امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان فوق العاده زیبای کبریت خطر ناک من(حتما بخونید زیبااااست)

#1
غم اخرت باشه دخترم
ممنون که اومدید
غم اخرت باشه .... سر تکون دادم یعنی واقعا مرگ بابام برای من یه غمبود ؟ خنده داره یه بابای همیشه نشئه که  یه بار از زور خماری داشت دخترشو می فروخت که دیگه غم نداره ... یه بابایی که مادرتو دق میده که دیگه ناراحتی نداره .... هم خودش راحت شد هم مارو راحت کرد زندگی رو واسمون جهنم کرده بود ولی خب بالاخره هر چی بود مثلا بابا بود نمیدونم چی بگم ؟ بگم خدا بیامرزتش ... بگم خدا لعنتش کنه که ما رو تو این دنیای کثیف راه داد ...ولش کن بابا هر چی بود دیگه تموم شد ...
آبجی .. آبجی اقدس خانم کارت داره
یه نگاهی بهش انداختم هنوز بچه بود نمی فهمید دور و برش چه خبره خوشبه حالش که نمیفهمه دستشو گرفتم و به طرف اقدس صاحبخونه راه افتادیم
- بله اقدس خانم کاری داری ؟
- میخوام بدونم میتونی پول کرایه بدی یا مستاجر جدید بیارم
اقدس صاحبخونه از اون ادمای نچسب روزگار بود چهره ی خشنی داشت لطافتزنونه که پیشکشش مث ادم هم نمیتونست حرف بزنه همیشه دعوا داشت
- مگه تا الان کی کرایه اتو میداده که حالا نتونم ؟
- گفتم که بدونی                    
- خیلی خب دونستم هررری
نگاه چپ چپی بهم کرد و رفت مه گل با اون قد کوتاهش مانتومو کشید تامتوجهش بشم  نگاش کردم که گفت : ابجی حالا باید چیکار کنیم ؟
- هیچی تا الان چیکار میکردیم ؟ بعد از اینم همون کارو میکنیم
- دیگه مامان و بابا نداریم ؟
بغلش کردم تو چشاش زل زدم چشماش به مادر خدا بیامرزم کشیده بود درشت وعسلی از همین الانش معلومه دختر خوشگلی از اب درمیاد ولی چه فایده ؟ خوشگلی به چه کار ما فقیر بیچاره ها میاد ؟ ...
- فکر میکنی تا الان بابا داشتیم ؟ تو از این مثلا بابا چه خیری دیدی؟
توچشاش اشک جمع شد گفت : بعضی وقتا با من بازی میکرد
گونه اشو بوس کردم و گفتم : قربونت برم از این به بعد خودم باهات بازیمیکنم
- تو که از صبح تا شب سر کاری بعضی وقتا شبا هم میری سرکار
تا گفت سر کار به خودم یه پوزخند زدم اره خب اونم عجب کاری .... دزدی....- بیا بریم بچه اینقدر سر به سر من نذار  یکه به دو هم نکن
- پویا همش منو میزنه و موهامو میکشه
- خودم امروز پدرشو درمیارم دیگه جرات نمیکنه 
                                                          ****
به خونه رسیدیم البته خونه که چی بگم .... طویله ... یه حیاط بزرگ با20 تا اتاق دور تا دورش و 20 تا همسایه هر کدوم تو یه اتاق من و بابام و خواهرمم تو یه اتاق بودیم وقتی داخل حیاط شدم زنای فضول همسایه مشغول ظرف شستن لب حوض بودن که با دیدن من بازم پچ پچاشون شروع شد بی خیال از کنارشون رد شدم اگه به حرف اینا اهمیت بدم که باید برم بمیرم وارد اتاقمون شدم یه موکت کهنه کف اتاق پهن بود و یه بخاری نفتی قدیمی گوشه اتاق و چند تا تشک و بالش هم کنارش و یه مشت ظرف و ظروف و خرت و پرت هم یه طرفش حالم از این زندگی بهم میخورد اخه وقتی سرنوشت ما فقیر بیچاره ها اینه اصلا چرا به دنیا میایم؟ خدا هم استغفرالله دلش میخواد عذاب کشیدنمونو ببینه تو رو جون هر کی دوس داری ما رو بیخیال شو از رو زمین ورمون دار دیگه حوصله این زنگی نکبتی رو ندارم اگه مهگل نبود خودمو تا حالا خلاص کرده بودم بخاطر اون مجبورم ... رفتم طرف تشکا لاشو باز کردم و کیف پولیمو برداشتم همش 200 تومن بازم باید با اسی بریم دزی دلم نمیخواست دزد بشم ولی چاره ی دیگه ای نداشتم هیچ کاری پیدا نکردم سواد مواد درست و حسابی هم که نداشتم تا دیپلم هم با هزار جور قایم موشک بازی و دردسر گذروندم هر جایی هم که میرفتم باید کامپیوتر بلد میبودم که من حتی خاموش و روشن کردنش هم بلد نبودم هر چی میکشم از دست این بی پولیه
- ابجی ؟
- هوم ؟
- مدیرمون گفت به بابام بگم بیاد مدرسه
- چرا ؟ درس نخوندی ؟
- چرا خوندم اتفاقا همشو خیلی خوب و عالی شدم
- پس چیکار داره ؟
- نمیدونم
- میخواستی بگی ما بابا نداریم
گفتم
-خب ؟
- گفت به یه بزرگتر بگم بیاد
- خیلی خب فردا میرم ببینم چیکار داره
                                                          *******
اسی بلک ؟ .... اسی کدوم گوری هستی ؟ .. از بس سیگار اسی بلک می کشیدبهش میگفتن اسی بلک اخه اسم خودش هم اسماعیل بود پاتوق همیشگیش سر کوچه تو میدون بود ولی امروز پیداش نشده همینطور صداش میکردم که یکی پشت سرم گفت : چی میگی تو ؟ کوچه رو گذاشتی رو سرت ؟ سرمو به طرفش گردوندم
- کدوم گوری هستی دوساعته دارم صدات میکنم
- سر گور تو .... بنال بینم چی میگی
- یه ... یه مورد نداری بریم خالیش کنیم
- ِا ؟ تو که گفتی دیگه دزدی نمیکنی
- کله ام داغ بود نفهمیدم چه زری زدم حالا داری یا نه ؟
- اره یه مورد توپ دارم خونه اش پر عتیقه است بالا شهره همه چیش اصله
- امشب بریم
- اوکی میریم حالا چقدر لازم داری ؟
- 200 تومن برای کرایه خونه و یه کم خرت و پرت برای خونه بخرم و یهروپوش هم برای مهگل بیچاره گناه داره با مانتوی پاره و وصله میره مدرسه دوست ندارم بچه ها مسخره اش کنن
- 300 تومن پیشمه میخوای ؟
- نخیر لازم نکرده زیر دین تو یکی دیگه نمیرم
- همکایم مث اینکه ها
پوزخندی تحولیش دادم و گفتم : کاش نبودیم حیف که چاره ای ندارم
- خواستی بیای ساعت 11 اینجا باش
- اوکی
حدودای 10 بود که مهگل بالاخره خوابید یواش از کنارش بلند شدم مثلهمیشه موهامو کاملا جمع کردم و با یه گیره بالا بستمش و کلاه مشکی هم رو سرم گذاشتم یه تونیک و شلوار مشکی هم پوشیدم و اومدم بیرون همسایه ها خواب بودن آخه اکثرا وسیله سرگرمی نداشتن مث ماهواره و این چیزا شبکه های ایرانم که قربونش برم هیچوقت یه چیز درست و حسابی پخش نمیکنه اروم از دو تا پله ی اتاق اومدم پایین و وارد حیاط شدم کتونیای کهنه امو پوشیدم و پاورچین پاورچین از حیاط گذشتم کوچه تاریک و ظلمات بود یه کوچه تنگ و تاریک که این موقع شب فقط صدای دعوای گربه ها رو میشد توش شنید سریع از کوچه گذشتم تا خودمو به پاتوق اسی برسونم وقتی رسیدم کسی رو ندیدم چند دقیقه ایستادم ولی نخیر خبری ازش نبود به دیوار تکیه دادم و با نوک کفشم سنگا رو پرت میکردم که صدای موتورشو شنیدم کنارم ترمز کرد و منم بدون فوت وقت سوار شدم با اینکه کلاه سرم میذاشتم ولی همیشه میگفت باید کلاه کاسکت بذاری سرت تا کسی متوجه نشه دختری  خب یه جورایی راست میگفت با اینکه هیچوقت تو صورتم دست نبرده بودم ولی بازم قیافه ام دخترونه بود البته وقتی صدامو کلفت میکردم کسی شک نمیکرد اندامم هم توپر بود ولی با هزار دنگ و فنگ برجستگی های بدنمو میپوشوندم که اون موقع تازه میشدم یه پسر خوشتیپ هر چند همیشه به خاطر صورتم بهم میگفتن پسر خوش تیپی هستی چشمام مشکی و درشت بود و مژه هامم خدادادی بلند و فر داشت پوستمم گندمی بود با یه لب گوشتی و دماغ معمولی ابروهامم کمونی و پیوسته بود ولی با این حال پر بود کسی بهم شک نمیکرد یه نیم ساعتی میروند تا بالاخره جلوی یه ویلا ترمز کرد با دیدنش دهنم باز موند گفتم : اینجا رو از کجا پیدا کردی ؟ بابا اینجا صد در صد دزدگیر داره
- نچ یه چند روزیه دزدگیرش خراب شده امارشو در اوردم
- چطوری بریم توش ؟
- من میرم بالا درو باز میکنم
- نه درو نمیخواد باز کنی منم از بالا میام
- خیلی خب پس برات قلاب میگیرم برو بالا
-خودت چطوری میای؟
- یه جوری میام
-نمیخواد من قلاب میگیریم تو برو بالا من خودم میام میدونی که فرزتراز توام
- اره میدونم چه مارمولکی هستی
براش قلاب گرفتم و با لبخند پرید بالا دستم داغون شد که از اون بالاگفت : تو هم بیا دیگه
پامو روی لبه دیوار گذاشتم و از در بالا رفتم و پریدم پایین از جام کهبلند شدم دهنم از تجب باز موند خدایا اخه این انصافه اینقدر بین بنده هات فرق میذاری ؟ یه حیاط بزرگ و سنگفرش شده که کناره هاش چمن کاری شده بود و بینش هم درختای بلندی بود که اسمشو نمیدونستم چراغ های پایه بلند گازی هم فضای حیاط یا همون باغو روشن کرده بود همیشه این خونه ها رو تو فیلما دیده بودم چقدر دلم میخواست یه همچین خونه ای رو ببینم 5 دقیقه پیاده رفتیم تا بالاخره به  یه ساختمون بزرگ رسیدیم یه استخر خیلی بزرگ هم کنار ساختمون بود دلم میخواست برم از نزدیک ببینم ولی وقت نداشتیم به هر حال شنا هم بلد نبودم همیشه دوست داشتم شنا یاد بگیرم ولی کجا؟ تو حموم ؟ ای بابا منم عجب دزد ناشی ای هستما انگار اومدم شنا نه دزدی اما خب به هر حال همیشه تو رویاهام  همچین خونه ای دلم میخواست خب منم یه دخترم به خودم پوزخند میزنم بابا ببند فکتو این رویا ها رو چه به ما این خزعبلات به تو نیومده مهسا برو افتابه دزدیتو بکن آروم به طرف ورودی رفتیم که گفتم خونه ی به این بزرگی خدم و حشم نداره ؟ نگهبان چی ؟ اونم نداره ؟
- خب معلومه که داره ولی نگهبانش رفته مرخصی 3 نفر هم خدمتکار داره کهتوی اون ساختمان اخری میرن
- پس صاحبش چی ؟
- صاحبش هم شنیدم یه مرد مجرد و تنهاست حتما تو اتاقش تمرگیده دیگه منچه میدونم
درو اروم باز کردیم پاورچین پاورچین رفتیم داخل سالن ... تاریک تاریکبود ولی معلوم بود که خیلی بزرگه چراغ قوه رو روشن کرد چشام رو بعضی وسایل مونده بود لامصب معلوم بود همه چیش اصله پر از عتیقه ولی از بس تمیز بودن انگار تازه از ویترین امده فرشای دستباف بدجوری چشمک میزدن ولی حیف که نمیشد ببریشون چند تیکه وسیله برداشتم و گذاشتم تو کیسه و اسی هم مشغول بود که کنجکاو شدم برم طبقه ی بالا رو هم ببینم همیشه که موقعیت اومدن به همچین خونه هایی رو ندارمحداقل یه بار برم ببینم از 20 تا پله ی مارپیچ گذشتم بعضی از دیوارکوب ها رو شن بود و فضا رو نیمه تاریک کرده بود به انتهای پله ها که رسیدم به یه راهرو برخوردم از همون اول راهرو میتونستم در 7 تا اتاقو ببینم دلم میخواست همشو یکی  یکی باز کنم ببینم چی دارن همه ی درا به رنگ سفید بود در اولی رو که باز کردم با یه اتاق بزرگ که دوتا قالیچه کوچیک توش پهن بود 4 تا قفسه بزرگ کتاب و یه میز تحریر هم گوشه ی اتاق مواجه شدم یه جایی مث کتابخونه درست کرده بودن کنار میز هم یه تخت یه نفره بود ولی کسی داخل اتاق نبود درو بستم و در بعدی رو باز کردم فضای اتاق کاملا تاریک بود و پرده رو کشیده بودن و حتی نور ماه هم داخل نمیومد درو بستم و چند تای بعدی رو هم باز کردم ولی صاحب خونه تو هیچ کدوم نبود فقط در اخری مونده بود درشو اروم باز کردم فضای اتاق نسبت به بقیه روشن تر بود یه دیوار کوب روشن بود بوی خوبی تو اتاق پیچیده بود اتاق خیلی بزرگی بود اولین چیزی که به چشمم خورد دو تا در دیگه تو اتاق بود که بی خیال باز کردنشون شدم انتهای اتاق یه تخت خیلی بزرگ بود که دورشو تور کشیده بودن مث همون پشه بند خودمون ولی این یکی هم قشنگ تر بود هم بزرگ تر یه دست مبل هم تو اتاق چیده بودن یه میز توالت هم کنار تخت گذاشته بودن بدون اینکه به تخت نگاه کنم به طرف میز ارایشی رفتم روش پر بود از انواع و اقسام و ژل و تافت و عطر و ادکلن چشمم بدجوری عطر و ادکلنا رو گرفته بود یکی یکی بازشون میکردم و یه پیس به خودم میزدم اما یه عطرشو که باز کردم مدهوش شدم هر چقدر بو میکشیدم سیر نمیشدم چشامو بسته بودم و همینطور بو میکشیدم نخیر مث اینکه این عطره رو هم باید بدزدم بوی سرد و تلخی داشت ولی احساس خیلی خوبی بهش داشتم حالی به حولی بودم نمیدونم چه عطری بود ولی بدجوری دیوونه ام کرده بود یه احساس گرم داشتم نمیدونم چی بود فایده نداره باید ورش دارم ما که این همه داریم میبریم این یدونه عطر هم روش دیگه چشمامو بسته بودم و هی بو میکشیدم که سنگینی یه نگاهو احساس کردم وای چشمتون روز بد نبینه چشمامو که باز کردم از تو اینه متوجه یه نفر دیگه پشت سرم شدم یه مرد با نیم تنه لخت ابروهام خود به خود رفت بالا رفت عضله های سینه و بازو رو گذروندم تا رسیدم به صورتش و دو تا چشم عصبانی تازه به خودم اومدم منه احمق دو ساعته دارم عین منگلا فقط نگاش میکنم که فریاد زد : پسره عوضی تو خونه من چه غلطی میکنی ؟ ....
دیگه معطلش نکردم یه ضربه لگد با پام زدم که غافلگیر شد و افتاد ازروش پریدم که به طرف در برم ولی مرتیکه سیریش مچ پامو گرفت که با صورت افتادم زمین دوباره یه لگد زدم تو صورتشو از جام پا شدم این بار دیگه د بدو که رفتم با عجله از پله ها رفتم پایین و داد زدم : اسی بدو بریم
- کدوم گوری رفتی تو ؟
- بدو بریم صاحبش بیدار شد
- ای خاک بر سرت کنم رفتی خرابکاری کردی
- حرف نباشه بدو
با عجله هر چی تو کیسه گذاشته بودیم زدم به کولم و با دو از ساختمونخارج شدیم صدای داد و بیداد مرده هم بلند شد و همه چراغای ساختمون روشن شد از در رفتیم بیرون و سوار موتور شدیم و حرکت کردیم .....
                                                          *******
- د اخه بی عقل ما این همه راه اومدیم که عطر و ادکلن بدزدیم ؟ رفتییارو رو بیدارش کردی ؟ خنگ خدا دست رو گنج گذاشته بودم نذاشتی استفاده اشو ببریم
- اینقدر زر نزن به اندازه کافی کیسه رو پر کردیم بیشتر از این جاننداشت
دیگه حرفی نزد حوصله ی غرغراشو نداشتم انگار ازعمد اینکارو کردم خب چهمیدونستم خواب این مرتیکه اینقدر سبکه زود از خواب بیدار میشه در ثانی من که اصلا سرو صدا نکردم فقط یه کم عطر زدم و بو کردم عجب ادم تیزی بودا ! سریع بیدار شد هیکلش دو تای من بود خدا رو شکر از دستش در رفتم گرفته بودم بیچاره میشدم سوار موتور بودیم و باد تو صورتم میخورد دستم بند کیسه ها بود که بالاخره رسیدیم به کوچه مزخرف خودمون پیاده شدم که گفت : ابشون که کردم نصف نصف
- خیلی خب ولی بدون سر من کلاه نمیره
- میدونم حالا برو
ساعتو نگاه کردم  حدودای 3 نصفشب بود حتما الان مهگل خوابه تا بیدار نشده باید برم خونه ولی همین که از در وارد شدم متوجه یه سایه رو پله های اتاقمون شدم جلوتر که رفتم دیدم مهگل رو پله ها نشسته و پاهاشو تو شکمش جمع کرده به طرفش رفتم که متوجه من شدو سرشو بلند کرد صورتش خیس اشک بود بغلش کردم اخم کرد و گفت : کجا بودی ؟ ترسیدم فکر کردم تو هم منو تنها گذاشتی و دیگه نمیای
- نه ابجی .... عزیزم این حرفا چیه ؟ ابجی مهسا تا اخر عمر نوکرت همهست غصه نخور
- اخه خیلی ترسیدم
- نترس حالا که دیگه اینجام بریم بخوابیم
خلاصه بعد از کلی حرف زدن خوابوندمش بچه گناهی نداشت تازه 7 سالش بودو پدر و مادر نداشت فامیل درست و درمون هم که نداشتیم یه خاله هست که شهرستان زندگی میکنه و خودش 4 تا توله داره دیگه حوصله ی ما رو نداره یه عمو هم داریم که دو تا خیابون اونورتر زندگی میکنه ولی مگه از ترس زنش ما میتونیم بریم اونجا ؟ یه سلیطه ایه که دنیا به خودش ندیده اون شبم مث همه ی شبای نکبتی دیگه امون گذشت زندگی من همش تو بدبختی و نکبت خلاصه میشد نمیدونستم تا کی باید اینجوری ادامه بدم خیلی دنبال کار گشتم ولی کجا به یه دختر دیپلمه کار میدن ؟ حتی به فکرم رسید برم کلفتی کنم بخاطر همین تو یه موسسه کاریابی اسم نوشتم ولی اونجا هم دووم نیوردم یه خونه برای کار رفته بودم که پسره ی اشغال بهم پیشنهاد هرزگی داد منم با یه لگد زدم تو دهنش که دو تا از دندوناش خرد شد از اون به بعد هم اداره کاریابی هیچ جا بهم کار نداد انگار من مقصر بودم که از عفتم محافظت کردم باید میذاشتم هر کاری دلش میخواد باهام بکنه اونوقت میشدم یه ادم وظیفه شناس از اون موقع به فکرم رسید دزدی کنم هر کاری میکردم اونقدرا پول نداشت تو خورد و خوراک روزانه هم میموندم هر چی ام در میاوردم بابای خمارم دود میکرد میرفت هوا تا اینکه یه روز با اسی اشنا شدم چند باری بهم گیر داده بود باهاش تیریپ لاو بردارم و دوست بشم و هر دفعه هم یه چیزی بارش میکردم رد میشدم میدونستم تو کار خلاف و دزدیای خرده پاست بخاطر همین یه روز که بازم گیر داد به دوستی و این حرفا کشیدمش کنار و گفتم : میخوام باهات همکار بشم نه دوست حالا هستی یا نه ؟
اولش تعجب کرد ولی بعدش یه لبخند تحویلم داد و گفت : منظورت توی دزدیه؟
- پ ن پ تو نقل و نبات فروشی
بعد از اون روز من و اسی شدیم همکار .... همکار دزدی و خلاف چاره یدیگه ای نداشتم مادرم که تو 16 سالگی از دست بابام دق کرد و مرد بابام هم که یه ادم معتاد و همیشه نشئه مجبور بودم خودم یه کاری کنم به هر حال مهگل میخواست بره مدرسه هیچکس به فکرش نبود خیلی وقتا گشنه میخوابید اخرش هم خودم باید به فکرش می افتادم
اولین بار تصمیم گرفتم توی کار خودمو به شکل پسرا دربیارم واسه همینتا اونجایی که تونستم تغییر شکل دادم کلا دختر توپری بودم ولی سعی خودمو کردم که حسابی لاغر کنم و واقعا هم شد برجستگی های کمی هم که داشتم یه جوری میپوشوندم موهامو هم که خیلی بلند بود همیشه بالا میبستم و کلاه میذاشتم چون به صورتم دست نمیزدم قیافه ام کمی تا قسمتی پسرونه میشد تو هر جمعی هم که میرفتم میگفتن پسر خوشگلی هستی اونم بخاطر اینکه ته چهره ی دخترونه ام از بین نمیرفت ولی نمیدونستن که من اصلا پسر نیستم بعد از اون دیگه کار من شده بود دزدی .... اولاش 60 به 40 تقسیم میکرد اما کم کم شدیم نصف به نصف خرج خودم و مهگلو میتونستم دربیارم ولی مرتیکه نشئه بیشترشو برای دود و دمش برمیداشت تا الان که دیگه واسه خودم یه دزد حرفه ای شدم تو جام یهغلت زدم که سفتی یه چیزی رو روی دنده هام حس کردم دستم به شیشه عطر خورد درشو که باز کردم بوی خیلی خوبی به مشامم خورد چشمامو بستمو فقط بو کردمهر قدر بوش میکردم بازم سیر نمیشدم نمیدونم چه سری تو این عطره هست که نمیتونم ازش دل بکنم ای بابا این دیگه چیه امشب هواییمون کرده یاد اون یارو افتادم چطور متوجه همچین نره غولی روی تخت نشدم ؟ وای اگه گرفته بودم کارم ساخته بود خدا رحم کرد خب دیگه کپه ی مرگمو بذارم ......
