ارسالها: 60
موضوعها: 10
تاریخ عضویت: Apr 2014
سپاس ها 155
سپاس شده 228 بار در 54 ارسال
حالت من: هیچ کدام
پست سوم
همه در سکوت منتظر بوديم...بايد سوالم رو مي پرسيدم...
من:حالا اين سرگرد آرام کي هست؟؟...
باربد:هموني اون شب اومد و به من گفت برم تو ساختمون اصلي...اون سرگرد سينا آرامه...يکي از بهترين نيروهاي ما...
يا خدا!!...منو بکشنم پيش اون عتيقه نمي رم...مگه عقلمو از دست دادم؟؟...برم اونجا که چي بشه؟؟...پسره ي مزخرف...پررو...حال و بي حال...کم مونده با پاي خودم برم پيشش...کم اتفاقي سر راهم قرار گرفت و ديدمش؟؟...اِ...من چقدر برم نرم مي کنم؟؟...
سيمام دوباره اتصالي کرده بودن...تو فکر بودم و يه مشت چرت و پرت واسه خودم رديف مي کردم که سنگيني نگاه همه رو رو خودم حس کردم...سرم رو آروم بلند کردم و به تک تکشون نگاه کردم...وا...اينا چرا اينجوري نگام مي کنن؟؟...به خودم شک کردم...با خودم گفتم شايد لباسم خوب نيست...نگاهي به خودم انداختم...لباسم خوب و شاخ و دمي هم در کار نبود...انگار همه منتظر بودن...منتظر چي،نمي دونم...چهره ي باربد کمي عصباني بود...پدرم ريلکس نشسته بود و فربد کمي نگران مي زد....
باربد:شما که مي دوني سينا چجور آدمي...من خيلي بهتر از شما مي شناسمش...براي همين هم مي گم نه...بايد به فکر راه ديگه اي باشيم...ممکن تو اون مدت باران اذيت بشه...چرا مي خواين همچين کاري کنين؟؟با اين کار،آينده ي باران هم خراب مي شه...
فربد حرف باربد رو قطع کرد و گفت:الکي شلوغش نکن باربد...بابات داره براي خود باران اين حرف رو مي زنه...اگه سينا ازش مراقبت نکنه،پس کي مي خواد اين کار رو انجام بده؟؟...اون به خوبي با باند و افراد اونا آشناست...تو کارش فوق العاده ماهر...سينا يه پسر مجرده...تو نمي توني ازش ايرادي بگيري...اونم يکي مثل من و تو...
باربد:من و توفرق مي کنيم...مثل اون...
ادامه ي حرفش رو خورد...
پدر:من بهش اعتماد دارم...مثل پسر خودمه...مي دونم بهترين کسي که مي تونه اين عمليات رو جمع و جورش کنه و در عين حال حواسش به باران هم باشه...
باربد:اومديمو باران رفت پيش سينا...طناز رو مي خواين چيکار کنين؟؟...اون به پول و خود آرين،منظورم همون سيناست،علاقه مند شده...
پدر حرفش رو قطع کرد و گفت:فعلا که نفهميده سينا يکي از نيروهاي ماست...
نمي دونستم چه تصميمي گرفتن و منظورشون از اين حرفا چيه...واسه خودشون حرف مي زدن و نظر مي دادن...منم مثل احمقا بدون اين که حرفي بزنم،نگاشون مي کردم...
با صداي پدرم به خودم اومدم:نظر خودت چيه دخترم؟؟...
من:درباره ي چي؟؟...
فربد:درباره ي پسرهمسايه...در باره ي عمه ي من...توام عين اين باربد حسابي شوتيا...ما داريم اينجا نقد و بررسي نظر مي کنيم و دنبال راه چاره ايم،انوقت خانم تازه مي گه درباره ي چي؟؟...
من:توام منتظري غر بزني...حواسم نبود...متوجه نشدم...
فربد:آخرشي بابا...
پدر:بچه ها خواهشا بس کنين...الآن وقت مسخره بازي نيست...بايد سريعتر کارا رو انجام بديم و تصميمون رو بگيريم...
رو به من ادامه داد:مي دونم خودم مقصرم.اشتباه از من بود.هر لحظه ممکن شهروز و جمشيد،بلايي سرت بيارن...حاضرم براي نجات جونت هرکاري بکنم...دخترمي...عزيزمي..تو بايد بري پيش سرگرد.فقط اون که مي تونه به خوبي از تو محافظت کنه...ولي قبلش بايد يه صيغه ي چند ماهه بينتون خونده بشه.به خدا دل خودمم راضي نيست.مجبورم.اگه نري پيشش،مي دونم به زودي بدست شهروز مي افتي...ممکن هر بلايي سرت بيارن...
بابا با شرمندگي سکوت کرد.
با رنگي پريده و چشمهايي گرد شده نگاشون کردم...يعني چي؟؟...خب چرا از من نظر خواستن؟؟حالا چه نيازي که محرم بشيم؟؟خب من همينجوري مي رم پيشش.نه...اينجوري هم نمي شه...مي دونم که اگه همينجوري برم،راحت نيستم و هميشه معذبم.
با صداي ضعيفي گفتم:بايد فکر کنم...
همه از اتاق خارج شدن...من موندم و فکر و فکر و فکر...بايد چيکار مي کردم؟؟...
چند ساعتي مي شد داشتم فکر مي کردم.واقعا نمي دونستم بايد چيکار کنم.تو اين مدت ممکن بود هر اتفاقي بيفته.طناز اين وسط چيکاره بود؟؟حالا من مي رفتم خونه ي سينا و طنازهم مي فهميد.چي مي شد؟؟نکنه دوسش داره؟؟
سرم رو به بالشم تکيه داده بودم و داشتم از مخ گراميم کار مي کشيدم که در به شدت باز شد.از جام پريدم.فکر کردم فربد و يا باربد.
من:هويTچته؟؟چرا...
با ديدن مهلا دهنم رو بستم.
من:تو اينجا چيکار مي کني؟؟
همين طور که به تختم نزديک مي شد گفت:سلام از ماست.منم خوبمTمرسي.مامان اينا هم سلام مي رسونن.آخه تو چرا انقدر حال منو مي پرسي و شرمندم مي کني؟؟
داشت واسه خودش حرف مي زد.
من:عليکم از ماست.به خاطر علاقه ي زيادي که بهت دارم،هي حالت رو مي پرسم.احوال دوست پسرت؟؟خوبه؟؟در نبود من چه کردين؟؟
مهلا:پرو.ديويد هم خوبه.مگه تو فضولي؟
خم شد و گونم رو بوسيد.
دوباره گفت:کجا بودي تو دختر؟؟مي دوني چقدر نگرانت بوديم؟؟اون شب هرچي به خونتون زنگ مي زدم،جواب نمي دادي.گفتم شايد شارژ گوشيتون تموم شده.گوشيتو هم خونه ي ما جا گذاشته بودي.دلم خيلي شور مي زد.تا صبح صبر کردم و بعد اومدم خونتون.با کليدي که داشتم در رو باز کردم.تو خونه هم نبودي.فربد به گوشيت زنگ زد که من جواب دادم.بهش گفتم از ديشب تا حالا نيستي و گم شدي.خيلي نگرانت شد.سريع گوشي رو قطع کرد و ساعاتي بعد بهم زنگ زد و گفت که دزديدنت.دو روز بعدش از قطر اومد.
مکثي کرد و گفت:شايد اگه جريان ماشينا رو به فربد مي گفتي،هيچ وقت اين اتفاق نمي افتاد.
نگاهي بهم کرد و گفت:چقدر لاغر شدي تو.
لبخند بي جوني زدم و گفتم:خب هيچي نمي خوردم.
ياد ماهان يا همون جمشيد افتادم و گفتم:ديدي مهلا خانم.ديدي ماهان چه آدمي بود؟؟
سرشو تکون داد و گفت:فربد بهم گفت.پست فطرت.
ساکت شد و منم دوباره رفتم تو فکر...خدايا چيکار کنم؟؟
دستش رو جلوي صورتم تکون داد و گفت:کجايي باران؟؟هستي؟؟
با حال زاري گفتم:نمي دونم چيکار کنم مهلا.
مهلا:چي شده؟؟
مردد بودم بگم يا نگم...بالاخره گفتمالبته فقط حرف بابا رو...
فکري کرد و گفت:تو بايد قبول کني.اونا دارن براي خودت ميگن.راستي،خانواده ي جديد مبارک.
من:من چي مي گم،تو چي مي گي.مرسي.
گوشيش زنگ خورد.شروع کرد به حرف زدن.
قطع کرد و رو به من گفت:بايد برم.اومدم بهت سر بزنم.تو چه بخواي چه نخواي بايد بري پيشش.
خداحافظي کرديم و مهلا رفت.
راست مي گفت.من که بايد مي رفتم پيش اون عتيقه.مگه چقدر پيشش مي موندم؟؟شايدم برخورد زيادي باهاش نداشته باشم.
خيلي فکر کردم و در آخر به اين نتيجه رسيدم که بايد قبول کنم.
****
ساعت حدود 8 شب بود.سعي کردم از جام بلندشم.درد بدنم بهتر شده بود.از صبح که به هوش اومدم از تختم پايين نيومده بودم.نهار رو تو اتاقم خوردم.از در خارج و وارد يه راهرو شدم.تا تهش رفتم تا به پذيرايي رسيدم.هر چهارتاشون روي کاناپه نشسته بودن.باربد تا من رو ديد اومد جلو و کمکم کرد تا روي يکي از کاناپه ها بشينم.
بابا:به به.دختر گلم.خوبي؟؟چي شد؟؟
من:ممنون.من حاضرم قبول کنم.
بابا:سرگرد از اول در جريان تصميم ما بود.قرار شد همين امشب بياد اينجا.خودم صيغه رو براتون مي خونم.امشب ببرنت بهتره.هر چه زودتر بري بهتر و خطرش کمتره.باربدم به سينا کمک مي کنه تا تو رو از اينجا ببرن.ممکن چند نفر از آدماشون اينجا رو زير نظر داشته باشن.
مامان با بغض:نمي تونه به ما سر بزنه؟؟من اين همه سال از دخترم دور بودم،ديگه برام طاقت فرساست.
بابا:نه،اصلا نبايد اينورا بياد.ما مي تونيم گاهي اوقات بهش سر بزنيم.
باربد:بابا شما بايد يه فکر ديگه اي مي کردين.
بابا:براي هزارمين بار،تنها راه همين بود.
چرا به من اجازه ي فکر کردن داده شد؟؟من که بايد اين کار رو قبول مي کردم،پس چرا،شايد براي اين که مثلا يه جورايي با اين مسئله کنار بيام.
همه در حال حرف زدن بودن که صداي اف اف به گوش رسيد.جناب عتيقه تشريف اوردن.
فربد از جاش بلند شد و به طرف اف اف رفت...
باربد با کلافگي گفت:حداقل صيغه ي دائم بينشون بخونين.عقد کنن بهتره.من نمي تونم با اين کنار بيام.
دومتر تو جام پريدم هوا...اين واسه خودش چي مي گه؟؟...مگه الکيه...تا همين جاشم که قبول کردم خيلي...عمرا اگه بزارم دائميش کنن.عمرا.
اومدم حرف بزنم که بابا گفت:نه...يکسال بسه.
يکسال؟؟...يعني من يکسال بايد اون عتيقه رو تحمل کنم...يا خدا...فکر کنم خارج از توانم باشه...در سه برخوردي که با هم داشتيم،دوبارش نجات دهندم بوده...خدا بقيه رو به خير کنه.من بايد تنها پيش اون زندگي کنم؟؟عجب غلطي کردم که اومدم اينجا.کي فکرشو مي کرد که اينجوري بشه؟؟
با صداي سلام عليک کردن بقيه به خودم اومدم.پشتم به در بود.مي خواستم بلند نشم،يعني حالش رو نداشتم،ولي ديدم نهايت بي احترامي...با هزار زور بلند شدم و برگشتم...يه آستين کوتاه مشکي تقريبا جذب همراه با جين مشکي پوشيده وعضلاتش به خوبي مشخص بود...موهاشو به سمت بالا ژل زده بود...با يه لبخند محو با همه سلام عليک کرد...به فربد که رسيد،ضربه اي به شونش زد و بغلش کرد...بعد از فربد،نوبت من بود...نگاهي بهم انداخت و گفت:سلام باران خانم...بهتري؟؟
نگاش کردم...احساس مي کردم هميشه مسخ چشمهاش مي شم.شيطنت تو چشمهاش داشت ديوونم مي کرد.سعي کردم نگامو بندازم پايين.
سعي کردم مودب باشم:سلام...ممنون...شما خوبين؟؟
گفت:منم خوبم.
همه روي مبل نشستيم..
بابا:نبايد معطل کنيم.بايد هرچه زودتر کارها رو انجام بديم.
باربد:چرا انقدر عجله دارين؟؟...اونا که بالاخره جاي باران رو پيدا مي کنن.ما که نمي تونيم باران رو تو خونه حبس کنيم.قطعا خونه ي سينا رو هم زير نظر مي گيرن.
بابا:بله.همين الانش هم خونه رو زير نظر دارن.چه اين جا و چه خونه ي سينا.اين طوري ديرتر مي تونن باران رو پيدا کنن.
دقايقي بعد صيغه ي محرميت بين من و سينا خونده شد.
با خودم گفتم:يعني الان همسر منه؟؟
بابا:ماشينت رو کجا گذاشتي سينا جان؟؟
سينا:فربد ريموت رو بهم داد و ماشين رو اوردم تو پارکينگ...
بابا:خوبه.ما بايد باران رو بزاريم تو گوني!!.دورش رو هم لباس مي ذاريم.تو و باربد هم مي برينش پايين.
با تعجب به بابا خره شدم...گوني!!...
باربد:چادر هم مي تونه سرش کنه...
سينا:نه...کمي شک برانگيزه...تو اين کشور و چادر؟؟...به ريسکش نمي ارزه...
با تعجب گفتم:گوني تحمل وزن منو داره؟؟!!توش جا مي شم؟؟
بابا:آره عزيزم...محکمه...تو هم به خوبي توش جا مي شي...
بعد از کلي حرف زدن و ياداوري چگونگي انجام کارها،باربد از جاش بلند شد و به اتاقش رفت و بعد با يک گوني بزرگ اومد بيرون...
باربد:بيا بشين تو گوني...
با مامان روبوسي کردم...دقايقي بغلم کرد و گريه کرد...با بقيه هم خداحافظي کردم و نشستم تو گوني...دورتادورم رو لباس ريختن تا گوني پر بشه...زيپ گوني رو بستن...احساس خفگي مي کردم و جايي رو نمي ديدم...گوني رو از روي زمين بلند کردن...
صداي سينا رو شنيدم:نترس...من و باربد داريم مي بريمت بيرون...
من:مي شه يکم در گوني رو باز کنين؟؟...نفسم بند اومد...
ياد کلاه قرمزي و سروناز افتادم...وقتي که دزديدنشون،انداختنشون تو گوني...تو اون موقعيت،از فکرم خندم گرفت...
يکم در گوني باز شد...آخيش...
سوار آسانسور شديم...
باربد:چقدر تو سنگيني...
من:خودت سنگيني...يه خروار لباس دورم ريختين،اونوقت مي گي سنگيني؟؟...
سينا:بسه ني ني...رسيديم پارکينگ...يک کلمه هم حرف نزن...ممکن افرادشون تو پارکينگ هم باشن.ما وانمود مي کنيم که تو لباسي!!مي ذاريمت تو صندوق عقب.
مي خواستم بگم ني ني عمته که آسانسور وايساد.
سينا:واي باربد،چقدر اين لباسا سنگينن...نمي شه بلندشون کرد.
باربد:پدرمونو دراوردن...
بزارين من بيام بيرون،بهتون ميگم کي سنگين و لباس کيه.
از روي زمين بلندم کردن و گذاشتنم تو صندوق...واي که داغون شدم...مي خواستم بلند بگم آخ که ياد حرف سينا افتادم...محکم جلوي دهنم رو گرفتم...در صندوق بسته شد و ماشين راه افتاد...
تهوع گرفته بودم...نمي دونم چرا هرچي مي رفتيم نمي رسيديم...حرصم دراومده بود...اين بدن دردم که بي خيال من نمي شه...
با يه نفر سلام عليک مي کردن...بالاخره ماشين وايساد...اومدن و من بدبخت رو از صندوق بيرون اوردن...همينطور که با هم حرف مي زدن،وارد آسانسور شدن...
خدا پدر مخترع آسانسور رو بيامرزه...اصلا چرا پدرشو؟؟...خودشو بيامرزه که اگه همچين وسيله اي رو اختراع نمي کرد،بنده با پله ها يکي مي شدم.
باربد:اوف...بالاخره تموم شد...
من:چه اوفيم مي گه!!خيلي کار شاقي کردي؟؟من بدبخت تهوع گرفتم و بدنم داغونه.
تو دلم گفتم:تو ديگه چقدر پررويي دختر...اين بدبختا واسه تو دارن اين کارها رو انجام مي دن و انواع و اقسام نقشه ها رو مي کشن.
باربد:بايد بهم مدال بدم.
آسانسور ايستاد.
مي دونستم فعلا بايد خفه بشم...وارد خونه شديم...با صداي بسته شدن در شروع کردم.
من:بيارينم بيرون.
باربد:صبرکن ياغي جون.
من:ياغي خواهر غيرِ قُلِ نداشتته.
در گوني باز شد و سرمو اوردم بيرون...نگاهم به اطرفم افتاد...خونش شيک و زيبا بود...نه خيلي درندشت بود که گم بشي و نه خيلي نقلي که نفس کم بياري.
باربد:خب،من ديگه برم.
سينا:با ماشين من برو.
باربد:قربون دستت.مرسي.حس رانندگي ندارم.
نگاهي به من انداخت و گفت:سينا مواظبش باشيا.
سينا:خيالت راحت باشه،حواسم بهش هست.
باربد سري تکون داد.
رو به سينا گفت:يه لحظه بيا دم در.کارت دارم.
سينا:باشه.بريم.
مي دونستم بازم مي خواد سفارش منو به سينا کنه.بعد از مدتي،سرشو اورد تو خونه و ازم خداحافظي کرد.چهرش باز شده بود.انگار قول و حرف سينا،براش خيلي ارزش داشت.
بعد از رفتن باربد استرس گرفتم.اگه سينا بلايي سرم ميوورد؟؟.بالاخره اونم يه پسره.اگه...
با صداي سينا به سمتش برگشتم:چرا اونجا وايسادي؟؟بيا اينجا،کارت دارم.
روي مبل نشسته بود...سعي کردم خونسرديمو حفظ کنم.يه نفس عميق کشيدم و آروم آروم رفتم سمتش و با فاصله ازش نشستم.
دوتا ليوان و يه شيشه شربت روي ميز بود.يکي از ليوان ها رو برداشت.توش شربت ريخت و به سمتم گرفت.
سينا:بخور.شربت آلبالو.کار مادرمه.
واقعا به اون شربت احتياج داشتم.لبم خشک شده و تشنم بود.
ليوان رو از دستش گرفت و گفتم:مرسي.
چشمهاي عسليشو روي هم گذاشت و هيچي نگفت.
شيرين و خنک بود.خيلي بهم چسبيد.
سينا:من آدم خشک و خشني نيستم ولي تو کارم فوق العاده جدي و از صدتا آدم خشک،خشک ترم.مي خوام اينجا رو مثل خونه ي خودت بدوني و راحت باشي.اگه مشکلي داشتي،رو من مثل يک دوست حساب کن.
مکثي کرد و خيلي راحت گفت:از امشب تا3-4 شب ديگه،تو پذيرايي و روي مبل مي خوابيم،هر دومون...مي خوام بهم عادت کني و خجالتت بريزه.
باتعجب بهش نگاه کردم.چه ربطي داشت؟؟.خب من کم کم بهش عادت مي کنم ديگه.اين ديگه چه روشيه؟؟مدل جديده؟؟
انگار سوالم رو از نگام خوند...
سينا:من شبا بايد پيشت باشم.منظورم اينه که بايد پيش خودم بخوابي،براي همين گفتم امشب تو پذيرايي و روي مبل بخوابيم.تو دست من امانتي.از اون شهروز و دارو دستش هيچ چيز بعيد نيست.پدرت تو رو به من سپرده تا مواظبت باشم ازت محافظت کنم.دخترشو سپرده دست من.ريسک کرده و بهم اعتماد کرده.با اون سو سابقه اي که من دارم،خيلي بزرگواري به خرج داده که تورو دست من سپرده.من هيچ وقت نمي خوام شرمنده ي پدرت بشم.بهش مديونم.نمي تونم ريسک کنم و تو رو به امون خدا ول کنم.مي خوام همه ي تلاشم رو براي خنثي کردن نقشه هاشون انجام بدم.
واي که دلم مي خواست سرم رو به ديوار بکوبم.اين چي داره ميگه؟؟.همين يه کارم مونده...واي...حالا چيکار کنم؟؟اگه مي دونستم اينجوري مي شه،صدسال سياه قبول نمي کردم.بدبخت شدم رفت.يکسال من بايد با اين سر کنم؟؟
دستش رو جلوي صورتم تکون داد و همين باعث شد که از فکر بيرون بيام...
سينا:کجايي دختر جون؟؟...
نگاهي بهش کردم و گفتم:نم يشه...
با بيخيالي و لبخند،دستاش رو باز کرد و به مبل تکيه داد و گفت:چي نمي شه؟؟...
با حرص بهش نگاه کردم...مي دونستم خيلي خوب مي دونيه چي نمي شه اما خودش رو زده به اون راه...چشمهاي خوشگلش دوباره برق شيطنت گرفته بود...
من:هموني که نمي شه،نمي شه...
سينا:نمي شه که نشه...بايد بشه...اگه نشه امکان داره توسط شهروز بري اون دنيا...
ديدم راست ميگه...من شناخت درستي روي شهروز نداشتم ولي سينا و پدرم خوب مي شناختنش...
سينا:برو لباساتو عوض کن...
با تعجب نگاش کردم...لباسام؟؟...
من:من که لباسي با خودم نيووردم...
با دستش يکي از اتاقها رو نشونم داد و گفت:برو تو اون اتاق...قبل از اين که بياي،با باربد برات لباس گرفتيم...همش تو کمد...
من:مرسي...
بدون حرف ديگه اي به اتاق رفتم...يه تخت دونفره ي مشکي،قرمز وسط اتاق بود...رنگ ديوارها و فرش هم مشکي و قرمز بود...نگام به کمدي که مي گفت افتاد...رفتم سمتش و درش رو باز کردم...انواع و اقسام لباسها توش پيدا مي شد...
يه تيشرت به همراه يه شلوار بيرون اوردم و پوشيدم...هيچوقت نمي تونستم تو خونه آستين بلند بپوشم...در بعضي مواقع هم که مي پوشيدم،عذاب بزرگي رو تحمل مي کردم...واسه خواب غصم گرفته بود...هميشه با تاپ و شلوارک مي خوابيدم...با تيشرت خوابم نمي برد...احساس خفگي مي کردم...حالا بايد چيکار کنم؟؟...با چه لباسي بايد بخوابم؟؟...
اگه مي شد،هيچوقت پيشنهادش رو قبول نمي کردم ولي چون خودم شهروز و جمشيد رو ديده بودم،مي ترسيدم که دوباره گيرشون بيفتم...مي دونستم اگر يکبار ديگه بگيرنم،مرگم تقريبا حتميه...
شالم رو برداشتم و موهام رو باز کردم...همه توهم گره خورده بود...انقدر نرم بود که حرص آدم رو درميورد...برسشون کشيدم و دوباره بستمشون...شالم رو سرم کردم...نگاهي به آينه انداختم...
باخودم گفتم:اين دختري که تو آينست منم؟؟...
خيلي لاغر شده و رنگمم کمي پريده بود...دست از نگاه کردن به خودم کشيدم و از اتاق خارج شدم...
سينا هم لباساش رو عوض کرده بود...يه تي شرت قهوه اي و يه شلوار سفيد ورزشي...
با خودم گفتم احتمالا خودش مي دونه چي مي شه که همش قهوه اي مي پوشه...
نگاه به من افتاد و گفت:چرا شال سرت کردي؟؟...
خيره نگاش کردم...از رک گوييش خوشم اومد...پسري نبود که با هزار زور يه سوال بپرسه و يا حرف بزنه...مغرور و در عين حال شيطون...
من:اينجوري راحت ترم...
سينا:براي خودت دارم ميگم...تو مگه محرم من نيستي؟؟...اصلا براي چي صيغه ي محرميت بينمون خوندن؟؟...براي اين که راحت باشي،نه معذب...اينجوري من ناراحت مي شم...احساس مي کنم بخاطر حضور من که به خودت سخت مي گيري...
من:بذار يکم بگذره...من تازه همين امروز اومدم اينجا...
سينا:هر جور خودت راحتي...براي راحتي خودت مي گم...
من:مرسي...فعلا که مشکلي ندارم...
حرفي نزد و مشغول فيلم نگاه کردن شد...
واقعا نمي دونستم بايد چيکار کنم...حوصلم سر رفته بود و داشتم در و ديوار رو نگاه مي کردم.نشستم کنارش.
من:تا کي بايد اينجا بمونم؟؟
سينا:تا وقتي که ما بتونيم شهروز رو دستگير کنيم.
من:سرگرد،مي تونم از خونه بيرون برم؟؟
سينا:تا يکي،دوهفته نمي توني...بعدش هم هر جا خواستي بري،خودمم همراهت ميام...درضمن من اسم دارم...بهم بگو سينا،بدون هيچ پيشوند و پسوندي...اينجا اداره نيست.
سرم رو تکون دادم و با ناراحتي گفتم:دانشگاهم چي مي شه؟؟کلي درس دارم.
سينا:سرهنگ با رئيس دانشگاه صحبت کرده و شرايط رو براش توضيح داده...برات مرخصي گرفتيم.
مکثي کرد و پرسيد:متولد چه ماهي هستي؟؟...
با خنده گفتم:چرا انقدر سخت مي پرسي؟؟...بگو تولدت کيه؟؟
لبخندي زد و همين باعث شد چال گونش مشخص بشه.چه چال خوشگلي.دوست داشتم دستمو بکنم تو چال لپش.قيافش رو بانمک مي کرد.
سينا:خب تولدت کيه؟؟...اين چه فرقي با اون يکي داشت؟؟
من:به نظرم تلفظ اين آسون تره.18 دي.شما چي؟؟
سينا:منم 18 اسفندم...ماه هاي تولدمون فرق مي کنه ولي هردومون هجدهم بدنيا اومديم.
صداي زنگ تلفن اومد.سينا از جاش بلند شد و گوشيو برداشت.
سينا:جانم.
نمي دونم کي بود و چي گفت.
سينا:به...خواهر روحاني خودم.چه خبر از اون ورا؟؟در نبود من چه غلطا مي کنين؟؟سيما چطوره؟؟
بازم نفهميدم کسي که اونطرف خطه چي گفت...
به من نگاه کرد و گفت:ما که عاقبت به خير شديم و يه خانم خوب گيرمون اومد.تو هم ترشيدي رفت.کدوم احمقي پا مي شه بياد تو رو بگيره خواهر روحاني من؟؟
...................................
سينا:حالا چرا داد مي زني؟؟مي دونم حقيقت تلخه.
بعد از دقايقي گوشيو قطع کرد.
سينا:ساحل بود.خواهرم،تو که مي دوني چجور آدميه،نه؟؟
با چشمهاي گرد شده گفتم:نگو که تو برادر ساحلي.تو همون سينا آرامي؟؟يعني برادرزاده ي شاهيني؟؟
سينا:چشماتو چرا انقدر گرد مي کني؟؟اينجوري نکن.آره،من برادر ساحلم
ياد حرفايي که ساحل درباره ي سينا ميزد افتادم((خوشگذرون در عين حال مغرور))
من:يعني تو همون سينايي؟؟
سينا با خنده گفت:کدوم سينا؟؟
زير لب گفتم:هموني که يکي بايد آدمش کنه.
سينا:تو چيزي گفتي؟؟
به خودم اومدم:نه.
در ادامه گفتم:پس براي همين که انقدر شبيه شاهيني.
سينا:اون شبيه منه.خيرسرم 4 سال ازش بزرگترم.فربد بهت نگفته بود؟؟
من:چيو؟؟
سينا:همين که من برادر ساحلم.
من:نه...به من که حرفي نزده بود.
سينا:اين فربد هم آلزايمر داره ها.
جوابش رو ندادم...حالا يه جورايي مي تونستم دليل مخالفت باربد رو بفهمم...با توجه به حرفهاي ساحل و مخالفت باربد،استرسم بيشتر شد.
سينا:يه لطفي مي کني؟؟
من:چي؟؟
سينا:مي ري دوتا چاي بريزي؟؟من دَم کردم.
از جام بلند شدم و گفتم:الان ميام.
وارد آشپزخونه شدم.مشخص بود پسر با سليقه و منظميه.هر وسيله اي جاي خودش بود.دوتا ليوان برداشتم و تو سيني گذاشتم.
صداي سينا رو از پذيرايي شنيدم:شکلات و گز هم تو کابينته.
منم بلند گفتم:امر ديگه؟؟چيزي خواستي تعارف نکن.
سينا:اگه خواستم بهت مي گم،اهل تعارف نيستم.
خيلي دوست داشتم سيني رو بکوبم تو سرش.گز و شکلات رو از داخل کابينت برداشتم و از آشپزخونه خارج شدم.
سينا:دستت درد نکنه...
کمي نگاش کردم و سيني رو روي عسلي گذاشتم...
سينا:دلت مي خواد اون سيني رو بکوبي تو سرم،نه؟؟
-دقيقا.خوبه خودتم مي دوني.
چايشو برداشت و آروم آروم نوشيد.
-ساحل مي دونه من اينجام؟؟
-نه.بهش نگفتيم.يعني به هيچ کس نگفتيم.
-حال سيما چطور بود؟؟
-ساحل مي گفت خوبه.دارم بچه عمودار مي شم!!
-بچه عمودار ديگه چه صيغه اي؟؟
-ما که جنسيت بچشون رو نمي دونيم،پس مي گيم بچه عمو دار!!
-بچه عموت مبارکت باشه!!
نگاهم به ساعت افتاد...نزديکاي 12 شب بود...منم چاييمو همراه با يک شکلات خوردم...از روي مبل بلند شد و گفت:من مي رم مسواک بزنم...مسواک تو هم روي اپن.
نگاهي به اپن انداختم.اينا چه فکر همه جا رو هم کردن.از لباس بگير تا مسواک،همه رو برام خريدن.
****
هر دومون مسواکمون رو زده بوديم.
سينا:امشب رو نشسته مي خوابيم!!
حرف ديگه اي نزد...به يکي از اتاقها رفت و چند ثانيه بعد،پتو بدست اومد بيرون.
يکي از پتوها رو داد به من گفت:بنداز روت.
برق ها رو خاموش و چراغ خوابي رو روشن کرد.رو مبل دو نفره نشست.
سينا:چرا خشکت زده باران؟؟بيا اينجا.
رفتم کنارش و با کمي مکث نشستم.
سينا:پتوت رو بنداز روت.نزديکاي صبح هوا سرد مي شه.
کاري رو که گفته بود انجام دادم.
سينا:دستت رو بده به من.
وقتي ديد هيچ حرکتي نمي کنم،خودش دستم رو تو دست گرمش گرفت.ازش خجالت مي کشيدم.استرس هم داشتم.تاحالا تو همچين موقعيتي قرار نگرفته بودم.آماده بودم يکي بگه پنير و من سرمو بذارم بميرم.
سينا:چرا انقدر دستت سرده دختر؟؟سردته؟؟
يهو از جاش پريد و گفت:نکنه از من مي ترسي؟؟
سرش رو به سمتم برگردوند و گفت:بهم اعتماد نداري؟؟
تو همون نور کم به چشمهاش نگاه کردم...نمي دونستم چي در جوابش بگم.
سرشو انداخت پايين و با ناراحتي گفت:البته تا حدودي هم حق داري.من رو نمي شناسي.
دوباره به چشمهام نگاه کرد و گفت:قول مي دم پسر خوبي باشم.کاري به کارت ندارم.اگه مي شد يکي از اتاقها رو بهت مي دادم تا اونجا باشي،ولي نمي شه.بهم اعتماد داشته باش،باشه؟؟
نگاهم مي کرد و منتظر جواب بود.
سرم رو تکون دادم و گفتم:باشه.
دستم رو فشار داد و گفت:مرسي.حالا آروم بگير بخواب.شبت بخير.
من:شب توهم بخير.
هر کاري مي کردم خوابم نمي برد.انواع و اقسام گوسفند،گاو،گوساله،بز و...رو شمردم،ولي فايده نداشت.با تيشرت خوابم نمي برد.سينا هم انگار خوابش نمي برد.اونم بيدار بود.دليل بيدار بودن اون رو نمي دونستم.ازم پرسيد که چرا نمي خوابي،الکي گفتم براي چايي.نمي تونستم بگم چون تاپ نپوشيدم،نمي تونم بخوابم.شالم رو کمي باز کردم.بهتر شد.سينا خوابيده بود.از نفسهاي منظمش مي شد فهميد که خوابش برده.من هم کم کم خوابم برد.
نور خورشيد چشمهام رو اذيت مي کرد و همين باعث شد که چشمهام رو باز کنم و از خواب بيدارشم...يادم افتاد که خونه ي سينام...سرم رو بازوش بود.با اون يکي دستش هم،دستم رو گرفته بود.آروم سرم رو بلند کردم.خواب بود.ناخوداگاه دوست داشتم بشينم و نگاش کنم.تو خواب خيلي بانمک مي شد.مثل پسر بچه ها خوابيده بود.نگاهي به ساعت انداختم.7 صبح بود.شالم از سرم افتاده بود.نمي تونستم دوباره شالم رو درست کنم.يعني حس و حالش رو نداشتم،احتمال هم مي دادم با اين کارم از خواب بيدار بشه.کمي نگاش کردم که جابه جا شد.سرم رو دوباره روي بازوش گذاشتم و دست از نگاه کردن بهش کشيدم.
خيلي خوابم مي اومد،با خودم گفتم:بيخيال،بگير بخواب بابا.کي به کيه؟مثلا محرمته.تو زودتر از سينا بلندشو و شالت رو سرت کن.
دوباره چشمهام رو بستم و خيلي زود خوابيدم.
****
با صداي سينا از خواب بيدار شدم.روي مبل دراز کشيده بودم.نمي دونم کي جابه جام کرده که بيدار نشدم.موبايلش دستش بود و داشت با يکي به انگليسي حرف مي زد.
سينا:نمي تونم گلم.خونه نيستم.
.............................
سينا با کلافگي گفت:نمي تونم بيام پيشت.کلي کار رو سرم ريخته.حال خواهرم بدِ.بايد ببرمش بيمارستان.
نگاهش به من افتاد.خيره نگام کرد.با مکث سرش رو تکون داد.منم با تکون دادن سرم جوابش رو دادم.
يعني حال ساحل بدِ؟؟چرا؟؟
همينطور که نگام مي کرد،گفت:خداحافظ.من کلي کار دارم.
گوشيش رو قطع کرد.
نگاش رو از روم برنمي داشت.
با نگراني گفتم:حال ساحل بدِ؟؟
تو همون حالت سرش رو به معناي نه تکون داد.
خيالم راحت شد...مگه مرض داري که دروغ ميگي؟؟
نگاهي به خودم انداختم...اين چرا اينجوري نگام مي کنه؟واي...شالم سرم نبود و موهاي بلندم دورم ريخته بود.خيلي سريع با کليپسم جمعشون کردم و شالم رو هول هولکي روي سرم انداختم.خجالت مي کشيدم بهش نگاه کنم.
يکي نبود بهش بگه اون چشماتو درويش کن،وگرنه از کاسه درش ميارم.
اگه مي شد خودم مي گفتم،ولي مي دونستم که طاقت ندارم تو چشمهاش که حالا مطمئن بودم برق مي زنن،نگاه کنم.
فربد هميشه بهم مي گفت وقتي موهاتو دورت مي ريزي،خيلي ناز مي شي.
يهو سينا زد زير خنده.با انگشتش به من اشاره کرد و بلندتر خنديد.
چال لپش چقدر خوشگله.
نمي دونستم داره به چي مي خنده.از جام بلند شدم و خودم رو تو آينه اي که تو حال بود،نگاه کردم.بنده خدا حقم داشت بخنده.خودمم خندم گرفته بود...موهام رو خيلي بد و باعجله بسته بودم و همين باعث شده بود زير شال کج بشه و نماي مسخره اي رو درست کنه.شالمم مثل چادر گرفته بودم...حالت خاصي نبسته بودمش.چشمهام هم که پف کرده و خلاصه قيافم خيلي مسخره شده بود.
کم کم خندش قطع شد.
من:هه هه هه...يکي بايد به تو بخنده.قضيه ي ساحل چي بود؟؟چرا گفتي حالش بده؟؟
خوبه الان بگه به تو چه،مگه مفتشي؟؟...دوست داشتم بگم...تورو سننه؟؟...
سينا:وضع من خنده هم داره.جان من ناراحت نشو.ايني که الان زنگ زده بود،يکي از دوست دختراي قديميمِ...برزيليه...مي خواست بياد پيشم،منم الکي گفتم خواهرم مريضه.
من:کلا چندتا دوست دختر داري؟؟با اين چطور آشنا شدي؟؟
سينا:اوفــــ...خيلي زيادن.آمارشون رو ندارم،از دستم خارجه.همين دوست جنابعالي که خواهر روحاني بنده هستن،مخالف سرسخت دوستان عزيز بندست.مي گه خوشگذرونيِ.رفته بودم برزيل...اونجا با آنا آشنا شدم.من واسه تفريح و کمي خنده با دخترا دوست مي شم،ولي اينا خيلي جدي مي گيرن و ديگه ول کنت نيستن.يه نمونش همين آنا.
-منم با حرف ساحل موافقم.شده عاشق يکيشون بشي؟؟
با خنده گفت:توهم همسر روحاني.نه بابا،عشق کجا بود؟؟فقط براي تفريح باهاشون دوست مي شم.برو دست و صورتت رو بشور.ميزو چيدم.مي خواستم بيدارت کنم که خودت بيدار شدي...
من:باشه.مرسي...الان ميام.
لبخندي زد و وارد آشپزخونه شد.منم رفتم تا صورتم رو بشورم.
وارد آشپزخونه شدم.ميزو خيلي با سليقه چيده بود.يکي از صندلي ها رو برام عقب کشيد و روش نشستم.
من:مرسي...سليقت خوبه ها.فکر کنم خونه داريت هم خوب باشه.
روبه روي من نشست و گفت:خواهش مي شه همسر روحاني.-بالاخره بعد از چندسال مجردي زندگي کردن،بايد خونه داريم خوب باشه.
هيچي نگفتم و مشغول خوردن صبحانه شديم.
من:ظرفارو مي شورم.
-نه...مي ذارمشون تو ماشين ظرفشويي.
حرف ديگه اي نزدم...ظرفارو تو ماشين ظرفشويي چيد.
سينا:به موسيقي علاقه داري؟؟
با ذوق گفتم:واي...عاشقشم.هميشه دوست داشتم برم کلاس و ساز زدن رو ياد بگيرم،ولي نشد،يعني وقت نداشتم.احساس مي کنم براي آرامش روح خوبه...نمي دونم،شايدم من اشتباه مي کنم.
ديدم داره با لبخند نگام مي کنه.مثل اين که زيادي حرف زدم.آخه تو چرا انقدر سوتي مي دي باران؟؟...اون يه سوال ازت پرسيد،تو بايد با آره و يا نه جوابش رو مي دادي،نه اين که تاريخچه ي علاقت به موسيقي رو براش توضيح بدي.
از آشپزخونه خارج شديم.
سينا:تو اينجا باش،من الان ميام.
وارد يکي از اتاقها شد و چند ثانيه بعد،با يک ويولن خارج شد.
يعني بلد ويولن بزنه؟؟خب معلومه که بلده.از کجا معلومه؟؟شايدم بلد نباشه.
سينا:تو،توي خونه حوصلت سر مي ره.با خودم گفتم بهت ويولن زدن ياد بدم.موافقي؟؟
ديدي بلده بزنه؟؟مشخصه.
-چرا که نه؟من خيلي هم خوشحال مي شم.از کي شروع کردي؟؟
-خوبه.من از 8 سالگيم رفتم کلاس.علاقه ي زيادي به موسيقي داشتم و دارم.حق با تو.ساز زدن به آدم آرامش مي ده.من رو که خيلي آروم مي کنه.وقتايي که ناراحتم،به سازم پناه مي برم.موافقي از امروز شروع کنيم؟؟
-پس تو کارت استادي.آره،از همين امروز شروع کنيم.فقط يه خواهش...
-چي؟؟
-مي شه يه آهنگ بزني و باهاش بخوني؟؟
-باشه.ولي چه آهنگي؟؟
کمي فکر کردم و گفتم:گل ارکيده.
-من براي هرکسي نمي خونم ها.چون تو همسر روحاني هستي،مي خوام برات بخونم.
صداش رو صاف کرد.ويولنش رو گذاشت روي شونش و آرشه رو تو دستش گرفت.چشمهاش رو بست و شروع به خواندن و نواختن کرد.
شاخه اي تكيده،گل اركيده
با چشماي خسته،لبهاي بسته
غم توي چشماش آروم نشسته،شكوفه شاديش از هم گسسته
آه
آشناي درده،خورشيدش سرده
تو قلب سردش غم لونه كرده
مهتاب عمرش در پشته پرده
تنها وصالش پائيز سرده
آه
دستاي ظريفش تو دست مادر
پيكر نحيفش چون گل پرپر،از محنت و درد آروم نداره
سايه سياهي رو بخت شومش
اركيده تنهاست،زير هجومش طوفان درد آروم نداره
دست من وتو ميتونه باهم قصري بسازه با رنگ شبنم
شكوفه اي كه غمگين و سرده گل اركيدست نميره كم كم
بيا نذاريم گل اركيده،گلي كه چهرش پاك و سپيده
كه توي پاييز شاخه اي بيده،بهار نديده بميره كم كم
دستاي ظريفش تو دست مادر
پيكر نحيفش چون گل پرپر،از محنت و درد آروم نداره
سايه سياهي رو بخت شومش
اركيده تنهاست،زير هجومش طوفان درد آروم نداره
آهنگ تموم شد.صداش فوق العاده بود.بقدري قشنگ مي نواخت که مسخ شده بودم.محو صداش و آهنگ شده بودم.ويولنش رو گذاشت رو پاش و پرسيد:خوب بود؟؟
به خودم اومدم و براش دست زدم:خوب بود؟؟نه،عالي بود.هم خوب مي نوازي و هم اين که عالي مي خواني.
-نه بابا،انقدرا هم که مي گي خوب نيستم.پس حالا من رو به عنوان استاد مي پذيري؟؟
-آره،نمي تونم قبول کنم تو يه پليس باشي.
-چرا؟؟
-افسراي پليس خشنن...يعني بايد باشن و شغلشون اين شرايط رو براشون ايجاد مي کنه ولي تو...
-يه بار بهت گفتم،بازم مي گم.من رو اين جوري نبين.تو کارم فوق العاده سخت گير و خشکم و اين سينا نيستم.يه سيناي ديگم...
-جالبه،سخت نيست؟؟
-هرکاري سختي خودش رو داره...بايد تلاش کني و علاقه داشته باشي...
چندتا از نت ها رو بهم گفت و اطلاعاتي درباره ي ويولن بهم داد.3 ساعتي بود که داشت برام توضيح مي داد.
سينا:واسه امروز بسه.من مي رم دوش بگيرم.
من:مرسي استاد نمونه،خسته نباشي.
سينا:مرسي شاگرد روحاني.
خنديد و به سمت حموم رفت.
مي خواستم نهار درست کنم.دنبال سطل برنج گشتم و بالاخره پيداش کردم.چند پيمونه برنج خيس کردم و يه بسته مرغ از فريزر برداشتم.گذاشتمش بيرون تا کمي يخش آب بشه.چندتا پياز کوچک برداشتم و پوستشون رو کندم و سرخشون کردم.برنج رو گذاشتم تا دم بکشه.خورشت رو هم گذاشتم تا آماده بشه.مي خواستم زرشک پلو درست کنم.مقداري زرشک رو هم جدا تفت دادم.
صداي سينا رو شنيدم:باران...مي شه حولم رو از کمدم برداري و بهم بدي؟؟يادم رفت برش دارم.
من:باشه...الان ميام.
شالم رو درست کردم و به طرف حموم رفتم.
موهاش خيس شده و قيافش خواستني تر شده بود.
من:دقيقا کجاست؟؟...
سينا:برو تو اتاقم،تو کمدم آويزونِ.
به طرف اتاقش رفتم...همون طور که فکر مي کردم تميز و مرتب بود...يه تخت يه نفر،يه کمد و يه کامپيوتر و کتابخونه تو اتاقش بود...به طرف کمدش رفتم.حوله ي سفيد رنگي رو که آويزون بود برداشتم و از اتاق خارج شدم.
تقه اي به در حموم زدم.
سينا:بله؟؟
من:حولت رو اوردم.درو باز کن.
درو باز کرد...تازه نگام به سينه و بازوهاش افتاد.سعي کردم نگام رو بگيرم.سرم رو انداختم پايين و حوله رو گرفتم سمتش.
با خنده گفت:الحق که همسر روحاني هستي.مرسي.
هيچي نگفتم.سري به غذا زدم..يه ليوان آب خوردم.در عرض يکي،دو روز بهش اعتماد کرده بودم.بنظرم در کل پسر خوبي بود.باهاش راحت بودم.
سينا:واي...چه بويي راه انداختي،گشنم شد.
برگشتم.لباساش رو پوشيده و اومده بود تو آشپزخونه.
صداي گوشيش بلند شد.
رفت تو هال...صداش رو مي شنيدم.
سينا:به،بهناز جون...
......................................
سينا:من الان بيمارستانم عزيزم.حال مادرم بد.
...................................
سينا:نه گلم.قربونت برم عزيزم.مرسي.
...................................
جون خودت.که الان بيمارستاني ديگه،نه؟؟از لحن صحبتش بدم اومد.دوست نداشتم پسري به خوبي سينا،با دختراي ديگه اينجوري حرف بزنه.
گوشيو قطع و پوفي کرد.
سينا:پيرم کردن.شدم پينوکيو.
من:مگه مجبوري که باهاشون دوست مي شي؟؟
سينا:تو که نمي دوني سرکار گذاشتن اينا چه حالي مي ده همسر روحاني.من هرجا که مي رم بايد يه روحاني همراه خودم داشته باشم.اينجا تو و ايران اون ساحل.
يکي ديگه از گوشياش زنگ خورد.2-3 تا موبايل داشت.دستش رو گذاشت رو بينيش و گفت:هيس،يک کلمه هم حرف نزن.
سينا:به،خانوم من.طناز خودم.چطوري جوجو؟؟
.......................
سينا:الهي من قربون اون دل کوچيکت برم.نه،خونه نيستم.تو کجايي؟؟
.........................
سينا:نمي تونم بيام عزيزم.
.........................
سينا:ببخش طنازم.باي هاني.
گوشيش رو قطع کرد و خيلي سريع يه شماره اي رو گرفت.
سينا:سلام سروان.ردش رو بگير و به من اطلاع بده.
چند دقيقه گذشت.
سينا:مرسي.خسته نباشين.
من:مي تونم بپرسم جريان چيه؟؟
سينا نگاهي بهم انداخت و گفت:طناز بود،دختر شهروز.
من:باهم دوستين؟؟
-آره.
-چجوري باهاش دوستي؟؟
-يعني چي چجوري؟؟نقشمون اين بود.نزديک به يک سال که باهاش دوستم.يادت تو پارک گرفتمت و تو پاساژ بهت برخورد کردم؟؟
مگه مي شه يادم نباشه؟؟!آخه اينم شد سوال؟؟
سرم رو به معني آره تکون دادم،ادامه داد:اون موقع طناز مي خواست بياد ايران که منم مجبور شدم باهاش بيام.اومدم که از کاراشون سر دربيارم.درباره ي تو با من صحبت کرده بود.گفته بود که کي هستي و چرا مي خوان بگيرنت.ما مي دونستيم که چه نقشه اي دارن.هم طناز به من گفته بود و هم باربد به عنوان يکي از آدماي شهروز،پيش اونا بود و مارو مطلع کرد.به قول خودش من بهترين دوست پسرش بودم و عاشقم شده بود.خدا به داد من برسه.الانم زنگ زده بود بهم،ديدي که...به بچه ها گفتم ردش رو بزنن.به احتمال زياد با شهروز نيست،چون مي خواست بياد پيش من.البته من اينجا زندگي نمي کنم،اينجاخونه ي دوم منِ...تورو اورديم اينجا.اون آدرس اينجا رو نداره.
دختره ي پررو.غلط کرده بياد اينجا.جون عمش،عاشق شده ديگه،آره؟؟حالا تو چرا دور برمي داري؟؟اصلا به تو چه باران؟؟
من:چطوري اونا تو رو نشناختن؟؟
-چرا بايد بشناسن؟؟...شهروز که تا حالا من رو نديده...چه به عنوان سرگرد و چه به عنوان دوست پسر دخترش.اون شب که ما تورو نجات داديم،قرار بود شهروز من رو ببينه.اون مهموني هم براي من برگزار شده بود ولي خوشبختانه و يا متأسفانه نتونست من رو ببينه.
-يه سوال ديگه بپرسم؟؟
-بپرس.
-چرا تو ايران من رو گروگان نگرفتن؟؟حتما بايد مي اومدم کانادا؟؟
-دوتا دليل داشت.تو فکر کردي تو ايران تنها بودي؟؟انواع و اقسام محافظ ها دور و برت بودن.خيلي هاشون رو شايد تا حالا نديده باشي.مهدي و سعيد رو يادته؟؟
دو نفر از همکلاسيام در ايران بودن.با تعجب گفتم:آره،تو اونا رو از کجا مي شناسي؟؟
-اختيار داري.چطور نبايد دوتا از بهترين دوستانم رو بشناسم؟؟اونا دوتا از چندين محافظ تو بودن.
-نه!!!!...
-آره عزيزم،آره.
مهدي و سعيد دوتا از سنگين ترين پسرهاي دانشکده بودن.هميشه پشت سر ما راه مي رفتن.چندبار مارال مي خواست دليلشو ازشون بپرسه که من مانعش شدم.واقعا کارشون جاي تعجب براي ما داشت داشت.بالاخره دليل کارشون رو فهميدم.
سينا:حالا زياد تعجب نکن.
-تو هم جاي من بودي تعجب مي کردي...الان کجان؟؟
-ايران.
مکثي کرد و ادامه داد:دليل ديگشم اين بود که اونا مي ترسيدن بيان ايران.شهروز نمي خواست ريسک کنه.مي دونست اگه پاشو بزاره ايران،بلافاصله دستگير مي شه.
مکثي کرد و گفت:خب بسه ديگه.،کلي برات قصه گفتم.پاشو بريم غذا بخوريم که من از گشنگي مردم.
-باشه.بريم من ميز رو آماده کنم.
-بريم ببينيم دستپخت همسر روحاني چطوره.خوبه يا بده.
-انگشتاتم با غذا مي خوري.
-بايد ديد.
هردو وارد آشپزخونه شديم.ميز رو با کمک هم چيديم و رو به روي هم روي صندلي نشستيم.
سينا:بشقابت رو بده برات برنج بکشم.
-خودم مي کشم،تو فعلا براي خودت بريز.
-مي گم بشقابت رو بده من.
-اُه اُه،چه زور گو!من براي تو برنج مي کشم و تو براي من.
-تقصير خودته.کاري مي کني که برم تو نقش سرگرديم.باشه.
بشقابش رو داد دستم و بشقابم رو گرفت.هردو براي هم برنج و خورشت ريختيم و بشقابامون رو به هم برگردونديم..
من:شروع کن.
شروع کرد به خوردن غذاش.منم همينطور.قاشق اول رو که خورد،کمي مزه مزش کرد و گفت:عاليه،مي دونم که تو اين مدت حسابي چاق مي شم.
با ذوق گفتم:گفتم که انگشتات رو هم مي خوري،نوش جان.
دو بشقاب پر غذا خورد.با هيکلي که اون داشت،بايد انقدر هم غذا مي خورد.
از جاش بلند شد و گفت:دستت درد نکنه.
-خواهش مي کنم.
رفت بيرون.ظرفا رو جمع کردم و توي ماشين ظرفشويي و کنار ظرفاي صبحانه چيدم.ديگه جا نداشت.مي خواستم روشنش کنم ولي کار کردن باهاش رو بلد نبودم...
-سينا...
واسه اولين بار بود که اينجوري صداش مي کردم.
-بله؟؟
-مي شه يه لحظه بياي؟
-اومدم.
چند ثانيه بعد اومد پيشم.
-بله؟؟کاري داري؟؟
نگاش به ميز افتاد و گفت:جمعش کردي؟؟مي خواستم کمکت کنم.
-مهم نيست،خودم جمع کردم.مي شه بياي اينو روشن کني؟؟
ماشين ظرفشويي رو روشن کرد و طريقه ي تنظيم کردنش رو بهم گفت.
-اين واسه خودش اينارو مي شوره...بيا بريم تو حال.
-بريم.
حولم رو برداشتم و لباسام رو آماده کردم.مي خواستم برم حموم.بوي عرق گرفته وموهام حسابي چرب شده بود.کمي مي ترسيدم.سعي کردم بهش غلبه کنم و موفق هم شدم.اگه سرويس تو يکي از اتاق خواب ها بود،خيلي خوب مي شد...متأسفانه تو حال بود و بعد از استحمام بايد از جلوي سينا رد مي شدم.مي تونستم لباسام رو داخل حموم بپوشم ولي خشک کردن بدنم کمي برام سخت بود.بدنم به خوبي خشک نمي شد و در نتيجه لباس به تنم مي چسبيد.
سينا:مي ري حموم؟؟
-آره.
-من مي رم بيرون يه دوري بزنم.همين پايينم.
خدا خيرت بده.زودتر مي گفتي داري مي ري بيرون تا من انقدر صغري کبري واسه خودم نچينم..
-باشه.
وارد حموم شدم.فکر کنم خودش فهميده بود که راحت نيستم،براي همين گفت از خونه مي رم بيرون.نمي دونستم چرا رفتارش با من اينجوري بود.با توجه به صحبتاي خودش و ساحل،جور ديگه اي از شخصيتش برداشت مي شد ولي بنظر من پسر کاملي بود.البته تا اينجايي که با رفتارش آشنا شده بودم.
با خيال راحت دوش گرفتم...نزديک به يک ساعت و نيم تو حموم بودم.حولم رو برداشتم و دور خودم پيچيدمش.متأسفانه حوله لباسي نبود.با احتياط از حموم خارج شدم...از سکوت خونه متوجه شدم که هنوز برنگشته...با خيال راحت به سمت آشپزخونه حرکت کردم...کمي آب خوردم...هم تشنم بود و هم اين که مي خواستم بدنم خشک بشه.به سمت اتاقم حرکت کردم.وسط راه بودم که صداي در رو شنيدم.با کمي مکث چرخيدم...قدرت تحرک نداشتم...انگار پاهام به زمين چسبيده بود.سينا هم خشکش زده بود.دستش روي کليد که توي قفل در بود،مونده و بدون حرکت من رو نگاه مي کرد.از حالتش هم خندم گرفت و هم گريه.نگاهش رو موها و سرشونه هاي سفيدم مي چرخيد.منم مثل ببو گلابي،بر و برنگاش مي کردم.به خودم اومدم و با دو به سمت اتاقم دويدم.نزديک بود رو يکي از سراميک ها سر بخورم که به خير گذشت.وارد اتاق شدم و در محکم پشت سرم بستم.به آينه نگاه کردم.سرخ شده بودم.چي مي شد اگه حوله ي من رو هم لباسي مي گرفتن؟؟
هي باران،اينجا خونه ي بابات نيست که يه ساعت و نيم تو حموم بودي.اون بدبخت از کجا بايد مي فهميد که تو نزديک به دوساعت تو حموم بودي؟؟
کلي به خودم بد و بيراه گفتم.لباسم رو پوشيدم.خجالت مي کشيدم از اتاق برم بيرون.بالاخره که بايد مي رفتم.
بين رفتن و نرفتن از اتاق مونده بودم که صداي بسته شدن در رو شنيدم.سينا رفته بود بيرون.
از اتاق خارج شدم.
****
سه روز از اومدنم مي گذشت...روابطم با سينا بهتر شده بود وعنوان يک دوست و يا يک همخونه پذيرفته بودمش...دوست و همخونه اي که بايد مراقبم باشه و ازم محافظت کنه.قضيه ي حموم رو،هيچکدوم به روي هم نيوورديم.انگار نه انگار که اتفاقي افتاده.اينجوري هم من راحت بودم و هم خودش.
دوشب بعد هم به همون روال شب اول پيش هم خوابيديم.هر روز نزديک به يک تا دو ساعت،ويولن تمرين مي کرديم.
داشتم لباساي تو کمد رو جابه جا مي کردم که صداي سينا رو از پشت در شنيدم.
-باران؟؟
-بله؟؟
-مي تونم بيام تو اتاق؟؟
-بفرماييد.
در باز شد...به سمت در چرخيدم.سينا گوشي تلفن رو به سمتم گرفت و گفت:فربد.
با ذوق گفتم:راست مي گي؟؟
نذاشتم جوابم رو بده.گوشي رو از دستش قاپيدم و گفتم:جانم؟؟
--سلام ولوله ي من.چطوري؟؟ما رو نمي بيني،خوش مي گذره؟؟
-سلام فربدي.خوبم.چه خوشي.جاي تو خالي.خوبي؟؟چه خبر؟؟
فربد:منم خوبم.خبري نيست..
کمي ديگه با فربد صحبت کردم و بعدش نوبت به پدر و مادرم و باربد رسيد.با اونا هم کمي حرف زدم.گوشي رو قطع کردم و به سمت سينا گرفتم.
سينا:فربد رو خيلي دوست داري؟؟
-معلوم که خيلي دوسش دارم.
از جاش بلند شد و زير لب گفت:خوش به حالش.
فکر کنم فکر کرد که نشنيدم.اون خيلي آروم گفت ولي نمي دونست گوشاي من چقدر تيزه.از اتاق خارج شد و من هم به ادامه ي کارم مشغول شدم.
نزديک به يه هفته از اومدنم مي گذشت.تو ا,ن چند روز، موقع خواب مشکل داشتم.سينا هم همين جوري بود.دليل من لباسم و دليل سينا نامعلوم بود،يعني من نمي دونستم چيه.هنوز پام رو از خونه بيرون نذاشته بودم.
کم کم بايد شالم رو برمي داشتم.برام کمي سخت بود ولي با خودم گفتم سينا محرم و يه جورايي شوهرته.مشکلي نداره که جلوش سرباز باشي...شالت رو بردار.
بالاخره خودم رو راضي کردم.تو اين مدت،سينا خيلي سعي کرده بود باهام صميمي بشه.منم باهاش مشکلي نداشتم و يه جورايي کمکش مي کردم.هم براي خودم خوب بود و هم براي خودش.مي تونستيم دوستانه کنار هم باشيم.
تو اين مدت فهميده بودم که دلش مهربونه،آدم مغروري و اين که خيلي شيطونه.نمي فهميدم چرا جلوي من سعي مي کرد شيطنتش رو پنهان کنه.
جلوي آينه وايسادم...به آرومي شالم رو برداشتم...به چهرم خيره شدم.
سينا:کارت تموم شد،بيا پيشم،کارت دارم.
من:باشه.
فکر مي کرد دارم اتاق رو جمع و جور مي کنم.نمي دونست که با خودم درگيرم.
نگاهي به لباسام انداختم.طبق معمول تي شرت و شلوار پوشيده بودم.تيشرت نخي قرمز و شلوار
تريکوي سفيد.موهاي بلندم رو با کليپس جمع کردم و بعد بستم.رنگم پريده و لباي قرمزم،سفيد شده بود.رژ صورتي رنگي به لبم زدم تا کمي رنگ بگيره.کمي عطر به لباس،گردنم و مچ دستام زدم.قيافم خوب شده بود.صندلي به رنگ قرمز هم پام کردم.کمي پاشنه داشت و همين باعث شده بود که قدم بلندتر بشه.
با قدمهايي لرزون فاصله ي آينه تا در رو طي کردم...دليل استرسم رو نمي فهميدم...نمي فهميدم چرا پاهام و دستام دارن مي لرزن و هيجان دارم.نمي فهميدم چرا نفسهام بهم ريخته.دستگيره ي در رو گرفتم.چشمهام رو بستم و چندتا نفس عميق کشيدم.سعي کردم باران هميشگي بشم...خونسرد و ريلکس...آروم در رو باز کردم و وارد پذيرايي شدم.
سينا پشتش به من و روي مبل نشسته بود...آرنجشو روي زانوش گذاشته و پنجه هاي دستش رو تو موهاش فرو کرده بود.
سينا:تو زحمت افتادي دختر.بيا اينجا،کارت دارم.مي خوام درباره ي خودمون صحبت کنم.درباره ي روالي که از اين به بعد بايد طي کنيم.
يعني چي؟؟جوابي بهش ندادم.هنوز من رو نديده بود.بدون اين که دستاش رو از موهاش بيرون بکشه،سرش رو به سمتم چرخوند و در جا خشکش زد...سعي کردم خونسرديم رو حفظ کنم...چشم هاش کمي گرد شده بود و خيره نگام مي کرد.
دقايقي گذشت.من همون جا وايساده بودم و اون همينجور داشت نگام مي کرد.از نگاش خجالت کشيدم.مي خواستم خفش کنم،شايدم خودمو بايد خفه مي کردم،اون که گناهي نداشت.
پشيمون بودم که شالم رو برداشتم...شايدم بايد برمي داشتمش،نمي دونم.
زير لب و همين طور که بهم خيره شده بود،گفت: مي دونستي موهات خيلي قشنگن؟؟
فکر کرد نشنيدم...انگار به خودش اومد...يهو از جاش بلند شد و گفت: چرا تو خونه شال سرت مي کردي؟؟بذار موهات آزاد باشن و يه هوايي بخورن.بدبختارو هي زير شال اسير مي کني.بذار واسه خودشون آزاد باشن...امکان داره موهات بريزه.انقدر تو خونه شال سرت نکن دختر،کچل ميشيا.
سرم رو انداختم پايين و هيچ حرفي نزدم.خوشحال بودم.خوشحال از اين که ازم تعريف کرده.چه دليلي داشت که من از تعريف اون خوشحال بشم؟؟خودت رو جمع کن باران...با يه تعريف که نبايد خوشحال بشي...تو نسبت خاصي با اين نداري که بخواي از تعريفش خوشحال بشي.
سرم رو بلند کردم.تازه متوجه شدم اومده و دقيقا روبه روم وايساده...انقدر تو هپروت بودم که نفهميدم کي اومده پيشم وايساده و داره نگام مي کنه.
در حالت عادي سرم تا زير گردنش بود،ولي اون موقع با اون صندل هاي مزخرفي که پام کرده بودم،صورتم درست مقابل صورتش بود.کمي تو چشمهاش نگاه کردم.اونم به چشمهام نگاه مي کرد.نگاش کمي رو صورتم چرخيد و روي چشم هام ثابت شد.واي که من عاشق چشم هاش بودم.اين رو از همون اولين برخوردمون توي پارک فهميدم...دو تا تيله عسل که درست رنگش مشخص نبود.چشم هاش عسلي بود ولي خطوط داخل چشمش،هر موقع به يه رنگ درميومد.نفسهاي گرمش به صورتم مي خورد.چشم هاي عسليش پر از غرور بود.حرفي نمي زد،فقط به چشم هام نگاه مي کرد.
با صداي ترقه اي که از بيرون اومد به خودم اومدم.خدا پدر کسي رو که ترقه زده بود،بيامرزه.چشم از چشم هاش گرفتم و از کنارش رد شدم...روي يکي از مبلها نشستم و پاهام رو روي هم انداختم...بيخيال به اطرافم نگاه کردم...سعي کردم وانمود کنم که هيچي نشده...
چرا اون صندلها رو پوشيدم؟؟حداقل اگه راحتي بود،مشکلي نداشت.صندلا براي جشن بود و ده سانت پاشنه داشت.
مي خواستم سکوت رو بشکنم.احساس کردم جو کمي سنگينه.کمي صدام رو صاف کردم و گفتم:مثل اين که کارم داشتي.بگو،مي شنوم.
اونم اومد و رو به روم نشست.کمي سکوت کرد.انگار داشت تو ذهنش،جملاتش رو براي گفتن مرتب مي کرد.دوباره پنجه هاش رو تو موهاش کرد و به مبل تکيه داد.خيلي دوست داشتم دستم رو تو موهاش فرو کنم.
من:چي شد؟؟بگو ديگه...
خندش گرفت.دوباره گونش چال رفت.
سينا:يه لحظه مهلت بده خب.الان مي گم.چقدر تو عجولي دختر.مگه 7 ماهه به دنيا اومدي؟؟
-نه...ولي کمي فضوليم گل کرده و مي خوام هرچه زودتر بدونم مي خواستي درباره ي چي صحبت کني؟؟
-الان مي گم.
نفس عميقي کشيد و نگاهم کرد و بعد از مکث کوتاهي گفت:فکر کنم تا حدودي بهم عادت کرديم،درسته؟
منتظر تأييدم بود،سرم رو به علامت آره تکون دادم.
سينا:من ديگه نمي تونم روي مبل بخوابم.صبح که از خواب بيدار مي شم،تا چند ساعت بدن درد دارم و عضلاتم گرفتست.خود تو هم فکر کنم همين مشکل رو داشته باشي.از طرفي تو رو هم نمي تونم ول کنم و خودم برم روي تخت و واسه خودم بخوابم،پس تو هم مياي و کنار من مي خوابي.قبوله؟
کمي گيج نگاش کردم.از طرفي راستم مي گفت.بدن خودم هم درد مي گرفت.از اول قرارمون همين بود.چند روز روي مبل بخوابيم تا بهم عادت کنيم و بتونيم با هم کنار بيايم.
از فکري که به ذهنم رسيد اخم کردم:اون تو رو اينجوري ديده و خواسته اين پيشنهاد رو بده.چرا قبل از اين که شالت رو برداري،اين پيشنهاد رو نداد؟
در جواب خودم گفتم:نه.از اول هم مي خواست درباره ي همين قضيه صحبت کنه.اون بدبخت که نمي دونست تو مي خواي کشف حجاب کني و شالت رو برداري،خودش گفت صحبتم درباره ي روالي که بايد طي کنيم.
سينا:باران؟؟
سرم رو گرفتم بالا و گفتم:قبوله.
لبخندي زد و گفت:خوشحالم که کمکم مي کني.
هيچي نگفتم.مگه چاره ي ديگه اي هم داشتم؟؟بايد قبول مي کردم.اون بدبخت بخاطر نجات جون من،راضي شد اينکار رو کنه و براي راحتي من گفت اول روي مبل بخوابيم.
من:از کي مي تونم برم بيرون؟حوصلم سر رفت از بس نشستم در و ديوار رو نگاه کردم و ترک هاشون رو شمردم.
-اين خونه نوسازه و در و ديوارش ترک نداره،پس الکي براي خونه ي من حرف در نيار.اين جا رو فعلا پيدا نکردن.قطعا دانشگاهتون زير نظره و اگه بري،تعقيبت مي کنن و به اينجا مي رسن.هر موقع خواستي بري بيرون،به خودم اطلاع بده،بهت مي گم بريم يا نه.من که جايي نمي رم و هميشه در دسترسم،بخوام جايي هم برم مجبورم تورو با خودم ببرم.
از کلمه ي مجبورمي که توي جملش استفاده کرد،حرصم گرفت و با خشم گفتم:کسي مجبورت نکرده من رو بياري اينجا و مسئوليت اين کار رو به عهده بگيري.خودت با يه پيشنهاد قبول کردي.مي توني من رو بذاري خونه و خودت هر جا که خواستي بري.بري دنبال عشق و حال و دوست دختر بازيت،بدون اين که مجبور باشي من رو به عنوان مزاحم همراه خودت ببري.
از اين که سينا بدون من بره بيرون و پيشم نباشه و بعد آدم هاي شهروز بيان و دوباره ببرنم،پشتم لرزيد.
حرفم تموم شد.مي دونستم صورتم قرمز شده...با تعجب و چشمهايي گرد شده نگاهم مي کرد...
دستشو کشيد پشت گردنش و گفت:تو درست مي گي.خودم کردم که لعنت بر خودم باد!!
با لحن شوخي ادامه داد:باشه...از اين به بعد هرجا که دلم بخواد مي رم بدون اينکه توئه مزاحم رو همراه خودم ببرم،چون تو گفتي.بعد نگي من نگفتم.مي رم با دوست دخترام کلي حال مي کنم و جات رو هم حسابي خالي مي کنم.يه خوبيش هم اينه که طنازم رو مي بينم و از کار باباش سردرميارم.درباره ي عروسيمون هم حرف مي زنيم.
-هر هر.درباره ي مهموناتون هم صحبت کنين.فقط منو از قلم نندازين.
دلم مي خواست گلدوني دم دستم بود تا بکوبم تو سرش.من جدي حرفم رو زده بودم و اون مسخره با شوخي جوابم رو مي داد.
بدون اين که بهش نگاه کنم از جام بلند شدم و به اتاق رفتم...
روي تخت نشستم و صندل هاي مسخره رو از پام دراوردم.روي تخت دراز کشيدم.کليپسم اذيتم مي کرد،سرم رو بلند کردم و بازش کردم.دستام رو تو هم قلاب کردم و زير سرم گذاشتم.به سقف خيره شدم و پاهام رو دراز کردم و روي هم گذاشتمشون.
امشب بايد کنار سينا بخوابم؟؟واي.تصورش هم برام مشکله.کنار کسي باشم که برام مثل يه دوسته.درست نمي شناسمش و شناخت کمي ازش دارم.اي کاش قبول نمي کردم.بالأخره که چي؟؟نمي تونستيم تا يک سال روي مبل بخوابيم.اين بار قبول نمي کردم،فردا خودم از روي مبل خوابيدن خسته مي شدم...
اي لعنت بهت شهروز که من رو تو اين دردسر انداختي.داشتم زندگيم رو مي کردم ها.
با صداي شلاقوار باران چشمهام رو باز کردم.بدون اينکه بفهمم،خوابم برده بود.نزديک به دوساعتي ميشد که خوابيده بودم.به سمت پنجره رفتم و به خيابون خيره شدم.
تقه اي به در زده شد و بعدش صداي سينا رو شنيدم:باران،هنوز خوابي؟؟
من:نه،بيدار شدم.بيا داخل.
در رو باز کرد و اومد تو.
سينا:موافقي بريم و کمي زير بارون قدم بزنيم؟؟
از بچگي دوست داشتم زير بارون قدم بزنم.مي خواستم بگم لازم نکرده با من بري قدم بزني،برو با طناز جونت قدم بزنم،ولي با خودم گفتم حالا که خودش بي خيال قضيه شده منم دنبالش رو نمي گيرم.
من:آره.
سينا:پس لباسات رو بپوش.منم مي رم آماده بشم.
از اتاق خارج شد.به بارون نگاه کردم.از شدتش کاسته شده بود.خيلي خوشحال بودم که بعد از چند روز تو خونه نشستن،مي خوام برم بيرون.
لباسام رو پوشيدم و بعد از کمي آرايش،از اتاق خارج شدم.همزمان با خارج شدن من از اتاق،سينا هم از اتاقش اومد بيرون.نگاهي به تيپش انداختم.سرتاپا مشکي پوشيده و چتري هم دستش بود.اونم داشت به من نگاه مي کرد.تو نگاش مي تونستم تحسين رو بخونم،تحسيني که دليلش رو نمي دونستم.
جلو جلو راه افتاد و به سمت در رفت.خودش وارد راهرو شد و گفت:بيا ديگه.
توقع داشتم خودش در رو برام باز کنه.شايد توقع بي جايي بود ولي...
آروم آروم حرکت کردم و منم از خونه خارج شدم.سوار آسانسور شديم.
سينا:از اين توقع ها از من نداشته باش.
با تعجب نگاش کردم.يعني فهميده؟؟از کجا؟؟
با خنده گفت:چيه؟؟تعجب کردي؟؟من فقط براي يه نفر اين کار رو انجام مي دم.کسي که عزيزمه و عاشقشم.انقدر با انواع و اقسام دخترا بودم که به خوبي مي شناسمشون ولي تو...
حرفش رو قطع کرد.آسانسور هم ايستاد.پياده شد و منم پشت سرش پياده شدم.
من:ولي من چي؟؟چرا حرفت رو قطع کردي؟؟
سينا:مهم نيست،شايد روزي بهت بگم.
حرف ديگه اي نزدم.دوست داشتم بدونم اون فردي که گفت کيه؟؟
وارد کوچه شديم.هوا کمي سرد بود.چتر رو باز کرد و روي سر هردومون گرفت.
سينا به سمت خودش اشاره کرد و گفت:يه کم بيا اين ورتر.قدم هاتم با من هماهنگ کن تا خيس نشي و زير چتر جا بشي.
وقتي ديد من حرکتي نمي کنم،خودش دستش رو دور بازوم حلقه کرد و به سمت خودش کشيدتم.مخالفتي نکردم،چون کمي خيس شده بودم و سردم بود و با اين کارش کمي گرم مي شدم.
سينا:سردته؟؟
من:نه.
سينا:کمي جلوتر يه کافي شاپه.بريم يه قهوه بخوريم؟؟
من:بريم.
در سکوت راه مي رفتيم که گوشيش زنگ خورد.هم چنان که دستش دور بازوم بود،چتر رو داد دستم و گوشيش رو از جيبش بيرون اورد.نگاهي به شماره کرد و با لبخند سرش رو تکون داد.موبايلش رو جواب داد و سرش رو به سرم نزديک کرد.
سينا:ها،مزاحم.
ساحل بود.چقدر دلم براش تنگ شده بود.
ساحل:عليک سلوم خان داداش.
-گيرم سلام خاله قزي.که چي؟؟
ساحل با حرص گفت:من پير شدم و تو هنوز آدم نشدي.مي ميري سلام کني؟؟به جون تو کار سختي نيست.يه کلمه ي 4 حرفيه.
سينا:برو بچه،برو.نکنه زنگ زدي تا فلسفه ي سلام کردن رو براي من تو ضيح بدي؟؟
ساحل:نه بابا،يعني من تا اين حد بيکارم؟؟
سينا:هستي ديگه،خودت باور نداري.
ساحل:کجايي؟؟
سينا:مگه فضولي؟؟به تو چه؟؟اصلا چرا مزاحم من و خانوم عزيزم شدي؟؟
ساحل:اوه.مامانم اينا.خانوم عزيزت ديگه چه خريه؟؟
نگاهي بهم انداخت و گفت:از حرفت پشيمون مي شيا.
ساحل:عمرا.به خانوم عزيزت بگو بهت سلام کردن رو ياد بده.راستي،خانوم جديدت کجايي و اسمش چيه؟؟
سينا با خنده گفت:داره حرفات رو مي شنوه ولي نمي خواد باهات صحبت کنه چون از صداي نحست بدش مياد.هموطنه.اسمش هم حالا بماند.
ساحل با عصبانيت گفت:واه،چقدر پررويي تو دختر.دور سينا رو خط بکش که به درد تو و امثال تو نمي خوره.فقط يه نفر که مناسب سيناست.اگه نمي دونستي،بدون که عاشق هم ديگه هستن.
از حرفاي ساحل که با عصبانيت گفته مي شد،خندم گرفته بود.
صداي خندم رو شنيد و گفت:نيشت رو ببند.
سينا:بسه.دل خانوم من هم باز شد.زيادي حرف زدي.
-يه لحظه قطع نکن.تو از فربد خبر داري؟؟
-چطور؟؟
-دلم براي باران تنگ شده.مي خوام باهاش حرف بزنم.به خونشون که زنگ مي زنم،فربد مي گه پيشم نيست.نگرانشم.
-نگران نباش،اتفاقي نيفتاده.
-تو خبري داري؟؟
سينا:آره.فقط مي گم که حالشون خوبه.
ساحل:مواظب خودت باش.خداحافظ..
سينا:تو هم همين طور.
گوشيش رو قطع کرد و گذاشت تو جيبش.چتر رو از دستم گرفت.
سينا عاشق کي بود؟؟نمي دونم چرا با اين حرف ساحل حس بدي پيدا کردم.وقتي خودم رو جاي اون دختر گذاشتم،حس بدي نسبت به خودم پيدا کردم.اگه اون دختر بفهمه سينا داره با من زندگي مي کنه،راجع به من چي فکر مي کنه؟؟
با صداي سينا به خودم اومدم.
سينا:باران،کجايي؟؟بيا بريم داخل.
تازه متوجه شدم جلوي کافي شاپ وايساديم.با کمي سعي،تونستم داخلش رو ببينم.فضاش کمي تاريک وبراي همين به سختي مي شد داخلش رو ديد.سينا دستم رو کشيد و در کافه رو باز کرد.
گرماي مطبوعي به صورتم خورد.صداي پچ پچ افرادي که در کافه بودند،به گوش مي رسيد و صداي موسيقي که پخش مي شد،به فضا آرامش مي بخشيد.
چتر رو بست و با نگاه دنبال کسي گشت.پسري که مسئول کافه بود،از جاش بلند شد و با تعجب به من و سينا نگاه کرد.قد متوسطي داشت و هيکلي بود.موهاي سرش کمي ريخته و مشکي رنگ بود.نمي دونم از چه مسئله اي انقدر متعجب شده بود.به سمت اون پسر حرکت کرديم.
سينا:هي پويا.
پسر به خودش اومد رو به من گفت:سلام خانوم.
من:سلام.
هنوز هم تعجب تو چشم هاش بود.
سينا رو به من گفت:پويا يکي از دوستان من و صاحب اين کافه.
من:باران هستم،خوشبختم.
سينا:ميز هميشگي خالي؟؟
پويا:آره.چي مي خورين؟؟
سينا به من نگاهي کرد و منتظر بود تا جواب بدم.
من:من که قهوه.
پويا:تلخ؟؟.
من:بله تلخ.
به سينا نگاه کرد و گفت:تو هم که مثل هميشه قهوه ديگه،نه؟؟
سينا:آره.يه کيک شکلاتي هم بگو بيارن.
پشت سر سينا حرکت کردم.به سمت ميز دونفره اي که گوشه ي کافه قرار داشت رفتيم.روبه روي هم نشستيم.
سينا:پويا خيلي پسر خوبيه.
-از چي انقدر تعجب کرده بود؟؟
سينا خنده اي کرد و گونش چال رفت،گفت:فکر کنم از تيپ تو.حالا بماند چرا.
قهوه هامون رو اوردن.
سينا:چرا تلخ مي خوري؟؟
-به همون دليلي که تو تلخ مي خوري.
فنجون رو به لبم نزديک کردم و کمي از قهوم نوشيدم و بعدش گفتم:قضيه ي سلام چي بود؟
-من معمولا سلام و خداحافظي نمي کنم و همين حرص ساحل رو درمياره.
-چرا؟؟
-همين جوري.از بچگي عادت کردم.
کمي جدي شد.تو چشم هام نگاه کرد گفت:تو که حرفاي من رو به خودت نگرفتي،درسته؟؟
-چه حرفايي؟؟
-خانوم عزيز من...
چقدر اين بشر پررو بود.
زل زدم تو چشمهاش و با تحکم گفتم:نه،هيچوقت.
هر دو سکوت کرديم و در حالي که به آهنگ گوش مي داديم،قهومون رو همراه با کيک خورديم.
سينا:بريم خونه؟؟
من:بريم.
با پويا خداحافظي کرديم و از کافه خارج شديم و به سمت خونه حرکت کرديم.
سينا در رو با کليد باز کرد.کفش هامون رو دراورديم و وارد خونه شديم.رفتم تو اتاق و لباسام رو عوض کردم.از اين که بعد از چند وقت رفته بودم بيرون،حس خوبي داشتم...نزديک به 3 ساعت بيرون بوديم.نگاهي به ساعت کردم و استرس دوباره به سراغم اومد.نزديک 11 بود.روي تخت نشستم.تقه اي به در خورد.
من:بفرماييد.
اومد تو.لباس راحتي پوشيده بود.
به سمت تخت اومد و روش نشست.
سينا:من خيلي خسته ام و مي خوام بخوابم.
سرم رو تکون دادم و حرفي نزدم.
لحاف رو زد کنار و رفت زيرش.تي شرتش رو دراورد.چشم هام گرد شد.بدن عضلاني داشت.متوجه نبودم که همين جور خيره دارم نگاش مي کنم.
سينا: من عادت ندارم شبا با لباس بخوابم.براي همين بود که دير خوابم مي برد.
هول هولکي از جام بلند شدم.نزديک بود بخورم زمين.سينا هم فهميده بود و ريز ريز مي خنديد.
من:مي...مي رم آب بخورم.
خيلي زود از اتاق خارج شدم و هرچي از دهنم مي رسيد به خودم گفتم.چرا آخه اون جوري بهش خيره شدي احمق؟؟دختره ي خنگ،گاگول...
به آشپزخونه رسيدم.از دست خودم حرص مي خوردم.بطري آب رو برداشتم و سر کشيدم.مقداري آب روي گردنم ريخت ولي برام مهم نبود.نصف بيشتر آب داخل بطري رو خوردم.گذاشتمش تو ظرفشويي و رفتم و کمي روي مبل نشستم.دقايقي گذشت و به سمت اتاق حرکت کردم.
نزديک در اتاق بودم که پشيمون شدم و برگشتم.خجالت مي کشيدم تو چشمهاش نگاه کنم.
اگه فربد الان اينجا بود مي گفت:باران و خجالت؟؟اصلا مي دونه با کدوم "ت" نوشته مي شه؟؟
درباره ي من چه فکري مي کنه؟؟حالا دليل بي خوابيش رو فهميدم.حداقل من بدبخت به تاپ و شلوارک قانع بودم ولي اون...
بي خيال باران.اتفاقي که افتاده.اون قدر هم مهم نيست که خودت رو درگيرش کني.
خودم رو پرت کردم روي کاناپه.شدم باران هميشگي.تي وي رو روشن و فيلمي رو که داشت نشون مي داد رو نگاه کردم.
کم کم داشت خوابم مي گرفت.برقا و تي وي رو خاموش کردم و روي مبل دراز کشيدم.
زير لب زمزمه کردم:اول و آخر بايد روي مبل بخوابم.به من نيومده که تو اين خونه راحت و بي دردسر کپه ي مرگم رو بذارم!
همين طور که زير لب غر مي زدم،خوابم برد.
****
ناخوداگاه از خواب بيدار شدم.سينا بالاي سرم بود و داشت مي خنديد.چشم هاش کمي پف داشت و مشخص بود که تازه بيدار شده.
روي مبل نشستم.دوباره بدن درد.چرا من روي مبلم؟؟
کمي فکر کردم و اتفاقات ديشب يادم اومد.سعي کردم به روي مبارکم نيارم و خودم رو بزنم به اون راه.
من:صبح بخير.
سينا:صبح شما هم بخير خانوم.يکم بيشتر مي خوابيدي.چرا اومدي و رو مبل خوابيدي؟؟
ساعت نزديک به يازده صبح بود.بهش نگاه کردم و گفتم:نمي خواي بگي که خيلي وقت بيدار شدي،نه؟
خنديد و گفت:اتفاقا مي خوام همين رو بگم.
چشم هاش برقي زد و با لحن شيطوني گفت:دليل رو مبل خوابيدنت چيه؟؟
چشم غره اي بهش رفتم و گفتم:اول برو يه خيار حلقه حلقه کن و بذار رو چشمات تا پفشون بخوابه،بعد بيا پيش من از زود بيدار شدن حرف بزن.
مکثي کردم و ادامه دادم:اگه گفتي فضول رو بردن کجا؟؟
گفت:اين که ديگه سوال نداره،بهشت ديگه.
من:نه ديگه.اشتباهت تو همين وگرنه فضولي نمي کردي.بردنش جهنم و حسابي سوزوندنش تا فضولي از سرش بپره.
يکي نيست اينا رو به خودت بگه باران جان که رو دست سينا زدي.
خنديد و گفت:فکر نکن نفهميدم از زير جواب دادن به سوالم در رفتيا.باشه،کي طلب من.تو فکر کن من دليلش رو نمي دونم.
نه تو رو خدا،بيام بهت بگم آخه نه اين که خيلي زيبايي،با ديدن جمالت نزديک بود سکته رو بزنم.چون خجالت مي کشيدم از اون اتاق لعنتي فرار کردم.
من:اگه مي دوني،مگه مريضي که مي پرسي؟؟
-مي خواستم مطمئن بشم.
جوابش رو ندادم و از کنارش رد شدم.رفتم دسشويي و سر و صورتم رو شستم.
سر ميز صبحانه بوديم.
من:مي شه يه خواهشي ازت داشته باشم؟؟
با تعجب گفـت:خواهش؟؟
-آره.
-بگو.
-ببين،من احساس مي کنم که تو خودت نيستي.
چشم هاش گرد شد و گفت:يعني چي؟؟چرا واضح حرف نمي زني؟؟
مي خواستم چشم هاش رو از کاسه در بيارم ولي حيف که دلم نمي اومد.
من:منظورم اين که احساس مي کنم مي خواي خودت رو جور ديگه اي نشون بدي.ازت مي خوام رفتار خودت رو داشته باشي.
سينا:آها،از اون لحاظ.من براي راحتي تو اين رويه رو پيش گرفتم.
-اينجوري من ناراحتم.سعي کن اخلاق و رفتار خودت رو داشته باشي.
خنديد و گفت:باشه،فقط اگه بلايي سر لباسات،وسايلت و يا خودت اومد،بدون که تقصير خودته.
خنديدم و گفتم:باشه.
ميز رو با کمک هم جمع کرديم.
من:مي خوام برم دانشگاه.
-خودمم همرات ميام.بايد از اين به بعد چهار چشمي مراقبت باشم.وقتي که بري،اونا هم اينجا رو پيدا مي کنن.مشکلاتمون دوبرابر مي شه.
با خودم گفتم نه اين که تا الان دو چشمي مراقبم بودي،خدا به داد چهار چشمي برسه!!
من:حوصلم سر رفته از بس که در و ديوار رو نگاه کردم.بيا دکور خونه رو عوض کنيم.
روي مبل لم داد و گفت:اول بريم کمي ورزش کنيم.هستي؟؟
من:ورزش؟؟کجا؟؟
بلند شد و گفت:بيا تا بهت بگم.
به سمت اتاقي رفت که هميشه درش بسته بود.
درش رو باز کرد.دور تا دور انواع و اقسام لوازم ورزشي چيده شده بود.
با تعجب گفتم:تو هميشه اينجا ورزش مي کني؟؟
سينا:بايد ورزش روزانم رو داشته باشم تا بدنم هميشه آماده باشه.باشگاه هم مي رفتم که فعلا تعطيلش کردم.مواقعي که تو خواب بودي،ميومدم و ورزش مي کردم.
من:رزمي چي؟؟کار کردي؟
رفت روي تردميل.پوزخندي زد و گفت:جوجه جون تو چيزي از رزمي حاليت مي شه که داري از من مي پرسي چي کار کردم؟؟
صبر کن.نشونت مي دم پسره ي از خود راضيه خودبرتر بين.
من:تو فکر کن يه چيزايي حاليمه.
سينا:خب،ما همچين فرض محالي رو در نظر مي گيريم.کنگ فو و دفاع شخصي.
ما نزنيم همديگه رو ناقص کنيم خيلي شانس اورديم.
منم کمي ورزش کردم.از نرمي و انعطاف بدنم خيلي تعجب کرده بود ولي به روي مبارکش نيورد و سوالي نپرسيد.
نزديک به دوساعتي بود که داشتيم با دستگاه کار مي کرديم.هر دو خيس عرق بوديم.
سينا:اگه بخوايم دکور خونه رو عوض کنيم،دوباره عرق مي کنيم و بوي پياز داغ مي گيريم.الان حموم نرو که بي فايدست.
-راست مي گي.
هردو از اتاق خارج شديم.
من:با سليقه ي خودت وسايل اينجا رو چيدي يا يکي از دوستاي مونثت؟؟
-نه بابا،دوست مونث کيلويي چنده؟؟سليقه ي خودمه.
-سليقه ي خوبي داري.
با شيطنت گفت:مي دونم.اگه سليقه ي خوبي نداشتم که اون روز تو رو توي پارک نمي گرفتم و با طناز و آنا هم دوست نمي شدم...اينا همه نشون مي ده که من چقدر خوش سليقه ام.
-بسه ديگه.زياد داري از خودت تعريف مي کني.
نگاهي به دورم انداختم و گفتم:خب.از کجا شروع کنيم؟؟
-من نظري نمي دم.طراحي دکور با تو.
من:بريم از آشپزخونه شروع کنيم.
نمي دونم چند بار وسايل رو اين ور و اون ور کرديم.زمان به سرعت مي گذشت و من دم به دقيقه صداي غرغر سينا رو مي شنيدم و توجهي نمي کردم.خسته شده و همه ي وسايل رو جابه جا کرده بوديم.فقط يه دست مبل مونده بود که يکي از يکي سنگين تر بودن.اونا رو هم جابه جا کرديم و فقط سه نفرش موند.دوتايي بلندش کرديم.خيلي سنگين بود.
سينا:بي خيال باران.بذار واسه بعد.
من:چي چيو بذار واسه بعد.اين آخريشه.الان ديگه تموم مي شه.
وسط راه بوديم که مبل از دستم ول شد.جيغ زدم و هم زمان نفسم رفت.درد بدي تو شصت پام ايجاد شد.ناخوداگاه از شدت درد و سوزش اشک تو چشم هام جمع شد.سينا اومد پيشم و مبل رو از روي پام بلند کرد.کل شصت پام خوني بود.خود انگشتم هم خون مرده شده بود.ناخنم بلند بود و تقريبا مي شد گفت که نصف بيشترش شکسته شده بود.
با عصبانيت و صداي بلند گفت:مگه نگفتم ول کن.ببين با پات چي کار کردي؟؟
دستام مي لرزيد.خودم مي دونستم که شبيه گچ ديوار شدم.هميشه همين بودم.کمي که ازم خون مي رفت،اينجوري مي شدم.دردش خيلي زياد بود و نمي تونستم رو پام وايسم.روي مبل نشستم.
چندتا دستمال کاغذي اورد و گذاشت زير پام و بعد با دو خودش رو به آشپزخونه رسوند.همه ي دستمال ها پر از خون شد.چند ثانيه بعد با يه ليوان آب قند اومد بيرون.هول هولکي قنداي توش رو هم زد و ليوانو گرفت جلوي دهنم.
سينا:بخور.
کمي از آب قند خوردم و سرم رو کشيدم کنار.به زور بقيش رو هم خوردم.
سينا:نمي توني وايسي،نه؟؟
مي خواستم بزنم تو سرش.آخه سواله که مي پرسه؟؟
دستش رو از زير بغلم رد کرد و از روي مبل بلندم کرد.کمي خم شد و گذاشتم رو کولش و به سمت حموم حرکت کرد.
فکرش رو نمي کردم کولم کنه.با خودم گفتم دستم رو مي گيره و تو راه رفتن بهم کمک مي کنه.مي خواستم بگم بذارتم زمين ولي ديدم که اين جوري فقط خودم رو ضايع مي کنم،چون واقعا نمي تونستم راه برم.
در حموم رو با پاش باز کرد.روي چهارپايه نشوندم و خودش رفت بيرون.لرزش دستام قطع شده و حالم بهتر بود.
دقايقي بعد با گاز استريل و بتادين برگشت.دوش رو برداشت.
سينا:پاچه ي شلوارت رو بزن بالا.
به آرومي داشتم مي کشيدمش بالا که خودش اومد جلوم و پاچم رو زد بالا.
سينا:چرا انقدر تو اسلوموشني؟؟
-حال ندارم بابا.
-زخم شمشير که نخوردي.
آب رو باز کرد و کمي روي انگشتم ريخت.چشمهام رو بستم و لبم رو گاز گرفتم.خيلي مي سوخت.
-خب توام.هر کي ندونه فکر مي کنه چي شده!!چرا انقدر نازک نارنجي هستي؟؟اگه گلوله خورده بودي چي؟؟فکر کنم کل خونه رو مي ذاشتي رو سرت.
آب رو بست و اومد جلوم.چهارپايه ي ديگه اي رو برداشت و رو به روم نشست.
من:فکر کردي مثل تو پوست کلفتم؟؟البته شايد تا چند وقت ديگه بشم.تحمل تو باعث پوست کلفتي آدم مي شه.
خنديد و گفت:خب..پس منم بهت مي گم خانوم تمساحه.
مثل بچه ها گفتم:هرهر.منم به تو مي گم آقا کرگدن.
-پات رو بيار بالا.انقدر حرف نزن.مي خوام بتادين بهش بزنم و بعد ببندمش.
پام رو اوردم بالا.کمي بتادين روش ريخت و دوباره همون سوزش رو حس کردم.
سينا:چرا غد بازي دراوردي؟من که گفتم ولش کن.
سرم رو دادم عقب و با چشم هاي بسته گفتم:حالا هي منم منم کن.فکر کردي من مثل توام که بخوام غد بازي دربيارم؟؟رفتاراي خودت رو به من نچسبون که حسابي عصبيم مي کني.بدم مياد کاري رو نصفه انجام بدم.مي خواستم جابه جايي وسايل تموم بشه.
چشم هام رو باز کردم و گفتم:حالا فهميدي؟؟
ديدم داره خيره نگام مي کنه.با پاي سالمم به ساق پاش زدم که از جاش پريد.
اخمي کرد و گفت:مگه مرض داري؟؟
-شما حواست به کار خودت باشه که ديگه از اين ضربه ها نخوري.حالا بگو فهميدي يا نه؟
همونطور که گاز استريل رو دور انگشتم مي بست،گفت:حواسم هست.چيو فهميدم يا نه؟!
با تعجب گفتم:پس داشتم واسه خودم نطق مي کردم؟!
-تو هميشه واسه خودت نطق مي کني.خودت خبر نداري که(به سرم اشاره کرد)اينجات تعطيله.
پسره ي پررو.گاهي اوقات زيرلبي بهش تيکه مي انداختم.اونا رو مي گفت.
-تو خيلي غير عادي هستي.آدم اگر روزي بيشتر از 1000 کلمه با خودش حرف نزنه ديوونه مي شه،پس نتيجه مي گيريم تو يه مشکلي داري!
-عوض دستت درد نکنست؟؟کلي وقتم رو سر پاي جنابعالي گذاشتم.
-وظيفته.مگه نمي گي من دستت امانتم و تو بايد چهار چشمي مراقبم باشي؟؟پس منت سرم نذار.
مي خواستم روش رو کم کنم.تصميم گرفته بودم گاهي اوقات،از غالب باران هميشگي که منطقي بود خارج بشم و کمي حرصش بدم.
-چه ربطي داره؟؟مي تونستم خيلي راحت ولت کنم و برم بگيرم بخوابم.
-خيلي ربط داره.اون وقت اگه بابام مي فهميد ازمون دليل مي خواست.وقتي من مي گفتم که داشتيم وسايل خونه رو جابه جا مي کرديم و اين اتفاق افتاد،تو مجرم شناخته مي شي.چرا؟؟چون من به عنوان حمال تو تو اين خونه نيومدم تا وسايل خونت رو برات جابه جا کنم.حالا ربطش رو فهميدي؟؟
-منم مي ذاشتم تو اينجوري واسه خودت سخنراني کني.تو خواب ببيني.
بلندم کرد و دوباره کولم کرد.به سمت اتاق خواب رفت و روي صندلي کامپيوتر نشوندم.
به سمت کمد رفت.يه تي شرت و شلوار گذاشت جلوم.
با صداي که رگه اي از خنده توش بود گفت:خودت که مي توني عوض کني؟؟
با حرص بهش نگاه کردم.چلاغ که نبودم.فقط نمي تونستم راه برم.نمي تونستم عوض هم کنم،حاضر بودم با همين لباسا باشم و از تو نخوام کمکم کني.
چشم غره اي بهش رفتم.دوباره رفت سمت کمدحوله و لباساش رو برداشت و از اتاق رفت بيرون.لباسام رو عوض کردم و به زور از جام بلند شدم و رفتم سمت تخت.آروم آروم و روي پاشنه ي پام راه مي رفتم.نشستم روي تخت.
اگه مي خواستم راحت بخوابم،بايد تاپ مي پوشيدم.دوباره با بدبختي بلند شدم و به سمت کمد ديواري رفتم.لحافي رو اوردم بيرون.از کمد لباسام تاپي مشکي رنگ برداشتم و پوشيدم.لحاف رو بلند کردم و گذاشتم روي تخت.چراغ خوابي رو کنار تخت قرار داشت روشن و برق رو خاموش کردم.لحاف تخت رو انداختم جاي سينا که خالي بود.اين جوري خيلي بهتر بود.من يه لحاف براي خودم داشتم و اون يکي براي خودش.لحاف رو تا زير گردنم کشيدم روي خودم.فقط سرم بيرون بود.اون نمي تونست من رو ببينه.
صداي در حموم رو شنيدم که بهم خورد.اين يعني استحمامش تموم شده بود.دقايقي بعد اومد تو اتاق.مکثي کرد و آروم صدام کرد.پشتم بهش بود.
سينا:باران؟؟خوابي؟؟
خودم رو به خواب نزدم و جوابش رو دادم.
-بله؟؟نه هنوز،اگه تو بذاري مي خوام بخوابم.
-ببخشيد بگير بخواب.
-مي شه يه ليوان آب برام بياري؟؟
-امر ديگه؟؟الان برات ميارم.
خيلي تشنم بود.تازه يادم اومد که تاپ پوشيدم و اگه دستم رو بيارم بيرون معلوم مي شه.اي بميري باران.
دقايقي بعد با يه ليوان اومد تو اتاق.
ليوان رو گرفت سمتم و گفت:بگيرش.
-مي شه بذاري روي پا تختي.
مشکوک نگام کرد و گفت:چرا؟؟
-بعضي اوقات شبا تشنم مي شه و از خواب مي پرم.گفتم بياري که بالاي سرم باشه.
سرش رو تکون داد و رفت سرجاش.
دعا دعا مي کردم زودتر چراغ خواب رو خاموش کنه و بگيره بخوابه تا من فلک زده آبم رو بخورم.لباسش رو دراورد و گفت:مشکلي که نداري چراغ خواب رو خاموش کنم؟؟
-نه.
تو دلم گفتم تازه از خدام هم هست که هرچه زودتر خاموشش کني.
-شبت بخير.
-شب تو هم بخير.
نزديک نيم ساعت گذشت.گلوم خشک شده بود و داشت مي سوخت.دستم رو اوردم بيرون و ليوان رو از روي پاتختي برداشتم.کل آبش رو سر کشيدم که صداي سينا رو شنيدم.
سينا:انقدر زود تشنت شد؟؟
مگه فضول من؟؟بگير بخواب ديگه...اَه.
مقداري از آب تو گلوم پريد و سرفم گرفت.
سينا:چرا هول مي شي؟؟مي خواي به پشتت بزنم؟
سريع رفتم زير لحاف.
بين سرفه هام و به زور گفتم:نه،مرسي.
حالا تو اين هير و وير اينم امدادگريش گل کرده.
-مشکوک مي زني.
-برو بابا،به همه شک داري.بخاطر شغلته.
-نه،مطمئنم که يه چيزي هست.
اي خدا.چرا گير پليس جماعت افتادم.
-خوابم مياد.شب بخير.
-من بالاخره مي فهمم جريان چيه.شب بخير.
از نفس هاي آروم و منظمش فهميدم که خوابيده.دقايقي بعدش من هم خوابم برد.
داشتم آروم آروم واسه خودم تو پارک راه مي رفتم که احساس کردم پرت شدم هوا.
با ترس چشم هام رو باز کردم.تو خواب هم آرامش نداريم.سينا رو ديدم که کنارم خوابيده و هرهر داره مي خنده.
سينا:چه خوابي مي ديدي؟؟
من:به تو چه.چيکار کردي که از خواب پريدم؟؟
بلند شد و خودش رو پرت کرد روي تخت.
سينا:ديدم بيدار نمي شي،با خودم گفتم اين بهترين راهه.
حواسم به لباسم نبود.لحاف رو زدم کنار و روي تخت نشستم.نگاهم به سينا افتاد.لبخندش محو شد و با بهت من رو نگاه مي کرد.نگاهي به خودم انداختم و تازه موقعيتم رو فهميدم.
لحاف رو جلوي بدنم گرفتم و گفتم:برو بيرون.
از بهت خارج شد و با شيطنت گفت:بالاخره فهميدم جريان آب خوردن ديشبت چي بود!
رفت بيرون و من هم لباسم رو عوض کردم.
****
با صداي سينا از خواب بيدار شدم:پاشو خانم خوش خواب.بايد بري دانشگاه.
ديروز جلوش لو رفتم و با تاپ ديدتم.همون برام عبرت شد که حواسم رو جمع کنم.
چشم هام رو باز کردم و در رو نشونش دادم.خنديد و از اتاق بيرون رفت.
مي خواستم برم دانشگاه.خيلي خوش حال بودم و انگار روز اولم بود.از خونه موندن خسته شده بودم و احساس کسالت مي کردم.لباسام رو پوشيدم و شالمو سرم کردم.
دلم براي مهلا يه ذره شده بود و هيچ خبري ازش نداشتم.يعني از هيچ کس خبر نداشتم.گوشيم دست سينا بود و قرار بود يه خط جديد برام بگيره.خطي که به نام خودم نباشه.مهلا همون روز که اومد خونمون،گوشيم رو بهم داد.
به نظرم زيادي محافظ کار بود و همين باعث شده بود تو کارش موفق باشه.تو اون مدت فقط با فربد صحبت کرده بودم.دلم براي همه تنگ شده بود.
از اتاق اومدم بيرون و نگاهم به سينا افتاد.کت و شلوار کتان سفيد همراه با تي شرت مشکي پوشيده و موهاش رو به سمت بالا ژل زده بود.خيلي خوش تيپ شده بود و آدم دوست داشت همين جوري نگاش کنه.جالب اينجا بود که من هم سرتا پا سفيد پوشيده بود.
سينا:مي بينم که با هم ست کرديم.
من:شانس ديگه.
همراه سينا از خونه خارج شديم.هر دو عينکامون رو زديم.
خيلي از دست خانوادم دلگير بودم.چه خالم اينا و چه پدر و مادرم.به خودشون زحمت ندادن تا حالم رو بپرسن.تصميم گرفتم از سينا دليلش رو بپرسم و ناراحتيم رو بهش بگم.
-چرا مامان اينا يه زنگ بهم نزدن و حالم رو نپرسيدن؟؟
-شرايط رو درک کن باران.سرهنگ مي ترسه.
من:از چي مي ترسه؟؟دوتا پليس محافظ کار به هم افتادين.اون اينو تأييد مي کنه و اين اون رو.
-بايد محافظ کار باشيم.از امروز بيشتر هم مي شه.پدرت هميشه حالت رو از من مي پرسه.اون سري هم که گوشيو دادم تا با فربد حرف بزني،براي اين بود که خطم رو تازه گرفته و مطمئن بودم شنودي روش نيست.خط خودت رو که گرفتم،راحت مي توني باهاشون حرف بزني.ممکن خط هاي من تحت کنترلشون باشه.همين الآن مي رم و سيمو مي گيرم.تا الان که پيشت و تو خونه بودم.
کمي فکر کردم.ديدم از طرفي حقم دارن.از اون شهروز و آدماش هيچ چيزي بعيد نيست:چرا باربد در خطر نيست؟؟اينا چرا گير سه پيچ دادن به من بدبخت.
دنده رو عوض کرد و گفت:چون اونا فکر مي کنن که پسر سرهنگ مرده.
سرم رو به سمتش چرخوندم و گفتم:ها؟!مرده؟!چرا همچين فکري مي کنن؟؟
داشتم چيزهاي تازه مي شنيدم.خدا مي دونست که تو اين مدت،چقدر شوک قراره به من وارد بشه و شده.
سينا:آره،فکر مي کنن مرده.اونا بعد از اين که شهباز مرد،تصميم گرفتن سرهنگ و خانوادش رو يک جا بکشن.شب و روز پدرت رو تهديد به مرگ خودش و خانوادش مي کردن.خواب و آرامش رو از سرهنگ گرفته بودن.يه شب که داشتن از مهموني ميومدن،پدرت متوجه مي شه ترمز ماشين نمي گيره.هر چي سعي مي کنه که ماشين رو متوقف کنه،موفق نمي شه.تو اتوبان بودن و سرعت سرهنگ هم زياد بوده.پدرت نمي تونه ماشين رو کنترل کنه و تصادف مي کنن.تو همراهشون نبودي.خونه و پيش پرستارت بودي.تو و باربد اون موقع نزديک به يک سالتون و باربد بغل مادرت بوده.قبل از اين که تصادف کنن،مادرت باربدرو زير صندليش مي ذاره تا آسيبي نبينه.اگه دقت کرده باشي پدرت موقع راه رفتن کمي مي لنگه و دليلش اينه که يکي از پاهاش مصنوعيه.مجبور شدن يکي از پاهاي سرهنگ رو قطع کنن.از اون موقع بود که پدرت دورادور کارها رو مديريت و نظارت مي کنه و خودش ديگه به مأموريت نمي ره.بعد از اون تصادف پدرت وانمود مي کنه باربد مرده.حتي قبرم خريدن و مراسمي هم اجرا کردن ولي اين طور نبود و باربد زنده بود.حتي يه خراش کوچک هم برنداشته بود چه برسه به اين که فوت کرده باشه.پرستارتون قبول کرد باربد تا چند سال پيشش باشه.تو رو هم فرستادن ايران.پيش خاله و عموت.شهروز مي دونست تو زنده اي.پرستارتون بعضي اوقات باربد رو مي برد خونتون تا پدر و مادرت ببيننش.باربد از همون بچگي در جريان همه ي مسائل قرار گرفت و بعد از چندسال شغل ما رو انتخاب کرد و شد همکارمون.پرستار شما چندسال پيش فوت کرد.شهروز فکر مي کنه که باربد بچه ي پرستارتون که پيش پدر و مادرت زندگي مي کنه و حتي تا حالا نديده بودش.براي همين باربد تونست بره خونه ي شهروز.حالا فهميدي چرا به باربد کاري ندارن؟؟البته اون رو هم آزار مي دن ولي خيلي کم،چون جدا از خانواده ي شما مي دوننش.
نفسي کشيد و گفت:چقدر حرف زدم.
-نــــه.
-آره باران خانوم.
خشکم زده بود.چه چيزهايي رو که قرار نبود بشنوم.
به زور گفتم:از اسم و فاميلش که مي تونن بفهمن.
-يکم به مخت فشار بيار باران،اسمش رو عوض کرده.
-توام گير نده ديگه.فعلا دارم اطلاعاتي رو که بهم دادي حلاجي مي کنم.چي گذاشته؟؟
سينا:فرشاد مهدوي.مهدوي فاميلي همسر پرستارتونه.
حرف ديگه اي نزدم و رفتم تو فکر.آخه يعني چي؟؟چي به شهروز رسيده بود؟؟نزديک به 20 سال دنبال گرفتن انتقام بود ولي هيچي به هيچي.
سينا:چرا ساکتي؟؟
-دارم فکر مي کنم که اين انتقام جويي چه سودي براي شهروز داره؟؟نصف عمرش رو گذاشت براي اين کار.
-هرکسي عقايد خودش رو داره.شهروز هم همه چيز رو در انتقام گرفتن مي بينه.اگر دست گير بشه حکمش اعدامه.
هيچي نگفتم و به خيابون نگاه کردم.
به دانشگاه رسيديم.سينا ماشين رو پارک کرد.نگاهي به اطراف انداخت.خلوت بود و کسي دور و برمون نبود.داشبورد رو باز کرد و اسلحه اي رو برداشت.چشم هام گرد شد.کتش رو زد کنار و اسلحش رو گذاشت تو جاش که روي کمرش بسته بود.
نگاش به من افتاد که داشتم با تعجب نگاش مي کردم.
با جديت گفت:چشمات رو اين جوري نکن باران.بايد اسلحه همراهم باشه ديگه.
هر دو از ماشين پياده شديم.
-توهم مياي؟؟
-نه،اومدم تفريح.خب معلومه که ميام.خدا مي دونه الان چندتا چشم مارو زير نظر داره.
-بهت گير نمي دن و نمي گن تو کي هستي که سرت رو انداختي پايين و اومدي تو کلاس؟؟
-اولا دستت رو بده به من.دوما پدرت با رئيس دانشگاه صحبت کرده.
دستم رو گذاشتم تو دستش و به سمت کلاس حرکت کرديم.
ادامه دارد....
هوی...!
تویی ک پشتم میگی خیلی لاشیه!
داداشم سلام رسوند گفت بت بگم ابجیت خیلی ناشیه...!
ارسالها: 60
موضوعها: 10
تاریخ عضویت: Apr 2014
سپاس ها 155
سپاس شده 228 بار در 54 ارسال
حالت من: هیچ کدام
پست چهارم
من:تو رو چي معرفي کنم؟؟سينا:بگو نامزدمه،خيلي راحت.در کلاس باز بود و صداي حرف زدن بچه ها تا بيرون ميومد.مشخص بود هنوز استادي سر کلاس نيومده.با هم وارد کلاس شديم.مهلا کنار ديويد نشسته بود و داشت مي خنديد که چشمش به من خورد.مثل بچه ازجاش بلند شد و با آغوشي باز خودش رو به من رسوند و محکم بغلم کردم.مي خواستم دستم رو دورش حلقه کنم که متوجه شدم يکي از دستام تو دست سيناست..سعي کردم آزادش کنم ولي نذاشت و محکم تر گرفترش.دست ديگم رو پشت مهلا گذاشتم.در گوشش گفتم:ما رو نمي بيني،با ديويد جونت خوشيا.-اون که بله.تو شرت رو کم کرده بودي و منم چند وقت دلي از عذا دراوردم.-بسته،زيادي تو بغلم موندي.زودباش دستات رو شل و ولم کن.-اين پسر سيناست؟؟-آره ديگه.از بغل مهلا اومدم بيرون و با سيلي از سوالات بچه ها رو به رو شدم.چرا نيومدي؟؟جات خيلي خالي بودا.مشکلي پيش اومده؟؟جايي رفتي که نيومدي؟؟اين آقا چه نسبتي باهات داره؟؟در مقابل همه ي اين سوالات گفتم:مشکلي برام پيش اومده بود که مجبور شدم مرخصي بگيرم.ايشون نامزدم هستن.درباره ي حضور سينا در کلاس زياد کنجکاوي نکردن.سينا بايد پيش من مي نشست و مهلا هم مي خواست کنارم باشه.با ديويد سلام و احوالپرسي کرديم و بهش گفتيم بياد پيش ما.من بين سينا و مهلا نشستم،و ديويد هم کنار سينا.از چشم هاي مهلا و ديويد به راحتي مي شد عشق رو خواند.استاد اومد سر کلاس.چشمش که به من خورد،گفت:به به.باران خانوم.چطوري دخترم؟؟از اين استادمون خيلي خوشم ميومد.پيرمرد خوب و خوش اخلاقي بود.-ممنون استاد.(همه ي مکالماتمون به انگليسي انجام مي شد)استاد که انگار جريان رو مي دونست،حرف ديگه اي نزد و مشغول کارش شد.زير گوش مهلا گفتم:ماهان ديگه نمياد،نه؟؟با حرص نگام کرد و گفت:نه تو رو خدا،پاشه بياد که بلافاصله دستگيرش کنن.مگه عقلش کمه پاشه بياد؟معلومه که نمياد.از همون روز دزديده شدن تو،ديگه نيومد.مکثي کرد و با شيطنت و صداي آرومي گفت:چه مي کني با همسرت خانوم.خوش مي گذره پيش همين؟خيلي خري اگه بذاري از دستت بره.همين بچسب و ديگه ولش هم نکن که هوا پسه.به دختراي کلاس نگاه کن.دارن درسته قورتش مي دن.نگاهي به دخترا انداختم.راست مي گفت.چندتا کله به سمت ما بود و داشتن سينا رو نگاه مي کردن.با بي تفاوتي گفتم:مگه آدم قحطه؟؟اين سينا هم مبارک همه ي دخترا.نوش جون همشون.خودم درسته مي دمش خدمت دخترا.-خاک تو سرت.از بس که بي عرضه اي.دقت کردي وقتي گفتي سينا نامزدته عده اي از دخترا و پسرا پنچر شدن؟؟-هه.چرا پنچر شدن؟؟-تو چرا انقدر خنگ شدي؟؟پسرا بخاطر تو و دخترا بخاطر سينا.-به جهنم.حالا خفه بمير تا من درسم رو گوش کنم.با اين حرفم مهلا ساکت شد.نگاهي به سينا انداختم.اخم غليظي کرده بود و به درس گوش مي داد.يه لحظه شک کردم.باورم نمي شد همچين اخم غليظي بکنه.در گوشش گفتم:حالا چرا انقدر اخم کردي؟؟خاطرخواهات پس مي افتنا.با همون جديت گفت:يه بار که بهت گفتم،بازم مي گم.کار من از زندگي شخصيم کاملا جداست.تو نگران اونا نباش.عشاق خودت رو بچسب.حرف ديگه اي نزديم و تا آخر کلاس حواسم به حرفاي استاد بود.کلاس هاي اون روز تموم شد.همه وسايلمون رو برداشتيم و وارد محوطه شديم.سينا و ديويد با هم حرف مي زدن و من و مهلا هم با هم.من:ديويد قصدش چيه؟؟تا کي مي خواين با هم دوست بمونين؟؟-تا چند وقت ديگه منم مي رم خونه ي خودم.با تعجب نگاش کردم.-آخر اين هفته ميان خونمون.-بميري مهلا.چرا الان داري بهم مي گي؟؟صبح بهم مي گفتي ديگه.-گفتم خودت ازم بپرسي بهتره.از بچه ها خداحافظي کرديم و رفتيم سمت ماشين.سينا:بريم تا من خط تو رو بگيرم.اون وقت هر جا که دلت خواست زنگ بزن.من:خاله و عموم مي دونن که من پيش توام؟؟سينا:آره،فربد بهشون گفته.جلوي يه مغازه نگه داشت و به من هم گفت که پياده بشم.رفتيم تو و خط رو برام گرفت.منتظر بودم برسيم خونه تا با عزيزانم صحبت کنم.نشستيم تو ماشين.از آينه نگاهي به عقب انداخت.پوزخندي زد و گفت:چقدر تو براشون عزيزي.دوتا ماشين پشتمونن.نيومده،دنبالت راه افتادن.-خسته شدم بابا.که چي؟به کجا مي خوان برسن؟؟ماشينو روشن کرد و گفت:چي چيو خسته شدم.هنوز شروع نشده که تو بخواي خسته بشي.-شروع نشدش اينه،شروع بشه ديگه چي مي شه!!-تو چرا انقدر خودت رو درگير مي کني؟؟يه چيزي مي شه ديگه.-الآن ديگه تو نقش سرگرديت نيستي،نه؟؟خنديد و گفت:کاملا ازش خارج شدم.تو از کجا فهميدي؟؟-آخه زدي به رگ بي خيالي.تو دلم گفتم بالاخره يه روزي دستم رو مي ذارم تو چال گونش.ماشين رو تو پارکينگ پارک کرد و هردو باهم پياده شديم.سريع لباسام رو عوض کردم و و سيم کارت رو گذاشتم تو گوشيم.کليپسم رو باز کردم و روي تخت نشستم.موهام دورم ريخت.نمي دونستم از کي و کجا شروع کنم.در اتاق رو بستم.سينا رفته بود حموم.من يه روز در ميون مي رفتم و اون هر روز،البته اگه هوا گرم مي شد،من هم هر روز مي رفتم ولي هوا اصلا گرم نبود.تو دلم بهش مي گفتم اردک.اول زنگ زدم خونه ي خودمون.بعد از چندتا بوق،مامان گوشي رو برداشت.-بفرماييد. مکثي کردم و نفس عميقي کشيدم.از وقتي که فهميدم خاله و عموم هستند،باهاشون صحبت نکرده بودم.سعي کردم به خودم مسلط بشم و راحت باهاش حرف بزنم.-سلام ماماني گل خودم.مکثي کرد و با صدايي که از شدت بغض مي لرزيد گفت:باران،تويي مامان؟چطوري عزيزم؟مي دوني که چند وقت ازت خبر ندارم؟مي دوني چقدر دلم برات تنگ شده؟مي دوني...مي خواست حرفش رو ادامه بده که بغض مانعش شد و زد زير گريه.خودم رو کنترل کردم تا بغضم نشکنه.از گريش بغضم گرفته بود.صداي بابام و يا همون عموم رو مي شنيدم که از مامانم مي پرسيد کيه،ولي اون همش گريه مي کرد.خودش تلفن رو برداشت.بابا:بله؟؟-سلام بابايي.مکثي کرد و گفت:سلام عزيزم.چطوري؟-ممنون.شما خوبين؟حال مامان خوبه؟-ما خوبيم.دقايقي باهاشون صحبت و بالاخره گوشي رو قطع کردم.نفر بعدي فربد بود که واقعا دلم هواش رو کرده بود.دوست داشتم کنارم باشه.بعد از يک بوق،گوشيش رو برداشت.-بله؟-بله و بلا.مگه سر سفره ي عقدي؟-آرزوهاي خودت رو به من نچسبون بچه.-هر هر.هر کي ندونه تو خوب مي دوني که تا الان،هيچ وقت همچين آرزويي نداشتم،اما تو چپ و راست دنبال همين آرزو بودي.-برو بچه،رو.-رفتي دايي بچه.بچه خودتي و اون ميشا جونت.من ساحل رو مي بينم ديگه.لحنش عاجزانه شد و هول هولکي و با مسخره بازي گفت:من قربونت برم.تو عزيز مني.ايشا و ميشا و موشا و فيشا ديگه کين؟خوبي؟چرا خبري ازم نمي گيري؟نمي گي من اينجا از دوريت رو به موت مي شم؟؟نمي گي يه دايي داري که چشم به راهت تا برگردي پيشش؟-هوي.انرژيت رو مصرف نکن که فايده نداره.من کار خودم رو مي کنم.لحنش دوباره عوض شد:اصلا همون جا بمون و ديگه برنگردشرت کم.خودم مي خواستم بندازمت بيرون که اين سينا اومد و بردت.خدا خيرش بده.خير از جوونيش ببينه.خدا پدرش رو بيامرزه.خيلي در حقت لطف کرده ها.کسي نمي اومد تو رو بگيره و مي ترشيدي،اين بنده خدا هم مجبور شد بياد تا توي عجوزه رو بگيره.اون...-خب توام.رو بهت مي دم ديگه پررو نشو.جدي شد و گفت:باران؟؟همين موقع بود که سينا اومد توي اتاق.برگشتم سمتش.ديدم رفت به سمت کمد و لباساش رو دراورد تا بپوشه.روم رو به سمت پنجره گردوندم.-جانم؟؟با لحن خاص خودش و مهربوني ذاتيش گفت:مي دوني چقدر دلم برات تنگ شده؟با اين حرفش بغضم گرفت.ناخوداگاه قطره اي اشک روي گونم سر خورد که پاکش کردم.-منم همين طور.متوجه بغضم شد.دوباره با مسخره بازي گفت:بدبخت سينا.تا مياد دو کلوم با تو عاشقانه حرف بزنه بغضت مي گيره و مي زني زير گريه.اصلا دلم برات تنگ نشده.با اين حرفش خندم گرفت و زير لب گفتم:ديوونه.تو دلم گفتم حرف عاشقانه کجا بود؟؟خلاصه از فربد هم خداحافظي کردم.هنوز بغض داشتم و چشم هام پر از اشک بود.اون اشکا فقط بخاطر دلتنگي بود.روم به پنجره بود و روي تخت نشسته بودم که حس کردم خوش خواب کمي فرو رفت.حواسم به حضور سينا نبود.چندثانيه بعد هر دو دستاش رو روي شونه هام حس کردم و صداي گوش نوازش رو کنار گوشم شنيدم.-باران؟؟سعي کردم بغضم رو قورت بدم.با صداي مرتعشي گفتم:بله؟-يه کمي بچرخ تا من صورتت رو ببينم.کمي جابه جا شدم و روبه روش نشستم.دستي به گونم کشيد و اشکام رو با انگشت شصتش کنار زد و گفت:چرا گريه کردي؟؟تو از چيزي ناراحتي؟از تماس دستش با صورتم،هيچ حسي بهم دست نداد.سرم رو انداختم پايين.موهام اومد جلوي صورتم.من:هيچي.من از چيزي ناراحت نيستم.کمي نگام کرد و بعد با دستش موهام رو از جلوي چشم هام کنار زد و با جديت گفت:سرت رو بيار بالا و من رو نگاه کن.سرم رو بالا اوردم وبهش نگاه کردم.به خاطر اشکاي مزاحمي که تو چشم هام بود،صورتش رو تار مي ديدم.کمي به چهرم خيره شد و گفت:مي دونستي من اصلا دوست ندارم،چشم هاي دوست و همخونم اشک آلود بشه؟؟-دست خودم نبود.خيلي دل تنگشون بودم.با فربد که حرف زدم،کنترلم رو از دست دادم.لبخندي زد و گفت:کاش من هم يه خواهرزاده مثل تو داشتم.گاهي اوقات به صميميتي که بينتونه حسوديم مي شه.-خب فکر کن که من خواهرزادت هستم آقاي حسود.اختلاف سني بچه ي ساحل و تو خيلي زياد مي شهاخمي کرد و گفت:نخير،تو فقط دوست مني و هي چوقت نمي توني دختر خواهر من باشي.خنده ي ريزي کرد و ادامه داد:اومديم و ساحل ترشيد.کي مياد اون نق نقو رو بگيره آخه؟.بذار اول به يکي بندازيمش بعد.-خب بابا.مگه چيه که من خواهرزادت باشم؟؟دلتم بخواد.مواظب حرف زدنت باش ها.،وکيل مدافع سرسخت ساحل جلوت نشسته.خيلي ها هستن که عاشق خواهر جناب عالي هستن.تو دلم گفتم يکيش فربد که يه جورايي مي ترسه باهاش صحبت کنه.خنديد و گفت:تو ازش طرفداري نکني،کي طرفدارش باشه؟بگو مادر فولاد زره،طرفدار سرسخت و وکيل مدافع کيه؟؟دوست دارم يکي مثل تو دختر خواهرم باشه ولي نمي خوام تو رو مثل خواهرزادم ببينم.-خيلي ممنون از لطفت.حيف که مير غضب اصلا بهت نمي خوره.دستاش رو آروم و با ترديد به سمت سرم برد.گذاشتشون روي گونم.سرم رو خم کرد و کشيد جلو و بوسه ي نرمي روي پيشونيم زد.تو چشم هام نگاه کرد و گفت:پاشو برو صورتت رو بشور.ديگه نبينم اشک بريزيا،باشه؟؟با بوسه اي که به روي پيشونيم زد،آروم شدم و به اين فکر کردم که تو اين چند وقت،يکي در کنارم هست که درکم کنه.از توجهش خوشحال شده بودم.سرم رو کج کردم و بعد از کمي مکث،چشم هام رو به علامت باشه،روي هم ديگه گذاشتم.دست و صورتم رو شستم و نگاهي به خودم انداختم.چشم هام قرمز شده و رگه هاي خون توش معلوم بود.چشم هام طوسي پررنگ شده بود.هميشه همين بود،وقتي ناراحت مي شدم،طوسي پررنگ مي شد.****نزديک به يه ماه از اون روز مي گذشت و اتفاق خاصي نيفتاده بود.رها بهم زنگ زد و گفت که عروسيشه.خيلي دوست داشتم برم اما نمي تونستم.بهش تبريک گفتم و با آرين حرف زدم.هردوشون ناراحت شده بودن ولي چاره اي نبود و من هيچ جور نمي تونستم برم ايران.تازه از دانشگاه برگشته بوديم و فرداش کلاس نداشتيم.گوشيم زنگ خورد.شماره ي فربد بود.جواب دادم و گفت که مي خواد بياد خونمون.از کلمه ي خونتون که بکار برد،يه جوري شدم.خيلي خوشحال شدم و به سينا گفتم،اونم مخالفتي نکرد.خونه رو مرتب کردم،البته تميز و مرتب بود ولي بعضي از وسايل سرجاشون نبود.غذام رو درست کردم.باقالي پلو،غذايي که مورد علاقه ي هر سه ما بود.لباسام رو عوض و موهام رو باز کردم و دورم ريختم.سينا:چشات داره از خوشحالي برق مي زنه،نقره اي رنگ شده.-آره.هر موقع که خوشحال باشم اين رنگي مي شن.در شرايط مختلف،خيلي خوب لوم مي دن.-يکي به نفع من.اگه ناراحت باشي،طوسي پررنگ مي شن،نه؟؟-آره،از کجا فهميدي؟چرا يکي به نفع تو؟؟-اون روز که داشتي گريه مي کردي،طوسي پررنگ شده بود.براي اين که حالت رو مي فهمم.ادامه داد:هيجان زده بشي،چه رنگي مي شن؟؟-کشفش با خودت.ساعاتي بعد فربد اومد.پريدم تو بغلش و صورتش رو بوسيدم.سرم رو گذاشت رو سينشو گفت:خجالت بکش.خير سرت شووووور کردي!!چرا مثل بچه ها پريدي تو بغل من؟؟نگاه کن بنده خدا با چه حسرتي داره نگات مي کنه؟؟چندوقت بهش اين جوري توجه نکردي؟؟سريع سرم رو از روي سينش برداشتم و با حرص گفتم:بي جنبه.اگه ديگه بغل و بوست کردم،تو خواب ببيني.در حالي که با سينا دست مي داد و روبوسي مي کرد،گفت:بهتر،بوي گند عرقت خفم مي کنه.مي خواستم زودتر بهت بگم که خودت خجالت کشيدي و به حرف اومدي.دستي به صورتش کشيد و ادامه داد:پوست زبر صورتت،پوست لطيف صورتم رو آزرده مي کنه.خيلي ها هستن که اين وظايف رو بهتر از تو انجام مي دن!!روش رو به طرف سينا برگردوند.چشمکي بهش زد و گفت:مگه نه سينا؟؟تو که تجربت زياده بگو.سينا خنديد و گفت:بهتر از خانوم من که پيدا نمي شه.خيلي هم دلت بخواد صورتت رو بوس کنه.اين رو از تجربه ي زيادم فهميدم.براي من که باران بهترينه،براي تو رو نمي دونم.با چشم هايي گرد شده نگاش کردم.خانوم من؟؟باران بهترينه؟؟اين دوباره يکي رو ديد و جوگير شد.زد تو اون يکي فازش.من کي اين رو بوسيده بودم که خودم خبر نداشتم؟؟چشمکي بهم زد و دستش رو گذاشت پشت فربد و به سمت مبل هدايتش کرد.فربد:دست شما درد نکنه ديگه آقا سينا.سينا:قابل تو رو نداشت پسر.زبونم رو براي فربد دراز کردم و گفتم:ديدي که ضايع شدي.فربد رو به من گفت:با اين بدبخت چي کار کردي و چي بهش گفتي که اين جوري شده؟؟من که باورم نمي شه.-هيچي،فقط بهش گفتم روي تو رو کم کنه.من تو دلم گفتم و سينا از چشم هام خواند.در ضمن بايد جهت اطلاعت بگم اين تويي که بوي گند عرقت آدم رو خفه مي کنه.بنده دقايقي پيش از حموم اومدم بيرون.-نه بابا!اِند تلپاتي هستينا.عجب تفاهمي.پس شامپوته که اينقدر بد بوئه.چرا موهات خيس نيست؟مي دونستم الکي داره مي پرسه و مي دونه خشکشون کردم.خيلي از مواقع خودش موهام رو خشک مي کرد.دستي به موماي بلندم کشيدم.عشوه اي اومدم و چشم غره اي بهش رفتم.باصداي نازک که مي دونستم حرصشو درمياره گفتم: ما اينيم ديگه.من مثل تو نيستم که چندتا علف رو سرم باشه آقا.موهام پرپشته و بايد خشکشون کنم تا يه وقت سرما نخورم.منتظر جوابش نشدم و رفتم به آشپزخونه.هوا سرد شده بود و براي همين مي خواستم چاي ببرم.قوري رو از روي کتري برداشتم تا چاي نجوشه.سيني رو برداشتم و سه تا ليوان توش گذاشتم،تو هرسه تا چاي ريختم.شکلات رو از کابينت برداشتم و کنار ليوانا گذاشتم.واسه اولين بار احساس کردم خانوم اين خونه منم.تا حالا فقط خودمون دوتا بوديم و کسي پيشمون نيومده بود ولي الآن مهمون داشتيم و من بايد پذيرايي مي کردم.هردومون بايد مهمونمون رو سرگرم مي کرديم و ازش پذيرايي مي کرديم تا بهش خوش بگذره.سيني به دست اومدم بيرون.روي مبل نشسته بودن و با هم حرف مي زدن.از قصد چاي بهش تعارف نکردم و سيني رو گذاشتم روي ميز.خودمم نشستم روبروشون.فربد نگاه تأسف باري بهم انداخت و گفت:من آخر نتونستم به تو بفهمونم که سيني رو بايد بگيري جلوي مهمون،نه اين که بذاري جلوش.ابروهام رو بالا دادم و حق به جانب گفتم:آخه ترسيدم بوي عرق اذيتت کنه.مي دوني که من خيلي مهمون نوازم و براي همين نمي خوام تو اذيت بشي.-به يکي بگو که تورو نشناسه.من که بزرگت کردم.-چندسالته بابابزرگ؟؟-من بي بي فيسم.به جون تو 50 رو دارم.-جون خودت،دوست دخترات،مادر دوست دخترات و کلا فاميلشون.از جون خودت مايه بذار.سينا:بس کنيد ديگه شما دوتا هم.چاي بخورين که سرد شد.بعد از خوردن چاي،کمي حرف زديم.نگاهي به ساعت انداختم.کم کم بايد ميز شام رو آماده مي کردم.سينا متوجه شد و گفت:الآن ميام کمکت.من:نه،نمي خواد.خودم از پسش برميام.با اصرار نشوندمش و خودم به آشپزخونه رفتم.ميز رو با سليقه چيدم.من:بچه ها،بياين غذا بخورين.هر دوشون با هم اومدن و فربد گفت:واي که چه بويي راه انداختي.لبخند زدم و نشستم رو صندلي.اونا هم نشستن و شروع به غذا خوردن کرديم.بعد از خوردن غذا،فربد رفت و من ازش خواستم که بازم پيشمون بياد.خيلي خسته بودم و مي خواستم هرچه زودتر برم بخوابم.ظرف ها رو با کمک سينا تو ماشين ظرف شويي چيديم.کنار هم وايساده بوديم که يهو حواسش پرت شد پاش رو گذاشت روي شصت پام.با اين که يه ماهي از شکستن ناخنم مي گذشت،ولي هنوز کمي درد داشت.وقتي که پاش رو گذاشت روش،دلم ضعف رفت.درد بدي رو حس و سوزش اشک رو تو چشم هام احساس کردم.نذاشتم سرازير بشن و نگهشون داشتم.سرم پايين بود و نمي تونست چهرم رو ببينه.متوجه شد و هول هولکي گفت:دردت گرفت باران؟؟اصلا حواسم نبود.ببخ...سرم رو بلند و حرفش رو قطع کردم و گفتم:اشکالي نداره.نمي خواستم ازم عذرخواهي کنه.کاري نکرده بود که نيازي به عذرخواهي باشه.حواسش نبود،همين.نگام کرد و با ناراحتي گفت:تو که دوباره چشمات داره از اشک برق مي زنه.خيلي دردت گرفت؟؟-مهم نيست سينا.يه لحظه بود.الان درد نداره.بشقابي رو که دستم بود ازم گرفت و گفت:تو برو بخواب،بقيش با من.اومدم مخالفت کنم که گفت:خودت رو هم بکشي نمي ذارم دست به اين ظرفا بزني.امروز خيلي خسته شدي.برو استراحت کن.شب بخير.لبخندي زدم و جوابش رو دادم.به سمت اتاق حرکت کردم.تاپ صورتي رنگي رو به همراه شلوارکش پوشيدم.تاپش دکلته و خوبيش اين بود که پارچش نخي و براي خواب مناسب بود.بعد از تعويض لباس،آرايش مختصرم رو با دستمال مرطوب پاک کردم.هيچ وقت نمي تونستم با آرايش بخوابم.هميشه قبل از خواب پاکش مي کردم.به سمت تخت رفتم.لحاف رو کنار زدم و با لذت دراز کشيدم.خيلي خسته بودم.ناخوداگاه استرس گرفتم.شايد براي اينکه سينا کنارم نبود.به حضور لحظه به لحظش عادت کرده بودم.هميشه اول اون بود که ميومد و مي خوابيد،براي همين من با حضور اون بود که خوابم مي برد.سعي کردم که فکرم رو آزاد کنم.خوابم نمي برد.با صداي باز شدن در،با اطمينان کامل چشم هام رو بستم ولي هنوز کمي استرس داشتم.حضورش رو کنارم حس کردم و کم کم خوابم برد.يه نفر دنبالم بود و من بدون اين که بدونم کيه،با تمام قوا مي دويدم.ديدن برق چاقوش براي دويدنم کافي بود.احساس ترس مي کردم.شب بود و بارون شديدي گرفته مي باريد.اشکام با آب بارون مخلوط شده بود.بعضي اوقات شوريش رو تو دهنم حس مي کردم.سرتا پام خيس آب بود و زير لب سينا رو صدا مي زدم.به دور و برم نگاه کردم.جز سياهي چيزي نديدم.يه نفر هم نبود.از ترس و سرما مي لرزيدم ولي با اين وجود مي دويدم.انقدر دويدم که ديگه حالي برام نموند و پام پيچ خورد و با صورت خوردم زمين.سعي کردم برگردم.مرد به من نزديک و نزديک تر شد.اين رو از صداي قدم هاش که مي شنيدم،فهميدم.تنها چيزي که خيلي برام واضح بود و به خوبي مي ديدمش،برق چاقوش بود که ديوونم مي کرد.دستم رو پشتم و روي زمين گذاشتم و با ترس عقب عقب رفتم.انقدر رفتم عقب که به مانعي برخورد کردم.مرد در يک قدميم قرار داشت.هنوز نديده بودمش.نشست رو به روم.با ديدن جمشيد و اون لبخند ترسناکش،لرزم بيشتر شد و با قدرت بيشتري سينا رو صدا زدم.منتظرش بودم ولي نيومد.هيچ صدايي رو نمي شنيدم،به جز خنده ي وحشتناک جمشيد و صداي بارون.چاقوش رو اورد جلو.خواست بزنه تو قلبم که يه چيزي افتاد روم.جمشيد رفت.وحشت کردم.سريع خودم رو کشيدم کنار.با ديدن کسي که روي زمين افتاده بود،جيغ بلندي کشيدم.ضجه مي زدم.تن غرق خون سينا جلوم بود.مي خواستم بميرم.چاقو به قلبش خورده و چشم هاي مثل عسلش بسته بود.سرش رو بغل کردم و محکم به سينم فشردم.همراه با گريه بلند صداش زدم:سيـــنا...عزيـــزم... جوابي نشنيدم.از خودم متنفر شده بودم.چرا بايد به خاطر من همچين بلايي سرش مي اومد؟؟اگه من احمق نبودم،اون هم الآن زندگي خودش رو داشت.بارون شدت بيشتري گرفت و به صورتم مي خورد.چشم هام رو بسته بودم.با سوزشي که روي صورتم احساس کردم،چشم هام رو باز کردم.خبري از اون خيابون و بارون نبود.تو اتاق خودمون بودم و چراغ خواب روشن بود.نگام به سينا افتاد که با نگراني به من زل زده بود.هيچي نمي شنيدم به جز صداي بلند گريه ي خودم.حرکت لب هاش رو مي ديدم ولي...اختيارم رو از دست دادم.ناخوداگاه دستم رو دور گردنش حلقه کردم و سرش رو کشيدم سمت خودم.بدون اين که کنترلي روي خودم داشته باشم،سرم رو روي سينش گذاشتم.با شدت بيشتري اشک مي ريختم.باورم نمي شد اونا همش خواب بوده و سينا الآن کنارمه.احساس کردم شوکه شده...مکثي کرد و آروم دستش رو گذاشت روي بازوهام.تو آغوش گرمش فرو رفتم و لرز بدنم کمتر شد و کم کم گرم شدم.صداش رو شنيدم که با ملايمت گفت:بگير بخواب باران جان.تو فقط يه خواب ديدي،همين.فکرت مشغول خانومي،براي همين که اين جوري شدي.خواست از خودش جدام کنه که نذاشتم و محکم تر بهش چسبيدم.دقيقا عين کنه!انمي خواستم ولش کنم.-بگير بخواب عزيزم،فردا با هم صحبت مي کنيم.متوجه ترسم شده بود،محک متر بغلم کرد و گفت:نترس.من اينجام عزيزم،آروم بگير بخواب.با اين حرفش آروم شدم.پيشم مي مونه.حرکت دستاش رو تو موهام حس کردم.کم کم گريم بند اومد و فقط هق هقم مونده بود.اونم از بين رفت و با چرخيدن دستاي سينا تو موهام خوابم برد.****چشم هام رو باز کردم و با تعجب ديدم که تو آغوش سينام و دستاي اون هم دورم حلقه شده.از وضعمون خجالت کشيدم و سعي کردم خودم رو بکشم کنار.يعني من رو با اين تاپ دکلته ديده؟يهو ياد ديشب افتادم.با فکر به خوابي که ديده بودم،موهاي تنم سيخ شد و تازه فهميدم که چرا تو بغلشم.ياد حرکات خودم افتادم.دلم مي خواست از خجالت بميرم.نگاهي به ساعت انداختم،6 صبح بود.چشم هام براي گريه ي ديشب مي سوخت و بدجوري اذيتم مي کرد.به خوابم فکر کردم.اون عين واقعيت بود.هيچ کدوم از خوابايي که ديده بودم،به اين صورت نبود.انگار واقعا تو موقعيتش قرار گرفته بودم.دوباره سرم رو گذاشتم رو بازوش و خوابم برد.****با تکون خوردن تخت و احساس جابه جا شدنم،از خواب پريدم.سينا بيدار شده بود و مي خواست سرم رو بذاره روي بالشم که بيدار شدم.سينا:بيدار شدي؟؟صبح بخير.تو دلم گفتم،نه،تازه خواب رفتم.منم بلند شدم و گفتم:صبح بخير.-خوبي؟ديشب راحت خوابيدي؟؟سعي کردم نگاهم رو ازش بدزدم و جوابش رو بدم:مرسي،آره.تي شرتش رو پوشيد و بدون حرف از اتاق خارج شد.منم لباسام رو عوض کردم و رفتم بيرون.****سينا تو اتاق خودش و پاي کامپيوتر بود و من هم روي يکي از مبل ها نشسته بودم و کتاب مي خوندم.صداش رو از اتاق شنيدم.سينا:باران،بيا يه لحظه.چشم هام کمي خسته شده بود.کتاب رو بستم و کش و قوسي به بدنم دادم.بلند شدم و رفتم پيشش.-بله.سينا با خنده گفت:بيا اينجا و عکس سيما رو ببين.خيلي با نمک شده.با ذوق رفتم جلو و چشمم به عکس سيما افتاد.حق با سينا بود.چاق شده و شکمش بزرگ شده بود.نگاهم به سمت شاهين کشيد که دستش رو روي شکم سيما گذاشته.ياد اولا افتادم که سينا و شاهين رو با هم اشتباه گرفتم.خندم گرفت.-تو چرا مي خندي؟؟من:هيچي،چرا تو و شاهين انقدر شبيه هم هستين؟؟در نگاه اول انگار دوقلويين ولي...مي خواستم بگم چشم هاي تو يه چيز ديگست و تو رو از اون جدا مي کنه،ولي نگفتم.مي دونستم از ايني که هست،پرروتر مي شه.سينا با کنجکاوي نگام کرد و گفت:ولي چي؟؟يادم افتاد يه بار اون هم،حرفش رو درباره ي من قطع کرده.همون روزي که مي خواستيم زير بارون قدم بزنيم.مثل خودش گفتم:مهم نيست،شايد يه روزي بهت گفتم.-داري تلافي مي کني؟؟-اين به اون در. -چرا ديشب هر چي صدات مي زدم بيدار نمي شدي؟؟با ياداوري خواب،با ترس بهش نگاه کردم.يادم نمي رفت ولي در اون لحظه مي خواستم فراموشش کنم که سينا دوباره يادم انداخت.-چندبار صدام زدي؟؟نفس عميقي کشيد و گفت:از صداي هق هقت بيدار شدم و فهميدم داري خواب مي بيني.هرچي صدات کردم جوابم رو ندادي.تکونت هم دادم،ولي بي فايده بودزير لب اسمم رو صدا و بعد يهو ضجه مي زدي.آخرين راهم سيلي بود که با اون متوجه من شدي.خواب بدي بود؟؟مي شه برام تعريفش کني؟؟ترديد داشتم براش تعريف کنم يا نه.-بد بود.آروم آروم خوابم رو براش تعريف کردم،با تموم جزئيات.سينا خنده اي کرد و گفت:داشتي براي من اون جور گريه مي کردي؟؟کي مرده من عزيز شدم؟؟چشم غره اي بهش رفتم که ساکت شد.-بهش فکر نکن،باشه؟؟فقط سرم رو تکون دادم ولي دل شوره و حس اين که اون خواب عين واقعيت بود،دست از سرم برنمي داشت.نشسته بوديم رو مبل که گفت:تو لباسي داري که مناسب مهموني باشه؟-لباسا رو شما گرفتين،من بايد خبر داشته باشم؟؟کمي فکر کرد و گفت:بايد بريم و برات لباس بخريم.-چرا؟-پويا دعوتمون کرده بريم خونش.مامانش مي خواد من رو ببينه.تازه از ايران اومدن.جشن هم گرفتن،چون بيشتر اقوامشون اينجا هستن.-آها.کيه؟-فردا شب.پاشو آمادشو.-کجا؟؟-دنبال لباس ديگه.رفتم تو اتاقم و لباسام رو پوشيدم.تيپ نارنجي،سفيد زدم.تونيک نارنجي به همراه شلوار جين سفيد.دنبال شال نارنجي رنگم بودم،ولي هرچي گشتم،پيداش نکردم.چشمم به شال قرمز رنگي افتاد.وا!من که همچين شالي نداشتم.اين ديگه چيه؟؟دستم رو کشيدم رو شال.شصتم خبردار شد که سينا خان خراب کاري کرده.همون شال بود و رنگش عوض شده بود.به بقيه ي شالام نگاه کردم.رنگ 6 تاشون تغيير کرده بود.بدبختي اين جا بود که همشون رو انگار تو ماشين انداخته بود و رنگاشون قاطي پاتي شده بود.تنها شالي که رنگش يه دست بود،هموني بود که مي خواستم سرم کنم.بلند و با حرص صداش زدم:سينا؟؟اونم از اون يکي اتاق داد زد:زهرمار،مادرفولاد زره.چرا داد بيداد مي کني؟؟بيا پيشم و بگو سينا جان،منم مي گم ها.خيلي راحت.بلندگو گرفتي دستت و هي هوار مي زني.چه بدبختي شوهرجون تو.البته بعد از من که فکر نمي کنم کسي باشه و خودم بايد جورت رو بکشم.-چه پررو.وقتي من جان رو به آخر اسمت اضافه مي کنم که هي چوقت همچين کاري نمي کنم،حتي تو خواب،تو بايد بگي جان سينا!شالم رو از روي چوب لباسي برداشتم و انداختمش رو دستم.بقيشون رو هم همين طور.مي خواستم سرش رو به ديوار و يا اون آينه اي که مطمئن بودم جلوش وايساده و داره خودش رو توش نگاه مي کنه و عين دخترا به خودش مي رسه،بکوبم.به سمت اتاقش حرکت و سعي کردم قيافه ي جدي به خودم بگيرم.اخمام رو توهم کردم.از اون وقتي که بهش گفتم خودت باش،از اين مسخره بازيا زياد داشتيم.اون يه کاري مي کرد تا حرص من دربياد ومن هم کاري مي کردم که حرص اون دربيادعين بچه ها شده بوديم.سينا:از اين خبرا نيست.الکي دلت رو خوش نکن که دل من بردني نيست و سرسخت سرجاش وايساده و سوار دل کسي نمي شه،يعني نمي ذارم بشه. زياد از انواع و اقسام دخترا و با لحن هاي مختلف سينا جان شنيدم،در جواب هيچ کدومشون جان سينا نگفتم،چون لياقتش رو نداشتن.مطمئن باش تو هم نداري.من خيلي بالاتر از...در اتاق رو باز و بهش نگاه کردم.نگاهش به من و شال هايي که در دستم بود،افتاد.حدسم درست بود.جلوي آينه وايساده بود و داشت موهاش رو درست مي کرد.کت و شلواري ذغالي رنگ،به همراه يه تي شرت پوشيده بود.نطقش کور شد و با مظلوم نمايي نگام کرد.چشم هاي عسليش ديوونه کننده بود.نگام رو از چشم هاش گرفتم و به صورتش دوختم.شالام رو اوردم بالا و گفتم:اينا چيه؟؟از مظلوم نمايي خارج شد و با حالت تأسف باري گفت:نمي دوني؟؟مگه مي شه؟تو چجور دختري هستي که نمي دوني اينا چين؟اسم اينا شال و براي حجاب ازش استفاده مي شه و...با خودم گفتم اگه يه ذره ديگه صبر کنم،تاريخچه ي حجاب و شال رو برام مي ريزه وسط،پس حرفش رو قطع کردم.-منتظر بودم تو بهم بگي.چرا اينا رو اين جوري کردي؟؟دوباره مظلوم شد و گفت:به جون تو نمي خواستم اين جوري بشه.مي خواستم در حقت خوبي کنم و شالات رو بندازم تو ماشين که اينجوري شد.با همون جديت گفتم:جون خودت و همونايي که شمارشون از دستت در رفته.تو گفتي و منم باور کردم.-حالا بي خيال،يکي ديگه سرت کن.جوابش رو ندادم و چشم غره اي بهش رفتم.از اتاقش اومدم بيرون و رفتم به اتاق خودم.در اتاق خودمون هم بسته بود.شال ها رو جابه جا کردم و درنهايت يه شال سفيد انتخاب کردم.تقصير خودم بود که ازش خواستم خودش بشه.از کارم پشيمون نبودم،چون اين جوري خيلي باهاش راحت تر بودم.سوويي شرتم رو پوشيدم و نگاه آخرو به خودم انداختم.رفتيم بيرون.آشنايي زيادي با محيط نداشتم،فقط مسير خونه تا دانشگاه رو بلد بودم.تا حالا با هم خريد نرفته بوديم.جلوي مرکز خريد بزرگي نگه داشت و گفت:از من جدا نشو.اينجا شلوغ و ممکنه...حرفاش رو از حفظ بودم.-باشه.هردومون پياده شديم.دستم رو گرفت و با هم ديگه رفتيم داخل.نگاه هاي زيادي روم بود.تيپم با همشون فرق داشت و بدجوري تو چشم بودم.ياد اونروزي افتادم که با بچه ها رفته بوديم لباس بگيريم و به سينا برخورد کردم.اونجا بود که فهميدم سينا،شاهين نيست.چقدر از دستش حرصم گرفته بود.ناخوداگاه و بدون دليل لبخند زدم.فکرش رو هم نمي کردم يه روزي برسه که با خودش بيام و لباس بخرم.با صداي سينا که کنار گوشم صحبت مي کرد،به خودم اومدم و لبخندم رو جمع کردم.حتما خيلي ها به عقل من شک کرده بودن..-تو داري به چي مي خندي؟؟من همه جا رو نگاه کردم و هيچ چيز خنده داري نديدم.نکنه قاط زدي؟سرم رو چرخوندم سمتش.آي دلم مي خواست روش رو کم کنم.نگاش کردم و با آرامش گفتم:شما،مفتشي؟؟اونيکي قاط زده بود و و هنوز هم زده و خواهد زد،تويي و من از تو اين تأثير رو گرفتم..-نه،جدي جدي دارم ازت نااميد مي شم.تو يه چيزيت هست.مي دونستم مي خواد حرصم رو دربياره.منم چون فهميده بودم،خودم رو خون سرد نشون مي دادم تا حرص بخوره.-تو فکر کن يه چيزي هست.-اون وقت چه چيزي؟؟-اون دبگه به تو ربطي نداره.مغازه اي رو با دست نشون داد و گفت:هرهر.عرضم به حضورت که همه چيز تو به من ربط داره،البته تا وقتي که پيش مني.هيچي نگفتم و رفتيم تو مغازه.چندتا لباس پرو کردم ولي اصلا به دلم نشستن و بلافاصله درشون اوردم...حتي نذاشتم سينا تو تنم ببينه...تقريبا کل پاساژ رو گشته بوديم و من هنوز لباسي رو که مورد پسندم باشه،پيدا نکرده بودم...طبقه ي دوم بوديم که يهو لباسي چشمم رو گرفت...سينا هم رد نگاهم رو گرفت و در نهايت به لباس رسيد و اخمي کرد...حيف که خيلي لختي بود و نمي تونستم بپوشمش...لباسي قرمز رنگ و کوتاه بود...فکر کنم تا روي زانوهام ميومد...بنداش خيلي ظريف بودن...پايين لباس کمي تور کار شده بود و مدلش رو عروسکي مي کرد...از همون مدلش خوشم اومد...زيادي دخترونه بود...انگار لباس نامزدي رو کوتاه کرده بودن...کمي هم پف داشت...يقش شل بود و روش با سنگاي ريز کار شده بود...سينا با جديت گفت:لباس قرمزه رو مي خواي؟؟...من:نه...اون خيلي لختيه و نمي تونم براي فردا شب بپوشمش...تحسين رو تو چشمهاش خوندم...دستم رو که تو دستش بود فشار داد...لبخندي زد و گفت:کنار همون لباس رو نگاه کن...به جايي که گفته بود نگاه کردم...لباس بلند و ذغالي رنگي بود که روش کت کوتاهي مي خورد...از مدل اونم خوشم اومد و تصميم گرفتم برم پروش کنم...با هم رفتيم تو مغازه...دوتا پسر جوون نشسته بودن و با هم حرف ميزدن...يکيشون قيافه ي فوق العاده چندش آوري داشت...ابروهاش رو تتو کرده بود و خط چشم غليظي به رنگ آبي کشيده بود..روي چونش و پره ي بينيش،گوشواره ي کوچکي انداخته بود....دستاش پر از انگشتر بود...لباس هاي تنگي پوشيده بود و به طرز خيلي بدي نگام مي کرد...از نگاش ترسيدم و خودم رو به سينا نزديک کردم...احساسم رو فهميد و سرش رو اورد پايي و بهم نگاه کرد...اون يکي پسره که ظاهري بهتر داشت رو به سينا کرد و به انگليسي گفت:خوش اومدين...کدوم لباس رو مي خواستين؟؟...نگاه پسره هنوز به من بود...سينا همونطور که تو چشمهاي اون نگاه مي کرد،جواب داد:ممنون...لباس ذغالي رنگي رو که پشت ويترين...ممنون ميشم بدينش...پسره رو به اونيکه داشت من رو نگاه مي کرد،گفت:رابرت،برو لباسي رو که خواستن براشون بيار...پسره تازه به خودش اومد و نگاش به نگاه خشمگين سينا افتاد...اين سينا هم جذبه داشتا...پسره نزديک بود خودش رو خيس کنه...سريع رفت و بعد از مدتي اومد....لباس رو اورد و داد دست دوستش و خودش سريع جيم شد...خندم گرفته بود...روپنجه ي پا بلند شدم تا سرم قشنگ به گوش سينا برسه...با خنده گفتم:بابا جذبه...سينا:اينه ديگه...پسره ي پررو...اگه نمي رفت خدا مي دونست چي ميشد...پسره لباس رو داد دستم...رفتم تو اتاق پرو و لباس رو پوشيدم...به نظر ميومد که خوب باشه...زيپش رو نمي تونستم کامل بکشم بالا...داشتم با خودم کلنجار مي رفتم که به سينا بگم يا نه...در اتاق پرو زده شد...سينا:پوشيدي باران؟؟...من:آره...اما...سينا:اما چي؟؟....تصميم گرفتم بهش بگم تا بياد زيپم رو ببنده...من:بيا تو...در رو باز کردم و اومد تو پرو...خدارو شکر بزرگ بود و هردومون جا مي شديم...چند لحظه همينجوري نگام کرد...دوبار با تاپ ديده بودتم...هر دوبار هم به خوبي نتونسته بود ببينه...محکم با آرنجم به پهلوش زدم و گفتم:نگفتم بياي تو و من رو نگاه کني،گفتم بياي تا اين زيپ مسخره رو بکشي بالا...بهم خنديد و گفت:بچرخ...برگشتم و سرم رو انداختم پايين...زيپ لباس رو گرفت و کشيد بالا...دستاش به بدنم مي خورد و همين معذبم مي کرد...از حالت صورتم فهميد و دستش رو کشيد کنار...نگام کرد و گفت:خيلي بهت مياد...حق با سينا بود...قرار شد همون لباس رو بردارم...من:برو بيرون...سينا:باشه...فقط لباسات رو نپوش...من:چرا؟؟...رفت بيرون و گفت الآن ميام...با تعجب داشتم فکر مي کردم که چرا نبايد لباسام رو بپوشم...تقه اي به در خورد و بعدش صداي سينا رو شنيدم...سينا:در رو باز کن...در پرو رو باز کردم و ديدم لباس قرمزه رو گرفته سمتم...با خوشحالي و هيجان نگاش کردم...لبخند مهربوني زد و گفت:بپوشش...مطمئنم که بهت مياد...زيپش بغل و مشکلي نيست...خودت از پسش برمياي و جلوي من معذب نميشي... از حرفش خجالت کشيدم و از کارش خوشحال شدم...من:اين لباس رو جايي نمي تونم بپوشم...سينا:چرا نمي شه...مهمونياي زنونه و يا...من:و يا چي؟؟...چشمهاش برق زدن و با خنده گفت:هيچي...فعلا بپوشش...بالاخره يه روزي مي پوشيش ديگه...لباس رو ازش گرفتم و با خوشحالي بهش لبخند زدم...در رو بستم و لباسام رو عوض کردم...زيپش رو به راحتي کشيدم بالا و به خودم نگاه کردم...رنگش خيلي به پوستم ميومد و باعث جلوه بيشتر رنگش شده بود...پاهام هم بيرون بود و حسابي بهم ميومد...خدا رو شکر کردم که زيپش از بغل بود وگرنه جلوي سينا آب ميشدم و مي رفتم توي زمين و هيچي ازم نمي موند...از اون چيزي که فکر مي کردم کوتاه تر و تا بالاي زانوم بود...لباس رو دراوردم و از پرو خارج شدم...سينا با لبخند گفت:خوب بود؟؟...خنديدم و گفتم:عالي...بعد از خريد لباساي من،نوبت به خريد سينا رسيد...اونم چند دست کت و شلوار پوشيد و در آخر،کت و شلواري ذغالي رنگ به همراه پيراهن صورتي کمرنگ و کرواتي راه راه و ترکيبي از همون رنگا انتخاب کرد...همه لباساش انتخاب خودم بود...خوب با هم ست شده بوديم...داشتيم تو پاساژ چرخ مي زديم...خريدامون رو کرده بوديم و حالا مي خواستيم يه دوري بزنيم...با صداي سينا به خودم اومدم...سينا:باران؟؟...من:بله؟؟...مکثي کرد و گفت:هستي بريم حلقه بگيريم؟؟...با تعجب نگاش کردم...حلقه؟؟....من:حلقه براي چي؟؟...چه لزومي داره که ما حلقه بگيريم وقتي تا چند وقت ديگه از هم جدا ميشيم؟؟...احساس کردم براي چند لحظه نگاه عسليش آزرده شد ولي سريع برگشت به حالت اولش...سينا:من اونجا تورو به عنوان نامزدم معرفي مي کنم،بعد نميگن چرا حلقه ندارن؟؟...اصلا خود همين بچه هاي دانشگاه چندبار به تو گفتن که چرا حلقت رو دستت نمي کني؟؟...راست ميگفت...حق با سينا بود...من:راست ميگي...خوب بريم بگيريم...چشمهاش برق زد و گفت:بريم....من:اول بريم يه بستني بخوريم...سينا:باشه...رفتيم سمت کافه اي که اونجا بود و سفارس دوتا بستني داديم...از بچگي عاشق بستني بودم...سرما و گرما حاليم نبود...چه تو زمستون وچه در تابستون،حتما بايد بستني مي خوردم...خيلي از مواقع با رها و مارال مي رفتيم کافي شاپ...اونا قهوه و نسکافه مي خوردن و من بستني...با ولع داشتم بستنيم رو مي خوردم که ديدم سينا داره با خنده نگام مي کنه...دست از خوردن کشيدم و قاشق رو گذاشتم تو کاسه...سينا:تو مگه از قحطي فرار کردي؟؟...مثه اين بچه هايي شدي که با خوردن بستني شاد ميشن و از خوردنش سير نميشن...من:نه...من هر روز سال رو بستني مي خوردم...تو اين مدت،خيلي بهم فشار اومد که گذاشتمش کنار...مي خواستم دلي از عذا دربيارم...مگه بده؟؟...دلم مثه همون بچه هاست...سينا:پس از اين به بعد بهت ميگم خانوم کوچولو...ولي نه...خانوم کوچولو خيلي تکراريه...بهت مي گم خانوم فندقي...خيلي شبيه فندوقي...اين رو تا حالا کسي بهت گفته بود؟؟...نگاه عاقل اندر سفيهي بهش انداختم و گفتم:خب جناب آرام،نطق زيبايي بود...ميشه بگين فندق چه شکليه؟؟...سينا:قابل شما رو نداشت...حتما... خيلي خوشگله و لپاش صورتيه...صورتش تقريبا گرده و آدم دوست داره درسته بخورتش و لپاش رو گاز بگيره...ولي نميشه که بشه...سعي کردم به روي خودم نيارم...يه گاز گرفتني نشونت بدم که حال کني...با بيخيالي گفتم:آره...مي دونم...خودم با اين درد مواجهم...مي دونم که چي ميگين...من خودم عاشق فندقم و خيلي از مواقع شده که با دندون شکستمش،تو هم مي توني از اين کار استفاده کني...تازه متوجه سوتي خودم شدم...با اين حرفم بهش گفتم بيا لپم رو گاز بگير...نگام به سينا افتاد که هرهر مي خنديد...ميون خنده گفت:سوتي قشنگي بود...حالا نظر تو اينه که بشکنمش؟؟...درد من اينه که تنها فندقيه که شکسته نميشه و مثه ژلست...هرکاري مي کني،بازم در ميره و از دستت ميفته...بستنيم تموم شده بود...از روي صندلي بلند شدم و گفتم:موفق باشي...فقط،اينو بگم که پوست اون فندق هيچ وقت شکسته نميشه تا تو به خود فندق برسي...سينا:واقعا مرسي از اميدت...حرفي نزدم و از کافه خارج شدم...سينا هم پشت سرم اومد بيرون....به طرف يکي از طلا فروشي ها حرکت کرديم...نگاهم روي انگشترها و حلقه ها مي چرخيد...دنبال يه حلقه ي ساده و در عين حال زيبا بودم...کمي گشتيم تا اون چيزي رو که مي خواستم،پيدا کردم...حلقه اي ظريف که تلفيقي از طلاي سفي و زرد که روش نگين کار شده بود...سينا هم با انتخابم موافق بود...خودش هم يه حلقه ي مردونه و شيک انتخاب کرد که شبيه حلقه ي خودم بود،با اين تفاوت که نگين نداشت و طلاي زرد توش کار نشوه بود ...رفتيم داخل مغازه و از فروشنده خواستيم حلقه ها رو برامون بياره...سيني رو اورد و گذاشت جلومون...سينا حلقه اي رو که انتخاب کرده بودم برداشت و دستم رو که تو دستش بود بالا اورد...بدون اينکه حرفي بده و اجازه بده دستم رو عقب بکشم،خودش حلقه رو آروم و با طمأنينه به انگشتم انداختم و با لذت به دستاي سفيدم که لاک قرمز رنگي داشت،خيره شد...خودمم به دستم خيره شدم...حلقه در عين حال که ساده بود،جلوه خاصي داشت و به انگشتاي کشيدم ميومد...منتظر بودم سينا حلقش رو دستش کنه ولي هرچي صبرکردم اين کار رو نکرد...نگام رو از دستم گرفتم و سرم رو اوردم بالا...داشت با لبخند مهربوني نگام مي کرد...با لحن بچه گونه و دلخوري گفت:نمي خواي دستم کني؟؟...من حلقت رو دستت کردم و حالا نوبت تو که اين رو انجام بدي...بدون اين که حرفي بزنم،حلقش رو برداشتم و دست چپش رو تو دستم گرفتم...کمي به حلقه و بعد به دستاي مردونش نگاه کردم و حلقه رو تو انگشتش انداختم...داشت پول حلقه ها روحساب مي کرد که صداي تير و بعدش صداي شکسته شدن شيشه مغازه اومد...صداي جيغ و داد مردم رو به خوبي مي شنيدم...سينا نذاشت برگردم سمت شيشه و بلافاصله دستش رو انداخت پشت گردنم و انداختم رو زمين...زيرلب و با عصبانيت گفت:لعنتي...پس اينا چه غلطي مي کنن؟؟...با نگراني بهم نگاه کرد و گفت:تو خوبي؟؟...من:آره...چي شده؟؟...هول هولکي گفت:همين جا بمون و از جات تکون نخور...من خيلي سريع ميام پيشت...اسلحش رو دراورد و از کنارم بلند شد...عقب عقب به سمت در رفت...من:مواظب خودت باش...چشمهاش رو روي هم گذاشت و گفت:چشم خانوم فندقي...لبخندي زد...برگشت و با دو رفت بيرون...نمي دونستم چه خبره...چندبار ديگه صداي تير شنيدم... جواهر فروشي خالي شده بود و تنها صداي جيغ و گريه ميومد...همه رفته بودن بيرون از مغازه...خيلي نگران بودم...خيلي ها از پاساژ خارج شده بودن...دقايقي از رفتن سينا مي گذشت...نمي دونستم کارم درسته يا نه،ولي از روي زمين بلند شدم و بيرون رو نگاه کردم...جهنم...با خودم گفتم الآن فضوليم گل کرده...عده اي از مردم يه جا جمع شده بودن و صداي گريه از اونجا شنيده ميشد...کمي با دقت نگاه کردم...با ديدن خوني که روي زمين ريخته بود،بي حس شدم...رفتم جلو و به ديوار کنار در تکيه زدم تا بتونم خودم رو کنترل کنم و بتونم روي پام بايستم...چشمهام پر از اشک شدن و آروم آروم از روي ديوار سر خوردم و روي زمين نشستم...چشمم به خون ريخته شده بود که يهو مردم متفرق شدن و دو نفر برانکارد بدست اومدن بين جمعيت...همه رو زدن کنار نشستن کنارش...با کمک هم گذاشتنش روي برانکارد...مي خواستم بلندشم ولي هيچ حسي نداشتم...چشمم به صورت فردي افتاد که روي برانکارد خوابيده بود...به چشمهام شک کردم...با دقت بيشتري نگاه کردم...اين که سينا نبود...اشکام رو پاک کردم و لبخندي زدم...نفس عميقي کشيدم و چشمهام رو روي هم گذاشتم...با صداي در به خودم اومدم...سينا در رو باز کرد و هول هولکي گفت:پاشو...پاشو که...چشمش که به من خورد،حرفش رو ول کرد و با خشم نگام کرد...صداش رو کمي برد بالا...سينا:تو چرا اومدي اينجا و جلوي در نشستي؟؟...مگه من بهت نگفتم از جات تکون نخور؟؟...چرا گوش نکردي و واسه خودت هر کاري که دلت مي خواد مي کني؟؟...خطر از بيخ گوشت رد شد احمق...شانس اوردي...من يه چيزي مي دونم که مي گم جلو نيا...اگه بلايي سرت ميومد...مکثي کرد و گفت:پاي منم گير بود...نفهم،بفهم که دستم امانتي و بايد حواسم بهت باشه...تا وقتي که بامني بايد به حرفم گوش کني...زيادي بهت خنديدم که دمت درومده...هرموقع رفتي خونه ي بابات،اون موقعست که مي توني هر غلطي دلت مي خواد بکني دختر جون...از عکس العملش شوکه شده بودم...فکرش رو هم نمي کردم واکنشش اين باشه...هه...منو بگو نگران کي شدم...حالا مگه چي شده بود که اين جوري مي کرد؟؟...اخمي کردم و کمي صدام رو مثله خودش بردم بالا:تو به چه حقي سر من داد ميزني؟؟...اصلا تو چيکاره ي مني که به خودت همچين اجازه اي رو ميدي؟؟...پوزخندي زدم و ادامه دادم:که پات گيره...تو که انقدر مي ترسي و از آدماي خودتون و دوستاي خودت هم وحشت داري،چرا اين کار رو قبول کردي؟؟...اصلا چرا وارد اين شغل شدي؟؟...مگه مجبور بودي همچين امانتي رو که خودت ازش حرف ميزني بپذيري؟؟...نامه ي فدايت شوم که برات نفرستاده بودم،خودت قبول کردي که اين مسئوليت رو به عهده بگيري..بايد بگم آدم بي مسئوليت و سستي هستي...تا چندوقت ديگه به خونه ي بابام هم مي رسم...تو حق نداري به من بگي چيکار کنم و يا چي کار نکنم...رگ گردنش زده بود بيرون...تو اون حالت جذابيتش بيشتر شده بود...دلم مي خواست خفش کنم...از روي زمين بلند شدم...مي خواستم از کنارش رد بشم که دستم رو با خشونت گرفت و کشيد سمت خودش...نايلون هاي لباسارو از روي زمين برداشت و با دو رفتيم بيرون...نمي دونستنم چرا عجله داره...سريع رفتيم تو پارکينگ و با مهارت خاص خودش،ماشين رو از پارکينگ بيرون اورد و با سرعت حرکت کرد...با همون حرصي که تو صدام بود گفتم:جريان چيه؟؟...سينا:يه نفر به جاي من تير خورده...يعني اشتباه گرفتنش و مي تونيم نتيجه بگيريم که مي خوان من رو بکشن...ياد خوابم افتادم و تنم لرزيد...خودم رو به بيخيالي زدم...من:نکنه هموني بود که اومدن بردنش؟؟...سينا:خودش بود...حرف ديگه اي نزد...منم ساکت شدم...جلوي بيمارستاني شيک ايستاد و پياده شديم...علاوه بر سينا،چندتا پليس ديگه هم اونجا بودن...من نشستم رو صندلي و سينا به سمت اونا رفت...يکي،دوساعتي اونجا بوديم که سينا گفت بايد برگرديم خونه...****تو ماشين بوديم و به سمت خونه مي رفتيم... با لحن سردي پرسيدم:اين آقا رو به جاي تو زده بودن؟؟...سينا:آره...آدماي خودش بودن...سه نفر رو فرستاده بود تا من رو بکشن که اون بنده ي خدا رو اشتباه مي گيرن و اونو مي زنن،چون لباسامون تقريبا مثه همديگه بوده...من:حال اون خوبه؟؟...سينا:آره...ساعت نزديک 12 بود که رسيديم خونه...سينا لباسا و وسايلمون رو برداشت و دوتايي رفتيم تو...لباسام رو عوض کردم...دست و صورتم رو شستم...کتري رو آب کردم و روي گاز گذاشتم...لپ تاپم رو برداشتم و روي يکي از مبلا نشستم...خيلي قت بود ايميلم رو چک نکرده بودم...اينباکسم رو باز کردم و ديدم از طرف رها يه ايميل دارم...بازش کردم و عکسهاي عروسيش اومد...اي جونم...چه خوشگل شده بود...چندتا عکس دسته جمعي که با مارال و بقيه ي دوستانم انداخته بودن رو برام فرستاده بود...چندتايي هم خودش و آرين بودن...آرايشش خيلي خوب بود...دلم براي همشون يه ذره شده بود و دلم مي خواست پيششون باشم...قيافه ي مارال زنونه شده بود...ابروهاش رو نازک کرده و رنگ کرده بود....موهاش رو هم مش کرده بود...بهش ميومد ولي کمي سنش رو بالا نشون مي داد...رامين و مارال هم عقد کرده بودن و عروسيشون رو براي دوسال ديگه انداخته بودن...خدا پدر جفتشون رو بيامرزه...مي تونستم تو عروسيشون شرکت کنم...لپ تاپ رو بستم و گذاشتمش کنار...ماه ديگه عقد مهلا بود...همه ي دوستانم ازدواج کرده بودن و داشتن مي رفتن سر خونه و زندگي خودشون...رها که رفت خونه ي خودش...نفسم رو دادم بيرون که سينا از اتاق اومد بيرون....طبق معمول رفته بود حموم...رفتم چاي دم کردم و دوباره برگشتم سرجام...سينا رفت و اومد و بعد نشست کنارم...روزنامه اي رو که روي ميز بود برداشت و شروع به خوندن کرد...کمي بي حوصله نگاش کردم و گفتم: جشن پويا اينا چه ساعتيه؟؟...سينا:پنج تا 12...دقايقي گذشت...بلند شد و دوتا ليوان چاي ريخت و برگشت...مسواکم رو زدم و رفتم تو اتاق...لباسام رو عوض کردم و روي تخت دراز کشيدم و به سقف خيره شدم...سينا هم اومد و کنارم دراز کشيد...دقايقي گذشت که صداش رو شنيدم...سينا:فندق...بيداري؟؟...جوابش رو ندادم...دوباره صداش رو شنيدم...سينا:ففففننندددددقققق؟؟...از دستش دلخور بودم...هميشه از قهر کردن بدم ميومد و فکر مي کردم کار بچه هاست...باهاش قهر نبودم فقط ازش دلخور بودم و نمي خواستم باهاش حرف بزنم....من:ها....ولم کن....مي خوام بخوابم...سينا:بايد باهات حرف بزنم...خسته بودم و حال حرف زدن نداشتم...رو تخت جابه جا شدم که باعث کمي صدا بده...آباژور رو روشن کرد...پشتم رو بهش کردم و چشمهام رو بستم....با صداي دلخوري گفتم:نمي خوام...بذار واسه بعد...دستش رو گذاشت روي شونم و برمگردوند به حالت اول...چشمهام رو باز نکردم...خودش هم کمي جا به جا و به من نزديک تر شد...سينا:چشمهات رو باز کن...چشمهام رو باز کردم و نگاش کردم...دمر شده و به دستاش تکيه داده بود...لحافش رو پشتش کشيده بود... روي صورتم خم شده بود و داشت نگام مي کرد...صورتش تقريبا نزديک صورتم بود... حرفي نزدم و منتظر بودم تا شروع کنه...نمي دونستم چي مي خواد بگه...دوباره شده بود همون سينايي که برق شيطنت تو چشماش جذبم مي کرد...يهو گفت:قبول کن که تقصير توام بود...من به تو گفته بودم حرکتي نکن ولي تو درست ضد حرف من کارت رو انجام دادي...بهم حق بده که از دستت عصباني بشم...من نمي تونم توي کارم به کسي سخت نگيرم...فرقي هم برام نمي کنه کي باشه،تو و يا هرکس ديگه...من در برابر تو مسئولم و بايد بگم که اين يه مأموريت براي من و بهتر بود که قبول مي کردم...من دوست ندارم تا وقتي پيش مني،آسيبي ببيني...تو بايد به حرفام گوش کني تا اين يه سال تموم بشه و هرکدوم بريم دنبال زندگي خودمون...کمي بهش حق ميدادم که عصباني بشه ولي نه در حدي که بخواد بهم توهين کنه...با ناراحتي نگاش کردم و گفتم:من يه دليلي واسه خودم داشتم که اومدم جلو ولي تا حدودي بهت حق ميدم...هرچقدر هم که کار من اشتباه باشه،تو حق نداري بهم توهين کني...نفسش رو داد بيرون که گرماش به صورت من خورد که مور مورم شد...سينا:نمي گم ببخشيد چون تاحالا به هيچ کس نگفتم و نخواهم گفت،الا يه نفر...من تا مطمئن نشم که کارم واقعا غلط بوده،از اين واژه استفاده نمي کنم...الان هم اعتقادم اينه که رفتار هردوي ما اشتباه بوده...فقط ازت مي خوام که موقعيتمون رو درک کني...اونا شروع کردن و ما بايد از خودمون دفاع کنيم...با حرفهايي که زد،دل خوري که ازش داشتم کم رنگ شد...از بعضي حرفايي که زد،احساس بدي بهم دست ميداد که خارج از بحث امروزمون بود...دوست داشتم بدونم اون يه نفر کيه که استثناست...حرفاي ساحل هم گوشم رو پر کرده بود که مي گفت سينا عاشق يکيه...دوست داشتم بدونم اون يکي کيه...لبخندي زد و سرش رو جلوتر اورد و گفت:حواست کجاست فندقي؟؟...من:همين جام...کمي نگام کرد و گفت:تو هنوز از دست من ناراحتي؟؟...من:نه...سينا:مطمئن؟؟...من:آره...سينا:پس چرا چشات داد ميزنن که هنوز ناراحتي؟؟...خيلي خوب لوت ميدن و من نمي تونم ببينم که تيره اند...من:تو به اونا کاري نداشته باش...اخمي کرد و گفت:مگه ميشه کاري نداشته باشم؟؟..اينا...تن صداش رو اورد پايين...فقط حرکت لباش و زمزمه اي رو شنيدم که برام قابل فهم نبود...من:تو چرا انقدر منو حرص ميدي؟؟...سينا:من الآن تورو حرص دادم؟؟...من:بله...سينا:چطور؟؟...مگه من الآن چيزي گفتم و يا حرفي زدم؟؟...من:همين که حرف نمي زني حرصم رو بيشتر درمياري...با تعجب نگام کرد...براش سودء تفاهم ايجاد شده و با خودش فکر کرده من انقدرعاشق صداشم که همش مي خوام بشنومش...البته همين طور هم بود،صداي خيلي گرم و بمي داشت،مخصوصا وقتي مي خوند،ولي منظور من الآن اين نبود که ازش تعريف کنم....من:چرا انقدر تعجب مي کني؟؟...منظورم اينه که حرفت رو دم به دقيقه قطع مي کني...خنديد و گفت:آها...خب ادامش مناسب سنت نيست که نمي گم ديگه...من:مثلا بايد بخندم؟؟...سينا:قاعدتا نه،بايد گريه کني که عقلت انقدر کوچيکه که حرف رو از نگاه نمي خوني و آدم حتما بايد کاملش کنه که کل مطلب رو بگيري...من چه چيزي رو بايد از نگاش مي فهميدم؟؟...چي مي خواست بهم بگه؟؟...به مغزم فشار نيووردم و گفتم:باش تا من گريه کنم...سينا:حتما...مکثي کرد و با لحن جدي تري گفت:امروز که ما رفتيم بيرون عده از بچه ها اومدن و تو پارکينگ،راه پله ها و آسانسور دوربين نصب کردن که خودشون هم کنترلش مي کنن...تو خونه هم مي خواستن نصب کنن که من براي راحتي تو مخالفت کردم...نفسي کشيد و گفت:مي دونم که رو پوششت حساسي و از طرفي نمي توني لباس پوشيده بپوشي...مخصوصا موقع خواب...هنوز يادم نرفته که نمي تونستي با تي شرت بخوابي...حتي الآن هم سختته که با تي شرت تو خونه بگردي...جلوي مني که همسر و محرمت هستم،هرچند اجباري و صوري،تاپ نمي پوشي و سختي رو تحمل مي کني،چه برسه به اين که يه عده هم بتونن ببيننت...خودم بهشون گفتم که حواسم حسابي بهت هست و باهات هستم...خودمم دوست نداشتم کسي بتونه حريم خصوصيمون رو ببينه...بالاخره من و تو الان زن و شوهريم...اگه با کار من موافقي،بايد کمکم کني،باشه؟؟...اين مي دونسته که من با تي شرت نمي خوابيدم؟؟...قطعا با کارش و مخالفتش با نصب دوربين تو خونه راضي بودم...ناخوداگاه نگاهي به پتوم انداختم...تا گردنم بالا بود و بدنم مشخص نبود...من:باشه...سينا:خوبه...مي دونستم تو هم موافقمي...اولين قدم اينه که اون لحاف مسخره رو از روت برداري...با ابروهايي بالا رفته بهش نگاه کردم...اين داشت چي واسه خودش مي گفت؟؟...حتما...منم الآن اين لحاف رو ول مي کنم که تا صبح از سرما قنديل ببندم...همين يه کارم مونده که جلوي تو با تاپ باشم...هيچي ديگه...ن.ور علي نور ميشه و تو خيلي خوش به حالت ميشه...اخمام رو کردم توهم و گفتم:که چي؟؟...چرا بايد همچين کاري بکنم؟؟...نگاش افتاد به صورتم...زد زير خنده و گفت:تو پيش خودت چي فکري کردي که اخمات تا اين حد توهمه؟؟...مغزت منحرفه ها...خيال برت نداره که هيچ خبري نيست...تو بايد کاري رو انجام بدي که من ميگم... من:هيچ فکري نکردم...تو خواب و رويا ببيني که من ازاين فکرا بکنم آقا...حالا هم دست از سرم بردار که مي خوام بخوابم...به پهلو و بي اعتنا بهش چشمهام رو بستم...سينا:اذيت نکن باران...درسته که من هوشيار مي خوابم ولي هر اتافقي ممکنه و براي جلوگيري از اين حوادث،بهتره تو بياي و...حرفش رو قطع کرد و گفت:سرت رو بچرخون...من:نمي خوام...سينا:تا به حرفام گوش ندي نمي ذارم بخوابي...سرم رو به سمتش چرخوندم...من:بگو...ادامه ي حرفت رو دارم ميگم...اشاره اي به بازوش کرد و گفت:اينجا بخوابي...پيش خودم...کمي نگاش کردم و با جديت گفتم:نه...من اين کار رو انجام نميدم...شايد تو محرم من باشي ولي هيچ پيوند قلبي بين ما وجود نداره...با حرص گفت:پس اگه گفتم براي نصب دوربينا بيان،شاکي نشيا...از يه طرفم ديدم داره راست ميگه و از طرفي حق رو به خودم مي دادم...دوباره روم رو برگردوندم و گفتم:حالا بذار بخوابم....بعدا حرف مي زنيم...سينا:تا فردا بايد فکرات رو بکني،يا نصب دوربين تو خونه و اتاق ها و يا...هيچي نگفت و چراغ خواب رو خاموش کرد...با تاريک شدن اتاق،چشمهاي من هم روي هم افتاد و خوابم برد...****لباسم رو از تو کمد بيرون اوردم و روي تخت انداختم...تازه از حموم اومده بودم و موهام هنوز خيس بودن...سريع سشوار کشيدمشون و لباسم رو پوشيدم...اي خدا...دوباره سر زيپ اين من دردسر دارم و بايد سينا رو صدا بزنم...بيخيال بستن زيپ شدم و با همون زيپ باز،به سمت ميز آرايشم رفتم...بيشتر از هميشه آرايش کردم...سينا مي خواست من رو به عنوان همسرش معرفي کنه و معمولا خانومي که متأهل هست،آرايش سنگين تري نسبت به يه دختر مجرد داره...خط چشم زيبايي خاصي به چشمهام مي بخشيد...مژه هام بلند بود ولي با زدن ريمل،بلندتر نشون داده ميشدن...سايه اي تيره رنگ زدم که ترکيبي از مشکي،طوسي روشن،سفيد و کمي طلايي بود...قسمتهايي از سنگدوزي لباسم،طلايي رنگ بود و به همين دلي در زدن سايه از رنگ طلايي استفاده کردم....سايه ي طوسي رنگي که زده بودم،چشمهام رو زيباتر نشون ميداد و هماهنگي خاصي با هم داشتن...جوري کار کرده بودم که خودمم خيلي خوشم اومده بود...هميشه از آرايش هاي غليظ فراري بودم...اونروز هم غليظ آرايش نکردم...نگاهي به موهام انداختم که دورم ريخته بودن...خودشون حالت دار بودن....من که نمي خواستم شالم رو اونجا بردارم...مي دونستم که مجلسشون مختلطه...شال سفيد رنگي رو سرم انداختم و نگام به زيپ لباسم افتاد...لباسم تو تنم مي رقصيد...قيافه ي خنده داري پيدا کرده بودم...هميشه عادتم بود که لباسم رو تو خونه عوض مي کردم و بعد به جشن مي رفتم...هيچوقت نشده بود که در تالار و يا خونه ي شخص ميزبان،لباسام رو عوض کنم...چي کار مي تونستم بکنم؟؟...تنها راه اين بود که براي بستن دوباره ي اين زيپ کذايي،از سينا کمک بگيرم...بدون اين که شال رو از روي سرم بردارم،صداش زدم:سينا...سينا:ها...بدو ديگه...خوبه گفتم خونشون دوره و بايد زودتر حرکت کنيم تا به موقع برسيم...من:انقدر غر نزن،بجاش بيا يه کار مثبت انجام بده....سينا:زندگي من سرتا سر کار مثبته...چيکارم داري؟؟...من:تو پاشو بيا...چند ثانيه گذشت که اومد تو...همون لباسايي رو پوشيده بود که شب پيش خريديم...موهاش رو هم به سمت بالا ژل زده بود ولي قسمتي از موهاش،تو صورتش مي افتاد...نگاهش به من افتاد و زد زير خنده...خب حقم داشت...زيپم تا کمرم پايين و از طرفي شال هم سرم بود...من:هرهر...بعد ميگه تو لفتش ميدي...بيا اين زيپ مسخره رو ببند...اومد جلوتر و گفت:مدل جديده؟؟...از کي اين تيپ مد شده؟؟...جوابش رو ندادم...احساس معذب بودن،سرتا سر وجودم رو دربرگرفته بود...اومد پشتم و زيپ رو کشيد بالا...حواسم نبود که از تو آينه دارم خيره نگاش مي کنم...چونش دقيقا بالاي سرم بود...نمي دونم چقدر بود که داشتم نگاش مي کردم که دستش رو گذاشت رو پهلوم و قلقلکم داد...تازه به خودم اومدم....روي پهلوهام خيلي حساس و کلا آدم قلقلکي بودم...از خنده سرخ شده بودم...اشک از چشمهام روون بود...خدا رو شکر مي کردم که لوازم آرايشام همه ضد آبه وگرنه سينا رو خفه مي کردم...بين خندهام ازش مي خواستم که دستش رو برداره ولي گوش نمي داد...شيطونه مي گفت بچرخم و يدونه بزنم تو صورتش تا ديگه با من درنيفته...بدبختيم اينجا بود که ديگه حال خنديدنم نداشتم،چه برسه به اين که بخوام ضربه فنيش کنم...لباسم هم مناسب نبود ولي اگه پاش ميفتاد،با همون لباس هم مي زدمش....خم شدم و دستم رو گذاشتم رو دستش...ديگه قلقلکم نداد...از خنده به نفس نفس افتاده بودم...کمي سرش رو پايين اورد و با جديت تو گوشم گفت:تو چشمهاي هيچ عهدالناسي اينجوري خيره نشو... صاف وايساد و دستاش رو گذاشت تو جيب شلوارش...همونطور که به سمت در مي رفت گفت:به اندازه ي کافي دير شده...سريع کارت رو تموم کن...مگه من چجوري نگاش کردم؟؟...من هميشه مه رو اينجوري نگاه مي کنم...جالبه...يکي از گرد راه رسيده و ميگه اينجوري نگاه نکن،خبر نداره خودش چجوري نگاه مي کنه و آدم رو مجذوب اون چشمهاش مي کنه...نگاهي به صورتم انداختم..خدارو شکر همه چيز خوب بود...کت لباس رو تو نايلون گذاشتم...پالتوم رو پوشيدم و کيف و کفشم رو دستم گرفتم و از اتاق خارج شدم...اواخر مهر ماه بود و کشور کانادا سرد...سينا در حال پوشيدن کفشهاي واکس خوردش بود و اورکتش رو که قدش تا بالاي زانوانش مي رسيد،پوشيده بود...کفشم رو جلوي در گذاشتم و پوشيدمش...هردو با هم از خونه خارج شديم...من:مي خوام از پله بيام...سينا:چرا؟؟...من:هوس کردم مثه دوران بچگيم کمي ورجه ورجه کنم...نگاهي به لباسم انداخت و گفت:با اين لباس؟؟...من:اين که خوبه...من يه سري با لباس عروس از پله ها پايين رفتم...مي دوني که چه فنري داره...رنگش کمي پريد و با صداي لرزوني گفت:تو لباس عروس پوشيدي؟؟...يعني... حرفش رو قطع کرد و طبق معمول ادامه نداد...لبخند بيخيالي زدم و گفتم:آره...نگام به قيافش افتاد...سرجاش خشکش زده و اساسي ديدني شده بود...دلم مي خواست بشينم جلوش و همينجور نگاش کنم و بخندم...لب و لوچش آويزون و رنگش کمي پريده بود...آي که چقدر دلم مي خواست بلند بخندم...همون موقع بود که به کشفيات بزرگي دست يافتم...اونم چشمهاش در مواقع ناراحتي،مثه مال من تيره ميشد...اما چرا ناراحت شده بود؟؟...چه فکري پيش خودش کرده؟؟...به احتمال قوي داره با خودش ميگه چجوري ازدواج کرده که تو شناسنامش اسم طرف نيست...اصلا چرا بايد ناراحت بشه؟؟...مثلا،شايد براي اين که بهش نگفتيم من يه زماني ازدواج کردم؟؟...لپام رو از تو گاز گرفتم تا بلکه بتونم جلوي خنده ي بي موقعم رو بگيرم...يکمي زير چشمي نگاش کردم و بعد بي توجه بهش،از پله ها پايين رفتم...مي ترسيدم بزنم زير خنده و بفهمه که سرکاره...واسه اولين بار بود که دنبالم نيومد و دستم رو نگرفت...زيادي شکه شده بود و ازجاش حرکت نمي کرد...ياد بچگيام افتادم که با فربد از پله ها بالا مي رفتيم،مي نشستيم روي نرده ها و سر مي خورديم و ميومديم پايين و بعد با شيطنتي بچگانه مي خنديديم...مامان هميشه دعوامون مي کرد ولي کو گوش شنوا؟؟...هردومون هر کاري دلمون مي خواست مي کرديم و به حرفهاي ديگران توجهي نداشتيم...الآن نمي تونستم و نمي خواستم از نرده برم پايي...خير سر مبارکم خرس گنده شده بودم و اين کارا از من گذشته بود...همين که با سرعت و حالت دو بيام پايين و بعدش نفس نفس بزنم،برام کافي بود...رسيدم پايين...نگاهي به آسانسور انداختم و ديدم هنوز در طبقه ي ماست و جناب هنوز تشريف فرما نشدند...دوباره با فکر کردن به چهرش خندم گرفت...نگاهم به حياط پشتي افتاد...بارون نم نم مي باريد و زمين خيس شده بود...با خودم گفتم حالا که اون تو شکه،منم برم زير اين بارون و کمي واسه خودم حال کنم...آروم به سمت حياط پشتي رفتم...نگاهم به باغچه ي کوچکي افتاد که گلهاي توش،همه خشک شده بودن و تنها چيزي که ديده ميشد،خاک و درخت بود...درختهايي که با آب بارون شسته ميشدن و کم کم به خواب مي رفتن...دوماه تا خوابيدنشون مونده بود...صداي تق تق کفشهاي پاشنه بلندم رو به خوبي ميشنيدم...فقط کافي بود که من کفش پاشنه بلند بپوشم،اون موقع بود که همه ي عالم و آدم خبردار ميشدن که من همچين چيزي پوشيدم،چون موقع راه رفتن،پاشنه ي پام رو به زمين مي کوبيدم...از بچگي عادتم بود و دست خودم نبود...يکي نبود بگه مثلا ما عجله داشتيم و مي خواستيم زودتر بريم...نگاهي به ساعتم انداختم...يه ربع به پنج بود...با زدن ضربه،ضربه فنيش نکردم،با گفتن کلمه ي "لباس عروس"،زبون فنيش کردم که صد برابر از ضربه فني بهتر بود!!...رفتم زير بارون....چشمهام رو بستم و دستام رو از هم باز کردم...مثه ديوونه ها دور خودم مي چرخيدم و با ياداوري قيافه ي سينا،هرهر مي خنديدم...نمي دونم چقدر گذشته بود که سنگيني نگاهش رو حس کردم...بدون اين که دستام رو ببندم،چشمهام رو باز کردم که نگام به سينا افتاد....خيره نگام مي کرد و انگار تو اين دنيا نبود...الهي!!...بچم افسردگي گرفته...از نگاهش حسرت مي باريد...چنان با حسرت نگام مي کرد که هرکي نميدونست،فکر مي کرد عاشق و معشوقيم و يا من يه گنج بزرگم که از دست دادتش...نمي دونم چرا انقدر تو نگاش حسرت بود!!...يه لحظه خودمم شک کردم که شايد چيزي بينمون باشه،اما نبود....من همونطور دستام باز بود و نگاش مي کردم...کم بود بگم بپر تو بغل عمو...بيا عمو،بيا...نمي دونم چرا دستم خشک شده بود و پايين نميومد...يهو صحنه ي فيلم ورود آقايان ممنوع يادم افتاد،اونجايي که بچه ها در حال ورزشن و آقاي جبلي مياد تو حياط....بچه ها همه با دستايي باز به طرفش چرخيدن،اون بدبخت هم کپ کرد...سينا هم يه همچين حالتي داشت،البته براي موضوع لباس عروس...فرق من و اون فيلم اين بود که،من يه نفر بودم که دستم باز بود و اونا يه مدرسه بودن که دستاشون باز بود...سينا حق انتخاب نداشت ولي...حالت من هم دست کمي از اونا نداشت...يهو زدم زير خنده...حالا نخند کي بخند...ناخوداگاه دستام جمع شدن و افتادن کنارم...با صداي خندم به خودش اومد...انگار که تازه من رو ميديد و به خودش اومده بود...نگاش به صورت اولش برگشته بود و ديگه حسرتي توش ديده نميشد...اخم کرده و کاملا جدي بود...نگاهم کرد و گفت:ديوونه اي،نه؟؟...واسه خودت هرهر مي خندي؟؟...بين خنده گفتم:تو با خنده ي من مشکلي داري؟؟...دوست دارم بخندم،چيکار به کار تو دارم که دخالت مي کني؟؟...ياد يه مسئله افتادم که خندم گرفت...همين...نم لباسم رو حس مي کردم...کمي سردم شده بود ولي سعي کردم به روم نيارم...با تمسخر گفت:آها....بحث لباس عروس شد،ياد داماد افتادي و زندگي که باهاش داشتي و بعد خندت گرفت،نه؟؟...خندم قطع شده بود ولي با حالات سينا،داشت دوباره شروع ميشد:گيرم که آره...ياد خاطراتم افتادم...با پوزخندي گفت:خوبه...خوبه...يادش کن...ميگن دل به دل راه داره...پس اونم به يادت ميفته...شازده الآن کجاست؟؟...چرا اسمش تو شناسنامت نيست؟؟...جوابش رو ندادم و اومدم تو پارکينگ،به سمتش چرخيدم و گفتم:اينا رو ول کن،مگه نگفتي بايد زود بريم؟؟...اونم حرفي نزد و با يه خروار اخم،اومد سمت ماشينش...دستم رو گذاشته بودم رو سقف ماشين و با جديت نگاش مي کردم...بدون اينکه توجه و نگاهي بهم بکنه،نشست پشت فرمون...منم نشستم کنارش...در داشبرد رو باز کردم و پنل ضبط رو بيرون اوردم...پنل رو تو جاش زدم و منتظر پخش صدا شدم...سي دي توش بود...موزيک بي کلامي پخش شد...از پارکينگ خارج شديم...کمي گرم شده بودم ولي هنوز لباسم نم داشت...مشخص بود عصبانيه ولي در کمال آرامش رانندگي مي کرد و با پدال گاز بدبخت دعوا نداشت...هميشه ديده و شنيده بودم که مردا حرصشون رو سر پدال گاز خالي مي کنن ولي اين به همون روال قبل رانندگي مي کرد...حتي بابا و فربد هم همين طور بودن...هردوشون گاز ميدادن...دستام رو تو هم گره زدم که دستم به حلقم خورد...سرم رو اوردم پايين و بهش نگاه کردم...از ديشب تا حالا دستم بود...ناخوداگاه يواشکي به دستاش نگاه کردم...از شانس بد من،ماشينش مثه ماشيناي ايران بود و جاي راننده سمت چپ قرار داشت...دست راستش روي فرمون و آرنج دست چپش رو لبه ي پنجره گذاشته و دستهاش رو تو موهاش فرو کرده بود...دوست داشتم ببينم اونم حلقش رو دستش کرده يا نه؟؟...بيخيال دونستن شدم...نمي دونم چقدر از حرکتمون مي گذشت...ساعت نزديک 6 بود....از سکوت ماشين بدم اومد و با اعتراض گفتم:تو چرا لالموني گرفتي؟؟...نيم نگاهي بهم انداخت و دوباره بي توجه به من،جلوش رو نگاه کرد...سينا:نمي خوام حرف بزنم...زوره؟؟...اگه حوصلت سر رفته مي توني به همسر محترمت زنگ بزني تا بياد درش رو برداره و سرنره...پررو پررو و با شوخي گفتم:نيازي به زنگ زدن نيست،خير سرش کنارم نشسته...تو چرا انقدر آي کيو هستي واقعا؟؟...من در خلقت تو موندم...به چه دردي مي خوري؟؟...با پوزخند و لحن تحقير کننده اي گفت:تو خواب ببيني که من تورو به عنوان همسرم بپذيرم...الآن هم سرخره مني و مجبورم که ببرمت...مي دوني چند نفر منتظرمن تا برم؟؟...رفتيم با همشون آشنات مي کنم...چشمهام رو ريز کردم و با حرص گفتم:کي بود که ديشب مي گفت من همسرت هستم؟؟...تو فکر کردي بنده کشته و مرده ي جنابعاليم؟؟...بايد به عرضتون برسونم که اين فکر خيلي بي معني و مسخرست...کي مجبورت کرده که من رو ببري؟؟...اتفاقا خوشحال ميشم امثال تو رو بشناسم و باهاشون آشنا بشم...مي خوام ببينم چطور آدمايي هستن که تورو انتخاب کردن...دستاش رو جابه جا کرد و همين باعث شد که برق حلقش رو ببينم...جلوي خونه ي بزرگي وايساد...بدون ربط به حرفام گفت:کي؟؟...با همون جديت گفتم:خودت مي فهمي چي ميگي؟؟...چي کي؟؟...نفسش رو بيرون داد و آروم گفت:عروسيت...مي خواستم اذيتش کنم...من:نمي دونم...حالا حالا ها تا عروسيمون مونده...با حرص نگام کرد و سريع از ماشين پياده شد...ريز خنديدم و منم پياده شدم...جلوي در ورودي وايساده بود...رفتم کنارش که زيرلب گفت:بي لياقت...من:با خودت درگيري؟؟...نگاهي بهم انداخت که نزديک بود سکته رو بزنم...چشمهاي عسليش زيادي ترسناک شده بودن...حس مي کردم دلش مي خواد خفم کنه...مي ترسيدم مشکلي ايجاد بشه...اومدم بهش بگم که همه چيز شوخي بوده ولي همون موقع در باز شد و پيرمردي خوش آمدگويان به داخل دعوتمون کرد... مشخص بود که يکي از خدمه هاي خونست...سينا دستم رو گرفت...واسه اولين بار انگشتامون رو تو هم گره زديم...لبخند و سلام پيرمرد رو جواب داديم...البته سينا فقط به لبخند و تکون دادن سرش اکتفا کرد و به زبونش زحمتي نداد...رفتيم تو حياط...حياط بزرگ و خوبي داشتن..خونشون ويلايي بود...صداي پارس سگي رو شنيدم...صورتم رو به طرف سمتي که صدا رو ازش شنيده بودم،چرخوندم...يه سگ مشکي با خا خالهاي سفيد به ديوار بسته شده بود...يهو ياد سگي افتادم که اونروز همراه سينا و رامين بود...اون خيلي از اين خوشگل تر بود...من:سينا؟؟...با بي حوصلگي گفت:ها؟؟...من:بي ادب...سگت کو؟؟...کمي با تعجب نگام کرد و گفت:تو از کجا مي دوني من سگ دارم؟؟...انگار پارک رو يادش افتاد،چون بلافاصله گفت:آها...خونست...پيش مامان اينا و ساحل...من:خيلي خوشگله...سرش رو تکون داد و چيزي نگفت...همون موقع پويا رو ديدم که اومد استقبالمون و با ديدن من،باز هم متعجب شد...پويا:خوش اومدين باران خانوم...بفرماييد تو...با راهنمايي پويا رفتيم داخل...چقدر آدم!!...مثه اين که هه ي فک و فاميلاشون اونجا بودن...پويا به خانوم و آقايي اشاره کرد که اونا هم اومدن براي استقبال...از شباهت پويا به مرد،ميشد فهميد که پدرشه...سينا با لبخند دستش رو که آزاد بود به طرفشون دراز کرد و باهاشون دست داد و گفت:رسيدن بخير...خانوم:ممنون...خوبي پسرم؟؟...سينا:بله...نگاه کنجکاو همشون روي من بود...کمي معذب بودم...دستم رو کمي فشار داد و گفت:ايشون نامزدم،بارانه...متوجه چشمهاي گرد شده ي پويا شدم...همه يه جوري به من نگاه مي کردن،انگار با موجود ناشناخته و عجيبي رو به رو هستن...تعجب رو تو چشمهاي تک تکشون مي خوندم...مامان پويا دستش رو به سمتم دراز کرد...دست راستم تو دست سينا بود...سعي کردم تلاش کنم تا دستم رو ول کنه ولي ول نمي کرد...به اجبار با دست چپ بهش دست دادم...خانوم:من سارا هستم عزيزم،مادر دوست همسرت...از دست سينا حرصم گرفته بود...شايد براي اون اينجور چيزا مهم نبود،ولي براي من آداب معاشرت خيلي اهميت داشت...شايد براي اونم داشت ولي اون شب مي خواست حرصم بده...همسرش رو هم بهم معرفي کرد و گفت اسمش بيژنه...اسم خواهر پويا هم،پونه بود...دختر بدي نبود و حدودا همسن خودم ميزد...در آخر دستم رو به سمت خودش کشيد و درگوشم گفت:ول کن عزيزم،مهم نيست...سينا خيلي دوست داره ها...حتي حاضر نيست يه دقيقه دستت رو ول کنه...لبخند مليح و درعين حال مسخره اي تحويلش دادم و تو دلم گفتم:آره جون خودش...من از دل خودم و خودش خبر دارم...نگاهم به سينا افتاد که داشت دور و برش رو نگاه مي کرد...سارا،پونه رو صدا کرد و اونم اومد...سارا:پونه جون،باران جون رو راهنمايي کن تا لباسش رو عوض کنه...پونه نگاهي بهم انداخت و گفت:دنبالم بياين...سينا دستم رو ول کرد و به سمت ديگه اي از سالن رفت...پويا هم دنبالش راه افتاد...بدون اينکه نگاهي بهش بندازم،دنبال پونه رفتم...نمي دوننستم کجا رفته...اکثر مهموناشون ايراني بودن...لباساي همه لختي و تا بالاي زانو بود...افراد مسن تر هم کت دامن يا کت شلوار پوشيده بودن...با صداي پونه،سرم رو بلند کردم...اتاقي رو با دست بهم نشون داد و گفت:برين اونجا...ازش تشکر کردم و وارد اتاق شدم...چهار دختر تو اتاق بودن و داشتن لباس عوض مي کردن و با هم صحبت مي کردن...با باز شدن در،صحبتشون رو قطع کردن و به سمت من چرخيدن...نگاه متعجبشون رو روي خودم احساس مي کردم....کمي که گذشت،نگاهاشون رنگ مسخرگي و تحقير گرفت...مونده بودم تو لباساشون...براي لباساي همشون،يه متر پارچه،شايد هم کمتر بکار برده شده بود!!!!...همشون آرايش هاي غليظ و هيکلهاي قشنگي داشتن...از هيکلشون خوشم اومد،ولي آرايششون نه...روي بازوها و پشتشون،خالکوبي شده بود،چيزي که من هميشه از ديدنش چندشم ميشد... کيفم رو از روي شونم برداشتم....درحال باز کردن دکمه هاي پالتوم بودن که شروع به حرف زدن کردن...يکيشون با ناز و عشوه و به فارسي گفت:داشتم مي گفتم...مطمئنم که امشب مياد...همين امشب بايد از دلش دربيارم...چندماهه که گوشيش رو جواب نميده،خونش هم کسي نيست...نمي دونم چرا اينجوري شده...يکي ديگشون گفت:خب تقصير خودته ديگه جسي...نبايد اونشب باهاش بحث مي کردي...تو که مي دوني اون دنبال دخترا نيست،بلکه اين دخترا هستن که دنبال اونن...براي اون هيچ فرقي نمي کنه که با کي باشه،تو نشدي،يکي ديگه...تو که از غرور اون خبر داري....هم براي خودت بد شد و هم براي پدرت...جسي:اشکال نداره...مي دونم چيکار کنم تا دوباره قبولم کنه و باهام باشه...اون فقط مال منه مليسا...اخلاقاش عوض شده بود تا اين که اون شب پشت تلفن،بحثمون شد...ناخوداگاه حرفاشون رو مي شنيدم...پالتوم رو دراوردم و روي کيفم گذاشتم...به سمت آينه رفتم و تازه تونستم جسي خانوم رو ببينم...اون موقع که حرف مي زدن،پشتم بهشون بود و متوجه قيافش نشده بودم...لباس تنگ و صورتي رنگي پوشيده بود...لنز صورتي گذاشته بود و آرايشي به همون رنگ کرده بود...موهاش دکلره شده بود و رگه هايي صورتي رنگ توش انداخته بود...ياد پلنگ صورتي افتادم...به نظرم تيپش خيلي مضحک بود...دوست داشتم اون کسي رو که اين جسي خانوم داشت خودش رو به خاطرش به آب و آتش ميزد ببينم...سه تاي ديگه هم به ترتيب،لباسهاي سبز،آبي و زرد پوشيده بودن...لنزها و آرايششون هم،رنگ لباسشون بود...جسي به سمت دوستاش چرخيد و گفت:بچه ها خوبم؟؟...منظورم اينه که جوري هستم که...لباس زرد گفت:بيستي جسي!!!!...اگه سينا نگات نکنه يعني اينکه خيلي بدسليقه و بي عرضست که ولت کرده...حالا مطمئني که مياد؟؟...امشب کلي رقيب داري...قري به سر و گردنش داد و گفت:چطور مي تونه من رو نبينه؟؟...تو که ميدوني اليسا جون،هيچکدوم به پاي من نميرسن!!!!...پويا خودش گفت که به سينا هم گفته بياد...احتمالا منظور سينا اينا بوده...((مي دوني چند نفر منتظر منن؟؟))...اي خاک توسرت سينا با اين دوست دخترات...اينا که همش رنگ و لعابن...چطوري مي توني با اين عشوه ي صداش تحملش کني؟؟...چه عشوه خرکي هم ميان...چقدرم قر و فر دارن...همه مرض خودشيفتگي گرفتن...شالم رو روي سرم درست کردم...لباسام رو تو کمد آويزون کردم و کيفم رو برداشتم و از اتاق بيرون اومدم...حوصله ي شنيدن اراجيفشون رو نداشتم...وارد پذيرايي شدم...جمعيت بيشتر شده بود...با نگاهم دنبال سينا گشتم ولي پيداش نکردم...نگاهم به ميزي افتاد که وسط پذيرايي بود...انواع و اقسام نوشيدني ها روش چيده شده بود...عجب غلطي کردم که پاشدم اومدم اينجا...همون طور بلاتکليف وايساده بودم که پونه دستي برام تکون داد و به سمتم اومد....پونه:چرا اينجا وايسادي؟؟...من:تازه اومدم پايين...پونه:دنبال سينا مي گردي؟؟...من:آره...تو مي دوني کجاست؟؟...با دستش گوشه اي از سالن رو نشون داد و گفت:بايد اونجا باشه....لبخندي بهش زدم و به اون سمت رفتم...نگاه هاي تمسخرآميز همه رو روي خودم حس مي کردم اما اهميتي نمي دادم...کمي که جلوتر رفتم،ديدمش...چندتا مرد دورهم وايساده بودن که يکيشون سينا بود...همشون گيلاس بدست بودن...يکي از دستاش دور شونه ي جسي بود و تو اون يکي دستش هم يه گيلاس...اين جسي خانوم کي اومد پايين که من نفهميدم؟؟...بقيه ي دوستاي جسي هم،با مرداي ديگه بودن...هرکدوم با يکي...دلم مي خواست سراشون رو با هم يکي مي کردم...من عاشق سينا نبودم و دوسش نداشتم ولي نمي دونم چرا بدم ميومد از اينکه دستش رو روي شونه ي يکي غير از من بذاره؟؟...شايدم....به اونا خيره شده بودم و داشتم واسه خودم فکر مي کردم که پويا متوجهم شد و گفت:به،باران خانوم...با اين جمله ي پويا،سرها به طرفم چرخيد و دايرشون باز شد...همشون درو هم وايساده بودن و همين باعث شده بود که يه دايره تشکيل بدن...تو چشمهاي سينا هيچ چيز دوستانه اي ديده نميشد...تنها چيزي که به خوبي مي تونستم تشخيصش بدم،خشم بود...قبل از اين که پويا حرفي بزنه،سينا گفت:معرفي مي کنم،باران،دخترعموم...چشمهام گرد شد و با تعجب بهش خيره شدم...مي دونستم پويا هم دست کمي از من نداره...مگه قرار نبود من رو نامزد خودش معرفي کنه؟؟...بحث لجبازيه؟؟..چشمش به جسي جونش افتاد،امانت داري از يادش رفت؟؟...باشه...منم حرفي ندارم و تا تهش هستم...فقط خدا امشب رو بخير بگذرونه...جسي عشوه اي خرکي اومد و با ناز گفت:نگفته بودي سينا جون که از اين دخترعموها داري...وبعد با دستش به تيپم اشاره کرد...سينا هم بدون اين که توجهي به من کنه،سرش رو به سمت گوش جسي برد و گفت:خودت رو عشقه...بقيه رو چيکار داري؟؟...با يه دور....جسي نذاشت حرفش رو تموم کنه و با ذوق گيلاس مشروبش رو به دست يکي از دوستاش داد و گفت:بريم....واي که چقدر دلم براي رقص با تو تنگ شده بود سينا جونم...اه اه....دختره ي جلف...صداي خنده هاش کل سالن رو برداشته بود...خجالتم خوب چيزيه...اومديمو سيناي بدبخت خواست يه چيز ديگه بگه...حرصم از دست سينا دراومده بود....اونکه با چشمهاش تحسينم مي کرد ولي حالا....شايدم من اشتباه مي کنم...همه ي زندگيم شده شايد،اما و اگر...با حرص چشمهام رو روي هم گذاشتم و دوباره بازشون کردم...نگاهم به سمت دست چپش کشيده شد...حلقش رو دراورده بود...چه آدم بي جنبه اي!!!!...اين که بايد چهارچشمي حواسش به من باشه ولي حالا...سينا و جسي رفتن وسط تا با آهنگ لايتي گذاشته شده بود،برقصن...نگاهم بهشون بود که صداي پويا رو شنيدم:ميشه بپرسم جريان چيه؟؟...پشتم بهش بود...به آرومي حلقم رو از انگشتم دراوردم و وارد انگشت ميانيم کردم....من:جريان چي؟؟...پويا:همين نامزدي شما...من:جريان خاصي نداره که لازم باشه شما بدونين...پويا:پس چرا...حرفش رو قطع کردم و گفتم:ميشه بگين يه ليوان آب برام بيارن؟؟...پويا:حتما،خودم براتون ميارم...پويا رفت و من هم روي يکي از صندلي ها ولو شدم...حوصله ي جواب دادن به اين يکي رو نداشتم....خودمم نمي دونستم جريان چيه و يکي رسيده و داره از من مي پرسه جريان چيه...من چرا انقدر جريان،جريان مي کنم؟؟....دوباره نگاهم بهشون افتاد...يکي از دستاشون رو دور کمر هم گذاشته بودن و اون يکي دستشون رو هم به هم قلاب کرده بودن... سينا توگوش اون حرف ميزد و اون ريز ريز مي خنديد...خيلي دوست داشتم بدونم سرچي دعواشون شده بود و داشتن درباره ي چي صحبت مي کردن...مگه تو فضولي دختر؟؟....همزمان با تموم شدن آهنگ،پويا هم با يه ليوان آب اومد پيشم...پويا:بفرماييد...من:ممنون...سينا و جسي دست در دست همديگه بهمون نزديک شدن...جسي تو گيلاس خودش و سينا مشروب ريخت و هردو شروع به نوشيدن کردن...مي ترسيدم مست بشه...جسي،خدا لعنتت کنه...مرده شور اون قد و قوارت رو ببرن... خير سرم اومدم آب بخورم که جسي رو به سينا گفت:امشب مياي پيش ما؟؟...يه لحظه آب پريد تو گلوم و به سرفه افتادم...چقدر سريع تأثير گذاشت!!!!سينا زيرچشمي و با پوزخند نگام کرد و گفت:از پدرت عذر خواهي کن و بگو دخترعموم پيشمه...اگه اون نبود،حتما ميومدم...قيافه ي جسي تو هم رفت که سينا با خنده بهش گفت:حالا ناراحت نشو عزيزم...تا شب که پيش هميم،مگه نه؟؟...جسي:آره،ولي...حرفش رو قطع کرد و با خشم تو چشمهاي من نگاه کرد و گفت:تو يه شب نمي توني تنها بموني؟؟...از عکس العملش هم خندم گرفته بود و هم متعجب شده بودم...من:از خدامه ولي چيکار کنم که سينا ولم نميکنه...چهل دقيقه اي گذشته بود که پويا دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت:ميشه خواهش کنم يه دور با من برقصين؟؟...نمي دونم چرا همچين پيشنهادي رو داد...اون که مي دونست من قبول نمي کنم...اومدم بگم نه که سينا ازجاش بلند شد و گفت:شرمنده پوياجون...قولش رو قبلا به من داده...غلط کردي...کي من همچين خريتي کردم که خودم خبر نداشتم؟؟...چه حرفم تو دهن من ميذاره...بدون اين که به جسي نگاه کنه،از جاش بلند شد و به سمتم اومد...دستش رو به طرفم گرفت...هيچ عکس العملي نشون ندادم...خودش دستم رو گرفت و بلندم کرد...روبه روي هم وايساده بوديم...خواستم بگم نميام که دستش رو گذاشت رو لبم و سرش رو کنار گوشم اورد و گفت:تو امشب با من مي رقصي،خب؟؟...نه نداريم...با جديتي که تو صداش بود،لال شدم و پشت سرش راه افتادم...دستم رو دور گردنش حلقه کردم،اونم دستاش رو روي کمرم گذاشت...احساس خجالت،سرتاسر وجودم رو گرفته بود...فکر به اين که تا دقايقي پيش،جسي به جاي با سينا رقصيده،حرصم ميداد...سعي کردم سرم رو بگيرم بالا و بالاخره موفق شدم...خدا رو شکر کردم که برقا رو خاموش کرده بودن...واسه يه بار تو عمرم شانس اوردم...قدمهامون رو با هم هماهنگ کرديم...تنها چيزي رو که مي ديدم،برق چشمهاش بود...سرش رو اورد کنار گوشم و گفت:تا حالا تانگو و يا سالسا رقصيدي؟؟...من:آره...من ايران که بودم،کلاس رقص مي رفتم...هميشه با فربد مي رقصيدم و اين اولين بارمه که با کسي غير از اون مي رقصم...با لحن خاصي گفت:مشخصه که کار کردي...حالا اين خوبه يا بد؟؟...جوابش رو ندادم و گفتم:سينا؟؟....آروم گفت:جانم...با تعجب بهش نگاه کردم...گاوم زاييد!!...اونم دوقلو...سينا:چي مي خواستي بگي بارانکم؟؟...جان!!بارانکم!!!!خدا آخر و عاقبت ما و امشب رو به خير کنه...من:هي...هيچي...خوبي سينا؟؟...موقعيت رو درک مي کني؟؟...مي فهمي داري چي ميگي؟؟!!...سينا:شايد آره...شايدم نه...آره،خوب نيستم...من:داري منو مي ترسوني سينا...سينا:چرا ترس گل من؟؟...مگه من تا حالا آسيبي بهت زدم؟؟...قبل از اين که جوابش رو بدم،برقا روشن و آهنگ تموم شد...نگام روي چشمهاش ثابت موند....نمي دونستم دنبال چي مي گردم...کمي قرمز شده بودن...نگاهم به پشت سرش افتاد...جسي بدجوري داشت حرص مي خورد و اين به خوبي از سايش دندونهاش مشخص بود...بدون اينکه حرفي بزنم،دستام رو از دور گردنش باز کردم و به سمت صندليم رفتم...اين سينا چقدر خواستني تر از اون سينا بود...نه سيناي مست،بلکه سيناي مهربوني که زمين تا آسمون با اون يکي فرق داشت...چي ميشد اگه...نمي دونم چقدر از نشستنم گذشته بود که پويا افکارم رو بهم زد و گفت:بهتره شما برين خونه...از وقتي که اينجا نشستي،4تا گيلاس مشروب خورده...من مطمئنم که مسئله اي براش پيش اومده و همين باعث عصبانيتش شده...سينا اهل الکل نيست،فقط مواقعي که عصباني باشه،مي خوره...با ترس سرم رو بلند کردم...انگار متوجه شد....لبخند آرومي زد و گفت:نترس...با چندتا گيلاس مست نميشه،منظورم اينه که تا حدودي رو کارهاش کنترل داره...يا نمي خوره و يا وقتي مي خوره زياده روي ميکنه...تازه الآن کم خورده...تا خونه تو بايد رانندگي کني....اگه مي تونستم خودم همراهتون ميومدم،چه کنم که کلي مهمون دارم و نمي تونم باهاتون بيام...سينا نمي تونه پشت فرمون بشينه،البته نه اين که نتونه ولي خطرناکه...خودت که بهتر مي دوني....آب دهنم رو قورت دادم و سرم رو براش تکون دادم...پويا:من نمي دونم چه چيزي بين شما پيش اومده...راستش اونروزي که تو کافه ديدمت،خيلي تعجب کردم...از سينا بعيد بود که با همچين دختري دوست باشه و البته از دختري مثل تو هم بعيد بود که به دوستي با سينا تن بده...خيلي ازت خوشم اومد...از اينکه مثل خيلياي ديگه با خارج شدن از کشورت از خود بيخود نشدي و...مکثي کرد و گفت:بگذريم...چند روز بعد از چندتا از دوستام شنيدم که دوست دختراش رو ول و خونش رو هم عوض کرده،بدون اين که به کسي خبر بده...به چندتا از بچه ها گفته بود يکي از آشناهامون اومده پيشم و دخترش پيش من امانته...درسته کسي از شغلش خبر نداره و همه فکر مي کنن که فقط رئيسه شرکتشه،ولي من درجريان کارهاش بودم،الا اين يکي...منظورم رابطه ي شماست...فکر کنم همون حرف اولي درست باشه و تو نامزد سينا باشي،نه؟؟...با صداي خفه اي گفتم:آره...مگه سينا شرکت هم داره؟؟...لبخندي زد و گفت:دير يا زود خودش مياد قضيه رو برام ميگه... خيلي عصبانيش کردي و من مطمئنم اونم براي تحريک حسادت و حرص دادن تو امشب با جسيکا صميمي شده بود...مکثي کرد و ادامه داد:جسيکا جزء اولين دوستاي سينا بود...اون خيلي دختر خودخواه و در عين حال جلفي...من مي دونستم که تو پيشنهاد رقصم رو قبول نمي کني و فقط مي خواستم به سينا بفهمونم که اگه اون نباشه،افراد ديگه اي هستن که بخوان با تو باشن...مي خواستم بهش بفهمونم که مثه تو کم پيدا ميشه ولي افرادي مثل جسي،هميشه و همه جا هستن... تا حالا نديده بودم که سينا واسه ي رقصيدنم با کسي انقدر جبهه بگيره...سرش رو تکون داد و گفت:حالا هم برو پيشش تا خودش رو خفه نکرده....خواستم برم سمت سينا که يادم اومد خونه رو بلد نيستم...رو به پويا گفتم:من آدرس خونه رو بلد نيستم...پويا:زياد سخت نيست و مسيرش سرراسته...سينا کمکت مي کنه...با سرم ازش تشکر کردم...رفتم پالتوم رو برداشتم و پوشيدمش و بعد به سمت سينا رفتم...روي يکي از صندلي ها نشسته بود...جسي هم کنارش بود و بلند بلند مي خنديد...اگه مي تونستم چنان ميزدم تو دهنش که خنديدن از يادش بره...دختره ي حال بهم زن...مشخص سيگار مي کشه...تموم دندوناش جرم داره و زرد شده...با اون همه عطر و ادکلني هم که به خودش زده بود،بوي سيگار رو تشخيص ميدادم... دستم رو گذاشتم پشت صندلي سينا و گيلاس رو از جلوش برداشتم...يه دستم رو تو جيب کتش کردم و سوئيچ ماشين رو دراوردم...نگاهش رو از جسي گرفت و به من دوخت...قرمزي چشمهاش بيشتر شده بود...جسي با وقاحت تمام و صداي بلند رو به من گفت:چرا نميذاري يه نفس راحت از دستت بکشه؟؟...همه جا آويزونشي...بيچاره داشت برام درددل مي کرد که تو اومدي...برو پيش همون پويا جونت و دست از سر سيناي من بردار...انقدر بي عرضه نيستم که بذارم احمقي مثه تو اون رو از دستم بگيره...تو فکر کردي کي هستي؟؟...يه دختر املي که فکر مي کني مي توني سينا رو براي خودت کني...بايد بگم فکرت اشتباهه...برو...از اينجا برو...نمي خوام چشمم بهت بيفته...دزد...آره...تو يه دزدي که نامزدم رو از چنگم دراوردي...من ديگه نميذارم بيشتر از اين پات رو از گليمت درازتر کني...فهميدي؟؟...برو به همون قبرستوني که ازش اومدي...نفس عميقي کشيد و به من که عين مجسمه نگا مي کردم،نگاهي انداخت و گفت:فکر کردي يه جانم و عزيزم بهت گفته،عاشقت شده؟؟...بايد بگم که کاملا در اشتباهي احمق...اون اينا رو گفت تا من کمي به قيافت بخندم...مي خواستم ببينم يه دختر امل موقع ابراز علاقه ي يه پسر چه شکلي ميشه که سينا کمکم کرد تا اين صحنه رو ببينم و در ظاهر حرص بخورم و از تو بخندم...من چرا مثه يه مجسمه وايساده بودم؟؟...چرا هيچ کاري نمي کنم؟؟...نبايد اجازه ي حرف زدن بيشتري بهش بدم تا بعد گفته هاش رو براي خودم تحليل کنم...فقط مي دونم که الآن بايد خفش کنم...جسي:تو يه...اجازه ي حرف ديگه اي بهش ندادم...دستم رو بردم بالا و با تمام قدرتم به صورتش کوبيدم...لال شد...از کاري که کرده بودم خيلي خوشحال شدم و به خودم آفرين گفتم...بايد زودتر از اينها خفش مي کردم...نگاهي به اطرافم انداختم...صداي موسيقي قطع شده بود و همه دورمون حلقه زده بودن...با کاري که من کردم،سکوت همه ي سالن رو گرفت...نگاهم به سينا افتاد که سرش رو گذاشته بود رو ميز...انگار هيچي نمي فهميد...پويا دقيقا پشت سرم وايساده بود...سعي کردم بلند حرفم رو بزنم و صدام نلرزه....با شروع شدن حرفم سينا هم سرش رو بلند کرد و بهم نگاه کرد...من:بهت اجازه نميدم سر من داد بزني دختره ي جلف...به جاي اين که صدات رو بذاري رو سرت و مجلس رو بهم بزني،مثه آدم بيا و با خودم حرف بزن...اين سينا و اين تو....لياقتش دخترايي هستن که مثله توان و بايد از کوچه و خيابون جمعشون کرد...من براي خودم شخصيت قائلم و مي دونم که نبايد با آدم بي شخصيتي مثله تو دهن به دهن بشم...فقط اين رو بدون که اگه به خودم بود،الآن اينجا نبودم و پيش پدر و مادرم بودم...تو بمون و با اين سينا خوش باش...بلافاصله بعد از اتمام حرفم،عقب گرد کردم...پويا:خاک برسرت سينا...از سالن خارج شدم و به سمت ماشين رفتم...سوزش اشک رو تو چشمهام احساس مي کردم...صداي قدمهايي رو پشت سرم مي شنيدم که بهم نزديک ميشدن...صداي مردي رو شنيدم که گفت:صبرکنين باران خانوم...سرجام وايسادم و سعي کردم بغضم رو قورت بدم...دستام رو مشت کردم...ناخنام تو گوشت دستم رفت ولي اهميتي بهش ندادم...سوئيچ رو محکمتر تو دستم فشردم و چشمهام رو بستم...چقدر صداش برام آشنا بود...اين صداي کي بود کيه؟؟...مطمئنم مي شناسمش...صداش من رو ياد دوران دانشجويي مي اندازه...کمي ديگه به مخم فشار اوردم ولي تو اون شرايط کار نمي کرد....کم مونده بود ازش دود بلندشه...بيخيال فکر کردن شدم و چرخيدم تا صاحب صدا رو ببينم...اِ...اين که سعيده...نگاهم به پشت سرش افتاد...مهدي هم پشتش وايساده بود...مثل همييشه هردوشون با هم بودن...پشت هم...نمي دونستم چرا اونجان....اصلا نمي تونستم ذهنم رو متمرکز کنم...خواستم ازشون بپرسم اينجا چيکار مي کنين که پويا دوان دوان خودش رو به ما رسوند و با ديدن من سرجاش وايساد...نگاهي به سعيد و مهدي انداخت و گفت:ايول...من اين همه دويدم تا به باران برسم و اونوقت شما اينجا نگهش داشتين؟؟...سعيد:الکي که اسممون رو نذاشتن پليس و وارد اين حرفه نشديم داداش...رو به من ادامه داد:شما سوئيچ رو بدين به پويا و همراه ما بياين...رو به پويا ادامه داد:تو هم سرگرد رو بيار...باران خانوم رو ما به خونشون مي رسونيم...تازه ياد حرفاي سينا افتادم...اوايل که اومدم پيشش،بهم گفت سعيد و مهدي که از همکلاسي هام بودن،عضو گروه اونا هستن و با اونا کار مي کنن...بدون اين که حرفي بزنم،سوئيچ رو به سمت پويا گرفتم...پويا:کمي درکش کن باران...سينا همچين آدمي نبود که براي يه چيز کوچک انقدر بهم بريزه،احتمالا تقصيره خودت هم بوده....من نمي خوام بگم که سينا بي تقصيره...الآن هم مي خواست بياد دنبالت که من نگهش داشتم...براي همين دير اومدم بيرون...حرفاي جسي رو جدي نگير...اون براي رسيدن به خواستش هر کاري مي کنه...خواسته ي اون ازدواج باسيناست،اونم بخاطر پول و شرکتش...سر معامله ي شرکت خودشون و سينا،حاضره رو زندگيش قمار کنه...پدر جسي هم يکي از مشوقهاي اصلي اونه...من مطمئنم که حرفاش دروغه...مي تونم قسم بخورم که همش اراجيفه و از خودش دراورده...سينا هرچقدرم که بد باشه،آدمي نيست که آبروي نامزد يا زنه خودش رو،جلوي کسي ببره...هنوز به شخصيت اصلي سينا نرسيدي که تونستي همچين اراجيفي رو باور کني...بعد از رفتن تو به خودش اومد که من نذاشتم بياد...ميگرنش اود کرده...يه مسکن بهش دادم تا آروم بشه...شايد امشب پيش خودم نگهش داشتم... تو اون هير و وير بود که فهميدم اون هم مثه من ميگرن داره....چه جالب...يه تفاهم بين خودمون پيدا کردم...حالا گير دادي بارانا...ول کن...من:چرا من بايد درکش کنم؟؟...من نمي تونم ببينم که اون دختره ي جلف و هرزه به شخصيتم توهين مي کنه...خيلي خودم رو نگه داشتم ولي اون پاش رو از گليمش درازتر کرد...بذار سينا با اونا خوش باشه...من عاشق چشم و ابروش نيستم...لياقتش همينه...من اونقدر حرف بدي نزدم که سينا بخواد ناراحت بشه....اگه سينا...حرفم رو قطع کردم...مي خواستم بگم اگه اون واقعا همسرم بود و دوستم داشت،حق داشت که ناراحت بشه ولي حالا که هيچ چيزي بين ما نيست،اون نبايد تا اين حد عصبي بشه و بهم بريزه...ادامه دادم:مطمئن باش که از حرف من نبوده....عصبانيتش از جاي ديگه آب مي خوره...امشبم پيش خودت نگهش دار...پوفي کرد و گفت:اگه بمونه که نگهش ميدارم،ولي مي دونم که نمي مونه...به احتمال زياد بعد از اتمام مهموني،همراه خودم ميارمش...فعلا خداحافظ...سرم رو تکون دادم...سعيد به سمت ماشينش رفت و من و مهدي هم پشت سرش حرکت کرديم...درعقب رو باز کردم و نشستم...دستم رو روي شقيقم گذاشتم و فشار دادم...سر خودم هم درد مي کرد و داشت مي ترکيد...اگه عصبي بشم،سردرد مي گيرم...سعيد ماشين رو از پارک دراورد و راه افتاد...سرم رو به شيشه تکيه دادم و چشمهام رو بستم...سعي کردم به چيزي فکر نکنم،ولي مگه ميشد؟؟...اون از اونور ميگرنش اود کرده و من از اينور...يعني حق با کيه؟؟...واقعا سينا همچين حرفايي رو به جسي زده؟؟...پويا درست ميگه؟؟...واقعا سينا من رو مسخره ي دست اون دختره ي مزخرف قرار داده؟؟...تو برق چشمهاش چيزي به نام مسخرگي نديدم...نمي دونم...کي راست ميگه و کي دروغ؟؟...يعني من تا اين حد براش بي ارزشم که حاضر شده براي مسخره کردن من،پا رو اعتقاداتش بذاره؟؟.....سردردم ثانيه به ثانيه بيشتر ميشد...دوست داشتم موهام رو بکنم و يا با چيزي محکم به سرم بکوبم...متاسفانه کدئين هم همراهم نيورده بودم...نمي دونم چقدر گذشته بود که جلوي خونه ايستاد...هردوشون پياده شدن و من هم پشت سرشون از ماشين خارج شدم...با کليد در رو باز کردن و کنار کشيدن...ياد سينا افتادم که بهم مي گفت فقط براي يک نفر در رو نگه ميدارم تا وارد و يا خارج بشه...بدون اين که تعارف کنم،وارد ساختمون شدم...فقط دلم مي خواست قرص ادويل بخورم،سرم رو با دستمال ببندم و کپه ي مرگم رو بذارم...همين...سعيد:شما با آسانسور برين،من و مهدي با پله ها ميايم...بيحال تر از اوني بودم که بخوام تعارف تيکه پاره کنم...سوار آسانسور شدم...جلوي در خونه ايستاده بودم که اون دوتا هم رسيدن...سعيد در رو باز کرد و اول من رفتم داخل...اينا کليد خونه رو از کجا اورده بودن؟؟...خب دختره ي خنگ،احتمالا از سينا گرفتن ديگه...سعيد:اگه سرگرد اومدن که ما مي ريم،در غير اين صورت ما همينجا مي مونيم تا خودشون بيان...شما بفرمايين استراحت کنين...به زور گفتم:ببخشيد آقا سعيد....حال من اصلا خوب نيست و سرم خيلي درد مي کنه...بايد هرچه زودتر برم استراحت کنم...سعيد:اين حرفا چيه باران خانوم،ما همگي در قبال شما مسئوليم...وارد آشپزخونه شدم...قرصم رو با مقداري آب خوردم...سري براي مهدي و سعيد تکون دادم و وارد اتاق خواب شدم...کيفم رو روي تخت پرت کردم و پالتوم رو دراوردم...تازه يادم افتاد که نمبيتونم لباسم رو دربيارم...دوباره اون زيپ مسخره برام مشکل ايجاد کرد...شالم رو از روي سرم برداشتم و موهام رو باز کردم...به سمت کمد لباسام حرکت کردم و يکي از شالام رو که به لطف سينا رنگ گرفته بود،برداشتم و دور سرم بستم تا دردش بهتر بشه... چشم بندم رو به چشمم زدم...ديگه نمي تونستم رو پاهام وايسم...با همون لباس،خودم رو روي تخت انداختم...از اين پهلو به اون پهلو مي شدم...خوابم نمي برد...احساس نا امني مي کردم...بعد از چند دقيقه تونستم خودم رو راضي کنم که سعيد و مهدي بيرون نشستن و مي تونن جاي اون رو بگيرن و بالاخره با هزار بدبختي خوابم برد...صبح که از خواب بيدار شدم،سر دردم بهتر شده و مي دونستم تا چندساعت ديگه،به کلي برطرف ميشه...نگاهي به ساعت انداختم...11 ظهر بود...نمي دونستم بيرون چه خبره...مهدي و سعيد هنوز هستن؟؟...ازجام بلند شدم و بعد از تعويض لباسام،نگاهي به خودم انداختم...چشمهام کمي پف کرده بودن...تعويض لباس که چه عرض کنم...ناچارا با قيچي به جونش افتادم و از درزش شکافتمش تا بعد بدمش به خياط...کار ديگه اي نمي تونستم انجام بدم...حاضر بودم بميرم اما ديگه از سينا نخوام برام بازش کنه...اعصاب واسم نذاشته بود...از کار خودم خندم گرفت...ياد زمان بچگيم افتادم که مي رفتم سر لباساي فربد و قيچيشون مي کردم...البته اونم تلافيش رو سرم درميوورد...هي...عقلم از بچگي مشکل داشته!!!...صداي موبايلم بلند شد...نگاهي به شماره انداختم...مهلا بود....من:جانم؟؟...
ادامه دارد....
هوی...!
تویی ک پشتم میگی خیلی لاشیه!
داداشم سلام رسوند گفت بت بگم ابجیت خیلی ناشیه...!
ارسالها: 60
موضوعها: 10
تاریخ عضویت: Apr 2014
سپاس ها 155
سپاس شده 228 بار در 54 ارسال
حالت من: هیچ کدام
پست هفتم
ناباورانه نگاش کردم...اينا آدم بودن؟؟...نه...از حيوون هم بدترن...حداقل حيوونا به هم نوعاي خودشون رحم مي کنن ولي اينا....يا خدا...ما کجاي کاريم؟؟...چه اتفاقايي اطرافمون ميفته و ما بي خبريم...
آلن:اينم نيمي از کاراي ما...بقيه رو صلاح نمي دونم بهت بگم...
تازه اينا نيمي از کاراشون بود؟؟...ديگه بقيش چيه؟؟...
تقه اي به در خورد...آلن در رو باز کرد...يه گروه آدم ريختن تو اتاق...نمي دونم چندنفر بودن ولي خيلي زياد بودن به طوري که اتاق پر شد...
چشمهاي اولين نفر برام خيلي آشنا بود...نگاه سردش بهم فهموند ه همون مرد نقاب داري که من رو از خونه بيرون کشيد...نگاهش در عين سرد بودن،هرزه و هيز بود و تن آدم رو مي لرزوند...ياد حرفاي آلن افتادم...لرزش بدنم بيشتر شد...
هرج و مرج شده بود...آلن دستاش رو بهم کوبيد و اينجوري،نظم رو برقرار و شروع به حرف زدن کرد به حرف زدن:
گفتم بياين اينجا تا ببينين و بفهمين پشت کردن به من چه عواقبي داره...ببينين چه بلايي به سرتون مياد...بفهمين اگه از دستورات من سرپيچي کنين،چه بلايي به سرتون ميارم...
اشاره اي به سينا کرد و گفت:اين بهروزه...خيلي از شماها که قديمي هستين،مي شناسينش و مي دونين کيه...اين يکي از افراد من بود و بخاطر اعتيادش به اين مواد،براي من کا مي کرد...اون از هيچي خبر نداشت و به ترتيبي کمي آگاهي پيدا کرد و عليه من شد...چندوقت بعد فهميدم وارد اداره ي پليس شده...ديشب به چندتا از بچه ها و ويکتور گفتم برن خونش...البته چندوقتي بود که زيرنظر داشتمش...اين دختر هم تو خونش بوده...مي خواست نره...
با حرص گفتم:دهنت رو ببند...
آلن:خفه...زر نزن...امثال تو بدرد لاي جرز ديوارم نمي خورن...
سينا داد زد:بفهم داري چي ميگي...اسمش رو تو دهن کثيفت نچرخون...ايني که جلوت نشسته،پاکتر از خيلياي ديگست...
آلن پوزخندي زد و گفت:آره...انقدر با دختراي مختلف با قماش جورواجور بودي که پاکترينشون اينه...
دلم خيلي از حرفش گرفت...خيلي...
سينا خواست جواب بده که آلن رو به افرادش گفت:من از اين بهروز کاري رو خواستم تا برام انجامش بده...کاري رو که خيلي از شما آرزو دارين بهتون محولش کنم...ازش خواستم مسئوليت جابه جايي اين مواد و يه سري کليه رو به عهده بگيره ولي اون گفت نه...به من گفت نه...منم مي خوام سزاي اين نه گفتنش رو بهش بدم...همين جا،جلوي چشم همتون،اين دختر رو آلوده به ويروس مي کنم...اين تا چندساعت ديگه دووم مياره...خود بهروز رو هم،مثه قبلش مي کنم...يه معتاد...مي دونين که اعتياد دوباره به اين مواد،ترکش سخت تره...بهروز مجبور ميشه که باهام همکاري کنه...مجبور...
صداي تشويق و هوراي افرادش گوشام رو پر کرد...تشويق براي چي؟؟...براي مرگ و اعتياد دو نفر ديگه که انسان بودن؟...اينا چجور آدمايي بودن که از مرگ و اعتياد ديگران خوشحال ميشدن؟؟...اينا خدا رو قبول دارن؟؟...نه....معلومه که ندارن...اينا خدارو نمي شناسن...
اتاقي که توش بوديم،گرم بود...پالتوم تو اتاق قبلي جا مونده بود و فقط يه تيشرت تنم بود...
آلن پارچه رو از روي سيني کنار زد و سرنگهاي کذايي نمايان شدن...
به دو نفر از افرادش که پشتم بودن،اشاره کرد...اونا هم بازوهام رو محکم تو دستاشون گرفتم...چندشم ميشد...کمي تقلا کردم ولي فايده نداشت...به دو نفر ديگه اشاره کرد بيان جلو...اون دوتا هم زانوهام رو محکم گرفتن...
آلن پاچه ي شلوارم رو گرفت و کمي کشيدش بالا...مونده بودم داره چي کار مي کنه...مچ پاي راستم رو تو يکي از دستاش گرفت و پوزخند زد...خواستم پام رو بکشم عقب که نشد...اون دو تا غول بيابوني،محکم زانوهام رو گرفته بودن و اجازه ي هيچ حرکتي بهم نمي دادن...
آلن سرنگ رو از روي سيني برداشت...آخرين نگاهم رو به سينا انداختم...چشمهاي نگرانش رو ديدم....رنگش پريده بود...مي دونستم خودم هم دست کمي ازش ندارم...چشمهام رو بستم...سعي کردم نگاهش رو تو ذهنم نگه دارم...
صداي تشويق و هوراي افرادش رو مي شنيدم...اشک به چشمهام هجوم اورد...متأسف بودم...متأسف بودم براي خودمون...براي آدما...براي جامعه ي انساني...براي اين که از مرگ يکي ديگه خوشحال ميشن...جدي چرا بايد اينجوري باشه؟؟...مگه من ارث باباشون رو خوردم؟؟...مگه اون بدبختايي که زير دست اينا مردن،گناهي مرتکب شده بودن؟؟...چرا بايد به خودشون و جامعشون ضربه مي زدن و از اين موضوع خوشحال مي شدن؟؟...
اشکام رو نگه داشتم و سعي کردم رو گونه هام جاري نشن و اونا رو لمس نکنن...صداي داد و تشويق،لحظه به لحظه بيشتر ميشد...
کمي پام رو اورد بالا...سردي و تيزي سرنگ رو روي مچ پام احساس مي کردم...ناخوداگاه مچم رو کج کردم...طوري که سوزن رو حس نکردم...صداي خنده ي افرادي که دورم حلقه زده بودن،تو گوشام پيچيد...مي خنديدن...بلند و بلندتر...
دوباره سوزن رو حس کردم...اين سري مچم رو ثابت نگه داشتم و همزمان با اون،صداي هيجان زده ي افرادش رو مي شنيدم...تو دلم از همه خداحافظي کردم...از همه...چه اونايي که تو ايران بودن و چه اونايي که تو کانادا بودن...
همزمان با حس کردن فشار سرنگ روي پوست پام،صداي سينا رو شنيدم که گفت:صبر کن آلن...من قبول مي کنم باهات همکاري کنم،فقط به اون کاري نداشته باش...
سوزن کنار رفت...فشار روي زانو و يبازوم تموم شد...ولم کردن...صداي خنده ي افراد دوباره اوج گرفت...ناباورانه چشمهام رو باز کردم و به سينا نگاهي انداختم...سرم رو به علامت نه تکون دادم....نبايد اينجوري ميشد...سينا نبايد قبول مي کرد...آلن همين رو مي خواست...
سرش رو برام تکون داد و لبخند غمگيني بهم زد...
آلن دوباره سرنگها رو گذاشت زير پارچه...هردومون رو بلند کردن و آلن رو به سينا گفت:حالا که خودت راضي به همکاري با ما شدي،ديگه لزومي نمي بينم معتادت کنم...
به افرادش اشاره کرد و گفت:ببرينشون...
به اتاق جديدي رفتيم...خوبيش اين بود که گرم بود...نزديک طلوع آفتاب بود...از افراد آلن خواستم پالتوم رو بيارن و اونا هم برام اوردن...
وقتي تنها شديم،سينا به سمتم اومد و دستام رو با دست سالمش گرفت و گفت:خوبي باران؟؟...
من:آره...تو چي؟؟...دردت آروم تر شد؟؟...
سينا:بگي نگي...
کمي نگام کرد و گفت:تو بايد از اينجا بري...همين امشب...بعد از غروب خورشيد،بايد اينجا رو ترک کني...
من:چي ميگي سينا...
سينا:همين که شنيدي...نه نمياري باران...بايد بري...اگه بموني بدبخت ميشي...مي فهمي چي مي گم؟؟...
آب دهنم رو به زور قورت دادم و گفتم:نميشه از اينجا رفت...چجوري برم بيرون؟؟....قطعا اينجا کلي دوربين داره...بيرونم افراد آلن هستن....من نمي تونم پام رو از اين اتاق بزارم بيرون،چه برسه به اين که بخوام از ساختمون خارج بشم...
سينا:مي توني...بايد بتوني...بايد...بعضي جاها دوربين داره...من خودم از افراد آلن شنيدم...مثلا اون اتاق که منابع توشه،دوربين داره...تو راهرو ها نداره...تو اتاق افرادش هم دوربين هست...تو مي توني بري باران...من مطمئنم...
مکثي کرد و گفت:بايد خيلي مراقب خودت باشي...من نيستم...من ديگه پيشت نيستم...ممکنه بيرون از اين جا،آدماي شهروز باشن...اگه بي دقتي کني،از چاله در مياي و تو چاه ميفتي و اين وضع رو بدتر مي کنه...البته ممکنه اينجا باشن چرا که آلن و افرادش،اطراف رو کنترل مي کنن و نمي ذارن کسي اينجاها باشه و اين اطراف پرسه بزنه...
با چشمهاي گرد شده صداش زدم:سييييييناااا....تو مي فهمي داري چي ميگي؟؟....
سينا:آره مي فهمم...خوبم مي فهمم...فقط مي دونم بايد از اينجا بري...هرجور که شده...من ضررت رو نمي خوام...به نفعته که از اين جا بري...منم از فردا بايد برم تو گروه آلن...تو بايد بري پيش پدرت و به اون بگي چه اتفاقي افتاده...
من:سينا؟؟....
کمي نگام کرد و گفت:جانم،يعني بله؟؟...
يادم رفت چي مي خواستم بگم...
سينا:بگو ديگه...
من:به فرضم که من تونستم از اينجا برم بيرون...من اينجا رو نمي شناسم...من خيابوناي اين شهر رو نمي شناسم....الآن هم بايد خارج از شهر باشيم...اين کار رو مشکل تر مي کنه...من اگه از اينجا برم بيرون،آواره ي کوچه و خيابون ميشم...
سينا:تو برو بيرون...بالاخره يه ماشين پيدا ميشه تا تو رو به شهر برسونه....فقط تو بايد احتياط کني...خيلي...من بعيد مي دونم آدماي شهروز اين اطراف باشن ولي تو بايد مواظب خودت باشي...اين قولو به من ميدي؟؟...بذار اگه من نبودم،شرمنده ي بابات نشم باران...بذار....
بغضم گرفت...دستم رو اوردم بالا و گذاشتم رو لباش...چقدر گرم نرم بودن...
با بغض گفتم:هيششششش...تو هيچيت نميشه...من مي دونم...نبايد چيزيت بشه....اون دختري که عاشقشي منتظرته...يادته؟؟...ساحل اون شب مي گفت توعاشق دختري هستي...اينجوري حرف نزن سينا....دلم مي گيره...نذار چشم به راه بمونه...نذار دلش بشکنه...نذار بي سينا بشه...تو اونو دوست داري،بدون اونم تو رو دوست داره...اون از شغل تو خبر نداره....بخاطر اونم که شده،بايد از اين مخمصه سالم بياي بيرون...خب؟؟...
واسه اولين بار مي ديدم سينا بغض کرده...واسه اولين حس مي کردم چونش داره از شدت بغض مي لرزه...واسه اولين بار مي ديدم داره با خودش مي جنگه تا بغضش رو قورت بده...واسه اولين بار و آخرين بار...
سينا:اون دختر منتظرمه؟؟...اميدوارم...اميدو ارم جاش خوب باشه...اميدوارم زندگي خوبي داشته باشه...اميدوارم...
بغضش رو قورت داد و گفت:نمي دوني چقدر دلم براش تنگه...نمي دوني چقدر خوبه...لايق بهترين چيزاست...
مکثي کرد و بعد از اين که شد سيناي هميشگي،گفت:تو قول به من ميدي که سالم بموني و مواظب خودت باشي؟؟...
من:سعيم رو مي کنم ولي قول نميدم...
سينا:نذار من شرمنده بشم باران... نذار...
سرم رو براش تکون دادم....
سينا:من آدرس خونه ي بابات رو بهت مي گم...اونو به خوبي حفظ کن...اينجا خودکار و کاغذ نداريم تا برات ياد داشتش کنم...پس خوب گوش کن...خيابونا رو درست به خاطرت بسپر...
من:بگو...
آدرس رو بهم داد...بعد از چندبار تکرار کردن،تو ذهنم موند...شماره ي اعضاي خونه و خونه رو هم بهم داد تا اگه تونستم،به خونه زنگ بزنم....
خورشيد طلوع کرده بود...بيرون رو نمي تونستيم ببينيم،چرا که پنجره ها رو رنگ کرده بودن و سرتاسر شيشه بود و نميشد بازشون کرد...
بلند شدم و به پنجره دست کشيدم...مي دونستم هيچ جور باز نميشه...شکمم قار و قور مي کرد و حسابي گشنم بود...ديشب مي خواستيم غذا بخوريم که اونا اومدن تو خونه...
نشستم کنار سينا...دستم رو گذاشتم رو شکمم و گفتم:نمي دوني چقدر گشنمه...
با لبخند گفت:مي دونم...از صداي قار و قورش معلومه...
همون موقع بود که در باز شد...مردي سيني به دست اومد تو اتاق...سيني رو گذاشت جلومون و گفت:تموم شد،صدام کنين...
بعد بيرون رفت...
نگاهي به سيني انداختم..چاي،مربا،عسل،خامه ،شکلات صبحانه،کره،پنير و...همه چي تو سيني پيدا ميشد...
سينا:ببين چقدر صداي شکمت بلند بوده که به گوش آلن هم رسيده...
گله آميز نگاش کردم و گفتم:اِ...سينااااا...
سينا:خب بابا...بخور...مشغول لقمه درست کردن شدن...داشتم مي ذاشتم تو دهنم که حس کردم سينا داره نگام مي کنه...برگشتم سمتش و تازه يادم افتاد که دستش شکسته و نمي تونه براي خودش لقمه درست کنه...دستم رو اوردم پايين...با لبخند همون لقمه رو گرفتم جلوي دهانش...کمي نگام کرد و بعد سرش رو اورد جلو...لقمه رو گذاشتم تو دهانش و بعد،ليوان چاي روبرداشتم...از قند و شکر متنفر بودم...سينا هم همينطور...هيچ کدوم چاي شيرين نمي خورديم...ليوان رو گرفتم سمت دهانش...يه قلپ خورد...ليوان رو کشيدم کنارم...
مشغول درست کردن لقمه ي بعدي شدم...مي خواستم بدمش به سينا که گفت:يکي تو،يکي من...اين يکي براي توئه...بعدي براي منه...
من:باشه ديوونه...
به همين ترنيب صبحانمون رو خورديم...يه لقمه براي خودم درست مي کردم و يکي براي سينا...
بعد از خوردن صبحانه،سينا گفت:خيلي مزه داد...آخرين صبحانه ي مشترکمون،بهترين صبحانه ي عمرم بود...از فردا من تنهام و تو با خانوادت...
از کلمه ي آخرين،دلم گرفت...
سعي کردم به روم نيارم...در جوابش گفتم:تو تنها نمي موني...خيليا هستن که پرش منن...
پوزخندي زد و زير لب گفت:نه...ديگه نيستن...
حرف ديگه اي نزديم...اون مرد اومد و سيني رو برد...
من:چرا دست و پامون بازه؟؟...
سينا:چرا ببندن؟؟...
من:خب اون موقع بسته بودن...منظورم ديشبه...
سينا:الآن مي دونن که من راضي شدم اين کار رو انجام بدم...من بايد يه کاري کنم که اينا لو برن يا حداقل اون محلولا و اعضا،به مقصد نرسه...اين اولين باريه که مي خوان اين محلولا رو به جاهاي ديگه اي بفرستن...من بايد همين سري اين کار رو تموم کنم...نمي خوام دوباره از دستشون فرار کنم...مي دونم دوباره پيدام مي کنن...
من:سينا...تو مي دوني اين کار چقدر خطرناکه؟؟...
سينا:داري منو از خطر مي ترسوني؟؟...يه افسر پليس بايد جونش رو واسه مردم و نجات اونا بده....من شرايط رو مي دونستم و وارد اين راه شدم...دو گزينه اتفاق ميفته...يا من صحيح و سالم برمي گردم و يا تو راه عملياتم،شهيد ميشم...
من:دوباره شروع کردي؟؟...
بحثو عوض کردم و گفتم:از شهروز چه خبر؟؟...
سينا:قبل از اينکه بگيرنمون،بهم اطلاع دادن که يه سرنخايي بدست اوردن...اين افرادشن که منو نگران مي کنن...
خيلي خوابم ميومد...از طرفي کمرمم بخاطر سرماي ديشب حسابي درد مي کرد...کمي جابه جا شدم...چهرم از درد توهم رفت...دستم رو گذاشتم رو کمرم و کمي ماساژش دادم...
سينا با تعجب گفت:تو چرا اين شکلي شدي؟؟...درد داري؟؟...
نگاهش به دستم افتاد که رو کمرم بود...
با مکث گفت:نکنه...نکنه...نزديک به پ...
نذاشتم جملش رو کامل کنه...مي دونستم با کامل شدن جملش،منم ميرم تو زمين!!...
سرمو انداختم پايين و با خجالت و شرم گفتم:نه...
نفس راحتي کشيد و هيچي نگفت...
تا حالا نشده بود اينجوري به روم بياره...نمي دونست تو اون مواقع حالم تا چه حد خراب ميشه...از چند وقت قبلش قرص مي خوردم تا دردم کم بشه...هميشه وسايل بهداشتي رو مي گرفت و تو کمدم مي ذاشت...
سينا:پس چته باران؟؟...چرا کمر درد داري؟؟...
من:چيز خاصي نيست...
نزديکم اومد و دستش رو انداخت دور کمرم و گفت:تو چشمهام نگاه کن تا بفهمم خاص هست يا نيست...
سرم رو انداختم و نگاش نکردم...پنجه هاي دستش رو باز کرد و به پهلوم فشار اورد...
سينا:نگام کن باران...
با کمي مکث سرم رو اوردم بالا...تو چشمهام نگاه کرد و گفت:اينا دارن به من ميگن خاصه...
من:واسه خودشون ميگن...
سينا:نه...واسه خودشون نميگن...اينا هميشه با من حرف ميزنن و حقيقت رو ميگن...دراز بکش رو زمين...
-چرا؟؟...
-کاري رو که گفتم انجام بده...
-دليلش رو نبايد بدونم؟؟...
-تو انجام بده،دليلش رو هم مي فهمي...
خدا رو شکر اتاقش فرش داشت...خواستم به پهلو دراز بکشم که سينا گفت:دمر...
اوفي کردم و دمر دراز کشيدم...دستام رو روي هم و رو زمين گذاشتم...پيشونيم رو هم به ساعدم چسبوندم...
من:حالا که چي؟؟...
جوابم رو نداد...
من:سينا؟؟...
باز هم جوابي نشنيدم...حس کردم دستي داره رو کمرم حرکت مي کنه...همزمان صداي سينا رو هم شنيدم...
سينا:چي ميگي؟؟...براي اين گفتم دراز بکش...مي خوام کمي کمرت رو ماساژ بدم...تو براي من اينجوري شدي و من اينو نمي خوام...مطمئنم بهتر ميشي...من دوره گذروندم...
من:مرسي سينا...نيازي نيست...
دروغ مي گفتم...از خدام بود ولي يه جورايي ازش خجالت مي کشيدم...هميشه فربد يا بابا پشتم رو ماساژ مي دادن و من خوابم مي گرفت...
سينا:ناز نکن بچه جون...
من:دوره ي چي گذروندي؟؟...
لباسم رو کمي کشيد بالا...دست گرمش رو روي کمرم حس کردم...ناخوداگاه کمي لرزيدم...واي خدا...دستام رو مشت کردم و فشار دادم...رو کمرم خيلي حساس بودم...خوب بود نمي ديدمش...تا حالا دستش بدنم رو لمس نکرده بود...از وقتي که قرار شد تو بغلش بخوابم،هر دومون مراعات مي کرديم...هردومون تي شرت مي پوشيديم و اين کار رو براي من آسون تر مي کرد و خواب رو برام سختتر...ولي راضي بودم...
با صداش به خودم اومدم...غرق در افکارم بودم...خيلي خوب پشتم رو ماساژ ميداد و من کم کم داشت خوابم مي برد...مثل هميشه...احساس مي کردم خستگي داره از تنم ميره...با اين که با يه دست کار مي کرد،اما حرف نداشت...بي نظير بود...
سينا:شنيدي چي گفتم؟؟...
من:نه...حواسم جاي ديگه اي بود...
سينا:کجا مثلا...
من:ول کن توام...مي دونستي خيلي خوب ماساژ ميدي؟؟...
سينا:بايد اينجوري باشه...من 6 ساعت داشتم واسه کي روضه مي خوندم؟؟...خوبه دارم بهت ميگم دوره ماساژدرماني رو گذروندم و مدرک ماساژوري دارم!!...
من:جدي؟؟!!...اين عاليه سينا...
با شيطنت گفت:خودم مي دونم...ساحل هم همينو ميگه...داري تأسف مي خوري؟؟...
من:تأسف؟؟...چرا بايد تأسف بخورم؟؟...
سينا:براي اينکه زودتر از اينا نفهميدي من چه هنري دارم...آخه خانوما مي خوان هميشه يکي باشه تا ماساژشون بده و از خستگي درشون بياره...
راست ميگفت...منم بدم نميومد...کي بدش مياد؟؟...به روم نيووردم...
من:دلت خوشه تواما...برو بابا...
سينا:چي چي برو بابا...من شماها رو مي شناسم،به خصوص تو...يه نمونه تو ايران دارم ديگه،ساحل...بنده خدا فربد...مي دونم چه موقع مي خواي انکار کني...الآن هم از اون مواقع است...
خوابم گرفته بود...خيلي خسته بودم و شب قبلش هم استراحتي نداشتم...
من:بذار بعدا جوابت رو ميدم...مي خوام بخوابم...
سينا:تازه من با يه دست دارم کار مي کنم...با دو دست کار مي کردم،در حال ديدن خواب هفت پادشاه بودي خانوم...بلندشو باران...رو زمين نخواب...زمين سرده و بدنت خشک ميشه...دشکم زيرت نداري...
با صداي خوابالويي گفتم:پس کجا بخوابم آخه؟؟...تو مگه اينجا تختي با پر قو مي بيني؟؟...چه حرفايي مي زني سينا...بذار بخوابم...
سينا:من نمي تونم با يه دست بلندت کنم...پاشو...گردن درد مي گيري...بيا بغلم بخواب...هم گرمه و هم نرم...از دشکي با پر قو هم خيلي بهتره...
من:نه...نمي خوام زخمات درد بگيرن...پس گلبافتيه واسه خودش...کي اين اميدواري رو بهت داده؟؟....
با حرص گفت:نمي گيرن...تو پاشو...خيلي ها...
تو دلم گفتم:خيلي ها خيلي غلط اضافه کردن که درباره آغوش تو نظر دادن...فقط يه نفره که مي تونه در اين باره نظر بده و اون....منم...
منم؟؟...چرا من؟؟...
حوصله فکر کردن نداشتم...يعني خوابم ميومد و مي خواستم بخوابم،براي همين اهميت ندادم که با خودم چي گفتم...
به زور خودم رو از روي زمين بلند کردم و به سمت سينا کشيدم...دلم نميومد برم تو بغلش...مي ترسيدم به زخماش ضربه بخوره...
سينا:چرا وايسادي و داري بروبر منو نگاه مي کني؟؟...
با چشمهايي خمار و نيمه باز گفتم:دردت نگيره سينا...
لبخندي زد و با خنده گفت:منکه زخم شمشير نخوردم فندقک...از زخم گلوله و چاقو که ديگه بدتر نيست...
آروم رفتم سمتش و رو پاش نشستم...دست سالمش رو دورم حلقه کرد و سرم رو روي شونش گذاشت...سرم نزديک به گودي گردنش قرار گرفت...بوي عطر سرد و مردونش رو به خوبي حس مي کردم...عاشق عطرش بودم...نفس عميقي کشيدم و با اطمينان،سرم رو به شونس تکيه دادم...
جوري بهش تکيه دادم که به دست گچ گرفتش ضربه اي نخوره...يکي از دستام رو از پشت کتفش رد و اون يکي رو هم دور گردنش حلقه کردم...دستم به زن.جير گردنش خورد...زنجير طلا سفيدي که هميشه تو گردنش بود و با پوست سبزش،تضاد جالبي داشت و بهش زيبايي مي بخشيد...
من:تو چي؟؟...خوابت نمياد؟؟...
بوسه اي به موهام زد و گفت:به بي خوابي عادت دارم،فقط کمي خسته هستم...
فشار دستش رو بيشتر کرد...سرش رو به سرم تکيه داد و گفت:منم اينجوري کمي استراحت مي کنم...حالا آروم بگير بخواب...
چشمهام رو بستم و گفتم:من چجوري بايد از اينجا برم؟؟...قبول کن نميشه سينا...
سينا:بگير بخواب فعلا...بيدار که شدي،باهم حرف مي زنيم...
حرف ديگه اي نزدم...چشمهام رو بستم و خوابيدم...
با صداي باز شدن در چشمهام رو باز کردم...برامون غذا اورده بودن...
نگاهي به سينا انداختم...چشمهاش کمي قرمز شده بود...به خوبي مي تونستم بفهمم چقدر خستست...
سينا:ساعت خواب...
چشمهام رو ماليدم و گفتم:ساعت چنده؟؟...
شونه اي بالا انداخت و گفت:به نظرت من ساعت دارم؟؟...همه وسايلم رو ازم گرفتن...فکر کنم نزديک 5-4 ساعتي خوابيده باشي...
از بغلش اومدم بيرون و گفتم:تو خيلي خسته اي...
لبخندي زد و گفت:مهم نيست...تو بايد براي امشب سرحال باشي...من بعدا استراحت مي کنم...
نهارمون رو هم خورديم...
من:همکارات جلوي در بودن؟؟...
سينا:نمي دونم...
با تعجب گفتم:نمي دوني؟؟...
رفت تو فکر و با مکث گفت:نه،نمي دونم...براي همينه که نگرانم...شايد بچه ها اون موقع جلوي در نبودن...از وقتي دوربين ها رو نصب کردن،محافظا کمتر شدن...بعضي اوقات که مورد مشکوکي پيش ميومد،ميومدن...تا اونجايي که يادمه،وقتي اون شب رفتم پايين،ماشيني اونجا نبود...شايدم بودن و افراد آلن يه جورايي اونا رو کشيدن کنار...نگرانشونم...به فکر اونا نمي رسه که ما از طرف آلن دزديده شده باشيم...البته ممکنه سرهنگ بفهمه اونم در صورتي که بچه ها جلوي خونه مي بودن و بهش خبر ميدادن...نمي دونم...
اومدن ظرفهاي نهار رو هم بردن...
من:سينا؟؟...
-هوم؟؟...
-تو چجوري عشق رو تجربه کردي؟؟...اکثرا يه اتفاقي براشون ميفته و عاشق ميشن...منظورم آدماي عاشقه...تصادفي،جرو بحثي،همکلاسي،همسايه ايو...چجوري عاشق شدي؟؟...چجوري عشقتون شروع شد؟؟....با يه لبخند؟؟...با يه نگاه؟؟...بادعوا؟؟...با چي؟؟...چه اتفاقي افتاد که....
خنديد و گفت:شايد باورت نشه ولي من هنوز اون دختري رو که به اصطلاح عاشقشم،نديدم...
چشمهام اندازه نعلبکي بود...
من:عاشق شدنت هم مثه آدميزاد نيست...
سنا:صبرکن...برات تعريف مي کنم...
من:زودباش بگو که حسابي کجدرولم کردي...
خنديد و گفت:ديوونه...مطمئني کنجدروله؟؟...شايد فضولي باشه...
دستم رو مشت کردم...مي خواستم بکوبم به بازوش که ياد زخماش افتادم...
با حرص گفتم:کتکتم که نميشه زد...بنال ديگه...
سينا:حرص نخور...جوش ميزني...
حرف ديگه اي نزديم و سينا شروع کرد:من عاشقش نيستم...اين گفته ي ديگران که من عاشقم و من هيچ وقت اين حرف رو نپذيرفتم...اونا به من مي گفتن بايد عاشق بشي...اگه يادت باشه،به خودتم گفتم به عشق اعتقادي ندارم...تازه اونم چي،نديده و نشناخته...وقتي همه چيز به زور و اجبار باشه و ديگران هي بهت تلقين کنن که اين عشق و ازدواج به ميراث يه خانواده بستگي داره،همين ميشه که مي بيني...من حتي اون دختر رو نديدم...فقط دربارش شنيدم...از اطرافيان...حتي تلفني هم باهاش حرف نزدم...دورادور دوسش دارم ولي عاشقش نيستم...به عنوان يه فاميل دور و ناتني دوسش دارم...دوسش دارم چون اون بدبخت خبر نداره که بايد گير کي بيفته...من هيچ علاقه اي به اون ندارم...واسه ازدواج منظورمه...مي دونم کارمون به طلاق مي کشه ولي من مجبورم اين کار رو انجام بدم تا يه ايل در آسايش باشن و رو سر من نريزن!!...
پوفي کرد و ادامه داد:از اون دختر بدم هم مياد...نديدنش باعث سردرگمي من ميشه...شايد اگه اون نبود،من از تو خوشم ميومد ولي مي دوني چيه؟؟...از قديم تو گوش من خوندن که تو مال اوني و اون مال توئه... شما دوتا مال همين...من يه جورايي حس مسئوليت دارم...خوشبختانه يا بدبختانه من آدم مسئوليت پذيري هستم...نمي دونم مي توني درک کني يا نه؟؟...مسئوليت در قبال کسي که نه مي شناسمش و نه ديدمش...من هيچوقت نتونستم عاشق بشم چرا که احساس گناه مي کردم...احساس مي کردم دارم به اون خيانت مي کنم...براي همين هم به عشق اعتقاد ندارم...خودم رو با دخترا سرگرم مي کردم تا از اون سردرگمي بيرون بيام ولي فايده نداشت و نداره...اونجا هم احساس گناه مي کردم ولي من ذاتن آدم شيطوني بودم...خودمم پسر مغروريم...رابطم با دخترا رو محدود کردم...خيلي محدود تر از قبل...
شاخام داشت در ميومد!!...سينا از اين حرفا هم بلده؟؟!!...
و من باز هم قضاوت کردم...
خواستم حرف بزنم که دستش رو اورد بالا و گفت:نه...وايسا حرفم تموم بشه...من حس کردم تو فکر مي کني من واقعا عاشق دختري هستم...حرف ساحل رو باور کرده بودي...نمي خوام همچين فکري کني...تو من رو مي شناسي و از ارتباطم با دخترا با خبري...نمي خواستم تو ذهنت به يه آدم خيانتکار تبديل بشم...آدمي که عاشقه دختريه و وقتي از اون جدا شده،به دخترا ديگه رو اورده...مي دونم همه ي زندگيم با غم و رنج پر شده...نمي دونم چرا ولي مي دونم نمي تونم با اون سر کنم...شايد من ديگه تو رو نبينم...نمي خواستم همخونم،فندقم،همسر روحانيم،کسي که چندماه پيشم بوده،دربارم اشتباه قضاوت کنه...من از اين که ديگران ظاهر رو ببينن و باطن رو بيخيال بشن،بدم مياد....شايد خيلي ها فکر کنن که من آدم بي عار و عياشي هستم...يکيش خود تو...يادته بهم گفتي عياش؟؟...تو هم ظاهر قضيه رو ديدي...مي خواستم روشنت کنم تا ديدت رو عوض کني...همين...
همين؟؟...چه راحت ميگه همين...
سينا:اگه اون نبود،من مي تونستم نو رو دوست داشته باشم...مي دونستم که ميشد ولي با وجود اون،نميشه...يعني نمي تونم...نمي گم عاشقت ميشدم،مي گم مي تونستم دوست داشته باشم...مي دونستم مي تونستم...
زيرلب گفت:من مي دونم چه گوشاي تيزي داري...
وا....چه ربطي داره؟...
من:خب که چي؟؟....
سينا:مي خوام يه سري چيزا رو بهت بگم...مي فهمي که چي...
نفسي کشيد و گفت:مي خواستم تو رو به خودم ثابت کنم...مي خواستم بشناسمت....مي خواستم بدونم با کي طرفم،با کي دارم زندگي ميکنم و بايد از چه کسي و با چه شخصيتي محافظت کنم...دوست داشتم بشناسمت تا رفتارم رو باهات تنظيم کنم....امتحانت رو پس دادي و من اصلا باورم نميشد تو انقدر محافظه کار باشي....باورم نميشد به سمتم نياي....اگه ميومدي هم من بي محلي مي کردم...بحث اعتماد اينجا مياد وسط...شايد همين امتحان تو هم يه جور خيانت به حساب بياد ولي به نظرم اين کار لازم بود...از ديد من اين کار خيانت نيست...نمي تونستم باور کنم مقابل زمزمه هاي من،بي تفاوتي و به روي خودت نمياري...من به هرکسي که برخوردم،به سمتم اومده...هيچوقت خودم وارد عمل نشدم اما تو...
نگاش به من افتاد...سرش رو انداخت پايين و ادامه داد:تو منو يه جورايي عوض کردي...بهم ثابت کردي دختري هم وجود داره که خودشو ذليل مرد و پسري نکنه...
با تته پته گفتم:واضح تر توضيح بده؟؟...اينايي که ميگي،هيچ ربطي به شنوايي من نداره....
سرش رو تکون داد و گفت:چرا...داره...
منتظر نگاش کردم...
سينا:اوايل که اومده بودي پيشم،فربد زنگ زد...روزاي اول بود و تو داشتي لباساتو رو جمع مي کردي...من تلفن رو بهت دادم....يادت مياد؟؟...فکر کنم اولين باري بود که از خونه ي من با فربد حرف ميزدي...
کمي به مغزم فشار اوردم تا يادم اومد کدوم سري رو ميگه...سرم رو براش تکون دادم...
سينا:اون روز ازت پرسيدم فربد رو دوست داري،تو هم گفتي معلومه که دوسش دارم...يادته من زيرلب چي گفتم؟؟....
بهش خيره شدم و آروم سرم رو تکون دادم....
نگام کردو گفت:خوبه که يادته...گفتم خوش به حالش....مي خواستم واکنش تو رو ببينم باران...تو اون روز اصلا به روي خودت نيووردي...انگار نه انگار که من همچين حرفي زدم...
با لحن خاصي گفتم:پس به خاطر امتحان کردن من اون حرف رو زدي...بعدش اتفاقاي بعدي...اون ناراحتيات براي زجر کشيدن و دلتنگي من براي خانوادم،همش فيلم بود؟؟....اون بغل کردنا براي آروم کردن من،همش جزء نقشت براي شناختن من بود؟؟...من چي بهت بگم؟؟...
مکثي کردم و ادامه دادم:حتما اون حرفايي رو که تو مراسم پويا،موقع رقصيدن بهم زدي،يه نوع رفتار سنج بود...تو....
هل هلکي جواب داد:نه....نه باران....اون شب مي خواستم خودم رو امتحان کنم.و...من گفتم مي تونم دوستت داشته باشم....دوست داشتم واسه يه شبم که شده،تو رو مال خودم بدونم...ببينم چجوريه...از داشتنت راضي هستم يانه....به تو گفتم مسئله امنيتيه ولي امنيتي در کار نبود....اون روز مي خواستم خودم رو بسنجم،نه تو رو...
با چشمهاي گرد شده نگاش مي کردم....
لبخندي زد و گفت:آره...اون شب بود که فهميدم مي تونم دوستت داشته باشم...اون شب بود که کلي با خودم کلنجار رفتم...من تو شوک فهميدنم بودم...فهميدن اين که مي تونم بهت علاقه مند بشم...فهميدن اينکه کمي بهت علاقه مند شدم...واقعا مست نبودم...همونطور که قبلا گفتم،من اصلا مشروب نخوردم...انقدر به مغزم فشار اوردم و تو شوک بودم که اونجوري شد و ميگرنم اود کرد...من مي دونستم که نبايد دوستت اشته باشم و با اين قضيه هم کنار اومدم...کنار اومدم تا تو ضربه نبيني...کنار اومدم تا خودم بتونم ازت جدابشم...کنار اومدم تا به اون دختره مديون نباشم و احساس گناه نکنم....کنار اومدم تا يه خيانتکار محسوب نشم...
حرفش رو قطع کرد...مي تونستم برق اشک رو تو چشمهاي عسليش ببينم....
تو چشمهام خيره شد و گفت:حالا فهميدي؟؟...فهميدي ربطش چيه؟؟....جواب سوالت رو گرفتي؟؟....برام عزيزي باران...خيلي برام عزيزي...مثه جونم دوست دارم...نمي دونم چه نوع علاقه ايه اما عشق نيست...اينو مطمئنم که عشق نيست...اگه باشم،مثه يه حامي پشتتم...براي هميشه....اگه دوباره همديگه رو ديديم،منو به عنوان برادر زن داييت يا برادر دوستت،ساحل،نبين...منو به عنوان يه حامي ببين...پشتتم باران...از همون شب به خودم قول دادم تا آخر عمرم حمايتت کنم...اونم به عنوان يه دوست...مي خوام کسي باشي که تا آخر باهاشم،حتي بعد از ازدواجم...حتي بعد از ازدواجت باران...خودم با اون دختره و همسرت حرف مي زنم...مي خوام مثه...مثه يه دوست يا يه خواهر کنارم باشي...
سرم رو به چپ و راست تکون دادم...چشمهام لبريز بود...لبريز از اشک....اشکي پر از غم،غصه،حسرت،بغض،نگراني و خيلي چيزاي ديگه...
اشکم رو گونم سر خورد...خودش رو بهم نزديک کرد و دستش رو روي گونم کشيد....ناخوداگاه سرم رو کمي به سمت جلو بردم و به انگشتش که روي گونم بود فشار وارد کردم...
سينا:مگه من نگفتم نمي خوام گريه کني؟؟...
بدون توجه به حرفش گفتم:خودت گفتي نبايد به هم وابسته بشيم...نگفتي؟؟...
-چرا اما...
با حالت گيجي گفتم:اما شديم...اما نبايد مي شديم....
-تو راست ميگي...نبايد ميشديم...حرف خودمه...من به خاطر شخصيتت،بخاطر رفتار سنجيدت،بخاطر حرف زدنت،به خاطر صاف و صادق بودنت،به خاطر دورو نبودنت و به خاطر خيلي چيزاي ديگه از تو خوشم اومد و کم کم بهت علاقه مند شدم...علاقه اي که بي جنسه...نه....بي جنس نيست....جنسش شناخته نشدست....معلوم نيست چيه،فقط معلومه که دوست دارم حاميت باشم...حتي بعد از مستقل شدنت...حتي بعد از محرميتمون...من نمي ذارم اون دختره،مانع ارتباط من با تو بشه...نبايد همچين کاري کنه...نبايد...باهاش اتمام حجت مي کنم...مي دونم که اونم منو نمي خواد ولي چيکار کنيم که اجباره و زور...اجبار و زوري که زندگيمون رو سياه مي کنه...اجبار و زوري که لذتي براي زندگيمون نداره...ما نمي تونيم از زندگيمون لذت ببريم چرا که از هم نفرت هم نداريم...هيچ احساسي بهم نداريم...من اينجوريم...اونو نمي دونم اما حدس مي زنم که احساسات اون هم مثه من باشه...
با مکث ادامه داد:حداقل اگه نفرت باشه،يه نفرتي هست و زندگي خلا نيست ولي براي ما،از خلا هم رقيق تره...براي من،همه چيز کشف نشدست...همه ي جنسها،کشف نشده اند...
خيره نگاش کردم و گفتم:خودت نخواستي بشناسي...منطقي نيست...اصلا منطقي نيست...دليلت مسخرست...
پوزخندي زد و گفت:آره...به نظر تو مسخرست.و..تو جاي من نبودي...مطمئنم اگه تو گوش توهم مي خوندن واسه يه نفري و بخاطر ارتباط دو خانواده بايد با هم ازدواج کنين،دليل برات منطقي ميشد...جاي من نيستي باران...شايد اگه پدربزرگم اون کار رو نمي کرد،منم انقدر بدبختي نداشتم...حيف که ديگه نيست...اونم قرباني اجبار خانوادش شد...قرباني شد ولي بعدش به عشقش رسيد و دست ازش نکشيد...
خيلي دوست داشتم زندگي پدربزرگش رو بدونم...يعني چي؟؟...برام جذابيت خاصي داشت...احساس مي کردم يه جذابيت خاصي داره...پدربزرگش رو مي گم...نمي دونم چرا يهو اين فکر به ذهنم رسيد...حس مي کردم سينا شبيه به اونه...به طور ناخوداگاه اين حس بهم دست داد...دوست داشتم ازش بپرسم...راجع به پدربزگش...
-چرا تا حالا نخواستي ببينيش و باهاش در ارتباط باشي؟؟...اگه فاميلين،چرا تا حالا همديگه رو نديدين؟؟...پدربزرگت چيکار کرده؟؟...
پوفي کرد و گفت:اينجوري نميشه توضيح داد...بخوام برات بگم،بايد زندگي چندنفر رو تعريف کنم...بايد زندگي يه خاندان رو برات بگم...از مشکلات و دلايل کاراشون بگم...الآن وقت نيست...اون شايد منو نشناسه...شايد ندونه سينايي وجود داره و بين خانواده ها،همچين قراري گذاشته شده...البته خانواده ها که نه،وصيت پدربزگه...براي پيوند هردو خانواده،اين کار رو کرده...قبل از اين که 32 سالم بشه،بايد اين وصلت انجام بشه...
تو دلم گفتم 3-4 سال ديگه وقت داره...
مي خواستم بحثو عوض کنم...ديگه حوصله نداشتم...خورده بود تو پرم...
شايد منم مي تونستم عاشقش بشم...شايد شده بودم و نمي دونستم...شايد بايد ازش دور مي موندم تا بهم ثابت شه،شايدم عادت کردم...به مهربونيش،به همدرديش،به شوخياش،به رفتاراي مختلفش در زمان هاي مختلف،به شيطونيا و آغوش مهربونش و...
تو دلم به اون دختر فحش ميدادم که سينا نديده و نشناخته،بهش متعهد بود...متعهد که چه عرض کنم...با صد تا دختر بود ولي موقع عاشق شدن و دوست داشتن،ياد اون ميفتاد...اينم شانس منه بدبخته ديگه...
-يه سوال بپرسم؟؟...
-منم بگن نه،تو بازم مي پرسي..ديگه چرا سوال مي پرسي...
-خواستم آدم حسابت کنم ولي چه کنم که خودت نمي خواي...
مکث کردم...يهو گفتم:قضيه ي خواهر جمشيد چيه؟؟...
-چي؟؟...
-ميگم قضيه ي خواهر جمشيد چيه؟؟...
-چه قضيه اي؟؟...
-وقتي منو گرفتن،جمشيد به من گفت مي خواد منم مثه خواهرش عذاب بکشم...مي خواد روح کوچولوي اون تو آرامش باشه...مي گفت اون صداهايي رو که مي شنيدم و خاموش روشن شدن برقا،کار اون بوده...چه بلايي سر خواهرش اومده که اينجوري شده؟؟...
با استرس گفتم:بابام اينا که...
حرفم رو قطع و اخم کرد و گفت:اين مزخرفاتو کي بهت گفته؟؟...
-من ازت سوال کردم که جواب بشنوم،نه اين که به يه سوال ديگه جواب بدم...
لحنم رو خواهشي کردم و گفتم:بگو ديگه...اين فکر مثه خوره تو ذهنمه...خواهرش چي شده؟؟...اصلا..اصلا مادرش کجاست؟؟...
-بي خيال باران...
وقتي ديدم نمي خواد حرف بزنه،مصمم تر شدم...دوست داشتم بدونم...اون به خاطر از هم پاشيدن خانوادش دنبال انتقام بود...اين حق من بود بدونم براي چي،اون خانواده از هم پاشيده...
با جديت گفتم:اصلا...گير سه پيچ دادم...ول کنم نيستم...اين حق منه بدونم...
وقتي اوضاع رو ديد،شروع کرد:قبل از اين که بگم،اينو بدون تقصير پدرت نبوده...تقصير خود اونا بوده...پدر تو و همکاراش،فقط وظيفشون رو انجام دادن ولي پدرت هنوزم که هنوزه،سر مرگ خواهر جمشيد،عذاب ميکشه و خودش رو مقصر مي دونه...اينو بدون اگه منم جاي پدرت بودم،همين کار رو مي کردم...
-بگو ديگه...
-توکه اين همه صبر کردي،يه ذره ديگه هم صبر کن...
-نذار بزنم با ديوار پشتت يکيت کنم...بگو...انقدر منو حرص نده...
لبخندي زد و گفت:چقدر خوشگل ميشي وقتي حرص مي خوري...چشمات وحشي ميشه...انگار دوگلوله آتيش رو مي تونه ببيني...آدم دوست داره همين جوري نگات کنه...
يه جور خاصي نگام کرد و با لحني حرص دربيار گفت:اين جمله رو به عنوان يه دوست گفتماااا...دور برنداري حالا...پيش خودت فکري نکني...
دوگلوله آتيش که تو چشمهاي توئه...اونم موقع عصبانيت...خاک تو سرت سينا...تعريفتم مثه آدميزاد نيست...اولش آدمو خوشحال مي کنه،بعد چنان مي زنه تو پرت که...
با حرص بيشتري نگاش کردم و گفتم:مي دونم...از تو همچين انتظاري رو ندارم و نخواهم داشت...تا با دستام خفت نکردم،شروع کن...
اومد حرف بزنه که دستم رو به علامت سکوت گرفتم بالا و گفتم:وايسا ببينم...من چه فکري مي خوام بکنم؟؟...
اين سوال داره باران...مثلا اين که پيش خودت فکر کني اون دوست داره و تو دلت از اين قضيه خوشحال بشي...
با فکر مزخرفي که به ذهنم اومد،اخم کردم و سرم رو به چپ و راست تکون دادم،طوري که انگار مي خوام اون فکر رو از ذهنم کنار بزنم...
با خنده گفت:به چي فکر کردي که اينجوري مي کنه؟؟...عجب منحرفي هستيا...من که حرفي نزدم،تو تا فرحزاد رفتي؟؟؟...خود درگيري داري؟؟...مگه شوال نردي؟؟...منتظر جواب نموندي و خودت با فکرتن جوابت رو دادي و چندشتم شد...
چشمام رو گرد کردم و دندونام رو روي هم فشار دادم...
من:بي حيا...
-به من چه...تو خيلي به اين مسائل علاقه مندي...خدا مي دونه تا کجا ها پيش رفتي که...
-سينا....
-خب بابا...به فرض که تو به هيچي فکر نکردي...حالا خودم جوابت رو ميدم...
مکثي کرد و زيرچشمي نگام کرد و گفت:به عروسي و سه نقطه فکر کني....
سعي کردم سرخ نشم ولي مثه اين که موفق نبودم...توقع نداشتم انقدر واضح بخواد اشاره کنه...
خنده ي بلندي کرد و گفت:اي جونمممم....چه سرخ شد...
سرم رو اوردم بالا و جوري نگاش کردم که حساب کار دستش اومد...
-خب بابا...بذار اين ساعتاي آخر رو خوش باشيم...
فقط نگاش کردم...
بيخيال اذيت کردن شد و شروع کرد...
شهروز و برادرش در حين قاچاق و تو کشتي دستگير شدن...شهروز هيچ وقت ازدواج نکرد...
سريع حرفش رو قطع کردم و با تعجب و مِن مِن گفتم:پس...پس طناز...
-حرفمو قطع نکن باران..کمي صبر کن،ميگم...
سرم رو تکون دادم و منتظره ادامه ي حرفش شدم...
-اکثر اوقات،خانوادشون هم همراهشون بودن...در واقع شهروز،شهباز،همسرش و بچه هاش که جمشيد و زيبا بودن،تو کشتي مستقر مي شدن...معمولا بچه ها رو قايم مي کردن...اينم بگم که همسر شهباز هم،يکي از اعضاي باند بوده...اسم خانومش گلنازه...البته الآن ديگه نيست...اونم تو درگيري ها کشته شد...در واقع جمشيد دنبال انتقام مرگ خانوادش و شهروز دنبال انتقام مرگ عشق و خانواده ي برادرشه...
زير لب گفتم:عشق؟؟!!!!...
-آره...عشق...شهروز و شهباز،همزمان عاشق گلناز ميشن...پدر گلناز هم يکي از بزرگترين باندهاي قاچاق رو داشته...البته الآن ديگه پدري نيست چرا که نزديک به 40 سال پيش،گرفتنش و اعدام شد...پدر بزرگش هم باند بزرگي داشته...انگار اين حرفه تو خانوادشون موروثيه...دختر و پسرم نداره...خلاصه همه به فکر انتقام هستن...از قرن پيش تا همين الآن...حالا متوجه اين ريشه ي عيق ميشي؟؟...اينا فقط به دنبال انتقام از مرگ شهباز نيستنفبلکه مي خوان انتقام جدشون رو هم بگيرن...بيشترين فشار رو شهروزه...اون به قدري به شهباز علاقه مند بود که بهش نگفت عاشق گلناز شده...لام تا کام حرف نزد تا برادرش به گلناز برسه...شهروز مي خواسته به شهباز بگه ولي شهباز پيشدستي مي کنه و راجع به علاقش به گلناز با شهروز حرف مي زنه و اينجوري ميشه که شهروز کنار ميکشه...
براي يه لحظه دلم براش سوخت...طفلي...به خاطر برادرش از عشقش گذشت...دلم براي همه سوخت...خودم وسينا...شهباز،بابام،شهروز... .گلناز،زيبا،جمشيد...
-اون روزي که پدرت عمليات رو شروع مي کنه،همه تو کشتي بودن،مثله هميشه...تو درگيريا،شهباز کشته ميشه و گلناز قطع نخاء ميشه...مغز متفکره گروه،گلناز بوده...جنسها رو جوري پنهان مي کرده که دست هيچ کس بهشون نمي رسيده...گلناز از بچگي تو اين کار بوده و با پدرش،تجربه کسب مي کرده اما شهروز و شهباز،در سن جواني وارد اين کار شدن...تو گروه،گلناز از همه ماهر تر بوده...تير به نخائش مي خوره و همين باعث فلج شدنش ميشه...چند روزي تو بيمارستان بود ولي چون زخمهاي ديگه اي هم داشت،دووم نمياره و مي ميره...شهروز که تصميم گرفته بوده بعد از مرگ شهباز،مراقب گلناز باشه و يه جورايي عشقش رو ادا کنه،ضربه ي بدي مي خوره...شهروز مي شکنه...آتش انتقام،هيزمش بيشتر ميشه...
پوفي کرد و گفت:تو همون درگيري،زيبا هم کشته ميشه...فکر کنم اون موقع نزديک به 3 يا 4 سالش بوده...اون بچه مي ترسه...از صداي گلوله مي ترسه...از داد و بيداد ها مي ترسه...از ديدن خون هايي که روي زمين ريخته بود ترسيده...مرگ پدرش و تير خوردن و افتادن مادرش رو به چشم ديده بود...از ترس و ديدن همه ي اين صحنه ها،شکه ميشه...شروع به گريه و جيغ زدن مي کنه...
نگاش به من افتاد که مات بهش خيره شده بودم...چقدر درد...
سينا:اينا قصه نيست دارم ميگم...اينا کابوس شبانه ي پدرته...همه ي اينا رو از زبون خودش شنيدم...همه ي اينا رو به چشم ديده و تأثير بدي روش گذاشته...اون يه جورايي خودش رو مقصر مي دونه ولي همه ي ما مي دونيم که اون تقصيري نداره...بابات فقط مي خواست انجام وظيفه کنه...
ادامه داد:قبول کن سخته...سخته بچه ي کوچيکي جلوي چشمات پرپر بشه...اونم به خاطر چي؟؟...به خاطر ترس و عقب رفتن...گامهايي از ترس به عقب برداشت،باعث شد تو دريا بيفته...باعث شد پاش ليز بخوره و تو عمق زياد دريا،همون درياي آبي و آرام بخش که اون شب سهمگين و سياه شده بود،گم بشه...باعث شد چندروز بعد،مأمورا جسد متلاشي شدش رو پيدا کنن...مي بيني باران...
ادامه داد:قابل تشخيص نبوده....از رو لباساي پارش مي فهمن زيباست...خوراک کوسه ها و ماهي ها شده بود...فقط استخووناش و کمي گوشت رو تنش مونده بوده...
دهنم باز مونده بود...اشکهام رو صورتم سر مي خوردن...باورم نميشد...نه...نميشد...هيچ وقت فکرش رو هم نمي کردم چنين داغي ديده باشن...خداي من...
-اون شب،زيبا جلوي چشمهاي پدرت و جمشيد،تو آب پرت ميشه...يکي از مأمورا مي پره تو آب اما هيچ اثري پيدا نمي کنه...هيچي...
سرش رو از روي تأسف تکون داد و گفت:جمشيد ضجه مي زده...چندثانيه ي اول دست و پا زدن زيبا رو مي بينه ولي بعد ناپديد ميشه...مي خواد خودش بپره تو آب که پدرت جلوش رو مي گيره و نميذاره...نمي خواسته اونم بميره...همه مي دونستن پيدا کردن زيبا غير ممکنه...جمشيد،اينجوري هم پدرت رو مقصر مي دونه...فکر مي کنه اگه مي پريد تو آب،مي تونسته زيبا رو پيدا کنه...زيبا سعي داشته حرف بزنه و کمک بخواد اما نميشه...دريا و امواج سنگينش،اين اجازه رو بهش نميدن...جسم کوچکش،تحمل سنگيني آب رو نداره...همون موقع زيبا رو مي بره پايين و ديگه هيچ کس نمي تونه اونو پيدا کنه تا چند روز بعدش...
سرش رو دوباره تکون ميده:شايد اگه شهروز و جمشيد جسد متلاشي شده ي زيبا رو نمي ديدن،خيلي بهتر بود...اي کاش اصلا پيدا نميشد...اي کاش اون صورت معصومش،تو ذهن جمشيد مي موند...جمشيد از اون روز به بعدفمشکل عصبي پيدا مي کنه...شک بزرگي بهش وارد ميشه...شهروز خودش رو جممع و جور مي کنه تا بتونه مراقب جمشيد باشه و ازش حمايت کنه...شهروز قصد جونه بابات اينا رو کرد...بهت گفته بودم قبلا...نقشه ي تصادف رو کشيد...مي خواست اونا رو بکشه ولي همين که پاي پدرت مشکل پيدا کرد،اون رو راضي مي کرد...
نگام کرد و گفت:اون دادي که مي گفته،همينته...صداي جيغ .و گريه ي زيبا،از ذهنش نميره،همونجور که از ذهنه پدرت نميره...اون مي خواد با عذاب دادن تو،زيبا رو آروم کنه...فکر مي کنه زيبا هنوزم داره گريه مي کنه و مي ترسه...اين فکر،به خاطر همون شک بزرگ و بيماري هست که سراغش اومده...مي خواد با عذاب تو،هم خودش آروم بگيره و هم اون زيباي 4 ساله ي بي پناه رو که قرباني دريا شد،آروم کنه...
اشکام رو صورتم مي ريخت...مي دونم اگه من جاي جمشيد بودم،تا الان حتما ديوونه مي شدم...مي دونم نمي تونستم تحمل کنم...اگه من جاشون بودمريا،کاري به مراتب بدتر انجام ميدادم...
گريم رو کنترل کردم...
من:شهروز و جمشيد،چجوري مي تونن فرار کنن؟؟...اونا چجوري تونستن جنازه ي زيبا رو ببينن؟؟...
-از بيمارستان...حال هيچکس خوب نبوده...يکي از آدماشون،با هزارتا مدرک جعلي،وارد بيمارستان ميشه و خودشو جاي يکي از افراد پليس جا مي زنه...شهروز و جمشيد به کمک اون فرار مي کنن...اونا نزديک به يه هفته بستري بودن...تو اين مدت،افرادشون به خوبي مي تونستن کارا رو انجام بدن که دادن...
-چجوري تونستن زيبارو ببينن؟؟...
-احتمالا خودشون هم دنبال جسد بودن...مي خواسته بابات رو تهديد کنه،به اين مسئله اشاره کرده...اون جمشيد و زيبا رو خيلي دوست داشت و داره...بچ هاي برادر و زني هستن که شهروز هنوزم که هنوزه،بعد از گذشت ايمن همه سال،دوسش داره...
-تو از کجا مي دوني که دوسش داره؟؟...
-پدرت دوست شهروز و شهباز بوده خانوم...قضيه ي علاقه ي دو برادر به گلناز،مال زمان دوستي سه تاشونه...پدرت از عشق هر دو خبر داشته...شهباز هيچوقت نفهميد شهروز عاشق گلنازه...خود گلناز هم همين طور...شهروز،جمشيد رو عين پس رخودش مي دونه...
-و طناز؟؟...
-بعد از ازدواج شهباز و گلناز،شهروز افسردگي ميگيره...بچه اي رو از پرورشگاه مياره و تصميم مي گيره اونو بزرگ کنه...اون طناز رو مياره پيش خودش...شهروز جونش رو هم واسه طناز ميده...عاشق طنازه...اونو مثه دختر خودش مي دونه...طناز نمي دونه شهروز پدرش نيست...از هيچي خبر نداره...
پس هنوز به عشق گلناز داره زندگي مي کنه...
-آره...طنازم از اين موضوع خبر داره...
-بهش حق ميدم...درواقع بهشون حق ميدم...کم داغ نديدن...جمشيد رو با همه ي وجودم درک مي کنم...بيشتر از شهروز،اون ضربه خورده...پدر؛مادر و خواهرش رو،در يک زمان و جلوي چشمهاش از دست داده...بهش حق ميدم بخواد منو بکشه...
-آره...داغ بزرگيه ولي با عذاب دادن تو،به جايي نمي رسن...
-دلشون آروم مي گيره...
-آره...اونا نبايد قاچاق مي کردن...وقتي پاي انجام وظيفه بياد وسط،اين حرفا معني نداره...وقتي حرف از جووناي جامعه باشه،اين حرفا معني نداره...شهروز روحش خيلي پاک بود،حيف که طمع کرد...طمع پول و ثروت،باعث شد همه چيزشو از دست بده...
-شغل سختي دارين...
-سخت براي يه ثانيشه...
هردومون سکوت کرديم...با ياد زيبا کوچولو،چشمهام پر از اشک شدن...
سينا:من اينا رو نگفتم که دپرس بشي و بشيني ور دل من....
-اون فقط يه بچه بود...قرباني سهل انگاري پدر و مادرش شد...
-آره...ول کن باران...مي خوام راجع به موضوع ديگه اي باهات حرف بزنم...
همين طور که سرم به ديوار بود و چشمهام بسته،گفتم:بگو...مي شنوم...
-نه ديگه...تو نمي دوني بايد تو چشمهاي طرفم نگاه کنم تا حرفم رو بزنم؟؟...اينجوري مي تونم رو حرفم تمرکز کنم...منو نگاه کن...
سرم رو به سمتش چرخوندم و چشمهام رو باز کردم...
من:اينم از اين...بفرمايين...
نگاهي به پنجره انداخت و گفت:فکر کنم کم کم هوا داره تاريک ميشه...
با ترس گفتم:منظور؟؟...
نگاهي بهم انداخت و گفت:خير سرت کل فاميلت پليسن...بابات،برادرت،همسر فعليت...خودتو به اون راه نزن...تو امشب از اينجا مي ري...
همسر فعليت؟؟...اوهو....
من:خب بفرمايين همسر فعلي...
-امشب جشنه...
بي تفاوت گفتم:جشنه که جشنه...چه ربطي به منو تو داره؟؟....نه سرپيازيم،نه ته پياز...حالا شايد اون وسط،مسطا يه جايي پيدا کنيم که البته بعيد مي دونم...
با جديت گفت:الآن وقت مسخره بازي نيست...لطف کن چرت و پرت نگو باران...
با مکث ادامه داد:تو چرا انقدر خنگي؟؟....نه به بابات و باربد و نه به تو...هيچوقت کاراگاه خوبي نميشي....
-من نخواستم تو استعداد سنجي کني...
-خب بابا...روزاي پنجشنبه،آلن رسم داره يه مهموني کلي براي زيردستاش بگيره...
نگام کرد و گفت:امروز چندشنبست؟؟...
-پنج شنبه...
-خب،پس نتيجه مي گيريم فرار براي تو آسون تر ميشه...اينا توي مهموني تا خرخره مي خورن و هيچي حاليشون نيست...اين به نفعته...البته چندنفري اينجا مي مونن تا مراقب ما باشن...خودم کمکت مي کنم از شر اونا خلاص بشي...
به دور و برم نگاه کردم و گفتم:ما چجوري بايد از اين اتاق خارج بشيم؟؟...
-وقتي جشن شروع شد،خودتو به مريضي بزن...من اونا رو صدا مي زنم...وقتي اومدن و خواستن ببرنت بيرون،کمکت مي کنم تا بتوني بري...وقتي به سمتشون اومدم،اونا توجهشون به من جلب ميشه و تو مي توني بري...قبل از هرچيزي بايد بگم اين ساختمون مجهز به ليزره...هرکدوم از اين نگهبانا،کارت مخصوصي دارن که با کشيدن اون،باعث ميشن ليزر براي مدت زمان کوتاهي قطع بشه...تو بايد يکي از اين کارتا رو برداري و بري...ممکنه بعضي از قسمتا دوربين داشته باشه...خيلي احتياط کن...ممکنه آلن همون موقع تو قسمت کنترل باشه...اونقدرا هم بي خيال نيست که مست مست بشه...
من:جشنشون کي شروع ميشه؟؟...
-دقيق نمي دونم...بعد از تاريک شدن هوا بايد شروع بشه...
-فکر کنم تا الآن فهميدن مت خونه نيستيم...
-فهميدن رو که فهميدن ولي نمي دونن کجاييم...به شهروز شک مي کنن...اميدوارم به ذهن بابات برسه که ممکنه کار آلن باشه...
-تا تاريک شدن کامل هوا،ادامه خاطراتت رو برام تعريف کن...
-وقت گير اوردي باران؟؟...
-ما که بيکاريم و داريم بر و بر همديگه رو نگاه مي کنيم...حداقل اينجوري من مي فهمم چجوري اومدي تو گروهشون...
-بذار واسه بعد...وقتي ياد خريتم ميفتم،حرصم مي گيره...
ديدم واقعا نمي خواد حرف بزنه...منم بي خيال شدم....
هوا کامل تاريک شده بود و شاممون رو هم اورده بودن....بعد از خوردن غذا،استرس گرفتم...کم کم بايد رفع زحمت مي کردم...
نشسته بودم سرجام و دستام رو تو هم قلاب کرده بودم...سرديشون رو به خوبي حس مي کردم...از استرس دستام رو بهم مي ماليدم...مي ترسيدم بلايي سرم بياد...هوا تاريک شده بود و من هيچ جاي اين کشور رو نمي شناختم...تو شهرش گم مي شدم چه برسه به حالا که خارج از شهريم...
تو فکر بودم که دستام گرم شدن...نگاهي بهشون انداختم...دستاي بزرگ و مردونش رو دستام بود...
با مهربوني نگام کرد و گفت:درکت مي کنم...رفتن برات بهتره...کافيه از اينجا بري بيرون...
با صداي لرزوني گفتم:اگه به شانس منه،يه مورچه هم از اونجا رد نميشه چه برسه به ماشين و آدم قابل اعتماد...
-آيه ي يأس نخون...
به چشمهاش که بهم خيره شده بودن،خيره شدم و گفتم:يه قولي به من ميدي؟؟....
پلک زد و گفت:چه قولي...
آب دهنم رو قورت دادم و به زور گفتم:تو چشمهاي هيچکس اينجوري خيره نشو سينا...
تو چشمهاش ميشد تعجب رو به خوبي ديد...يه برق خاصي هم داشت...
تازه فهميدم چه گندي زدم...
خواستم رفع و رجوش کنم،براي همين تند تند گفتم:مي دوني،آخه خيلي بد نگاه مي کني...من تا الآن خودمو خيس نکردم خيليه...
بازم گند زدم...چرت گفتم...نگاش اصلا عصبي نبود...خيلي هم مهربون و با کمي استرس نگام مي کرد...گفتم که يه چيزي گفته باشم...
ريلکس لبخند زد و گفت:لازم باشه،به هرکسي اينجوري نگاه مي کنم...
-خيلي ممنون واقعا...
-خواهش مي کنم...
کمي بهم نزديک شد و گفت:بيا تو بغلم..مي خوام خانومم رو براي آخرين بار کنار خودم و به عنوان فندق حس و بغل کنم...
لبخندي همراه با اشک زدم و زيرلب گفتم:ديوونه...خيلي حالم خوبه،حالا توام...
به سمتش رفتم و آروم تو آغوشش خزيدم...واسه اولين بار بود که به ميل خودم تو بغلش بودم...نه واسه پريدنم از خواب بود و نه واسه اجبار...واسه دل خودم بود...واسه آرامشم بود...واسه دلتنگي آيندم بود بود...مي دونستم دلم براش تنگ ميشه...واسه نديدنش بود...تا اونجايي که ميشد،خودم رو بين بازوهاش گم کردم....واسه اولين بار حس کردم مي تونه همسرم باشه...همون حسي که سينا هم چندوقت پيش احساس کرده بود...اونم دستاش رو دورم حلقه کرد و محکم منو به خودش فشار داد...
سرم رو از روي سينش برداشت...شالم رو کمي کشيد عقب و پنجه هاش رو تو موهام دفرو کرد...سرش رو نزديک گوشم اورد و گفت:هميشه دوست داشتم لمسشون کنم...
چه جالب...منم هميشه دوست داشتم تو موهاش دست بکشم...
-دوست دارم قلقلکت بدم و صداي خندهات رو براي بار دوم بشونم...حيف که اينجا نميشه...
-خوشبختانه اينجا جاش نيست...مي دوني که اگه دستت به پهلوهام بخوره،ديگه نمي تونم خودمو کنترل کنم...پس بيخيال شو سينا...
-منم گفتم که نميشه...اميدوارم سر يه فرصت ديگه،بتونم حسابي از خجالتت در بيام...اميدوارم داشته باشمش...
-چيو؟؟....
-فرصت رو...
-اين حرفا رو ول کن...تو که خودت نوحه خون خوبي هستي و دو به ديقه داري آيه يأس مي خوني...
سرش رو کمي اورد بالا و گونم رو بوسيد و اجزاي صورتم رو از نظر گذروند...دستاش صورتم رو قاب گرفته بودن و روي گونه هام ثابت مونده بودن...اشکام رو با شصتاش پاک کرد و گفت:بسه باران...بسه کوچولو...اشکات رو کنترل کن...کم کم بايد شروع کنيم...
دوباره بغلم کرد و کنار گوشم زمزمه کرد:مبارزه با دست شکسته و اين زخمها کمي برام سخته...هر اتفاقي که افتاد،تو برو...به من توجهي نکن...اينايي که دم درن،ممکنه اسلحه داشته باشن...البته سلاحشون بايد سرد باشه...بازم مطمئن نيستم...تو فقط به من قول بده که بلافاصله بري...نموني و ببيني چي ميشه...
سرم رو کشيدم عقب و مصمم گفتم:خودم هم کمکت مي کنم...
با چشمهايي گرد شده گفت:چي ميگي؟؟...فکر کردي خاله بازيه که تو هم مي خواي کمک کني؟؟...
-من هيچ جا نمي رم...مردومون با هم مبارزه مي کنيم....
-چرا چرت و پرت ميگي باران....اساسي زده به سرت....
تازه يادم اومد که اون از نبوغ ارزندم خبر نداره...
يعني فرشته ي نجات بشم و بروسلي بازي دربيارم؟؟...بهش بگم؟؟...نگم؟؟...بگم حرفک چيه يا يهو بپرم وسط و شروع کنم؟؟...من که دلم از دست اينا پره،پاش بيفته،خفشون مي کنم و بعد از سقف آويزشون مي کنم...مثه رضاشاه تو شلواراشون دوغ مي ريزم تا پس از گذشت زمان،چکيده بشه...(داستاني داره واسه خودش)چه خشن شدم...
سينا:سريع برو،خب؟؟...
تو گفتي و من رفتم...تا يه دست يکي رو لت و پار نکنم،بي کار نميشينم و نمي تونم برم...
-باشه،سريع ميرم...
باش تا منم برم...گفتم تا آرزو به دل باشه ي من نباشي...مي خواستم فکر کنه واسه اولين بار،حرفش رو بدون چون و چرا قبول کردم...البته همچين هم بدون چون و چرا نبودااا...ولي تا حدودي بهتر از سري هاي قبلي بود...
-آفرين دخترخوب...فکر کردم يه لحظه مخ پوکت رو از دست دادي...داشتم نا اميد ميشدم...حداقل با اين مخ پوک مي فهمي ترس و خطر چيه...
يه مخ پوکي بهت نشون بدم...
-مخ جنابعالي پوکه...
-از همنشيني با توئه ديگه...الآن ميري و شرت رو از سرم کم مي کني...
ابروهامو دادم بالا...با لبايي غنچه شده گفتم:نچ...
کمي نگام کرد و با جديتع گفت:لباتو اينجوري نکن...
با حرص گفتم:فضول حالت لباي منم هستي؟؟...
سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:آي کي يوت در حد مرغه...نه بابا...مرغ چيه...از جلبکم کمتره...
-ميزنم پَخ شيا...
خواست جوابم رو بده که با صداي آهنگ جاز و خارجي که پخش ميشد،سکوت کرد...يه جورايي ساختمون مي لرزيد...
نگام کرد و زيرلب گفت:وقتشه باران...کمي بايد صبر کنيم...
سرم رو آروم تکون دادم...آدرس و شماره هاي تلفن رو يک باره ديگه دوره کرديم...
نگاش کردم و گفتم:چشماتو از کي ارث بردي؟؟...
لبخندي زد و گفت:مامانم...
-يعني چشمهاي اونم اينجوريه؟؟...انقدر خوشگله...
-آره...
با شيطنت ادامه داد:پس چشمهاي من خوشگله...
دقايق آخر بود...ناخوداگاه شروع به حرف زدن کردم...
-مي دوني اولين بار که ديدمت،چه چيزي توجهم رو به خودش جلب کرد؟؟...
-جواب منو بده و تفره نرو...منظورت پارکه؟؟...
-مي خوام جوابتو بدم...آره...
-احتملا خوشتيپ بودن و جنتلمني من که چشم همه رو مي گيره...
ايشي گفتم...البته دروغ بود...خداييش بيست بود ولي مي دونستم روي محترمش سرازير ميشه چرا که پُرِپر بود...اگه اون چشمها رو نمي ديدم،شايد هيکلش توجهم رو جلب مي کرد ولي من با نگاه کردن به اون تيله ها،زمان و مکان يادم رفت...
-جاي مارال خالي...اگه بود،يه خودشيفته نسيبت مي کرد...حالا که نيست،من ميگم...روي هرچي خودشيفتست،سفيد کردي جناب...
شونه هاشو بالا انداخت و تقريبا با داد گفت:خب همه ميگن...از خودم که درنيووردم...اصلا چيزي که عيان است،چه حاجت به بيان است...والا ننه...
مجبور بود بلند حرف بزنه...صداي آهنگ بيشتر و بيشتر ميشد...کم کم پنجره ها به لرزه دراومدن...
والا ننش رو با يه حالت خاصي گفت که باعث شد خندم بگيره...
من:همه گفتن تا گوشاتو دراز کنن...
-اوي...جغله،گوشاي من دراز بشو نيستا...بقيه رو کاري ندارم ولي ساحل ازم تعريف ميکنه تا خرم کنه؟؟...
پقي زدم زيرخنده و با شيطنت گفتم:من گفتم خرت مي کنن؟؟...خودت داري اعتراف مي کني،به من بدبخت چه ربطي داره؟؟...ما آدمي با گوشاي دراز نداريم و حالا هم دلمون مي خواست داشته باشيم...منظورمو بد مي گيري آقا...
-اينا رو ول کن...وقت نداريم...بگو چي توجهت رو جلب کرد؟؟...
با لبخندي شيطنت آميز نگاش کردم...سرم رو کمي اوردم پايين و چشمهام رو اوردم و يه جورايي بالاي چشمي نگاش کردم!!...يه چيزي تو مايه هاي برعکس زيرچشمي!!...
به شوخي گفتم:همون پسر خوشگله که باهاتون بود...
اخمي رو پيشونيش نشست و گفت:کي؟؟...
-همون پسره ديگه...صداي خيلي قشنگي داره...
دستش رو کشيد زيرچونش و اخماش بيشتر توهم رفت...انگار رفته بود تو فکر...حسابي خندم گرفته بود ولي خودمو جمع کردم تا نفهمه سرکاره...
سينا:تو کيو داري ميگي؟؟...صداشو از کجا شنيدي؟؟...چه شکلي بود؟؟...
لبامو براي جلوگيري از خندم جمع کردم و با لحن ماتم زده اي گفتم :نمي دونم...شنيدم ديگه...تو همون پارک صداشو شنيدم...خانوادگي خوش صدا هستن...خيييييييلي خوشگل بود...موهاش قهوه اي روشن بود...من همون روز عاشقش شدم ولي متأسفانه ديگه نديدمش...خيلي دنبالش گشتم ولي پيداش نکردم...همون موقع چشمم رو گرفت...اولين پسري بود که من ازش خوشم اومد ولي من شانس ندارم...از کسي خوشم اومد که حتي نيم نگاهي هم بهم نکرد...
نطقم رو تموم کردم و به سينا خيره شدم...چشمهاش اندازه ي نعلبکي شده بود...رنگش کمي پريده بود و ميشد فهميد که آب دهنش رو به زور قورت ميده..
-من نمي دونم تو کيو داري ميگي...احتمالا با ما نبوده و تو اشتباه کردي...تو واقعا با يه ديدار کوتاه عاشق شدي؟؟...نه باهاش حرف زدي،نه مي شناسيش،نه مي دوني اهل کجاست و چيکارست...تو چجوري عاشقش شدي؟؟...آخه مگه ممکنه...اون باراني رو که من مي شناسم،منطقي تر از اين حرفاست که...
ديدم داره زياه روي مي کنه....يکي نبود به خودش بگه...يکي نبود بگه تو چرا نديده و نشناخته در قبال اون احساس مسئوليت مي کني...
البته من پيدا شدم و اينو هم گفتم!!...
حرفشو قطع کردم و گفم:تو اگه بيل زني،باغچه ي خودتو بيل بزن...آره عزيزم...يکي نيست به تو بگه که نديده و نشناخته،به اون دختر متعهدي...حداقل من ديدمش و صداشو شنيدم ولي تو نديديش و صداش رو هم نشنيدي...تو بشين واسه خودت سخنراني کن نه من...
دستش رو به معني سکوت اورد بالا و گفت:عاشق شدن با احساس مسئوليت زمين تا آسمون فرق داره...من اونو نديدم ولي با حرفش بزرگ شدم...با فکر به اين که اون همسر آيندمه،رشد کردم...طبيعيه که در قبالش احساس مسئوليت کنم ولي تو عاشق شدي...البته من مي دونم اين عشق نيست و يه احساس زودگذره که به زودي تموم ميشه...تو به اين راحتي و انقدر مسخره و بي منطق،عاشق کسي نميشي...
با لجبازي گفتم:مگه عاشق شدن دست آدمه؟؟...من از اون پسره خوشم اومد و د رنتيجه عاشقشم شدم...
-نه...اينا حرفاي باران نيست...من تورو مي شناسم...
راست مي گفت...من آدمي بودم که اکثر اوقات با منطق جلو مي رفتم...کاري رو نمي کردم که به ضررم تموم بشه...اکثر اوقات بين احساس و منطق،منطق رو انتخاب کردم...شايد واسه اينه که تا حالا عشق رو تجربه نکرده بودم...نمي دونم...
خيلي خوشم اومد که به اين خوبي منو شناخته...خوشحال بودم اما نمي دونم چرا...
ادامه دارد....
هوی...!
تویی ک پشتم میگی خیلی لاشیه!
داداشم سلام رسوند گفت بت بگم ابجیت خیلی ناشیه...!
ارسالها: 60
موضوعها: 10
تاریخ عضویت: Apr 2014
سپاس ها 155
سپاس شده 228 بار در 54 ارسال
حالت من: هیچ کدام
پست هشتم
سينا:حالا مي خواي چيکار کني؟؟...
-چم چاره...يعني چي که مي خواي چيکار کني؟؟...کي خوام يه کار خطير انجام بدم و از بين اينا رد شم و از اين ساختمون کوفتي فرار کنم...مي خوام دم محترم رو بذارم رو کولم و دبرو که رفتيم...بزنم به چاک...
-مسخره...داري برنامه ريزيم رو به خودم ميگي؟؟...منظورم پسرست...مي خواي بري دنبالش؟؟...
-سرم رو به نشونه ي آره تکون داد...
با حرص گفت:خريت محضه...چرا باران؟؟....تو اينجوري نبودي،چجوري يهو ياد اون افتادي؟؟...
ريلکس گفتم:من هميشه به ياد اونم...آخه تو نمي دوني چقدر خوشگل و خوش هيکل بود...دلم رو عجيب برد...
-خب بابا...خب...
نگام کرد و با پوزخند تلخي گفت:آره...راست ميگي...اون روز که افتادي تو بغلم،مات مونده بودي...فکر کنم خيال پسره ولت نمي کرده....تازه دارم مي فهمم که از اولين برخوردمون تو،توفکر يکي ديگه بود...
ديدم دوباره زياده روي کردم...تصميم گرفتم درستش کنم و اصل قضيه رو بهش بگم...
زيرچشمي نگاش کردم و گفتم:من مطمئنم با تو بود؟؟...
با دست به خودش اشاره کرد و گفت:من؟؟!!...
-تو شخص ديگه اي رو هم اينجا مي بيني؟؟...
-نه...من با رامين بودم...شخص ديگه اي هم همراهمون نبود...
دستم رو مشت کردم و زدم به سينم و با لحن مسخره اي گفتم:تو که نمي دوني چه دم خوشگلي داشت...زبونش بيرون بود و نفس نفس ميزد...يه پوزه ي ناز و گوشهايي تيز و خوشگلم داشت...صداشو که نگو...نگو که همين الآن غش مي کنم...انقدر قشنگ آواز مي خونه که بايد جلوي هرچي خوانندست لنگ بندازه...يه چنگالاي خوشگلي هم داره که با اون مي تونه من و تو رو حسابي لت و پار کنه...حس بوياييش هم در حده سگه...نمي دوني چجوري بو مي کشه...موهاشو که نگو...مي دونم خيلي نرمن...مي دونم...از چشمها نگو که خيلي خوشحالت و بادومي بودن...کلا هيچي نگو و لال شو که اگه غير از اين بشه،من همينجا غش مي کنم...
کمي به چشمهاي گرد شدش که بدون پلک زدن و خيره نگام مي کردن،خيره شدم...دستام رو از روي سينم برداشتم و مثه آدم،سرجام نشستم و قسمت اصلي رو گفتم:صاحبشم جنتلمن خودشيفته ايه واسه خودش که چشمهاش،اولين چيزي بود که توجهم رو به خودش جلب کرد و من به خاطر همين مات بودم...
نمي دونم چقدر گذشت...بدبخت هنوز تو شوک حرفام بود و داشت تجزيه و تحليلشون مي کرد...
با مِن مِن گفت:تا الآن سرکار بودم؟؟...تو داشتي...داشتي مارشال منو مي گفتي؟؟...
منتظر نگام کرد...سرم رو به نشونه ي تأئيد تکون دادم و گفتم:واقعا که خنگي...
همونطور که بهم چشم دوخته بود،گفت:اگه خونه بوديم....اگه خونه بوديم من مي دونستم و تو...تا سرحد غش،قلقلکت ميدادم ولي حيف...واقعا حيف که الآن امکانش نيست و نمي تونم کارمو انجام بدم...
-تو خيلي غلط بيجا مي کني...
يهو گفت:پس چشمهام توجهت رو جلب کردن،آره؟؟...
صادقانه جوابش رو دادم:آره...خيلي خاصن سينا...خيلي...
-مي دونم...
-از کجا؟؟...
-باباي من،عاشق چشمهاي مامانم شد...هميشه بهمون ميگه خيلي چشمهامون خاصه...
-آها...
-آره فرزندم...
-اسمش مارشاله؟؟...
-آره...
-خداييش خيلي خوشگله...اگه بشه،حتما يه روز ميام خونتون تا ببينمش...خيييييلي دوسش دارم...
لبخندي زد و گفت:مثه بچم مي مونه...
-بچه؟؟...
-آره...من از 1 ماهگيش بزرگش کردم...با اين که کم پيشش بودم ولي خيلي بهم وابسته است...هرسري که س رميزنم ايران و برمي گردم،تا يه هفته با خودشم قهره...مارشال خيلي با معرفته..من بعد از ترک کردنم،باهاش حرف مي زدم...شايد مسخره بياد ولي اون مي نشست کنارم و به حرفام گوش ميداد...
-جالبه...هميشه دوست داشتم يه سگ داشته باشم ولي هيچ وقت جاش رو نداشتم...خونمو آپارتمانيه،براي همين نميشه...
-مي دونم ازت خوشش مياد...سليقش عين خودمه...
-خوبه...خوش سليقست....
-کم از خودت تعريف کن...
کمي ديگه حرف زديم که سينا گفت:پالتوت رو بپوش که موقشه...
-نميگن چرا دختره پالتو تنشه؟؟...
-تو کاري رو که ميگم انجام بده...بهشون ميگم مي خواستي برس بيرون و پالتو پوشيدي ولي بعدش غش کردي و حالت خراب شد...
سرم رو تکون دادم...مي ترسيدم خراب کنم و لو بريم...کمي نگران بودم...البته کمي بيشتر از کمي...بايد نقش بازي مي کردم و خوب پيشرفتن کارامون،بستگي به من داشت...
دستشو رودستم گذاشت و گفت:نترس باران...سعي کن مثه هميشه خونسرد باشي تا بتوني خوب کارت رو انجام بدي...
لباسام رو پوشيدم...به حرفش گوش کردم...
من:يه لحظه بخند...
-چي؟؟...
-ميگم يه لحظه بخند...
-که چي بشه؟؟...براي چي بايد بخندم...مگه ديوونه ام که بدون هيچ دليلي بخندم؟؟...
-تو بخند،خودت مي فهمي براي چي...ديوونه که هستي...
لبخندي زد که باعث شد چال گونش مشخص بشه...مي خواستم به چالش دست بزنم...براي همين بود که بهش اصرار کردم بخنده...
خيره نگاش کردم و دستم رو گذاشتم رو گونش و به آرومي چال روي لپش رو لمس کردم...انگشتم رو تو چال لپش کردم...دستم رو برداشتم و به نوک پاهام خيره شدم...
سينا:براي اين مي خواستي بخندم؟؟...
-آره...از روز اول که ديدمتفدوست داشتم با دستم چالت رو لمس کنم...
خنديد و گفت:جالبه...
جدي شد و ادامه داد:خودتو شل کن و بنداز رو دست من...چشماتو ببند و کمي ناله کن...
چشمهام رو بستم و خودم رو رو دست سالمش انداختم...
در گوشم گفت:آماده اي...
-آره...
لاله ي گوشم رو بوسيد...قلقلکم اومد و به همين دليل،ناخوداگاه لبخند زدم...
-جمعش کن...
سريع به حالت عاديم برگشتم و خندم رو قورت دادم...
صداي سينا رو شنيدم که با داد گفت:چي شدي؟؟...باران...باران،عزيزم.. .خوبي؟؟...کسي بيرون هست؟؟...يکي بياد کمک...
عجب فيلميه...خب فيلمه که تونسته اون طناز بدبخت رو به سمت خودش بکشونه ديگه...اصلا چرا طناز؟؟...همه ي اونيي که باهاش بودن رو تونسته به سمت خودش بکشه...
همون موقع صداي باز شدن در رو شنيدم و بعد از اون،صداي مردي به گوشم خورد که گفت:چيه؟؟...چي شده که انقدر داد ميزني؟؟...
با صداي پر از اضطرابي گفت:داشت ميومد بيرون که حالش بد شد...بذارين ببرمش بيرون...
-نه...لازم نکرده...خودمون مي بريمش...
به بازوم فشار اومرد و گفت:نه...خودمم بايد باهاتون بيام...بيماريش خاصه...داروهاش رو نيوورديم و کارمون کمي سخت ميشه......تو فضاي بسته حالش بد ميشه و نمي تونه بمونه...خودم بايد باشم...
مريضم شدم...اي خدا...من يه بارم تو فضاي بسته حالم بهم نخورده،چه حرفايي از خودش درمياره!!...
مرده مکث کرد...انگار ترديد داشت...
صداي يکي ديگرو شنيدم که گفت:خودتم بيا...
با همون يه دست،به سمت در هدايتم کرد...اونا هم جلو نيومدن...مي دونستم اگه جلو هم بيان،سينا اجازه نميده دستشون بهم بخوره...زيرچشمي اطاف رو نگاه کردم...نزديک در اتاق بوديم...يکيشون پشت سرمون بود و اون يکي جلومون...از اتاق خارج و وارد راهرو شديم...
در گوشم گفت:مراقب خودت باش باراني...تو دست من امانت بودي و اين من بودم که نتونستم به خوبي ازت محافظت کنم...خودتو نگهدار،مي خوام ولت کنم...من اينا رو سرگرم مي کنم،تو هم برو...فقط برو و پشت سرت رو هم نگاه نکن...قبل از اين که بري،حتما کارت رو از جيب يکيشون بردار...يادت نره...
لباش رو روي گونم حس کردم...آروم و طولاني بوسيدم...گرماي نفساش دلگرمم ميکرد...سعي کردم رو پاي خودم وايسم و تکيم رو از روش بردارم...اونم خودش رو کنار کشيد...صداي زد و خوردشون رو مي شنيدم...برگشتم سمتش و ديدم داره با پا ميزنه...خب با دست نمي تونست،يعني سختش بود کار کنه...با کسي که پشت سرمون بود،مبارزه مي کرد...سعي مي کرد چاقويي رو که بدست داره رو بندازه رو زمين...همه ي اينا،تو يکي دو ثانيه اتفاق افتاد...توجهم به اون يکي جلب شد که داشت مي رفت طرف سينا...سريع خودمو جلوي سينا انداختم و منم شروع کردم...حالا نزن کي بزن...هم جوگير شده بودم و هم اين که مي خواستم به سينا کمکي کرده باشم...
من و سينا پشت به پشت هم وايساده بوديم...
صداشو شنيدم:برو باران...زودتر برو...
خودم رو کنار کشيدم تا به سينا برخورد نکنم...حسابي غرق درگيري بودد و نمي تونست منو ببينه...يه لحظه غفلتش،مساوي بود با شکست ما...سينا به زور مبارزه مي کرد...درکش مي کردم...يه بار سر کلاسا دستم شکسته بود و مي دونستم مبارزه با دست شکسته چقدر سخته و چقدر تبحر مي خواد...سينا اين تبحر رو داشت...
مرده بهم حمله کرد و من دفاع کردم...کمي به سمت عقب رفت...از فرصت استفاده کردم و پاهامو دور گردنش انداختم و کوبوندمش رو زمين...تو شرايطي قرارش دادم که به راحتي ميشد گردنش رو شکست...فقط کافي بود کمي پام رو حرکت بدم تا گردنش بشکنه...
خدا رو شکر کردم که صداي آهنگ،مانع از رسيدن صداي ما به اونا ميشه و اينکه هيچ دوربيني اطرافمون نيست...
بلند داد زدم:بسه...
سينا و اون مردي که داشتن مبارزه مي کردن به سمتم برگشتن و نگاهشون رو من خشک شد...
سينا چندباري پلک زد تا مطمئن شد توهم نيست...دهانش از تعجب باز مونده بود و مثه ماهي از آب بيرون افتاده،باز و بستش مي کرد...سعي مي کرد حرف بزنه اما نمي تونست...
مرد خواست از غفلت سينا استفاده کنه که سينا با پشت دست به گردنش زد و بيهوش روي زمين افتاد...از اين طرف منم خم شدم و با دست به گردن اين يکي کوبيدم...اينم مثه اون از حال رفت...پاهام رو آزاد و سرم رو بلند کردم...دستم رو به سمت شالم بردم تا درستش کنم...همون موقع نگاهم به سينا افتاد...چند ثانيه اي نگام کرد و گفت:توهم آره؟؟...
پلک زدمو گفتم:آره...گفتم که نميرم...
انگار تازه ياد رفتن من افتاد...سريع خم شد و شروع به گشتن جيب اونا کرد...بالاخره از جيب بکي از اونا کارتي رو بيرون اورد و گفت:بيا...تو چرا داري استخاره مي کني؟؟...من حواسم پرت شد و تعجب کردم،تو ديگه چرا وايسادي؟؟...برو...
چند قدم بهش نزديک شدم...کارت رو ازش گرفتم و گفتم:ميرم ولي قبلش....
شروع به کندن پوست لبم کردم...کاري که تو بچگي خيلي انجامش ميدادم...
-نکن پوست لبتو...
-ولش کن...
با عصبانيت گفت:برو ديگه...مسخرمون کردي؟؟...
نگاهي به گچ دستش انداختم و گفتم:مي خوام برات يادگاري بذارم...هميشه دوست دارم روي گچ بنويسم ولي حالا خودکار يا مدادي در دسترس نيست پس منم با خون خودم،يه مهر کوچولو برات مي زنم...
لبم مي سوخت،چون کمي از پوستش رو کنده بودم...برام مهم نبود...خيسي خون رو رو لبم حس مي کردم...لبام رو بهم ماليدم...انگار که رژلب زدم و مي خوام اون رو روي دولب بالا و پايين پخش کنم...
مي دونستم لبام قرمزي خون رو به خودش گرفته...آروم به سمت دست گچ گرفتش خم شدم و لبام رو گذاشتم روش...انگار داشتم گچ رو مي بوسيدم...لبام رو محکم روي گچ سرد فشردم...سرماش به بدنم نفوذ کرد...سرم رو بلند کردم و به جاي لبم نگاه کردم...خوب شده بود...مهري از لباي غنچه مانندم،روي گچ دستش بود...دستمالي ا جيبم بيرون اوردم و سريع روي لبم گذاشتم تا خون تو دهنم نره...از کارم راضي بودم...
نمي دونم چرا اونکار رو کردم...دلم مي خواست هرجا که ميره،به يادم باشه...
صداي سينا رو شنيدم که گفت:ديووووني من ...تو اين وضع هم بيخيال نميشه...
در حالي که يه دستم رو لبم بود و دستمال رو نگه داشته بودم،دست ديگرم رو روي گونش کشيدم....در حالي که عقب عقب مي رفتم،گفتم:خداحافظ...مواظب خودت باش...اميدوارم بازم ببينمت...
زيرلب گفت:توهم همينطور...نذار بلايي سرت بياد...
سرش رو تکون داد و همونجور که نگام مي کرد،سرش رو برد سمت دستش و جاي لبام رو بوسيد...چشمهام پر از اشک شد...با اين کارش آتيش گرفتم...اگه يه ذره ديگه مي موندم،از رفتنم پشيمون ميشدم... ديگه نمي تونستم بمونم...نگاه آخر رو بهش انداختم و پشت به سينا،شروع به دويدن کردم...
هر دودستم رو جلوي دهنم گرفته بودم و مي دويدم...مقصدم کجا بود،نمي دونستم...فقط مي خواستم برم...برم تا به بابا خبر بدم...برم تا به سينايي که نزديک چندماه بود باهاش بودم،کمک کنم...نمي دونم چقدر رفتم ...پام پيچ خورد و باعث شد بيفتم...خدارو شکر زياد دردم نيومد،بلکه باعث شد متوجه موقعيتم بشم...
بدون توجه به پام،از جام بلند شدم و به روبروم نگاه کردم...يه در نيم دايره اي جلوم بود که کنارش،جاي کارت بود...پس اينجاست...اگه پام پيچ نمي خورد،خدا مي دونست چي ميشه...اونطرف در،کاملا تاريک بود...کمي ميشد اول راهش رو با نور اينور ديد ولي بقيش تاريک تاريک بود...با ترس و لرز به در نزديک شدم و گريم رو قطع کردم...
کارتي رو که همراهم بود،داخل جايگاهش قرار دادم...کمي که گذشت،در باز شد و بلافاصله بعد از اون،چراغ هاشم روشن شد...آخر راهرو،پله بود....سريع و با دو،خودم رو به پله ها رسوندم...انقدر زياد بود که يه لحظه سرم از نگاه کردن بهشون گيج رفت...نگاهي به اطرافم انداختم...خبري از دوربين نبود...فقط صداي آهنگ هاي جاز شنيده ميشد...نمي دونم چرا هيچ آدمي اونجا نبود...
با احتياط پام رو روي اولين پله گذاشت و آروم آروم پاي بعديم رو روي پله ي دوم گذاشتم...با تکيه به ديوار از پله ها پايين مي رفتم...
پله ها رو مي شمردم...سرعتم رو زياد کردم...بعد از گذشتن از 40 پله،به يه در رسيدم...پله ها همچنان ادامه داشت و اين در،کنار ديوار پله ها بود...نمي دونستم راه درست کدوم طرفه...بايد کارت بزنم و وارد راهرو بشم يا اين که پله ها رو ادامه بدم و برم پايين...
کمي مکث کردم و تصميمم رو گرفتم...از پله ها اومدم پايين...بين هر 40 تا پله،يه راهرو وجود داشت که منو سردرگم مي کرد...
بعد از گذشتن از 240 پله و چند راهرو،به آخرين راهرو رسيدم چرا که آخر پله ها به ديوار مي رسيد و هيچ جايي نداشت که به بيرون راه پيدا کنه...تصميم گرفتم وارد آخرين راهرو بشم...کارت رو زدم و وارد شدم...
دوباره همزمان با وارد شدنم،چراغ ها هم روشن شدن...کمي رفتم جلو...جالب اينجا بود که راهرو خالي بود...هيچ چيزي توش پيدا نميشد حتي يه آشغال...تميز تميزم بود...انگار هيچ استفاده اي ازش نميشد...با احتياط و کاملا آماده براي مبارزه راه مي رفتن...به آخر راهرو که رسيدم...ديوار بود...
اي خدا...يعني من اين همه راه رو اشتباه اومدم؟؟....
فرصت زيادي نداشتم...بايد هرچه زودتر از اونجا بيرون مي رفتم ولي من راه رو بلد نبودم...کنار ديوار سر خوردم و روي زمين نشستم...پاهام رو جمع و بغل کردم و دستام رو گذاشتم روش...بايد چيکار مي کردم؟؟...
مصمم از جام بلند شدم و به ديوار نگاه کردم...کمي با مشت بهش کوبيدم...مي ئونستم هيچ اتفاقي نمي افته و دارم الکي زور مي زنم ولي همچنان به مشت زدنم ادامه ادم...مي خواستم حرصم رو سر ديوار خالي کنم...اشکام رو صورتم سر مي خوردن و پايين ميومدن...مي دونستم اگه بگيرنم،کارم تمومه...
با اين فکر،محکم تر به ديوار کوبيدم...پام رو از حرص بلند کردم و روي زمين کوبيدم...دوباره اين کار رو انجام دادم...حرصم خالي نميشد...مي دونستم اگه از راهرو خارج بشم،ممکنه يکي ببينتم،چون کم کم به اواخر مهموني نزديک ميشديم...صداي آهنگ رو نمي شنيدم...
نمي دونم چقدر با دست به ديوار و چقدر با پا به زمين کوبيدم...براي يه لحظه اين حرکت رو همزمان انجام دادم...يعني کوبيدن دستم به ديوار،با کوبيدن پام به زمين در يک زمان اتفاق افتاد...صدايي شنيدم و بعدش حس کردم ديوار روبروم داره تکون مي خوره و مي لرزه...
فکر کردم دارم اشتباه مي کنم...گريم ناخوداگاه قطع شد...دستم رو به آرومي روي در کشيدم...دري که از جنس سنگ بود...نه...اشتباه نمي کردم...داشت مي لرزيد...مي لرزيد و هيچ اتفاقي نمي افتاد...کمي مکث کردم ولي فايده نداشت....
مي دونستم اگه کمي ديگه تو اون راهرو بمونم،ليزرا فعال ميشن...
به مغزم فشار اوردم...نمي دونستم بايد چيکار کنم...
تنها چيزي که به ذهنم رسيد،انجام دوباره ي اون حرکت بود...دوباره اون حرکت رو تکرار کردم...دست و پام رو باهم،به ديوار و زمين کوبيدم...لرزش سنگ بيشتر شد...دوباره صداي موزيک رو مي شنيدم...کم و زياد مي کردنش...براي سومين بار و با تمام قدرت،اون کار رو انجام دادم...
منتظر به سنگ خيره شدم...
زيرلب گفتم:بازشو...توروخدا بازشو...
بعد از حرفم،سنگ لرزه ي سنگ بيشتر شد...آروم آروم داشت مي رفت کنار...ياد فراعنه و اهرام سلاسه افتادم که پر از رمز و راز بودن...اين در سنگي،منو ياد اونا انداخته بود...
سنگ آروم آروم کنار مي رفت...بلافاصله بعد از اينکه کمي کنار رفت،سوز سردي به صورتم خورد...متوجه شدم که به بيرون از اين خونه راه پيدا کردم...خوشحال بودم...با خوشي پامو کوبيدم زمين و به در چشم دوختم...
خاکهاي روي در،هوا رو خاک آلود کرده بودند...همين باعث سرفم شد...پالتوم هم کمي خاکي شده بود...آستين پالتوم رو با چهار انگشت گرفتم و روي قسمت هاي خاکي کشيدم...بهتر شد...
سعي کردم اون طرف سنگ رو ببينم ولي نميشد...تاريک تاريک بود....صداي شاخه ي درختان رو مي شنيدم...باد اونا رو تکون ميداد و من،صداي اين حرکت رو به خوبي مي شنيدم...انگار اون طرف فضاي باز بود...
سنگ هنوز کامل کنار نرفته بود ولي من بايد هرچه سريع تر بيرون مي رفتم...مي تونستم دوباره کارت بکشم ولي مي ترسيدم کسي منو تو پله ها ببينه و يا حتي،دستگاه طوري برنامه ريزي شده باشه که کارت کشيدن دوباره رو ،اونم تو اين مدت زمان کم،قبول نکنه...
سعي کردم خودم رو از لاي سنگ و. ديوار رد کنم...نميشد...نفسم رو حبس کردم و شکم نداشتم رو دادم تو...چربي نداشتم...اين کار باعث شد ماهيچه هام کمي بره تو و متراکم بشه...صورتم رو به سمت در و خلاف بدنم،برگردوندم...صاف وايسادم تا رد شدنم راحت تر باشه...
با هزار زور و بدبختي،تونستم خودمو از در سنگي رد کنم...اطرافم رو نگاه کردم...تنها نوري که باعث ميشد اونجا رو ببينم،نور راهرويي بود که توش بودم...
حالا مونده بودم چجوري ببندمش...کمي فکر کردم و بعد،همون کاري رو انجام دادم که باعث باز شدنش شد...سنگ متوقف شد و بعد از مدتي،خلاف جهت باز شدنش تکون خورد و حرکت کرد...
پوفي کردم و دستم رو روي پيشونيم گذاشتم...تو اون سرماي خرس کش،خيس عرق بود...با دستم عرق رو پيشونيم رو پاک کردم...با همون نور اندک راهرو،سعي کردم اطراف رو ديد بزنم...يه جايي شبيه به جنگل بود...اون درسنگي هم،مثه ورودي يه غار بود...
خدا پدرمادرم،يعني همون پدربزرگم رو بيامرزه که دخترش به من هويج زياد داد و همين باعث شد تو نور کم و شب،بتونم اطرافم رو ببينم!!...حالا چرا پدربزرگم رو؟؟...خود مادرم رو خدابيامرزه که به زور به من بدبخت هويج ميداد...تو دوران بچگي،هويج خور نبودم و بايد به زور بهم ميدادن ولي فربد برعکس من بود و مامان،اونو مثه چماق مي کوبيد تو سر من بدبخت!!...
مي گفت يادبگير،هويج مي خوره،بزرگ ميشه،تو درسهاش موفق ميشه و از همه مهمتر اينکه،چشمهاش سالم مي مونه ولي تو که هويج نمي خوري،چشمهات خيلي زود يه عيبي پيدا مي کنه...
يه زماني،سر همين مسأله،ازش متنفر شده بودم...البته تو عالم بچگي...وقتي 8-7سال بوديم...فربد منو با محبتاش نرم کرد...از اون به بعد،با هم هويج مي خورديم و کيف دنيا رو مي برديم...با فربد بود که هويج خور شدم...
سرجام وايساده بودم و به دوران بچگيم که با فربد گذشته بود فکر مي کردم...به خودم اومدم و متوجه شدم در سنگي بسته شده...صداي هيچ آهنگي شنيده نميشد...نمي تونستم نماي ساختمون رو ببينم ولي مي تونستم به خوبي بفهمم که عايق صداي خوبي داره..کوچکترين صدايي شنيده نميشد...
از سکوت اطراف ترسيدم...وهم انگيز بود...سکوت که نه...هيچ صدايي به غير از زوزه ي باد و شاخ و برگ درختان شنيده نميشد....شايد اگه هوا روشن بود،اين صداها لذت بخش مي بود ولي تو اين هواي تاريک...
بدبختي اينجا بود که ماهم تو آسمون نبود...هرچي با چشم دنبالش گشتم،پيداش نکردم که نکردم...دلم به مهتابش خوش بود که نااميد شدم...آسمون از هميشه تيره تر بود...انگار يکي از عمد يه قلمو دستش گرفته و با رنگ سياه،روش رنگ زده بود...
يه ستاره هم تو آسمون نبود تا دلمو به چشمک اون خوش کنم...کلا هيچي نبود ديگه...گفتم که بدشانسم...همه چي دست به دست هم داده بودن تا من بدبختو نا اميد کنن ولي من نا اميد بشو نيستم...
دوباره به اطرافم نگاه کردم...تو سياهي شب گم شده بودم...قدم اول رو به آرومي و با احتياط برداشتم...خش خش برگهاي خشک رو زير پاهام حس مي کردم...سوز سردي ميومد...دستام رو تو جيب پالتوم فرو کردم...انتظار داشتم دستم به کارت بخوره ولي نخوريد...
سرجام خشکم زد...با استرس،دستام رو تو جيبم چرخوندم ولي هيچي پيدا نکردم...هيچي...
يه قدم رو که رفته بودم جلو برگشتم و دوباره جلوي در سنگي وايسادم...رو دوزانوم نشستم و دستم رو به حالت کورکورانه روي زمين کشيدم...خشکم زد...هيچي پيدا نکردم...اميدوار بودم کارت اين طرف افتاده باشه ولي هيچي روي زمين نبود...
دستم رو زمين خشک شده بود و به اين فکر مي کردم که اونا کارت رو جلوي در سنگي پيدا مي کنن و از همين طرف دنبالم ميان...
هول هولکي از جام بلند شدم و چندقدم رفتم عقب...عقب و عقب تر...يهو برگشتم و شروع کردم به دويدن...مي دونستم ديگه تا الآن متوجه غيبتم شدن...مي دونستم دارن دنبالم مي گردن و دقايقي ديگست که اون کارت لعنتي رو پيدا کنن...
با اين دونستنا و فکرا،بدون توجه به نديدن اطراف،دويدم...نمي دونستم کجا مي خوام برم فقط اينو مي دونستم که نمي خوام دوباره گير اونا بيفتم...
انقدر تند مي دويدم که شالم از روي سرم سر خورده و روي شونه هام افتاده بود...برام اهميتي نداشت...شاخه ها به سر و صورت و دستام مي خوردن...سوزششون وحشتناک بود ولي نه وحشتناک تر از اين که دوباره گير اونا بيفتم...
نمي دونم چقدر دويده بودم که محکم به شي سرد و سختي خوردم...بلافاصله بعد از اين که متوقف شدم،صداي آژير قرمزي رو شنيدم...نگاهم به سمتش کشيده شد...روشن شده بود و آژير مي کشيد...
بانور اون تونستم اطرافم رو نگاه کنم...به در سفيد رنگ و آهني برخورد کرده بودم...خيلي عريض و بلند بود...کنار آژير يه دوربين قرار داشت و اون آژير و دوربين،مثه يه دزدگير عمل مي کردن...هردوي اينافبالاي در نصب شده بودن...
گرماي خون رو روي صورتم حس مي کردم...با صداي آژير و نور قرمزش هول شده بودم...مي دونستم که اونا هم الآن تو محوطه هستن...به زودي پيدام مي کردن...بايد يه کاري مي کردم...
هول هولکي آستين پالتوم رو روي صورتم کشيدم تا خونها رو پاک کنم...برام مهم نبود لباسم نجس ميشه،بعدا مي شستمش...اون موقع فقط به فکر فرار بودم...
نگاهي به در انداختم...دستم رو سمتش بردم و سعي کردم بازش کنم ولي با زنجير بسته شده بود...بالاي در،دزدگير هاي ميله اي وجود داشت که سرشون تيز بود...خواستم از در برم بالا که ياد دزدي افتادم که روي همين ميله ها افتاده و طحالش پاره شده بود...جاي پاهم براي بالا رفتن نداشت...بيخيال در شدم...
کمي اطرافم رو نگاه کردم که چشمم به تير برقي افتاد که کنار در بود...تا حالا از اين کارا نکرده بودم و احتمال ميدادم گند بزنم ولي نبايد مي زدم...بايد زودتر از اون ساختمون مي رفتم تا هم خودمو و هم سينا رو نجات بدم...
با دو خودمو به تيربرق رسوندم...نگاهي بهش انداختم...خيلي بلند بود...اون درهم بلند بود...نفس عميقي کشيدم و با بسم ا...،دستم رو تو اولين حفره گذاشتم و خودمو کشيدم بالا...
صداي آژير عجيب رو مخم بود و تمرکزم رو مي گرفت...واسه يه لحظه،پام ليزخورد و نزديک بود بيفتم ولي تونستم خودمو نگه دارم...داشتم به در مي رسيدم که صداي قدمهايي رو مي شنيدم...لحظه به لحظه نزديک تر ميشدن...معلوم بود که مي دون...
با ترس به طرف صدا برگشتم...دقيقا از پشت سرم و فاصله اي تقريبا طولاني بودن که نزديکتر مي شدن...مثه ميمون تيربرق رو گرفته بودم و به پشت سرم نگاه مي کردم...صداي آلن رو شنيدم...
-برين سمت در اصلي...آژيرا فعال شدن....اون سمته...
بلند گفت:کجايي دختره ي چموش؟؟...بهتره زودتر خودتو نشون بدي...اگه ما پيدات کنيم،سر و کارت با ويکتوره...اون به هيچکسي رحم نداره...ولي اگه خودت بياي بيرون،قول ميدم که زياد اذيتت نکنيم...
با اين حرفش لرزيدم...باش تا منم با پاي خودم بيام پيشتون...
سريع برگشتم و به سرعت،از يه حفره ي باقي مونده هم رفتم بالا...با ترس و لرز،پام رو لبه ي ديوار و کنار دزدگيرهاي تيز گذاشتم...از ارتفاع نمي ترسيدم ولي اون موقع هول شده بودم...به پايين نگاه کردم...هيچ جاي پايي رو ديوار اون طرف نبود...با نور آژير مي تونستم به سختي ببينم...دوباره ديوار رو نگاه کردم...چندمتر جلوتر،جاي پا داشت...مي تونستم از اونجا برم پايين...اون طرف ديوارريا،سنگي بود ولي اين طرف که من بودم،همش سيمان و گچ بود و جايي نبود که پا رو بشه گذاشت روش و خودمو نگه دارم...
پاهام رو جلوي همديگه قرار ميدادم،انگار که دارم رو جدول کنار خيابون راه ميرم...
ياد زمان بچگيم افتادم...بهتر ديدم که چشمهام رو ببندم و خودمو تو اون حال و هوا ببينم که دارم با فربد رو جدلا راه ميرم...
چشمهام رو بستم و دستام رو براي حفظ تعادل باز کردم...بهتر شد...راحت تر تونستم برم جلو...چندمتري جلو رفتم...صداي قدمها خيلي نزديک شده بود...وايسادم...بايد از همونجا مي رفتم پايين...
به سمت ميله هاي فلزي برگشتم...کمي تا بالاي کمرم بودن...با دستام ميله ها رو گرفتم و پاي راستم رو بلند کردم...بايد از روي ميله اي به اون تيزي ردش مي کردم...دوباره تصوير اون مردي که طحالش پاره شده بود،جلوي چشمهام اومد...سعي کردم پسش بزنم و به کارم برسم...وقت زيادي نداشتم...
به آرومي پاي راستم رو تونستم از بالاي ميله ها رد کنم...خدا پدر ورزش رو بيامرزه که بدنو نرم مي کنه و بهش انعطاف ميده...
پاي راستم اين سمت و پاي چپم اون سمت بود!!!!...رو پاي راستم تکيه کردم و پاي چپم رو بلند کردم...يه لحظه حواسم به صداي قدمهاشون پرت شد و همين،باعث زخم شدن رونم به وسيله ي اون دزدگيرا شد...لامذهب خيلي تيز بود...چشمهام رو بهم فشار دادم و بالاخره پاي چپم رو هم اوردم اين طرف ديوار....
حالا بايد مي رفتم پايين...به آرومي پام رو از روي ديوار بلند کردم...دو دستم رو به ميله ها گرفته بودم تا نيفتم...پاي راستم رو روي سنگ برآمده اي گذاشتم...ميله ها رو محکم گرفتم...نزديک 4-5 متري از زمين فاصله داشتم و نمي تونستم بپرم...دست و پام مي شکست...
وقتي از محکم شدن پاي راستم مطمئن شدم،پاي چپم رو هم بردم پايين و کنار پاي راستم و روي يه سنگ ديگه گذاشتم...داشتم جاي پام رو محکم مي کردم که صداي رعد و برق،از جا پروندم...
با ترس نگاهي به سنگا انداختم...اگه بارون ميومد،خيس ميشدن و من ليز مي خوردم...داشتم به سنگا نگاه مي کردم و سرم پايين بود...صدايي از سمت راستم شنيدم که باعش شد کمي تنم رو به اون سمت بچرخونم...همزمان با چرخيدنم،صداي مهيبي شنيدم و سوزش بدي رو تو بازوي چپم حس کردم...آخ بلندي گفتم...ناخوداگاه دستم ول شد...
صداي مردي رو شنيدم که گفت:زدمش...زدمش آقا...شايد گلوله به قلبش خورده باشه...من نزديک قلبش رو نشونه گرفتم...هرچه زودتر بايد بريم اونجا...ديگه نمي تونه فرار کنه...
تير خورده بودم...اونا مثه يه شکارچي حرف ميزدن...نمي تونم دست راستم رو بذارم رو بازوي چپم چرا که خودمو با دست راست نگه داشته بودم و اگه مي خواستم رو زخم فشار بيارم،ميفتادم پايين...
دست پپم ول بود...چهرم از درد و سوزش توهم رفته و داغي خون رو به خوبي روي پوستم حس مي کردم...
اولين قطره ي بارون،روي لبم افتادم...تازه يادم افتاد که چقدر تشنمه...لبم رو به سمت دهنم بردم و قطره ي بارون رو مکيدم...
لبام مي سوختن...پوستشون رو کنده بودم و حالا سوز سردي بهشون مي خورد...با اين حال از کارم پشيمون نبودم...با ياداوري چشمهاي عسليش،لبخندي زدم...
دست راستم رو روي يکي از سنگا گذاشتم و پاهام رو بردم پايين تر...بارون کم کم شدت مي گرفت و من به اين فکر مي کردم که بعد از پايين اومدن از ديوار بايد چيکار کنم...شدتش خيلي زياد بود...انگار شلنگ آب رو باز کردن و گرفتن رو من بدبخت...نمي دونستم چرا يهو بارون اومده...هوا اصلا ابري نبود...شايدم من متوجه گذر زمان نشدم و تو اون زماني که درحال دويدن بودم،ابرها آسمون رو پوشندن...
آروم آروم پايين مي رفتم...با يک دست و دوپا...سخت بود...خيلي سخت...چندباري پام از روي سنگها ليز خورد ولي به خير گذشت و تونستم خودمو نگه دارم...
صورتم و موهام خيس آب بودن و احساس سرما مي کردم...از لباسام آب مي چکيد...يه متري تا زمين ارتفاع داشتم که پام ليز خورد...نتونستم خودمو کنترل کنم و با بازوي چپ،روي زمين افتادم...جونم در رفت...دردش وحشتناک بود...انگار گلوله بيشتر تو گوشتم فرو رفت...اشکهام رو صورتم جاري و با آب بارون که رو صورتم ريخته بود،مخلوط شد...زيرلب ناله اي کردم و به خاک خيس رو زمين چنگ زدم...مي خواستم دردم تسکين پيدا کنه....
به سختي از روي زمين خاکي بلند شدم و دست راستم رو روي بازوي چپم فشردم...نگاهي به اطراف کردم...خيلي دورتر از جايي که وايساده بودم،نور چراغ رو ديدم...بايد به اون سمت مي رفتم...حداقل مي دونستم که يه آدم اونجاست...
سعي کردم قدمهام رو تندتر کنم...صداي اونا رو مي شنيدم...
آلن:اين طرف رو به خوبي بگردين و پيداش کنين...
به يه نفر ديگه گفت:تو هم برو اون طرف ديوار رو بگرد...احتمالا يه گوشه اي افتاده...مگه يه دختر چقدر توان داره؟؟...
شروع به دويدن کردم...دستم رو به بازوم فشار دادم تا کمي بتونم جلوي خونريزي رو بند بيارم...چشمم به درختي افتاد که کنار جاده بود...اون راه خاکي،مثه يه جاده بود...خودم رو به درخت رسوندم...بارون کمتري بهم مي خورد...
مي خواستم با تيشرتم زخم رو ببندم ولي ديدم نمي تونم لباسام رو دربيارم...درد بازوم زيادي زياد بود...
شالم رو در اوردم....با دندون نيشم،نصفش کردم...با دست راستم،تيکه اي از شال رو زير بازوم گرفتم...يه طرف رو با انگشتم و طرف ديگه ي شال رو با دهنم گرفتم...چند دور،دور دستم پيچيدم و بعد،به سختي و محکم گرش زدم...تمام زورم رو به کار بردم...بايد جلوي خونريزي رو مي گرفتم...
تيکه ي ديگه رو رو سرم انداختم و دور گردنم بستم...خدارو شکر شالم خيلي بلند بود...از زير درخت بيرون اومدم...سرفه مي کردم...مي دونستم سرما خوردم...از اون سرما هايي که يه هفته تو رختخواب مي افتم...سرعتم رو زياد کردم و شروع به دويدن کردم...بايد تا صبح خودمو به بابا اينا مي رسوندم تا قبل از رفتن سينا،اونا رو مطلع کنم...
نگاهم به نور بود...نوري که فاصلش با من زياد بود...نگاهم به اون بود و مي دويدم...زيرپام رو نديدم و محکم خوردم زمين...پام تو چاله ي آبي گير کرده بود...چاله ي آب که نه...تو گل رفته بودم...پام رو از بين گِلها بيرون کشيدم...آسمون سرخ بود و همين باعث ميشد تا کمي اطرفم رو ببينم...شلوارم گل خالي شده بود...
همونجا رو زمين نشستم تا کمي نفس بگيرم و دوباره شروع کنم...چشمهام رو بستم و کمي با خدا حرف زدم...
صداي قدمهايي رو از پشت سرم شنيدم و بعد صداشو که به انگليسي مي گفت:تو اينجايي خوشگله...
سريع به سمتش برگشتم...يه مرد قوي هيکل پشت سرم وايساده بود...مي تونستم ببينم داره با نگاش درسته قورتم ميده...سريع بلند شدم و وايسادم...
خنده اي کرد و گفت:اگه باهام بيايفبه اونا نميگم که پيدات کردم،در غير اين صورت،همين الآن تحويل آلن ميدمت...
مي ترسيدم نتونم مبارزه کنم...مي دونستم انرژيم کمتر ميشه و در نتيجه ممکنه از شدت خونريزي از حال برم...يه قدم بهم نزديک شد و من يه قدم ازش دور شدم...
خنده ي خبيثي کرد و گفت:خوب جايي زدم...حداقل الآن دارمت...يعني تو شانس اوردي....من قلبتو نشونه گرفتم ولي نمي دونم چرا به بازوت خورد...
يه قدم ديگه جلو اومد که منم رفتم عقب و دوباره پام تو گل گير کرد...خوردم زمين...
-نترس جوجو...من خيلي بهتر از اونام...قول ميدم باهات بسازم...
با نفرت نگام رو ازش گرفتم و سعي کردم پامو از تو گل دربيارم...
دستشو به سمتم گرفت و گفت:دستتو بده من خانوم گل...خودم نوکريتو مي کنم...
نگاهي به دستش اداختم...اين چقدر بيکار بود که تو اون بارون سيل آسا،بالا سر من وايساده بود و دارشت حرف مفت ميزد...
خودم از جام بلند شدم...
-دستم رو رد کردي عزيزدل؟؟...
دستش رو اورد سمت بازوم و گفت:دستم بشکنه که تير زدمت...
نزديک بود دستش به بازو بخوره که جا خالي دادم...پاي راستم رو بردم بالا و زدم پشتش...
اصلا آمادگي نداشت و کاملا معلوم بود که جا خورده...نتونست خودشو کنترل کنه و با سر افتاد تو گل...پام رو گذاشتم رو گردنش و گفتم:بار آخرت باشه که اينجوري حرف مي زني...
راهي نداشتم جز اينکه بزنم پشت گردنش..کاري که با اون دوتا هم انجام داديم...محکم با دستم به پشت گردنش زدم و شروع کردم به دويدن...
صداي زوزه ي سگ هم به صداهاي ديگه اضافه شده بود...
نمي دونم چقدر گذشته بود...اصلا متوجه گذر زمان نبودم...بهم سخت مي گذشت براي همين هم زمان برام دير مي گذشت...نگاهم به آسمون افتاد...کم کم هوا داشت روشن ميشد...خورشيد رو مي ديدم که داره مياد بيرون...خودشو نمي ديدم،فقط نورش رو مي تونستم ببينم...
نگاهي به شالم که به دستم بسته بودم انداختم...قرمز قرمز شده بود...خونم پخش شده بود...سرم داشت گيج مي رفت...نمي تونستم درست راه برم...خون زيادي ازم رفته و سرماي بدي خورده بودم...همه ي اينا دست به دست هم دادن تا حالم بد بشه...بارون هم قطع شده بود...
هنوز هم از منبع نور دور بودم...خيلي دور...من فکر مي کردم اون بهم نزديکه...بايد با سرعت بيشتري مرفتم ولي نمي شد...ديگه در توانم نبود...
قدمهام روي زمين کشيده ميشد...غوز کرده بودم و خميده راه مي رفتم...اختيار قدمهام دست خودم نبود...به چپ و راست مي رفتم و مستقيم نمي تونستم برم...حسابي گيج مي زدم...همه چيز رو دوتا مي ديدم...سرم درد مي کرد و ميگرنم اود کرده بود...تهوع داشتم و مي لرزيدم...از تو داشتم مي سوختم ولي مي لرزيدم...دندونام بهم مي خورد...از لباسم چندشم ميشد...هميشه از لباس خيس بدم ميومد...مي دونستم رنگم پريده...حس خيلي بدي داشتم ولي بخاطر سينا مقاومت مي کردم...حس مي کردم چقدر خوابم مياد...بازم بخاطر سينا بود که مقاومت کردم...
نمي دونم چقدر ديگه رفتم جلو...هيچي نميديدم و تقريبا يا چشمهايي بسته گام برمي داشتم...دستم رو بازوم بود...با تمام توانم روش فشار ميووردم...به جايي رسيدم که ديگه نمي تونستم...ديگه نمي کشيدم...
افتادم رو زمين و براي يه لحظه چشمهام رو باز کردم...رو آسفالت بودم...آسفالتي که خط کشي شده بود...نور خورشيد،همه جا رو روشن کرده بود ولي من خاموش شدم...چشمهام تار شدن و روي هم افتادن و ديگه هيچي نفهميدم...
صداهاي اطراف رو مي شنيدم ولي چشمهام باز نميشد...خيلي سعي کردم،ولي نشد...دوتا پسر به فارسي با هم صحبت مي کردن...
-چرا به هوش نمياد؟؟...دو روز گذشته...
صداي يکي ديگه رو شنيدم که با صلابت گفت:به هوش مياد...سرماي سختي خورده و کلي هم خون ازش رفته...دو روز خيلي کمه...ممکنه چند روز ديگه هم بي هوش باشه...
يعني من دو روزه که بي هوشم؟؟...واي،خداي من...مگه ميشه؟؟...سينا...سينا چي؟؟...اون به کمک ما احتياج داره...
دستم رو آروم تکون دادم و دوباره سعي کردم چشمهام رو باز کنم...
صداي پسر اولي رو شنيدم:دستش تکون خورد آرشام...
حس کردم يکي رو صورتم خم شد...
صداشو شنيدم که به انگليسي گفت:خانوم...خانوم،حالتون خوبه؟؟...مي فهمين من چي ميگم؟؟...
آروم سرم رو براش تکون دادم...
-آروم چشمات رو باز کن...
کمي ديگه سعي کردم و بالاخره تونستم بازشون کنم...بلافاصله،نگام تو چشمهايي سبز رنگ گره خورد...انقدر جدي نگام مي کرد که همينجور خشک شدم و خيره نگاش کردم...با ديدن چشمهاش،انگار جنگل رو ميديدي...
خودشو کشيد کنار و با طعنه گفت:مثه اين که خوبي و چشماتم خوب کار مي کنه...
اخم کردم...دستم رو روي بازوم کشيدم و سعي کردم نيم خيز بشم...
اومد جلو و شونه هامو گرفت...
به انگليسي و با عصبانيت گفتم:دستتو بردار...
از صدام وحشت کردم...سرما خورده بودم و اساسي گرفته بود....
-با من بحث نکن بچه...من پزشکم و بهت ميگم که بايد استراحت کني...
سعي کردم خودمو از دستش رها کنم...با عجله گفتم:بذار برم...بايد برم...زندگي يه نفر به من بستگي داره...بايد به جايي زنگ بزنم...تا الآن هم خيلي دير شده....
رو به اون يکي پسر کرد و گفت:برو گوشيو بيار پيام...
پسر سري تکون داد و از اتاق بيرون رفت....
آرشام:حالا دراز بکش...بايد به من يه سري مسائل رو توضيح بدي...
نگاهي به چهرش انداختم و دراز کشيدم...تازه متوجه شدم شال سرم نيست...نگاهم به ملحفه اي افتاد که رو تخت بود...دستمو به سمتش دراز کردم و رو سرم انداختمش...
اصلا حواسم به آرشام نبود...اشک تو چشمهام حلقه زده و بغض کرده بودم...نمي دونستم سينا کجاست...دعا دعا مي کردم دير نشده و اونا نرفته باشن...
آرشام:چرا گريه مي کني؟؟...چرا ملحفه رو انداختي رو سرت؟؟...راستي اسمت چيه؟؟...
به فارسي گفتم:بارانم...
مکث کرد...به فارسي و با تعجب گفت:تو ايراني هستي؟؟...
-آره...
با لبخند گفت:پس هموطني....
همون موقع پيام گوشي به دست اومد تو و دادش دست من...
کمي فکر کردم تا شماره ي خونمون يادم اومد....سريع گرفتمش...
دو بوق نخورده بود که باربد جواب داد:بله...
با بغض گفتم:باربد،منم...
مکثي کرد و با داد گفت:شما کجايين؟؟...هيچ ردي ازتون نيست...خوبي عزيزم؟؟...سينا چطوره؟؟...
بدون اينکه جوابشو بدم،تند و سريع گفتم:گوشيو بده به بابا...زود باش...
-باشه...
بلافاصله صداي بابا رو شنيدم که گفت:چي شده باران جان؟؟...کجايين؟؟...
با گريه گفتم:وقت نداريم بابا....شايد تا الآنم دير شده باشه...من نمي دونم کجام...آلن،ما رو گرفته بود و من به درخواست سينا فراتر کردم تا به شما خبر بدم...دو روز که بي هوشم و دو نفر منو پيدا کردن...از روز فرارم،دوروز مي گذره....اونا منو وسيله قرار دادن و از سينا خواستن دوباره باهاشون همکاري کنه...
بابا با نگراني گفت:تو کجايي؟؟...از کجا زنگ مي زني؟؟...
به آرشام نگاه کردم و گفتم:اينجا کجاست؟؟...
-روستاي.....
سريع به بابا گفتم کجام و ازشون خواستم هرچه سريعتر خودشونو برسونن...
بابا:گريه نکن باران....ما نميذاريم بلايي سرش بيارن..مطمئن باش...خود سينا مي دونه بايد چيکار کنه...شايد اومدن ما به اونجا بي فايده باشه...اگه آلن مي دونه که تو فرار کردي،حتما از مخفيگاهشون اومدن بيرون...تو جاشون رو مي دونستي و ميومدي به ما ميگفتي...بايد تو درياها دنبالشون باشيم...تقريبا مطمئنم اون خونه خاليه ولي محض اطمينان،چند نفر رو مي فرستم...تو رو هم برمي گردونن...
گوشيو قطع کردم و بلند زدم زير گريه...
پيامکچرا انقدر گريه مي کني تو دختر؟؟..
با صدايي گرفته گفتم:شماها چجوري منو پيدا کردين؟؟...
آرشام:شانس اوردي...نزديک بود لهت کنم....
-يعني چي؟؟...
-افتاده بودي وسط جاده...
پيام:جا قحط بود؟؟...اگه ما بهت مي زديم و مي مردي،مي خواستي چيکار کني؟؟...
-دست خودم که نبود...
آرشام نگاهي به پيام انداخت و گفت:يه لحظه خفه...
رو به من ادامه داد:رنگت حسابي پريده بود...بدجايي افتاده بودي...منم شانسي اومدم اينجا....چند روزي مرخصي گرفتم تا استراحت کنم...از اين جاده،ماشينهاي کمي رد ميشه...در واقع تعدا معدودي هستن که از اين جاده استفاده مي کنن...سرسبز ولي طولانيه...جاده ي ديگه اي هم هست که راهش به اينجا نزديکتره...
پيام:خلاصه اينکه خيلي خوش شانسي...اگه اين دوست ما نمي خواست بياد اينجا،بايد همونجا مي موندي و خوراک گرگا مي شدي....
من:پس شانس اوردم...
پيام:آره...شانس اوردي...يه خوبيه ديگه هم داشت،اونم اينکه آرشام پزشکه و تونست گلوله رو از بازوت دربياره...
نگاهم به سمت آرشام کشيده شد...
من:ممنونم...نمي دونم اگه منو پيدا نمي کردين،چه بلايي سرم ميومد...
نگاهش رو بهم دوخت و گفت:خواهش مي کنم...من وظيفم رو انجام دادم...نيازي نيست ممنون باشي...مي خواستم ببرمت بيمارستان ولي با اين شرايطي که داشتي،کمي مشکوک شدم...
سرم رو تکون دادم و گفتم:حتما خيلي کنجکاو شدين تا درباره ي من بدونين،نه؟؟...
آرشام همينجوري نگام کرد ولي پيام نشست کنارم و با اشتاق گفت:آره...من که خيلي دوست دارم بدونم...
همه چيزو براشون تعريف کردم...نمي دونم چرا احساس مي کردم مي تونم بهشون اعتماد کنم و از زندگيم براشون بگم...مخصوصا پيام...خيلي پسر خوبي بود ولي آرشام،پسري مغرور و ازخودراضي به نظر ميومد...
پيام با هيجان گفت:پس پليس و پليس بازيه....دوست دارم بدونم آخرش چي ميشه و به کجا مي رسين...
سرم رو تکون دادم و گفتم:خودمم همينو مي خوام...
آرشام:تو خيلي مقاومي...با اون زخم و سرماخوردگي،خيلي خوب تونستي خودتو نگه داري...
چهرم توهم رفت و گفتم:من خودمو مقصر مي دونم...اگه مي تونستم بيشتر تحمل کنم،به جايي مي رسيدم و از يکي کمک مي گرفتم....
-نه...تو خيلي مقاومت کردي....تا همين جا هم خوب اومدي و تونستي خودتو نگه داري...
پيام از جاش بلند شد و گفت:من ميرم سوپتو بيارم...
من:اصلا اشتها ندارم...
آرشام با تحکم گفت:ميل ندارم يعني چي؟؟...تو بايد سوپ بخوري تا قواي از دست رفتت رو به دست بياري...
نگاهم به چهره ي با نمک پيام افتاد...صورتي سبزه بود و کمي ته ريش داشت...قدش متوسط و کمي چاق بود...چشمهاش قهوه اي تيره بودن و برق ميزدن...لبهاش کمي پهن و بينيش متناسب با صورتش بود...چهرش در کل خوب بود...از همون اول صميميت نگه و کلامش به دلم نشست...
به سقف نگاه کرد...دستاش رو برد بالا....زيرلب،طوري که ما بشنويم گفت:خدايا...من بدبخت بين دوتا خل و ديوونه گير افتادم...چه گناهي کردم که اين عذابمه...اين پسره ي نچسب رو که چندين ساله دارم تحمل مي کنم،حالا يکي ديگه هم اضافه شد...
آرشام:چقدر حرف ميزني پيام...برو سوپشو بيار...
سرشو انداخت پايين و همونجور که زيرلب حرف ميزد،از اتاق خارج شد...نگاهم به لباسام افتاد...يه تيشرت مردونه و شلوار گرم کن پام بود...تي شرت تو تنم زار مي زد و اينم مي دونستم که شلوار برام بلنده...دستم رو روي تي شرتم گذاشتم و خشکم زد...چشمهام گرد شده بودن...چندثانيه گذشت...
نگاهم به سمت آرشام کشيده شد...پاش رو روي پاش انداخته بود و دست به سينه به صندلي تکيه داده و من رو نگاه مي کرد....خيلي خونسرد...عينک طبي به چشم داشت...فرمش خيلي قشنگ بود...رنگش مشکي بود و به چشمهاي جنگليش حسابي ميومد...
دستم رو روي تي شرتم گذاشتم و گفتم:اينا...
با همون خونسردي گفت:عوضشون کردم!!!...
با تعجب نگاش کردم و با صدايي بلند گفتم:تو به چه جرعتي به لباساي من دست زدي و عوضشون کردي....
دستش رو به صورت تهديد آميز جلوم گرفت و به طرفم خيز برداشت...کمي خودم رو عقب کشيدم...جذبش زيادي زياد بود...
با لحني جدي گفت:ببين دختر جون،من عاشق چشم و ابروت نيستم که داري اينجوري مي کني...تو درباره ي من چي فکر کردي؟؟؟...اگه لباساتو عوض نکرده بودم تا الآن مرده بودي و رفته بودي اون دنيا...الکي ناز نکن که من نمي کشمش...من وظيفم رو انجام دادم..بفهم که من يه پزشکم و يه سري چيزا به عهدمه...من اون موقع به تو فکر نمي کردمفبه دختري فکر مي کردم که اگه لباساش عوض نشه،ميفته مي ميره...من نمي خواستم عذاب وجدان داشته باشم...
انگشتش رو اورد پايين و دوباره به حالت اولش برگشت و ادامه داد:پس خيال بيهوده نکن...
از يه طرفي هم بهش حق ميدادم...اون بدبخت منو پيدا کرده بود و اگه اين کار رو نمي کرد،شايد من مي مردم...نمي دونستم چي بگم...از جمله ي آخرش عصبي شدم...روم نمي شد تو چشمهاش نگاه کنم...تا حالا هيچ کس بدنم رو نديده بود ولي اون...واي...خدا...دستم رو گذاشتم رو سرم تا سوت نکشه...
خواستم جوابش رو بدم که در باز شد و پيام سيني به دست اومد تو...
بخار سوپي که تو کاسه بود به خوبي ديده ميشد...ناخوداگاه اشتهام تحريک شد و حس کردم چقدر گشنمه...
پيام نزديکم اومد و گفت:چرا اينجوري به سيني نگاه مي کني؟؟..تو که مي گفتي گشنت نيست....چي شد؟؟...
باخجالت گفتم:يهو حس کردم گشنمه...
صداي پورزخند آرشام رو به خوبي شنيدم...پسره ي مغرور و مزخرف...حتما فکر کرده دارم ناز مي کنم...خيلي غلط کرده....
نگاهم رو به پيام دوختم و گفتم:شال دارين؟؟...
پيام:نه بابا....شال کجا بود...ما که دختر نداريم...حتما من و آرشام بايد شال بداريم سرمون تا دختراي نامحرم چشمشون به ما نخوره چشممون نزنن...
با لبخد بهش نگاه کردم...
سيني رو گذاشت رو پام و به سمت دراور رفت...کمي گشت و با يه تي شرت برگشت...
پيام:شال و روسري و اينجور چيزا نداريم...مي توني اينو بندازي رو سرت...
تي شرت رو ازش گرفتم و رو سرم انداختم و ملحفه رو برداشتم...مي دونستم قيافم چقدر مضحک شده ولي چاره ي ديگه اي نداشتم...به سوپ نگاه کردم...بوش مستم مي کرد...دلم به قار و قور افتاد...
پيام:بخور ديگه بابا...اون بدبختم داره ساز مي زنه...گناه داره...انقدر براش ناز نکن و غذا رو بهش برسون....
با خجالت سرم رو انداختم پايين...قاشق رو از کنار کاسه برداشتم و اولين قاشق رو خوردم...زير نگاشون غذا خوردن سخت بود....پيام هم يه صندلي اورد و کنار آرشام نشست...هر دو نگاهم مي کردن...
سوپ خوش مزه اي بود...
پيام:چطوره؟؟...
-خيلي خوش مزه است...آشپزش کيه؟؟...
-بنده...
-جدي؟؟!!...
-آره....
-کارت درسته...
-بالاخره چندسال که دارم آشپزي مي کنم،بايدم درست باشه...
سوپ رو خوردم و دهانم رو با دستمال کاغذي پاک کردم...فکر سينا لحظه اي ولم نمي کرد...هردوشون از اتاق خارج شدن و من با فکر سينا به خواب رفتم...
چشمهام رو باز کردم و از خواب بيدار شدم...هواي اتاق تاريک بود و چند ثانيه اي گذشت تا يادم بياد کجام...از جام بلند شدم و به سمت در رفتم...حدسم درست بود...شلوار تا زيرپام ميومد...خلاصه قيافه ي خنده داري پيدا کرده بودم...در اتاق رو باز کردم...مستقيم به حال راه داشت...
آرشام و پيام رو مبل نشسته بودن و داشتن تلويزيون نگاه مي کردم...
پيام:ساعت خواب باران خانوم...
همون موقع يه خانوم تقريبا مسن از آشپزخونه بيرون اومد و با ديدن من گفت:بيدار شدي دخترم؟؟...
لبخندي بهش زدم و گفتم:بله....
پيام نگاهم کرد و با خنده گفت:چقدر تو لاغري...لباسا توتنت زار مي زنن...
با حاضر جوابي گفتم:شماها خيلي گنده اين...من به اين خوبي...
با فکر اين که اين خانوم مي تونست لباسام رو عوض کنه،اخمام رفت توهم...فکر سينا هم که لحظه اي ولم نمي کرد...خودم رو مقصر مي دونستم...شايد اگه غذاي بيشتري مي خوردم،مي تونستم انرژي بيشتري داشته باشم و به موقع بهش کمک کنم...از کم غذايي مي ترسيدم...مي ترسيدم دوباره تو موقعيتي قرار بگيرم و به دليل ضعف بدني،از حال برم...
صداي تلفن اومد...پيام بلند شد و جواب داد و بعد گوشي رو به سمت من گرفت...
با تعجب گفتم:کيه؟؟...
پيام:ميگن همکاراي پدرتن...
با تعجب گوشي رو ازش گرفتم و گفتم:بله؟؟...
-سلام باران خانوم...
-سلام...بفرماييد...
-سعيدم...
-احوال شما آقا سعيد؟؟...از سينا خبري نشد؟؟...تونستين پيداش کنين؟؟...
-ممنون...
با مکث و صدايي غمگين گفت:رفتن باران خانوم...
وسط پذيرايي وايساده بودم و داشتم با سعيد حرف مي زدم...با اين حرفش،ناخوداگاه زانو زدم و نشستم...اميد داشتم که سينا همين جا باشه...اميدم نا اميد شده بود و من خودمو مقصر مي دونستم...چشمهام رو بستم تا قطرات اشکم آزاد بشن و رو صورتم بريزن...
ادامه داد:خونه رو با بدبختي پيدا کرديم...هيچکس تو نبود...يه سري از بچه ها رفتن گمرک...اونا از راه دريا رفتن...
ديد من حرفي نمي زنم،گفت:باران خانوم،حالتون خوبه؟؟...
با صدايي لرزون گفتم:نه...اصلا خوب نيستم...سينا تو وضعيت بديه...من چجوري بايد خوب باشم؟؟...پيداش کنين آقا سعيد...پيداش کنين...
بغضم شکست و شروع کردم به گريه کردن...با همون چشمهاي بسته...تلاشي نمي کردم تا جلوي اشکام رو بگيرم...مي دونستم نميشه جلوشون رو گرفت...
سعيد با ناراحتي گفت:گريه نکنين باران خانوم...ما سينا رو پيدا مي کنيم...اون علاوه بر دوست،موافُق خوبي براي ما بود...
در ادامه ي حرفاش گفت:ميشه گوشي رو بدين به يکي از اهالي خونه؟؟...
همون موقع يکي زيربازوم رو گرفت و بلندم کرد...چشمهام رو با بي حالي باز کردم و چشمم به همون خانوم مسن افتاد...
خانوم مسن:پاشو دخترم...پاشو...اينجوري شوهرت پيدا نميشه...خودتو عذاب نده...
گوشي رو به سمت پيام گرفتم وگفتم:باهاتون کار داره...
به اون خانوم تکيه دادم و با کمکش روي مبل نشستم...بلند شد و رفت تو آشپزخونه...چشمهام رو روي هم گذاشتم...پيام داشت آدرس خونه رو ميداد...مي دونستم مي خوان بيان دنبالم...احساس کردم مبل از سنگيني رفت تو...يکي کنارم نشسته بود...چشمهام رو باز کردم و به اون سمت برگشتم...آرشام بود..روم نمي شد تو چشمهاش نگاه کنم...
آرشام:من باهات شوخي کردم...لباساتو سارا خانوم عوض کرد...
از يه طرف خوشحال بودم و از طرف ديگه،فکرم مشغول بود...نگاهم به سارا خانوم افتاد...ليوان آب قندي دستش بود و به سمتم ميومد...
اومد کنارم و ليوان رو به لبم نزديک کرد و گفت:بخور مادر...فشارت اومده پايين...دستات يخ کردن...
مخالفت نکردم و با کمکش کمي از آب قند رو خوردم...
صداي آرشام رو شنيدم که گفت:خودتو مقصر ندون...خواستي مي توني با من حرف بزني...من روانپزشکم...به خاطر همين بود که تونستم گلوله رو از دستت در بيارم...يه کم برام سخت بود...من جراح نيستم ولي دوره ي عمومي رو گذروندم...
سرم رو تکون دادم و گفتم:حتما...
پيام اومد سمتمون و رو به من گفت:ميان دنبالت...
سرم رو تکون دادم و از جام بلند شدم...اشک جلوي ديدم رو تار کرده بود...
با کمک سارا وارد اتاق شدم...لباسام رو برام اورد...همه رو شسته بودن...سوراخ روي پالتو،عجيب تو چشمم ميزد...با کمک سارا،لباسام رو پوشيدم و وارد حال شديم...
پيام:انقدر نااميد نباش...
با بغض سرم رو تکون دادم و گفتم:تقصير منه...
پيام:خودتو مقصر ندون...
آرشام از جاش بلند شد و به طرفم اومد...کارتي رو به سمتم گرفت و گفت:اينا شماره هاي منه...مطب،موبايل و خونه...خوشحال ميشم،هر موقع که احساس تنهايي مي کردي و يا يه همزبون مي خواستي،بهم زنگ بزني...
به زور لبخند زدم و کارت رو ازش گرفتم و گفتم:من نمي دونم چطور از شماها تشکر کنم...اگه شما نبودين...
پيام:چقدر تعارف مي کني...هرکسي ديگه اي هم که جاي ما بود،همين کار رو مي کرد...
لبخند تلخي زدم و هيچي نگفتم...
صداي زنگ در بلند شد...پيام در رو باز کرد....
در نيمه باز بود و پيام جلوي ديدمو مي گرفت...صداي سلام کردن سعيد و بابام رو شنيدم...سريع از جام بلند شدم و به سمت در دويدم...با بي قراري دسته ي در رو تو دستم گرفتم...دسته در از دست پيام رها و در باز شد...
با بي قراري گفتم:چي شد؟؟...چي شد بابا؟؟...سينا چي شد؟؟...
نمي دونم چرا اميد داشتم تو همين چند دقيقه،به يه نتيجه اي رسيده باشن...
بابا نزديکم اومد...دستاش رو به سمت شونه هام اورد...شونه هام رو تو دستاش گرفت...سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:تو چرا رنگت پريده؟؟...بايد قوي باشي باران...نگران نباش...آروم باش بابا...
خودمو پرت کردم تو بغلش و با گريه گفتم:چجوري آروم باشم؟؟...چجوري نگران نباشم؟؟...هيچ خبري ازش نيست...من مقصرم...من احمقم...بايد پيشش مي موندم...نبايد ميومدم بيرون...نبايد تنهاش ميذاشتم...من نمي دونستم اينجوري ميشه ولي نبايد تنهاش ميذاشتم...
سرم رو روي سينش گذاشت و آروم تکونم داد...داشتم آروم مي شدم...يه تکيه گاه بود برام...
آروم تو گوشم گفت:نه...تو مقصر نيستي...مقصر اصلي منم...منم که باعث اين همه بدبختي شدم...
انقدر تو بغلش گريه کردم تا آروم شدم...
بابا رو به سعيد گفت:برو ماشينو روشن کن...به بچه ها بگو برگردن...3-4 نفرشون برن مخفيگاه آلن و اونجا بمونن...
سعيد احترامي گذاشت و گفت:بله قربان...
کارت آرشام تو دستم بود....مشتم رو باز کردم و به کارت بدبخت نگاه کردم...از بس که فشارش داده بودم،مچاله شده بود...دستم رو به سمت جيبم بردم و کارت رو گذاشتم توش...با همه حداحافظي کرديم...به بابا تکيه دادم و از خونه ي اونا که ويلا مانند بود،خارج شديم...
نفس عميقي کشيدم و سعي کردم آروم باشم...بابا در عقب رو باز کرد...سرم رو بوسيد و کمکم کرد بشينم...خودش رفت صندلي جلو...سعيد هم پشت فرمون نشست...
بابا:چي شد سعيد؟؟...
سعيد:انجام شد سرهنگ...
بابا به سمتم برگشت و با لبخند کمرنگي پرسيد:خوبي دخترم؟؟...
به زور لبخندي تحويلش دادم و گفتم:بهترم...
به بيرون نگاه مي کردم...همش سياهي بود...هيچي ديده نميشد...کمي که جلوتر رفتيم،به جاده اي رسيديم که چراغ داشت...سرم رو به شيشه تکيه دادم...دوباره اشکم سرازير شد...با دستم پاکشون کردم...کم کم به شهر رسيديم...
با بغض گفتم:بايد کجا برم؟؟...
بابا:خونه...
-کدوم خونه؟؟...
-خونه ي ما...خونه ي خودت...پيش مامانت و باربد...
بغضم بيشتر شد...يعني ديگه به خونه ي سينا نميرم؟؟...اون خونه رو دوست داشتم...دوران خوبي رو با سينا گذرونده بوديم...عين دوتا دوست باهم زندگي مي کرديم...
من:بابا؟؟...
-جانم...
-ميشه...ميشه يه سر بريم خونه ي سينا؟؟...يه سري وسايلم اونجاست...
با کمي مکث گفت:باشه...
به اون سمت حرکت کرديم...
يهو گفتم:ما که کليد نداريم...
بابا:من يه يدک دارم...
با خوشحالي خنديدم ولي بلافاصله خندم قطع شد...نمي تونستم بخندم...خنده برام تلخ بود...
بالاخره رسيديم...آروم از ماشين پياده شد...
من:چجوري ما رو بردن؟؟...مگه ساختمون دوربين نداشت؟؟...
بابا:چرا داشت...متأسفانه دوربينا رو از کار انداخته بودن و. ما هيچ چيز ضبط شده اي نداشتيم تا حداقل به کمک اون ويدئو ها،به شما کمک کنيم...تمام شک ما به شهروز بود...همه رو شهروز تمرکز داشتن...هيچ کس فکرش رو هم نمي کرد پاي شخص ديگه اي هم وسط باشه...من يه کم شک کردم و دنبال آلن هم بودم...جديدا تونستن رد شهروز رو بزنن و پيداش کنن...هنوز هيچ اقدامي براي دستگيريش نکرديم...
من:حالا سينا چي ميشه؟؟...
-نگران نباش...اون مي تونه از خودش محافظت کنه...
با گريه گفتم:نمي تونه...نمي تونه به خوبي از خودش محافظت کنه...اونا شکنجش کردن و دستش رو هم شکستن...
چهره ي بابا گرفته شد و سرش رو به نشونه ي تأسف تکون داد...
دکمه ي آسانسور رو زديم و منتظر مونديم...
من:مي خوام از پله ها بيام...
بابا:چرا؟؟...
لبخندي زدم و گفتم:همينجوري...هوس کردم از پله ها برم بالا...
بابا سرش رو تکون داد و سوار آسانسور شد و من هم از پله ها رفتم بالا...وقتي به در رسيدم،نفس نفس ميزدم...بابا اينا خيلي وقت بود که رسيده بودن...
بابا با کليد در رو باز کرد...بوي سينا به مشامم خورد...
ادامه دارد....
هوی...!
تویی ک پشتم میگی خیلی لاشیه!
داداشم سلام رسوند گفت بت بگم ابجیت خیلی ناشیه...!
ارسالها: 60
موضوعها: 10
تاریخ عضویت: Apr 2014
سپاس ها 155
سپاس شده 228 بار در 54 ارسال
حالت من: هیچ کدام
پست نهم
بابا تنش رو کشيد کنار تا وارد شم....کفشهام رو دراوردم و وارد خونه شدم...از همون جلوي در بوشو حس مي کردم...چشمهام رو بستم و بو کشيدم...ياد روزي افتادم که منتظر بودم در رو برام باز کنه...با چشمهاي بسته که اشک توشون حلقه زده بود،لبخندي کم جون زدم...چشمهام رو باز کردم...پشتم به بابا بود،در همون حال گفتم:من الآن ميام...
آروم آروم به سمت اتاقمون رفتم...در رو باز کردم...نگاهم رو عکس سينا نشست...عکسي که روي ميز کنسول بود و به من لبخند ميزد...به سمت عکس رفتم...جواب لبخندش رو دادم و قاب عکس رو تو دستم گرفتم...با انگشتام روي گونش کشيدم و زيرلب گفتم:کجايي پسر؟؟...مراقب خودت باش...
آب دهنم رو قورت دادم و نگاهي به اطرافم انداختم...عکس رو روي تخت گذاشتم و به سمت کمد رفتم...ساک کوچکي برداشتم و زيپش رو باز کردم...به سمت کمد لباسام رفتم...دنبال لباس قرمزي مي گشتم که با سينا گرفتم...بالاخره پيداش کردم...با ياد اون روز لبخندي زدم...لباس رو با احتياط از کمد بيرون اوردم و گذاشتم رو تخت...کمي نگاش کردم و بعد،با احتياط گذاشتمش تو ساک...
به سمتد کنسول رفتم و کشوش رو باز کردم...نگاهم به گوشواره ها خورد...بلندشون کردم و جلوي چشمم گرفتمشو...کمي تابشون دادم و گذاشتمشون کنار لباس...عکس سينا رو هم که روي تخت گذاشته بودم،بلند کردم و با لمس صورتش،گذاشتم تو ساک...
خم شدم و زير تخت رو نگاه کردم...دستم رو دراز کردم و دفترچه خاطراتم رو برداشتم...گذاشته بودمش زيرتخت تا چشم سينا بهش نخوره...مي دونستم اگه پيداش مي کرد،بي برو برگرد مي خوندش...همه ي خاطراتم رو توش مي نوشتم...الآن هم که خونه ي بابامم،دارم مي نويسم...چند ساعت پيش از خونه ي سينا برگشتيم...
دفتر رو هم برداشتم و گذاشتم تو ساک...به سمت شالهام رفتم...چندتا از دسته گلاي سينا رو برداشتم...همونايي رو که انداخته بود تو ماشين لباس شويي و رنگشون رو خراب کرده بود...اونا رو هم برداشتم...
وسايلم رو برداشتم و نگاه آخرم رو به اتاق انداختم...نفسي کشيدم و از اتاق بيرون اومدم...بابا و سعيد داشتن حرف ميزدن که با ديدن من،حرفشون رو خوردن و ديگه ادامه ندادن...
من:بريم بابا..کارم تموم شد...
بابا از جاش بلند شد و گفت:باشه...
به سعيد اشاره کرد و اونم بلند شد...گوشي رو هم برداشتم...
از خونه بيرون اومديم...رو به بابا گفتم:من از پله ها ميام...
بابا:باشه...ساکو بده به من...
مکثي کردم و ساک رو دادم به بابا...بهع ياد اون روز که سينا رو سرکار گذاشتم،از پله ها پايين اومدم...تمام اجزا اون خونه،براي من تداعي کننده ي خاطره بود...يادش بخير...اون روز چقدر حرصش دادم و به قيافش خنديدم...
بالاخره از پله ها پايين اومدم...از ساختمون خارج و سوار ماشين شديم...
بابا:کار ديگه اي نداري؟؟...
-نه...
-پس ميريم خونه...
حرفي نزدم و چشمهام رو بستم تا کمي آروم بشم...به خاطراتمون فکر مي کردم...
با صداي بابا چشمهام رو باز کردم...
بابا:پياده شو دخترم...رسيديم...فربدم بالاست...
با شنيدن اسمش خوشحال شدم...دلم براش يه ذره شده بود...فربد...
از ماشين پياده شدم...
بابا رو به سعيد گفت:بالا نمياي سعيد جان...
-نه...ممنون سرهنگ...
-اينجوري که بد ميشه...
-ما با شما اين حرفا رو نداريم...ايشاا...يه وقت ديگه ميايم پيشتون...
-باشه...
رو به سعيد گفتم:ممنون آقا سعيد...خيلي بهتون زحمت داديم...
-نه باران خانوم...اين حرف رو نزنين...
خداحافظي کرديم...بابا زنگ در رو زد...در باز شد و رفتيم داخل...ساکم دست بابا بهادر بود...
تو آسانسور،بابا گفت:بي تابي نکن باران...
-سعيم رو مي کنم ولي برام سخته...هيچ خبري ازش نيست بابا...
-مي دونم سخته ولي تو هم سعي کن خودتو کنترل کني...فرنوش ببينه غصه مي خوري،ناراحت ميشه...
-باشه...
آسانسور وايساد و پياده شديم...
سه جفت چشم بهمون نگاه مي کردن...مامان فرنوش،فربد و باربد...دستاي مامان فرنوش باز شده بود و به من نگاه مي کرد...با اشتياق به سمتش رفتم و خودمو تو بغلش جادادم...گرم بود و ارامش بخش...
مامان:چرا رنگت پريده بارانم؟؟...خوبي مامان؟؟...
اشکام رو کنترل کردم تا ناراحتش نکنم...سرم رو به سينش فشار دادم و گفتم:چيزي نيست مامان...خودتو نگران نکن...کمي سرماخوردم...
بابا:فرنوش جان بذار بياد تو حالا....بعد هرچقدر دوست داشتي بغلش کن....خستست...
مامان هول هولکي خودشو کنار کشيد و گفت:خاک به سرم...اصلا حواسم نبود...انقدر دلم براش تنگ شده بود که نفهميدم دارم چيکار مي کنم...
خنده ي بي جوني کردم و گفتم:خدانکنه مامان...اشکال نداره...منم مي خواستم تو بغلت باشم...
کفشام رو دراوردم....
نگاهي به فربد و باربد کردم...هر دو رو دوست داشتم...نمي دونستم اول تو بغل کدوم برم....يهو دوتا دستام رو باز کردم و دور گردن دوتاشون انداختم...هردورو باهم بغل کردم...البته اين اسمش بود چرا که هردو هيکلي بودن و دو برابر من...بينشون گم ميشدم...سرم رو روي شونشون گذاشتم و دستام رو دور گردنشون حلقه کردم..اجازه دادم اشکام لباسشون رو خيس کنه...
دست هردوشون اومد بالا و روي کمرو قرار گرفت...صداي هردوشون رو شنيدم که گفتن:باران...
يکي تو گوش سمت چپم گفت و اون يکي سمت راست...خودم رو حسابي تخليه کردم...مي دونستم اشکام تمومي ندارن...
سرم رو از روي شونشون برداشتم و نگاشون کردم..دستام هنوز دور گردنشون بود...هر دو خم شدن و گونم رو بوسيدن...
فربد تو گوشم گفت:آروم شدي؟؟...
تو ايران،فقط تو بغل فربد آروم مي گرفتم...نگاهي به چشمهاش کردم...جوابشو گرفت...
تازه متوجه درد بازوم شدم...چهرم تو هم رفت و نگاهم به سمت بازوم کشيده شد...اوردمش پايين و دستم رو گذاشتم روش...
باربد:چي شده؟؟...
من:چيزي نيست...جاي پانسمانم درد گرفت...
مامان با نگراني گفت:پانسمان چي؟؟...
نمي خواستم نگرانش کنم...باخنده اي نمايشي گفتم:هيچي...مهم نيست...يه گلوله حروم بازوم شد که آرشام زحمتش رو کشيد و در اوردش...
مامان به سمتم اومد و گفت:تو تير خوردي؟؟...
بابا مي دونست جريان چيه ولي بقيه کاملا در جريان اتفاقات نبودن...دست مامان رو گرفت و گفت:حالش خوبه و مشکلي نداره...
نگاهي به من کرد و گفت:برو لباساتو عوض کن و کمي استراحت کن...بارت جيگر کباب مي کنم تا بهتر بشي...خيلي خون ازت رفته...
رو به فربد ادامه داد:لباساي باران رو آماده کردين؟؟...
فربد:بله...تو اتاقشه...
با کمک فربد به سمت اتاقي رفتم که مي گفتن براي منه...
با نگراني گفت:مي خواي باهام حرف بزني؟؟...احساس مي کنم حال درستي نداري....
من:بذار لباسامو عوض کنم...
فربد:من ميرم آب بخورم...تا ميام؛لباستو بپوش...
شالم رو از سرم برداشتم و گفتم:براي منم يه ليوان بيار...
لباسم رو عوض کردم و روي تخت نشستم...حالم زياد خوب نبود...
تقه اي به در خورد و صداي فربد رو شنيدم:پوشيدي؟؟...
من:آره...
در باز شد و فربد و باربد اومدن داخل...لبه ي تخت نشستن و بهم نگاه کردن...
فربد:يه خبر بدم؟؟...
سرم رو تکون دادم...اونم گفت:سيما زايمان کرده...
تو جام تکون خوردم و گفتم:جدي؟؟...
-آره...دوتا پسر...
-واي،خدا به دادش برسه...دوتا پسر...فکر کن به پسر عموشون برن...هيچي ديگه...سيما بايد از خونه فرار کنه...
زيرلب زمزمه کردم:پسرعمو...سينا،پسرعمو دار شدي...
من:کي؟؟...
فربد:روز تولدتون...وز...
سعي کردم از تيريپ افسردگي و ناراحتي خارج بشم...ظاهرم رو بايد حفظ مي کردم تا نگرانم نشن....
رو به باربد گفتم:تو چيکار کردي؟؟...دختري،مختري،چيزي... مي خوام واسه يکي خواهر شوهر بازي دربيارم...
فربد:نه بابا چه خبري..اين انقدر بي عرضست که دخترا نگاشم نمي کنن...
باربد چشم غره اي به فربد رفت و گفت:شنيدي که ميگن حلال زاده به داييش ميره،نه؟؟...چرا خودتو نميگي که نزديک چندماهه درگير ساحلي...
فربد با حالتي فيلسوفانه گفت:اون جمله جنبه ي علمي نداره...تو زياد جدي نگير...ساحلم داره برام ناز مي کنه...مي دونه تا آخر دنيا نازشو مي کشم...حداقل من يکيو دارم ولي تو همونم نداري...
بين حرفشون پريدم و گفتم:منم هستما...سوال پرسيدم،جواب مي خوام نه جر و بحث شما دوتا...
فربد:نيست ديگه عزيزم...نداره...از اين داداش تو آبي گرم نميشه...
رو به فربد گفتم:از ساحل چه خبر؟؟...
پوفي کرد و گفت:خبر که چه عرض کنم...يکي در ميون جواب تلفنام رو ميده و هي ناز مي کنه...خبر درست و حسابيم که به آدم نميده...
خوشم اومده بود که ساحل هنوز در برارش مقاومت مي کرد...
من:از ايران چه خبر؟؟...
فربد با حرص گفت:تو چقدر فوضولي...دوروز نبوده و اونوقت مي خواد از همه چيز سردربياره...
بدون اين که اهميت بدم،صورت باربد رو بوسيدم و گفتم:اينم براي تولدت...
اونم با خنده صورتم رو بوسيد و گفت:اينم براي تولد تو...
سرم نزديک سر باربد بود که دستاي فربد رو سرمون قرار گرفت...سرامون رو کوبيد به هم و گفت:اينم براي تولدتون...
آخي گفتم و دستم رو روي سرم گذاشتم...باربد هم همينطور...نامرد خيلي محکم سرامون رو به هم زده بود...
با حرص گفتم:دستات بشکنه فربد...
باربد مثه پيرزنا گفت:بگو ايشاا... ننه....خدا به زمين گرمت بزنه...ايشاا...بختت بسته بشه و بترشي...ايشاا..هيکلت زيگيل بارون بشه و کسي نگات نکنه...
هم خندم گرفته بود و هم چندشم شده بود...
فربد:تو آماده اي به من بپري،نه؟؟...
باربد:تقصير خودته...حسودِبدبخت...چندسال باران پيشت بود و حالا به ابراز محبت ما حسودي مي کني؟؟...خاک تو سرت...
فربد:برو بابا...تا فردا بشينين و همديگه رو ببوسين و بهم تبريک بگين...به من چه...قل همديگه اين ديگه...هردو خل و ديوونه...
باربد:حلال زاده به داييش ميره...
فربد:خفه بمير توام...هرچي ميشه،پاي اين جمله ي مسخره رو مي کشه وسط...
تقه اي به در خورد که باعث شد هر دو سکوت کنن...
نگاهم به بابا افتاد...بشقاب به دست لبخندي زد و اومد کنارم...
بابا:برات جيگر کبابا کردم...خون زيادي ازت رفته...
اصلا از طعمش خوشم نميومد...حاضر بودم بميرم ولي اجزا گوسفند بدبختو نخورم...فکر کنم قيافم خيلي ضايع شده بود که فربد بل گرفت...
فربد:قيافه رو...چرا خودتو مثه زهرمار مي کني؟؟...
باربد:برجشو جا انداختي...
فربد چشم غره اي بهش رفت و گفت:جا ننداختم...اين که عصبي نيست بهش بگم برج زهرمار...همون زهرمار بسشه...
احساس مي کردم خنده ي همه مثه من مصنوعيه...
فربد بشقابو از بابا گرفت و گفت:نگران نباش بهادر خان...خودمون به خوردش ميديم...
چشمکي به باربد زد و خنده ي بدجنسي کرد...
بابا رو به من گفت:بخور باران...
نگاهمو از جيگر رفتم و به بابا دوختم...
-باشه....ممنون بابا...خودتون چي؟؟...
درحالي که به سمت در مي رفت گفت:تشکر لازم نيست عزيزم...براي خودمون هم کباب کردم...بيرونه...
بابا از اتاق خارج شد...فربد ناخونکي به جيگر زد که باربد گفت:هوي...نکن...قل عزيزم بايد بخوره...
فربد:قل عزيزت لوس تشريف داره و ناز مي کنه...ما اينجا نازکش نداريم...خودم در خدمت اين جيگرا هستم...
مي دونستم داره شوخي مي کنه...باربد بشقابو روي پاي من گذاشت و گفت:اين فرصت طلبه و منتظر سوءاستفاده...بخور...
نگاهي به بشقاب انداختم...پر پر بود...
من:اين همه رو نمي تونم بخورم...
فربد خودشو به سمتم کشيد و گفت:خودم کمکت مي کنم عزييييزم...
با خنده گفتم:درد و عزيزم...من خر نميشم و همه رو در اختيارت نميذارم....
حق به جانب گفت:چرا الکي حرف مي زني؟؟...مي خوام دلت درد نگيره...
جگري از تو بشقاب برداشتم و گفتم:آره جون خودت...
فربد:جون عمت...
حرفي نزدم و به جگر نگاه کردم...شک داشتم...بخورمش،نخورمش...بالا خره گذاشتمش تو دهنم...
فربد:چرا اينجوري مي کني تو؟؟...
بي توجه بهش،نفسم رو حبس کردم تا طعمش رو حس نکنم...بينسم رو گرفتم و تکه ي بعدي رو خوردم...
فربد:واه واه...چقدر افاده داره...
باربد:خداييش انقدر تحملش برات سخته؟؟...جگر به اين خوشمزگي...
با صداي تو دماغي گفتم:خيلي خوشمزست...آخرشه...
بالاخره 7-8 تکه اي خوردم و بقيه رو دادم به باربد و فربد...دودستي تقديمشون کردم و اونا هم حسابي از خجالت جيگر بدبخت دراومدن....
باربد به بهونه ي بردن بشقاب از اتاق خارج شد...به پشتي تخت تکيه دادم...
رو به روم نشست...کمي نگام کرد و جدي شد...
فربد:بگو چته باراني؟؟...من که مي دونم اين خندهات ظاهرين و حالت خرابه...با من حرف بزن...
با بغض گفتم:آره...حالم خرابه...اساسي خرابه....همش فکر مي کنم بايد پيشش مي موندم ويا اينکه تلاش بيشتري مي کردم...
-اين اتفاقي که افتاده...تو نبايد انقدر خودتو ناراحت کني...اون مي دوننه داره چيکار مي کنه...
با حرص نگاش کردم و گفتم:مي دوني چه قدر جمله ي آخرت رو شنيدم؟؟...
نفس غميقي کشيد و چشمهاش رو بست...
يهو بازشون کرد و عميق نگام کرد و بعد گفت:باران؟؟...
منتظر نگاش کردم...
-تو...توعاشق سينا شدي؟؟...چيزي بينتون بوده؟؟...
شکه از حرفش ساکت شدم...عاشق؟؟...نه...من هيچوقت عاشق سينا نبودم...هيچوقت...
با قاطعيت گفتم:نه...من هيچوقت عاشقش نبودم...سينا برام يه دوست بود...يکي از بهترين دوستام...دوستي که باهاش زندگي مي کردم...کسي بود که هيچوقت پاشو از گليمش درازتر نکرد و در هر موقعيتي هوامو داشت...نگرانم فربد...خيلي نگرانم...اگه...اگه بلايي سرش بياد،من خودمو نمي بخشم....هيچوقت خودمو نمي بخشم...
صداي هق هقم سکوت اتاق رو شکست...به آغوش آرامبخش فربد پناه بردم...هق هقمو تو سينش خفه کردم...دستاش رو لاي موهام کشيد و گفت:حرف بيخود نزن...هيچيش نميشه...
انقدر تو بغلش گريه کردم تا آروم شدم...
خودمو کنار کشيدم و گفتم:ممنون فربد...هميشه آرومم مي کني...
آروم گونم رو بوسيد و رو تخت خوابوندم...دستاشو لاي موهام کشيد و گفت:بخواب باران...
-نمي تونم...
-مي توني...نبايد خودتو از بين ببري....
يهو گفتم:ساحل مي دونه؟؟...
-نه...اونا از شغل سينا خبر ندارن و نمي دونن چي شده...
-کي مي خواد بهشون بگه؟؟...
-احتمالا بابات فردا بهشون زنگ ميزنه...شايدم نگه...نگران کردن اونا هيچ نتيجه اي نداره...نگران ساحلم...
-بهتره نگن..ساحل خيلي سينا رو دوست داره...
-مي دونم...واسه همينه که مي گم نگرانم...حالا چشماتو ببند...سعي کن بخوابي...با نخوابيدنت،سينا پيدا نميشه...خودتو گول نزن و استراحت کن...فردا کلي کار داريم...بابات و باربد دارن ميرن دنبال کارا...فردا تو هم بايد بري ادارشون...
چشمهام رو بستم...دستاش تو موهام مي چرخيدن...همين کارش،باعث شد بعد از مدت زيادي،به خواب برم...
چندبار از خواب پريدم...نمي تونستم راحت بخوابم...چهره ي ناراحت سينا با اون چشمها ميومد جلوي صورتم و از خواب مي پريدم...فربد همچنان بالا سرم بود...وقتي حالم رو ديد،از اتاق خارج شد...چشمهام رو دوباره بستم که صداشو شنيدم:پاشو باران...اين قرصو بخور تا راحت تر بتوني بخوابي...
توجام نشستم...قرص و ليوان آبي رو که تو دستش بود گرفتم...نگاهي به قرص انداختم و گفتم:چيه؟؟...
-آرامبخشه...زياد قوي نيست...کمک مي کنه راحت بخوابي...
-نمي خوام...
-لج نکن باران...
-آرامبخش مي خوام چيکار؟؟...تنها چيزي که منو آروم مي کنه،سلامتي و نجات سيناست...
ليوان و قرص رو به طرفش گرفتم و گفتم:تا صبح با همين از خواب پريدنا سر مي کنم...مهم نيست...تو هم برو بخواب...
-با کي داري لج مي کني؟؟...جوابشو ندادم...رو تخت دراز کشيدم و لحاف رو تا زيرگردنم کشيدم بالا...
من:رفتي بيرون،در رو پشت سرت ببند...
مي دونست بگم نه يعني نه...
فربد:لجباز...
چيزي نگفتم و چشمهام رو بستم...حالم زياد مساعد نبود...
نمي دونم چندبار از خواب پريدم...چندبار چشمهام رو به اميد سينا باز و دستم رو به اميد ديدار و لمس دوبارش به سمت تصوير ذهنيم که باعث بيداريم ميشد دراز کردم...
فکر کنم آخرين باري که از خواب پريدم،ساعت 6 صبح بود و بعد،تونستم ساعتي استراحت کنم...
با چرخيدن دستي لاي موهام،چشمهام باز شدن..مامان فرنوش بود...لبخندي بهم زد و گفت:پاشو باران جان...
چشمهام خسته بود...نگاهي به مامان انداختم و گفتم:ساعت چنده؟؟...
مامان:نزديکه 9...
تو جام نشستم و کش و قوسي به بدنم دادم...دستام رو کشيدم بالاي سرم و دستام رو تو هم قلاب و بعد به دو طرف بازشون کردم...تو همون حال،خميازه ام گرفت...يکي از دستام رو پايين اوردم و گذاشتم رو دهنم تا ته حلقم رو به نمايش نذارم...
مامان با مهربوني گفت:مي دونم خسته اي ولي بايد بري اداره ي بابات اينا...باربد مياد دنبالت...
مامان از اتاق خارج شد...نگاهم به لباسام افتاد...يه تاپ و يه شلوارک...اولين بار بود که بعد از چندماه،با تاپ مي خوابيدم...بدترين خواب عمرم رو داشتم...هميشه با تاپ و شلوارک راحت مي خوابيدم ولي اين سري مسئله ي مهمتري بود که به کل خوابم و زندگيم رو به کهم ميزد....اين سري پاي زندگيم هم در ميون بود...
لباسام رو عوض کردم و از اتاق خارج شدم...وارد دستشويي شدم و يه مشت آب صورتم زدم...چشمهام کمي قرمز بودن....مي دونستم بخاطر کم خوابي و گريست...
رفتم تو آشپزخونه...مامان و فربد در حال خوردن صبحانه بودن...نشستم و کمي صبحانه خوردم...
من:باربد کي مياد؟؟...
مامان:برو آماده شو،کم کم بايد برسه...
تشکر کردم و از جام بلند شدم...به اتاقم رفتم و يکي از تونيک هايي رو که فربد از خونش و من از ايران اورده بودم رو پوشيدم...کمي آرايش کردم تا از اون حالت رنگ پريده دربيام...شالم رو سرم کردم و کيفم رو هم برداشتم...
داشتم شالم رو درست مي کردم که نگين حلقم بهش خورد و کمي نخکشش کرد...از تو آينه به دستم خيره شدم و نگاش کردم...حلقه به دستم ميومد...دستمو آروم اوردم پايين و رو به روي شکمم قرارش دادم...سرم رو انداختم پايين و با دست ديگم لمسش کردم...
زيرلب گفتم:کجايي سينا؟؟...
تقه اي به در خورد و بعدش مامان اومد تو اتاق...سريع تفيير حالت دادم و با يه لبخند به طرفش برگشتم...
مامان:باربد اومده دنبالت...
سرمو تکون دادم...گونشو بوسيدم و از کنارش رد شدم...فربد رو مبل نشسته بود و در حال ديدن تلويزيون بود...گونه ي اونو هم بوسيدمن و از خونه خارج شدم...برام سوال بود که چرا نميره سرکارش...بايد ازش مي پرسيدم...
درو باز کردم و نگاهم روي چشمهاي خاکستري باربد نشست...از ماشين پياده شده و دست به سينه وايساده بود...به ماشين تکيه داده و يکي از پاهاش رو هم به ماشين تکيه داده بود...
با ديدنم لبخندي زد و گفت:منتظر بودم يه ساعت ديگه بياي...
به سمت ماشين رفتم و گفتم:من مثه تو نيستم جناب که به قر و فرم برسم...
از جلوي در کنار رفت و ماشين رو دور زد و سوار شد....منم سوار شدم...
نشست و آينه رو تنظيم کرد...به آينه نگاه کرد و سرشو تکون داد...به عقب نگاه کردم...يه ماشين ديگه هم پشتمون بود...
من:اينا کين؟؟...
باربد:همکاراي محترم بنده...
-از سينا خبري نشد؟؟...
سرش رو انداخت پايين....داشت رانندگي مي کرد،براي همين دوباره سرشو اورد بالا...چهرش ناراحت بود...به خوبي مي فهميدم...چشمهاش گرفته بودن...مکث گفت:يه خبرايي هست ولي...ولي ما هنوز مطمئن نيستيم...
از حالتش نگران شدم...
من:چي شده باربد؟؟....تو روخدا بگو...نذار انقدر عذاب بکشم...
دوباره به حالت اولش برگشت و با خنده گفت:چرا انقدر فوضولي؟؟...وقتي ميگم مطمئن نيستيم،يعني خبرا از اداره نبايد درز پيدا کنه...
با عجز و نگراني گفتم:باربد...
-همونم نبايد بهت ميگفتم...
ساکت شدم و به فکر فرو رفتم..افکارم لحظه به لحظه آزاردهنده تر ميشد...چشمهام رو بستم و سعي کردم فکرمو از هرچيزي خالي کنم...
باريد:پياده شو...
چشمهام رو باز کردم و به اطرافم خيره شدم...جايي وايساده بوديم که دور تا دورمون ماشينهاي نظامي بودن...همه ي افرادي که ميومدن و مي رفتن،لباس فرم پوشيده بودن...پياده شدم و نگاهم به سمت باربد کشيده شد...
دستم رو تو دستش گرفت و به سمت ساختمون تقريبا بزرگي راه افتاد...
من:تو چرا فرم نپوشيدي؟؟...
-معمولا بيرون از اينجا شخصي مي پوشم مگر اينکه جايي کار اداري داشته باشم....
چيز ديگه اي نگفتم...چندنفري با ديدن باربد احترام گذاشتن...باربد هم با ديدن چندنفر احترام گذاشت و بالاخره رفتيم تو ساختمون...به سمت اتاقي حرکت کرديم...باربد در زد و صداي بابا رو شنيدم...
وارد شديم...باربد احترام گذاشت و گفت:بارانو اوردم جناب سرهنگ...
بابا:ممنون سروان...مي توني بري...
باربد دستمو ول کرد و رفت...
بابا:بشين باران جان...
به صندلي که اشاره کرد بود نگاه کردم و بعد روش نشستم...بابا هم اومد رو به روم نشيت...لباس فرم تنش بود...
بابا:حتما مي دوني که من تو عمليات ها شرکتي ندارم،بلکه از دور بچه ها رو کنترل مي کنم...
سرمو تکون دادم و گفتم:چه خبر شده بابا؟؟...
بابا:فعلا بلندشو و بريم واسه چهره نگاري...دوباره برمي گرديم و من يه چيزيايي رو برات ميگم...
با مکث گفت:فقط يه قول؟؟...
مضطرب نگاش کردم و سرم رو تکون دادم...
بابا:بايد بهم قول بدي بعد از شنيدن حرفام،خودتو کنترل کني...من نمي خوام تورو ناراحت کنم..مي دونم دختر منطقي هستي...تا چند دقيقه ديگه مشخص ميشه اين خبرا درسته يانه...من اون موقع بهت ميگم...وقتي مطمئن بشم درستن...
من:بابا...
دستمو گرفت و گفت:ديگه بهش فکر نکن...بايد بياي و چهره ي اونا رو به ما بگي...عکس آلن رو داريم ولي بعد از چندسال،يه تغييراتي کرده...تمرکز کن تا بخوبي به ما چهرشونو بگي...
سرمو هول هولکي تکون دادم...بابا بلندم کرد و به سمت اتاقي که مخصوص چهره نگاري بود،حرکت کرد...
با هزار دردسر،چهره ي آلن و چندتا از افرادشو که ديده بودمشون رو بهشون گفتم و اونا هم با استفاده از کامپيوتر،چهره ها رو ساختن...کلا من چهره ي 4 نفر رو براشون گفتم...به غير از آلن،بقيه هم سوابق زيادي داشتن و چندسال تو زندان بودن...
بعد از انجام کارا که فکر کنم دو تا سه ساعت طول کشيد،به اتاق بابا برگشتيم...ازم بازجويي هم کردن..مي خواستن بدونن چه حرفايي بين اونا رد و بدل شده و چي به ما گفتن...منم تا اونجايي که ذهنم ياري مي کردم،جوابشونو دادم...
همراه بابا وارد اتاقش شديم...بابا هم نگران بود...اينو به خوبي از چهرش مي خوندم...تو اتاق راه مي رفت و روي صندليش نمي نشست..باربد رفته بود بيرون...کار اداري داشت...دستام رو به زانوم تکيه دادم و سرم رو بينشون گذاشتم...دوباره درد گرفته بود...باانگشتهاي دستم به سرم فشار ميووردم تا دردش کمتر بشه...
صداي زنگ تلفن از جا پروندم...بابا سريع جواب داد...نمي دونم چي گفتن که رنگ بابا پريد...
بابا:شماها مطمئنيد؟؟...
-...............
-سرگرد،با چشمهاي خودت ديدي؟؟...
-..............
بابا انگار به شنيدن خبري که خودش مي خواست اميدوار بود...نمي دونم چي گفت که به کل ناميد شد...آروم و سنگين خودشو انداخت رو صندليش...چشمهاش رو بست...دستش رو گذاشت رو پيشونيش....
آروم زمزمه کرد:منم به شما تسليت ميگم...
با شنيدن آخرين جمله ي بابا چشمهام گرد شد.دستامو از سرم جدا کردم.با دهن نيمه باز به بابا نگاه کردم.چشمهاشو بسته بود و دستش رو به پيشونيش تکيه داده بود.با انگشتاش پيشونيش رو ماساژ ميداد.
بي توجه به سردردم،دستام رو به دسته هاي مبل تکيه دادم و سعي کردم از جام بلندشم.احساس مي کردم جمله ي آخر رو اشتباه شنيدم.احساس مي کردم مشکل بينايي پيدا کردم و حالت بابا رو اشتباه مي بينم.مي خواستم برم جلوتر.مي خواستم به خودم ثابت کنم سينا سالمه و بلايي سرش نيومده.
خودمو کشيدم بالا و تونستمد رو پاهاي خودم وايسم.با قدمهايي آروم و لرزون به سمت بابا رفتم.انگار متوجهم نبود.بي توجه به شالم که روي شونه هام افتاده بود،جلو مي رفتم.جلو مي رفتم تا به خودم ثابت کنم کور و کر شدم و يه مشکلي پيدا کردم.
هرچي به ميز بابا نزديک تر ميشدم،سوزش قفسه سينه و چشمهام هم بيشتر ميشد.روبه روي ميز وايسادم.
با صدايي لرزون صداش کردم:بابا؟؟...
چشمهاشو باز کرد...واي...خداي من...چشمهاش قرمز بود.اشکي تو چشمهاش نبود و روي گونه هاش سرازير نشده بودفقط چشمهاش قرمز بود و من نمي خواستم دليل اين قرمزي رو باور کنم.
کمي نگاهم کرد و يهو ازجاش بلند شد.ميزشو دور زد و خودش بهم رسوند.روبه روم وايساد و فقط نگام کرد.
با حالت گيج در عين حال اميدوار و تشويقي گفتم:چي شده؟من اشتباه شنيدم ديگه...مگه نه؟من مشکل دارم.مي دونم.شما همچين حرفي نزدي.
بابا با حالت غمگيني نگام کرد که باعث شد ناخوداگاه لالموني بگيرم.
سرشو به چپ و راست تکون داد و شونه هامو تو دستاش گرفت.
زيرلب اسممو زمزمه کرد:باران...
چشمهام پر از اشک و جلوم تار شده بود.صورت بابا رو درست نميديدم.نمي خواستم باور کنم.نمي خواستم و نمي تونستم قبول کنم بلايي سرش اومده باشه.اونم به خاطر کي.به خاطر من.من احمق.من بي ارزش که از عهده ي يه کارم برنيومدم.
سرمو به چپ و راست تکون دادم و با بغض گفتم:من مي دونم سالمه و بلايي سرش نيومده.من مطمئنم.اون نمي تونه همينجوري بره.اون نمي خواد من عذاب بکشم.اون مي دونه من منتظرشم.اون مي دونه بهترين دوستمه.تنهام نميذاره.خودش گفت تا آخر باهام هست.،حتي اگه بخوام ازدواج کنم.حتي اگه بخواد ازدواج کنه.اون...
با سوزش صورتم به خودم اومدم و مات موندم.نگاهم به سمت دست بابا کشيده شد که رو گونم نشسته بود.
با بغض گفت:مي ترسوني منو.چرا وقتي صدات مي کنم جواب نميدي؟؟چرا بايد يه دست رو صورتت بشينه تا به خودت بياي؟آروم باش باران.مي دونم توقع زيادي ازت دارم ولي به خودت مسلط باش.منو با حالتات نترسون.الان صدامو مي شنوي؟؟باران...
گيج نگاش کردم.اين داره چي ميگه؟حالت من غيرعاديه؟
شونه هامو فشار داد و گفت:خيلي اميدوار بودم دروغ باشه ولي اينطور نيست...
نمي خواستم چيزي بشنوم.هيچي.مي خواستم برم.برم دنبالش.مي دونم مي تونم پيداش کنم.
شونه هامو از دست بابا بيرون کشيدم.کيفمو از روي مبل برداشتم و به سمت در دويدم.
سرعتن زياد شده بود.
صداي بابا رو شنيدم که بلند مي گفت:کجا ميري باران؟؟صبر کن.نرو.
بي توجه دويدم.تو راهرو همه با تعجب نگام مي کردن.به خيليا تنه زدم و گذشتم.برام مهم نبود و نيست چي ميگن.هرچي مي خوان بگن.مهمترين چيز سيناست.من بايد پيداش کنم و به خودم ثابت کنم اون زندست.
از محوطه ي نظامي دور شده و وارد خيابون شده بودم.به اطرافم نگاه کردم.چشمم به پارک سرسبزي خورد.يکي از نيمکت ها رو انتخاب کردم و روش نشستم.دفترچه خاطراتمو از کيفم بيرون اوردم.بايد مي نوشتم.بايد اتفاقاتو همين الآن مي نوشتم تا بيشترين از اين فشار روم نباشه.
من اميدوارم.اميدوارم تا سينا رو پيدا کنم.
لبخندي رو لبمه.مي خوام شروع کنم.ازکجا،نمي دونم.
به تهش مي رسم.يه نقطه و تمام.به نظرم داستان بدي نبود.داستاني بود از زندگي خودم.زندگي که هيچي ازش يادم نمياد.من مثه يه خواننده اين دفتر رو خوندم.با شخصيتش انس گرفتم ولي الآن هيچ حسي ندارم.هيچي يادم نمياد.
کلافه دستي به سرم مي کشم.دستامو مشت مي کنم و ضربه ي آرومي به سرم مي زنم.اينجوري فايده نداره.
به سمت آينه ميرم.نگاهي به خودم مي اندازم.
اصلا آشنا نيست.تصوير تو آينه رو دارم ميگم.همينجوري زل زده بهم.اميدوار نشونه اي از آشنايي تو صورتم پيدا کنه اما دريغ...
تقه اي به در مي خوره و بعد صداي آرشامو مي شنوم:بيام تو؟؟...
من:بيا...
رومو از تصوير داخل آينه مي گيرم و به در چشم مي دوزم.آرشام با يه ليوان اب ميوه مياد داخل.قرصم هم دستشه.
لبخندي بهم ميزنه.به دفترچه خاطرات که روي تخته اشاره مي کنه و ميگه:خونديش؟؟
من:آره...
-چي شد؟چيزي يادت اومد؟
با کلافگي نگاش مي کنم و ميگم:نه.هيچي يادم نيست.هيچ احساسي به اين نوشته ها ندارم.
لبخند امنيدواري ميزنه و مياد نزديکم.
من:امروز چندمه؟
-18 اسفند...
دستمو به چونم مي کشمو ميگم:طبق اون چيزايي که من تو دفتر نوشتم،امروز بايد تولد سينا باشه.
مياد نزديکم.ليوانو ميده دستم و قرص رو هم به سمتم مي گيره.دستمو دراز و کف دستمو جلوش مي گيرم.قرص رو ميندازه تو دستم و ميگه:تو تازه 10 روزه که به هوش اومدي.نبايد توقع داشته باشي انقدر زود مسائلو به ياد بياري.نزديک يک ماه و نيم بي هوش بودي.
من:شايد تو درست بگي.مهمونا کي ميرسن؟
سري تکون ميده و ميگه:مطمئن باش که من درست ميگم.خودتو اذيت نکن و زياد به خودت فشار نيار.بابات رفته دنبالشون.
قرصو تو دهنم ميذارم و با آبميوه قورتش ميدم.
ليوانو سمت آرشام ميگيرم و ميگم:دوست دارم فربدو ببينم.
-مي بينيش.کمي استراحت کن تا برسن.منم ديگه ميرم خونم.
سرمو تکون ميدم.آرشام ميره بيرون.
رو تخت دراز ميکشم.حس خيلي بدي دارم.نمي تونم به کسي اعتماد کنم.گاهي اوقات شک مي کنم که اين آدمايي که دور و برم هستن،خانوادم نباشن.به خودم حق ميدم.من خالي از هر احساسي هستم.اونا برام مثه غريبه ها هستن.
با توجه به تعاريفي که تو دفترچه خاطراتم از فربد کردم،خيلي مشتاق ديدارش هستم.
به هوش که اومدم،مامانم بالا سرم بود.وقتي ديدن هيچي ،حتي اسم خودم هم يادم نمياد،برام از اعضاي خانواده گفتن.وقتي گفتن با فربد خيلي صميمي بودم،مشتاق شدم تا ببينمش ولي اونا بهم گفتن رفته ايران تا با پدر و مادرش که يه جورايي پدر و مادر خودم هم ميشن بياد کانادا.
حالا هم من منتظرشونم.دوست دارم ببينمشون.فقط به فربد علاقه مند شدم.بين اين همه آدمي که ازشون اسم بردم و دربارشون تو دفترم نوشتم،تنها فربده که به سمتش جذب شدم.تنها اونه که دوست دارم ببينمش.
نمي دونم چي شد که اينجوري شد.چي شد که من فراموشي گرفتم.انگار اول زندگيم با باز شدن چشمم تو بيمارستان شروع شد.ذهنم پاک پاک بود.
زياد دربارش کنجکاوي نکردم.مي خوام از بابا بپرسم.
بيخيال استراحت کردن ميشم.از تخت ميام پايين و از اتاقم خارج ميشم.وارد حال ميشم و چشمم به خانوادم ميفته.
باربد با ديدنم از جاش بلند ميشه و به سمتم مياد.بازومو مي گيره و تو راه رفتن کمکم مي کنه.بعضي اوقات به خاطر ضربه اي که به سرم خورده،سرم گيج ميره.
بابا:چرا اومدي پايين باران جان؟؟
رو مبل مي شينم و ميگم:مي خوام بدونم چي شد که اين بلا سرم اومد؟
-دفترتو خوندي؟
-بله.
-چي شد؟
آهي ميکشم و ميگم:هيچي.
بابا با ترديد نگام ميکنه و ميگه:وقتي خبر مرگ سينا رو شنيدي...
با مکث نگام ميکنه.مي خواد عکس العملم رو بدونه.مثه يه تيکه يخ نگاش مي کنم.سينا برام يه غريبست.غريبه اي که حتي قيافشو هم نديدم و يادم نمياد.
بابا مي فهمه بي احساس تر از اون چيزي هستم که بخوام در برابر اسم سينا واکنش نشون بدم...
ادامه ميده:از اداره زدي بيرون...من دنبالت اومدم ولي فايده نداشت.به چندتا از بچه ها هم گفم نذارن بري ولي من دير عمل کرده بودم.نزديک به يک ساعت گذشت.صداي ترمز ماشيني مارو از جا پروند.چندتا از بچه ها اومدن و گفتن دخترجووني رو زمين افتاده و داره از سرش خون ميره.راننده رو گرفتيم.اومدم بيرون و ديدم تو رو زمين افتادي.
پوفي مي کنه و ميگه:آدماي شهروز بودن که مي خواستن تو رو بکشن.تو رو سريع به بيمارستان رسونديم.ضربه به سرت خورده بود و شرايطت خوب نبود.بعد از بازجويي از اونا و اطلاعات خودمون،تونستيم شهروز و جمشيد رو دستگير کنيم ولي طناز فرار کرد.تو رفته بودي تو کما و ما حسابي نگرانت بوديم.دکتر مي گفت بعيده دوباره به هوش بياي ولي ما اميدوار بوديم.اميدوار بوديم تا دوباره ببينيمت.فربد برگشته ايران تا همراه مارال،مامان و بابات،رامين،شاهين و سيما برگرده.ساحل هم مياد.
سرمو تکون ميدم و ميگم:پس بالاخره گرفتينشون.شخصيت هاي منفي داستان دستگير شدن.
بابا:طناز مونده...
صداي آيفون بلند ميشه.با توجه به نوشته هام ميشه فهميد که محرم و نامحرم سرم ميشده.به سمت شالم ميرم و روي سرم ميندازمش.
بابا در رو باز مي کنه و من چشم به در ميدوزم تا آدمهايي رو ببينم که چندين ساله باهاشون زندگي ميکنم ولي هيچي ازشون به ياد ندارم،حتي قيافشون.
مامان از آشپزخونه مياد بيرون و ميره جلوي در.احساس غريبي مي کنم.فکر مي کنم غريبه اي هستم که ميون جمعي از آشنايان قرار گرفتم.چون خودمو نمي شناسم اين حس رو دارم.کمي عقب تر و کنار مبل ايستادم تا مهمونا بيان داخل.صداي گريه ي د.و نفر رو مي شنوم.احتمال ميدم مامانم و خالم هستن.
کمي به خودم جرئت ميدم و سرم رو ميبرم جلو.ار زجام تکون نمي خورم فقط سرمو حرکت ميدم تا بتونم اونطرف در رو ببينم.کنجکاوي داره خفم ميکنه.
يه خانوم مامانمو بغل کرده و بلند بلند گريه مي کنه.مامان هم دست کمي از اون نداره.بابا هم مردي رو بغل کرده ولي از اشک و آه خبري نيست.نگاهم به پسري ميفته که منتظره بياد تو.خيلي بيقراره.اينو ميشه از چهرش خوند.سرشو به سمتم مي چرخونه و يهو نگاهش تو نگاهم ميفته.
کمي نگاهم مي کنه و اون چهارنفر رو کنار ميزنه و به سمتم مياد.چشم و ابرو و موهاش مشکيه و تيپش اساسي دختر پسنده.
همينطور که قدم قدم بهم نزديک ميشه،به اين فکر مي کنم که اين کيه؟؟
احتمال ميدم فربد باشه...
مامان اينا برگشتن سمت ما و دارن نگامون مي کنن.خالم مي خواد بياد سمتم ولي عموم نميذاره.البته من نسبتها رو با توجه به حرف بابا حدس ميزنم.مطمئن نيستم درسته يا نه و همين منو سردرگم مي کنه.
پسر مو مشکي جلوم مي ايسته و کمي ديگه نگام مي کنه.سرتاپام رو برانداز مي کنه و با صدايي آروم ميگه:
-مي دونستم به هوش مياي...باراني که من مي شناسم،خيلي مقاومه.ولوله اي براي خودش.خوبي ولوله ي من؟منو يادت مياد؟
با حرفايي که ميزنه،مطمئن ميشم فربده.فربدي که باهاش بزرگ شدم.
گنگ نگاهش ميکنم و ميگم:تو فربدي،نه؟؟
دستاشو دورم حلقه ميکنه.آروم ميرم تو بغلش.
زيرگوشم زمزمه ميکنه:چي شد نامرد؟با يه ضربه يادت رفت چي شده و چه خبره؟درسته،من فربدم.
کمي تو بغلش مي مونم.چشمهامو مي بندم و سعي مي کنم گذشته رو به ياد بيارم.بي فايدست.
سرم رو شونه ي فربد.چشمم به زني ميفته که کنار مامان و شوهرش ايستاده.دستش تو دسته همسرشه و با چشمهايي منتظر به من نگاه مي کنه.
خودمو از بغل فربد بيرون ميکشم و به زن نگاه مي کنم.مي دونم همون کسي که منو بزرگ کرده ولي احساسي تو خودم نمي بينم که برم جلو و بهش خوش آمد بگم.خودش آروم آروم مياد سمتم و بغلم ميکنه.دستام آويزونه و دو طرف بدنم افتاده.صداي بلند گريش رو مي شنوم.
مامان يا همون خاله:چرا اينجوري شدي باران؟منو نمي شناسي مامان؟مامان فريبام باراني.
نمي تونه حرف ديگه اي بزنه.فربد مي کشدش کنار.بعد از مامان نوبت به بابا ميرسه.اونم بغلم ميکنه و کمي باهام حرف ميزنه ولي من همچنان بي تفاوتم.
نگاهم به سه نفري ميفته که کنار در ايستادن.دختري با دوبچه کنار پسري وايساده و نگاهم مي کنه.دختر ديگه اي هم هست که با چشمهايي پر از اشک بهم خيره شده.نگاهم بينشون مي چرخه و رو چشمهاي پسر ثابت مي مونه.
اين بايد شاهين باشه.اوني که بچه دستشه سيماست و اون يکي هم ساحله.ساحل.خواهر سينا و عشق فربد.
فربد مياد جلو و کنارم مي ايسته.دستشو به سمت پسر دراز ميکنه و ميگه:شاهين.دوست من و عموي سينا و ساحل.
سرمو براي شاهين تکون ميدم و نگاهمو از چشمهاش مي گيرم.پس چشمهاي سيناي داستان اين شکليه.
به سمت دختري که بچه به دسته اشاره ميکنه و ميگه:سيما خانوم هستن،همسر شاهين جان.
دستمو مي برم جلو ولي متوجه ميشم که هر دو دستش پره.نگاهم به سمت بچه ها کشيده ميشه.خيلي معصومن.لطافت خاصي دارن.ناخوداگاه لبخندي رو لبام ميشينه.دست سيما مياد جلوم و يکي از بچه ها رو به سمتم ميگيره.
ترديد دارم.مي ترسم بچه رو از دستش بگيرم.انقدر کوچولو و ظريف که مي ترسم از دستم بيفته.ترديد رو مي ذارم کنار و دستامو دراز مي کنم.بچه رو مي گيرم و با سر انگشتم گونشو لمس مي کنم.
دستمو دراز مي کنم و به سيما دست ميدم.دستمو ميکشه و صورتم رو مي بوسه.
دستمو نوازش ميکنه و ميگه:خوبي باران؟
سرمو براش تکون ميدم...
فربد اشاره اي به دست من ميکنه و ميگه:ايشون آقا پدرام هستن و اون يکي آقا پرهام.
دست پدرامو به لبم نزديک مي کنم و مي بوسم.چشمهاش بستست ولي با بوسه ي من بازشون مي کنه و نگاهم ميکنه.عسليه.چشمهاش عسليه.مثه چشمهاي باباش.
فربد اشاره اي به دختر دومي ميکنه و ميگه:ايشون هم ساحل خانومند...دوست تو و ...
حرفشو قطع ميکنه و زيرچشمي به ساحل نگاه مي کنه.مي دونم ميخواست بگه عشق من يا خانوم من،ولي آبروداري کرد و حرفي نزد.
ياد نوشته هايي ميفتم که درباره ي آزار و اذيت فربد و نقشه ي من و ساحله.هيچي ازشون به خاطر نميارم ولي نمي دونم چرا لبخند ميزنم.دستمو به سمتش دراز مي کنم و مي بوسمش.اونم آروم بغلم ميکنه به طوري که به پدرام فشاري وارد نشه.
دستي رو شونم ميشينه.سرمو برمي گردونم و چشمم به دختر و پسري ميفته که کنارهم ايستادن و به من نگاه مي کنن.چشمهاي دختر مشکيه و خيلي شبيه فربده.با خودم فکر مي کنم اين بايد مارال باشه.
شونم رو محکم فشار ميده و خيره نگام مي کنه.
لبخند روي لبش ميشينه و همراه بغض ميگه:مارالم...دخترخاله و دوستت.
لبخندي بهش ميزنم و دستمو ميذارم رو دستش.آروم بغلم ميکنه و گونمو مي بوسه.متقابلا جواب بوسشو ميدم.به رامين هم سلام مي کنم.
صداي سيما رو مي شنوم که ميگه:جالبه...پدرام خيلي بد قلقه و به همه غريبي ميکنه اما به باران نه.فقط تو بغل من و شاهين آرومه...
باربد:آبجي خانوم ما مثه من مهره مار داره و همه رو جذب خودش ميکنه...
فربد:از خودت بيشتر تعريف کن.
باربد:تعريفي هستم!!
بابا:بس کن باربد.بذار برن لباساشونو عوض کنن.
نگاهمو به پدرام ميدوزم.با چشمهاي عسلي و درشتش خيره نگام ميکنه.آدم عاشقش ميشه.خيلي دوست دارم يه گاز از لپاش بگيرم.گاز آروم.لبامو جمع کنم تو دهنم و روي دندونام بذارم و بعد گازش بگيرم.اينجوري دردش نمياد و پوست لطيفش اذيت نميشه.
کمي تکونش ميدم و دست کوچولوشو ميبوسم.دهنشو باز ميکنه و سرشو به طرف سينم مياره.
صداي فربد مي شنوم که با لحن بچگونه اي ميگه:آي آي آقا شکموئه،اين مامان نيستا.تا مامان شدن اين حالاحالاها مونده.
روشو ميکنه سمت من و ميگه:سيما تو اتاق توئه.برو پيشش و پدرامو بهش بده.
سرپدرامو رو شونم ميذارم و به طرف اتاقم ميرم.تقه اي به در ميزنم و وارد ميشم.
مارال با تعجب نگام مي کنه و ميگه:نه بابا.اين ضربه خيلي کارساز بوده ها.از خودت به شدت دراومدي.شدي يه باران ديگه که خيلي مودبه.
با حالت مظلومي ميگم:خب من چيزي يادم نمياد.کم کم ميشم خودم.
ساحل:آخي...چه مظلوم شدي تو.
پدرامو مي گيرم سمت سيما و ميگم:پسر شکموت گشنشه.
سيما در حالي که پدرامو ازم مي گيره،ميگه:الهي که مامان قربونش بره.بيا عزيزم.بيا پسر خوشگلم که انقدر نازي.
پرهام همچنان داره خواب هفت پادشاه مي بينه!با نگاه کردن به اين دو موجود کوچولو،حس خوبي بهم دست ميده و ناخوداگاه لبخند رو لبم مي شينه.
با لذت به شير خوردن پدرام نگاه مي کنم.با ولع شير مي خوره تا سير بشه.
مارال:چشاتو درويش کن دختر بد.هنوز عادتتو ترک نکردي.
با تعجب بهش نگاه مي کنم و ميگم:عادتم؟؟چه عادتي؟
-هيزي!مثله قبل از،از خود دراومدنت هيزي!
با حرص متکا رو به سمتش پرت مي کنم و ميگم:منو حرص نده مارال.کافر همه را به کيش خود پندارد.
دستاشو بهم ميکوبه و ميگه:آفرين..ضرب المثلا هم که يادته!
- پس چي که يادمه.حرف زدن که يادم نرفته،گذشتمه که يادم رفته.
پدرام کم کم مي خوابه و سيما ميذارتش رو تخت،کنار پرهام.شست هردوشون تو دهنشونه و دارن مکش مي زنن.چنان ملچ ملوچي راه انداختن که خدا ميدونه.خيلي با نمک شدن.
ساحل:مگه گشنشونه؟؟
سيما:چه ربطي داره؟سيرن ولي عادت دارن که همش انگشتشونو مک مي زنن.
مارال:خيلي نمکي ميشن.
من:آدم دوست داره يه لقمه چپشون کنه.
ساحل:آي گفتي باران.کافي سينا اينا رو ببينه.اون عاشق بچست. مي دونم که ديوونه ي اين جغله هاي سيما و شاهين ميشه.واي که چقدر دلم براش تنگ شده.بايد امشب برم خونش.
نگاهم به چهره ي شاد ساحل ميفته و ناخوداگاه صورتم جمع ميشه.دلم براش مي سوزه.نمي دونه برادري وجود نداره و نيست.نمي دونه ديگه نمي تونه ببيندش.
مارال:باران چيزي شده؟چرا يهو ناراحت شدي؟
از فکر بيرون ميام.
سرمو تکون ميدم و ميگم:هيچي.هيچي.بياين بريم پايين.
کمي مشکوک و موشکافانه نگام مي کنن.
-هيچي نيست.
ساحل:تو گفتي و ما هم باور کرديم.
مخمو به کار ميندازم.سعي ميکنم يه چيزي از خودم بسازم.
بنابراين ميگم:اين اسمي که ميگي،به نظرم آشنا مياد.براي همينه که فکرم درگير شد.
ساحل:مي مردي زودتر مي گفتي؟؟سينا برادرمه.
من:آها...حالا بريم پايين.
از اتاق خارج ميشيم.
همه دورهم و رو مبلا نشستن.شاهين آرنجشو رو زانوانش گذاشته و پنجه هاي دستشو داخل موهاش کرده.چشمهاش بستست و چهرش ناراحته.بقيه هم ناراحت هستن.رامين هم مثه شاهينه،با اين تفاوت که چشمهاش باز و قرمزه.سر بابا و باربد پايينه و فربد هم چشمهاش قرمزه.جو خيلي سنگينه.خيلي.به قدري سنگين که منه بي احساس به خوبي حسش مي کنم.
حس بدي بهم دست داده.دوست دارم سينا رو ببينم.
صداي فين فين مامان و خالم به خوبي شنيده ميشه.
بابا متوجه ورود ما ميشه.سرشو بلند ميکنه و با ديدن ما تک سرفه اي مي کنه و با اين کارش،باعث ميشه بقيه به خودشون بيان.
بابا:کي اومدين؟؟
من:همين الآن.
فربد سرشو بلند ميکنه و با نگراني به ساحل چشم ميدوزه.
واي که چقدر اين فربد ضايست.
ساحل با اضطراب ميگه:چيزي شده؟
فربد:نه ساحل خانوم.
-شاهين چي شده؟
بابا:از ايران زنگ زدن و خبر مرگ يکي از دوستان بچه ها رو دادن.
با شک ميگه:فقط همينه ديگه،نه؟
بابا:آره دخترم.
صداي يکي از اون جغله ها مياد و سيما ميره سمت اتاق.
دوست دارم بدونم کار فربد و ساحل به کجا کشيد و چي شده.
شاهين از جاش بلند ميشه و با صدايي گرفته ميگه:ميرم دور بزنم.
رامين و فربد هم پشت سرش بلند ميشن و از خونه خارج ميشن.
باربد هم با دو خودشو به اونا ميرسونه و تو همون حال ميگه،سعي مي کنيم زود برگرديم.
ساحل دستاشو بهم مي کوبه و رو به ما(من و مارال) ميگه:امروز تولد سيناست بچه ها.شاهين اينا که اومدن،بريم بيرون و براش کادو بخريم.
قلبم به درد مياد.اگه من باران قبلي بودم،قطعا الآن ميزدم زير گريه.شايد منم تو فکر کادو براي سينا بودم.سينايي که مفقودالجسده.براش کادو مي گرفتم و اونا رو جمع مي کردم.با اين کار به خودم اميد ميدادم،براي پيدا کردنش...ولي من اون باران نيستم.
يه حسي مثه عذاب وجدان کل وجودمو مي گيره.اولين حس بعد از اون تصادف لعنتي و فراموشيم.حس مقصر بودن.حسي که درست قبل از تصادف همراهم بود و حالا هم دست از سرم برنمي داشت.
بغض کردم.اگه خانوادش و ساحل مي فهميدن همش تقصير منه و مرگ اون براي زنده موندن .و بي عرضگي من،چه رفتاري از خودشون نشون ميدن؟؟تف مي کنن تو صورتم و ديگه سمتم نميان يا اين که...
سعي مي کنم لبخند بزنم تا بهم شک نکنن.
ساحل:به زورم که شده مي کشونمش ايران.عيدو بايد پيش خودمون باشه.همش کار کار.دست از کارش برنمي داره.حالا مگه يه شرکت چقدر کاررداره؟؟خوبه رئيس جمهور مملکت نيست و وظايف سنگيني به عهده نداره وگرنه ماهي يه بارش هم زنگ نميزد.گوشيشو هم که جواب نميده.
مارال:خوب بابا توام.چه دل پري داري.
ساحل:پس چي که پره.من فقط همين يه دونه داداش خل و ديوونه رو دارم و بس.با مامان و بابام که نمي تونم سر و کله بزنم.
قلبم بيشتر درد مي گيره و لبخند مسخره ي روي لبم پررنگ تر ميشه تا سرپوشي روي دردم باشه.
من:ساحل؟؟
-جانم؟
-قضيه ي فربد چي شد؟
پيشونيشو چروک ميده و ميگه:چه قضيه اي؟
-نقشمون ديگه...
-آها...
يهو برمي گرده سمت من و با چشمهايي گرد شده ميگه:تو يادته؟
-نه.تو دفترچم خوندم.
سرشو تکون ميده وميگه:هيچي ديگه.چند هفته پيش بهش گفتم وقت مي خوام تا فکر کنم.مي دوني که اگه وقت نمي خواستم،بازم پررو ميشد.منم همچنان در حال فکر کردنم،البته مثلا.تو زياد جدي نگير.خودت که بهتر ميدوني.
لبخندي شيطاني ميزنه و ميگه:چند هفته اي هم اينجوري معطلش مي کنم.
-خوبه.
-بايد با سينا در ميون بذارم.
آهي ميکشم و ساکت ميشم.
صداي مامانو مي شنوم که ميگه:بياين براي غذا.بچه ها شب برمي گردن.
****
نزديک 9 شبه.تازه اومدن خونه.چشمهاشون سرخ سرخ و حالشون اساسي خرابه.
سيما با نگراني به سمت شاهين ميره و ميگه:چرا اينجوري شدي تو؟؟کدوم دوستته که...
فربد پا درميوني ميکنه و ميگه:سيما خواهش مي کنم.الآن دربارش حرفي نزن.
سيما ساکت ميشه و مياد عقب.
ساحل قدمي جلو ميذاره و با صداي عصباني ميگه:چرا انقدر دير اومدين؟خوبه بهتون گفته بودم مي خوام برم پيش سينا.هيچکدوم اون ماسماسکاتونو جواب نميدين.مثلا امشب شبه تولدشه.واقعا چقدر براش ارزش قاعلين.از کي تا حالاست منتظرتونم که بياين.خودم مي خواستم برم ولي آقا بهادر نذاشتن.من نمي دونم چي بهتون بگم که اينقدر...
يهو شاهين داد ميزنه:ساکت شو ساحل.ساکت شو.حال هيچکدوم از ماها خوب نيست.
صداش آروم ميشه و زمزمه کنان ميگه:حال هيچکدوممون.ما خونه ي سينا بوديم.تا الآن اونجا بوديم ولي اون نبود.اميدوار بودم مثه هميشه شوخي باشه و باهامون شوخي کنه ولي...
فربد آروم بازوي شاهينو ميگيره و ميگه:آروم باش...آروم باش رفيق.
شاهين با حرص ميگه:آروم باشم؟چجوري آروم باشم؟وقتي نميدونم حتي جسدش کجاست،چجوري آروم بگيرم؟؟وقتي مي فهمم شغلشو از ما پنهون کرده،وقتي ميدونم چه بلايي به سرش اومده،وقتي مي بينم بي قراري خواهرش و دلتنگيش به جايي نميرسهريا،چجوري آروم بگيرم؟؟ها؟؟...يکي جواب منو بده...
با صداي افتادن شخصي،سرمو مي چرخونم به کنارم نگاه مي کنم.ساحل افتاده کف سالن و بيهوشه.رنگش عين گچ شده.
زانو مي زنم کنارش.
دستاشو مي گيرم تو دستام.سرد سردن.فربد مياد کنارم و زانو ميزنه.دستاشو ميذاره رو صورت ساحل و آروم صداش مي کنه.ساحل جواب نميده.
فربد با عصبانيت به شاهين نگاه مي کنه و تقريبا با داد ميگه:اين چه کاري بود کردي شاهين؟نمي توني خودتو کنترل کني؟بخدا اگه بلايي سرش بياد،من مي دونم و تو...
دستشو دراز ميکنه و ليوان آبي رو که رو.ي ميزه برمي داره.سريع دستشو ميندازه زيرگردن و زانو ساحل و بلندش ميکنه.کمي آب از ليوان ميريزه روي فرش.
دست ساحل رو محکم تو دستام گرفتم و کار فربد باعث ميشه منم کمي به سمت جلو و بالا کشيده بشم.بي توجه به من،به سمت يکي اتاق مهمان ميره و در رو محکم بهم مي کوبه.
همه ي اين اتافاقات و حرفا تو چندثانيه اتفاق ميفته.مطمئنم به مين نميرسه.
هيچکس متوجه رفتار غيرعادي فربد نميشه...شايدم همه متوجه ميشن ولي قدرتي براي نشون دادن عکس العمل ندارن.
شاهين روي مبل ميشينه.چشماشو بهم فشار ميده.دستشو مشت کرده و ضربه هايي پي در پي به پيشونيش ميزنه و زيرلب با خودش حرف ميزنه.
همه تو شکن.ماهايي که از مرگ سينا خبر داشتيم تو شک حال ساحل و حرفاي شاهين و اونايي که خبر نداشتن،تو شک شنيدن خبر.
سيما با قدمهايي لرزون ميره سمت شاهين.کنارش ميشينه و دست مشت کرده ي شاهين رو تو دستاش ميگيره و با تته پته ميگه:شاهين...نکن..نگو...نگو که حرفات راستن و....
شاهين با بي حالي ميگه:راستن...همه چي راسته...سينا ديگه نيست...براي هميشه از پيشمون رفته...
سرشو بلند مي کنه و ميگه:باورت ميشه برادرزاده ي بي عرضه ي من يه پليس بوده؟سينا کسي که تو عمليات فوت مي کنه.اون شهيد شده چون در حال انجام کارش بوده.نمي تونم باور کنم.نميشه سيما.مگه ميشه اون سيناي شوت و حواس پرت يکي از بهترينهاي پليس کانادا باشه؟
نمي خوام گوش کنم...يه جوري ميشم...دلم پيش ساحله.از جام بلند ميشم.
قدم اول رو به سمت اتاق برمي دارم ولي با شنيدن صداي ضجه ي ساحل که از اتاق مياد،متوقف ميشم.شاهين سريع از جاش بلند ميشه.مي خواد بره سمت اتاق که خودمو ميندازم جلوش و مانعش ميشم.
شاهين:برو کنار باران.
-بذار فعلا فربد پيشش باشه...چشمات ياد سينا ميندازتش...
انگشت شست و سبابشو ميذاره رو چشمهاشو فشارشون ميده.با کمي مکث کنار ميکشه.
نمي خوام گوش کنم.نمي خوام به فرياداي ساحل که سينا رو صدا ميزنه گوش کنم ولي مجبورم.مجبورم گوش کنم.احساس گناه خيلي بده.خيلي بد.خودمو مسبب تمام اين اتفاقات ميدونم.
اگه من احمق هوس کانادا اومدن به سرم نميزد،سينا هم سرو مروگنده زندگيشو مي کرد.
چشمهاي همه از ضجه هاي ساحل به اشک نشسته.حتي من.مني که به اونا مثه آدماي يه قصه نگاه مي کردم.
به خودم جرئت ميدم و به سمت در ميرم.من دوست ساحلم.
پشت درم.صداي گريه هاي ساحلو بهتر ميشنوم.چشمهام رو به هم فشار ميدم.
بدون اين که در بزنم وارد اتاق ميشم.درو پشت سرم مي بندم.
ساحل تو بغل فربده.مثه يه بچه.احساس مي کنم تو همين مدت،شکسته شده.صورتش خيس خيس و قرمزه.مي لرزه و به زور حرف ميزنه.هق هق امونشو بريده ولي بازم مي خواد حرف بزنه.
نگاه ساحل بهم ميفته.
با گريه ميگه:بيا باران...وقت نشد کسي آدمش کنه.نشد.داداشم آدم بشو نبود.امروز تولدشه و من بايد خبر مرگشو بشنوم.مگه من چه گناهي کردم؟چرا مرده؟نمرده،مگه نه؟تو بهم بگو باران.بگو دروغه.بگو مثه هميشه داره باهامون شوخي ميکنه.بگو الآن پشته در و داره به اين کارام مي خنده.بهم بگو باران.
اشکام با شدت بيشتري رو صورتم مي ريزن.با دو خودمو بهش مي رسونم.فربد ميره کنار.
ساحل تو بغلم جا مي گيره و ادامه ميده:مي دوني چ...چقدر بهش گفتم سلام و خداحافظي کنه؟؟ن...نشد...ياد نگرفت.تازه داشت تو س...سلام گفتن راه ميفتاد.نامرد بدون خ...خداحافظي رفت.هيچ وقت نتونستم خداحافظي يادش بدم.باران...بگو ه...هست.مگه چندسالشه؟؟امروز ر...رفته تو 29 سال...
خودمم هق هق مي کنم.دستامو مي کشم پشتش...حرف زدن براي منم سخته...مني که فقط سينا رو به عنوان شخصيت يه داستان مي شناسم نه کسي که باهاش زندگي کردم.
-آروم...آروم ب...باش ساحل...سي...سينا راضي نيست تو رو اي...اينجوري ببينه...
ساحل زيرلب حرف ميزنه.نمي فهمم چي ميگه.حس مي کنم داره سنگين تر و شلتر ميشه.
فربد سريع مياد سمتم و ساحلو از بغلم مي گيره.
با داد ميگه:بگو زنگ بزنن اورژانس...زودباش....زود...
نگاهم به چشمهاي بسته ساحل ميفته.به زور از جام بلند ميشم.اتاق رو ترک مي کنم و با عجله به بابا ميگم:زنگ بزنين اورژانس...حال...حال ساحل...ب...بده...
سرم داره گيج ميره...بابا رو دوتا مي بينم...دستمو ميذارم رو پيشونيم و ميفتم...
ادامه دارد....
هوی...!
تویی ک پشتم میگی خیلی لاشیه!
داداشم سلام رسوند گفت بت بگم ابجیت خیلی ناشیه...!