25-12-2014، 11:14
(آخرین ویرایش در این ارسال: 25-12-2014، 11:14، توسط ☆♡yekta hidden♡☆.)
پسر کوچکي در مزرعه اي دور دست زندگي مي کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشيد از خواب برمي خواست وتا شب به کارهاي سخت روزانه مشغول بود.هم زمان با طلوع خورشيد از نردها بالا مي رفت تا کمي استراحت کند در دور دست ها خانه اي با پنجرهايي طلايي همواره نظرش را جلب مي کرد و با خود فکر مي کرد چقدر زندگي در آن خانه با آن وسايل شيک و مدرني که بايد داشته باشد لذت بخش و عالي خواهد بود . با خود مي گفت : اگر آنها قادرند پنجره هاي خود را از طلا بسازند پس ساير اسباب خانه حتما بسيار عالي خواهد بود .
بالاخره يک روز به آنجا مي روم و از نزديک آن را مي بينم...
يک روز پدر به پسرش گفت به جاي او کارها را انجام مي دهد و او مي تواند در خانه بماند . پسر هم که فرصت را مناسب ديد غذايي برداشت و به طرف آن خانه و پنجره هاي طلايي رهسپار شد . راه بسيار طولاني تر از آن بود که تصورش را مي کرد . بعد از ظهر بود که به آن جا رسيد و با نزديک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره هاي طلايي خبري نيست و در عوض خانه اي رنگ و رو رفته و با نرده هاي شکسته ديد . به سمت در قديمي رفت و آن را به صدا در آورد .
پسر بچه اي هم سن خودش در را گشود . سوال کرد که آيا او خانه پنجره طلايي را ديده است يا خير ؟
پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ايوان برد . در حالي که آنجا مي نشستند نگاهي به عقب انداختند و در انتهاي همان مسيري که طي کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب , خانه خودشان را ديد که با پنجره هاي طلايي مي درخشيد...
سخن روز : آدمي اگر فقط بخواهد خوشبخت باشد به زودي موفق ميگردد ولي او مي خواهد خوشبخت تر از ديگران باشد و اين مشکل است زيرا او ديگران را خوشبخت تر از انچه هستند تصور ميکند…
بسپاس خواهشا
بالاخره يک روز به آنجا مي روم و از نزديک آن را مي بينم...
يک روز پدر به پسرش گفت به جاي او کارها را انجام مي دهد و او مي تواند در خانه بماند . پسر هم که فرصت را مناسب ديد غذايي برداشت و به طرف آن خانه و پنجره هاي طلايي رهسپار شد . راه بسيار طولاني تر از آن بود که تصورش را مي کرد . بعد از ظهر بود که به آن جا رسيد و با نزديک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره هاي طلايي خبري نيست و در عوض خانه اي رنگ و رو رفته و با نرده هاي شکسته ديد . به سمت در قديمي رفت و آن را به صدا در آورد .
پسر بچه اي هم سن خودش در را گشود . سوال کرد که آيا او خانه پنجره طلايي را ديده است يا خير ؟
پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ايوان برد . در حالي که آنجا مي نشستند نگاهي به عقب انداختند و در انتهاي همان مسيري که طي کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب , خانه خودشان را ديد که با پنجره هاي طلايي مي درخشيد...
سخن روز : آدمي اگر فقط بخواهد خوشبخت باشد به زودي موفق ميگردد ولي او مي خواهد خوشبخت تر از ديگران باشد و اين مشکل است زيرا او ديگران را خوشبخت تر از انچه هستند تصور ميکند…
بسپاس خواهشا