                                                ************
- دختر جون بهتره پیشنهادمو قبول کنی اخه کدوم خری حاضر میشه تو روبگیره
- هر خری باشه بهتر از الاغ شماست
- بهتره اندازه دهنت حرف بزنی دختر ممد مفنگی
- من دختر ممد مفنگی ...... ولی توله ی تو که خودش مفنگیه
اقدس از عصبانیت سرخ شده بود بدون اینکه جوابی بده در اتاقشو محکمکوبید به هم و رفت زنای خونه کنار حوض ظرف میشستن و منو نگاه میکردن که با تشر گفتم چتونه ؟ به کارتون برسید فضولای محل
سریع سرشونو زیر انداختن مشغول ظرف شستن شدن منم از خونه زدم بیرونقرار بود برم مدرسه مهگل ببینم چیکارم دارن یه مانتو شلوار کهنه داشتم همونو پوشیدم و یه مقنعه هم سرم کردم و رفتم وقتی وارد حیاط مدرسه شدم بچه ها مشغول ورزش بودن به یکیشون گفتم دفتر مدیر کجاست ؟
- اونجاست خاله ... به طرف یه راهرو اشاره کرد  از پله ها بالا رفتم تا رسیدم به اتاق چند تقهزدم یکی گفت بفرمایید داخل شدم از مدیر جماعت دل خوشی نداشتم ولی به هر حال باید میفهمیدم چیکار داره داشت یه چیزی مینوشت که سرشو بلند کرد و گفت : بفرمایید در خدمتم
- سلام من خواهر مهگل رضایی هستم
- اوه بله بفرمایید
- خب با من کاری داشتین ؟
- بله ... راستش خواهر شما از نظر هوشی کاملا خوب و اگاه هستن ولی.... ولی من چند وقتیه احساس میکنم یه جورایی عوض شده حواسش تو کلاس نیست همش دوست داره زودتر زنگ خونه رو بزنن دائم از معلماش میپرسه ساعت چنده ... اضطراب داره و خلاصه دوست داره هر چه زودتر به خونه برسه میخوام دلیل این رفتار اخیرشو بدونم .... تو خونه مشکلی داره ؟
-خب .... خب چی بگم ؟ منم نمیدونم
- پدر و مادرتون نیستن ؟
- نه متاسفانه مادرم 6 سال پیش فوت شدن بابام هم تازگیا
- خیلی متاسفم ولی فک میکنم دلیل رفتارای اخیر مه گل میتونه همینمسئله باشه .... اون احتمالا یه جورایی میترسه
- از چی ؟
- خیلی ساده است ... از اینکه شما رو هم از دست بده ..... باید یه جوریبهش اطمینان بدید که در هر شرایطی کنارش هستید وقتای بیشتری رو باهاش بگذرونید ... سر کار هم میرید ؟
- هان ؟ ...اره ... اره سرکارم
- پس وقتای بیکاری رو بیشتر باهاش بگذرونید
- باشه سعی میکنم حالا درسش چطوره ؟
-درسش خوبه در واقع عالیه ولی اگر شرایط روحیش خوب بمونه اگه مراقبشنباشید مطمئنا افت میکنه
- باشه مواظبش هستم
از مدیر خداحافظی کردم و به طرف خونه راه افتادم تو راه به حرفاش فکرمیکردم دلم به حال خودمون سوخت خودمم متوجه شده بودم که مه گل میترسه و همیشه دستپاچه است و هر جا میرم میخواد دنبالم راه بیفته اما فکر نمیکردم ترسش تا این حد باشه که معلم و مدیرش هم متوجه بشن باید یه چند روزی رو فقط با مهگل باشم تا این اتفاقای اخیرو یادش بره وقتی رسیدم خونه منتظرم بود به طرفم اومد قدش تازه یه وجب بالای زانوم میرسید نگام کرد و گفت : ابجی چی شد ؟ مدرسه چیکارت داشت ؟
با خنده نگاش کردم و گفتم : بهم گفتن بچه درس نخونی شدی باید گوشتوبکشم
- ولی .... ولی من که درسامو همیشه میخونم همه ی درسام هم خیلی خوب وعالی میگیرم تازه خانم معلممون 2 تا ستاره بهم داده
- شوخی کردم عزیزم چیزی نگفتن فقط گفتن درسات خیلی خوبه باید یه جایزهی تپل واست بگیرم
- هورا ... جایزه ... چی برام گرفتی ؟
- اوم .... جایزه ای که میخوام بهت بدم لمسی نیست
- یعنی چی ؟
- یعنی میخوام ببرمت گردش یه جای خوب
- ایول گردش ... کجا میبریم ؟
- هوم .... کجا دوست داری که ببرمت ؟
- نمیدونم من که جایی رو بلد نیستم تا حالا منو جایی نبردی
 راست میگفت بچه اخه من احمقتا حالا به خودم زحمت ندادم این بچه رو تا یه پارک ببرم بخاطر همین گفتم : اول میریم پارک یا شهربازی بعدش هم یه ساندویچ تپل میزنیم تو رگ
- هورا....
- پس بدو برو حاضر شو
رفتم طرف صندوقچه و یه مقدار پول برداشتم فک میکنم کافی باشه مانتو وشلوار همیشگیمو پوشیدم یه لباس به نسبت خوب هم تن مهگل کردم و راه افتادیم قصد داشتم ببرمش شهربازی ولی اینجوری پولام تموم میشد ولش کن گور بابای پول باید همینکارو بکنم گناه داره بچه خلاصه رفتیم شهربازی خیلی سال بود حتی از کنار شهربازی هم نگذشته بودم از همون اول ورودیش سر کیسه کردن شروع شد ولی بالاخره بچه است و دلش به این چیزا خوشه کیف دو نفرو هم کف برم پول امشب درمیاد یه دور ماشین سواری کرد و باهاش رنجر سوار شدم تا تونستیم جیغ کشیدیم خیلی خوش گذشت اما دیگه از سرگیجه حالت تهوع بهم دست داد اون شب اگه شده برای یه دقیقه همه ی زندگی نکبتیمون فراموشم شد یادمون رفت بچه های ممد مفنگی هستیم یادمون رفت تو فقر و بی پولی دست و پا میزنیم وقتی پیاده شدیم هنوز رد خنده رو تو صورتش میدیدم پس بهش خوش گذشته بود من و مه گل جز همدیگه کسی رو نداشتیم نشوندمش روی یه نیمکت و بهش گفتم : بشین اینجا برم یه اب هویج بستنی مشتی بگیرم بخوریم باشه ؟ جایی نریا
- باشه ابجی
رفتم دو تا لیوان اب هویج خریدم و داشتم بر میگشتم که دیدم یه پسرهکنارش نشسته و داره باهاش حرف میزنه اخمام تو هم شد با قدم های سریع به سمتشون رفتم ولی نیمه راه انگار یکی برق به بدنم وصل کرد از جام تکون نخوردم این .... این ... اینکه همون یاروئه ... همونجا ایستادم ببینم با مه گل چیکار داره با اینکه یه بار بیشتر ندیده بودمش ولی چهره اش یادم بود هر دوشون میخندیدن پس نباید مشکلی باشه دستشو داخل جیب کتش کرد و یه چیزی مث ابنبات بیرون اورد و داد دست مه گل . پسشونیشو بوسید و از جاش بلند شد و رفت بعد از رفتنش به طرف مه گل رفتم و با اخم بهش گفتم : این یارو کی بود ؟
- هیچکی ابجی دوستم بود
- دوستت دیگه کدوم خریه ؟ اینکه هم قد بابام بود
- نه بهم گفت خیلی خوشگلم و مامان و بابام کجان ؟ منم بهش گفتم مامانوبابا ندارم با خواهرم اومدم اونم گفت پس حالا که بابا و مامان ندارم باهاش دوست بشم اونم هر چی که بخوام برام میگیره منم بهش گفتم خواهرم همه چی برام میخره اونم گفت افرین به خواهرت بعدم بهم گفت خیلی دوستم داره و خیلی دوست داشتنیم
- مرتیکه پررو این حرفا رو به تو زد؟
- اره ... حرف بدی نزده که ابجی
- دیگه با غریبه ها حرف نزن
- چرا ؟ فرزاد که ادم خوبی بود
- اسمشم به تو گفت ؟
- اره ... خب منم گفتم
-دفعه دیگه هر کی اومد زندگیتو واسش رو داریه نریز
- یعنی چی ؟
- یعنی با هیچ غریبه ای حرف نزن
- اما فرزاد ادم خوبی بود من دوسش داشتم
چشام از حرفش گرد شد این مرتیکه با دوکلام حرف خواهرمونو جادو کرد :خیلی خب بسه دیگه اب هویجتو بخور
- ناراحت شدی ابجی ؟
- نه ابجی ولی وقتی کسی رو نمیشناسی اینقدر ازش تعریف نکن
- مگه تو میشناسیش ؟
وای این مرتیکه امشبو زهرمون کرد اره میشناختمش ازش دزدی کردم دیگهوای هنوز یاد عطرش که میفتم هوش از کله ام میره یه کمی از این عطره رو به خودم میزنم ولی اصلا بوش نمیره لامصب بوی عجیبی داره : نه خواهر من نمیشناسمش ولی الکی هم از کسی خوشم نمیاد
دیگه حرفی نزد و مشغول خوردن شد اخر شب هم رفتیم یه ساندویچ خوردیم ورفتیم خونه اون شب از بس خسته شده بود بین راه خوابش برد بغلش کردم و از تاکسی پیاده شدم در حالی که مه گل بغلم بود از کوچه رد میشدم به پیچ کوچه رسیدم که یهو اسی جلوم ظاهر شد ...
- هیین .... مث ادم نمیتونی بیای جلو ؟ زهر ترکمون کردی
- خیلی خب حالا .... پایه دزدی بعدی هستی ؟
-اره .... کی ... کجا ؟
- فردا ... البته نه مث همیشه
- یعنی چی ؟
- یعنی تو خیابون من سوار موتور تو هم ترکم میشینی و میقاپی
- خطرش زیاده نمیصرفه
- اینجوری هم بیشتر کاسب میشیم هم راحتتر پول دستمون میاد نمیخوادمنتظر بمونی تا ببینیم کی جنسا اب میشن
- بذار فک کنم .... یکم مهگلو تو بغلم جا به جا کردم که گفت : بدهبغلش کنم
- لازم نکرده بزن کنار بینیم
- خب زن من بشی مهگل هم میشه خواهر زنم دیگه
- زر زیادی موقوف
چشمای عین جغدشو ریز کرد و گفت : یعنی زن من نمیشی
- گفتم حرف زیادی نباشه تو کله ات نمیره ؟
- چجوری باید بت بگم میخوامت ؟
- اسی قرار ما فقط کار بود نه چیز دیگه ای
- من با هیچ دختری همکار نمیشم
- پس بسلامت
- خیلی خب بابا چه زودم بهش بر میخوره فردا تا ساعت 8 خبرشو بهم بده
- باشه فعلا شرتو کم کن
سه سوته رفته بود که منم به طرف خونه راه افتادم تا حالا اینکارونکرده بودم همیشه اسی یه خونه رو سوژه میکرد و میرفتیم با هم خالیش میکردیم ولی تا حالا اینجوری و پشت موتور دزدی نکرده بودم اگه یه لحظه غفلت میکردم میشدم یه سابقه دار ولی فک نکنم اونقدری تر و فرز هستم که بتونم ... اره از پسش برمیام اونشب با این فکر خوابیدم ولی هنوز هیچی معلوم نبود و نمیدونستم قراره چی پیش بیاد ممکن بود همه محاسباتم غلط از اب دربیاد ولی داشتم ریسک میکردم و نفهمیدم که چی در انتظارمه .......
                                                          ***********
- بگیر این کلاه کاسکتو سرت بذار
- وقتی کیفو گرفتم دیگه تند میریا من تا حالا این یه قلمو انجام ندادم
- خیلی خب ترسو نباش بپر بالا
مث همیشه وقتایی که میخواستیم بریم دزدی تیپ پسرونه زده بودم و موهاموتو کلاه جمع کرده بودم کلاه کاسکت هم رو سرم گذاشتم و حرکت کردیم دم بانک ها منتظر میموندیم تا سوژه ی مورد نظر پیداش بشه با فقیر بیچاره ها کاری نداشتیم بیشتر دنبال ادمای دم کلفت میگشتیم صدای اسی رو کنار گوشم شنیدم : حاضری ؟ اون یارو از تو بانک اومد بیرون اول یواش میرم طرفش کیفو که گرفتی گاز میدم و تندش میکنم حواست باشه نیفتیا منو سفت بگیر
- لازم نکرده تو رو بگیرم خودم خودمو نگه میدارم
- لجبازی نکن میفتیا .... اگرم بیفتی من نمیتونم وایسم گاز میدم میرما
- مهم نیس خودمو نگه میدارم
-از ما گفتن بود
- برو دیگه اینقدر زر نزن یارو رفت
اروم به طرفش میرفتیم داشت با موبایلش حرف میزد و اصلا حواسش نبود یهکیف سامسونت هم دستش بود دیگه نزدیکش بودیم مطمئن بودم حواسش هر جایی میتونه باشه به جز موتور ما چون سرش طرف اسمون بود و داشت میخندید آخی الان باید گریه کنی همین که به یه قدمیش رسیدم یه کم خم شدم و دسته کیف تو دستم اومد در یه لحظه کشیدمش مرده متوجه شد و موبایل از دستش افتاد اما تا به خودش بجنبه زود به اسی گفتم : اسی بدو .... گاز بده
خلاصه گازشو گرفتیم و رفتیم اونقدر رفتیم تا مطمئن شدیم کسی دنبالموننیس یه گوشه نگه داشت و در کیفو باز کردیم همین که درش باز شد چشمام از تجب گرد شد چند دسته اسکناس درشت همون اول خودنمایی میکرد یه دسته هم فقط تراول پنجاهی بود مث اینکه کیف خوب کسی رو زده بودیم تا حالا این همه پول با هم ندیده بودم اما بازم ته دلم میگفت نباید اینکارو میکردم از دید من دزدیدن چند تا تیکه وسیله خاک خورده ی پولدارا بهتر از اینکار بود البته این نظر من بود ولی به هر حال دزدی دزدیه دیگه داشتم سر خودمو کلاه میذاشتم
اسی نگام کرد و گفت : تا حالا این همه پول با هم دیده بودی ؟
اخمی بهش کردم و گفتم : نخیر ولی فک نکنم تو هم دیده بودی زود تقسیمکن بریم رد کارمون
بی حرف مشغول تقسیم کردن شد وقتی پولا رو شمردیم 2 میلیون گیر من اومدولی بازم احساس خوبی نسبت به این پول نداشتم با اینکه پولش بیشتر از همیشه بود ولی یه جورایی عذاب وجدانم هم بیشتر بود
- خب دیگه کاری با من نداری ؟
نگاهش به خیابون بود و جواب منو نداد امتداد نگاهشو گرفتم به یه مردکه از یه ماشین شاسی بلند پیاده شد رسیدم میخواستم برم که گفت : صبر کن فک کنم امروز بیشتر از اینا کاسبیم
- یعنی چی ؟
- معلومه یارو از اون خرپولاسات خوب طعمه ای گیرمون افتاده
- امروز دیگه نه
- چه فرقی میکنه کار چند ماهه رو یه روزه انجام میدی
داشت وسوسه ام میکرد شیطونی بود برا خودش خودمم بدجوری چشمم دنبال اینماشینیه بود ولی دلم راضی نمیشد .... درسته که بی پولم و اونا پولدار و با این دزدیا به هیج جاشون برنمیخوره ولی به هر حال دلم نمیخواست دزدی کنم مگه اینکه مجبور باشم
- خب چی میگی ؟
- نه حوصله دردسر ندارم
- دردسر چیه ؟ پول دراوردن که دردسر نداره
- برای امروز بسه دیگه
- چی میگی بابا ؟ این یارو از اون خرپولاس از این بزنیم تا اخر عمرمونراحتیم
یکم فک کردم وسوسه اش بدجور افتاده بود به جونم بدون اینکه بیشتر ازاین به وجدانم اجازه جولون بدم گفتم باشه
- ایول به تو مهسا خوشگله
- دیگه پررو نشو صد بار بهت گفتم به من نگو مهسا خوشگله
- د اخه تو هر کاریم بکنی بازم یه دختر خوشگلی نه یه پسر
- برو بابا دستم افتاد بس که هندونه زیر بغلم گذاشتی
- پس پیش بسوی عملیات بعدی
سوار موتور شدیم و نزدیکی های در بانک کشیک میدادیم حواسم به ماشیناون یارو بود که انگار یه نفر دیگه هم توش نشسته بود بعد از اینکه کیفو زدیم باید سریع در بریم چون صد در صد دنبالمون میفتن  ولی از تو کوچه پس کوچه زودتر میتونیم خودمونو گم و گور کنیم صدای اسی رو شنیدم که گفت : اماده باش اومد بیرون
- خیلی خب برو
اروم به طرفش میرفتیم نگاهش به اونطرف خیابون بود و میخواست به طرفماشینش بره جلومو درست نمیدیدم کلاه کاسکت جلوی دیدمو گرفته بود فقط چشمم به کیف توی دستش بود دیگه فاصله ای باهاش نداشتیم سریع خم شدم که کیفو بگیرم دستم به کیف خورد ولی ...... ولی مث چسب انگار به دستش چسبیده بود اسی میخواست گاز بده که داد زدم : نه اسی ....
حواس یارو کاملا جمع بود دستشو دور مچم حلقه کرد و همن باعث شد از ترکموتور بیفتم اخ که چه درد بدی تو جونم پیچید رو دنده هام خوردم زمین تمام بدنم خرد و خاکشیر شد اسی هم سریع گاز داد و رفت نامرد حتی یه نیش ترمز هم نزد مرتیکه هنوز دستمو محکم گرفته بود استخونام داشت خرد میشد رو اسفالت داغ افتاده بودم که یهو بلندم کرد با دیدنش چشام گرد شد ضربان قلبم بالا رفت وای خدایا این که بازم این یاروئه عجب گیری کردما همش باید به تور این بخورم همش هم که عصبانیه با چشای غضبناکش نگام میکرد که گفت : خواستی از من دزدی کنی جوجه ؟
به من با این قد و هیکلم میگه جوجه البته در برابر این غول بیابونیواقعا هم جوجه ام باید همین الان فرار میکردم وگرنه سابقه دار شدن تو شاخشه دستمو کشیدم که برم ولی یهو زیر سینه ام تیر کشید از دردش خم شدم نمیدونم چه مرگم شده بود نمیتونستم حرکتی کنم ولی مرتیکه دستمو کشید و کشون کشون به طرف ماشینش رفت و یه چیزایی هم بلغور میکرد
- از من میخوای دزدی کنی ؟ حالا که بردمت کلانتری میفهمی دنیا دست کیه....
دستمو کشیدم که برم ولی تندتر حرکت کرد و گفت : فکر کردی ولت میکنم ؟خیال خام من به این زودیا ولت نمیکنم مطمئن باش به این راحتیا از دزد مالم نمیگذرم
دیگه به ماشینش رسیده بود که در عقبو باز کرد و انداختم تو ماشین و بهمرد جلویی گفت :  احسان حرکت کن برو کلانتری
- چی شده فرزاد ؟ .... این کیه ؟
- دزد .... برو کلانتری
هنوز کلاه کاسکت سرم بود که از سرم درش اورد نمیدونم چی تو صورتم دیدکه چشاش گرد شد و گفت : این ... اینکه همون پسر اون شبی اس ..... تو .... یهو عصبانی شد اخماشو تو هم کشید و گفت : تو از جون من چی میخوای ؟ دنبال چی هستی ؟ ... از طرف محمودی بی همه چیز اومدی اره ؟ .... هه تونستی چیزی پیدا کنی ؟ معلومه که نه من که مث اون رییس عوضیت نیستم که تو کار خلاف باشم نتونسی آتو ازم بگیری میخوای ازم بدزدی ؟ تو که هیچی گنده تر از توام نمیتونه از فرزاد بدزده
حرف نمیزدم فقط نگاش میکردم درد امونمو بریده بود نمیدونم چی شد کهیهو عصبانی شد و کلاه روی سرمو با شدت کشید و گفت : د اخه چرا لالمونی گرفتی ؟ یه حر......
نمیدونم چی شد که یهو چشاش گرد شد و دستش تو هوا موند و گفت : تو ....تو یه دختری ؟
با این کلمه خودمم چشام گرد شد و تعجب کردم از کجا فهمید ؟ دوستش همبرگشت به پشت و با تعجب نگام میکرد که دوباره تکرار کرد تو دختری ؟
تازه متوجه شدم که کلاه روسرم نیست و موهام دورم ریخته از بس بلند بودمیچپوندم تو کلاه ولی الان کلا بیرون بود که با عصبانیت گفتم : اره ... دخترم که چی ؟ بزن کنار میخوام پیاده شم
- پیاده شی ؟ شوخی میکنی ؟ تو دزدی .... منم نمیتونم پیاده ات کنمتازه الان مطمئن شدم از طرف محمودی اومدی اون میدونه من چطور ادمیم پس چطور تو رو فرستاده ؟ .... مگه نمیدونه من ادم خوش سلیقه ایم ؟ تو که با این ریش و سیبیل دختر به حساب نمیای
اخمام تو هم رفت و با عصبانیت گفتم : نه میدونم محمودی کدوم خریه نهتو کدوم الاغی هستی پس بیخیال ما شو بریم رد کارمون
- نچ من حالا حالاها با تو کار دارم
با لحن چندشی گفت که داد زدم : نگه دار عوضی ... ولی داد زدن همانا وتیر کشیدن دلم هم همان ..... ااخ .... از درد خم شدم که دستشو دور شونه ام حلقه کرد و گفت : چت شد ؟
سرمو بلند کردم چشاش یه سانتی صورتم بود درد از یادم رفت لامصب چهچشای خوشگلی داشت تا حالا این رنگی ندیده بودم یه چیزی تو مایه های ابی و سرمه ای و خاکستری میزد نه خیلی روشن بود نه خیلی تیره ... ای بابا خل شدم رفت داشت حرف میزد ولی نمیدونستم چی میگه تو هپروت بودم برای اینکه ضایع نشه بازم خودمو خم کردم و اخ و اوخ دراوردم که بازومو گرفت و بلندم کرد چونه امو گرفت و خودش هم جلو اومد و گفت : چی شد ؟ چته ؟ کجات درد میکنه
تو صورتم داشت حرف میزد و نفسش تو صورتم میخورد برای اولین بار توزندگیم احساس کردم خجالت می کشم اما برای اینکه سه نکنم با دست هلش دادم عقب و گفتم : هوی حواست باشه چیکار میکنی مرتیکه ..... بزن کنار میخوام پیاده شم
- نه دیگه نشد .... من باید بدونم از طرف کی اومدی
- بابا هیچ خری منو نفرستاده سراغ توی الاغ
ظاهرا عصبانیش کردم که اخماشو تو هم کشید و چونه امو محکم تو دستشگرفت و گفت : بهت اجازه نمیدم با من اینطوری حرف بزنی دزد بی خاصیت .... تو منو نمیشناسی ولی باید بدونی که من هیچ کدوم از این توهیناتو بدون جواب نمیذارم
چونه ام زیر فشار دستش داشت خرد میشد به سختی تونستم بگم : ولم کنروانی
به عقب پرتم کرد و رو به همون رانندهه گفت : احسان نمیخواد بریکلانتری .....
