امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان گرگ هایی به نام مرد(اگه بخونید مطمئنا واقیت هایی رو میفهمید)بر اساس واقعیت)

#3
(18-01-2015، 16:51)negin2000 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
نام رمان: گرگ هايي به نام مرد
نويسنده:
فصل دوم

عاشق يا خودخواه....


واى خدا جون چه احساس خوبى!
ديروز. نامزديم بود..
با امير... خيلى دوستش دارم...
پسر خواهر همسايه امونه...
بارها تو كوچه ديده بودمش كه مياد دنبال پسر خاله اش...
تو همين رفت و آمدها بود منو ديدو به قول خودش دل باخته ام شد..
منم كه از روز اولى كه ديده بودمش برا خودم خيالاتئ كرده بودم...
يه پسر قد بلنده با چشم هاى قهوه اى.. بينى عقابى ، ابرهاى پيوسته و لبهاى باريك...
در كل صورتش قشنگه!
در واقع علف به دهن بازيى كه من باشم شيرين اومده...
دو ماهى براى آشنايى بيشتر باهم دوست بوديمو حرف ميزديمو اينها...
تا اومدن خواستگاريو ديروز هم نامزد كرديم..
قيافه اش ديشب خيلى بامزه شده بود...
تابلو بود دوست داره شبو اينجا بمونه ولى روش نميشه... شايدم از بابام ترسيدو رفت..
آخه فقط يه صيغه ى دو ماهه خونده شده بينمون..
بعد از اونم عقد ميكنيم..
درست نيست با يه صيغه شب اولو بمونه..
ديشبم كه بهم زنگ زدو تا خود صبح با هم حرف زديم...
عالى بود...
حرفاش...
تعريفاش..
محبتاش...
درسته با هم دوست بوديم ولى پاشو از حدش فرا تر نذاشته بود، ولى حالا كه با لباس باز مجلسى ، با موهاى شينيون شده ديده بودم ، حسابى ذوق مرگ شده
بود..
منم با ديدنش تو اون كتو شلوار طوسى رنگ ضعف كردم...
واى خدا مرسى كه به عشقم رسيدم...
عاليه!
انقدر دوستش دارم كه دلم ميخواد زودتر عروسى كنيمو بتونم هر روز ببينمش!

خوب ديگه ذوق و تعريف بسه ، پاشم برم به كارام برسم...
جلوى آينه به خودم يه چشمك خوشگل زدمو شروع به برانداز كردن خودم كردم..
قد صدو هفتاد...
چشماى درشت قهو اى!
بينى كوچيك..
لباى قلوه ايى...
پوست سفيد..
موهاى بلند و خرمايى رنگ..
اندامم كه بيست!
خب خوشگلم كه تونستم اميرو تور كنم ديگه...

خنده ى بلندى كردمو از اتاقم بيرون رفتم...

هر روز با امير ميريم بيرون..
هر روز گردش...
امير خيلى دوستم داره...
خيلى بهم محبت ميكنه...
بوسه هاى يواشكيش حس خوبى به رگهام جارى ميكنه..
كم پيش مياد با هم تو خلوت باشيم ، آخه بابام دوست نداره.. ولى تا يه فرصت پيدا ميكنه منو به آغوش ميكشه...
زمزمه هاى عاشقانه اش زير گوشم ، قشنگ ترين نجواييه كه تا حالا شنيدم
هر روز بيشتر بهش وابسته ميشم...
دوستش دارم و چى بهتر از اينكه قراره با عشقت زندگى كنى!

دانشجوى رشته ى معمارى هستم..
دانشگاه آزاد شهر خودمون... همه چيزش خوبه ، فقط اينكه راهش دوره و سرويس رفت و آمدم نداره كمى اذيتم ميكنه..
مسيرشم كه تاكسى كم گير مياد ، البته اتوبوس هايى براى دانشجو ها هست كه از مركز شهر به دانشگاه ميبرن ، ولى وقتى ديرم شده باشه يا بايد دربست بگيرم يا اينكه يكى منو برسونه!
تاكسى هم كه اگه پيدا بشه ميشه گفت معجزه بوده!

يك ماه از روزى كه نامزد كرديم ميگذره..
امير با عجله داره كارهاى مربوط به عقدو انجام ميده...
براش سخته كه از هم دور باشيم ، به هر حال اگه عقد دايم كنيمو تو شناسنامه ثبت بشه بهتره...
اونجورى براى يه با هم بودن كوچيك ، بابام باز خواستمون نميكنه...
نگرانى هم. نداره كه دخترش با شناسنامه ى سفيد ممكنه بلايى سرش بياد
هرچند كه من به امير اعتماد كامل دارم ، ولى خوب ، پدرم نگران دخترشه و اين طبيعيه!

امروز صبح امير اومد دنبالمو رسوندم دانشگاه..
حين رانندگى دستم تو دستش و روى دنده ى ماشين بود..
موقع پياده شدن هم كه پيشونيمو بوسيدو گفت لحظه شمارى ميكنه براى با هم بودنمون...
با اخم تصنعى بهش گفتم
- آهاى آقا خوشتيپه ، يادت نره ما داريم عقد ميكنيم... هنوز تا عروسى خيلى مونده!


نگاه خاصى بهم انداختو گفت
- نگران نباش...حالا يه جورى با هم كنارمياييم!

