24-04-2015، 16:57
استاد ماندگاری:
فرض کن پدرت نصف شب، در اتاقت را باز کرده و انگار نه انگار در خواب ناز هستی، بیدارت می کند و می گوید:
بلند شو و ماشین را بشوی!!!
چرا من؟ چرا نیمه شب؟ مگر فردا را از ما گرفته اند؟ اصلا به من چه؟ مگر ماشین را به من می دهی که رانندگی کنم که حالا بشویم؟ و آنقدر حق را به خودت می دهی که قسم می خوری عمرا اگر بلند شوم... محال است... اصلا خودش بشوید...
اما اگر داستان به گونه دیگری باشد:
پدرت از در وارد شود و با صدایی ملایم و مهربان بگوید : پسرم بلند شو ماشین را بشوی! از زیر پتو با چشمانی که با تلاش مجاهدانه باز شده اند نگاه می کنی می بینی
پدرت دو عدد تراول صد هزار تومانی را چنان در دستش تکان می دهد که هوش از سرت می پرد
و قرار است در مقابل شستن ماشین صاحبشان شوی. چه پدر مهربانی... عجب کار عاقلانه ای... چه لذت بخش است شستن ماشین آن هم نیمه شب... اصلا فردا خیلی دیر است!
می گویم: تو كه گفتی نیمه شب است، سخت است، خوابت می آید، خسته ای و دلایلی که محال می کرد بلند شدن را ؟!!!!
می گویی: آنها مربوط به زمانی بود که چنین پیشنهاد سخاوتمندانه ای در کار نبود!