وقتی اینو گفت خیالم راحت شد ولی وقتی ادامه جمله اشو گفت کپ کردم :برو خونه ... میبرمش خونه
- فرزاد کوتاه بیا
- همین که گفتم باید بدونم این دختره کیه مطمئنم از طرف محمودی اومده
دوستش احسان کله اشو تکون داد و مسیرشو عوض کرد و دیگه کسی حرف نزدحواسم به دستگیره در ماشین بود میخواستم سر یه فرصت مناسب از ماشین بپرم پایین ولی عجیب استخونای دنده ام درد میکرد ولی با این حال منتظر یه موقعیت خوب بودم که بالاخره نزدیک بود دستم بیاد یه کمی جلوتر تو یه کوچه به یه پیچ میرسید  دستمو اروم به در دستگیره بردم نزدیک به پیچ بودیم دستگیره رو کشیدم ولی قبل از اینکه کامل درو باز کنم یه چیز سنگینی روم افتاد که از درد نفسم بند اومد چشمامو بستم که یه کمی سنگینی کم شد و چشامو باز کردم اون مرتیکه ی غول روم افتاده بود و با تعجب نگام میکرد که با دیدن چشای بازم گفت : میخواستی مثلا از ماشین بپری ؟ ..... نچ نچ کار بدی کردی چون من کاملا حواسم به تو بود
- غول بیابونی از رو من برو کنار خفه شدم
بازم اخم کرد ای بابا انگار باید همیشه اخم داشته باشه از روم بلند شدولی دستمو کشید و تقریبا روی پاش نشوند و گفت : به تو اعتمادی نیست
تا حالا به این حد به یه پسر نزدیک نبودم اونقدرا راحت نبودم که برامفرقی نکنه یه کم تقلا کردم از بغلش بیام بیرون ولی دستشو دور شکمم انداخت و سفت و به خودش چسبوندم از درد جیغ کشیدم که اونم تکونی خورد و گفت : اینم فیلمته ؟
- فیلم چیه عوضی ولم کن
- وقتی مطمئن شدم از طرف کسی نیومدی ولت میکنم
- اخ ... ولم کن درد دارم
توجهی بهم نمیکرد فقط فشار دستشو کمتر کرد منم با اینکه معذب بودم ولیرسما تو بغلش نشسته بودم هیچ حرفی نمیزدیم ولی گرمای نفسش پشت گردنم میخورد و قلقلکم میومد تا حالا همچین حسی نداشتم خنده ام گرفته بود ولی تا میخواستم بخندم دلم درد میکرد عجب گیری کرده بودم از دست این دیوونه ها ناچارا با خنده ای که تو صدام بود گفتم : کلامو بده بذارم رو سرم
چند ثانیه چیزی نگفت تا اینکه : به چی میخندی ؟
ترسیدم لج کنه کلاه رو نده گفتم هیچی اصلا نخندیدم
- دروغ نگو داشتی میخندیدی به چی خندیدی
ای بابا اینم ول کن نیست : هیچی بابا
- تا نگی کلاه رو نمیدم
وقتی حرف میزد بدتر قلقلکم میومد که با خنده گفتم : وقتی ... وقتی حرفمیزنی قلقلکم میاد
یهو با شدت منو به طرف خودش گردوند و با اخمای وحشتناکش گفت : وقتیحرف میزنم قلقلکت میاد ؟ مگه من دلقکم ؟
- نه بابا منظورم اینه که وقتی از پشت حرف میزدی نفست میخورد به گردنمقلقلکم میومد
یهو دوستش احسان قهقهه اش رفت هوا و خودش هم با تعجب منو نگاه میکرد وبی حرف کلاه رو داد دستم  موهامو خواستم جمع کنم که با ضرب یه دسته از موهام خورد تو صورتش گفتم الان عصبانی میشه ولی فقط نگام کرد و چیزی نگفت سریع موهامو با کلاه پوشوندم و گفتم : اقا به پیر به پیغمبر من از طرف کسی نیستم بذار ما بریم بی خیالمون شو
- نمیشه
- د اخه مرتیکه اگه از طرف کسی بودم که نمیومدم روز روشن ازت دزدی کنمباور کن اون بارم اتفاقی اومدیم خونه ی تو دزدی
- حرف نباشه تو الان فقط یه دزدی و به جای اینکه ببرمت کلانتری دارممیبرمت خونه ی خودم مجازاتت کنم
اوهو خدا رحم کنه .... مجازات .....
- بابا هر چی ازت دزدیدم بهت برمیگردونم
- اونو که البته ولی باید بدونم کی هستی
- بابا این یارو محمودی رو من نمیشناسم مگه دارم ترکی حرف میزنم کهنمیفهمی
- بهتره کلا حرف نزنی حوصله ی شنیدن صداتو ندارم
صدای دوستش احسان در اومد و گفت : فرزاد ولش کن از ادمای محمودی نیس
- اولا که هنوز معلوم نیس در ثانی همش بخاطر این نیست باید تلافیشو سراین دختره ی زبون دراز دربیارم از اولی که دیدمش لنگ و لگد به من پرت کرده تا الان ….  یه جورایی باید ادبش کنم
- تو برو خودتو ادب کن اقای ادابدون
- دختر اون زبونت سرتو به باد داد اگه ازم عذرخواهی کرده بودی شایدقضیه فرق میکرد ولی الان دیگه نه
- برو بابا اعتماد به سقف .... یه درصد فک کن من از تو عذرخواهی کنم
موذیانه نگام کرد و سرشو برگردوند یه جورایی فقط قپی اومدم ولی ازداخل مث بید میلرزیدم نمیدونستم قراره چی پیش بیاد این نره غول هم که یه لحظه ولم نمیکرد رسما تو بغلش نشسته بودم از یه طرف دنده هام تیر میکشید از درد از یه طرف هم نگران مهگل بودم که الان از مدرسه میاد و من خونه نیستم
- بابا ول کن تو رو خدا خواهرم الان از مدرسه میاد ببینه نیستم میترسه..... اخ دلم
- فرزاد شاید طوریش شده
- فیلمشه
- اخه بیشعور اونطوری که تو منو از موتور پرت کردی خیلی هنر کردم الانزنده ام
فک کنم خیلی عصبانیش کردم چون دستشو دور گردنم حلقه کرد و فشار داد درهمون حالت گفت : تو یه دزد بی سر و پا بیشتر نیستی همین الان میتونم بکشمت و اب هم از اب تکون نخوره پس بیشتر از کوپنت حرف نزن
ایندفعه دیگه واقعا ترسیدم درسته که نمیدیدمش ولی میدونستم خیلیعصبانیه اینو از نفس های کشیده و با حرصش متوجه میشدم بالاخره ماشین ترمز کرد جلوی یه در سبز رنگ بودیم در خود به خود باز شد و ماشینو برد داخل .... خدایا حالا چه غلطی بکنم اگه بلا ملایی سرم بیارن چی ؟ .... نه بابا مگه چیکار کردم ؟ نهایتا باید ببرنم کلانتری دیگه در ضمن کسی با این قیافه به من نگاه هم نمیکنه چه برسه به اینکه بلا ملا سرم بیاره مهسا تو هم اعتماد به سقف کاذب داریا
اون شب که اومدیم متوجه بزرگی اونجا شدم ولی الان که هوا روشنه میبینمکه واقعا بزرگ و قشنگه ای کاش از خدا یه چیز دیگه میخواستم نه دیدن دوباره اینجا ... اونم اینطوری در ماشینو باز کرد و پیاده شد منو هم کشون کشون پیاده کرد
- چته وحشی ؟ چیکار داری ؟ مگه ازار داری منو بزور اوردی اینجا ؟
- بیا پایین اینقدر حرف نزن
- من کمربند مشکی دارما حواستو جمع کن
پوزخندی زد و گفت : منم دارم بیا مبارزه کنیم اگه بردی میتونی بری امااگه باختی هر چی من بگم
مهسا ای لال بمیری اینم حرف بود زدی تو اصلا کمربند داری که مشکیشوداشته باشی ؟
- اوم.... اوم الان دنده ام درد میکنه فجیع .... نمیتونم مبارزه کنم
- باشه صبر میکنیم حالت خوب بشه تا اون موقع اینجا زندانی میشی
- بابا منو ببر کلانتری .... اما ولم کن
- مجازات فرزاد اینجوریا نیس ... یه کاری میکنم تا اخر عمرت سراغ دزدینری
دیگه رگ غیرتم زد بالا : اخه توی احمق چه میفهمی بی پولی یعنی چی ؟ ازوقتی چشاتو باز کردی تو این کاخ درندشت بودی اما من چی ؟ من که یه بابای خمار و یه مادر کتک خور داشتم با یه اتاق 5 متری که از ترس بابام که نکنه یه وقت منو نفروشه گوشه ی تشکاش قایم میشدم .....
بی اختیار اشک تو چشمم جمع شده بود ولی نذاشتم بریزه پایین اون دو تاهم فقط نگام میکردن که احسان گفت : فرزاد .... ولش کن چیکار به این دختره داری ؟
اما مرتیکه انگار اصلا گوش برای شنیدن نداشت جلو اومد دستمو گرفت وکشون کشون با خودش برد هر چقدر تقلا کردم که دستمو از تو دستش دربیارم فایده نداشت وارد سالن شدیم الان که تو روشنایی همه جا رو میدیدم خونه قشنگ تر به نظر میرسید 3 تا خدمتکار در حال رفت و امد بودن که با دیدن ما دست از کار کشیدن و با چشای ورقلمبیده نگامون میکردن میخواست از پله ها بالا بره که یه زن مسن که ظاهرا اونم یه جورایی خدمتکار بود گفت : اقا ؟ چی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟
- نه بی بی جون طوری نیس
- پس چرا این جوونو اینجوری دنبال خودت میکشی مگه چیکار کرده
- هیچی در ضمن ایشون پسر نیستن دختره
- وا خاک عالم .... این دختره ؟
با چشای گرد شده نگام میکرد واسه یه لحظه خجالت کشیدم که گفت : اقابذار من ....
- نه بی بی شما دخالت نکن
و دوباره این دست بی صاحابو کشید و با خودش برد از پله ها بالا رفتیمو در یه اتاقی رو باز کرد و به داخل هلم داد و گفت : اینقدر اینجا میمونی تا ادم بشی
- دیوونه ی روانی من باید برم خونه .... خواهرم تنهاست عوضی نمیتونماینجا بمونم
- این چیزا به من ربطی نداره
- تو رو خدا بذار برم ... باشه بابا جهنم و ضرر معذرت میخوام حالادیگه بذار برم
- این معذرت خواهی الان دیگه به کارت نمیاد
- عقده ای اخه به من چیکار داری ؟ اصلا من به چه دردت میخورم ؟
- بالاخره به یه دردی میخوری
از اتاق خارج شد و درو هم قفل کرد ای بابا گیر عجب ادم سیریش و دیوونهای افتادما اتاقو نگاه کردم راه دررو نداشت بدبختی اینجاست که پنجره اش هم قفل بود اتاق قشنگ و بزرگی بود کفش قالی پهن کرده بودن  و یه تخت بزرگ هم یه گوشه گذاشته بود چند تا قاب شعر هم به دیوار اویزون بود یه کمد شیشه ای بزرگ هم یه گوشه گذاشته بود و یه میز ارایشی هم بود که البته جز یه اینه بزرگ چیزی روش نبود فک کنم فهمیده من عطر دوست دارم جایی اوردتم که عطر نداره روی تخت نشستم و تازه وقت کردم به درد دنده ام فکر کنم لباسمو دادم بالا و از چیزی که دیدم چشام گرد شد یه هاله بزرگ کبودی روی دنده هام ایجاد شده بود بدجوری ورم کرده بود وای اینو دیگه کجای دلم بذارم ؟ فک کنم شکسته یا حداقل ترک برداشته بخاطر همین اینقدر درد میکنه روی تخت دراز کشیدم فعلا که زندانیم کاری هم نمیتونم بکنم این درد هم امونمو بریده عجب روز گندی بود اون اسی عوضی هم یه لحظه دلش به حال من نسوخت ببینه چی به سرم میاد از درد به خودم میپیچیدم و نمیدونستم باید چیکارکنم خدایا عجب غلطی کردم یک ساعت درد کشیدم و کسی نگفت خرت به چند من هیچکی سراغی ازم نگرفت خدایا مهگل چی شد ؟ چیکار کنم ؟ اونقدر فکر کردم و درد کشیدم که نفهمیدم کی خوابم برد ........
                                                          *****
صداهایی رو اطرافم میشنیدم ولی اونقدر خسته بودم که نای باز کردنچشامو نداشتم
- فرزاد ببین واسه خودت دردسر درست کردیا
- خفه حرف نباشه ... در هر حال من باعث شدم اینطوری بشه
- بابا خب همون موقع ولش میکردی بره دیگه
- نچ من حالا حالاها با این دختره کار دارم
- فرزاد حالا این چی هست که واسش نقشه هم بکشی .. بیخیال بابا پسر ...من نمیتونم تو روش نگاه کنم اونوقت تو از اون فکرا در موردش میکنی ؟
- اولا که تو گوهر شناس خوبی نیستی در ثانی کی گفته از اون فکرا درموردش دارم ؟
- پس میخوای ثواب کنی
- تو فک کن اره
- تو ادمی نیستی که دنبال ثوابش باشی
- خفه شو پسر حوصله اتو ندارم
- حالا چرا بیدار نمیشه ؟ 3 روزه که اینجا بستریه
اینا چی میگفتن ؟ مگه من کجام که 3 روز بستریم ؟ وای مهگل ... من کهچیزیم نبود اما نه .... دنده ام ... همین الان هم خیلی درد داره دیگه بهتر دیدم چشامو باز کنم فرزاد و احسان بالای سرم بودن و با نگاه طلبکارشون زل زده بودن من اخم کردم و گفتم : چتونه .؟ ادم ندیدین ؟ بابا بذارین من برم خواهرم الان دق کرده تو رو خدا بیارینش
یهو از جام بلند شدم که بلند شدن همانا و درد کشیدن و جیغ کشیدنش همانفرزاد هول شد و به طرفم اومد اما با خشونت خوابوندم روی تخت و گفت : خیلی خب بابا بگیر بخواب بگو خواهرت کجاست برم بیارمش
- اون با تو نمیاد بهش گفتم با غریبه ها جایی نره
- خیلی خب هر وقت رفتم پیشش زنگ میزنم باهاش حرف بزن
خلاصه ادرسو بهش دادم و اونم رفت احسان کنارم نشست و گفت : میخوایفراریت بدم ؟
- اره
- دلم میخواد از شرت خلاص شیم ولی نمیدونم این فرزاد چه نقشه ای براتریخته بهتره خودت یه جوری در بری وگرنه معلوم نیس تو مغز خراب فرزاد چی میگذره
- خب یه جوری منو ببر میبینی که نمیتونم جا به جا بشم
-الان نمیشه چون فرزاد میفهمه من اینکارو کردم به وقتش کمکت میکنم
یک ساعتی گذشته بود که گوشی احسان زنگ خورد
- بله ؟
- جدی ؟ میشناسیش؟
- خیلی خب الان گوشی رو میدم بهش
- فرزاده میگه خواهرت میخواد باهات حرف بزنه
گوشی رو از دستش گرفتم : الو ؟
- الو ابجی
صداش گریه دار بود گفتم : جونم ابجی ؟ سلام عزیزم
- سلام ابجی من این 3 روز خیلی دنبالت گشتم کجا بودی ؟
- عزیزم من بیمارستانم تو هم با اون عمویی که اومده دنبالت بیا
- ابجی این که همون دوستم فرزاده
- اره ابجی با فرزاد بیا من منتظرتم
- الان میام پیشت خدافظ
گوشی قطع شد و منم منتظر موندم تا مهگل و فرزاد بیان
                                                ******
مسکن بهم زده بودن و گیج خواب بودم چند دقیقه ای چشام رو هم نرفته بودکه در اتاق باز شد و مهگل تو درگاه ظاهر شد به طرفم دوید بغلش کردم ولی از درد چهره ام تو هم رفت که فرزاد مهگلو دور کرد و گفت : بیا اینور مهگل جان خواهرت مریضه نمیتونه بغلت کنه
- چی شده ابجی ؟
- هیچی عزیزم تصادف کردم
- اره ابجیت تصادف کرده اونم با من
موذیانه نگام میکرد که چشم غره ای بهش رفتم و رو به مهگل گفتم : اینچند روز چیکار کردی ؟ کی برات غذا میپخت ؟ اصلا کسی یه تیکه نون دست تو داد ؟
یه کم نون تو خونه داشتیم سیر شدم بعضی وقتا هم مهین جون برام یه چیزیمی اورد وقتی فرزاد اومد دنبالم اقدس نمیذاشت باهاش بیام جلوی همه پز دادم گفتم فرزاد دوستمه
به فرزاد نگاه کردم نمیخندید ولی معلوم بود چشاش میخنده که گفت : چههمسایه های ندید بدیدی داری در ضمن فک نکنم دیگه اگه بخوای هم بتونی به اون خونه برگردی
- چرا ؟
- چون ظاهرا همسایه هات فکرای خوبی در موردت نمیکنن
- مهم نی اونا هیچوقت در مورد من خوب فک نمیکنن
- اما الان قضیه فرق میکنه صاحبخونه ات وسایلتو ریخت بیرون منم هر چیزبدرد بخوری داشتی اوردم بیرون با یه پسره مفنگی هم که ظاهرا خواستگارت بوده درگیر شدم بخاطر جنابعالی البته من کاری نکردم یه فوتش میکردم افتاده بود زمین
- پسر صاحبخونه اس
- اخی پس بی خانمان شدی ... من مهگلو میبرم پیش خودم چون دوستمه ولیتو یه فکری واسه خودت بکن برو پیش همون خواستگار مفنگیت
- غلط کردی مهگل خواهر منه و هیچ جا با تو نمیاد
- چرا میاد تو هم اگه دوسش داری میای باهاش
- چی از جونم میخوای بابا از هستی ساقطم کردی بس کن دیگه برو رد کارت
- در حال حاضر تو جایی رو نداری که بری پس به نفعته زندانی من بمونیخواهرت هم پیشت میمونه
مهگل نگاش کرد و گفت : خواهر من زندانی توئه فرزاد ؟
فرزاد بغلش کرد و گفت : نه خوشگل خانم فقط خواهرت از این به بعد برایمن کار میکنه تو هم میای خونه ی من بهش دستور میدی
اخمام تو هم رفت دلم نمیخواست دستش به مهگل بخوره با عصبانیت گفتم :مهگلو بذار زمین بهش دست نزن
لبخند نصفه نیمه ای زدو گفت : خب دوستمه چه ایرادی داره  ؟ تو حسودی میکنی ؟ خب تو هم برو با همون دوستموتوریه ات ؟
- نه فرزاد جون اسی با خواهرم دوست نیست با هم کار میکنن
- کی بهت گفته ؟
- مهسا خودش میگه
- میدونم عزیزم منم شوخی کردم
احسان گفت : فرزاد من دیگه کم کم باید برم .... در ضمن الکی خودتو توهچل ننداز
- تو نمیخواد نگران باشی
- خیلی خب خدافظ
- بسلامت
بعد از رفتن اون فرزاد گفت : دکترت گفته امروز مرخصی میتونی لباسبپوشی یا کمکت کنم
- نخیر فقط شرتو کم کن
چشم غره ای بهم رفت که نزدیک بود خودمو خیس کنم ولی به روی خودمنیوردم اونم بی حرف رفت بیرون به کمک مهگل لباسامو پوشیدم و به سختی از جام بلند شدم هنوزم درد داشتم ولی به روی خودم نمی اوردم که فرزاد وارد شد و گفت : کارای ترخیصتو انجام دادم بریم
سرمو تکون دادم و اروم قدم اولو گذاشتم ولی انگار ته دلم خالی شد ازدرد اشک تو چشمام جمع شده بود ولی سرمو انداختم پایین که نبینه ولی بدون اینکه چیزی بهش بگم کنارم ایستاد و دستشو دور شونه ام انداخت و گفت : همه ی وزنتو بنداز رو من با من راه بیا
همین کارو کردم اینجا دیگه تعارف جایز نبود خیلی درد داشتم لامصب بازماز اون عطره زده بود هم حالم بد بود هم دوست داشتم فقط بوش کنم میترسیدم حالا با خودش بگه چه سواستفاده گره ولی نه بابا نمیفهمه چشامو بسته بودم و کنارش راه میرفتم درد از یادم رفته بود نمیدونم چه سری توی این عطره بود که اینجوری از خود بیخود میشدم تو حال خودم بودم که یهو از خودش دورم کرد و نتونستم خودمو نگه دارم افتادم روی یه صندلی که همونجا گذاشته بودن نگاش کردم که گفت : ظاهرا که درد نداری پس خودت میتونی بیای
وا این چش شد ؟ دیوونه زنجیری من که کاری نکردم مهگل کمکم کرد دیگهنزدیک در خروجی بیمارستان بودیم که کم کم خودم رفتم و به مهگل گفتم : این یارو فرزاده فک کنم رفت ... یه تاکسی بگیر بریم