اخمم عميق شد. لبخند اون عريض!

بعد خنده اى
كردو با
تك بوقى كه زد ازم خداحافظى كرد..



صبح دیر از خواب بیدار شدم..
ای وای ساعت هشته .....
اگه دیر به کلاس برسم استاد حذفم میکنه...
بدو بدو لباسهامو پوشیدم و فقط یک لیوان آب خوردمو از خونه بیرون رفتم...
مامانم هنوز خواب بود....
وقت نداشتم صداش بزنم ..
به آژانس هم وقت نکردم زنگ بزنم.....
دیر میشد...
نمیتونستم با خیال راحت بشینمو شماره بگیرمو بعدم یک ربع یا شایدم نیم ساعت منتظر بشینم تا ماشین بیاد....
سر کوچه ایستادمو منتظر تاکسی شدم...
اه....
هیچ تاکسیی هم نمیاد..
یکی دوتا هم اومدن که مسافر داشتن...
به ناچار مسیرو گفتم که هنوز ترمز نکرده ، گازو فشردن و رفتن ..
خب مثل اینکه مسیرم بهشون نمیخورد..
به ساعت نگاه کردم..
هشتو بیست دقیقه...
کلاسمون ساعت هشت و نیم شروع میشه ....
یه کم هم دیر بشه سعی میکنم استادو راضی کنم..
این مدت به خاطر نامزدیم خیلی از کلاس هارو پیچوندم....
همه ی کلاس هام فقط یک جلسه از غیبت حد مجازم مونده براشون..
بعضی از استادامون خوبن ، ولی این استاد خیلی سخت گیره و به این راحتی ها کوتاه نمیاد ....
از این وضعیت کلافه شدم
این طوری تا ظهرم به کلاسم نمیرسم...
بهتره ماشین شخصی سوار بشم..
خیلی از آدم ها هستن که مسافر کشی شغل دومشونه و برای همینم ماشینشون تاکسی نیست..
با اینکه مامانم همیشه میگه شخصی سوار نشمو خودم هم میترسم از اینکه این ریسک رو بکنم ، ولی امروز مجبورم ریسک بکنمو با ماشین شخصی برم...
برای دوتا ماشین دست تکون دادم..
با گفتن کلمه ی دربست توقف کردن ، ولی با شنیدن مسیرم گفتن بد مسیره و راهشونو گرفتنو رفتن .....
دستی به موهام که از مقنعه ام بیرون اومده بود کشیدمو فرستادمشون عقب...

یه پراید جلو پام ترمز کرد..
راننده ی جوونی سوارش بود ، رو صندلی کنار راننده یه پسر سبزه ی جوون و رو صندلی عقب هم یه پسر دیگه ....
مسافر داشت و من تصمیم نداشتم سوار اون ماشین بشم
راننده با لبخند نگاهم کردو گفت
- کجا تشریف میبرین خانم ؟
- ممنون !
- مگه منتظر تاکسی نیستین ؟
منم مسافر چیم .... این ساعت ماشین کمه ....
مسیرتونو بگین میرسونمتون ....
- آخه من میخواستم دربست بگیرم ....
اینجوری دیرم میشه ....
- مگه کجا تشریف میبیرین ؟
- دانشگاه آزاد ......خیابون .....
- چه جالب ... اتفاقا اون آقایی که عقب نشسته هم مسیرش با شما یکیه ..... بفرمایین میرسونمتون !
- ولی من عجله دارم ها ....


پسری که به گفته ی راننده با من هم مسیر بود به حرف اومدو گفت
- منم عجله دارم خانوم ، بفرمایید تا زود تر بریم ....
- باشه ...


سوار شدمو سعی کردم فاصله ام با کناریمو رعایت کنم ...
کمی که جلوتر رفت توقف کردو یه پسر دیگه سوار شد ...
شاید یه چهار راه بالا تر از خونه ی ما بود ..
شاکی شدمو به راننده گفتم
- آقا من عجله دارم ، شما گفتین زود منو میرسونین...مسافر سوار نکنین من حساب میکنم ...
- ای بابا ..
خانم بذار این بنده خدا هم سوار بشه خب ...
میبینی که مسیرشم مستقیمه .. تو مسیر پیاده میشه ...
عجبا !
- بسیار خب ..

کیفمو از روی پام برداشتمو درو باز کردم تا پیاده بشمو اول اون پسره بشینه که خیلی سریع اومد نشست ...
حتی توجهی به من که اگه عقب نرفته بودم روم مینشست هم نداشت ...
با بهت نگاهش کردمو گفتم
- آقا من میخواستم پیاده بشم ، شما اول بشینین ..
- من دیرم شده خانم...



صدای خندان راننده بلند شد
- چه جالب !
امروز همه دیرشون شده ...


هر سه به این لحن شوخ مسخره خندیدن و پسری که تازه سوار شده بودو چشمهای سبزی هم داشت نگاه معنی داری به من انداخت ...
وسط دو تا مرد نشسته بودمو این منو معذب میکرد..
تا میتونستم جمع نشستم که باهاشون برخوردی نداشته باشم..
مسیر طولانی بودو کم کم از خیابون اصلی دور میشدیم..
نگاه های گاه و بیگاه و لبخند های معنی دار پسر چشم سبز هم خیلی اذیتم میکرد ...
شاکی شدمو بهش گفتم
- مگه شما مسیرتون مستقیم نبود ؟!
پس چرا هنوز پیاده نشدین ؟
- نظرم عوض شد ...
ماشین گیرم نمیومد گفتم مستقیم که بقیه ی راهو پیاده برم ...
ولی حالا که ماشین داره طبق مسیر من میره چرا بیخودی پیاده بشم ؟ !


