سلام یه داستان زیبا براتون گذاشتم که اون رواز کتاب در اورده ام اگه خوشتون اومد بگین بازم بزارم
خیلی قشنگه
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد...در راه با یک ماشین تصادف کرد و اسیب دید.عابرانی که از ان حوالی رد می شدند به سرعتاو را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدازخم های پیر مرد راپانسمان کردند سپس به او گفتند باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جایی از بدنت اسیب ندیده.
پیر مرد غمگین شدو گفت : عجله دارمنیازی به عکسبرداری نیست!
پرستاران دلیل عجله اش را از او پرسیدند.
پیر مرد گفت: همسرم در خانه ی سالمندان است.هر روز صبح به انجا می روم و صبحانه را با او میخورم.نمی خواهم دیر شود.
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم.پیر مرد با اندوه گفت:متاسفانه او الزایمر دارد. چیزی را به یاد نمی اور حتی مرا هم نمیشناسد.
پرستار با حیرت گفت:وقتی او نمی داند که شما چه کسی هستید چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟!
پیرمرد با صدایی گرفته به ارامی گفت:
اما من می دانم او چه کسی است...
قشنگ بود نه حالا یکی دیگه هم میذارم که این هم قشنگه
دخترکی به میز کار پدرش نزدیک می شود و کنار ان می ایستد.
پدر که به سختی گرم کار و زیر و رو کردن انبوهی کاغذ و نوشتن چیز هایی در تقویم خود بود اصلا متوجه حضور دخترش نمی شود تا اینکه دخترک می گوید:پدر چه می کنی؟
و پدر پاسخ داد:چیزی نیست عزیزم!مشغول مرتب کردن برنامه های کاریم هستم.اینها نام افراد مهمی هستند که باید در طول هفته با ان ها ملاقات داشته باشم.
دخترک پس از کمی مکث و تامل می پرسد:
پدر ! ایا نام من هم در بین ان هاهست؟
اینم قشنگ بود نه پس بگید باز هم از این داستان ها بذارم یانه؟
خیلی قشنگه
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد...در راه با یک ماشین تصادف کرد و اسیب دید.عابرانی که از ان حوالی رد می شدند به سرعتاو را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدازخم های پیر مرد راپانسمان کردند سپس به او گفتند باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جایی از بدنت اسیب ندیده.
پیر مرد غمگین شدو گفت : عجله دارمنیازی به عکسبرداری نیست!
پرستاران دلیل عجله اش را از او پرسیدند.
پیر مرد گفت: همسرم در خانه ی سالمندان است.هر روز صبح به انجا می روم و صبحانه را با او میخورم.نمی خواهم دیر شود.
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم.پیر مرد با اندوه گفت:متاسفانه او الزایمر دارد. چیزی را به یاد نمی اور حتی مرا هم نمیشناسد.
پرستار با حیرت گفت:وقتی او نمی داند که شما چه کسی هستید چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟!
پیرمرد با صدایی گرفته به ارامی گفت:
اما من می دانم او چه کسی است...
قشنگ بود نه حالا یکی دیگه هم میذارم که این هم قشنگه
دخترکی به میز کار پدرش نزدیک می شود و کنار ان می ایستد.
پدر که به سختی گرم کار و زیر و رو کردن انبوهی کاغذ و نوشتن چیز هایی در تقویم خود بود اصلا متوجه حضور دخترش نمی شود تا اینکه دخترک می گوید:پدر چه می کنی؟
و پدر پاسخ داد:چیزی نیست عزیزم!مشغول مرتب کردن برنامه های کاریم هستم.اینها نام افراد مهمی هستند که باید در طول هفته با ان ها ملاقات داشته باشم.
دخترک پس از کمی مکث و تامل می پرسد:
پدر ! ایا نام من هم در بین ان هاهست؟
اینم قشنگ بود نه پس بگید باز هم از این داستان ها بذارم یانه؟

