21-11-2014، 17:47
شفايافته: صديقه فتحي، فرزند عباس، سن 40 سال، ساكن تهران،
بيماري: اسكلووزن
(M.S) «نوعي ويروس ناشناخته كه وارد نخاع شده و بر روي سيستم مغز و اعصاب اثر ميگذارد و در صورت پيشروي منجر به فلج كامل بدن ميگردد»، مدت بيماري: 12 سال، تاريخ شفا: 20/7/76
چه روزها و شبهاي پر خاطرهاي را كه گذران نكرده بود، دوران پر اضطراب و التهابي كه هيچوقت فراموش شدني نيست، شبها برايش نفرتانگيز بود، دل خوشي از شب نداشت، زيرا عفريت بيماري همچون هيولايي ترسناك روح و جسم نحيفش را آزار ميداد.
مدتها بود كه بدحال و رنجور، لاغر و ضعيف در بستر بيماري افتاده بود و توان حركت از او سلب شده بود، بيچاره مادرش چه اشكهايي كه براي او نريخته بود و چه شبهايي را كه در كنار او به صبح نرسانيده بود و چونان پروانهاي بر گرد وجود عزيزش نچرخيده بود.
صديقه ديگر آن صديقه مادر نبود كه با شيرين زبانيهايش خستگي روزانه را از تن مادر در آورد و با شور و نشاطش گل لبخند را بر لبان مادرش بنشاند و گرمي و صفا را براي اهل خانه به يادگار بگذارد، دختري تنومند و پر جنب و جوش، اكنون مبدل به جسمي ناتوان شده بود و گويي ميرفت تا با گذشت زمان به دست فراموشي سپرده شود.
ساليان سال گذشت و او از اين بيماري نتوانست رهايي پيدا كند، چه خرجهايي كه براي او نكردند و چه درمانهايي كه بر روي او انجام ندادند، به درد بيدرماني مبتلا شده بود كه چارهاي جز سازش و تسليم وجود نداشت. پزشكان بيماريش را (M.S) تشخيص داده بودند.
با گذشت ايام، بيماري او نيز بيشتر ميشد. ديگر نه رمقي براي صديقه مانده بود و نه خواب و خوراكي داشت، هر از چندگاهي ويروس بيماريش پيشروي ميكرد و توان را از او ميگرفت به حدي كه قادر به انجام هيچ كاري نبود.
مدتها در بيمارستانهاي شريعتي، ساسان و جم تهران، بستري شده بود تا بلكه از اين دردها رهايي يابد اما افسوس كه شمع وجودش به خاموشي ميگرائيد و آن همه درمان، بينتيجه بود.
پزشكان معالجش در كميسيوني بر آن شدند تا صديقه را براي معالجه به آلمان، اعزام دارند كه پس از چندي اين تصميم عملي شد.
صديقه مدتي را در يكي از بيمارستانهاي شهر هايدلبرگ و پس از آن در شهر بادن آلمان، بستري شد. در حالي كه ديگر قادر به تكلم نبود و چشمانش به تاريكي گراييده و ديد نداشت و دست و پايش نيز فلج شده بود، اكيپ پزشكان آلماني پس از انجام آزمايشها و عكسبرداريهاي لازم متوجه شدند كه پزشكان ايراني بيماري را درست تشخيص دادهاند، آنان به امر مداوا پرداختند كه متأسفانه هيچگونه بهبودي در وضعيت بيماري او حاصل نگرديد و پس از مدتي نااميد از درمان آلمان را به قصد ايران ترك گفت.
پس از شنيدن جواب نااميد كننده از پزشكان، صديقه اميد خود را از دست داد و همه چيز براي او تمام شد، گويي كه به پايان خط زندگي رسيده بود. او مانده بود و مفهوم چيزي كه ديگران، زندگياش ميناميدند؛ او مانده بود و غمهايي به سنگيني كوهها، او مانده بود و خاطرات تلخ بيماري، او مانده بود و تحمل رنج 12 سال، درد جانكاه كه مجبور بود به دنبال خود يدك بكشد.
هجده روز از آغاز پائيز ميگذشت، كه صديقه تصميم خود را گرفت، با مهربان مادرش كه انيس روزهاي تنهايي او و مونس دردهاي هميشگي او بود، راهي مشهد مقدس شد، كبوتر دلش براي رسيدن به كوي دوست بيتابي ميكرد.
بالاخره انتظار به پايان آمد و چشمان بيفروغ صديقه با ديدن بارگاه ملكوتي امام رضا عليهالسلام سو گرفت، آنان براي رفع خستگي در مهمانپذيري واقع در خيابان تهران رحل اقامت افكندند.
مقدمات زيارت انجام ميشود، اولين روز حضور است؛ صديقه با كمك مادرش به زيارت مشرف ميشود، پس از زيارت در گوشهاي مينشيند، كمي آن طرفتر صداي زيارتنامهخوان شنيده ميشود: السلام عليك يا علي بن موسي الرضا(ع) او هم با زبان بيزباني، امام رضا(ع) را در دل ميخواند، و عرض حال ميكند، بغض گلويش را ميفشارد و هق هق گريهاش بلند ميشود، بندهاي عقده را ميگشايد، و ضعف بر او مستولي ميشود و لختي بعد، از حال ميرود. مادر به كمكش ميشتابد و او را براي استراحت به مسافرخانه ميبرد.
روز يكشنبه 20/7/76 مجدداً به حضور ميشتابند، سومين روزيست كه ميهمان نورند. توسط مادرش به پشت پنجره فولاد آورده ميشود، پشت پنجره پر از بيماراني است كه خود را با رشته طنابي دخيل كردهاند، صديقه هم به جمع دخيل شدگان ميپيوندد، زنگ ساعت بارگاه ملكوتي ثامنالحجج(ع) نواخته ميشود. ساعت 9 است و صديقه گرم راز و نياز، مادرش در كنار او به آقا توسل جسته، چشمان اشكبار صديقه به شبكههاي پنجره فولاد خيره شده است، محو است، گويي كسي را در اطراف خود نميبيند، اشك از پهناي رخش سرازير است، پلكهايش او را به خوابي ناز ميخواند، كم كم بيحال گشته و ديگر چيزي نميفهمد.
ناگهان ندائي او را به خود ميآورد: صديقه برخيز و بدو
كه او بيمعطلي از جا بر ميخيزد و به طرف سقاخانه ميدود. سيل جمعيت به دنبالش روان ميگردند. بوي گل محمدي به مشام ميرسد، عطر صلوات در همه جا ميپيچد و فضاي صحن را خوشبو ميكند.
گريه و اشك امانش نميدهد، لحظهاي ديدني است، مادر و دختر بر روي هم آغوش ميگشايند در آغوش هم جا ميگيرند، صداي سلام و صلوات بلند است، جمعيت آنان را همچون نگيني در بر ميگيرند و بر دور آن دو حلقه ميزنند. صحنه عجيبي به وجود آمده است.
عنايت امام، التماس دعا گفتن زائران، پرواز كبوتران، شادي كروبيان، خوشحالي بيماران، از بهترين لحظاتي است كه در گنجينه ذهن زائران به يادگار خواهد ماند.
بيماري: اسكلووزن
(M.S) «نوعي ويروس ناشناخته كه وارد نخاع شده و بر روي سيستم مغز و اعصاب اثر ميگذارد و در صورت پيشروي منجر به فلج كامل بدن ميگردد»، مدت بيماري: 12 سال، تاريخ شفا: 20/7/76
چه روزها و شبهاي پر خاطرهاي را كه گذران نكرده بود، دوران پر اضطراب و التهابي كه هيچوقت فراموش شدني نيست، شبها برايش نفرتانگيز بود، دل خوشي از شب نداشت، زيرا عفريت بيماري همچون هيولايي ترسناك روح و جسم نحيفش را آزار ميداد.
مدتها بود كه بدحال و رنجور، لاغر و ضعيف در بستر بيماري افتاده بود و توان حركت از او سلب شده بود، بيچاره مادرش چه اشكهايي كه براي او نريخته بود و چه شبهايي را كه در كنار او به صبح نرسانيده بود و چونان پروانهاي بر گرد وجود عزيزش نچرخيده بود.
صديقه ديگر آن صديقه مادر نبود كه با شيرين زبانيهايش خستگي روزانه را از تن مادر در آورد و با شور و نشاطش گل لبخند را بر لبان مادرش بنشاند و گرمي و صفا را براي اهل خانه به يادگار بگذارد، دختري تنومند و پر جنب و جوش، اكنون مبدل به جسمي ناتوان شده بود و گويي ميرفت تا با گذشت زمان به دست فراموشي سپرده شود.
ساليان سال گذشت و او از اين بيماري نتوانست رهايي پيدا كند، چه خرجهايي كه براي او نكردند و چه درمانهايي كه بر روي او انجام ندادند، به درد بيدرماني مبتلا شده بود كه چارهاي جز سازش و تسليم وجود نداشت. پزشكان بيماريش را (M.S) تشخيص داده بودند.
با گذشت ايام، بيماري او نيز بيشتر ميشد. ديگر نه رمقي براي صديقه مانده بود و نه خواب و خوراكي داشت، هر از چندگاهي ويروس بيماريش پيشروي ميكرد و توان را از او ميگرفت به حدي كه قادر به انجام هيچ كاري نبود.
مدتها در بيمارستانهاي شريعتي، ساسان و جم تهران، بستري شده بود تا بلكه از اين دردها رهايي يابد اما افسوس كه شمع وجودش به خاموشي ميگرائيد و آن همه درمان، بينتيجه بود.
پزشكان معالجش در كميسيوني بر آن شدند تا صديقه را براي معالجه به آلمان، اعزام دارند كه پس از چندي اين تصميم عملي شد.
صديقه مدتي را در يكي از بيمارستانهاي شهر هايدلبرگ و پس از آن در شهر بادن آلمان، بستري شد. در حالي كه ديگر قادر به تكلم نبود و چشمانش به تاريكي گراييده و ديد نداشت و دست و پايش نيز فلج شده بود، اكيپ پزشكان آلماني پس از انجام آزمايشها و عكسبرداريهاي لازم متوجه شدند كه پزشكان ايراني بيماري را درست تشخيص دادهاند، آنان به امر مداوا پرداختند كه متأسفانه هيچگونه بهبودي در وضعيت بيماري او حاصل نگرديد و پس از مدتي نااميد از درمان آلمان را به قصد ايران ترك گفت.
پس از شنيدن جواب نااميد كننده از پزشكان، صديقه اميد خود را از دست داد و همه چيز براي او تمام شد، گويي كه به پايان خط زندگي رسيده بود. او مانده بود و مفهوم چيزي كه ديگران، زندگياش ميناميدند؛ او مانده بود و غمهايي به سنگيني كوهها، او مانده بود و خاطرات تلخ بيماري، او مانده بود و تحمل رنج 12 سال، درد جانكاه كه مجبور بود به دنبال خود يدك بكشد.
هجده روز از آغاز پائيز ميگذشت، كه صديقه تصميم خود را گرفت، با مهربان مادرش كه انيس روزهاي تنهايي او و مونس دردهاي هميشگي او بود، راهي مشهد مقدس شد، كبوتر دلش براي رسيدن به كوي دوست بيتابي ميكرد.
بالاخره انتظار به پايان آمد و چشمان بيفروغ صديقه با ديدن بارگاه ملكوتي امام رضا عليهالسلام سو گرفت، آنان براي رفع خستگي در مهمانپذيري واقع در خيابان تهران رحل اقامت افكندند.
مقدمات زيارت انجام ميشود، اولين روز حضور است؛ صديقه با كمك مادرش به زيارت مشرف ميشود، پس از زيارت در گوشهاي مينشيند، كمي آن طرفتر صداي زيارتنامهخوان شنيده ميشود: السلام عليك يا علي بن موسي الرضا(ع) او هم با زبان بيزباني، امام رضا(ع) را در دل ميخواند، و عرض حال ميكند، بغض گلويش را ميفشارد و هق هق گريهاش بلند ميشود، بندهاي عقده را ميگشايد، و ضعف بر او مستولي ميشود و لختي بعد، از حال ميرود. مادر به كمكش ميشتابد و او را براي استراحت به مسافرخانه ميبرد.
روز يكشنبه 20/7/76 مجدداً به حضور ميشتابند، سومين روزيست كه ميهمان نورند. توسط مادرش به پشت پنجره فولاد آورده ميشود، پشت پنجره پر از بيماراني است كه خود را با رشته طنابي دخيل كردهاند، صديقه هم به جمع دخيل شدگان ميپيوندد، زنگ ساعت بارگاه ملكوتي ثامنالحجج(ع) نواخته ميشود. ساعت 9 است و صديقه گرم راز و نياز، مادرش در كنار او به آقا توسل جسته، چشمان اشكبار صديقه به شبكههاي پنجره فولاد خيره شده است، محو است، گويي كسي را در اطراف خود نميبيند، اشك از پهناي رخش سرازير است، پلكهايش او را به خوابي ناز ميخواند، كم كم بيحال گشته و ديگر چيزي نميفهمد.
ناگهان ندائي او را به خود ميآورد: صديقه برخيز و بدو
كه او بيمعطلي از جا بر ميخيزد و به طرف سقاخانه ميدود. سيل جمعيت به دنبالش روان ميگردند. بوي گل محمدي به مشام ميرسد، عطر صلوات در همه جا ميپيچد و فضاي صحن را خوشبو ميكند.
گريه و اشك امانش نميدهد، لحظهاي ديدني است، مادر و دختر بر روي هم آغوش ميگشايند در آغوش هم جا ميگيرند، صداي سلام و صلوات بلند است، جمعيت آنان را همچون نگيني در بر ميگيرند و بر دور آن دو حلقه ميزنند. صحنه عجيبي به وجود آمده است.
عنايت امام، التماس دعا گفتن زائران، پرواز كبوتران، شادي كروبيان، خوشحالي بيماران، از بهترين لحظاتي است كه در گنجينه ذهن زائران به يادگار خواهد ماند.