به نام خداوند بخشنده مهربان
نسیم هستم دختری چشم ابرومشکی قدمتوسط 3برادردارم.مادرم مدیربازنشسته وپدرم کارمندبازنشسته است.مادرم تنهادخترتحصیل کرده وناز درفامیلشون بوده وخواستگاران زیادی داشته جوری که پسرعمو ش که میخواستش اجازه اومدن خواستگاران نمیده ومادرش همه جاپرکرده بود که نرگس عروسشه اما پدرم که ازفامیلهای دور بودومتوجه میشه وسریعترازبقیه فامیل انگشترودست مادرم میکنه.
درحال حاضر من خواستگاران زیادی از اقوام ودوستان دارم
که پسرهمکاران پدرومادروهمسایگان رانیزبایداضافه کنم.
پدرم از دوران کودکی من بسیاربه من سخت میگرفت وهمیشه میگفت توخیلی برام عزیزی ،برای خودت ارزش قائل شووسنگین ومغرورباش برای پسرجماعت.
توجمع اقوام بیشتر پسرداربودن وهمبازی من.
باپسرها وسطی فوتبال بازی می کردم هرچندمیدونستم پدرم ناراحت میشه اگربفهمه.
برعکس پدر،مادروخاله ودایی هایم ازادی من رومیخواستن .وروابط ازادباپسرههاوازادی در جامعه.
پدرم میخواست من قوی باشم.کلاس دفاع شخصی میرفتم وسالها بودورزشهای رزمی کارمیکردم.
برادرانم به ترتیب اریان23.ارمان 21 وارمین 19 سال داشتن ودوبرادر دانشجوی پزشکی ساکن آمریکاوارمین دانشجوی مکانیک دانشگاه تهران.
من 15سالمه میگن خیلی بلا شیطون،بازیگوشم دبیرام ازشیطنتهای من توجمع خانوادشون میگفتن وپسراشون هم برای پسرای فامیل من که باهم دوست وهمسایه بودن ماساکن آبادان درمحله مااقوام فامیل وچندتاازدبیرانم همسایمون هستند. همه ان محله خانواده منومیشناسن وبخصوص پدرومادرم که بخاطرکارواخلاقشون دوستان زیادی دارند من جهشی خواندم والان منتظر نتیجه کنکورهستم.
حوصلم سررفته وشدیدااسترس دارم .لباس پوشیدم وبه مامان گفتم میرم روزنامه فروشی تانتایج ببینم.
ساعت 10صبح بود.دروبازکردم دیدم امیر وپرهان ازپسرای فامیل که 5سالی ازمن بزرگترن ودانشجو ی کامپیوتر وافشین و...دوستانشون بودن وچندتاپسرهمسایه دارن باهم حرف میزنن ومی خندند...خدایا چطوری ازکناراین جمعیت ردبشم،سلام کنم،نکنم.
سرموانداختم سریع ازمحلمون دورشدم ومتوجه نگاههای سنگین میشدم اما بروی خودم نیاوردم هنوزازمسیرنگاهشون دورترنشده بودم که متوجه شدم دوپسرغریبه مزاحمم شدن وکنارم راه میومدن قدمموتندترکردم گفتم مزاحمم نشید
یکیشون گفت_هرجابری باهات میاییم خوشگله.
اون یکی اومددستشو روی بازوم بزاره منو بطرف خودش بکشونه.
که دیگه عصبانی شدم برگشتم سمتشون همزمان چندتافن وپرش وهردو رونقش زمین کردم.
دیدم امیروپرهان ودوستاش دارن باسرعت میان سمتم وبادیدن این حرکتم ایستادن نگاه تحسین امیزی به من زدن.
به سمت دوپسرزخمی رفتن که هنوز روی زمین افتاده بودن.من هم تاکسی گرفتم.
روزنامه خریدم و نشستم روی نیمکت پارک.باعجله دنبال اسمم میگشتم که پیداش کردم...وااای قبول شدم.
گرافیک دانشگاه تهران....
خوشحال بودم که بلاخره تنهامیشم ومیتونم بدون دغدغه به تحقیق بپردازم سالها ذهنم درگیربود اماشلوغی جمع خانواده ومهمانداریهای مدام خانوادم ودورهمیها روزانه ،وقتی برای تفکربرایم نمی گذاشت.