با حرص نگاهمو از چشم های هیزش گرفتم ...
سر یه دوراهی رسیدیم که راننده باید سمت راست میرفت ولی....

این چرا پیچید سمت چپ ؟!
بلند گفتم
- آقا اشتباه رفتین ...
باید میپیچیدین سمت راست ....
- اِ ؟ حواسم پرت شد ...
شرمنده برسیم به بریدگی دور میزنم ....


خیلی ترشیدم ...
تو این خیابونم که پرنده هم پر نمیزنه ...
منم تو این ماشین ...
با سه تا غول تشن ....
لرز به جونم افتاد ....
نکنه اینها بلایی سرم بیارن ....
این چه حماقتی بود من کردم ؟ !
نگاهم میخ اتوبان بود...
با دیدن اولین دور برگردون داد زدم
- بپیچ آقا ... بپیچ ....

اما راننده هیچ اهمیتی به حرفم نداد ....
دوباره داد زدم
- آقا چکار میکنی ؟
میگم دور بزن !


پسر سمت راستم چاقویی رو جلوی شکمم گرفتو گفت
- بهتره خفه خون بگیری ؟

با دیدن چاقو زبونم بند اومد....
این چرا ....
راننده ...
لب هامو مثل ماهی که از آب بیرون افتاده بازو بسته کردم...
اما صوتی ازش بیرون نیومد ...
به پسر چشم سبزی که سمت راستم نشسته بود نگاه کردم که با لبخند کریهی نگاهم میکرد....
چشمام درشت تر از همیشه شدو ناباور بهش نگاه کردم ...
دستشو بلند کردو دور شونه ام حلقه کردو گفت
- چیزی نیست عزیزم.. نترس !

تازه تونستم معنی این کارو درک کنم ...
با خشم دستشو پس زدمو خودمو به جلو خم کردم
جیغ کشیدمو گفتم
- نگه دار ... من میخوام پیاده شم ...
- خفه !


به راننده که این حرفو زده بود نگاه کردمو با داد گفتم
- خودت خفه شو ...
نگه دار ببینم ....




داد زدم
- کـــــمـــــکـــــــم کنید ....


ماشین تو یه جاده ی فرعی پیچید و تو مسیر خاکی رفت ...
هر لحظه ترسم بیشتر میشد و قوای بدنم کمتر ...
احساس خفگی بهم دست داد ...

احساس میکنم هیچ صدایی از ححنجره ام بیرون نمیاد....

پسر چشم سبز دوباره خواست دستشو بیاره سمتم....
دستشو پس زدمو با ناخنم رو ساعد دستش کشیدم


دستش سوخت...
نگاهی به دستش کردو با صدای بلندی گفت
- دختره ی وحشی....



راننده با خنده گفت
- بی خیال سامی...
دخر هر چی وحشی تر باحال تر .....



با حالشو اونقدر کش دار گفت که داشت حالم بهم میخورد .....


اشک روی صورتمو پاک کردمو با صدای لرزونی گفتم
- چی از جونم میخواهید ؟
بذارید برم .....

ماشینو کنار یه خرابه نگه داشتن ...
اول پسر چشم سبز پیاده شد..
بعدم راننده و کناریش ...
با اون چشم های سبز نفرت انگیزش بهم خیره شدو گفت
- پیاده شو !
- ن... ن...م...ی.خوا...م
- لکنت گرفتی ؟
نترس ... دختر خوبی باشی اذیت نمیشی ...
بیا پایین !


دستمو به صندلی فشار دادمو گفتم
- نـــــه !
- جیغ نزن ، بیا پایین ببینم !
هی کپک !
نشستی کنارش چیو نیگاه میکنی ؟
هولش بده بیرون دیگه !


با این حرفش پسری که سمت چپم نشسته بود به بازوهام فشار آوردو به سمت در هولم داد ...

بلند تر از قبل جیغ کشیدم...
انگار صدام تازه باز شده بود ...
به قتلگاهم داشتم نزدیک میشدمو تلاش میکردم برای زنده موندن ...

هر دو دستمو گرفتو به سمت خودش کشید ...
اون یکی هم از پشت به کمرم فشار آوورد ...
احساس میکردم دستتام دارن کنده میشن ، ولی کوتاه نمیومدم ...
با گریه جیغ میکشیدمو میگفتم ولم کنین ...
وقتی دیدن اینجوری نمیشه با اشاره ی پسر چشم سبز ، اونی که پشت سرم نشسته بود محکم با هر دوتا پاهاش به کمرم ضربه زد ...
درد تا مغز استوخونم پیچید ...
به جلو پرت شدمو رو زمین افتادم
صدای نحس سامی رو شنیدم
- وقتی چموش بازی در میاری همینه دیگه !
بهت گفتم که با زبون آدمیزاد بیا بیرون !


