دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم بر بلندای آن قرار داشت.یک روز زلزله ای کوه را به لرزه درآورد و باعث شد که یکی از تخمها از دامنه کوه به پایین بیفتد.برحسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پراز مرغ و خروس بود.
مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگه دارد تا جوجه به دنیا بیاید.یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد.
جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست.او زندگی و خانواده اش را دوست داشت،اما چیزی از درون او فریاد میزد که تو بیش از این هستی.تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی میکرد،متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج گرفته و پرواز میکردند.جوجه عقاب آهی کشید و گفت ای کاش من هم می توانستم پرواز کنم.مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند،تو یک خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد،اما عقاب هم چنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد.
هر موقع که عقاب از رویایش سخن میگفت به او میگفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی از دنیا فت.
نتیجه اخلاقی:
تو همانی می شوی که می اندیشی،هر گاه به این اندیشیدی که تو یک عقاب هستی به دنبال رویایت برو و به یاوه های مرغ و خروس های اطرافت فکر نکن.
گابریل گارسیا مارکز نویسنده ی کلمبیایی