- نه ابجی اون روبرو ایستاده منتظر ماست
- عجب سیریشیه ها
خلاصه مجبور شدیم بریم طرف ماشین اخه من با این دنده هام چطورمیتونستم سوار این شتر بشم ؟ همینجوری ایستاده بودم و نگاش میکردم که ظاهرا عقل ناقصش رسید و گفت : نمیتونی سوار شی ؟
- میگن
- به طرفم اومد و خیلی سریع زیر پامو گرفت و بغلم کرد از تعجب چشامگرد شد تو این چند روز این پسره هر کاری دلش خواست کرد گفتم : یعنی چی که منو بغل میکنی بذارم زمین ... ولم کن
- اینقدر حرف نزن همچین اش دهن سوزی هم نیستی
- هر چی باشم به خودم مربوطه حق نداری با من اینجوری رفتار کنی
- من حق هر کاری رو دارم پس خفه
هر دو عصبانی و غضبناک به هم نگاه میکردیم که روی صندلی جلو خوابوندمو درو محکم بهم کوبید حالا خوبه ماشین خودشه
مهگل از پشت سر گفت : فرزاد ما رو میبری خونه خودت ؟
لبخند زد و گفت : اره خوشگله
- خونه ات بزرگه ؟
- اره خیلی ... یه تاب هم هست که میتونی باهاش بازی کنی
- من خیلی دوست دارم فقط یه بار رفتم شهربازی .... یادته ؟ همون شب کهبا هم دوست شدیم
- اره خوشگل خانم یادمه
- با خواهر من اینجوری حرف نزن
- حسودیت میشه ؟ خب قبول کن دیگه..... از تو خوشگلتره
- منظور من به این نبود
- ولی من به این گرفتم
- بیخود گرفتی
- حالا ناراحت نشو تو هم سیبیلوی خودمی
خودش به این حرف خندید خداییش خودمم خنده ام گرفت ولی نخندیدم تا پررونشه دیگه حرفی زده نشد تا اینکه رسیدیم به خونه اش وارد حیاط شد و ماشین و کنار ورودی پارک کرد از ماشین که پیاده شدم همون خانم مسن به طرفم اومد و گفت : حالت خوبه مادر ؟ اون روز که اقا بردت خیلی حالت بد بود همش هذیون میگفتی اقا رو هم دستپاچه کردی
- با تعجب گفتم : من ؟
- اره دیگه مادر بیا زیر بغلتو بگیرم جون نداری راه بری
بازومو گرفت و کمکم کرد وارد سالن شدم که گفت : اتاقتو اماده کردماینجا اسانسور هم هست بیا سوار اسانسور شو
- واسه دو تا پله اسانسور گذاشتین
- تو دنده ات ضرب بدي ديده عزیزم نمیتونی راه بری از فرزاد كه پرسيدمگفت حالت خيلي بد بوده تب ولرز هم داشتي 3 روز زير سرم بودي در ضمن دو تا پله نیست 22 تا پله اس
خلاصه سوار اسانسور شدم که دیدم مهگل هم بهم زل زده و چیزی نمیگه گفتمتو هم بیا دیگه چرا وایسادی اونجا ؟
با خوشحالی دوید اومد تو اسانسور و به زنه گفت من تا حالا سواراسانسور نشدم
زنه خنده اش گرفت خودمم خنده ام گرفت راستش منم تا حالا سوار نشدهبودم اولش میترسیدم ولی اگه می گفتم ضایع بود زود رسیدیم و از اسانسور هم پیاده شدیم وارد همون اتاق اونروزی شدم  اون خانمه کمکم کرد و دراز کشیدم که گفت : دخترم الان میام کمکت بری حموم
- دستت درد نکنه ولی الان حال و حوصله اش نیس
- وا مادر خجالت بکش تو یه دختری باید همیشه به خودت برسی تو ایینهخودتو نگاه کردی ؟ شدی عین پسرا .... والا پسرا هم تمیز تر از تو میگردن
خب یکمی خجالت کشیدم ولی واقعا خسته بودم گفتم : ول کن خانم میخوامبخوابم به مهگل هم بگین بیاد پیش من
- اقا برای مهگل یه اتاق جدا گذاشته
- چی ؟ بیخود کرده بیارش اینجا
- رو حرف اقا نمیشه حرف زد عزیزم
- من حرف میزنم چیکاره اس که واسه خواهر منتعیین تکلیف میکنه ؟
- از این به بعد همه کاره
- تو واسه چی خواهرمو تو یه اتاق جداگونهبردی ؟ میخوام پیش خودم باشه
- مشکلت فقط همینه ؟
- اره بیارش پیش خودم
- خیلی خب چون خودش هم همینو میخواست میگمبیاد
- بابا تو اصلا از من چی میخوای ؟ چرا ولمنمیکنی
- در حال حاضر جایی رو داری که بری ؟
- تو به این چیزاش کاری نداشته باش
- تا زمانی که من بگم اینجا میمونی حرفی همتوش نمیمونه
خیلی راحت رفت و اصلا توجهی هم به حرفای مننکرد چند دقیقه بعد مهگل هم اومد پیشم یه لباس خیلی خوشگل تنش بود و یه عروسک هم دستش موهاش هم براش بافته بودن همینطور نگاش میکردم که گفت : خوشگل شدم ابجی ؟
- هان ؟ .... اره .... اره خیلی خوشگل شدی
- همشو فرزاد برام خریده
- ببین مهگل جان دیگه نگو فرزاد بگو عموفرزاد
- چرا ؟
- چون خواهرت حسودیش میشه
نگاش کردم و گفتم : نخیر چون شما حداقل 20سال از مهگل بزرگتری و مهگل باید به بزرگتر از خودش احترام بذاره باشه ابجی ؟
- باشه و به فرزاد نگاه کرد و گفت : اشکالنداره بهت بگم عمو فرزاد ؟
- نه عزیزم اگه دوست داری بگو عمو فرزاد توهم یه حموم برو به بی بی مرضیه یا نورا میگم بیان کمکت کنن
- ول کن تو رو جون جدت
اخم کرد و گفت : همینی که گفتم
مرتیکه زورگو حرفشو میزنه و میره اه
هنوز یه دقیقه هم نگذشته بود که یه دختر وهمون خانم مسن وارد اتاق شدن و کمکم کردن وارد حموم بشم خدا رو شکر اتاقه خودش حموم داشت دختره میخواست لباسامو دربیاره که بهش اخم کردم و گفتم : مگه خودت خواهر مادر نداری ؟ برو بیرون خودم درمیارم ... خب دوست نداشتم تن و بدنمو ببینه زور که نیست .... دختره یه لبخندی زد و گفت : اخه خودتون نمیتونید
- بیخیال یه کاریش میکنم
- قول میدم نگاتون نکنم
بی بی که داشت بحث ما رو میدید خنده ای کردو گفت : دختر جون این اداها چیه ؟ نورا هم عین خودت دختره دیگه چه اشکالی داره ؟ بذار کمکت کنه مادر من خودم زور و بنیه ندارم بتونم وگرنه خودم حمومت میکردم
- حاج خانم بیخیال تو رو خدا من جلو هیشکیتا حالا لخت نشدم
هر دوشون خندیدن که فرزاد هم وارد شد و گفتچه خبره ؟ یه حموم کردن که این همه خندیدن نداره
نورا خنده اشو خورد ولی بی بی گفت : چیزینیست مادر از ما خجالت میکشه لباسشو در نمیاره
- ا .... خجالت میکشه ؟ اونم جلوی شما ؟چطوره خودم حمومت کنم
یهو از دهنم پرید گفتم : تو غلط زیادی کردی
این جمله همانا و سرخ شدن فرزاد همان یهدادی سر بی بی و نورا کشید که زهره ام ترکید و اونا رو بیرون کرد و در حموم هم بست وحشت کرده بودم ولی خودمو از تک و تا ننداختم : هان ؟ چیه ؟ به تریج قباتون برخورد ؟ فکر کردی من کیم ؟ خب دوس ندارم کسی حمومم کنه مگه زوره ؟
بی توجه به من همینطور جلو میومد اب دهنموقورت دادم که یه قدمیم رسید و کلاه رو به شدت از سرم کشید که موهام دورم پخش شد و یه کمیش هم تو صورتم ریخت با ترس سرمو بلند کردم و گفتم : ا...از این اداها .... واسه من درنیار که نمیترسم ... برو بیرون خودم حموم میکنم
- نه تو زبون ادمیزاد حالیت نمیشه ....امامن خودم ادمت میکنم
- برو بابا سگ کی باشی
- تو ... حق ... نداری با من اینجوری حرفبزنی
یقه امو تو دستش گرفت و از زمین بلندم کردتمام بدنم از ترس می لرزید و دیگه نمیتونستم حرف بزنم که گفت : بار اخرت باشه با من اینجوری حرف میزنی
کله امو به نشونه باشه تکون دادم که یهوزیر پامو گرفت و بلندم کرد شوکه شدم این دیوونه میخواست چیکار کنه ؟ تقلا کردم که بذارتم زمین ولی ناگهان تو یه اب گرم فرو رفتم با همون لباسا توی وان گذاشتم دوش اب هم باز بود که پیراهنشو دراورد با اینکارش چشام گرد شد و بی اختیار چشام روی عضله های سینه و بازوش میگشت معلومه از این بادی بیلدینگیاس نمیدونم چقدر نگاش میکردم که گفت : تموم شدم بسه دیگه
نگاش کردم رد لبخند روی صورتش بود اخم کردمتا این هیزبازیمو جمع و جورش کنم و گفتم : تو با اجازه ی کی لخت شدی ؟
- لخت نشدم
- پس این چیه ؟ برو بیرون
- اولا که لخت شدن به این نمیگن ثانیامیخوام حمومت کنم لباسم خیس میشه باید درش میاوردم
- برو بابا مث اینکه باورت شده
اما جدی جدی به طرف شامپو رفت و موهامو تودستش گرفت و یه کم شامپو روش ریخت و همینطور ماساژ میداد که گفتم بابا مگه من بچه ام ؟ خودم حموم میکنم برو بیرون
- تو از خواهرت مهگل هم بچه تری یه بار بهشگفتم برو حموم اونم رفت کامل حمومشو کرد و اومد بیرون لباساش هم پوشید بدون هیچ نق زدنی اما تو پدرمو دراوردی
- من که نخواستم خودت سیریشی .. اخ موهاموکندی ول کن
- موهات دستمه ها پس اینقدر نق نزن
خوب موهامو ماساژ داد و زیر دوش شستشون وگفت : حالا لباساتو دربیار
- چی ؟ شوخی میکنی ؟ برو بابا من جلوی بیبی در نیاوردم جلوی تو درمیارم ؟
- پس بدون نق و نوق خودت دربیار و حموم کنبیرون برات لباس میذارم
- باشه فقط خواهشا بیرون
از جاش بلند شد و رفت ولی وقتی درو باز کردبی بی نگران پشت در ایستاده بود و با دیدن اندام نیمه برهنه ی فرزاد جیغ خفیفی کشید و گفت : خدا مرگم بده چیکار کردی فرزاد ؟
- هیچی .... کاری نکردم سرتق خانم دارهحمومشو میکنه
بعد از رفتنشون به سختی لباسامو دراوردم وخودمو شستم عجب شامپوهایی داشت چه بوی خوبی میدادن کل حموم بوی عطر میداد بعد از اینکه درست و حسابی خودمو شستم از وان اومدم بیرون یه حوله اویزون بود که همونو برداشتم و دور خودم پیچیدم که اگه نمیپوشیدم سنگین تر بود فقط از سینه تا یه وجب پایین باسنو میپوشوند با موهای خیس بیرون اومدم روی تخت لباس گذاشته بودن همه ی لباسا فیت تنم بود عجب تیزنا ! چطوری سایز منو فهمیدن ؟ یه سارافن ابی با یه پیراهن سفید و شلوار سفید گذاشته بود خیلی وقت بود که لباس رنگ روشن نمیپوشیدم اونم اینقدر دخترونه همیشه بلوز و شلوار خاکستری یا مشکی میپوشیدم هر چی گشتم روسری و شال پیدا نکردم در کمدو باز کردم پر از لباس بود این لباسارو کی اوردن که من نفهمیدم ؟ یه روسری پیدا کردم و گذاشتم سرم و از اتاق اومدم بیرون دنبال مهگل میگشتم : مهگل ؟ ..... مهگل ابجی کجایی ؟
- داره ناهار میخوره
ازترس دستمو گذاشتم رو قلبم : هیی مث ادمنمیتونی بیای
با غضب جلو اومد و گفت : مث اینکه تو هنوزمنفهمیدی باید چطوری با من صحبت کنی
-هوم ؟ .... چرا چرا فهمیدم ناراحت نشو
بدوناینکه نگاش کنم با دو به طرف طبقه ی پایین رفتم همه ی خدمتکارا مث پروانه دور مهگل میچرخیدن یکی براش بشقاب میذاشت یکی براش سوپ میریخت یکی سالاد و پلو میذاشت واسه یه بچه زیادی داشتن خوش خدمتی میکردن این بچه هم که تا حالا این چیزا رو ندیده میترسم بد عادت بشه به طرفش رفتم و گفتم : مهگل جان ابجی پاشو ما دیگه باید بریم
-ابجی برامون ناهار اوردن من گشنه امه
-خیلی خب پس ناهارتو بخور ... بچه گناهی نداشت 3روزه که فقط نون خالی سق زده منم یه گوشه ای نشستم و نگاهش میکردم که بی بی گفت : دخترم پاشو بیا سر میز غذا
-نه دستت درد نکنه گشنه ام نیست ... حالا بدجوری هم گشنه ام بودا
-وا مگه میشه ؟ 3 روزه غیر از سرم چیزی بهت ندادن چطور گشنه ات نیست ؟ پاشو .... پاشو یه چیزی بخور
-اخه ....
-پاشو غذا بخور این خواهش نیست یه دستوره حوصله ی غش و ضعف بعدتو ندارم
صدایفرزاد بود که داشت از پله ها پایین میومد مرتیکه انگار از من طلب داره .... این خواهش نیست یه دستوره .... برو بمیر ایکبیری ... خداییش ایکبیری هم نیس
بهشاخم کردم و بی حرف رفتم سر میز غذا حوصله ی جر و بحث کردن باهاشو نداشتم کنار مهگل نشستم که اونم به طرف میز اومد و سمت چپ مهگل درست روبروی من نشست که بی بی با تعجب گفت : اقا شما هم اینجا غذا میخورید
-اره ... مشکلش چیه ؟
-هی... هیچی لیلا زود باش یه بشقاب و قاشق و چنگال برای اقا بیار
خدمتکارسریع رفت و با بشقاب و قاشق و چنگال برگشت من هنوز چیزی برای خودم نکشیده بودم و با تعجب رفتارهول هولكي خدمتکارا رو نگاه میکردم اخه همشون دورش حلقه زده بودن و هر کسی یه کاری براش میکرد یکی غذا می کشید یکی دستمال به گردنش می بست فقط مونده بود با قاشق بذارن دهنش همینطوری فقط مات اون بودم که گفت : چیه ؟ چرا غذا نمیخوری ؟
-شما بخور
-بهت نمیاد تعارفی باشی پس بکش
دوستداشتم اذیتش کنم بازم دستم به کفگیر نرفت و فقط نگاش میکردم به دید من اون فقط یه پسر پولدار خیلی لوس بود نه بیشتر میخواستم ببینم چیکار میکنه که در کمال ناباوری با خونسردی شروع به خوردن کرد و رو به مهگل با لبخند گفت : خوشمزه هست عزيزفرزاد ؟
-اره عمو فرزاد دستپخت بی بی خیلی خوشمزه اس
خندهای کرد و بازم مشغول بود خاک بر سر اخم و تخمش مال منه خنده و شوخیش مال مهگل ای بابا این مهگل هم کرده طرف خودش دختره چش سفید دیگه اصلا منو نگاه هم نمیکنه بی معرفت تو همین فکر بودم و اخم کرده بودم که بشقابم برداشته شد سرمو که بلند کردم دیدم فرزاد داره تو بشقابم برنج میریزه و گفت : 10 دقیقه ای باید بخوریش وگرنه تا 3 روز توی اتاقت زندانی میشی
توغل..... هنوز حرفمو کامل نکرده بودم که یه چشم غره ی اساسی رفت دیگه دهنم بسته شد و سرمو انداختم پایین که بشقابو جلوم گذاشت و بی حرف مشغول خوردن شدم


از بخش های بعد قشنگ تر میشه
نظر و سپاس میخوام
در دنیایی که همه گوسقندان گرگ اند
.
.
تو خر باش ...... کلا بهت میاد
پاسخ
 سپاس شده توسط هاکان ، vcd ، هدیه 20 ، †cυяɪøυs† ، دریای بی موج ، س و گ ل یعنی سوگل ، س و گ ل یعنی سوگلی ، س.گ.و.ل یعنی سوگلی ، A lover ، Aida➎➒➌➊ ، hastiiiiiii ، Parisa1374 ، Doory ، єη∂ℓєѕѕღ ، _leιтo_ ، آویـــســا
آگهی
#2
انصافا عجب چیزی هم بودا فک کنم تا حالا اینقدر سیر نخورده بودمسرمو که بلند کردم دیدم فرزاد دستاشو زیر چونه اش گذاشته و منو نگاه میکنه بقیه هم تعجب زده ان گفتم : چیه ؟ مشکلیه ؟
-نه تو بخور من فک کردم گشنه ات نیس
برایاینکه ضایع نشه گفتم اخه دستپخت بی بی خیلی خوشمزه اس
بیبی هم با این حرفم گل از گلش شکفت و گفت : بخور مادر جون بگیری خواستی بازم هست برات میارم
-نه دیگه دستت درد نکنه سنگین شدم
فرزاداز جاش بلند شد و گفت : من دارم میرم ....
-خب برو اینکه دیگه اعلام کردن نداره
اخمیکرد و گفت : برای تو اعلام نکردم در ضمن الان که دارم میرم میری تو اتاقت بیرون هم نمیای تا شب بیام باهات کار دارم
-مثلا چه کاری
نگاهموذیانه ای انداخت و گفت : اونو همون شب میفهمی
-هوی یارو فک نکن چیزی بهت نمیگم خبریه ها خدا رو شکر کن حالم خوش نیس وگرنه یه دقیقه هم اینجا نمیموندم
-سريعبه سمتم اومد كه بي اختيار سرمو عقب كشيدم و اونم با عصبانيت تو صورتم داد كشيد :  دختره ی احمق منم همچین مشتاق نیستم تو اینجا بمونی فعلا باهات کار دارم وگرنه همون روز تحویل کلانتری داده بودمت
ازچهره ی سرخ شده و عصبانیش ترسیدم انصافا یه جذبه ای هم داشت نمیتونستم چیزی بگم هر چند هیچوقت جلوی زبونمو نمیگرفتم بی حرف از سالن خارج شد و درو محکم بهم کوبید ...
بیبی با لبخندی به طرفم اومد و گفت : دخترم به دل نگیر اقا همیشه همینطوریه ... سر من پیرزن هم بعضی وقتا داد میزنه بعدش خودش پشیمون میشه
-بره بمیره پسره عوضی
-نه دخترم این حرفو نزن اقا مث پسرمه خودم بزرگش كردم من که خیلی دوسش دارم تو هم به حرفش گوش کن اگه به حرفش باشی کاری به کارت نداره
-بابا منو بزور اینجا نگه داشته تو رو خدا بذارین برم
-نمیشه عزیزم اقا تو رو دست ما سپرده گفته نذاریم بری ... راستی اقا تو رو چطور میشناسه
رومنمیشد بگم ازش دزدی کردم گفتم : باهاش تصادف کردم
-وا .... پس چرا اینقدر ازت طلبکاره تازه بهم گفت حواسمو حسابی بهت جمع کنم یه وقت فرار نکنی قراره یه چند وقتی اینجا بمونی مث اینکه ... درسته ؟
-بمونم ؟ چرا بمونم ؟ بابا ول کنین تو رو خدا
-بیا دختر جون من و لیلا واسه ات خیلی نقشه کشیدیم
-وا ... چه نقشه ای ؟ .
-اینطوری که از اقا شنیدم خودت تنها زندگی میکنی و بخاطر همین خودتو شکل پسرا دراورده بودی اره ؟
-خب ... خب ... لابد ديگه
-الان که دیگه لازم نیست شکل پسرا باشی تو ایینه خودتو نگاه کردی ؟ زشته دختر اینجوری بگرده اونم الان تو این دوره
یکمیخجالت کشیدم که دستمو گرفت و به طرف یه اتاق برد اتاق کوچیکی بود البته نسبت به اتاقی که من توش بودم یه تخت یه نفره داشت و یه کمد و یه میز توالت منو روی تخت نشوند و گفت لیلا الان میاد کارشو خوب بلده
ازاتاق رفت بیرون این چی میگفت ؟ یعنی چی کارشو خوب بلده ... میخوان چیکارم کنن ؟ نکنه این روانی بهشون گفته پوست مغزمو بکشن و مغزمو بپزن اون بخوره ؟ ایش حالم بد شد
لیلاکه وارد شد لبخندی زد و گفت : اماده ای ؟ زیاد درد نداره
نخیرمث اینکه جدی جدی میخوان ما رو بکشن
-خانم برو کنار بینم چی درد نداره ؟
لبخندیزد و گفت : هیچی عزیزم فقط یه کم میخوام صورتتو تمیز کنم
-چی ؟ صورتمو ؟ به صورت من چیکار دارین ؟
-اخه اینم یه نوع نظافته گفتم شاید روت نشه بگی ما خودمون اینکارو بکنیم
-نه بابا دستت درد نکنه نمیخواد .
-وا مگه میشه ... حالا بذار یه بار اینکارو بکنم بعد اگه خوشت نیومد دیگه اینکارو نکن
ایبابا عجب گیری کردیم اینا هم عجب ادمای سیریشین : خیلی خب بابا هر کاری میخوای بکن
تااینو گفتم سریع به سمت میز ارایشی رفت و یه جعبه مث جعبه ی کرم و چند تا تیکه کاغذ و همچین چیزی برداشت اورد و گفت : دردش یه لحظه است به ابروهات کاری ندارم خودش قشنگه دخترونه اس ولی صورتت خیلی مو داره
یهماده چسبناک برداشت و با یه چیزی مث قاشق پشت لبم کشید و اون کاغذه هم روش گذاشت و سریع کشید .... وای اتیش گرفتم از دردش اشک تو چشمم جمع شد و یه جیغی کشیدم که مهگل با دو خودشو تو اتاق انداخت لیلا دستپاچه شد و گفت : خانم چی شد ؟ خیلی درد گرفت
-وای خدا اتیش گرفتم این چه کوفتی بود ؟ چرا اینجوری میکنین شماها ؟
-گفتم که اولش یه کمی درد داره
-بابا نخواستم ولم کن
-خانم یه کمی تحمل کن تموم میشه دیگه
خلاصهاون روز مردم و زنده شدم تمام صورتم میسوخت لیلا هم بعد از تموم شدن کارش یه ابرو بالا انداخت و گفت : چرا تا حالا هیچ کاری نکرده بودی وقتی اینقدر خوشگلی ؟
- اخ ولم کن عزراییل .... تو اومدی جون منو بگیری ؟ پس چرا اینقدرداری شکنجه ام میکنی ؟
خنده ی ملیحی کرد که من دلم واسش رفت گفت : الان اینه میارم شرطمیبندم خودتو نشناسی
مهگل اومد کنارم و با تعجب نگام میکرد گفتم : تو دیگه چته ؟ خواهرتمنمیشناسی ؟
- ابجی چرا این شکلی شدی ؟
- مگه چه مرگم شده ؟
چیزی نمیگفت فقط نگام میکرد و با احتیاط دستشو رو صورتم میکشید لیلاکنارم نشست و اینه رو داد دستم بلافاصله خودمو توش نگاه کردم ..... تصویر توی اینه انگار من نبودم مث منگلا نگاه میکردم تا مهسای همیشگی رو ببینم ولی فقط این تیتیش مامانی رو میدیدم صورتم سرخ شده بود ولی از تمیزی برق میزد چشام درشت تر از همیشه بود برجستگی لبام خودنمایی میکرد ابروهام همون حالت کمونی و پیوسته ی همیشگی بود ولی با این حال خیلی عوض شده بودم منم تیکه ای بودم واسه خودما یه جورایی از تصویر تو اینه سیر نمیشدم یه جوری بود انگار تازه فهمیده بودم که منم یه دخترم اونقدر محو اینه شده بودم که صدای لیلا رو نمیشنیدم تا اونجایی که خنده اش هوا رفته بود و گفت : بابا دل بکن ازش .... خودتی
خجالت کشیدم اینه رو اوردم پایین که گفت این ماسک خیارو بزن که التهابصورتت بخوابه
- من ... من خوشم نمیاد اینجوری بیام بیرون
- اولشه به این قیافه ات هم عادت میکنی
- اخه یه جوریه من تا حالا این شکلی نبودم
- از این به بعد هستی .... ببین عزیزم تو یه دختری هر کاری هم کنیبازم یه دختری با این ریش و سیبیل خودتو فقط گول زدی
چیزی نگفتم یعنی نمیدونستم چی بگم به هر حال اون نمیدونست من چیکارهامو چرا خودمو به این شکل درمیاوردم به خودش حق میداد این چیزا رو بگه بیخیالش بعد از رفتنش یه کم از اون ماسکو مالیدم به صورتم احساس خنکی بهم داد بعد از چند دقیقه هم رفتم شستمش و از اتاق اومدم بیرون هر کسی مشغول یه کاری بود 3 تا زن بودن که هر کدوم یه طرفو میسابیدن بی بی هم بالای سرشون دستور میداد مث اینکه یه جورایی بزرگ همه بود با دیدنم لبخندی زد و جلو اومد : به به چه لعبتی .... تو کجا بودی دختر ؟ چی بودی و ما نمیدونستیم ؟
بغلم کرد و صورتمو بوسید و خوب نگام کرد و با شیطنت خندید و گفت :قیافه ات تازه رنگ دخترا به خودش گرفته چی بود اون همه ریش و سیبیل خودت خجالت نمیکشیدی ؟
- ای بابا بی بی ما رو گرفتیا
با لحن شیطونی که ازش بعید بود گفت :  نه جون بیبی تازه دارم بهت امیدوار میشم خوبچیزی هستی
خلاصه اون روز یه جورایی خوش گذشت با اینکه گفته بود باید تو اتاقمزندانی باشم ولی بی بی کاری باهام نداشت همه ی سوراخ سنبه های خونه رو گشتم و با مهگل تو حیاط تاب بازی کردیم میخواستم طرف استخر برم ولی عمقش زیاد بود منم که شنا کردن بلد نبودم بی خیالش شدم دیگه هوا تاریک شده بود و رفتیم داخل ساختمون مهگل از خستگی خوابش برد همونجا رو مبل خوابوندمش و خودمم نشستم جلوی تلویزیون و مشغول بالا پایین کردن کانالا شدم دیگه داشت سرم گیج میرفت مگه ماهواره چند تا کانال داره که تموم نمیشه همینطور میزدم جلو که یهو چشام گشاد شد خاک به سرم اینا چیه نشون میده ؟ این خاک بر سریا هم مگه نشون دادن داره ؟ صدای عشوه و اه و ناله دختره بلند بود طوری که یکی از خدمتکارا هم حواسش به تلویزیون جمع شد هول شدم خواستم کانالو عوض کنم که صدای انکرو الاصواتشو شنیدم : نمیدونستم به این چیزا علاقه داری وگرنه خودم بطور زنده بهت نشون میدادم یهو گرمم شد اونقدر هول شدم که کنترل از دستم افتاد حالا بدبختی اینجا بود که رفت زیر مبل و این دختره هم صداشو انداخته بود سرش داشت ابروی منو میبرد سریع به سمت تلویزیون رفتم خاموشش کردم و کنترلو از زیر مبل دراوردم و گذاشتمش کنار تلویزیون و روبروش ایستادم نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم این یه روز من چقدر خجالت کشیدم از دست این گیج بازیام خدا منو بکش راحت شم سرمو که بلند کردم دیدم داره با شیطنت نگاه میکنه و لبخند نامحسوسی هم زده که با دیدنم چشاش گرد شد گفت : خو.... خودتی ؟ ... همون ... همون دختر دزده ؟
- دزد خودتی بچه پررو .... این تلویزیون هم مردشورشو ببره من چهمیدونستم کانالای خاک بر سری هم داری ؟ هول شدم دیگه
چیزی نمیگفت فقط نگام میکرد و به فکر فرو رفته بود که به طرف مهگل رفتو بغلش کرد و گفت : دنبال من بیا
وارد اسانسور شد منم رفتم کنارش ایستادم هنوز به صورتم خیره بود کهبهش توپیدم : هوی چته ؟ مگه ادم ندیدی ؟
مث دخترا یه پشت چشم نازک کرد و نگاهشو گرفت من که کفم برید با اینادا و اصولش از اسانسور که خارج شدیم به سمت اتاق رفت و مهگلو روی تخت خوابوند به منم گفت : بیا بریم اتاق من کارت دارم
- هوی یارو خیال خام به سرت نزنه من کمربند مشکی دارم
دندون قروچه ای کرد و یهو به طرفم اومد از ترس یه قدم عقب رفتم ولیهنوز اخم داشتم که بازومو گرفت و صورتشو جلو اورد و گفت : مثلا اگه خیالی داشته باشم چه غلطی میتونی بکنی ؟ ..... تو هنوز نفهمیدی من کیم و چطوری باید باهام حرف بزنی
- ه....هر خری میخوای باش
این بار دیگه واقعا عصبانی شد بازوم تو دستش داشت خرد میشد از رو زمینبلندم کرد و گذاشتم رو کولش ترسیدم با مشت زدم تو شونه اش : منو بذار زمین میخوای چه غلطی بکنی ؟
- خفه شو اینقدر زر نزن خواهرتو بیدار میکنی
- بذارم پایین عوضی
موهاشو کشیدم ولی انگار داشتم نازش میکردم محکم تر کشیدم ولی یهو بااون دست سنگینش یه جوری زد به باسنم که اتیش گرفتم : چیکار میکنی بیشعور ؟ منو کجا میبری ؟
چیزی نمیگفت تا اینکه وارد اتاق خودش شد همون اتاقی که اون شب برایدزدی اومده بودم انداختم رو یه جای نرم نگاه که کردم دیدم روی تخته خواستم بلند شم که خودشو رو تخت انداخت و روم نیمخیز شد با چشای گرد شده نگاش میکردم که گفت : خب.... گفتی کمربند مشکی داری ... معطل چی هستی ؟ از خودت دفاع کن
چیزی نگفتم لامصب بازم بوی اون عطره رو میداد .... مث منگلا بجایاینکه پسش بزنم رفتم جلوتر تا عطره رو بو کنم تعجب کرد ولی چیزی نگفت چشام خود به خود بسته شد گردنشو بو میکردم نمیدونم چرا ازش نمیترسیدم انگار مطمئن بودم کاری نمیکنه سنگینیش بیشتر شد کاملا روم خم شده بود پاهامو بین پاهاش قفل کرد ولی توجهی نکردم که صداشو کنار گوشم شنیدم : پس چی شد خانم پاک و طاهر ؟ .... دیگه مطمئن شدم از طرف محمودی هستی پس ایرادی نداره امشبو یه حال و حول با هم داشته باشیم
همینو که شنیدم به رگ غیرتم برخورد دو تا دستامو مشت کردم و گذاشتم روسینه اش و تقلا کردم ولی دریغ از یه سانت که تکون بخوره خونسرد نگام میکرد فاصله امون فقط یه سانت بود با اخم نگاش میکردم که گفت : خیلی خب .... اینقدر تقلا نکن خودم فهمیدم که از ادمای محمودی نیستی ولی یه کاری باهات دارم
- چی کار ؟
- به جبران اون دزدی که ازم کردی تحویل کلانتری نمیدمت ولی باید بهجاش یه کاری برام بکنی که خیلی هم سخت نیست
- چه کاری ؟
- باید به طور صوری یه مدت نامزدم باشی
- چی ؟
- همین که گفتم مادرم میاد میبینتت و تو هم باید بگی تو یه تصادف بامن اشنا شدی و زندگی واقعی خودتو بگی البته به استثنای معتاد بودن بابات و دزد بودن خودت
- همچین کاری نمیکنم
- غلط میکنی .... همینی که گفتم وگرنه مجبورم بدمت تحویل کلانتری مهگلخوشگله هم که اواره میشه
با عصبانیت بهش خیره شدم و گفتم : چی از جونم میخوای چرا ولم نمیکنی
- چون تو واسه من كبريت بي خطري و تنها گزينه اي هستي که میتونم واسه اینکارانتخاب کنم نه میتونی جذبم کنی نه من جذبت میشم چون میدونم عرضه اینکارا رو نداری دردسر هم نميتوني درست كني چون خودم قبلش ميكشمت برای اینکه کارت هم بیمزد نباشه 50 تومن بهت میدم
اخمامو کشیدم تو هم مرتیکه فکر کرده من گدام : برو 50 تومنت رو بذارجلوی اینه دو برابر شه حالشو ببری
- خنگ احمق منظورم 50 میلیون تومنه
کپ کردم .... 50 میلیون ؟ حتی تو خواب همهمچین پولی رو ندیدم پیشنهاد وسوسه کننده ای بود از تعجب دهنم باز مونده بود و حواسم نبود این مرتیکه هم تو دهنمه زودی دهنمو بستم و گفتم : خب .... خب باید روش فک کنم
-واسه من قوپی نیا از همین الان جواب مثبتت مشخصه لابد دهن من یک متر باز شده بود
-خب این پولا واسه تو پولی نیست اما واسه من یه زندگیه
-پس قبوله
-اگه از رو من پاشی اره .... خفه شدم
-بلند شد و لبه تخت نشست تازه متوجه اطرافم شدم عجب جایی بودا تخت به این بزرگی ندیده بودم مث تو فیلما بود ملافه ی روش ساتن طلایی بود و اطرافش هم تور کشیده بودن و تاج تخت هم یه حالت خوشگلی داشت از بس نرم بود دلم نمیومد از روش پاشم ولی پا نمیشدم فکر میکرد پرروام خودمم دنبالشم از جام بلند شدم و کنارش نشستم که گفت : خب دیگه برو
-هنوز نفهمیدم چرا باید اینکارو بکنم
كلافهدستي تو موهاش كشيد و گفت :  خیلی خب بهت میگم ... مادر من اصرار داره ازدواج کنم ولی نمیخوام اینکارو بکنم دلایلش به تو ربطی نداره فقط اینو بدون که یه دخترو برام در نظر گرفته که اصلا ازش خوشم نمیاد برخلاف تعریفایی که ازش شنیدم خیلی اویزونه و اصلا اون چیزی نیست که مادر من فکر میکنه بخاطر همین بهش گفتم نمیخوامش و خودم با یه نفر نامزد کردم اونم گفت حرفی نداره به شرط اینکه دختر خوبی انتخاب کرده باشم مادر من زن ساده ایه چند سال پیش به دلایلی از همه بریدم و از خونه پدری زدم بیرون و اومدم اینجا با هیچکس ارتباط ندارم جز احسان که اون روز دیدیش اون پسر خالمه و تنها کسیه که از همه چی خبر داره
-چرا از همه بریدی ؟
نگاهوحشتناکی بهم کرد و گفت : گفتم این به تو ربطی نداره
-خیلی خب بابا .... ببینم حالا از کجا اینقدر مطمئنی که من کبریت بی خطرم ؟
موذیانهنگام کرد و گفت : چون تو یه دزدی
بهشتوپیدم : دزدم که دزدم از رو ناچاری بود چیکار میکردم
-خیلی کارا
-مثلا ؟
-منشی گری .... اصلا مستخدمی
-فکر میکنی اینکارا رو نکردم ؟ اما نشد هر جا میرفتم یا صاحبکار جایی که کار میکردم ناتو از اب درمیومد یا خونه ای که توش کلفتی میکردم تو زرد از اب درمیاد تو چه میدونی یه دختر 20 ساله چه چیزایی منتظرشه
-اما دزدی هم کار بدرد بخوری نیس
-اتفاقا تنها کاری که تونستم انجام بدم و کسی هم نفهمید که دخترم همین دزدی بود
-در هر حال تو واسه من بی خطری چون مطمئنم هیچ وقت جذب دختری مث تو نمیشم
-به درک حالا منم نامه فدایت شوم بهت ندادم
یهابروشو بالا انداخت و گفت : ِا ... تو که راست میگی ... حتما من بودم به قصد بوسه جلو اومد
-برو بابا ... خیالای خام نکن بوی عطرت یه جور عجیب غریبیه خواستم عطرتو بو کنم فقط همین
-عطر ؟ تو از این .... عطر خوشت میاد
-خب اره مگه چیه ؟ واسه همین اون شب ازت دزدیدمش دیگه
لبخندیزد و گفت : پس عطر منو تو بردی .... گفتم عجب دزدی بود فقط اومد عطرمو برد ... اما من از این عطر متنفرم
-وا پس حتما دیوونه ای ... عطر به این خوشبویی ... اصلا پس چرا استفاده میکنی
اخماشوتو هم کشید و گفت : تا یادم نره که باید از همتون متنفر باشم .... حالا هم برو گمشو بیرون
-ایش مردشورتو ببرن .... چته یهو جنی میشی ؟
باعصبانیت بازومو گرفت و بلندم کرد و از اتاقش بیرون انداختم و درو محکم بهم کوبید که از همون جا گفتم : بابا همه ی جن و پریا هم بد نیستن میخوای یه دعا بهت بدم از اون جن خوبا بیان سراغت ؟ ...
هنوزحرفم تموم نشده بود که دوباره درو باز کرد و با اخمای گره کرده نگام کرد ترسیدم و گفتم : خیلی خب ... فهمیدم دعا نمیخوای ... برو بخواب اینقدر هم اخم نکن پیشونیت چروک میفته
هنوزنگام میکرد گفتم : اها .... من برم ؟ .... باشه خب میرم چرا میزنی ؟
چندقدم عقب رفتم و بدو بدو به طرف اتاقم شیرجه زدم .... اوف عجب دیوونه ایا کار دستمون نده خیلیه ولی به قول خودش به من جذب نمیشه خو چه بهتر .... وای خدا یعنی 50 میلیون میخواد بهم بده ؟ اولین کار اینه که یه خونه رهن کنم البته اون پایین مایینا بقیه پول هم میذارم بانک سودشو بخوریم و یه ذره اش میذارم برم کلاس کامپیوتر تا بتونم برم حداقل منشی بشم خداییش خودمم دیگه از دزدی بدم میاد وای که چقدر خسته ام بگیرم بخوابم شالمو دراوردم و به طرف کمد رفتم تا یه گرمکنی یه چیزی بپوشم در کمدو که باز کردم به همه ی لباسا یه نگاهی انداختم تا رسیدم به یه دسته لباس که همشون نیم وجبی بود اینا دیگه چیه ؟ به اینا هم میگن لباس ؟ اها یادم اومد قبلا تو ویترین یه مغازه دیده بودم زده بودن لباس خواب پس اینا لباس خوابه یکیشو دراوردم یه لباس مشکی به جنس ساتنکه دو تا بند داشت و تا زانوم بود حداقل یه بار واسه امتحان دوست دارم بپوشم لباسامو دراوردم و همون لباس خوابه رو پوشیدم به طرف اینه قدی رفتم و خودمو توش نگاه کرد خدایا یعنی من یه روزه اینقدر عوض شدم ؟ چه از نظر ظاهری چه از نظر لباس با مهسای چند روز قبل قابل مقایسه نبودم تا حالا یه بارم خودمو این شکلی ندیده بودم پاهام سفید بود و با رنگ سیاه لباس تضاد قشنگی ایجاد کرده بود خیلی بهم میومد انگار واسه هیکل من ساخته بودن خودم از خودم اینقدر تعریف نکنم کی بکنه نصفه شبی ایستادم جلو اینه دارم از خودم تعریف میکنم منم دیوونه شدم برم بگیرم بخوابم که بهتره روی تخت کنار مهگل خوابیدم خواهر خوشگلم ... امروز از بس بازی کرد خسته شد و از خستگی خوابش برد بغلش کردم و خوابیدم یعنی قراره چی بشه ؟ روزای دیگه چه اتفاقی ممکنه بیفته ؟ خدایا خیلی وقته بنده ی خوبی برات نبودم ولی کمکم کن این بار دیگه راه درستو برم .....
                                          ************
-ابجی ؟ .... ابجی نمیخوای بیدار شی ؟ عمو فرزاد باهات کار داره
هنوز خواب بودم از اون گذشته دل کندن از اون جای گرم و نرم کار راحتینبود : ولم کن میخوام بخوابم
- اخه عمو فرزاد باهات کار داشت
- به درک
صدای قدماشو شنیدم که از اتاق خارج شد و هنوز یه دقیقه نشده بود کهدوباره برگشت با همون چشای بسته گفتم : برو بازی کن مهگل حال ندارم بیدارشم فک کنم سرماخوردم
پتو از روم کشیده شد برای یه لحظه شوکه شدم وای نکنه این فرزاد باشهمن خاک برسر هم که لباس درست حسابی نپوشیدم با یه جهش از خواب پریدم فرزاد بالای سرم وایساده بود پاهامو جمع کردم و تا اونجایی که میشد لباسو پایین کشیدم و گفتم : هان ؟ چیه چه مرگته اول صبحی خوابو حروممون کردی ؟
ابروهاشو تو هم کشید و جلو اومد روی تخت نشست و گفت : نکنه فکر میکنیاومدی تعطیلات ؟ ... نه جونم از این خبرا نیس پاشو امروز قراره مادرم بیاد ببینتت
- چی ؟ مادرت ؟ ... خب من قراره چیکار کنم ؟
- هیچی .... فقط متین رفتار کن در ضمن شغل تو دزدی نبوده تو منشی یهاموزشگاه بودی و پدر و مادرتو توی یه تصادف از دست دادی و خودت هستی و خواهرت فهمیدی ؟
- خنگ که نیستم
یه نگاهی از سر تا پام کرد که بی اختیار جلو رفتم و دستمو گذاشتم رویچشماش و گفتم : بی تربیت چشماتو درویش کن
برای اولین بار خندید و ردیف دندونای سفیدش پیدا شد و گفت : فقطخواستم سایزتو بدونم بی جنبه .... گفتم که تو کبریت بی خطری
- اقای با جنبه سایز منو میخوای بدونی چیکار ؟
یهو بازومو کشید و رو پاش نشوندم هنوز دستم رو چشماش بود و تقلامیکردم از بغلش بیام بیرون که گفت : باید برات لباس بگیرم مث اینکه کمبود لباس داری
وا این چی میگه ؟ ... : این همه لباس گذاشتی دیگه لباس میخوام چیکار
والا اینی که میبینم تنته لباس نیس اصلا..... دستمو از رو چشاش برداشتو تو چشام گفت : در ضمن لازم نکرده جلوی چشای منو بگیری اونقدری دیدم که تو دیگه عددی نیستی
مرتیکه ایکبیری خب معلومه شما پولدارا بلانسبت همه ی غلط کاری ایمیکنین وضعیتمون خیلی بد بود من با یه لباس خواب دو وجبی رو پاش نشسته بودم و صورتامون هم یه وجبی همدیگه بود که یهو بی بی وارد اتاق شد و با دیدن ما چشاش گشاد شد گفت : فرزاد مادر این چه کاریه ؟ با دختر مردم چیکار داری ؟
موذیانه نگام کرد و گفت : من که کاریش نداشتم خودش اومده تو بغلم بیبی جون تو که بهتر از همه میدونی همه عاشق فرزاد میشن این دختره هم مستثنی نیست دیگه
- برو بابا توهمی .... من حاضرم خودم خودمو با چاقو تیکه تیکه کنم ولیعاشق توی سوسول نشم
- خیلی خب حالا زیادی داری حرف میزنی ....