سرمو بلند کردمو با خشم نگاهش کردم
لبخند کریهی زدو دستشو به سمتم دراز کرد ..
خودمو عقب کشیدمو با جیغ گفتم
- برو گمشو !
- چیه خوشگل خانوم ؟
لکنتت خوب شد انگار ؟ !
بچه ها بیارینش ...
با این حرفش اون سه تا به سمتم اومدنو جسم خاکیمو از روی زمین بلند کردنو به خرابه بردن ...
هر چی پاهامو تکون میدادمو داد میزدم فایده نداشت ..
احساس میکردم تارهای صوتیم پاره شدن ...
دیگه حتی صدایی هم ازشون شنیده نمیشد

از درد مچاله شدم تو خودم ..
به زمین چنگ زدمو زار زدم ...
دریده شده بودم توسط گرگ های مرد نمایی که الان با لذت داشتن به طعمه اشون نگاه میکردن ...
همه ی بدنم کوفته بودو درد میکرد ...
با اینکه دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم ، ولی دوست نداشتم جلوی اونها اونجوری باشمو نگاه کثیفشونو که هنوز سیر نشده به من بدوزن ...
از مانتوم که چیزی باقی نمونده بود ...
مقنعه ام پر از خاک شده بود ...
شلوارم کمی دور تر از من افتاده بود ..
تی شرتم کنارم بود ولی اونم یقه اش تا وسط چاک خورده بود ...
بازم بهتر از هیچی بود ..
برداشتمو پوشیدمش ..
خودمو جلو کشیدم که شلوارمو بردارم ...
پایی روی شلوارم نشستو صدای نحسش بلند شد ...
- مگه ما گفتیم کارمون باهات تموم شده که داری میپوشی ؟
- چی از جونم میخواهین عوضیا ؟
شما که دیگه هر غلطی میخواستین کردین ...
- به تو ربطی نداره ....
شاید خواستم بازم ...


حرفشو ادامه ندادو با لبخند بهم نگاه کرد ...
سعی کردم شلوارمو بردارم ...
با لبخند به تلاش بی حاصلم نگاه میکرد ...

صدای سامی بلند شد
- بذار بپوشه ..
برای امروز بسشه ....
- ولی ...
- گفتم بذار بپوشه !


با اجبار پاشو بلند کرد ..
چنگ زدم به شلوارمو پوشیدمش ...
مقنعه امم سرم کردم ....
مانتوم هم انداختم رو دستم ..
هرچند که از چند طرف پاره شده بود ...
مدام به این حرف سامی فکر میکردم ( برای امروز بسشه )
منظورش چیه ؟
نکنه میخواد بازم ...
وای نه !



خودمو رو زمین عقب تر کشیدم ..
متوجه حرکتم شدن ..
سامی بلند شدو اومد طرفم
- پاشو بریم ..
- من ... ن .. نمیام
- پاشو مسخره بازی در نیار !
- نمیام !
چی از جونم میخواهین ؟
- ای جون !
میترسه چه بامزه میشه ..
اون موقع حواسم به این نبود ..


با دستش چونه امو گرفتو گفت
- میدونم اذیت شدی ... ولی تقصیر خودت بود ..
اگه جفتک اندازی نمیکردی میتونست بهتر از این باشه ..
هرچند که همونجوریشم من کلی ازت خوشم اومد ..
- برو گمشو !
برو بمیر !
بدم میاد ازتون ...
- میبینین بچه ها ؟ !
از ما بدش میاد ...
کی میگه دل به دل راه داره ؟
پس چرا من از این موش کوچولو خوشم میاد ؟
- حالم ازتون بهم میخوره ...
امید وارم همین کاری که با من کردین سر خواهراتون بیاد ..
- خواهر ؟ !
خب بیاد .... بده چند تا جون عین ما به یه نوایی برسن ؟ !
چقدر شما دخترا بخیلین ...
کمتون میاد مگه ؟
یه کم از ما بیاد بگیرین .. !
- برید دنبال اهلش ...
چرا منو بدبخت کردید...
- آخه من عاشق رابطه های اینجوریم ...
وگرنه دختر برای من کم نیست ...
- تو مریضی !
یه روانی عقده ای هستی !
- هی !
حواستو جمع کن که چی میگی ..
من همیشه انقدر مهربون نیستم ...
باید خوشحال باشی که میخوام نگهت دارم مال خودم ...
وگرنه که فاتحه ات خونده بود ...
- بمیرم بهتر از اینه که اینجوری نجس بشم
مردک دیوونه !
بی همه چیز ...
حروم زاده ...

با این حرفم به سمتم یورش آوردو محکم زد تو گوشم ...
بعد ضرباتش نشست تو سرو صورتم ...
بین زدنهاش حرفایی میزد که از بینشون اینو خیلی شنیدم
( هر کی اومد گفت حروم زاده ... دیگه نمیذارم بگین )

میزدو با داد این حرفو میزد ..
میزدو فحش میداد
جسمم نیمه جون شد ...
دیدم که به سمت اون یکی پسری که سفید تر بود رفت..
دیدم که چاقوشو ازش گرفت ...
دیدم که با سرعت به طرفم اومدو میخواست چاقو رو تو تنم فرو کنه ...
بوی مرگ بیشتر از قبل به مشامم میخورد ...
حالا ترسم از مرگ صد ها برابر بیشتر شده بود ...
شاید موقعی که میخواستن اون عمل زشتو انجام بدم داد میزدم که منو بکشین ولی این کارو باهام نکنین ولی ....
اون موقع اگه میمردم پاک بودمو پاک مرده بودم ، نه مثل الان ..
از طرفی...
آدم تا مرگو تو دو قدمیه خودش نبینه باورش نمیکنه ...
حسش نمیکنه ...
ترسیدم ...
ترسیدم از مردن و از بی خبر موندن خانواده ام ...
از اینکه اینجا بمیرمو هیچ کس نفهمه چی شد که امروز صبح بی سرو صدا از خونه بیرون رفتمو دیگه برنگشتم ..
ترسیدم از اینکه جنازه ام هیچ وقت به دست پدر و مادرم نرسه ...
ترسیدم از مردن ..

با چشم های گشاد شده نگاهمو بهش دوختمو خودمو عقب کشیدم ..
بهم نزدیک تر شد..
خواست چاقو رو فرو کنه که داد زدم
- منو نکــــــش !

دستش از حرکت ایستاد ..
نگاهم کردو با خشم گفت
- تا یه دقیقه پیش که آرزوت بود بمیری !
- من ... میترسم !

با این حرفم قهقه زد ..
بلند شروع کرد به خندیدن ...



خنده هاشو که کرد نگاهشو تو صورتم چرخوندو گفت
- دیر ترسیدی دختر جون !

دستشو بلند کرد بزنه که چشمهامو بستم ....

ولی سوزش یا دردی رو حس نکردم ..
با ترس چشمهامو باز کردم
به صورتش نگاه کردم که با لبخند نگاهم میکرد...
صورتشو نزدیک تر آوردو گفت
- نمیکشمت ولی به یه شرط !

تو سکوت نگاهش کردم تا حرفشو بزنه ، با لبخند نگاهی به دوستاش کردو گفت
- میبرمت پیش خودم...
آخه ازت خوشم اومده ....
به یه دختر خوشگلم احتیاج دارم که ساقیم باشه ....
هستی ؟ !


نمیدونستم چه کاری درسته ...
در واقع میدونستم ف اما اون لحظه فقط به فکر ترس از مرگ و خاک شدنو تجزیه شدن بودم ...
فقط میخواستم زنده بمونم ....
با بستن چشمم موافقتمو اعلام کردم...
باز صدای قهقه اش بلند شد....
وقتی میخندید حس میکردم تو قعر داستان های کودکیم هستمو جادوگر قصه که اینبار مرده داره میخنده ...
آخه جادو گر بچگی من زنی ژولیده با موها و ناخن های بلندو وحشتناک بود .....

بازومو گرفتو بلندم کرد ....
به سمت ماشین بردم ..
هولم داد که سوار بشم ...
اون یکی هم داشت از در طرف دیگه ی ماشین سوار میشد ....
من نمیخواستم بازم بین اونها بشینم ...
از طرفی نمیخواستم ساقی اونا بشم ...
من فقط خواستم زنده باشم... اما نه به قیمت کثیفی بیشتر از این ....
باید نقشه میکشیدم که فرار کنم ...
نباید بذارم منو با خودشون ببرن ...
یه بار حماقت کردم ..
دوباره که نباید تکرارش کنم ...
از طرفی امیر منتظرمه ..
باید برم پیشش تا آرومم کنه !
تا مرحم دردم بشه...

با التماس نگاهش کردمو گفتم
- من پیش اون نشینم ...
ازش بدم میاد !
تو برو تو ، من پیش خودت بشینم ..
- نمیشه ..
باید وسط بشینی که فرار نکنی ...
- مگه با این قیافه و با این حال بد میتونم فرار کنم ؟ !

نگاهی بهم انداختو سرشو تکون دادو گفت
- یعنی از من بدت نمیاد که کنارم میشینی ؟ !
- اگه از اول خودت تنها بودی انقدر جنگ و دعوا پیش نمیومد ...


خودمم داشت حالم بهم میخورد از حرفهایی که میزدم..
ولی مگه چاره ای هم داشتم ...
میگن آدم اولش که آسیب ببینه داغه و دردشو نمیفهمه ... بعدش تازه میفهمه چقدر درد داره !
منم همون طور شدم ...
دردمو یادم رفته بودو فقط یه روزنه ی امید میدیدم ..
میخواستم فرار کنم تا دیگه تجربه ی امروز برام پیش نیاد ...

لبخند چندشناکی زدو به دوستش اشاره کرد ...
دوستش نشستو بعدم خودش ...
منم کنارش نشستم ...
امید وار بودم درو قفل نکنن ولی خیال خامی بود ...
تا ماشینو روشن کردن درو هم قفل کردن ...
از طرفی هم دست اون حروم زاده دور کمرم نشست ...
مطمئنم مشکل روانی داشته ...
این کارا جز از یه دیوونه بر نمیومد ...
دوستهاشم دیوونه بودن که گوش به فرمان این بودن ...
مجبور شدم تحمل کنم دست کثیفشو ....
منتظر بودم تا یه فرصت پیش بیاد ...
یه فرصت برای فرار ...
یه فرصت برای آزادی از چنگ شیطان !



راه افتاديم...
کنار در نشسته بودمو آماده براى فرصت فرار...
دستهاى کثيف اون حيوون رو کمرو پاهام حرکت ميکردو حالمو بد تر از قبل ميکرد...
دلم ميخواست قدرت داشتم تا با دستهاى خودم بکشمشون... ولى افسوس که دخترمو جنس ظريف...
بيخود نيست انقدر براى ما ميترسن...
از بس آسيب پذيريم...
ماشين تو خيابون تاى شلوغ افتاده بودو تقريبا نزديک پياده رو در حرکت بود....
در واقع از لاين راست حرکت ميکرد...
فکر کنم از قصد آروم ميرفتن تا پليس بهشون گير نده..
سامى مشغول حرف زدن با راننده شد...
حواسش از من پرت شد...
ماشين به آرومى در حرکت بود...
دست سامى از دور کمرم جدا شده بود و روى صندلى جلو قرار گرفته بود تا با تمرکز بيشترى جواب راننده رو بده...
بدون اينکه جلب توجه کنم دستمو به سمت قفل ماشين حرکت دادم...
خدا رو شکر ماشين پرايد بودو سيستم عالى و غير قابل نفوذى نداشت...
با کمى فشار ، رو به بالا ، تونستم قفل اون درو باز کنم...
از گوشه ى چشم به سامى نگاه کردم..
سرش به سمت راننده چرخيده بودو حواسش به من نبود..نبود
از آينه ى کمک راننده به کسى که کنار راننده نشسته بود و آينه اش رو صورت من تنظيم بود نگاه کردم...
نگاه اونم به راننده بود..
مثل اينکه بحثشون خيلى داغ بود که از من غافل شدن...
بسم ا.. گفتمو درو باز کردم...
تا به خودشون بيان خودمو پرت کردم کنار خيابون...
ماشينشون ترمز کرد...
ناى فرار کردن و دويدنو نداشتم...
با ترس و مردمک گشاد شده نگاهشون کردم...
سامى خواست پياده بشه که ماشين پشت سريشون بوق زد...
صداى دوستش بلند شد..
- ولش کن سامى ، گير ميوفتيم!
- رو دست زد بهم..
- ارزش نداره بيوفتيم حبس...
.....

در حالى که درو ميبست و با خشم نگاهم ميکرد ، ماشينشون حرکت کرد...
نفس حبس شده امو آزاد کردمو دستمو رو زمين فشار داد تا بلند بشم...
ولى تو پاهام و دستمو همه ى بدنم ، دردو احساس ميکردم..
نتونستمو دوباره رو زمين افتادم...
با شنيدن صداى مردى با ترس سرمو بلند کردمو نگاهمو به چشمهاى متعجبش دوختم..دوختم
- مشکلى پيش اومده خانوم..؟!
- دست از سرم بردارين اذيتم نکنين!


دستمو با ترس حفاظ سرم کردم تا ازم دور بشه...
خانومى بهم نزديک شدو سعى کرد کمکم کنه...
از اون نترسيدم...
انگار فقط از مردها ميترسيدم...
ميترسيدم بازم اون بلا رو سرم بيارن...
دچار فوبيا (ترس) از مرد شدم...
با اشک به اون خانم نگاه کردم تا حال زارمو بفهمه...

به درمانگاهى كه همون حوالى بود بردنم..
زخمهام ضد عفونى شدو سرمى هم تزريق شد

مامورى از كلانترى اومد تا ببينه جريان چى بوده..
بعد از توضيح وضعيتم و اينكه چى به سرم اومده ، به خانواده ام خبر دادن..
نيم ساعتى طول كشيد تا مامانم اومد..
با ديدنم اشك همه ى صورتشو پوشوند و بغلم كرد..
مدام قربون صدقه ام ميرفتو ميخواست كامل براش توضيح بدم...
مدام ميگفت خودت بگو اونايى كه شنيدم دروغه!
سرمم تموم شده بود و بايد به پزشکى قانونى ميرفتم..
دکتر گفت بهتره هر چى سريعتر براى برسى آزمايشات به اونجا برم..
داروهام تشكيل شده بود ازدو نوع قرص آرام بخش بود و قرص مولتى ويتامين و آنتى بيوتيک ...
يه قرصى هم بهم دادن که گفتن همون موقع دوتا قرص داخل بسته رو با هم بخورم..
مثل اينکه براى پيشگيرى از باردارى بود..
بعد از خوردن قرص ، با مامانم به پزشکى قانونى رفتيم..
معاينه شدم و آزمايشات لازم انجام شد...
به خاطر کبودى هاى روى بدنم و زخمهايى که وجود اومده بود ، ثابت ميشد که حقيقت رو گفتم ...
بعد از پزشکى قانونى به کلانترى مربوطه رفتيم..
ديگه جونى برام نمونده بود..
دلم ميخواست زودتر برم خونه تا به درد خودم بميرم..
اما از طرفى پاى آينده ام در ميون بود و از طرفيم دلم ميخواست هر كارى از دستم برمياد انجام بدم تا دخترهاى ديگه اى مثل من بدبخت نشن..
تمام اتفاقاتو يه بار ديگه توضيح دادم..
توضيح مجدد برام سخت بود ، اما مگه چاره اى هم داشتم ؟!
بد تر از همه لحظه اى بود كه مشخصات اون عوضيا رو ميگفتم..
حافظه ى قويى دارم و چهره ى افراد خيلى خوب تو ذهنم حك ميشه..
همه ى كارها انجام شد تا بابام اومد..
با ديدنش ميخواستم آب بشم از خجالت..
روم نميشد نگاهش كنم..



