17-08-2014، 22:39
آنچه در ذیل میخوانید قسمتی از متن تنظیم شده چهار جلسه گفت وگو با آخرین همسر رضاشاه است كه در سالهای 1373 و1374 در محل سكونت نامبرده انجام گرفته است. نخستین گفت وگو در 13 خرداد 1373 و مصاحبههای بعدی به ترتیب در 21 آبان و 2 آذر 1373 و 31 اردیبهشت 1374 چند ماه قبل از فوت او صورت پذیرفت .
- من در سال 1284 خورشیدی به دنیا آمدم. پدربزرگم ملقب به مشكوهالدوله از طایفه قاجار بود، به همین مناسبت هم در دوره قاجاریه سمتهای درباری داشت. پدرم غلامعلی میرزا مجللالدوله در زمان سلطنت رضاشاه رئیس تشریفات دربار بود، به همین جهت الفت خاصی میان او و رضاشاه برقرار بود. یكی از عموهایم محمدعلی دولتشاهی (مشكوهالدوله) وزیر پست و تلگراف بود. یك روز هنگامی كه مستخدم اداره برای او چای برده بود متوجه میشود پشت میز افتاده و مرده است. عموی دیگرم ابوالفتح دولتشاهی نام داشت. هر سه برادر در اثر بیماری قلبی فوت كردند. مادرم هم گوهرملك نام داشت: او مدت كوتاهی پس از به دنیا آوردن آخرین فرزندش در اثر بی توجهی پزشكان و نبودن امكانات پزشكی در شهرستان ملایر در جوانی فوت كرد و در قم به خاك سپرده شد. برادر او حسامالسلطنه پیشكار ناصرالدین شاه و از استادان طراز اول موسیقی سنتی در ایران بود. او ضمن آشنایی با همه سازهای ایرانی در نواختن ویلن استاد بود. مدتی معلم موسیقی محمدحسن میرزا ولیعهد بود. از حسامالسلطنه یك پسر به نام فریدون باقی است كه حالا در بلژیك زندگی میكند. مادر حسامالسلطنه خانم ابتهاجالسلطنه نام داشت و خوش خط بود.
دو خواهر و دو برادر داشتم. خواهر بزرگترم اشرفالسلطنه همسر سرهنگ پاشاخان مبشر، در سفر به موریس با من همراه بود. خواهر دیگرم عزت كوچكتر از من بود و خیلی دوست داشت به عقد پسرعمویش درآید. دو برادرم احمد میرزا و عباس میرزا را رضاشاه برای تحصیل به خارج فرستاد. یكی در دانشگاه وست مینستر انگلستان و دیگری در سن سیر فرانسه تحصیل كرد. وقتی كه به ایران برگشتند متاسفانه هیچ كدام عاقبت به خیر نشدند و در نتیجه اعتیاد به تریاك و الكل درگذشتند. یك روز كه برای دیدن احمدمیرزا رفته بودم، با آه و ناله گفت: ببین چه ریختی شدم!؟ عباس میرزا هم كه تریاك را در عرق حل میكرد و میخورد، كبدش عیب پیدا كرد و مدتی در بیمارستان شهربانی بستری شد. هر دو جوان با آنكه تحصیلكرده بودند، دستی دستی خودشان را به كشتن دادند.
- موقعی كه 13 یا 14 ساله بودم خواستگاران زیادی داشتم كه یكی از آنها سردارسپه بود. خواستگاری او از من از طریق كریم آقا بوذرجمهری و خواهرزاده و همسر برادر سردارسپه انجام گرفت. پدرم هم به جهت روابط صمیمانهای كه با سردارسپه داشت مایل بود از میان خواستگاران متعدد با او ازدواج كنم. یك بار از طریق یكی از زنان پیر فامیل به من پیغام فرستاد كه تو خواستگاران زیادی داری اما سردار سپه از همه با قدرتتر است و بهتر است با ایشان ازدواج كنید. اتفاقاً در همان زمان پدرم حاكم ملایر شده بود. ما هم به ملایر رفتیم و در آن شهر بود كه مادرم دارفانی را وداع گفت. موقعی كه به تهران برگشتیم. گفتم: ما عزاداریم و من فعلاً نمیتوانم ازدواج كنم؟، ولی عدهای از نزدیكان از قبیل زن عمویم (مشكوهالدوله) و دیگران اصرار كردند كه حتماً باید قبول كنی. در وضعی بودم كه از ازدواج میترسیدم. من حتی یك عكس هم از سردارسپه ندیده بودم و نمیدانستم آیا او هم مرا دیده بود یا نه؟ ولی چون پدرم خیلی از رضاخان تعریف میكرد و می گفت او مرد با استعداد و خوبی است، من هم نتوانستم حرفی بزنم و توصیه او را گوش كردم...
* عكسالعمل تاجالملوك (همسر دیگر رضاخان) نسبت به این ازدواج چگونه بود؟
- اتفاقاً شب عروسی، او دم در حیاط ایستاده بود و چون از موضوع خیلی ناراحت بود، مرتب فحش میداد و جیغ میكشید: او نمیخواست هوو داشته باشد. چند نفر را هم با خود آورده بود تا به نحوی مجلس عروسی را به هم بزنند، اما سردار سپه متوجه شد و به چند سرباز دستور داد او را از مجلس خارج كنند و به خانهاش ببرند.
* همانطور كه اطلاع دارید كشف حجاب زمانی اجرا شد كه شما همسر شاه بودید، چه خاطراتی از این موضوع دارید؟
- در آن زمان كلیه طبقات مردم پایبند به اصول اخلاقی خاصی بودند. خانمها در كوچه و خیابان كمتر رفت و آمد میكردند. مسئله چادر نبود و بیشتر زنان در آن روزگار چاقچور داشتند كه نوعی روبنده بود. در چنان اوضاع و احوالی، یك دفعه با زور و اعمال قدرت، دستور رفع حجاب داده شد. به همین جهت هم با عكسالعمل شدید مردم روبه رو شد. یادم میآید ما حتی موقعی كه در اتومبیل نشسته بودیم و حجاب نداشتیم از دیدن عابرین خجالت میكشیدیم. این موضوع مربوط به طبقه خاصی نبود و عموم مردم از این دستور بدون مطالعه در رنج و عذاب بودند. رضاشاه دستور داده بود كه همه ما باید بیحجاب باشیم. این كار اول بسیار مشكل بود، خجالت میكشیدیم و خیلی ناراحت بودیم. اوایل كلاه پوست سرمان میگذاشتیم و پالتو پوست با یقه بلند میپوشیدیم. سعی میكردیم كمتر در انظار ظاهر شویم و به همین جهت اغلب به بیرون شهر میرفتیم. یادم میآید در آن روزها معمولاً به باغ حسامالسلطنه در اكبرآباد میرفتم تا ناچار نباشم در انظار عموم مردم بیحجاب باشم. چون از خودمان اختیار نداشتیم مجبور به اطاعت از دستور شده بودیم.
* خانم دولتشاهی با تشكر از سركار كه در این گفت وگو شركت كردید، لطفاً در مورد سوابق خانوادگی خودتان مطالبی كه به یاد دارید بیان كنید.
- من در سال 1284 خورشیدی به دنیا آمدم. پدربزرگم ملقب به مشكوهالدوله از طایفه قاجار بود، به همین مناسبت هم در دوره قاجاریه سمتهای درباری داشت. پدرم غلامعلی میرزا مجللالدوله در زمان سلطنت رضاشاه رئیس تشریفات دربار بود، به همین جهت الفت خاصی میان او و رضاشاه برقرار بود. یكی از عموهایم محمدعلی دولتشاهی (مشكوهالدوله) وزیر پست و تلگراف بود. یك روز هنگامی كه مستخدم اداره برای او چای برده بود متوجه میشود پشت میز افتاده و مرده است. عموی دیگرم ابوالفتح دولتشاهی نام داشت. هر سه برادر در اثر بیماری قلبی فوت كردند. مادرم هم گوهرملك نام داشت: او مدت كوتاهی پس از به دنیا آوردن آخرین فرزندش در اثر بی توجهی پزشكان و نبودن امكانات پزشكی در شهرستان ملایر در جوانی فوت كرد و در قم به خاك سپرده شد. برادر او حسامالسلطنه پیشكار ناصرالدین شاه و از استادان طراز اول موسیقی سنتی در ایران بود. او ضمن آشنایی با همه سازهای ایرانی در نواختن ویلن استاد بود. مدتی معلم موسیقی محمدحسن میرزا ولیعهد بود. از حسامالسلطنه یك پسر به نام فریدون باقی است كه حالا در بلژیك زندگی میكند. مادر حسامالسلطنه خانم ابتهاجالسلطنه نام داشت و خوش خط بود.
دو خواهر و دو برادر داشتم. خواهر بزرگترم اشرفالسلطنه همسر سرهنگ پاشاخان مبشر، در سفر به موریس با من همراه بود. خواهر دیگرم عزت كوچكتر از من بود و خیلی دوست داشت به عقد پسرعمویش درآید. دو برادرم احمد میرزا و عباس میرزا را رضاشاه برای تحصیل به خارج فرستاد. یكی در دانشگاه وست مینستر انگلستان و دیگری در سن سیر فرانسه تحصیل كرد. وقتی كه به ایران برگشتند متاسفانه هیچ كدام عاقبت به خیر نشدند و در نتیجه اعتیاد به تریاك و الكل درگذشتند. یك روز كه برای دیدن احمدمیرزا رفته بودم، با آه و ناله گفت: ببین چه ریختی شدم!؟ عباس میرزا هم كه تریاك را در عرق حل میكرد و میخورد، كبدش عیب پیدا كرد و مدتی در بیمارستان شهربانی بستری شد. هر دو جوان با آنكه تحصیلكرده بودند، دستی دستی خودشان را به كشتن دادند.
رضاشاه دستور داده بود كه همه ما باید بیحجاب باشیم. این كار اول بسیار مشكل بود، خجالت میكشیدیم و خیلی ناراحت بودیم
* چگونه با رضاخان آشنا شدید و چطور شد او شما را به همسری انتخاب كرد؟- موقعی كه 13 یا 14 ساله بودم خواستگاران زیادی داشتم كه یكی از آنها سردارسپه بود. خواستگاری او از من از طریق كریم آقا بوذرجمهری و خواهرزاده و همسر برادر سردارسپه انجام گرفت. پدرم هم به جهت روابط صمیمانهای كه با سردارسپه داشت مایل بود از میان خواستگاران متعدد با او ازدواج كنم. یك بار از طریق یكی از زنان پیر فامیل به من پیغام فرستاد كه تو خواستگاران زیادی داری اما سردار سپه از همه با قدرتتر است و بهتر است با ایشان ازدواج كنید. اتفاقاً در همان زمان پدرم حاكم ملایر شده بود. ما هم به ملایر رفتیم و در آن شهر بود كه مادرم دارفانی را وداع گفت. موقعی كه به تهران برگشتیم. گفتم: ما عزاداریم و من فعلاً نمیتوانم ازدواج كنم؟، ولی عدهای از نزدیكان از قبیل زن عمویم (مشكوهالدوله) و دیگران اصرار كردند كه حتماً باید قبول كنی. در وضعی بودم كه از ازدواج میترسیدم. من حتی یك عكس هم از سردارسپه ندیده بودم و نمیدانستم آیا او هم مرا دیده بود یا نه؟ ولی چون پدرم خیلی از رضاخان تعریف میكرد و می گفت او مرد با استعداد و خوبی است، من هم نتوانستم حرفی بزنم و توصیه او را گوش كردم...
* عكسالعمل تاجالملوك (همسر دیگر رضاخان) نسبت به این ازدواج چگونه بود؟
- اتفاقاً شب عروسی، او دم در حیاط ایستاده بود و چون از موضوع خیلی ناراحت بود، مرتب فحش میداد و جیغ میكشید: او نمیخواست هوو داشته باشد. چند نفر را هم با خود آورده بود تا به نحوی مجلس عروسی را به هم بزنند، اما سردار سپه متوجه شد و به چند سرباز دستور داد او را از مجلس خارج كنند و به خانهاش ببرند.
* همانطور كه اطلاع دارید كشف حجاب زمانی اجرا شد كه شما همسر شاه بودید، چه خاطراتی از این موضوع دارید؟
- در آن زمان كلیه طبقات مردم پایبند به اصول اخلاقی خاصی بودند. خانمها در كوچه و خیابان كمتر رفت و آمد میكردند. مسئله چادر نبود و بیشتر زنان در آن روزگار چاقچور داشتند كه نوعی روبنده بود. در چنان اوضاع و احوالی، یك دفعه با زور و اعمال قدرت، دستور رفع حجاب داده شد. به همین جهت هم با عكسالعمل شدید مردم روبه رو شد. یادم میآید ما حتی موقعی كه در اتومبیل نشسته بودیم و حجاب نداشتیم از دیدن عابرین خجالت میكشیدیم. این موضوع مربوط به طبقه خاصی نبود و عموم مردم از این دستور بدون مطالعه در رنج و عذاب بودند. رضاشاه دستور داده بود كه همه ما باید بیحجاب باشیم. این كار اول بسیار مشكل بود، خجالت میكشیدیم و خیلی ناراحت بودیم. اوایل كلاه پوست سرمان میگذاشتیم و پالتو پوست با یقه بلند میپوشیدیم. سعی میكردیم كمتر در انظار ظاهر شویم و به همین جهت اغلب به بیرون شهر میرفتیم. یادم میآید در آن روزها معمولاً به باغ حسامالسلطنه در اكبرآباد میرفتم تا ناچار نباشم در انظار عموم مردم بیحجاب باشم. چون از خودمان اختیار نداشتیم مجبور به اطاعت از دستور شده بودیم.