دستشو انداخت دور کمرم و گذاشتم روی کولش که جیغم رفت هوا البته جیغمفقط بخاطر این بود که لباسم مناسب نبود و فقط تا باسنمو میپوشوند پاهام هم که لخت اما این بیشعور اصلا حالیش نبود جلوی چشای ورقلمبیده شده ی بی بی از اتاق خارج شد و به طرف اسانسور رفت تو اسانسور گذاشتم زمین که با عصبانیت بهش توپیدم : دیوونه برای چی منو اینجوری از اتاق اوردی بیرون ؟ اسانسورو بزن دوباره بره بالا
- لازم نکرده میریم صبحونه بخوریم
- این صبحونه کوفتم بشه من چطوری جلوی چشای هیزت اینجوری بشینم صبحونهکوفت کنم ؟ - این دیگه مشکل من نیست 3 بار صدات کردم بیدار نشدی یا شدی و خواستی لجبازی کنی اینم مجازاتشه
اسانسور ایستاد پیاده شدیم و خواستم به طرف پله ها برم که دستمو کشیدو گفت : بیا اینجا کسی غیر خودمون نیس
- ببینم مگه تو اینجا قاقی ؟ من بیشتر واسه خاطر تو دارم میرم لباسعوض کنم بابا من تا حالا از این بی ناموسیا نکردم
با خونسردی سر تا پامو دید زد و گفت : یعنی میخوای بگی اینقدر براتمهمه
- د اخه الاغ من تا حالا از این لباسا نداشتم که بپوشم دیشب هم عیناین ندید بدیدا رفتم پوشیدم ببینم چه شکلی میشم چه میدونستم توی غول بیابونی صبح رو سرم هوار میشی
- اولا که حرف دهنتو بفهم وگرنه مجبور میشم یه جور دیگه بهت بفهمونمدر ثانی به هر حال من تو رو در همه حال دیدم دیگه مهم نیس بیا سر میز
بابا این دیگه کیه خیلی ریلکس به طرف میز رفت و کنار مهگل نشست و براشلقمه میگرفت خوشم میومد که با مهگل اینطوری رفتار میکنه انگار بچه اشه ولی نمیدونم چرا اینقدر لج منو درمیاورد شانس گند خودمه دیگه همینطور نگاشون میکردم که گفت : اینقدر به ما زل نزن تو هم بیا بخور - ناچارا سر میز رفتم و کنار مهگل نشستم فرزاد مشغول درست کردن لقمه نون پنیر بود و منم نگاش میکردم که گفت : چیه حسودی میکنی ؟ تو هم میخوای ؟
با اخم سرمو برگردوندم که گفت : واسه من از این ادا اصولا درنیار توکه هیچی واسهگنده تر از تو هم لقمه نگرفتم .... مهگل خوشگله هم فرق میکنه دوست خودمه و تنها دختریه که دوسش دارم مگه نه عمو ؟
- اوهوم
- اخ قربون حرف زدنت برم
پیشونیشو بوسید و گفت از همون شب توی شهربازی ازش خوشم اومد نمیدونستمقراره چند روز بعد دوباره ببینمش
- حالا اگه قربون و صدقه رفتنات تموم شده برو رد کارت
- تو به من چیکار کردی ؟ مث اینکه خونه ی منه ها
لبمو گزیدم خوب بچه راست میگفت دیگه خونه ی اونه من دارم بهش امر ونهی میکنم دیگه حرفی نزدم و خودمو مشغول نشون دادم موهام زیادی بلند شده بود تا باسنم می رسید رنگش هم خرمایی روشن بود چون بازوهام لخت بود موهامو دورم ریختم و سرمو پایین انداختم و مشغول خوردن شدم اما یهو موهام کنار رفت اطرافمو نگاه کردم دیدم موهام دست فرزاده گفتم : موهامو چیکار داری ؟ ولش کن
- داری غذا میخوری مو میره تو دهنت
- ول کن این بی صاحابو نمیره تو دهنم
- برات میبافم از موی باز خوشم نمیاد
- ول کن خودم میرم میبافم
- عادت ندارم یه چیزی رو دوبار تکرار کنم به خوردنت ادامه بده خودممیبافم
- به درک فقط وای به حالت موهامو بکشی
همون لحظه یه جوری موهامو کشید که جیغم رفت هوا : روانی به موهای منچیکار داری عقده ای
بی توجه به من موهامو 3 دسته کرد و اروم برام می بافت دستش دائم پشتگردنم میخورد و قلقلکم میومد به پشت گردنم خیلی حساس بودم مخصوصا که نزدیکم بود و نفسش به پوستم میخورد و بدتر خنده ام گرفته بود یهو پقی زدم زیر خنده که تو جاش تکون خورد و با تعجب گفت : چه مرگته ؟ چرا اینجوری میکنی ؟ نمیتونی مث ادم بخندی ؟ ..... اصلا به چی میخندی
- بابا من که بهت گفتم به پشت گردنم حساسم خنده ام میگیره خب تو هم هینفستو فوت میکنی پشت گردنم
- خدا شفات بده
از جاش بلند شد و گفت : امشب پدر و مادرم میان اینجا بهتره خودتواماده کنی مادر من زن محجبه ایه و دنبال یه دختر متین و نجیب میگرده تو خودت دختری حتما میدونی همچین دختری چه مدلیه پس خودتو خوب اماده کن از بی بی هم کمک بگیر
- چی بهشون بگم ؟
- لازم نیس چیزی بگی خودم همه چیزو بهشون گفتم مادرم ممکنه اولش خوبرفتار نکنه ولی اگه باب میلش باشی همه چی عوض میشه در ضمن یادت نره که این نامزدی صوریه فقط برای خلاص شدن از دست اون دختره ی ایکبیریه
- باشه بابا حالا منم عاشق سینه چاک تو نیستم
پسره ی از خود راضی بدون هیچ حرفی رفت فقط پیشونی مهگلو بوسید و رفتدیگه کم کم داشتم به مهگل حسودی میکردم ای بابا واسه چی اینقدر از مهگل خوشش میاد ؟ بعد از رفتنش بی بی کنارم نشست و اخمی بهم کرد فهمیدم اخمش بخاطر چیه که سریع گفتم : بی بی به خدا من دختر بدی نیستم این پسره بدون اجازه اومد تو اتاق خب منم نمیدونستم یهو منو کشید تو بغلش باور کن اونم از من خوشش نمیاد فقط داره اذیتم میکنه
یه کمی اخماش باز شد و گفت : مادر من فرزادو عین بچه ی خودم دوست دارمولی میدونم چجور ادمیه حواست به خودت باشه ... تو رو از همون دقیقه ی اول که دیدم شناختم فهمیدم دختر بدی نیستی ولی پنبه و اتیش کنار هم جور درنمیان هم تو جوون و خوش اب و رنگی هم فرزاد کم کم به هم کشیده میشین و خدای نکرده اتفاقی که نباید میفته
از حرفاش خنده ام گرفت تصور کن من و این پسره ی خودخواه از خود راضی :نه بی بی خیالت راحت من و این پسره سایه ی همو با تیر میزنیم
- اما فرزاد گفت میخواهید با هم نامزد کنید
- الکیه بابا
- الکی ؟
وا یعنی بی بی نمیفهمه
- خب ... خب یعنی ممکنه با هم نامزد کنیم ممکنه هم نشه دیگه مننمیدونم از فرزاد بپرسین
- فرزاد موهاتو بافته ؟
- هوم ؟ اره
- بعد از خواهر خدا بیامرزش موی هیچ دختری رو نبافته
- خواهرش ؟
- اره فرزاد یه خواهر داشت بچگیش مریض شد و مرد ... میدونی چرا اینقدرمهگلو دوست داره ؟
- چرا ؟
- چون عجیب شبیه فرناز خدا بیامرزه البته دور از جونش .. فرزاد اونموقع 16 سالش بود فرناز هم همسن الان مهگل بود اما نمیدونم کدوم ادم بخیلی چشمش کرد و یه درد بیعلاج گرفت و دختر بیچاره پر پر شد الحق دختر خوشگلی بود روز اولی که مهگلو دیدم متوجه این شباهت شدم خیلی تعجب کردم
- پس که اینطور .... واسه همین اینقدر مهگلو دوست داره
- اره مادر از وقتی شما اومدین اولین باره که میبینم اقا اینجا غذامیخوره و شب کسی رو با خودش نمیاره
- شب ؟ مثلا کیو میاره
سرشو تکون داد و اسغفراللهی گفت و دیگه حرفی نزد و از جاش بلند شد :من دیگه برم به کارام برسم
                                                **************
- اون روز استرس زیادی داشتم وقت نداشتم به حرفای بی بی فکر کنم توکمد دنبال یه لباس مناسب میگشتم من باید میموندم صحبت 50 میلیون تومن پول بود با این پول زندگی من  و مهگل عوض میشد همیشه که از این شانس ها در خونه ی ادمو نمیزنه انبوهی ازلباس روی تخت ریخته بود اخرش هم تصمیم گرفتم کاملا ساده باشم یه بلوز و دامن شکلاتی پوشیدم و موهامو بالای سرم با کلیپس بستم و یه شال چروک خردلی هم سرم انداختم هیچ ارایشی هم نکردم اگه قراره منو بپسنده باید خودمو ببینه نه قیافه ی نقاشی شده امو مگه خودم چمه ؟ حالا شاید خوشگلی افسانه ای نداشته باشم ولی همچین بد تیکه ای هم نیستم ساعت 6 بعدازظهر بود و فرزاد هنوز پیداش نشده مهگل کنارم نشسته و با تعجب رفتارمو زیر نظر داره این بچه هم تو این چند روز مدرسه نرفته در اولین فرصت باید یه فکری به حالش بکنم در اتاق باز شد وبی بی با عجله اومد تو و با اظطراب گفت : زود باش مادر اماده شدی ؟ شایسته خانم اومدن
- شایسته ؟ شایسته دیگه کیه
- مادر اقا فرزاد دیگه
- فرزاد خودش چی ؟ نیومده
- چرا مادر همشون پایینن بیا زود باش
سریع دنبال بی بی رفتم و مهگل هم پشت سرم اومد بیرون برای اولین باراینقدر توی زندگیم استرس داشتم هر سه به طرف اسانسور رفتیم و سوار شدیم سرمو پایین انداختم تا متوجه ی دستپاچگیم نشن وقتی پیاده شدیم سالن مشخص نبود اما چند قدم که جلو میرفتم کاملا تو دید افراد توی سالن بودم محکم و با قدرت قدم برداشتم و به سمت سالن حرکت کردم حدسم درست بود همه ی افراد سالن چشم به همین نقطه داشتن البته ادمای زیادی نبودن فقط یه زن و مرد مسن و فرزاد جلو رفتم و با صدای بلند سلام کردم طوری که صدام اکو داد اخه سالن بزرگ بود کسی هم حرفی نمیزد که اون اقای مسن لبخند ریزی زد و گفت : سلام بابا بیا اینجا بشین
از لفظ بابا یه جوری شدم همون موقع مهرش به دلم نشست نگام به زن افتادکه مشکوک نگام میکرد قیافه ی خوشگلی داشت چشمای ابی تیره و پوست سفید و موهای روشن نمیدونم چند سالش بود ولی جوون میزدکنار پدر فرزاد نشستم که مادرش گفت : شما دختر مورد علاقه ی پسر منی ؟
وا این چقدر لفظ قلم حرف میزنه بی خیال گفتم : والا من نمیدونم این.... یعنی فرزاد چی به شما گفته ولی خب اگه قابل بدونی و نظرت نسبت به من خوب باشه شاید قسمت شدیم
لبخندی زد و گفت : و اگه قبول نکنم ؟
- خب شما سرور مایی ... مام میریم رد کارمون
- خب نیست یه دختر اینجوری حرف بزنه
- شما به بزرگی خودت ببخش اخه ما که بابا و مامان با کمالاتی مث شمانداشتیم
این بار لبخند بزرگ تری زد و گفت : چند سالته ؟
- من ؟ 22
- میدونی پسر من 32 سالشه ؟
با تعجب فرزادو نگاه کردم به این پسره نهایتش میخورد 28 سالش باشه نه32
- پس نمیدونستی
- خب این پسره نهایتش 28 بهش میخوره
- به پسر من میگی پسره ؟
- خب ببخشید .... هنوز به اسمش عادت نکردم
- مگه چند وقته اشنا شدید ؟
فرزاد وسط حرفمون اومد و گفت : مادر من گفتم که یک ماهه اشنا شدیم ومن خودم بعد از تصادف اوردمش اینجا و دیگه نذاشتم بره بعد هم که به هم علاقمند شدیم
- شنیدم پدر و مادرت فوت شدن
- اره عمرشونو دادن به شما
- خدا بیامرزتشون
- خدا رفتگان شمارم بیامرزه
- فرزادو دوست داری ؟
یهو سرمو بلند کردم و مث منگلا فقط نگاش میکردم : هوم ؟ من ؟ .... خب... خب من به عشق بعد ازدواج اعتقاد دارم
نگاه تحسین امیزی انداخت و گفت : افرین ... منم یه جورایی این حرفتوقبول دارم ولی یه علاقه ی کوچیک هم باید قبل از ازدواج باشه درسته ؟
- خب بله ... هست
- خوبه ولی من قول فرزادو به یه دختر دیگه دادم
- خب ... فرزاد میگه دوسش نداره
- درسته اینو به خودمم گفته ولی اون دختر عاشق فرزاده و تو باید خودتیه کاری کنی که میدونو خالی کنه من نمیتونم به اون بگم که فرزاد نمیخوادتش چون اون دختر دوست چندین و چند ساله امه از یه طرف هم فرزاد میگه به تو علاقه داره و الان هم که دارم میبینم مورد تایید منی برای من پول و ملک و املاک اصلا مهم نیست فقط نجابت برام مهمه که اینو تو چشمای تو دیدم ... راستی شنیدم یه خواهر داری ... اما نمیبینمش
دورمو نگاه کردم دیدم مهگل نیست صداش کردم : مهگل ؟ مهگل ابجی کجایی ؟
مهگل از پشت یه مبل بیرون اومد سرش پایین بود و چیزی نمیگفت اروم بهشگفتم : سلام کن مهگل
اروم رفت جلو و گفت : سلام
یهو چشمای پدر و مادر فرزاد گرد شد دستای مادر فرزاد به لرزش افتادجلوی مهگل زانو زد و به صورتش خیره شده بود و گفت : فرنازم
بغلش کرد مهگل ترسیده بود و تکون نمیخورد راستش خودمم از عکس العملشترسیدم فرزاد لبخند میزد که پدرش هم جلو اومد و دستای مهگلو میبوسید تا چند دقیقه بغلشون بود که مادر فرزاد روی پاش نشوندش و گفت : خواهر تو خیلی به فرناز من شباهت داره برای یه لحظه فکر کردم فرناز خودمه حتی صداش و لحنش هم شبیه اونه فرزاد بهم گفته بود ولی باورم نمیشد
- خدا بیامرزتش
- اجازه میدی گاهی با خودمون ببریمش در هر حال تو دیگه عروس خانوادهما به حساب میای
اوه چه جدی جدی عروس این خانواده شدم : اختیار دارین اگه خودش دوستداشته باشه چرا که نه
خلاصه اون شب همه دور هم شام خوردیم و مهگل هم خیلی به پدر و مادرفرزاد انس گرفت خب خداییش اونها هم خیلی دور و برش میگشتن و بهش محبت میکردن این مهگل هم عجب خرشانسیه ها اون از فرزاد اینم از اینا همینجوری نگاش میکردم که فرزاد خنده ای کرد و گفت مادر عروست حسودیش شد من برم پیشش یه کم کمتر حرص بخوره و اومد کنار من نشست و دستشو دور شونه ام حلقه کرد و ور دلم نشست  بهش یه چشم غره رفتم که از نگاه مادر فرزاد دور نموند و گفت : فرزاد مادر درست نیست اینجوری رفتار میکنی مهسا هنوز به تو محرم نیس
- وای مامان بیخیال شو
- نه ... درست نیست مهسا هم ظاهرا راضی نیست همین امشب باید یه صیغهمحرمیت بینتون خونده بشه که اگه دستتون به هم خورد یا برخوردی داشتین اشکالی نداشته باشه
ای بابا این فرزاد نخونده ملا بود وای به اینکه صیغه اش هم بشم گفتم :نه مادر جون دیگه ایشالا هر وقت خواستیم عروسی کنیم میریم عقد دائم میخونیم
- نه مادر ... میدونم معذبی ... من پسرمو بهتر از تو میشناسم میدونمکه خیلی دله است پس بهتره یه صیغه بینتون خونده بشه که اگه یه وقتی بغلت کرد یا بخواد ببوستت اشکالی نداشته باشه
ببین چقدر این پسره خرابه که ننه اش هم میفهمه لبمو گزیدم و دیگه چیزینگفتم خلاصه اون شب بابای فرزاد صیغه رو برامون خوند و رسما شدیم زن صیغه ایه اقا از عصبانیت خون خونمو میخورد و نمیتونستم چیزی بگم که بالاخره خداحافظی کردن و رفتن هر چقدر هم بهشون اصرار کردیم بمونن گفتن خونه ی خودشون راحت ترن بعد از رفتنشون یه نفس راحت کشیدم و خودمو رو مبل ولو کردم که فرزاد کنارم نشست و گفت : فکر نمیکردم بتونی مخ مادرمو بزنی
- من مخ کسی رو نزدم هر چی که فکر میکردم درسته رو گفتم
- بابام در نگاه اول ازت خوشش اومد مادرمم بعد از چند دقیقه .... مادرمن خیلی سخت گیره خصوصا در این مورد .... اما الکی الکی زنم شدیا
- هوی خیال خام به سرت نزنه ها .... اینا همش معامله اس اینقدر هم زنمزنم نکن
- از خدات هم باشه .... بقیه ی دخترا ارزوشونه یه نگاه بهشون بندازم
- تو برو ارزونی همونا
- مهگل خودم چطوره بیا اینجا پیش داداش
- چی چی ؟ نفهمیدم چی شد .... داداش ؟
- اره دیگه حالا که فهمیدی چرا اینقدر مهگلو دوست دارم چون مث خواهرمه
- پس با این حساب منم خواهرت محسوب میشم دیگه
کله اشو اورد جلو زیر گوشم گفت : میدونی تو چی محسوب میشی برای من ؟
کنجکاو شدم بدونم چی میگه گفتم : چی ؟
- تو نهایتش کلفت خونه ام محسوب میشی کبریت بی خطر
اخمام تو هم رفت و با دست هلش دادم عقب با عصبانیت بهش توپیدم : بروگمشو عقده ای ... منو داشتن لیاقت میخواد
قهقهه ای سر داد که تحمل نکردم و به سمت اسانسور حرکت کردم وقتی وارداتاق شدم خودمو روی تخت انداختم نمیدونم چرا احساس میکردم ناراحت شدم ته قلبم یه کم درد میکرد ضربانم از عصبانیت تند شده بود انگار دلم میخواست گریه کنم .... چرا ما فقیرا اینقدر بدبختیم اگه من یه دختر پولدار تیتیش بودم بازم این حرفو میزد ؟ ولش کن گور باباش..... نه باباش چه گناهی کرده ؟ مرد به این خوبی ... از همچین پدر و مادری همچین پسری بعیده .... لیاقت نداره پسره اسکل بی خیالش .... شالمو دراورم و همونجوری با همون لباسا گرفتم خوابیدم هنوز چند دقیقه نگذشته بود که فرزاد در حالی که مهگل بغلش بود وارد اتاق شد و کنارم خوابوند خودمو به خواب زده بودم که احساس کردم روی تخت کنارم نشست و دستش به سمت گردنم رفت ... وا میخواد چیکار کنه ؟ نکنه میخواد منو بکشه ؟ .... اما در کمال تعجب مشغول باز کردن دکمه ی لباسم شد دکمه اولو باز کرد دکمه ی دوم هم داشت باز میکرد که دستمو گذاشتم روی دستش و اروم طوری که مهگل بیدار نشه گفتم : داری چه غلطی میکنی ؟
لبخند موذیانه ای زد و گفت : تو که خواب بودی پس چطور چشات خواب نیستو داری حرف میزنی ؟
- به تو ربطی نداره میگم چه غلطی میکنی اینجا ؟
- دارم لباس زنمو عوض میکنم کار بدیه ؟
با اخم گفتم : من صد سال سیاه زن تو نمیشم این قضیه هم اتفاقی پیشاومد مجبوریم بسازیم تو هم پاتو از گلیم خودت درازتر نکن
دستشو پس زدم و پتو رو خودم کشیدم چند لحظه بعد نفس گرمشو کنار گوشمحس کردم که اروم گفت : بخاطر اون حرفم ناراحت شدی ؟... اشکالی نداره عوضش با واقعیت روبروت کردم ... تو نمیتونی از خودت فرار کنی منم نمیتونم از این زندگی نکبتی فرار کنم پس مجبوریم تحمل کنیم
این چی میگفت ؟ حالا درسته که زندگی من نکبت و بدبختیه ولی این دیگهچی میگه ؟ بعد از این حرفش بلند شد و از اتاق رفت بیرون
                                                **********
فردای اون شب صبح زود بیدار شدم و لباس عوض کردم و دست و صورتمو تواتاق شستم و اومدم بیرون مهگل هنوز خواب بود حوصله پله ها رو نداشتم به طرف اسانسور رفتم وقتی رسیدم طبقه پایین بی بی از جلوم رد شد ولی متوجه من نشد و فقط با خودش غر غر میکرد که صداش کردم : بی بی جونم .... صبحت بخیر
سرشو بلند کرد و با لبخند گفت : سلام به روی ماهت عزیزم صبح تو همبخیر
- چی شده ؟ اول صبحی کی تونسته اعصاب بی بی منو بهم بریزه
- الهی قربونت برم چیزی نیس مادر نمیدونم چرا این دختره کله ی سحریاومده اینجا
- کدوم دختره ؟
- بابا همون دختره که شایسته خانم واسه اقا در نظر گرفته بودن
تعجب کردم دختره خودش پا شده اومده ؟ گفتم : الان کجاست ؟
- تو سالنه مادر
- به طرف سالن حرکت کردم پشت به من نشسته بود موهای بلند و اتو شده ورنگ کرده با یه ساپورت نازک هم پاش از پشت فقط همین چیزاش معلوم بود که گفتم : سلام .... فرمایشتون ؟
یهو از جاش پرید و به سمت من برگشت یه دختر بی نهایت لاغر با دماغ عملکرده و ارایش خیلی غلیط دهن ورقلمبیده یه ماتیک سرخ هم زده که انگار اومده عروسی دختره میمون
با پررویی گفت : شما کی باشی ؟
- من ؟ ... زن فرزادم
چشاش گشاد شد ولی بعد از چند لحظه خنده ی بلندی کرد و گفت : زن فرزاد؟ ... فرزاد زنش کجا بود ؟
- همین دیشب عروسی کردیم
- پس چرا ما تو مراسم نبودیم
- اخه سپرده بودم شامپانزه ها رو راه ندن
یهو برزخی شد و با صدای جیغش گفت : منظورت به منه دختره ی اشغال
- مگه تو شامپانزه ای غیر از خودت سراغ داری ؟
- صبر کن فرزاد بیاد پدرتو درمیارم
- باشه ببینم چیکار میکنی
- تو دختره ی ایکبیری فکر کردی میتونی با من رقابت کنی ؟ من عاشقفرزادم هیچ کس هم نمیتونه اونو از من بگیره
- تو عاشق فرزادی درسته .... اما اونم عاشق منه
- گنده تر از دهنت حرف نزن معلوم نیست چقدر واسش هرزه گری کردی کهتونستی خامش کنی
خون جلوی چشامو گرفت به طرفش هجوم بردم و موهاشو تو دستم پیچیدم : توالان چه زری زدی ؟
از درد صورتش جمع شده بود انتظار اینکارو از من نداشت که با درد گفت :همین که شنیدی
- کثافت عوضی منو با خودت یکی نکن .... تویی که میخوای باهرزگریفرزادو به سمت خودت بکشونی
- فکر کردی نمیدونم تو هم یکی از همون زنای خیابونی هستی که هر شبمیاره
- تو گه اضافه خوردی که همچین فکری بکنی
- زنیکه ی سلیطه ولم کن موهامو کندی
عصبانی بودم اصلا حال خودمو نمیفهمیدم بی بی و بقیه ی خدمتکارا همصدامونو شنیده بودن و بی بی با التماس میگفت : مهسا جان ولش کن .... تو رو خدا الان اقا میاد
یهو یه نفر دستمو از موهای دختره جدا کرد و صدای فرزادو شنیدم که گفت: شما دو تا دارین چه غلطی میکنین ؟
دختره رو زمین نشست و شروع به زار زدن کرد و بین گریه اش هم بریدهبریده حرف میزد : این .... این دختره ی هرزه .... رو من دست بلند کرد ... اصلا این چیکاره اس
فرزاد دستشو گرفت و بلندش کرد و با عصبانیت گفت : غزاله حواست باشه چیداری میگی .... حق نداری به زن من توهین کنی
این بار صدای گریه اش قطع شد و با چشای گرد شده فرزاد و نگاه کرد وگفت : زنت ؟ مگه تو با این دختره ازدواج کردی ؟
- هنوز نه ولی قراره با هم ازدواج کنیم
- پس .... پس قول و قرارت با من چی میشه
دستشو گرفت و گفت : بریم تو اتاق با هم حرف میزنیم و به طرف اسانسورحرکت کردن از عصبانیت خون خونمو میخورد بی بی یه لیوان اب قند دستم داد و روی مبل نشوندم و گفت : مادر چرا اعصاب خودتو خرد میکنی .... ولش کن بذار هر چی دلش میخواد بگه توجه نکن
- اخه بی بی دیدی که به من چی میگفت صفتای خودشو به من نسبت میده..... حال کردی چیکارش کردم
لبخندی زد و گفت : برای یه لحظه ازت ترسیدم .... معلومه خاطر فرزادوخیلی میخوای اره ؟
- هوم ؟ .... اره خب ... شما که بودی دیشب  صیغه محرمیت بینمون خونده شد دیگه شرعا شوهرمه
- ایشالا زودتر یه مراسم ابرومندانه بگیرید و دیگه اتاقاتونو یکی کنیدمن خیلی دوست دارم صدای بچه اینجا بپیچه
این بی بی هم دلش خوشه ها بچه کجا بود ؟ یه چند دقیقه ای کنار همنشسته بودیم که بی بی رفت به کاراش برسه و منم مشغول تلویزیون نگاه کردن شدم یه نفر از اسانسور پیاده شد .... همون دختره ی نچسب بود با عشوه و لبخند به طرفم اومد و گفت : فکر نکن تونستی فرزادو مال خودت کنی من حالا حالاها با تو کار دارم در ضمن فرزاد بهم گفت که اصلا تو رو دوست نداره و بخاطر مادرش میخواد با تو ازدواج کنه
- برو بچه خرت کرده تو هم که یابو زودی باور کردی
- بچه تویی نه من مطمئن باش تجربه من بیشتر از توئه
- اره بابا میدونم من سنم بچه است ولی عقلم بیشتر از تو میرسه بهتمیخوره کمه کم 30 رو داشته باشی ... اخی میترسی بترشی ؟ بخاطر همین اویزون فرزاد شدی ؟ دیگه به فکر یه دبه ترشی باش چون فرزاد تو رو نمیگیره مطمئن باش
دختره از عصبانیت رنگ لبو شده بود و بدون هیچ حرفی با حرص کفششو روزمین کوبید و رفت
بعد از چند دقیقه فرزاد هم اومد پایین با دیدن من اخم کرد و گفت :کارت درست نبود نباید میزدیش
- برو بابا باید نازش میکردم مث اینکه خودت گفتی میخوای از شرش خلاصبشیا .. اونوقت رفتی بهش گفتی منو دوست نداری و به خاطرت مادرت میخوای با من ازدواج کنی ؟
- لازم بود تو اونو نمیشناسی ولی من میدونم چه جونوریه
کنارم نشست که با ذوق براش تعریف کردم : وای حال کردی چطوری زدمش ؟موهاشو دور دستم پیچوندم ... اه اه داشت حالم بهم میخورد از بس ژل و کوفت و زهرمار به این موهاش زده بود ...
لبخندی زد و چیزی نگفت : ببینم این یعنی نجیب بود ؟ پس از نظر شماهادختر خرابش چه شکلیه ؟
بی حرف نگام میکرد و چیزی نمیگفت دیگه لبخند هم نمیزد اروم گفت : چندشب دیگه قراره یه مهمونی بدم .... اونجا دختر خرابو بهت نشون میدم
تعجب کردم این چرا اینطوریه ؟ یهو جنی میشه ... خدا شفای عاجل بده ازجاش بلند شد و گفت : من دارم میرم تا شب هم نمیام حق نداری از خونه خارج بشی
- باشه حرفی نیس ولی ...