هيچ وقت بابامو انقدر پيرو شكسته نديده بودم..
شونه هاش افتاده بودنو قدش خميده شده بود..
نگاهش به موزاييك هاى كف كلانترى بود..
حتى يه نگاه كوچيك هم بهم ننداخت..
هر چند كه خودمم از خدام بود باهاش چشم تو چشم نشم..
خجالت ميكشيدم ، ولى از گوشه ى چشم نگاهش ميكردم..
حس حقارت داشتم..
حط يه آدم خطاكار..
همه يه جورى نگاهم ميكردن كه انگار تقصير من بوده..
مدام پوست لبمو ميجويدمو دستهامو بهم ميفشردم..
در ااتاقى كه توش بوديم زده شد و شخصى داخل..
با ديدنش دوتا حس متضاد به سراغم اومد..
هم خوشحال شدم از ديدنش و هم ترسيدم از قضاوتش..
اما حس خوشحالى قويتر بود و باعث شد به سمتش پر بكشم...
حس ميكردم دركم ميكنه..
فكر ميكردم تسكين ميده دردمو...
دلم ميخواست همونطور كه از عشقش دم ميزد ، الانم با عشقش ازم محافظت كنه و بگه ميدونم پاكى..
جلوش ايستادمو صداش زدم...
با ناله اسمشو صدا زدمو انتظار داشتم بگه جانم ؟!
ولى جوابش سيلى بود تو صورتم..
سمت چپ صورتم سوخت..
قلبم سوخت..
وجوًدم شكست..
غرورم خورد شد..
حتى بيشتر از وقتى كه متجاوزها اذيتم كردنو غرورمو خورد كردن..
دستم رو جاى سيليش نشست و ناباور اسمشو صدا زدم...
- امير...
- فكر
ميكردم پاكى!
- به خدا پاكم..
- قسم دروغ نخور..
تا اينجا فقط خدا خدا ميكردم اشتباه باشه و اون دختر تو نباشى..
اين چه بلايى بود كه به سرمون آوردى؟
- مگه من خودم خواستم ؟
منو دزديدن...
چكار ميتونستم بكنم..
- بايد خودتو. ميكشتى ولى نميذاشتى دستشون بهت بخوره..
لابد ديدى اينجورى دردش كنره و كيفش بيشتر...


با اين حرفش نتونستم ساكت بمونمو خودمو كنترل كنم..
دستمو بلند كرًدمو كوبيدم به صورتش..
حرفش نيمه موندو دستش
رو صورتش نشست..
با ناباورى نگاهم كرد..
اجازه ندادم بيشتر از اين جلوى خانواده ام خوردم كنه..
با داد جوابشو دادم..
- تو چى فكر كردى راجع به من ؟
مگه من خرابم ؟
چى از من ديدى كه اينطورى قضاوت ميكنى ؟
خوبه ميگفتى عاشقمى..
كجا بودى وقتى از بى پناهى تو خودم مچاله شدم..
كجا بودى زمانى كه مرگو به چشم ديدم ؟!
به تو هم ميگن مرد ؟!

سرمو تو آغوش مامانم فرو کردم و اجازه دادم ، اشکهام صورتمو نوازش کنن..
خواستم گریه کنم برای مرگ احساسم ..
نالیدم
- مامان منو از اینجا ببر !
تو رو خدا منو ببر !



در حالی که دستهای مامانم به دورم حلقه شده بود ، به سمت در رفتیم ..
بابام با شونه هایی افتاده ..
با سری افکنده ..
دنبال ما اومد..
هیچ حرفی نزد ..
حتی ازم دفاع هم نکرده بود ..
چقدر دلم میخواست میزد تو گوش امیر ..
چقدر دلم میخواست بهش میگفت ، دهنتو آب بکش ..
دختر من پاکه ..
این لقبها بهش نمیچسبه ..
افسوس که تو این موارد ، انگشت همه به طرف زنه !
همه زنو مقصر میدونن و خودشون میشن پاکترین خلق خدا !



نامزدیم با امیر بهم خورد ..
خانواده اش با مامان و بابام صحبت کردن ..
حتی نیومدن حالمو بپرسن ..
مثل یه موجود نجس باهام رفتار شد ..
انگار خودم میخواستم..
انگار از اول این کاره بودم ..
تقصیر من چیه که خوراک گرگ ها شدم ؟ !

اون شب که حلقه رو پس دادیم ، تا صبح کلی گریه کردم ..
ولی نه به خاطر امیر ..
بلکه به خاطر عشقی که تو دلم کاشته بودم...
به خاطر سادگی خودم ..
اگه من جای امیر بودم ، بجای اینکه خنجر به قلبش بزنمو تیشه به ریشه اش ، حمایتش میکردم ..
افسوس که اون نامرد ، مرده و من زن !
اسم خودشو گذاشته بود عاشق !
آخه اون عاشقه ؟ !
آدمی که به خاطر یه موضوع اینجوری جا بزنه ...
اونکه میدونست فقط اونو دوست دارم ..
میدونست چقدر عاشقشم ..
چطور تونست ؟!
این اتفاق ممکنه برای هرکسی بیوفته !
من دزدیده شدم ..
بجایی که از زنده بودنم خوشحال بشه ..
حتی از یه کیف پولم ارزشم کمتره ، چون اگه کیف پول بودم ، بعد از پیدا شدنم خوشحال میشدو شاید نذری هم میداد ..
ولی از پیدا شدن من ..
شاید تنها عضو مهمم برای اون به تاراج رفته ..
معلومه که دیگه براش اهمیتی ندارم !

