26-10-2012، 15:30
نوشته روی دیوار
مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه کشید. پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود و می خواست کار بدی را که تامی کوچولو انجام داده، به مادرش بگوید. وقتی مادرش را دید به او گفت:
مامان! مامان! وقتی من داشتم توی حیاط بازی میکردم و بابا داشت با تلفن صحبت میکرد، تامی با یه ماژیک، روی دیوار اطاقی را که شما تازه رنگش کرده اید، خط خطی کرد!
مادر آهی کشید و فریاد زد:
" حالا تامی کجاست؟"
و رفت به اتاق تامی کوچولو. تامی از ترس زیر تختخوابش قایم شده بود. وقتی مادر او را پیدا کرد سر او داد کشید و گفت:
"تو پسر خیلی بدی هستی.
و بعد تمام ماژیک هایش را شکست و ریخت توی سطل آشغال. تامی از قصه گریه کرد. ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اطاق پذیرایی شد، قلبش گرفت و اشک از چشمانش سرازیر شد.
تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و درون قلب نوشته بود:
"مادر دوستت دارم!
مادر در حالی که اشک میریخت به آشپزخانه برگشت و یک تابلوی خالی با خود آورد و آن را دور قلب آویزان کرد. بعد آن، مادر هر روز به آن اطاق میرفت و با مهربانی به تابلو نگاه میکرد!
مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه کشید. پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود و می خواست کار بدی را که تامی کوچولو انجام داده، به مادرش بگوید. وقتی مادرش را دید به او گفت:
مامان! مامان! وقتی من داشتم توی حیاط بازی میکردم و بابا داشت با تلفن صحبت میکرد، تامی با یه ماژیک، روی دیوار اطاقی را که شما تازه رنگش کرده اید، خط خطی کرد!
مادر آهی کشید و فریاد زد:
" حالا تامی کجاست؟"
و رفت به اتاق تامی کوچولو. تامی از ترس زیر تختخوابش قایم شده بود. وقتی مادر او را پیدا کرد سر او داد کشید و گفت:
"تو پسر خیلی بدی هستی.
و بعد تمام ماژیک هایش را شکست و ریخت توی سطل آشغال. تامی از قصه گریه کرد. ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اطاق پذیرایی شد، قلبش گرفت و اشک از چشمانش سرازیر شد.
تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و درون قلب نوشته بود:
"مادر دوستت دارم!
مادر در حالی که اشک میریخت به آشپزخانه برگشت و یک تابلوی خالی با خود آورد و آن را دور قلب آویزان کرد. بعد آن، مادر هر روز به آن اطاق میرفت و با مهربانی به تابلو نگاه میکرد!