خانواده من به حجاب درون اعتقادداشتند اما روحیه سرکشم قبول نمی کرد.خسته شده بودم از کنایه هاشون بخاطرنمازخوندنم ومسخره کردنشان.نمازبه من حس خوبی میداد اما وقتی تحقیق کردم درباره اسلام احساس میکردم خشکه وتفریحی دراون نیست بایدبیشترتحقیق میکردم .پس چرامیگن دین کاملیه،چرا شفارودرقران میدیدن...دچارتناقص شده بودم ...عاشق رقص بودم ودرمهمانیهای مختلطمون،میرقصیدم خانواده مادرم باخریدن لباسهای زیباوارایش من، که مرابسیارقشنگترمیکرد مراتشویق میکردن واقوام نیز مراتحسین میکردن.
دربین پسران فامیل بسیارپرهان دوست داشتم پسری بلندقد وخوش تیپ وسبزه رو که ازبچگی باخاله هام وخواهربرادر اون وبقیه دخترپسرای جون هرهفته جمعه هاکوه میرفتیم .پدرمادرش چندسالی بودفوت کرده بودن واوباخواهربرادرش زندگی میکرد ودرامدشون ازطریق کارکردن برادرهای بزرگترش وحقوق پدر بود.ازرفتارش متوجه شدم به من علاقمنده.وبعدازدانشگاه همیشه. 1یا2ساعتی میومد خونه ما.
خانوادم خیلی دوسش داشتن
پایان فصل 1
دوست داشتم مستقل باشم حتی ازپدرم هم پول نگیرم..سهمیه دبیری قبول شدم وبورسیه اموزش وپرورش شدم دیپلمم تجربی بود اماخیلی هنررودوست داشتم احساس میکردم به دست خدانزدیکترمیشم...بخدایه جورایی نزدیکتر.
پدرم جانبازجنگ بودوموجی.بعضی وقتا بسیارمهربان،غیرتی،متعصب، بعضی وقتاهم خونمون جهنم میشد ومدام منوکتک میزد ودنبال بهانه بود.مادرم درهرحال هواشوداشت ومن بیشتراحساس تنهایی میکردم.
نمیخواستم ازپدرم متنفربشم واحتیاج داشتم به این سفرراه دور.
وقتی بعضی اقوام حسودواردزندگیم میشدن وپرهان میدیدن مدام نیش وکنایه میزدن من وبه مسخره میگرفتن،بودن کنارفامیل دیگه به من انرژی نمیداد.شده بودم دختری گوشه گیر ومنزوی .
یاددبیرفیزیکمون میافتم که منوبامعرفی یک کتاب وراهنمایی هاش ازاونجانجات داد.کتاب مفاتیح الجنان....دعاهاشونگاه کردم وختمها روبهتردیدم نمازمو اول وقت بخونم وتعقیباتشوانجام بدم وزودتر دانشگاه قبول بشم وبرم خوابگاه.
درآن زمان که پدرم منوبسیارازارمیداد قبل ازشرکت درکنکور بفکرخودکشی افتادم وبعددیدم حتمادنیا جاهای قشنگتری داره.نقش من ازبوجودامدنم چه بود؟ زجر...شاید خدا هدفی داشته ببینم اون چیه....خودکشی ضعفه .فکرکردم فرارکنم برم پهلوی مادربزرگم،اماتاکی سرباربشم.به برادرام هم نمیتونم بگم چون درکم نمیکنن اونهاتو حال خودشونن.رفتم کتابخونه که وقتی ناراحتم کتاب خیلی کمکم میکنه...رسیدم به کتابهای انتونی رابینز..ادم باش که نمیدونم نویسنده کی بود..تمریناشومثل یک دانشجو انجام دادم وازافسردگی وانزوابیرون اومدم.
فهمیدم بازی جالبی دارم باخداشروع میکنم.با خودم گفتم بزار بخدااعتمادکنم.من که چیزی برای ازدست دادن ندارم..خواستگاران زیادترمیشد وتهمتها ی زنان ودختران دوربرم بیشتر..دلم شکسته بود ..ازدواج راه رهایی ارامش نبود چراکه خودم هنوز کوچک بودم ودلنازک...خانواده ام نیز بدون مشورت بامن ردمیکردن ومیگفتن نسیم درسش واجبتره وهنوز براش زوده..
دردانشگاه باکسانی اشناشدم که مثل من دنبال خودسازی بودن..بادراین دوران ارمین ازدواج کرد وازتهران رفت شمال پیش خانواده همسرش که تک دختربود .دوبرادرم درامریکااسرارداشتن مقیم امریکاشوم ودرسفرهایی که به ایران میامدن دوستان ایرانی خارجی شان رامیاوردند وباانهانیزبامن اشناشده بودند وچندنفرازانهانیز مصربودن ،من درانجاتحصیل کنم.
دلم برای پرهان تنگ میشد، به یادانروزهها میافتم که باخانوادههامون باغ میرفتیم وبابقیه پسرودخترها وسطی بازی میکردیم ،جک میگفتیم وازشیطنتهای کلاس میگفتیم، ،،حکم بازی میکردیم وتقلب میکردیم، ،،همیشه من وپرهان تویک گروه بودیم، ،وخانوادههامون هم ازبودن مادرکنارهم خوشحال بودن.،،امااون خواب مسیرزندگی منو عوض کرد،،،خواب دیدم ازپای سفره خانوادش من وبلندکردن ،،،،هرچی بیشترفکرمیکردم میدیدم راهمو ن ازهم جداست اگرقراربودمن تحقیقاتموتوزندگیم پیاده کنم باید قیدپرهان بزنم، ،،او بسیارقشنگ ومردانه می رقصید وازمهمونیهای مختلط خوشش میومد وزنش بایدهمیشه لباسهای تنگ،،، بدون حجاب ....اگربادوستش برقصم براش مهم نبود چون اونومثل خودش میدونست وباید من دوستاشوعین برادرم میدونستم واین منواذیت میکرد، ،،مدام میگفت چرابا خانوادت وماخودتومچ نمیکنی چراسخت میگیری....این عقایدپوسیدتوبریز دور
درحقيقت من درخانوادم تنها بودم وبه تنهایی بایدبرای عقایدم بجنگم..،،باوجوداینکه بسیاردوستش داشتم به وگفتم راهمو ن ازهم جداست وبرایش ارزوی خوشبختی کردم، ،،واوغمگین وناراحت ازمن جداشد وچندماه بعد ازدواج کرد .
روحیم داغون بود سعی می کردم اوراازذهنم پاک کنم.تمام تمرکزموبه درس دادم ورفتن موزه و تفریح بادوستانم،،،،
مدتی بود نگاه یکی ازاساتیدم وتوجه خاص اورامیدیدم...اوپسری تحصیل کرده ورزشکاربود.قدبلندوسفید وبسیارسختگیر.مغرور. خوش تیپ وخوش چهره ،،،.من ، فاطمه،زهرا،همیشه ردیف اول مینشینیم وجزودانشجویان فعال وزرنگ، رقیب هم،،
زهرا-نسیم جان پاشوکه امروز باصدرداریم دیربرسیم راهمون نمیده
-ااااا ی مگه ساعت چنده.؟ من هنوزخوابم میاد،
-ساعت ربع ساعت دیگه کلاس شروع میشه صبحونتم نخوردی آخه چقدرصدات بزنیم مارفتیم خودتو سریع برسون. آنها ازدربیرون رفتن.
ازتخت اومدم پایین همانطور که بسکویتی راازروی میزکنارتختم برمیداشتم میخوردم لباسهایم رامیپوشیدم صورتموشستم وباحوله خشک کردم ووسایلموبرداشتم ومقنعموسرم کردم وبادورفتم به سمت کلاسم. ..خوابگاهمون نزدیک ساختمون آموزش بود، رفتم سمت سایت، ،،درزدم ودروبازکردم، ،نفس نفس میزدم سلام کردم ،،استاد حضوروغیاب میکرد که به بدون اینکه به من نگاه کنه بااخم که درچهره داشت جواب سلام داد واجازه نشستن داد.کنار زهراپشت کامپیوترنشستم. زهرافتوشاپ بازکرده بود واستاد تکنیکها روتوضیح میداد وماهمزمان روی نرم افزار پیاده میکردیم ومن نکاترادردفترم یادداشت میکردم.