یک ماه از جداییمون میگذره !
حالم از هرچی مرده بهم میخوره !
تو این مدت از امیر خبری ندارم !
نمیخوامم داشته باشم ..
امید وارم خدا جوابشو بده !
حق نداشت اینطوری نامردی کنه در حقم !



امروز ، روز دادگاه اون عوضی هایی هست که منو دزدیدن ..
با مشخصات و اسمشون و مدل ماشین که دادم به پلیس ، تونستن دستگیرشون کنن..
مدارک پزشکی قانونی ثابت کرد که حرفهای من راسته و اونها گناهکارن ..
خیلی استرس دارم ..
نمیتونم دوباره ببینمشون ...
از دیشب دلهره دارم ..
دلم آروم نمیگیره ..
خدا کنه همین امروز تموم بشه ..
بابای بیچاره ام ، این مدت به اندازه ی بیست سال پیر شد ..
امیدوارم باعث و بانی هاش به سزای عملشون برسن ..
حتی امیری که به ظاهر مقصر نبود..
اونم به سهم خودش کمر بابامو شکست ..
واگذارش میکنم به خدا..


با صدای بابام که صدام میکرد ، از جام بلند شدم ..
یا علی گفتمو از اتاقم بیرون رفتم ..
مامانم نمیتونست همراهمون بیاد ..
قرار شد منو بابام دوتایی بریم !
دلم میخواست نرم ، ولی برای شهادت و زدن حرفهای آخرم باید میرفتم ..
بند کتونیمو بستمو دستی به مقنعه ام کشیدم !
به ظاهر سر تا پا مشکیم نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدمو با نام خدا از خونه بیرون رفتم ..

تمام طول مسیر منو بابا ساکت بودیم ..
هر کدوم ، تو فکرو خیال خودمون غرق بودیم ..
با توقف ماشین تو خیابان نزدیک دادگاه ، از فکر بیرون اومدم ..
بابا ، ماشینو پارک کرد و با نگاهش ازم خواست پیاده بشم ..
از وقتی اون اتفاق شوم برام افتاده ، کم حرف شده !
اگه مجبور نباشه با هیچ کس حرف نمیزنه !
در ماشینو باز کردمو با قدم های لرزون ، پیاده شدم ..
سرمو بلند کردمو به ساختمون دادگاه نگاه کردم ..
به ترازوی عدالت نگاه کردم و تابلویی که از حضرت علی (ع) ، بالای سر در ورودیش بود !
امیدوارم قضاوت امروز علوی باشه و بر حق !


تو سالن دادگاه نشستمو منتظر شدم ..
مدام ، انگشتهای دستمو بهم میپیچیدم ..
با خوندن اسمم ، از جام بلند شدم ..
به اتاق مورد نظر رفتیم ..
کمی بعد ، قاضی اومد و بعد از اون متهمین به دادگاه خوانده شدن ..

با ترس نگاهمو بهشون دوختم ..
هرکدوم با خشم نگاهم میکردن ..
چشمهام گشاد شده بود ..
ترسو تو سلول سلول بدنم حس میکردم ..
عرق سرد از گیج گاهم حرکت کرد و تو کل مسیر بدنم در گردش بود !
فکر نمیکردم تا این حد حالم بد بشه !
بابام حالمو فهمید ، دستهای حمایت گرش به دور انگشتهام پیچیده شد ..
دل و روده ام بهم پیچیده بود ، ولی با وجود دستهای گرم بابام..
امیدم بیشتر شد و اعتماد به نفسم برگشت ..
اونها باید بترسن ، نه من !

ساعت کوتاهی گذشت ، ولی از نظر من قرنها بود !
با خوندن حکم قاضی ، لبخند رو لبم نشست ..
قاضی حکم اعدام داد..
اعدام همه اشون..
همون چهار نفری که منو به روز سیاه نشوندن !
بعد از مدت ها لبخند رو لب بابام نشست و زیر لب خدارو شکر کرد ..
اشک تو چشمم حلقه زدو خدا رو شکر کردم ، به خاطر این لطف !
درسته که کشته شدم ، درسته که روحم مرد ..
ولی حداقل خدا رو شکر میکنم که تقاصمو ازشون گرفت ..
که به سزای عملشون رسیدن ..
خوشحالم به خاطر دخترهای دیگه ای که از دست این حیوونها نجات پیدا کردن !
crying



قسمت بعدیم فردا میزارم

رمان گرگ هایی به نام مرد(اگه بخونید مطمئنا واقیت هایی رو میفهمید)بر اساس واقعیت)
پاسخ
 سپاس شده توسط {شیدا جون}


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان گرگ هایی به نام مرد(اگه بخونید مطمئنا واقیت هایی رو میفهمید)بر اساس واقعیت) - negin2000 - 28-01-2015، 17:52

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان