19-10-2014، 15:17
سر تا پاش خاکی بود
چشماش سرخ شده بود از سوز سرما
دو ماه بود ندیده بودمش
از چهره اش معلوم بود خیلی حالش ناجوره
اما رفت و وضو گرفت تا نماز بخونه
گفتم: شما حالت خوب نیست
لااقل یه دوش بگیر ، یه غذایی بخور ، بعد نماز بخون
سر سجاده ایستادنگاهی بهم کرد و گفت:
من خودم رو با عجله رسوندم خونه تا نماز اول وقت بخونم
کنارش ایستادم حس می کردم هر لحظه ممکنه بیفته زمین
تا آخر نماز ایستادم تا اگه خواست بیفته بگیرمش
حتی تو اون شرایط سخت هم حاضر نشد نماز اول وقتش ترک بشه
راوی: همسر شهید محمد ابراهیم همت
.
.
پرچم ، پیشانی بند ، انگشتر ، چفیه ، بی سیم روی کولش، خیلی بانمک شده بود.
گفتم : چیه خودتو مثل علم درست کردی ؟
می دادی پشت لباست هم برات بنویسن !
پشت لباسش را نشان داد : جگر شیر نداری سفر عشق مرو
گفتم : به هر حال اصرار بیخود نکن . بی سیم چی لازم دارم . ولی تو رو نمی برم ، هم سنت کمه و هم برادرت شهید شده .
دستش را گذاشت روی کاپوت تویوتا و گفت : باشه ، نمی آم . ولی فردای قیامت شکایتت را به فاطمه ی زهرا می کنم ، می تونی جواب بدی ؟
گفتم : برو سوار شو ...
چند روز بعد ، در پایان عملیات ، پرسیدم : بی سیم چی کجاست ؟
بچه ها گفتند : نمی دونیم کجاست ! نیست . به شوخی گفتم : نگفتم بچه ست گم میشه ؟ حالا باید بگردیم تا پیداش کنیم .
بعد از عملیات داشتیم شهدا را جمع می کردیم . بعضی ها فقط یک گلوله یا ترکش ریز خورده بودند .
یکی هم بود که ترکش سرش را برده بود . برش گرداندم ، پشت لباسش را دیدم :
جگر شیر نداری سفر عشق مرو ...
.
.
کمک کردن
فکش اذیتش می کرد. دکتر معاینه کرد و گفت «فردا بیا بیمارستان.» باید عکس می گرفت. عکسش که آماده شد،رفتیم دکتر ببینه. وسط راه غیبش زد. توی راهروهای بیمارستان دنبالش می گشتیم. دکتر داشت می رفت.
بالأخره پیداش کردم. یه نفر رو کول کرده بود داشت از پله ها می برد بالا، یه پیرمرد رو...
.
.
سال بعد از عملیات " والفجر مقدماتی "، از دل خاک فکه، پیکر شهیدی رو پیدا کردند که اعداد و حروف نقش بسته بر پلاکش زنگ زده بود ...
ولی تو جیب لباس خاکیش برگه ای بود کوچک، که نوشته هاش رو با کمی دقت می شد خوند:
بسمه تعالی
جنگ بالا گرفته است.
مجالی برای هیچ وصیتی نیست…
تا هنوز چند قطره خونی در بدن دارم، حدیثی از امام پنجم می نویسم:
به تو خیانت می کنند، تو مکن.
تو را تکذیب می کنند، آرام باش.
تو را می ستایند، فریب مخور.
تو را نکوهش می کنند، شکوه مکن.
مردم شهر از تو بد می گویند، اندوهگین مشو.
همه مردم تو را نیک می خوانند، مسرور مباش …
آنگاه از ما خواهی بود …
دیگر نایی در بدن ندارم؛
خداحافظ دنیا ...
.
.
در بحبوحه عملیات یکدفعه تیربار ژ.سه از کار افتاد! گفتم: چی شد؟
پسر گفت: شلیک نمی کنه. نمی دونم چرا؟
وارسی کردیم، تیربار سالم بود. دیدیم انگشت سبابه پسر، قطع شده؛
تیرخورده بود و نفهمیده بود! با انگشت دیگرش شروع کرد تیراندازی کردن.
بعد از عملیات دیدیم ناراحته. انگشتش را باندپیچی کرده بود.
رفتیم بهش دلداری بدیم. گفتیم شاید غصّه انگشتشو می خوره؛
بهش گفتیم: بابا، بچه ها شهید می شن! یک بند انگشت که این حرف ها رو نداره!
گفت: ناراحت انگشتم نیستم؛
از این ناراحتم که دیگه نمی تونم درست تیراندازی کنم . .
.
.
فرمانده : خوردیم به میدون مین، داوطلب میخوام بره رو مین ...
گردان صدو پنجاه نفره همه دستاشونو بردن بالا ...
فرمانده گفت: من یه نفر میخوام،
اما کسی دستش پایین نیومد.
فرمانده گفت قرعه کشی میکنیم...
قرعه کشی کردن اسم یه بسیجی نوزده ساله در اومد...
توی گردان یه پیرمرد مسن هم بود، فرمانده نظرش به این پیرمرد بود که بره روی مین...
به پیرمرد گفت، اما پیر مرد جواب داد : من نمیرم، اسم این جوون در اومده، اون باید بره و اصلا زیر بار نرفت ...
جوون رفت خودشو پرت کرد روی مین، راه باز شد، همه از روش رد شدن، غیر از اون پیر مرد...
گفتن بیا دیر شد، چرا نمیای؟!
دیدن پیرمرد نشست کنار جنازه اون جوون!
به فرمانده گفت : من باید این جوونو برگردونم...
فرمانده گفت چرا؟!
گفت : این پسرمه، مادرش منتظره، باید ببرمش...
┘◄ یا حسین ...
.
.
شب جمعه بود بچه ها جمع شده بودند تو سنگر برای دعای کمیل چراغا رو خاموش کردند. مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود هر کسی زیر لب زمزمه می کرد و اشک میریخت یه دفعه اومد گفت اخوی بفرما عطر بزن ...ثواب داره!!!!
- اخه الان وقتشه؟
-بزن اخوی ..بو بد میدی ..امام زمان نمیاد تو مجلسمونا بزن به صورتت کلی هم ثواب داره!
بعد دعا که چراغا رو روشن کردند صورت همه سیاه بود تو عطر جوهر ریخته بود... بچه هام یه جشن پتوی حسابی براش گرفتند …
.
.
خونه اون مادر شهید توی طرح اتوبان بود...
باید بهش می گفتیم خونه رو تخلیه کنه...
وقتی شنید...
اشک توی چشمانش جمع شد و گفت...
پسرم بیاد...
فقط راه اینجا رو بلده...
.
.
,
چشماش سرخ شده بود از سوز سرما
دو ماه بود ندیده بودمش
از چهره اش معلوم بود خیلی حالش ناجوره
اما رفت و وضو گرفت تا نماز بخونه
گفتم: شما حالت خوب نیست
لااقل یه دوش بگیر ، یه غذایی بخور ، بعد نماز بخون
سر سجاده ایستادنگاهی بهم کرد و گفت:
من خودم رو با عجله رسوندم خونه تا نماز اول وقت بخونم
کنارش ایستادم حس می کردم هر لحظه ممکنه بیفته زمین
تا آخر نماز ایستادم تا اگه خواست بیفته بگیرمش
حتی تو اون شرایط سخت هم حاضر نشد نماز اول وقتش ترک بشه
راوی: همسر شهید محمد ابراهیم همت
.
.
پرچم ، پیشانی بند ، انگشتر ، چفیه ، بی سیم روی کولش، خیلی بانمک شده بود.
گفتم : چیه خودتو مثل علم درست کردی ؟
می دادی پشت لباست هم برات بنویسن !
پشت لباسش را نشان داد : جگر شیر نداری سفر عشق مرو
گفتم : به هر حال اصرار بیخود نکن . بی سیم چی لازم دارم . ولی تو رو نمی برم ، هم سنت کمه و هم برادرت شهید شده .
دستش را گذاشت روی کاپوت تویوتا و گفت : باشه ، نمی آم . ولی فردای قیامت شکایتت را به فاطمه ی زهرا می کنم ، می تونی جواب بدی ؟
گفتم : برو سوار شو ...
چند روز بعد ، در پایان عملیات ، پرسیدم : بی سیم چی کجاست ؟
بچه ها گفتند : نمی دونیم کجاست ! نیست . به شوخی گفتم : نگفتم بچه ست گم میشه ؟ حالا باید بگردیم تا پیداش کنیم .
بعد از عملیات داشتیم شهدا را جمع می کردیم . بعضی ها فقط یک گلوله یا ترکش ریز خورده بودند .
یکی هم بود که ترکش سرش را برده بود . برش گرداندم ، پشت لباسش را دیدم :
جگر شیر نداری سفر عشق مرو ...
.
.
کمک کردن
فکش اذیتش می کرد. دکتر معاینه کرد و گفت «فردا بیا بیمارستان.» باید عکس می گرفت. عکسش که آماده شد،رفتیم دکتر ببینه. وسط راه غیبش زد. توی راهروهای بیمارستان دنبالش می گشتیم. دکتر داشت می رفت.
بالأخره پیداش کردم. یه نفر رو کول کرده بود داشت از پله ها می برد بالا، یه پیرمرد رو...
.
.
سال بعد از عملیات " والفجر مقدماتی "، از دل خاک فکه، پیکر شهیدی رو پیدا کردند که اعداد و حروف نقش بسته بر پلاکش زنگ زده بود ...
ولی تو جیب لباس خاکیش برگه ای بود کوچک، که نوشته هاش رو با کمی دقت می شد خوند:
بسمه تعالی
جنگ بالا گرفته است.
مجالی برای هیچ وصیتی نیست…
تا هنوز چند قطره خونی در بدن دارم، حدیثی از امام پنجم می نویسم:
به تو خیانت می کنند، تو مکن.
تو را تکذیب می کنند، آرام باش.
تو را می ستایند، فریب مخور.
تو را نکوهش می کنند، شکوه مکن.
مردم شهر از تو بد می گویند، اندوهگین مشو.
همه مردم تو را نیک می خوانند، مسرور مباش …
آنگاه از ما خواهی بود …
دیگر نایی در بدن ندارم؛
خداحافظ دنیا ...
.
.
در بحبوحه عملیات یکدفعه تیربار ژ.سه از کار افتاد! گفتم: چی شد؟
پسر گفت: شلیک نمی کنه. نمی دونم چرا؟
وارسی کردیم، تیربار سالم بود. دیدیم انگشت سبابه پسر، قطع شده؛
تیرخورده بود و نفهمیده بود! با انگشت دیگرش شروع کرد تیراندازی کردن.
بعد از عملیات دیدیم ناراحته. انگشتش را باندپیچی کرده بود.
رفتیم بهش دلداری بدیم. گفتیم شاید غصّه انگشتشو می خوره؛
بهش گفتیم: بابا، بچه ها شهید می شن! یک بند انگشت که این حرف ها رو نداره!
گفت: ناراحت انگشتم نیستم؛
از این ناراحتم که دیگه نمی تونم درست تیراندازی کنم . .
.
.
فرمانده : خوردیم به میدون مین، داوطلب میخوام بره رو مین ...
گردان صدو پنجاه نفره همه دستاشونو بردن بالا ...
فرمانده گفت: من یه نفر میخوام،
اما کسی دستش پایین نیومد.
فرمانده گفت قرعه کشی میکنیم...
قرعه کشی کردن اسم یه بسیجی نوزده ساله در اومد...
توی گردان یه پیرمرد مسن هم بود، فرمانده نظرش به این پیرمرد بود که بره روی مین...
به پیرمرد گفت، اما پیر مرد جواب داد : من نمیرم، اسم این جوون در اومده، اون باید بره و اصلا زیر بار نرفت ...
جوون رفت خودشو پرت کرد روی مین، راه باز شد، همه از روش رد شدن، غیر از اون پیر مرد...
گفتن بیا دیر شد، چرا نمیای؟!
دیدن پیرمرد نشست کنار جنازه اون جوون!
به فرمانده گفت : من باید این جوونو برگردونم...
فرمانده گفت چرا؟!
گفت : این پسرمه، مادرش منتظره، باید ببرمش...
┘◄ یا حسین ...
.
.
شب جمعه بود بچه ها جمع شده بودند تو سنگر برای دعای کمیل چراغا رو خاموش کردند. مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود هر کسی زیر لب زمزمه می کرد و اشک میریخت یه دفعه اومد گفت اخوی بفرما عطر بزن ...ثواب داره!!!!
- اخه الان وقتشه؟
-بزن اخوی ..بو بد میدی ..امام زمان نمیاد تو مجلسمونا بزن به صورتت کلی هم ثواب داره!
بعد دعا که چراغا رو روشن کردند صورت همه سیاه بود تو عطر جوهر ریخته بود... بچه هام یه جشن پتوی حسابی براش گرفتند …
.
.
خونه اون مادر شهید توی طرح اتوبان بود...
باید بهش می گفتیم خونه رو تخلیه کنه...
وقتی شنید...
اشک توی چشمانش جمع شد و گفت...
پسرم بیاد...
فقط راه اینجا رو بلده...
.
.
,