خودکارم ازدستم افتاد رفتم زیرمیزدنبالش وای کجارفته بود بیشترخم شدم برش داشتم اومدم اروم بلندشم دیدم سوسک بزرگ سیاهی به سمتم میاد تااومدم سریع بلندشم سرم محکم به میزمیخورد -آخ خ ..صدام درسکوت کلاس پیچید کفش مردانه ای سوسکه روپرس کرد. همه بچه ها به من نگاه کردن ولبخندزدن وچون استاددستوراجرا ی کامپیوترمیداد سریع برگشتن به سمت کیبوردوکامپیوتر، همانطورکه دستم به سرم بودبلندشدم. استادهمانطورکه درس توضیح میداد ودستاش توجیبش بودوبه من نگاه کرد. سری به تاسف تکان داد و به کامپیوترمانگاه می کرد وزهرا دستورها رواجرامیکرد.
دیدم همه سرشون توکامپیوتره. نشستم وادامه توضیحاتشو می نوشتم که احساس کردم چیزی روی سرم سرخورد افتادروی دفترم چون یهویی بود من تازه توبهردرس رفته بودم جیغم دراومد.
شاپرک بزرگ روی دفترم دست وپامیزد که زهرا باخنده پرتش کرد. نگاهم به سمت استادرفت که بالبخندنگاهم کردوروبه جمع گفت حواستون به کارتون باشه ...
کلاس تموم شد بچه ها کلاس ترک کردن و من که دیگه ازدرس چیزی نفهمیده بودم فقط تونسته بودم یادداشت کنم بااشاره استاد سرجام موندم .
نشست کنارم وگفت -اگردیگه حشره ای نمونده ابراز احساسات کنه گوش کن ..بالبخندبه ادامه توضیحاتش گوش کردم وکامپیوترنگاه میکرد.
-
ادامه دارد
نسیم هستم دختری چشم ابرومشکی قدمتوسط 3برادردارم.مادرم مدیربازنشسته وپدرم کارمندبازنشسته است.مادرم تنهادخترتحصیل کرده وناز درفامیلشون بوده وخواستگاران زیادی داشته جوری که پسرعمو ش که میخواستش اجازه اومدن خواستگاران نمیده ومادرش همه جاپرکرده بود که نرگس عروسشه اما پدرم که ازفامیلهای دور بودومتوجه میشه وسریعترازبقیه فامیل انگشترودست مادرم میکنه.
درحال حاضر من خواستگاران زیادی از اقوام ودوستان دارم
که پسرهمکاران پدرومادروهمسایگان رانیزبایداضافه کنم.
پدرم از دوران کودکی من بسیاربه من سخت میگرفت وهمیشه میگفت توخیلی برام عزیزی ،برای خودت ارزش قائل شووسنگین ومغرورباش برای پسرجماعت.
توجمع اقوام بیشتر پسرداربودن وهمبازی من.
باپسرها وسطی فوتبال بازی می کردم هرچندمیدونستم پدرم ناراحت میشه اگربفهمه.
برعکس پدر،مادروخاله ودایی هایم ازادی من رومیخواستن .وروابط ازادباپسرههاوازادی در جامعه.
پدرم میخواست من قوی باشم.کلاس دفاع شخصی میرفتم وسالها بودورزشهای رزمی کارمیکردم.
برادرانم به ترتیب اریان23.ارمان 21 وارمین 19 سال داشتن ودوبرادر دانشجوی پزشکی ساکن آمریکاوارمین دانشجوی مکانیک دانشگاه تهران.
من 15سالمه میگن خیلی بلا شیطون،بازیگوشم دبیرام ازشیطنتهای من توجمع خانوادشون میگفتن وپسراشون هم برای پسرای فامیل من که باهم دوست وهمسایه بودن ماساکن آبادان درمحله مااقوام فامیل وچندتاازدبیرانم همسایمون هستند. همه ان محله خانواده منومیشناسن وبخصوص پدرومادرم که بخاطرکارواخلاقشون دوستان زیادی دارند من جهشی خواندم والان منتظر نتیجه کنکورهستم.
حوصلم سررفته وشدیدااسترس دارم .لباس پوشیدم وبه مامان گفتم میرم روزنامه فروشی تانتایج ببینم.
ساعت 10صبح بود.دروبازکردم دیدم امیر وپرهان ازپسرای فامیل که 5سالی ازمن بزرگترن ودانشجو ی کامپیوتر وافشین و...دوستانشون بودن وچندتاپسرهمسایه دارن باهم حرف میزنن ومی خندند...خدایا چطوری ازکناراین جمعیت ردبشم،سلام کنم،نکنم.
سرموانداختم سریع ازمحلمون دورشدم ومتوجه نگاههای سنگین میشدم اما بروی خودم نیاوردم هنوزازمسیرنگاهشون دورترنشده بودم که متوجه شدم دوپسرغریبه مزاحمم شدن وکنارم راه میومدن قدمموتندترکردم گفتم مزاحمم نشید
یکیشون گفت_هرجابری باهات میاییم خوشگله.
اون یکی اومددستشو روی بازوم بزاره منو بطرف خودش بکشونه.
که دیگه عصبانی شدم برگشتم سمتشون همزمان چندتافن وپرش وهردو رونقش زمین کردم.
دیدم امیروپرهان ودوستاش دارن باسرعت میان سمتم وبادیدن این حرکتم ایستادن نگاه تحسین امیزی به من زدن.
به سمت دوپسرزخمی رفتن که هنوز روی زمین افتاده بودن.من هم تاکسی گرفتم.
روزنامه خریدم و نشستم روی نیمکت پارک.باعجله دنبال اسمم میگشتم که پیداش کردم...وااای قبول شدم.
گرافیک دانشگاه تهران....
خوشحال بودم که بلاخره تنهامیشم ومیتونم بدون دغدغه به تحقیق بپردازم سالها ذهنم درگیربود اماشلوغی جمع خانواده ومهمانداریهای مدام خانوادم ودورهمیها روزانه ،وقتی برای تفکربرایم نمی گذاشت.
خانواده من به حجاب درون اعتقادداشتند اما روحیه سرکشم قبول نمی کرد.خسته شده بودم از کنایه هاشون بخاطرنمازخوندنم ومسخره کردنشان.نمازبه من حس خوبی میداد اما وقتی تحقیق کردم درباره اسلام احساس میکردم خشکه وتفریحی دراون نیست بایدبیشترتحقیق میکردم .پس چرامیگن دین کاملیه،چرا شفارودرقران میدیدن...دچارتناقص شده بودم ...عاشق رقص بودم ودرمهمانیهای مختلطمون،میرقصیدم خانواده مادرم باخریدن لباسهای زیباوارایش من، که مرابسیارقشنگترمیکرد مراتشویق میکردن واقوام نیز مراتحسین میکردن.
دربین پسران فامیل بسیارپرهان دوست داشتم پسری بلندقد وخوش تیپ وسبزه رو که ازبچگی باخاله هام وخواهربرادر اون وبقیه دخترپسرای جون هرهفته جمعه هاکوه میرفتیم .پدرمادرش چندسالی بودفوت کرده بودن واوباخواهربرادرش زندگی میکرد ودرامدشون ازطریق کارکردن برادرهای بزرگترش وحقوق پدر بود.ازرفتارش متوجه شدم به من علاقمنده.وبعدازدانشگاه همیشه. 1یا2ساعتی میومد خونه ما.
خانوادم خیلی دوسش داشتن
پایان فصل 1
دوست داشتم مستقل باشم حتی ازپدرم هم پول نگیرم..سهمیه دبیری قبول شدم وبورسیه اموزش وپرورش شدم دیپلمم تجربی بود اماخیلی هنررودوست داشتم احساس میکردم به دست خدانزدیکترمیشم...بخدایه جورایی نزدیکتر.
پدرم جانبازجنگ بودوموجی.بعضی وقتا بسیارمهربان،غیرتی،متعصب، بعضی وقتاهم خونمون جهنم میشد ومدام منوکتک میزد ودنبال بهانه بود.مادرم درهرحال هواشوداشت ومن بیشتراحساس تنهایی میکردم.
نمیخواستم ازپدرم متنفربشم واحتیاج داشتم به این سفرراه دور.
وقتی بعضی اقوام حسودواردزندگیم میشدن وپرهان میدیدن مدام نیش وکنایه میزدن من وبه مسخره میگرفتن،بودن کنارفامیل دیگه به من انرژی نمیداد.شده بودم دختری گوشه گیر ومنزوی .
یاددبیرفیزیکمون میافتم که منوبامعرفی یک کتاب وراهنمایی هاش ازاونجانجات داد.کتاب مفاتیح الجنان....دعاهاشونگاه کردم وختمها روبهتردیدم نمازمو اول وقت بخونم وتعقیباتشوانجام بدم وزودتر دانشگاه قبول بشم وبرم خوابگاه.
درآن زمان که پدرم منوبسیارازارمیداد قبل ازشرکت درکنکور بفکرخودکشی افتادم وبعددیدم حتمادنیا جاهای قشنگتری داره.نقش من ازبوجودامدنم چه بود؟ زجر...شاید خدا هدفی داشته ببینم اون چیه....خودکشی ضعفه .فکرکردم فرارکنم برم پهلوی مادربزرگم،اماتاکی سرباربشم.به برادرام هم نمیتونم بگم چون درکم نمیکنن اونهاتو حال خودشونن.رفتم کتابخونه که وقتی ناراحتم کتاب خیلی کمکم میکنه...رسیدم به کتابهای انتونی رابینز..ادم باش که نمیدونم نویسنده کی بود..تمریناشومثل یک دانشجو انجام دادم وازافسردگی وانزوابیرون اومدم.
فهمیدم بازی جالبی دارم باخداشروع میکنم.با خودم گفتم بزار بخدااعتمادکنم.من که چیزی برای ازدست دادن ندارم..خواستگاران زیادترمیشد وتهمتها ی زنان ودختران دوربرم بیشتر..دلم شکسته بود ..ازدواج راه رهایی ارامش نبود چراکه خودم هنوز کوچک بودم ودلنازک...خانواده ام نیز بدون مشورت بامن ردمیکردن ومیگفتن نسیم درسش واجبتره وهنوز براش زوده..
دردانشگاه باکسانی اشناشدم که مثل من دنبال خودسازی بودن..بادراین دوران ارمین ازدواج کرد وازتهران رفت شمال پیش خانواده همسرش که تک دختربود .دوبرادرم درامریکااسرارداشتن مقیم امریکاشوم ودرسفرهایی که به ایران میامدن دوستان ایرانی خارجی شان رامیاوردند وباانهانیزبامن اشناشده بودند وچندنفرازانهانیز مصربودن ،من درانجاتحصیل کنم.
دلم برای پرهان تنگ میشد، به یادانروزهها میافتم که باخانوادههامون باغ میرفتیم وبابقیه پسرودخترها وسطی بازی میکردیم ،جک میگفتیم وازشیطنتهای کلاس میگفتیم، ،،حکم بازی میکردیم وتقلب میکردیم، ،،همیشه من وپرهان تویک گروه بودیم، ،وخانوادههامون هم ازبودن مادرکنارهم خوشحال بودن.،،امااون خواب مسیرزندگی منو عوض کرد،،،خواب دیدم ازپای سفره خانوادش من وبلندکردن ،،،،هرچی بیشترفکرمیکردم میدیدم راهمو ن ازهم جداست اگرقراربودمن تحقیقاتموتوزندگیم پیاده کنم باید قیدپرهان بزنم، ،،او بسیارقشنگ ومردانه می رقصید وازمهمونیهای مختلط خوشش میومد وزنش بایدهمیشه لباسهای تنگ،،، بدون حجاب ....اگربادوستش برقصم براش مهم نبود چون اونومثل خودش میدونست وباید من دوستاشوعین برادرم میدونستم واین منواذیت میکرد، ،،مدام میگفت چرابا خانوادت وماخودتومچ نمیکنی چراسخت میگیری....این عقایدپوسیدتوبریز دور
درحقيقت من درخانوادم تنها بودم وبه تنهایی بایدبرای عقایدم بجنگم..،،باوجوداینکه بسیاردوستش داشتم به وگفتم راهمو ن ازهم جداست وبرایش ارزوی خوشبختی کردم، ،،واوغمگین وناراحت ازمن جداشد وچندماه بعد ازدواج کرد .
روحیم داغون بود سعی می کردم اوراازذهنم پاک کنم.تمام تمرکزموبه درس دادم ورفتن موزه و تفریح بادوستانم،،،،
مدتی بود نگاه یکی ازاساتیدم وتوجه خاص اورامیدیدم...اوپسری تحصیل کرده ورزشکاربود.قدبلندوسفید وبسیارسختگیر.مغرور. خوش تیپ وخوش چهره ،،،.من ، فاطمه،زهرا،همیشه ردیف اول مینشینیم وجزودانشجویان فعال وزرنگ، رقیب هم،،
زهرا-نسیم جان پاشوکه امروز باصدرداریم دیربرسیم راهمون نمیده
-ااااا ی مگه ساعت چنده.؟ من هنوزخوابم میاد،
-ساعت ربع ساعت دیگه کلاس شروع میشه صبحونتم نخوردی آخه چقدرصدات بزنیم مارفتیم خودتو سریع برسون. آنها ازدربیرون رفتن.
ازتخت اومدم پایین همانطور که بسکویتی راازروی میزکنارتختم برمیداشتم میخوردم لباسهایم رامیپوشیدم صورتموشستم وباحوله خشک کردم ووسایلموبرداشتم ومقنعموسرم کردم وبادورفتم به سمت کلاسم. ..خوابگاهمون نزدیک ساختمون آموزش بود، رفتم سمت سایت، ،،درزدم ودروبازکردم، ،نفس نفس میزدم سلام کردم ،،استاد حضوروغیاب میکرد که به بدون اینکه به من نگاه کنه بااخم که درچهره داشت جواب سلام داد واجازه نشستن داد.کنار زهراپشت کامپیوترنشستم. زهرافتوشاپ بازکرده بود واستاد تکنیکها روتوضیح میداد وماهمزمان روی نرم افزار پیاده میکردیم ومن نکاترادردفترم یادداشت میکردم.
خودکارم ازدستم افتاد رفتم زیرمیزدنبالش وای کجارفته بود بیشترخم شدم برش داشتم اومدم اروم بلندشم دیدم سوسک بزرگ سیاهی به سمتم میاد تااومدم سریع بلندشم سرم محکم به میزمیخورد -آخ خ ..صدام درسکوت کلاس پیچید کفش مردانه ای سوسکه روپرس کرد. همه بچه ها به من نگاه کردن ولبخندزدن وچون استاددستوراجرا ی کامپیوترمیداد سریع برگشتن به سمت کیبوردوکامپیوتر، همانطورکه دستم به سرم بودبلندشدم. استادهمانطورکه درس توضیح میداد ودستاش توجیبش بودوبه من نگاه کرد. سری به تاسف تکان داد و به کامپیوترمانگاه می کرد وزهرا دستورها رواجرامیکرد.
دیدم همه سرشون توکامپیوتره. نشستم وادامه توضیحاتشو می نوشتم که احساس کردم چیزی روی سرم سرخورد افتادروی دفترم چون یهویی بود من تازه توبهردرس رفته بودم جیغم دراومد.
شاپرک بزرگ روی دفترم دست وپامیزد که زهرا باخنده پرتش کرد. نگاهم به سمت استادرفت که بالبخندنگاهم کردوروبه جمع گفت حواستون به کارتون باشه ...
کلاس تموم شد بچه ها کلاس ترک کردن و من که دیگه ازدرس چیزی نفهمیده بودم فقط تونسته بودم یادداشت کنم بااشاره استاد سرجام موندم .
نشست کنارم وگفت -اگردیگه حشره ای نمونده ابراز احساسات کنه گوش کن ..بالبخندبه ادامه توضیحاتش گوش کردم وکامپیوترنگاه میکرد.
-
ادامه دارد