- ولی چی ؟
- ولی مهگل تا کی باید تو خونه بمونه ؟ یکی دوهفته است که اصلا مدرسهنرفته
- چه مدرسه ای میره ؟
- مدرسه .... پایین شهره
- امروز میرم پرونده اشو برمیدارم یه مدرسه این نزدیکی ها هست همین جاثبت نامش میکنم
- مم..... ممنون
بدون اینکه جوابی بده رفت بالاخره خیلی کارا برای ما کرده بود بایدازش یه تشکر میکردم حالا درسته چشم دیدن منو نداره ولی خداییش مهگلو خیلی دوست داره
                                                          **********
چند روزی به راحتی گذشت دیگه عادت کرده بودم گاهی اوقات اون دخترهنچسب غزاله هم خودش خودشو دعوت میکرد و شام و نهارو خونه میموند فقط مونده بود لباساشو بیاره کلا اینجا بمونه هی تیکه مینداخت منم بی جواب نمیذاشتمش اخه دختر هم اینقدر سیریش ؟ نمیدونم حالا این فرزاد چی چی داره که اینقدر میگه عاشقشم .... اگه یه اخلاقی داشت بازم ولی اخه دلشو به چی خوش کرده ؟ پسره بد اخلاق خودخواه از خود راضی خود شیفته الاغ
هر چی فحش بود بارش کردم بدبخت .... مهگل هم هر روز صبح میرفتمدرسه  فرزاد براش کیف و کفش و لباس نو خرید خیلی زود با همکلاسیاش دوست شده بود و همه ی اتفاقات مدرسه اشو برام تعریف میکرد اصلا انگار این دختر اشتباهی خواهر من شده بود و باید تو همین محله های اعیون نشین متولد میشد فرزاد براش یه اتاق جدا اماده کرد و خلاصه با ضرب و زور از من جداش کرد به بهانه ی اینکه دیگه بزرگ شده و باید جدا بشه حوصله ام تو خونه سر رفته بود دو هفته تو اون خونه بودم و اصلا رنگ خیابون هم به خودم ندیده بودم عصر بود اون دختره میمون هم کم کم پیداش میشد تصمیم گرفتم یه کم برم بیرون بگردم مهگل هم که مشغول نوشتن مشق شبشه خب دلم پوسید میخوام برم بیرون یواشکی به بی بی گفتم : بی بی میخوام برم بیرون بگردم
زد تو صورتش و گفت : خدا مرگم بده بری بیرون ؟
- خب اره خسته شدم بابا
- نه مادر اقا بیاد و ببینه نیستی پوست همه امونو میکنه
- بابا مهگل که اینجاست بخدا افسرده شدم بذارین یه دوری بیرون بزنم تورو خدا
- اخه مادر .... هر روز به من میسپاره که تو بیرون نری
- یعنی چی مگه من زندانیشم ؟ .... قول میدم قبل از اینکه بیاد خونهباشم
- اخه ...
بوسیدمش و دیگه بهش فرصت حرف زدن ندادم : قربونت برم زودی برمیگردم بیبی خوشگلم
زود از ساختمون خارج شدم تو حیاط میدویدم که یه وقت حسین اقا منونبینه حسین اقا نگهبان اونجا و پیرمرد مهربونی بود ولی اونم اگه میدیدم نمیذاشت برم به در حیاط رسیدم خیلی اروم درو باز کردم و بالاخره به کوچه وارد شدم سریع از اونجا دور شدم و کم کم سرعتمو کم کردم و با ارامش راه میرفتم تا حالا به همچین محله هایی نیومده بودم درخت های بلند سایه ی خیابون شده و پرنده هم تو خیابون پر نمیزد یه کمی که جلوتر رفتم یه پارک بود صدای بچه ها میومد پارک بزرگی بود حتی پارک های بالا شهر هم با پارک های پایین شهر فرق میکرد زیاد نایستادم و رد شدم یه کمی جلوتر یه مرکز خرید بود واردش شدم انواع واقسام لباس و مانتو و کیف و کفش می فروختن بعضی جاها زده بودن حراج وقتی رفتم داخل چشمم یه کفشو گرفت یه کفش قهوه ای پوست ماری و براق ازش خوشم اومد یه مقدار پول با خودم داشتم ازش پرسیدم : ببخشید این کفش قیمتش چنده ؟
پسره یه نگاه به سر تا پام کرد و با لبخند و یه لحن اوا خواهری گفت :اون چون شمایی واستو در میاد 700 تومن
با تعجب گفتم : فقط 700 تا تک تومنی ؟
خنده ای کرد و گفت : شوخی میکنی نانا ؟ با 700 تا تک تومنی که سیلی همبه ادم نمیزنن
- پس منظورت 700 هزار تومنه ؟
- اره دیگه نانا
وای حالم داشت از این لحن و نانا گفتنش بهم میخورد گفتم : دستت دردنکنه نانا .... برازنده خودته
- ِا ؟ جون من ؟
- تو بمیری
خنده ای کرد و گفت : وای ناز بشی الهی ... من خیلی ازت خوشم اومدهشماره منو داشته باش باهات تماس بگیرم
- اخی یه کم دیر اقدام کردی خودم شوهر دارم
لباشو مث بچه ها ورچید و گفت : خب ولش کن من به این نازی
- چیکار کنم ؟ کتکم میزنه الان هم یواشکی اومدم بیرون
- خب ولش کن بیا بریم خونه ی من
- خونه ات کجاست
- تو ی همین محله ایم
اوخ اوخ کارمون دراومد نکنه همسایه دربیاد : نه دیگه با شوهر سیبیلکلفتم میسازم من اهل خیانت نیستم
- خب ازش طلاق بگیر خوشگلم
از لحنش خنده ام گرفته بود ولی خودمو به بی خیالی زدم و گفتم اگه اسمطلاقو بیارم سرمو میذاره لب باغچه بیخ تا بیخ میبره
- اوخ چه خشن
- اره دیگه خدا نصیب نکنه خواهر .... ما دیگه رفتیم
- حالا یه یادگاری از من داشته باش و یه صندل خوشگل قرمز از کنارشبرداشت و بسته بندی کرد داد دستم با تعجب گفتم : من پولشو ندارما
لبخندی زد و گفت : وا من که گفتم یادگاریه ... برای یادگاری که پولنمیگیرن نانا
خداییش کم داشت این پسره کادو رو ازش گرفتم و منم به جاش خواستم یهچیزی بدم ولی چیز بدردبخوری نداشتم یاد گل سرم افتادم ازش خوشم میومد طلایی بود و طرح گل و پروانه داشت گرون خریده بودمش که از سرم دراوردم و دادم دستش با تعجب نگام کرد که گفتم : تو یادگاری دادی منم اینو یادگاری میدم
بچه ذوق کرد و از ذوقش اومد جلو صورتمو ماچ کنه که خودمو کشیدم عقب وگفتم : خب دیگه خوش باشی نانا من دیگه رفتم
- بازم بیا
- باشه فعلا
خلاصه الکی الکی یه صندل صاحاب شدیم تو پاساژ گشت میزدم و مغازه ها رونگاه میکردم همه ی قیمتا میلیونی بود مگه من خرم که برم مانتوی 1.5 میلیونی بخرم حالا بعضیا دارن خب میرن میخرن من اگه پولدار هم بودم بازم همچین چیزی رو نمیخریدم بلانسبت خر که نیستم خلاصه اون روز اونقدر خودمو سرگرم کردم که نفهمیدم کی هوا تاریک شد ساعتمو نگاه کردم هنوز 8 شب بود فرزاد 9.5 به بعد میومد تصمیم گرفتم شامو هم بیرون بخورم و برای مهگل و بی بی هم پیتزا ببرم سرم زیر بود و ساعتو نگاه میکردم که یهو به یکی برخوردم سرمو که بلند کردم چشام گشاد شد بعد از دو هفته تازه میدیدمش که با لبخند گفت : سلاااااااام مهسا خوشگله ..... ميدوني چقدر دنبالت گشتم ؟ میدونستم اون مرتیکه ي عوضي با خودش بردتت تعقیبتون کردم
- اسی ! ... تو اینجا چیکار میکنی
- شکل دخترای بالا شهر شدی .... حرف زدنت هم عوض شده چقدر زود عوض شدی
- خفه بابا میخوام برم پیتزا بخورم میای ؟
- اره بریم
                                                *******
روبروی هم نشسته بودیم و اسی با اون چشای تیزبینش زیر نظرم داشت کهگفت : خب تعریف کن چرا برنگشتی و همونجا خونه ی اون مرتیکه موندی
- مجبورم کرد
- یعنی چی ؟
- بهم شک کرده بود اخه اون شب هم اتفاقی رفتیم خونه ی همین یارو روخالی کردیم فکر میکرد از طرف کسی اومدم و دارم جاسوسیشو میکنم بعدش هم که فهمید اینجوری نیس یه ماجراهایی پیش اومد و خلاصه موندیم و الان هم تو خونه اش زندگی میکنیم
صورتش از عصبانیت سرخ شده بود که گفت : ببینم کاری باهات کرده
با تعجب نگاش کردم این چی میگه : هوم ؟ منظورت چیه
- منظورمو خوب فهمیدی
- نه بابا پسره اصلا از من خوشش نمیاد
- پس چرا اونجا موندی
- خب ... خب براش کار میکنم
- چه کاری ؟
- مستخدمی
پوزخندی زد و گفت : انتظار داری باور کنم
- هر جور میلته .. راست ماجرا همینه
- یعنی دیگه نمیای ؟
- به هر حال دیگه اگه بخوام هم نمیتونم برگردم اقدس وسایلمو بیرونانداخته
- اقدس با من
- نه دیگه اونجا برنمیگردم
- پس درست فهمیدم ... زندگی اعیون نشینا روت تاثیر گذاشته
- گور باباشون ... ولی دیگه دلم نمیخواد دزدی کنم ... اینم بهترینکاره برای من
سرشو زیر انداخت و چیزی نگفت و منم مشغول خوردن شدم که گفت : ولی منتو رو میخوام
یه تیکه پیتزا تو گلوم پرید لیوان ابو دستم داد و پشت کمرم زد نفسم کهسر جاش اومد با خنده گفت : مگه من چی گفتم
- معلوم هست چی میگی ؟
- خب دارم خواستگاری میکنم دیگه خره
- اسی بلک بار اخرت بودا از این شوخیا با من نکن در ضمن اگه میخواستمهمون موقع پیشنهاد دوستیتو قبول میکردم
نگام کرد و اروم گفت : خیلی عوض شدی ... از جاش بلند شد و بدونخداحافظی رفت ای بابا پیتزاشم نخورد خب میبرم واسه فرزاد بلند شدم و رفتم حساب کردم دو تا دیگه هم گرفتم و به سمت خونه راه افتادم ساعتو که نگاه کردم کفم برید ساعت نه و نیم بود وای یعنی الان رسیده  ؟ خدا نکنه اگه رسیده باشه که پوست منو کنده بدو بدو به سمت خونه میرفتم فاصله زیادی با خونه نداشتم ولی پلاستیکای خرید تو دستم بود و باعث میشد کند راه برم بالاخره رسیدم بر خلاف شبای قبل همه ی چراغای گازی حیاط روشن بود و حسین اقا هم تو حیاط رژه میرفت که با دیدن من تندی به طرفم اومد و گفت : دختر کجا بودی ؟ تو که ما رو نصف عمر کردی اقا هم اومده خیلی عصبانیه فعلا جلوش نرو
خداییش یه کم ترسیدم گفتم : میشه بیام اتاقک شما ؟
- نه دخترم برو داخل تا بیشتر از این اقا عصبانی نشده
سریع به سمت ساختمون رفتم و در ورودی رو باز کردم نه مث اینکه همه چیزامن و امانه همه جا سوت و کور بود وارد شدم و کفشمو با دمپایی روفرشی عوض کردم و رفتم داخل اروم بی بی رو صدا کردم ولی کسی جواب نداد صدای گریه شنیدم صداش اشنا بود اینکه صدای گریه مهگله صدا از ضلع غربی سالن بود تندی خودمو رسوندم لیلا و بی بی کنارش نشسته بودن و باهاش حرف میزدن که نگاه بی بی متوجه من شد و با دیدنم از جاش پرید و گفت : وای خدا بگم چیکارت نکنه دختر همه رو تو دردسر انداختی بدو برو تو اتاقت درو هم قفل کن که اگه فرزاد گیرت بیاره تیکه بزرگه ات گوشته
- ای بابا مگه من چیکار کردم ؟ مهگل چرا داری گریه میکنی ؟
اومد بغلم و بریده بریده گفت : ترسیدم .... ترسیدم تو هم .... منوتنها بذاری
بغلش کردم : نه عزیزم من که غیر تو کسی رو ندارم تازه مگه عمو فرزادنبود ؟
- چرا اونم بهم گفت بر میگردی ولی من ترسیده بودم
- دیگه نترس عزیزم .... راستی برات یه چیز خوشمزه خریدم
منتظر نگام میکرد که جعبه ی پیتزا رو دادم دستش با ذوق از دستم گرفت وصورتمو بوسید و رفت یه گوشه نشست در همین لحظه بی بی هم با ایما و اشاره گفت : برو تو اتاقت
اروم گفتم : بی بی عزراییل کجاست ؟ میترسم همین امشب جونمو بگیره کجابرم قایم شم ؟
بی بی لبشو به دندون گزید و سرشو زیر انداخت یهو صدای عزراییلو شنیدم: به به رسیدن بخیر میگفتی یه گوسفندی ، شتری برات پخ پخ کنیم
اب دهنمو قورت دادم نتونستم چیزی بگم که صدای دادش خونه رو لرزوند :همه بیرون
- لیلا و نورا و مریم و بی بی هر کدوم یه وری رفتن منم عین منگلامیخواستم از یه جایی در برم که بازومو کشید و گفت : شما کجا ؟ جات همین جاست
- نه به جون تو منو اشتباه گرفتی .... من نورام
- خوشمزگی بسه ....
دیگه صدام درنیومد در حالی که دستمو میکشید به طرف مهگل رفت و اروم وبا مهربونی گفت : مهگلم برو تو اتاقت چند دقیقه دیگه ما هم میایم باشه عزیزم ؟
- باشه
خلاصه همه رو بیرون کرد و فقط خودم و خودش موندیم دستمو داشت خردمیکرد معلوم بود که خیلی عصبانیه به طرف کاناپه رفت و نشوندم خودش هم کنارم نشست و با داد و بیداد گفت : تو به چه حقی از خونه زدی بیرون ؟
- خب .... خب حوصله ام سر رفته بود
- من دلیلشو ازت نپرسیدم دارم میگم به چه حقی ؟ تو مث یه زندانی هستیاصلا حقی نداری که بخوای بری بیرون
- بابا مگه اسیر گرفتی ؟ پوسیدم تو این خونه
- حالا بیرون رفتنتو شاید بشه یه کاریش کرد ولی با اون پسره چیکارداشتی ؟
با تعجب سرمو بلند کردم : کدوم پسره
- همون که تو پیتزایی با هم بودین
- به تو چه مگه همه چیزو باید واست توضیح بدم ؟ اصلا چیکارمی ؟
یهو رگ گردنش کلفت شد صورتش به سرخی زد نفساش به شدت تو صورتم میخوردترسیدم خواستم فرار کنم ولی بازوم تو دستش بود یه طرف صورتم تو یه ثانیه داغ شد و مزه ی شور خون رو توی دهنم احساس کردم سرمو بلند کردم این بار منم داغ کرده بودم از عصبانیت این الاغ چیکار کرد ؟ تو صورت من زد ؟ دستمو بلند کردم که بزنم تو صورتش ولی نرسیده به صورتش دستمو دور انگشتاش قفل کرد و هر کاری میکردم جدا نمیشد از بس عصبانی بودم به طرف دستش حمله بردم و دستشو گاز گرفتم اونقدر گاز گرفتم که صدای داد و هوارش بلند شد
- ول کن دختره ی وحشی .......وقتی مطمئن شدم دستمو ول کرده منم ولشکردم و دویدم به سمت پله ها اونم از جاش بلند شد و دنبالم دوید تو راهرو بی بی رو دیدم با عجله گفت : برو تو اتاقت درو قفل کن بگیرتت کشتت
خودمم میدونستم زیاد از حد عصبانیش کردم تازه ازم کتک هم خورد دیگهبدتر خودمو تو اتاق انداختم و درو قفل میکردم که رسید و خواست بیاد داخل ولی زودتر دروقفل کردم و پشت در نشستم یه لگد به در زد که از پشت در پرت شدم با عصبانیت و حرص تو صداش گفت : با زبون خوش درو باز کن اگه خودم بیام داخل اینجوری باهات تا نمی کنما
- برو بابا
- درو باز کن عوضی اشغال .... میری با عشوه گری جنس میخری اره ؟ ....میدونم چیکارت کنم ... من تو یکی رو ادم میکنم
- عشوه گری چیه توهم ؟ من که چیزی نخریدم غیر از پیتزا
- پس اون صندل 500 تومنی رو چطوری بهت دادن ؟
- اها .... اونو میگی ؟ یه با مرام به عنوان یادگاری بهم داد
- دوباره یه لگد محکم زد و گفت :  خودم صداتونو شنیدم .... تو هم کم براش عشوهنریختی ... که شوهرت کتکت میزنه ؟ اره ؟ که یه ادم بدعنق و سیبیل کلفته اره ؟
وای این از کجا حرفای مارو شنیده _ بابا محض شوخی گفتم ... به دلگرفتی ؟ در ضمن حالا چرا به تو بر میخوره ؟ تو که شوهرم نیستی ... حالا از کجا فهمیدی ؟
- از همون اولش دنبالت بودم
- تو که خونه نبودی
- تو راه دیدمت
- خب پس چه بهتر ... من که کاری نکردم فقط یه دوری تو خیابون و پاساژزدم دیگه
- از نظر من گناه بزرگی مرتکب شدی دیگه نباید تکرار بشه که اگه بشهعواقب خیلی بدی انتظارتو میکشه
- برو بابا
مث اینکه صدامو شنید چون لگد محکمی به در زد : بابا این یکی از درهایخونه ی خودته ها میزنی میشکونیش
- بیا بیرون باید ادبت کنم
- عجب سیریشی هستیا ...ول کن دیگه
صدایی ازش نیومد .... آخیش انگار رفت بعضی وقتا واقعا وحشتناک میشدشانس اوردم گیرم نیورد وگرنه یه کتک مفصل میخوردم شال و مانتو رو دراوردم موهامو باز کردم اخیش یه کمی هوا بخوره یه دست لباس اماده کردم و تاپمو دراوردم برگشتم که از روی تخت بلوزمو بردارم ولی برگشتن من همان و گرد شدن چشمام همان
دستاشو زیر بغلش زده بود با یه تای ابرو بالا رفته و یه لبخند موذیانهنگام میکرد هول شدم مرتیکه خجالت نمیکشه داره بر و بر منو نگاه میکنه به سمت تاپم شیرجه رفتم و جلوی خودم گرفتمش هر چند اونم خیلی کوچیک بود با عصبانیت بهش توپیدم : برو بیرون .... چطوری اومدی داخل ؟
- به قول خودت خونه ی خودمه پس همه ی سوراخ سنبه هاش هم بلدم
- خیلی خب حالا برو بیرون
- چرا برم ؟ حساب من و تو که هنوز تسویه نشده
عجب خریه ها .. چند قدم اومد نزدیکم دیگه فاصله ای باهام نداشت ابدهنمو قورت دادم سرمو بلند کردم و تو چشاش زل زدم که با اخم گفت : برای چی بی اجازه رفتی بیرون ؟
- خب... خب گفتم که .... حوصله خونه رو نداشتم
- حق نداری بری بیرون .... فهمیدی ؟ ... تا اخر عمرت زندانی منی
- بابا من یه غلطی کردم ازت دو تا تیکه خرت و پرت دزدیدم بخدا بهتبرمیگردونم ... چرا روانی میشی یهو اخه ؟
چونه امو تو دستش گرفت دندون قروچه ای کرد و گفت : اینجا نیاوردمتبخاطر چند تا تیکه خرت و پرت .... اوردمت که ادمت کنم وقتش هم که شد خودم با یه تیپا میندازمت بیرون
خونم به جوش اومد : یعنی چی ؟ تو برو اول اگه تونستی خودتو ادم کن.... اینقدر هم منت سر من نذار خودت بزور نگهم داشتی
اروم و خونسرد گفت : من ادم نیستم ؟ میخوای ادم نبودنو بهت نشون بدم ؟
یه جورایی از این خونسرد بودنش بیشتر ترسیدم یهو بلندم کرد و انداختمروی تخت از بس هول شدم لباس از دستم افتاد خواستم بلند شم که خودشو انداخت روم از بس سنگین بود نفسم گرفت نمیتونستم حتی تکون بخورم بهش توپیدم : برو کنار بینم .... قد یه غول وزنشه خودشو انداخته رو من
صورتش مقابل صورتم بود فقط تو چشام زل زده بود منم با اخم نگاش میکردمیه جورایی معذب بودم بلوز تنم نبود اونم که انگار عین خیالش نیس تو عمرم اینقدر به یه پسر نزدیک نبودم گرمای نفسش تو صورتم میخورد بازم بوی همون عطر همیشگی رو میداد نگاهش سرد بود یه حس نا امیدی به ادم میداد نمیدونم چرا احساس میکردم یه چیزی توی زندگیش هست که من نمیدونم نگاهش به پایین کشیده شد روی لبم زوم کرد اوه اوه مث اینکه اوضاع خرابه چشاشو ریز کرد و دوباره زل زد تو چشام که اخم کردم و گفتم : چته ؟ ادم ندیدی ؟ از رو من پاشو دو دقیقه دیگه این زیر خفه میشم
- اما من همچین قصدی ندارم ..... تو گفتی من ادم نیستم خب میخوام یهحیوون واقعی رو بهت نشون بدم
یهو دیوونه شد تند تند نفس میکشید با تعجب نگاش میکردم ولی اون بهلبام خیره شده بود چشاش خمار شد میدونستم ممکنه چی پیش بیاد دستام که زیر تنه اش قفل شده بود مشت کردم و تقلا کردم بزنمش کنار ولی یه سانت هم تکون نخورد سرشو جلو اورد که ببوسه ولی سریع سرمو برگردوندم و به جای لبم گردنمو بوسید یهو داغ شدم تا حالا همچین تجربه ای نداشتم و اون الاغ هم حالیش نبود فقط مثلا میخواست قلدری و مردی خودشو ثابت کنه سرمو برنگردوندم نمیتونستم تو چشاش نگاه کنم قلبم تند تند میزد اولین بار بود که همچین احساسی بهم دست میداد چشمامو بسته بودم و اونم تند تند زیر گلومو میبوسید ترسیده بودم و خودم لرزش بدنمو احساس میکردم انگار زبونم لال شده بود دلم میخواست جیغ بکشم و بقیه رو خبر کنم ولی نمیتونستم حرفی بزنم بدنم سست شده بود صدای نفس نفس زدنشو میشنیدم لاله ی گوشمو تو دهنش کرد و بوسيد  زیر گردنمو گاز گرفت از دردش اخمام تو هم رفت و نگاش کردم چشماش خمار بود با دیدن من مکث کرد پیشونیشو روی پیشونیم گذاشت از این همه نزدیکی داشتم قالب تهی میکردم مث بید میلرزیدم دست خودم نبود تند تند نفس میکشیدم اونم همینطور تا حالا اینقدر دگرگون نشده بودم بدن اونم گرم بود صورتش سرخ شده بود و مژه هاش به مژه های من گره خورده بودن پلکاشو باز کرد نمیدونم توی چشام چی دید که بازم جنی شد یهو از روم بلند شد و به طرف بالکن اتاق رفت....... با رفتنش یه نفس راحت کشیدم .... وای این دیگه کیه غول بیابونی ؟ .... من چم شده ؟ چرا داد و بیداد نکردم سرش ؟ چرا دلم میخواست .... اسغفرالله منم یه چیزیم میشه ها دروغ نیس که میگن کرم از خود درخته حالم یه جوری بود دلم نمیخواست از تخت جدا بشم اصلا حال و حوصله اش هم نداشتم هنوز بدنم سست بود برای اولین بار همچین حسی داشتم فقط تاپو تنم کردم و دوباره گرفتم خوابیدم و خیلی زود هم خوابم برد ...
                                                ************
یه صداهایی اطرافم میشنیدم صدای بی بی رو تشخیص دادم که گفت : اقا تبشخیلی بالاست بهتر نیست ببریدش بیمارستان ؟
- زنگ زدم دکتر امیری بیاد
- فرزاد مادر اخه این چه کاریه با دختر مردم ؟ .... تمام گردنشو کبودکردی ... کتکش زدی؟
صدایی از فرزاد نشنیدم خب بچه پررو میخواد چی بگه ؟ جوابی نداره کهبده ... خیلی گرمم بود خیسی موهامو از عرق حس میکردم چشامو کم کم باز کردم که بی بی رو صورتم خم شد و گفت : قربونت برم حالت خوبه ؟ تو که چیزیت نبود .. پس چت شد یهویی
- من چیزیم نیست ... حالم خوبه
- دختر تبت خیلی بالاست دو ساعته دارم پاشویه ات میکنم ولی فایده اینداشت
- الان خوبم
نگام به فرزاد افتاد اونم بهم زل زده بود از نگاش داغ کردم بازم اونصحنه ها جلوی چشام اومد سرمو برگردوندم و به بی بی گفتم : من چیزیم نیست بی بی .. برو خیالت راحت فقط به مهگل بگید بیاد اینجا
خروس بی محل پرید وسط حرفم و گفت : مهگل داره مشقاشو مینویسه به اونچیکار داری ؟
با عصبانیت گفتم : مث اینکه خواهرمه ها .... به تو چه ؟ میخوام ببینمش
با عصبانیت جلو اومد ولی بی بی مقابلشو سد کرد و گفت : فرزاد جان مادرعصبانی نشو مریضه .... حالش خوب نیس مراعت کن پسر
- بی بی برو کنار باید این فسقلی رو ادم کنم .... یه الف بچه بلد نیسبا بزرگترش چطوری حرف بزنه
بازم یابو برم داشت و زبون درازم راه افتاد : همونجوری که لیاقت داریباهات حرف میزنم
این بار رگ پیشونیش زد بیرون وای خدا به دادم برسه بی بی تو رو جون هرکی دوست داری از جلوش کنار نرو ایندفعه دیگه منو میکشه
بی بی چشم غره ای بهم رفت و رو به فرزاد گفت : مادر خودت میگی بچه ...ولش کن دیگه ... صلوات بده این ورپریده هم مث اینکه حالش خوب شده دیگه برو
فرزاد با عصبانیت دستشو تو موهاش کشید و با قدم های محکم از اتاق خارجشد که بی بی با عصبانیت کنارم روی تخت نشست و گفت : ورپریده چرا اینقدر پسرمو اذیت میکنی ؟
لبامو ورچیدمو خودمو براش لوس کردم : دلت میاد به خاطر این غولبیابونی با من دعوا میکنی ؟
- لبخندی زد و گفت : اخه مادر جون اونم گناه داره تو خیلی اذیتش میکنییک ساعته الان بالای سرت ایستاده تا تبت پایین بیاد اونوقت تو اینجوری باهاش حرف میزنی فرزاد برای کسی تا حالا از اینکارا نکرده یا حداقل من ندیدم الا یه نفر که اونم ..... چی بگم استغفرالله
آمپر فضولیم زد بالا شاخکام تکون خورد " به جز یه نفر ؟"  اون کیه که فرزاد باهاش خوب بوده ؟ اصلا چراباید با من خوب باشه .... وا منم دیوونه اما الان یعنی با من خوبه ؟ پس اگه میخواست بد باشه چی بود ؟
- به جز کی بی بی ؟
بی بی بدون توجه به سوالم گفت : برات سوپ درست کردم بگیر بخواب براتمیارم لباسات هم عوض کن .... نگاهش به گردنم خورد و پرسید گردنت چی شده ؟
- هیچی چیزیش نشده
- کبود شده شونه بالا انداختم و جوابی ندادم که اونم از اتاق خارج شد به طرف اینه رفتم ببینم چیکار کرده که اینقدر تابلوئه وقتی خودمو دیدم چشام گرد شد یه دایره بزرگ اندازه دندوناش بالای سینه و زیر گردنم کبود شده بود پوست صورتم گندمی بود ولی بدنم سفید بود و زود زخم و کبودی روش پیدا میشد پسره ی بیشعور ببین چیکار کرده ها وحشی .....یادم که افتاد بازم داغ کردم تو اینه نگاه کردم صورتم سرخ شده بود اخ ابروم رفت منم که عین لبو میشم ...... لباسمو عوض کردم و از اتاق رفتم بیرون

میخواستم به مهگل یه سری بزنم در اتاقشو باز کردم در کمال تعجب فرزادو مهگل نشسته بودن روی تخت کنار هم و مشغول حرف زدن بودن نمیدونم چی میگفتن که هنوز رد خنده رو صورت هر دوشون بود اخمی کردم و گفتم : تو به چه اجازه ای اومدی تو اتاق مهگل ؟
- به اجازه ی خودم
- تو حق نداری بیای تو اتاق خواهر من
- اما قراره خواهر منم باشه مگه نه مهگل ؟
قضیه مشکوک میزد چشامو ریز کردم و به مهگل نگاه کردم که اونم کله اشوعین یو یو تکون داد و حرفای فرزادو تایید کرد گفتم : منظورت چیه ؟
نگام کرد و گفت : چیه عین طلبکارا بالای سرم وایسادی ؟ و بدون اینکهاجازه عکس العملی به من بده دستمو کشید و کنار خودش روی تخت نشوند و دوباره گفت : خب ... یه چیزایی هست که باید بدونی
- مثلا چی ؟
- پدر و مادر من بعد از فرناز بچه دار نشدن و فرناز رو هم که خیلیدوست داشتن از دست دادن.... مادرم بعد از اون خیلی افسرده شد و تمام حساسیتاشو روی من انجام میداد به همین دلیل یه اشتباه بزرگ تو زندگی من مرتکب شد .... اما از زمانی که مهگلو دیده رفتارش خیلی عوض شده هر وقت زنگ میزنه حال هیچکسو نمیپرسه الا مهگلو زنگ زدناش دو برابر شده دیگه کلافه ام کرده .....
- بین حرفاش پریدم و گفتم : خب ... حالا منظورت چیه
- میخوام یه مدت مهگل با مادرم اینا زندگی کنه
- چرا ؟
- اینش به تو ربطی نداره مهم مهگله که قبول کرده
- اجازه ی مهگل دست منه اینو دیگه نمیتونی صاحاب بشی
لبخند موذیانه ای زد و کنار گوشم گفت : من خودتم صاحاب شدم هنوزنفهمیدی ؟
- تو به گور بابای من خندیدی ..... این صیغه که چیزی رو ثابت نمیکنهدر ضمن تو هیچ وقت نمیتونی منو صاحاب بشی چون داشتن من لیاقت میخواد که تو نداری
دندون قروچه ای کرد و گفت : مث اینکه صحنه های چند ساعت قبل یادت رفتهاره ؟ بدست اوردن تو راحت تر از اون چیزیه که فکرشو بکنی منتها من به داشتن تو هیچ اصراری ندارم چون این تویی که لیاقت منو نداری
- برو بابا خدای اعتماد به سقف
- به هر حال حرف من اینه که مهگل یه مدت بره خونه ی مادرم اینا مادرمدلش براش تنگ شده
- خب چرا مادر تو نمیاد اینجا ؟
عصبی دستی تو موهاش کشید و گفت : اون هم دلایل خودشو داره هر چند بهنظرمن کاملا سنتی فکر میکنه میگه جایی که گناه صورت میگیره نمیاد
- گناه ؟ چه گناهی ؟
- دیگه داری گنده تر از دهنت حرف میزنی .. همینی که گفتم مهگل میرهپیش مادرم
خب راستش مخالفتی نداشتم چون مهگل هم ظاهرا راضی بود خب بره یه کمی همبچه گردش میکنه پوسید تو این خونه حالا من مث زندانیام اون که زندانی نیست
- باشه بابا هر غلطی خواستی بکن
به سمتم خیز برداشت و دستشو دور گلوم انداخت و فشار داد گفت : یه باردیگه ..... فقط یه بار دیگه دلم میخواد گنده تر از دهنت حرف بزنی اونوقت مطمئن باش زنده ات نميذارم
با دیدن مهگل که با وحشت ما دو تا رو نگاه میکرد دستشو برداشت و ازاتاق خارج شد ... دیوونه زنجیری ..... وای خدا من ادم نمیشم از این به بعد باید بیشتر حواسمو جمع کنم تا هر حرفی رو نزنم وگرنه به تریج قبای اقا برمیخوره
- خب مهگل عزیزم ...فرزاد راست میگه ؟ میخوای بری خونه ی مادرش شایستهخانم ؟
- اخه ابجی هر وقت زنگ میزنه با من هم حرف میزنه و میگه برم پیشش گناهداره .... البته اگه تو اجازه ندی نمیرم
- نه بابا اگه خودت دوست داری برو من حرفی ندارم فقط ندید بدید بازیدرنیاریا
- باشه ابجی
- دیگه بگیر بخواب صبح باید بری مدرسه
از اتاقش بیرون اومدم حالا من چیکار کنم ؟ خوابم نمیاد که تازه ساعت12 همه ی خدمتکارا هم رفتن ساختمون خودشون حتی بی بی هم اینجا نمیمونه .... نمیدونم چرا ولی هر وقت هم ازش میپرسم یه استغفرالله تحویلم میده و میگه تو اون ساختمونه راحت ترم
به طرف سالن رفتم و نشستم پای تلویزیون این چند وقت از بس شبکه ها روبالا و پایین میکردم یه چند تا شبکه ی به نسبت بهتر پیدا کردم که ببینم زدم pmc  داشتعمارت سراب پخش میکرد قصه زندگی دختری بود که از عشقش جدا شده بود و با یه پیرمرد ازدواج کرده بود .... چه میدونم شایدم عاشق این پیرمرده شده به من چه .... زندگی خودم گندتر از این دختره اس همینطور محو تلویزیون بودم که یادم از ترشی های بی بی اومد من عاشق ترشی گل کلم بودم بی بی هم چند روز پیش ترشی انداخته بود رفتم اشپزخونه و یه کاسه ترشی برای خودم ریختم و همینطور خالی خالی مشغول خوردن شدم انگار ویار ترشی داشتم خاک تو سرم من که حامله نیستم .... به قول فرزاد خدا شفام بده ..... تا اسمشو اوردم صداشو شنیدم : داری چیکار میکنی
سرکه تو گلوم پرید وارد اشپزخونه شد و با اون دستای گرزیش زد پشتم بعداز چند تا سرفه نفسم سر جاش اومد نامرد عمدا محکم میزد سرمو بلند کردم و با عصبانیت گفتم : چته ؟ کمرمو داغون .....
حرف تو دهنم ماسید یه دختر کنار اپن اشپزخونه ایستاده بود و ما رونگاه میکرد یه دختر با یه ارایش خیلی غلیظ دماغ و لباش معلوم بود که عملیه چشاش سبز بود یه ماتیک سرخ به لباش زده بود و چشماش هم به حدی نقاشی شده بود که اصلا نمیشد تشخیص داد خود واقعیش چه شکلی هست یه نگاه به دختره و یه نگاه به فرزاد انداختم که فرزاد پوزخندی زد و رفت کنار دختره و دستشو دور شونه هاش حلقه کرد و گفت : دوست دخترم رزیتا
- اره بهش میاد .... خصوصا به رنگ لباش
دختره نگاه سردی بهم کرد و روشو گردوند ایششششششش این دیگه کیه ؟دختره ی زرشکی اخه از سر تا پا قرمز پوش بود معلوم بود از دخترای اونجوریه وگرنه یه دختر سالم که 12 شب نمیاد خونه ی یه پسر بی توجه به اونا مشغول خوردن ترشی شدم که فرزاد جلو اومد و کاسه ترشی رو از دستم کشید و سریع توی دبه خالیش کرد و گفت : برو بگیر بخواب ... اخر شبی یادت افتاده ترشی بخوری ؟
- به ترشی خوردن من چیکار داری ؟ تو برو به کارت برس
بهش طعنه زدم اونم گرفت و گفت : خب معلومه که میرم به کارم میرسم ...کار من خیلی واجب تره
- اره برو .... خب معلومه دیگه امثال تو لیاقتشون در همین حده
با این حرفم کفرشو دراوردم عصبانی به سمتم حمله کرد که از جام پریدمصندلی اشپزخونه افتاد داشتم دور اشپزخونه میگشتم بلکه یه راه فرار پیدا کنم ولی نمیشد دختره با تعجب نگامون میکرد دور اشپزخونه میگشتیم که یهو به طرفم خیز برداشت خواستم از زیر دستش در برم ولی به محض اینکه به ورودی اشپزخونه رسیدم موهامو از پشت کشید که با لگن خوردم زمین خیلی دردم اومد اه لعنت به این موها همیشه خدا باعث دردسره پشتم درد میکرد از دردش اشکم دراومد اشغال با موهام بلندم کرد و گنار گوشم گفت : که من لیاقتم همینه اره ؟ ... باشه عزیزم چرا حسودی میکنی ... اونو میذارم کنار امشبو با تو میگذرونم چطوره ؟ تو هم ناکام از دنیا نمیری چون بعدش خودم میفرستمت اون دنیا
- اخ ول کن موهامو کندی کثافت
چشامو از درد رو هم فشار میدادم د اخه اگه حرفی نمیزدی میگفتن لالی ؟میذاشتی هر غلطی دلش میخواد بکنه با زور دنبال خودش میکشیدم به طرف پله ها رفت و منم با خودش میکشید دختره با وحشت کنارم میومد و گفت : فرزاد ولش کن موهاشو کندی
- میخوام امشب بکشمش بدجوری پا رو دمم میذاره باید زبونشو کوتاه کنمامشب
- الحمدلله هر جا میرم یه تیکه از دم تو هم اونجا هست ....خب تو دمتوجمع کن
موهامو بیشتر کشید و دنبال خودش تا اتاقش کشوند وارد اتاق شد و درو رودختره بست و قفلش کرد پرتم کرد که با ضرب خوردم زمین از بس موهامو کشیده بود بی اختیار از چشام اشک میومد به طرفم اومد وچونه امو توی دستش گرفت و صورتشو یه سانتی صورتم نگه داشت و گفت : امشب پدرتو درمیارم .... کاری میکنم جد و ابادتو از قبر دربیاری .... هر چی نباشه تو زن صیغه ای منی .... هر حقی در برابرت دارم
خیلی ازش خسته بودم من حرف خیلی بدی نزده بودم ولی اون بدجوری میخواستتلافی کنه میدونستم این بار کاملا جدیه تو این چند وقت اینقدر عصبانی ندیده بودمش البته همش عصبانی بودا ولی به این حد نرسیده بود ترسیده بودم بدنم مث بید میلرزید عجب غلطی کردم اومدم تو سالن از ترس اشکام همینجور میریخت صورتشو واضح نمیدیدم از روی زمین بلندم کرد روی تخت نشوندم و روبروم نشست با انگشت شصتش اشکامو پاک کرد یه کمی صورتش واضح شد دیگه اخم نداشت و بی حرف فقط نگام میکرد اما نمیدونم چرا اون شب اشکام بند نمیومد لبخندی زد و گفت : چیه ؟ چرا اینجوری داری گریه میکنی ؟ میخوای دل منو بسوزونی ولت کنم؟
با شیطنت نگام کرد و گفت : ولی دل من با این اشکا به رحم نمیاد با اینچیزا هم نمیتونی سرم کلاه بذاری
با بغض تو صدام گفتم : برو بابا ... کی خواست دل تو رو به رحم بیاره ؟
یهو خنده ای کرد و دستمو کشید و با خشونت خاصیدر اغوشم كشيد از تعجبچشام ورقلمبید این غول بیابونی و از این کارا ؟ موهامو دور انگشتاش پیچید و گفت : مگه بهت نگفته بودم موهاتو باز نذار
جوابشو ندادم در واقع زبونم کار نمیکرد شوکه بودم سرم روی سینه اش بودو ترجیح میدادم چیزی نگم که از خودش جدام کرد و مشکوک گفت : چی شد ؟ حالا گربه زبونتو خورده ؟
سرمو زیر انداختم و اروم گفتم : برم تو اتاقم ؟
- نه امشب قرار نیست از این اتاق بری بیرون
- اذیت نکن دیگه بذار برم تو هم با دوست دخترت خوش بگذرون
لبخند موذیانه ای زد و گفت : امشب عشقم میکشه با زنم خوش بگذرونم
- با من از این شوخیا نکنا بذار برم من که زن تو نیستم اون صیغه همزوری خوندن
- حالا دیگه زوری یا هر چیزی تو هم قبول کردیپس الان زن من محسوب میشی
راست میگفت یه کم فکر کردم باید از نقطه ضعفش استفاده کنم : اگه منواذیت کنی دیگه مهگل هم دوست نداره
اخماشو تو هم کشید و گفت : این مسائل بین من و توئه مهگلو چرا میندازیوسط ؟
- اون خواهر منه و منم صاحب اختیارش
چند لحظه بدون اینکه حرفی بزنه فقط نگام میکرد از جاش بلند شد و بهسمت در اتاق رفت درو باز کرد و دختره رو اورد داخل دختره هم کاملا خونسرد شالشو کشید و مشغول دراوردن مانتو شلوارش بود فرزاد دوباره کنارم نشست و گفت : اگه این دختر الان تو این اتاقه تقصیر توئه
- وا به من چه ربطی داره ؟
- تو زن منی ولی حاضر نیستی حتی اینجا بخوابی
- بابا تو هم توهم زدی .... اینکه کار همیشه ی توئه از بقیه شنیدم
- میتونست امشب این اتفاق نیفته و این دختره رو راهش ندم
- من اینجوری راحت ترم اصلا هر کاری دلت میخواد بکن فقط به من کارینداشته باش
نگام که به دختره افتاد از تعجب چشام گرد شد و دهنم باز موند دخترههمه ی لباساشو دراورده بود به جز دو تا تیکه لباس زیر چه بی حیا .... فرزاد رد نگاهمو دنبال کرد و با دیدن این صحنه پوزخندی زد و گفت : چیه تعجب کردی ؟
سرمو زیر انداختم که چشام به دختره نیفته حالم ازش بهم خورد دخترههرزه صداشو شنیدم که گفت : برو تو اتاقت
بی حرف از جام بلند شدم و به طرف در رفتم از اتاق که خارج شدم یه نفسراحت کشیدم نزدیک بود از عصبانیت یه کاری دستم بده ها .... ولی این اشک و گریه به موقع اومد دلشو رحم اوردم وارد اتاق خودم شدم ولی خوابم نمیومد چشمم به میز ارایشی خورد روش انواع و اقسام لوازم ارایشی گذاشته بودن تا حالا تو تمام عمرم از این چیزا استفاده نکرده بودم البته مهین همیشه منو مدل خودش میکرد ولی بعد از تمرین کردنش صورتمو پاک میکردم حتی یه بارم خودمو با ارایش نگاه نکردمیهو دلم خواست منم یه ناخنکی به اینا بزنم دیده بودم مهین (یکی از مستاجرا) چطوری ارایش میکنه ولی خودم تا حالا انجام نداده بودم هر چند اونم چون کلاس میرفت بلد بود یه کرم نرم کننده به پوستم زدم نمیدونم چی بود که صورتمو براق و شفاف کرد مژه هام بلند و برگشته بود ولی هیچوقت چیزی بهشون نمیزدم یه خط چشم برداشتم حالا نمیدونستم باید زیر چشمم بکشم یا بالای چشمم اخه مهین بعضی وقتا بالا میکشید بعضی وقتا هم پایین ولی وقتی بالا میکشید قشنگ تر بود اومدم خط بکشم ولی خیلی بد فرم شد چندین بار کشیدم و پاک کردم تا اینکه بالاخره راهشو یاد گرفتم گوشه چشممو کشیدم تا تونستم یه خط نصفه نیمه پشت پلکم بکشم اما خداییش خیلی تغییر کردم یه کمی هم سایه ی دودی پشت پلکم کشیدم چشام خیلی درشت شده بود رفتم سراغ جعبه رژ هر کدوم میخواستم بزنم بعدیش به نظرم قشنگتر بود بخاطر همین همه ی رنگای نزدیک به همو قاطی کردم و مالیدم به لبم همچین بد هم نشد مث اینکه من خدادادی استعداد ارایش و این چیزا داشتم البته فک کنم همه ی دخترا دارن یه کمی هم رژگونه صورتی به گونه ام زدم موهامو هم که خیلی به هم ریخته شده بود شونه کردم یه دستگاه بابلیس هم گذاشته بودن کنار اینه از لیلا شنیده بودم این دستگاه میتونه موها رو فر کنه موهای من خیلی صاف و لخت بود دستگاه رو روشن کردم و کم کم کار باهاشو یاد گرفتم دستم خسته شده بود اما چون تغییر زیادی تو صورتم می دیدم تصمیم گرفتم تا اخرش ادامه بدم یک ساعت طول کشید تا تونستم همه ی موهامو بابلیس بکشم بدک نشده بود خودمو که نگاه کردم خیلی عوض شده بودم این ارایش چیکار میکنه ها هنوز در حال بابلیس کشیدن بودم که صدای در یکی از اتاق ها رو شنیدم که محکم بهم کوبیده شد از جام بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون با چهره ی عصبانی دختره مواجه شدم که از اتاق فرزاد بیرون اومد نزدیک من که رسید پوزخندی تحویلم داد و میخواست رد بشه که دستشو گرفتم و گفتم : چی شده ؟ چرا داری میری
- برو از اون پسره بپرس .... فقط مست و بی حال همش یا میگه مهسا یامیگه مینا
- مست ؟ اون که مست نبود
- پسره عوضی تا خرخره خورد هر چی بهش پا میدم پسم میزنه
بی اختیار لبخندی از سر رضایت زدم و گفتم : خب دیگه برو
- پس پول من چی میشه
- فردا بیا از خودش بگیر ... در ضمن تو که کاری نکردی
با کنایه گفت : من کارمو انجام دادم ولی ظاهرا مهسا یا مینا رو میخواد
- مست کرده ؟
- اره
- خیلی خب دیگه تو برو پولتو بیا از خودش بگیر
وقتی رفت میخواستم برم بهش سر بزنم ولی ترسیدم حالش خیلی بد باشه وبزور نگهم داره بیخیال بالاخره خودش خوب میشه وارد اتاق خودم شدم و به طرف تخت رفتم دراز کشیدم به رفتارای عجیب فرزاد فکر میکردم چرا باید تو مستی اسم منو بیاره ؟ اصلا این مینا کیه که اسم اونم میاورده ؟ ولش کن بابا بگیرم بخوابم
 کم کم داشت چشام گرم میشد کهدستگیره در چرخید وای خاک به سرم چرا درو قفل نکردم ؟ اندام فرزاد توی درگاه ظاهر شد از جام پریدم و روی تخت نشستم گفتم : تو ... تو اینجا چیکار میکنی ؟
در دنیایی که همه گوسقندان گرگ اند
.
.
تو خر باش ...... کلا بهت میاد
پاسخ
 سپاس شده توسط هدیه 20 ، fayzeh ، ثنارا ، دریای بی موج ، س.گ.و.ل یعنی سوگلی ، *Ramesh* ، ابساد ، فرنار
#3
بقیش کو



رمان فوق العاده زیبای کبریت خطر ناک من(حتما بخونید زیبااااست) 1رمان فوق العاده زیبای کبریت خطر ناک من(حتما بخونید زیبااااست) 1




پاسخ
#4
ادامه ي اين كجاست
پاسخ
#5
?????
پاسخ
#6
ميشه ادامشو بزارين
پاسخ
آگهی
#7
تو رو خدا ادامشو بزار همین جوری داره تو ذهنم ملق میزنه
[img]دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان فوق العاده زیبای کبریت خطر ناک من(حتما بخونید زیبااااست) 1 [/img]
پاسخ
#8
پس بقیه کبریت خطرناک من رو کی میزارین؟؟؟؟؟؟؟!!!!??????☹☹
پاسخ
 سپاس شده توسط Parisa1374
#9
عضو سایت شدم ولی نمیدونم چطور باید رمان کبریت خطرناک را بخونم
پاسخ
#10
che jori baghiasho bekhonm?
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان