امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان زیبای ته دیگمو پس بده

#5
با حرص گفتم: حاجی اینو نمیگم. شلوارتونو میگم. نمیگید این جوری می پوشید نیکو خانم بیاد ببینه زشته؟ تا خم میشید ... لطف کنید یه لباس مناسب تر بپوشید. یه شلوار که فاقش بلند تر باشه.

تازه فهمیدم چرا این دختره بدبخت صبح که اومد تو آشپزخونه سریع در رفت و دیگه پاشم این تو نزاشت.

نگو منظره باسن این آقا رو دیده بود که وحشت زده شد و در رفته.

حاجی سرش و انداخت پایین و یه چشمی گفت و رفت که به برنج سر بزنه. هر چند صدای غر غر کردناشو می شنیدم.

کلا" این مرد خیلی حرف می زد.

نشستم سر جام.

نیشام



رسما" نشستم مگس می پرونم. اه این اسپایدرم دیگه به دردم نمی خوره نه که عصبیم نیم تونم برگه ها رو درست و حسابی جفت و جور کنم و همه اش می بازم.

دستمو زدم زیر چونه ام و هر از چند گاهی به بیرون نگاه می کنم شاید یکی دلش سوخت اومد تو این رستوران. اما نه انگاری امروز همه ملت سیر سیرن.

پوف .....

بی خیال چقدر حرص بخورم. بشینم یکم سیمز بازی کنم جیگرم حال بیاد. یه خانواده درست کردم ماه. انقده خوشگلن. هم دختره هم پسره. کلی لباسهای قشنگم تنشون کردم. یه شب کامل زحمت کشیدم که دختر و پسر داستان و عاشق هم کنم تا لاو بترکونن.

بی تربیتا اولش تا حرف می زدن می توپیدن به هم و دعواشون میشد الان خیلی خوبن باهم زندگیشونو شیرین کردم.

دختره دزده. نونش حلال نیست اما درآمدش خیلی خوبه. پسره هم تو ارتش کار میکنه یه وقتایی با تانک میان دم خونه دنبالش.

من نمی دونم این دزد و اون ارتشی چه جوری با هم زندگی می کنم. قاعدتا" زوریه چون اولش نمی ساختن با هم.

یکم بگذره زندگیشون که رو به راه شد پول جمع کردن میگم بچه دارم بشن الان زوده براشون بزار یکم جوونی کنن.

دختره تازه از سر کار شریفش برگشته بود گفتم برای رفع خستگی بره تو جکوزی یکم حال کنه و ریلکس کنه. پسره هم دنبال یه لقمه نون حلاله همین روزهاست که ترفیع بگیره تو کارش.

بد جوری رفته بودم تو بازی. قشنگ کله امو برده بودم تو مونیتور و هی چک می کردم ببینم این دختر پسرم گشنشون نباشه مودشون خوب باشه. فان داشته باشن. دستشویی نداشته باشن. حمام برن. به آرزوهاشون برسن. خلاصه همه جوره ساپورتشون می کردم.

غرق بازی بودم که یه صدایی پارازیت انداخت.

-: سلام.

بدون اینکه سرمو بلند کنم بی توجه یه سلام هول گفتم و ادامه بازی.

-: ببخشید ....

وای وای پسره تازه از سر کار برگشته و داره می ترکه از دستشویی الانه که خودشو خراب کنه. بدو بدو برو تو دستشویی که اوضاع خیطه. اون محل کارتون یه دستشویی نداره تو بری؟

-: خانم ... ببخشید ... غذا دارین ...

اه این کیه هی این وسط ور ور می کنه؟

بی میل سرمو بلند کردم. هـــــــــــه ....

این کیه؟؟؟

یه پسر جوون و خوشتیپ و شیک و پیک جلوی میزم ایستاده بود و بهم نگاه می کرد. یه لحظه هنگ کردم. این محل با این اوضاع اسفبارش بهش نمی خوره همچین آدمهایی داشته باشه.

شک کردم شاید دارم توهم می زنم. خودمو کج کردم و به پشت پسره نگاه کردم. گفتم شاید حوری .. پری چیزی باشه اومده دل منو خوش کنه.

پسره هم برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. دوباره برگشت سمت من. منم بی خیال پشت سرش شدم. جلوی رستوران فقط یه ماشین پارک بود که نمی دونم مال کی بوده.

پسره: خانم شما خوبی؟؟؟

وای خدا فکر کرد من مشنگم.

سریع صاف نشستم و یه لبخند ملیح زدم و گفت: بله ممنون. سلام بفرمایید فرمایشی داشتید؟

پسره یکم با شک نگام کرد و بالاخره گفت: بله می خوام بدونم غذا دارین؟؟؟

نه پس اینجا رو برای قشنگی باز کردیم ملت توهم غذا بزنن گشنشون بشه. بیان بپرسن ما هم بگیم نداریم کنف شن.

دوباره با لبخند گفتم: بله داریم. حاضرم هست.

پسره: خوبه. چی دارین؟

ابروهام بالا رفت. هر چی داریم و بگم الان؟؟؟

شروع کردم تند تند لیست غذاها رو دادن.

من: چلو جوجه معمولی. چلو جوجه ممتاز. چلو کوبیده معمولی چلو کوبیده مخصوص. برگ، بختیاری، چنجه، شیشلیک، زرشک پلو با مرغ، قورمه، قیمه ....

دیدم پسره هنوز منتظره. غذاهامون همینا بودن دیگه بازم می خوای؟

دوباره ادامه دادم: سالاد، ماست، زیتون، ترشی، نوشابه دوغ...

پسره خنده اش گرفت و دهنشو جمع کرد. خوب خودش مثل گوسفند نگاه می کنه من چی کار کنم.

پسره: ببخشید جوجه کبابتون آماده است؟

من: البته 10 دقیقه ای حاضر میشه.

پسر: خوبه پس یه پرس جوجه کباب بدین بهم.

من: معمولی یا ممتاز؟

پسر یه ابروش و داد بالا و گفت: فرقشون چیه؟

خیلی خوشرو گفتم: خوب معمولی از اسمش پیداست معمولیه. اما ممتاز تقریبا" 2 برابر جوجه های معمولیه. با مخلفات و چیزای دیگه.

پسر: قیمتاش چه جوریه؟

خم شدم و یه تراکت از رو میز برداشتم و دادم دستش و گفتم: همه قیمتهامون اینجا نوشته شده. ملاحظه بفرمایید.

پسره دست دراز کرد و برگه رو گرفت از دستم. همون جور که نگاه می کرد گفت: یه چلو جوجه ممتاز بدین بهم.

سریع مثل یه طوطی که یه جمله رو حفظ کرده باشه گفتم: سالاد، ترشی، زیتون، ماست؟

پسره: نه مرسی.

من: نوشابه، دوغ؟

پسر: نه ممنون.

انقده برای اولین مشتریم ذوق کردم که هول شده بودم. سریع یکی از تراکتا رو برداشتم و تند روش نوشتم یه پرس چلو جوجه ممتاز بدون مخلفات و هیچی.

سر بلند کردم و رو به پسره که الان نشسته بود رو صندلی کنار میزم و پرسیدم: میل می کنید همین جا یا می برید.

پسره نگام کرد و گفت: می برم.

سری تکون دادم و جلوی سفارشش نوشتم حضوری. قیمتش و اینا رو هم نوشتم و از جام بلند شدم. تندی رفتم سمت آشپز خونه.

در و باز کردم و واردش شدم. متین و حاجی بدتر از من غاز می چروندن.

با ذوق رو به متین گفتم: یه پرس چلو جوجه ممتاز. اشانتیوناشونم بزارید رو غذا.

متین چشمهاش برقی زد و از جاش پرید. حاجی یه الهی به امید تو گفت و رفت سراغ یخچال که جوجه ها رو بکشه بیرون و یه بسم الله ای هم گفت.

منم لبخند زنون برگشتم پشت میزم. اونقده ذوق داشتم که دیگه بی خیال بازیم شده بودم. اصلا" برن بمیرن. بازی می خوام چی کار الان دارم پول در میارم. پول دوست دارم.

دیگه کله نکردم تو کامپیوتر. مثل یه خانم شیک نشستم پشت میز و پامو انداختم رو پام. یکی می دید فکر می کرد رستوران گوش تا گوشش آدم نشسته که من همچینی ژست گرفتم.

اما برای من که تازه اول کارم بود همین یه دونه مشتری هم مثل یه هدیه الهی بود.

یه نگاه زیر چشمی به پسره انداختم. خونسرد نشسته بود و به کل رستوران نگاه می کرد. دید زدن رستوران که تموم شد سرشو انداخت پایین و به تراکت نگاه کرد.

حتما" داره به قیمتها نگاه می کنه. انصافا" قیمتهامون مناسب بود. امیدمونم به همین بود که با این قیمتهای پایین بتونیم مشتری جذب کنیم و بعد با غذای خوب بتونیم نگهشون داریم.

مهداد



انگاری ملت امروز گشنه اشون نمیشه.



تو فکربودم. با خودم فکر می کردم نکنه امروز کسی نیاد ضایع شیم بریم. به آقا جون چی بگم؟



علی و فرستاده بودم بره تراکت پخش کنه و تا می تونه تبلیغ کنه.



شمارشم گرفتم که اگه .. اگه .. یه وقتی یکی زنگ زد سفارش داد خبرش کنیم برگرده سفارشا رو ببره.



یهو در باز شد و نیکو خوشحال وارد شد و با ذوق گفت: یه پرس چلو جوجه ممتاز. اشانتیوناشونم بزارید رو غذا.



خوشحال از جام پریدم. ایول پس بالاخره طلسم شکست.



حاجی هم یه لبخندی زد و یه الهی به امید تو گفت و رفت سراغ یخچال که جوجه ها رو بکشه بیرون و یه بسم الله ای هم گفت.



نیکو یه لبخند دیگه زد و یه برگه رو گذاشت رو میز کنار در و رفت بیرون.



رفتم سمت برگه. یکی از تراکتهای خودمون بود که روش سفارش و نوشته بود.



تعجب کردم چرا رو تراکت سفارشو نوشته؟؟؟ اما اونقدر خوشحال بودم که بی خیال موضوع شدم.



جوجه رو آماده کردیم و سفارش و پیچیدم. بردم بیرون چشم چرخوندم تا مشتری و ببینم. یه پسر جون نشسته بود و پاشو انداخته بود رو پاشو دست به سینه به بیرون نگاه می کرد.



رفتم کنار نیکو و سفارش و دادم بهش.



چقدر خانم نشسته بود. برگشتم برم تو آشپزخونه. خیلی زشت بود مثل فضولا نیکو رو بپام که چه جوری کار می کنه.



همون جور که می رفتم سمت آشپزخونه برگشتم و یه نگاهی بهش کردم.



نیکو سفارشو گرفت و یه تشکری کرد و خوشرو برگشت سمت پسره و گفت: بفرمایید سفارشتون آماده است.



پسره بلند شد و سفارش و گرفت و پول و حساب کرد و رفت. منم دست از دید زدنم برداشتم رفتم تو آشپزخونه.



نشستم رو صندلی و دوباره خیره شدم به قفسه رو به روم که پر بود از ظرفهای یه بار مصرف.



فکر کنم یه یک ساعتی گذشت که دوباره در باز شد و نیکو اومد تو. یه چیزی مثل قابلمه دستش بود. با تعجب به دستش نگاه کردم. این و از کجا آورده بود.



قبل از اینکه چیزی بپرسم خودش گفت: سفارش داریم. حاجی قد 4000 تومن خورشت بریزید تو این دیگ.



بلند شدم. و با تعجب رفتم سمتش. یاد اون مثله افتادم. هر چقدر پول بدی آش می خوری. الان قضیه خورشت ما شده.



قابلمه رو گرفتم و پرسیدم: این و کی سفارش داده؟



یه نگاهی به پشت سرش و در باز کرد و گفت: یکی از شاگردای نونوایی اومده خورشت می خواد. یه مشتری هم یه مشتریه. قد پولی که داده براش خورشت بریزید. قیمه باشه.



این و گفت و رفت بیرون. یه نگاهی به قابلمه تو دستم انداختم. بازم یه تراکت که پشتش سفارش و قیمت و اینا نوشته بود توش بود.



سفارش و حاضر کردم بردم بیرون. این بار یه پسره نوجون بود که لباس راحتی روشن پوشیده بود که روش پر آرد بود و سفید شده بود.



دوباره برگشتم تو آشپزخونه. گشنم شده بود. رفتم یه بشقاب غذا برای خودم کشیدم. دلم زرشک پل می خواست. یه رون برداشتم گذاشتم رو برنجم.



رفتم نشستم رو صندلیم . اومدم لقمه اول و بزارم تو دهنم که در باز شد و نیکو پرید تو و با ذوق گفت: مشتری داریم.



اینو گفت و 2-3 تا تراکت گذاشت رو میز و رفت. با دیدن سفارشات چشمهام از خوشحالی برقی زد ایول.....



یه سفارش داشتیم که بریا سالن بود و تعداد غذاهاش زیاد بود و یکی دوتا سفارش دیگه که حضوری بودن و می بردنش.



با خوشحالی برگشتم سمت حاجی و گفتم: حاجی بسم الله ...



رفتم و به ترتیب برگه های سفارش و با چسب چسبوندم به دیوار جلوی چشم حاجی و خودم مشغول جمع کردن وسایل شدم.



بریا سالن چند تا سینی برداشتم و مخلفات و گذاشتم توش و رفتم بیرون. از پشت نیکو رد شدم و رفتم تو سالن رستوران. روی میز بزرگه یه 7-8 تا آدم نشسته بودن. فکر کنم 2 تا خانواده بودن. رفتم جلو سلام کردم و مخلفات و چیدم رو میز.



همون موقع در باز شد و یه مردی وارد شد.



داشت سفارش می داد که رفتم پشت نیکو مکه برم تو آشپزخونه. نیکو صدام کرد و یه تراکت دیگه بهم داد.



هنوز فلسفه نوشتن سفارشات و پشت تراکتها نفهمیده بودم. ولی الانم وقتش نبود که بخوام بپرسم. یه جورایی نیکو ذوق زده و هول بود. تو حساب کردن قیمتها هول کرده بود و هی اشتباه حساب می کرد. آروم رفتم کنارش و از کشوی میز ماشین حساب و در آوردم و گذاشتم رو میز.



خوشحال شد و یه تشکری کرد و تند تند شروع کرد به حساب کردن.



دست تنها بودیم. زنگ زدم علی هم اومد کمک.



تقریبا" تا یه سفارش و حاضر می کردیم یکی دیگه میومد. روز اول کاری و انقدر مشتری حتی تصورشم نمی کردم.



حاجی یکم کند و کار می کرد. مجبور بودم هر یه ربع یه بار یه تشر بزم بهش.



ولی در کل راضی بودم. هر چند حاجی همه محوطه کاریشو به گند کشیده بود اما وقت دعوا کردن نداشتم. برعکس حاجی علی فرز بود و بدون اینکه بگم خودش کارها رو تند تند انجام یم داد حتی به حاجی هم کمک می کرد. سفارشات سالن و خودم می بردم چون علی سر و شکلش برای سالن یکم ناجور بود.

نیشام

من و این همه خوشبختی محاله محاله...

دارم از ذوق می میرم. تو ذهنمم نمی گنجید روز اولی این همه مشتری داشته باشیم. اما انگاری نو سازی رستوران خیلی کارساز بوده. ملت میان رد بشن منظره رو می بینن کلی خوششون میاد و به هوای همون میان تو رستوران.

غیر یه خانواده ای که اول اومدن و تو رستوران نشستن همه بلااستثنا بیرون نشستن رو تختا. فضای سبزشو عشقه.

وای که من چقده پول دوست دارم.

تو کافی شاپ خودمم من فقط می نشستم پشت دخل و از ملت پول می گرفتم. کلا" پول و شمردنش بهم روحیه میده. مخصوصا" وقتی که می دونم از کار کرد خودمه.

این متینم گارسون خوش تیپیه ها. می بینم این مشتریها که دختر جوون دارن دخترای چشم سفید چه مدلی با لبخند نگاش می کنن.

بزار ببینن حالشو ببرن. منم اینجا نشستم برای مرداشون زبون میریزم و با عشوه دوغ و نوشابه و سالاد و اینا قالبشون میکنم.

اولش که یکم شلوغ شد، منظورم از یکم حضور هم زمان 4 تا مشتریه. همچین هول ورم داشته بود که عددا رو قاطی می کردم. 6 و 7 و جمع می بستم میشد 15 یه وضعی بود.

خدا متین و خیر بده ماشین حساب و بهم داد خودم که به کل یادم رفته بود. کم مونده بود جلوی ملت انگشتامو بیارم بالا با انگشت حساب کنم.

یه وقتایی مشتریها یکی یکی میومدن یه وقتایی چندتایی باهم. در هر حال انقده سرم گرم کار بود نفهمیدم ساعت کی گذشت. غذا هم نخوردم یعنی وقت نکردم.

به خودم اومدم دیدم ساعت نزدیک 4 شده. وای که چقدر گشنه ام شده بود. آخرین مشتری 10 دقیقه پیش اومده بود و کوبیده گرفته بود.

دیگه کم کم باید تعطیل می کردیم.

با صدای در رستوران سرمو بلند کردم و به در نگاه کردم.

وسط جاده ای چه پسرای خوشتیپی میان. حالا تو خود تهرانشم به زور 4 تاشون و تو یه روز می دیدیا. یه وقتایی قحط میشن.

یه پسر قد بلند به نسبت بور بود با چشمهای رنگی که نتونستم درست ببینم.

اومد جلوی میزم و سلام کرد. اوه چه صدا قشنگم هست این پسره.

یه لبخندی زدم و گفتم: سلام. بفرمایید.

پسره یه لبخند ملیح زد و گفت: غذا دارید؟

من: البته. چی میل دارید؟

پسر: چی دارید؟

دوباره شروع کردم لیست غذاهامونو مثل طوطی تکرار کردن.

بعدم به تراکتها اشاره کردم و گفتم: لیست غذاهامون با قیمتهاش اینجا نوشته.

پسره دستهاش و گذاشت رو میز و خم شد جلو سرشو کج کرد تا لیست غذا ها رو ببینه. یکم نگاه کرد و بعد تو همون حالت گفت: یه پرس برگ می خواستم. میشه تو سالن خورد؟

من: البته.

پسر یه لبخند گشاد زد و گفت: بعد سرو هم می کنید؟

یکم تعجب کردم. نه پس تو آشپزخونه می کشیم برات پرت می کنیم بیاد این سمت. خوب سرو می کنیم دیگه.

دوباره یه لبخندی زدم و گفتم: بله سرو می کنیم.

پسر یکم اومد جلو تر و آروم و با یه لحن خاص گفت: خودتون سرو می کنید؟

منظورش و نفهمیدم با استفهام گفتم: بله؟

لبخند گشادش عمیق شد.

پسر: یعنی میگم خود شما غذا رو سرو می کنی؟ آخه غذا خوردن از دست شما یه مزه دیگه میده.

ابروهام پرید بالا. بهت زده با دهن باز نگاش کردم. پسره مریض بود.

یکم خیره خیره نگاش کردم. اونم انگار از این حالت من خیلی خوشش اومده بود که داشت با تفریح نگام می کرد. دهنم و بستم. یه لبخند ملیح زدم و از جام بلند شدم. با دست اشاره کردم سمت میزها و گفتم: البته شما بفرمایید خودم غذا رو براتون میارم.

پسره هم دستهاش و از میز جدا کرد و صاف ایستاد. لبخند گشادش کج شد و حالت تمسخر گرفت. یه ابروشو برام انداخت بالا و گفت: خوب شما که انقدر لطف دارید می خواید دو پرس بیارید با هم میل کنیم.

دوباره لبخند زدم و سرمو تکون دادم. پسره لبخند مسخره اش بیشتر شد برگشت سمت میزها و گفت: خوب حالا کجا بشینم؟

از پشت میز اومدم بیرون و رفتم اون سمت پسره هنوز داشت به میزها نگاه می کرد تا انتخاب کنه.

من: اجازه بدید من میزو براتون انتخاب کنم.

پسره همون جور پشت به من سری تکون داد و گفت: حتما".

فقط یه چیزی تو سرم بود.

خدا رو شکر که امروز برای حفظ پرستیژ یه کفش پاشنه 7 سانتی پوشیدم. نمی دونستم قراره پشت میز کی پاهامو ببینه اما الان فهمیدم که واقعا" لازم بوده.

نزدیک پسره شدم. با یه حرکت پامو آوردم بالا و کفش پای راستمو در آوردم و با همه قدرت زدم تو کمرش.

هم ضربه ام محکم بود هم بی هوا. داد پسره در اومد و سریع یه دستش رفت سمت کمرش و برگشت سمت من. دیگه نه لبخندی داشت نه نگاه مفرحی متعجب و اخم کرده و عصبانی و غافلگیر بود.

تا خواست دهن باز کنه یه چیز دیگه بگه محکم تر یه ضربه با پاشنه کفشم زدم تو بازوش دوباره داد کشید.

منم که خون جلوی چشمم و گرفته بود.

دهن بازکردم و با جیغ گفتم: مرتیکه الدنگ خجالت نمی کشی؟ اینجا رستورانه فکر کردی اومدی کجا؟ همچین ناهاری بهت بدم که همه زندگیت از غذا خوردن بی افتی. سگ صفت عوضی. برو ننه ات و ناهار دعوت کن. بگو خواهرت برات غذا سرو کنه. از دست عمه ات غذا بگیر. کره خر بی فرهنگ. خودت فامیل نداری؟ بی شرف.

اینا رو با جیغ می گفتم و همون جور هم سعی می کردم ضربه های بیشتری بهش بزنم اما دیگه حواسش بعد 2 ضربه جمع شده بود دستاش و می اورد جلو و همه ضربه هام می خورد به کف دستش. از بین این ضربات یکی دوتا هم نصیب تن و بدنش شد که جیگرم حال اومد.

تو یه لحظه پسره که دید این جوری بخواد پیش بره دیگه یه جای سالم براش نمی زارم با جفت دستاش دستهامو گرفت و کشیدم سمت خودش.

یه جیغی کشیدم و با فریاد گفتم: ولم کن عوضی ولم کن بزار نشونت بدم با کی طرفی. فکر کردی دخترم از پست بر نمیام. ولم کن بوزینه.

یه ضربه با پا کوبیدم به ساق پاش. یه ضربه دیگه هم با زانوی کج شده زدم به رونش.

پسره: چته دختره دیوونه یهو رم کردی؟ مگه چی بهت گفتم؟ تو هم که بدت نیومد. خوب داشتی راه میومدی.

من: گوه خوردی عوضی عمه ات باهات راه میاد.

دوباره یه ضربه با پا بهش زدم. دستهامو نمی تونستم تکون بدم چون محکم گرفته بود.

پسره: کی توی زنجیری و اینجا گذاشته؟ مهداد.. مهداد کجایی بیا این دختره رو ببند هار شده.

جیغ کشیدم: بوزینه به من میگی سگ؟ یک سگی نشونت بدم. مهداد دیگه کدوم خریه؟ هیچ الاغی نمی تونه جلوی منو بگیره. دارو دسته جمع می کنی؟

دوباره با تقلا سعی کردم بزنمش که بایه حرکت کشیدم تو بغلش و محکم دستهاشو حلقه کرد دورم و با یه پاشم پاهامو قفل کرد جوری که مثل چوب خشک شده بودم و نمی تونستم یه سانتم تکون بخورم.

پسره: تو رو باید بست. ببینم الان می تونی بازم جفتک بندازی؟

یکم سعی کردم و دیدم نمیشه یه جیغ مهیب کشیدم که حداقل مطمئن بشم پرده گوشش پاره میشه بعدم چون دست و پام گیر بود سرمو کج کردم و همچین گازی از بازوش گرفتم که فکر کنم گوشت بازوشو کندم.

نعره پسره بلند شد و همزمان با نعره اش یکی با صدای بلند گفت: کامیار .. اینجا چه خبره؟

پسره یهو همچین پرتم کرد عقب که با کمر رفتم تو میز و تقریبا" کمرم به خاظر برخورد با میز نصف شد و نفسمم بند اومد. بی حال نشستم رو زمین. چشم هام سیاهی رفت.

مهداد
با حاجی داشتم حرف می زدم که یه صدای عجیب از بیرون اومد. حرفم و قطع کردم بینم چه خبره، اما چیزی دستگیرم نشد برای همینم بی خیال شدم.
دوباره اومدم حرفم و از سر بگیرم که صدای جیغ شنیدم. نه یکی بلکه چند تا. صدای داد و بیداد از بیرون میومد.
با تعجب به حاجی نگاه کردم و تو یه لحظه هر دو سمت در پریدیم . از آشپزخونه بیرون زدیم. نیکو پشت میز نبود.
دوییدم سمت میز که یهو تو جام خشکم زد.
نیکو تو بغل کامیار بود. همچین چسبیده بودن به هم که یه لحظه از ذهنم گذشت که اینا همدیگه رو مگه می شناسن؟
به خودم اومدم و با بهت گفتم: اینجا چه خبره؟
اما صدام تو نعره کامیار گم شد. کامیارم همچین نیکو رو هل داد عقب که اونم محکم خورد به میز و نقش زمین شد. چند تا صدای دخترونه و جیغی با هم گفتن: نیشام ....
با چشمهای گرد به نیکوی ولو شده نگاه کردم. فرصت نبود که ببینم کیا بودن که جیغ کشیدن و چی گفتن.
دوییدم اون سمت میز و کنار نیکو نشستم . چشمهاشو بسته بود و انگار از حال رفته بود. صداش کردم اما جواب نداد.
من: نیکو.. نیکو خانم حالتون خوبه؟
رو کردم به کامیار...
من: چیکار کردی کامیار؟؟؟
کامیار: دختره وحشی هار. گازم گرفت.
عصبانی بلند شدم و سمت کامیار خیز برداشتم. تو همون لحظه چند تا دختر با هم پریدن سمت نیکو و صداش کردن.
بی توجه به اونا یقه کامیار و گرفتم و چسبوندمش به دیوار عصبانی داد زدم: چی کار کردی احمق. زدی دختره رو کشتی. این دختر امانته دست من .....
کامیار یه نگاهی به نیکو انداخت . با دیدن حالش انگار ترسیده باشه.
کامیار: باور کن فقط می خواستم یکم شوخی کنم بخندیم. خودش یهو حمله کرد بهم. همچین با کفش کوبید به کمرم که نفسم بند اومد.
با حرص یقه اشو کشیدم و عصبی گفتم: به خاطر یه لنگه کفش باید بزنی دختر مردم و بکشی؟ مگه عقل تو کله ات نیست....
-: نیشام .. نیشام حالت خوبه؟
-: چشمهاش و باز کرده. بهوش اومده.
سریع برگشتم سمت نیکو و دخترایی که کنارش بودن. اصلا" نمی دونستم این دخترا کی هستن. یا این نیشامی که میگن کیه.
نیکو با چشمهای نیمه باز ناله ای کرد.
یهو سرش و چرخوند و با دیدن کامیار همچین از جاش پرید که من و کامیار از ترس یه قدم عقب رفتیم .
جوری خیز برداشت که گفتم به قصد نفله کردن کامیار اومده. سریع خودمو بین کامیار و نیکو انداختم. از اون طرف اون دخترها هم سریع پریدن و یکی بازوی نیکو و اون یکی کمرش و گرفت که به کامیار حمله نکنه.
نیکو تو همون حالت جیغ کشید: پسره ی بوزینه گمشو از رستوران من بیرون. برو بیرون نمی خوام ارازل پاشونو تو رستوران من بزارن.
کامیار با حرفهای نیکو عصبی شد و از پشت من سرک کشید و با حرص گفت: حرف دهنت و بفهم دختره وحشی.
نیکو یه جیغ دیگه کشید و برگشت حمله کرد اما چون گرفته بودنش نتونست جلو بیاد .
عصبانی برگشتم سمت کامیار و گفتم: کامیار تو خفه. گمشو بیرون تا بیام به خدمتت برسم.
با دست سمت در ورودی هلش دادم. هنوز داشت با اخم به نیکو نگاه می کرد و نیکو هم با تقلا می خواست خودشو به کامیار برسونه.
دوباره با تشر و هل کامیار و طرف در فرستادم. بی میل رفت سمت در و بیرون رفت .
نیکو: پسره ی بی شعور نفهم. اینجا رو با خونه های ... اشتباه گرفته. ولم کنید بزارید بزنم دک و دهنش و خورد کنم.
سمت نیکو برگشتم. متوجه کلماتی که می گفت نبودم حواسم به عصبانیتش بود و می خواستم آرومش کنم. می ترسیدم بره بیرون و با کامیار درگیر بشه.
رفتم جلوش و دستهامو گرفتم بالا که یعنی آروم.
من: نیکو خانم خواهش می کنم آروم باشید. ببخشید کامیار منظور بدی نداشت.
با یان حرفم نیکو منفجر شد. همچین دادی کشید که گوشام زنگ زد.
نیکو: منظور بدی نداشت؟ دیگه چی باید میگفت که بشه منظور بد. پسره عوضی اومده به من میگه غذا رو تو بزاری تو دهنم مزه اش بیشتره. بره عمه اش غذا دهنش بزاره . بی شخصیت احمق.
نمیدونستم بخندم یا نیکو رو آروم کنم. همچین با حرص اینا رو می گفت که بیشتر بامزه و خنده دار بود تا حرف بد و ناجور. دهنمو جمع کردم و سرمو انداختم پایین تا نبینمش و نخندم که بدتر جری بشه.
تو همون حالت گفتم: نیکو خانم شما ببخشید. این کامیار یه وقتایی میزنه به سرش شوخی خرکی میکنه.
نیکو با داد گفت: شوخی خرکی؟ با من؟ مگه من با این مرتیکه هیز شوخی دارم؟ پسره انتر برا من دار و دسته جمع میکنه هی داد می زد مهداد مهداد. نرسیده بودین با دوستاش میریختن تو رستوران.
ابروهام پرید بالا با چشمهای گرد سرمو بلند کردم و با تعجب نگاش کردم. دیگه نخونستم خنده امو کنترل کنم.
به زور گفتم: نیکو خانم .... مهداد منم ....
نیکو داشت جیغ می کشید که با این حرفم یهو ساکت شد و گیج بهم نگاه کرد.
دخترای دیگه ام که تا حالا داشتن به زور نیکو رو نگه می داشتن آروم شدن و با تعجب و کنجکاوی به من و نیکو نگاه کردن.
نیکو سرش و کج کرد و یکم نگام کرد و آروم گفت: مهداد شمایی؟؟؟ پس متین کیه؟
دیگه این خنده پشت لبهام بند نشد. یه لبخند بزرگ زدم و گفتم: همه اش خودمم. مهداد متین.
با ابروهای بالا رفته گیج نگام کرد و بعد یه دقیقه انگار فهمید قضیه چیه. یهو یه سرفه مصلحتی کرد و یه حرکتی به گردنش داد و آرومتر گفت: حالا هر چی. لطفا" آدرس رستوران و خواستین به کسی بدین اول توجه داشته باشین که مورد اخلاقی نداشته باشه. این آقام دیگه حق نداره پاشو بزاره تو رستوران من....
دستمو گذاشتم تو جیب شلوارمو آروم و بی حرف بهش نگاه می کردم. یه نگاهی بهم کرد و آرومتر گفت: رستوران ما ...
گوشه لبم کج شد.
مستقیم بهش نگاه کردم و گفتم: نیکو خانم گفتم که اشتباه کرد. می خواست شوخی کنه. اما می دونم که کارش اشتباه بوده. خودم خدمتش می رسم. شما نگران نباشید. من بازم بابت رفتار بد دوستم ازتون عذرخواهی می کنم.
یکم نگاه کرد. آروم شده بود. سرش و یه تکونی داد.
من: با اجازه اتون من برم.
این و گفتم و برگشتم سمت در رستوران. صدای حاجیو از پشت سرم شنیدم که داشت به نیکو میگفت: خدا رو شکر بخیر گذشت. حالا بیاید بشینید براتون یه چایی نبات بریزم فشارتون نیفته.
این حاجیم عجب ترسویی بودا. تو کل مدت دعوا دور ایستاده بود و نگاه می کرد.اون وسط مسطام یه جمله میگفت: صلوات بفرستید.
من نمیدونم تو دعوا کی حال صلوات فرستادن داره.
بیرون رفتم . کامیار به ماشینش تکیه داده بود و سیگار می کشید و به داخل رستوران نگاه می کرد.
رفتم کنارش و سیگار و از دستش گرفتم و یه پک بهش زدم. مثل خودش تکیه دادم به ماشین.
من: پسر این چه کاری بود که کردی؟ دختر مردم و زدی ناکار کردی. ولش می کردیم میومد خرخره اتو می جوید.
کامیار با حرص تکیه اشو از ماشین گرفت و ایستاد جلوم و با اخم گفت: مهداد این مادر فولاد زره کیه که باهاش شریک شدی؟ دختره کم مونده بود از وسط دو شقه ام کنه. لامصب عجب دست سنگینی هم داشت.
ترو خدا ببین مثل سگ گازم گرفت.
آستین لباسش و داد بالا و رو بازوش و نشونم داد. خنده ام گرفت. بلند خندیدم. جای دندونای نیکو رو بازوش موندبود. یه دایره کبود و سیاه درست کرده بود.
من: حقته تا تو باشی که دیگه با هر کسی شوخی نکنی. تو مگه مرض داری؟ تو اصلا" این دختره رو می شناسی که اومدی باهاش شوخی می کنی؟ ماها که دوستتیم می دونیم چه خری هستی . دختره بیچاره که نمیدونه.
کامیار: به جون مهداد می خواستم جبران امضای زوری تو رو ازش بگیرم. نمی دونستم با ماده شیر طرفم.
دوباره خندیدم.
من: ولی جدی عجب فیلمی بود. هیچ وقت فکر نمیکردم تو این جوری از یه دختر کتک بخوری.
بلند خندیدم.
کامیار اخم کرده اومد و به ماشین تکیه داد و گفت: خفه شو تو هم. دختره نرمال نبود وگرنه منو که می شناسی مو لای مخ زنیم نمیره.
زدم رو بازوش و گفتم: خفه تو هم چقد پز خودتو می دی. دیدی که دختره زد ناکارت کرد.

نیشام
پگاه و ساره و مینو دور و برم ایستاده بودن. من هنوز مات رفتن متین بودم. شاید بهتر بود بگم مهداد.
وای که چقدر ضایع شدم جلوش اونحرفها رو زدم. با چه لبخندی گفت نیکو خانم مهداد منم.
وای که داشتم از خجالت آب می شدم.
مهداد که از در بیرون رفت با حرص تو دلی یه جیغی کشیدم که همون جیغ بعد این همه حرص و جوش خوردن کار دستم داد. دوباره این مرض مزخرف اومد به سراغم. نفسم بند اومد و به خس خس افتادم.
ساره با جیغ گفت: وای نیشام چی شدی؟
پگاه: دوباره نفسش گرفت. نیشام اسپریت کجاست؟
یه دستمو دور گلوم گرفته بودم بلکم مجاری تنفسیم باز بشه و هوای بیشتری وارد ریه هام بشه. با دست دیگه ام به پشت سرم و میز و صندلی اشاره کردم. اسپریم و گذاشته بودن تو کشوی میز. اون ته مه ها که یه وقتی اگه مهداد اتفاقی در کشو رو باز کرد نبینتش.
مینو دویید سمت میز. اونقدر جاسازیم خوب بود که مینو نیم تونست پیداش کنه.
با ناله گفت: نیست .. مطمئنی اینجاست؟
دولا شده بودم و سعی می کردم نفس بکشم. ساره با دست پشتم و ماساژ می داد. با سر اشاره کردم که اره همون جاست. پگاه هم رفت کمک مینو و بالاخره با هم اسپری و پیدا کردن.
آوردن و تو همون حالت دولا دو تا اسپری تو دهنم زدن. دهنمو چشمهام و بستم. با اسپری حالم بهتر شد. صاف ایستادم. ساره کمکم کرد که پشت یکی از میزها بشینم. خودشونم کنارم نشستن.
مینو نگران گفت: خوبی نیشام؟
یه لبخندی زدم بهش و گفتم: آره خوبم. راستی شما اینجا چی کار می کنید؟
پگاه بلند خندید و گفت: می زاشتی وقتی رفتیم یادت میومد که این سوال و ازمون بپرسی.
ساره: اومدیم برای افتتاح رستورانت.
یه ابرومو فرستادم بالا و گفتم: فکر نمی کنید یکم دیر اومدین؟ داشتیم می بستیم دیگه.
مینو دندوناش و بهم نشون داد و گفت: خوب ما گذاشتیم سرتون خلوت بشه بعد بیایم.
پگاه و ساره با سر حرفشو تایید کردن.
یه چشم غره به 3 تاشون رفتم و گفتم: کدوم رستوران تازه باز شده ای اونقدر مشتری داره که شما می خواستین بزارید خلوت بشه بعد بیاید؟ شانس آوردین که امروز مشتری داشتیم و به نسبتم خوب بود وگرنه من می دونستم و شماها.
بچه ها خندیدن. ساره یه ضربه به بازوم زد و گفت: خوب حالا تعریف کن قضیه این کامیار و مهداد و این دعوات چی بوده؟؟
دوباره با یاد آوری 3بازیم و دعوام یکم خجالت کشیدم.
کل ماجرا رو براشون تعریف کردم آخرشم اضافه کردم این آقای مهداد همون متین خودمونه شریک گرامی.
تعریفام که تموم شد این دخترا دیگه رو صندلیهاشون بند نبودن. بس که می خندیدن هی ول می خوردن.
آخرشمک حرصم در اومد و با داد گفتم: اه ببندید فکاتونو اعصابمو بهم ریختین. دهه ...
پگاه: خدایی تو دیگه آخرشی این همه با پسره تو رستوران و خونه بودی تازه میگی مهداد کدوم خریه؟
مینو: نه اونجا رو بچسب که بهش میگه متین پس کیه....
دوباره هر سه تایی زدن زیر خنده. خودمم خنده ام گرفته بود.
من: خوب چی کار کنم. اسمش و نیم دونستم. فقط یادم بود تو. اسمش یه چیزی مثل داد و فریاد بود.
دوباره دخترا خندیدن.
با لبخند و حرصی گفتم: کوفت ....
ساره یه نگاهی به بیرون انداخت و گفت: اما از حق نگذریم پسرای خوبینا.
نگاهم به بیرون کشیده شد. مهداد و اون بوزینه منار هم به ماشین تکیه داده بودن و حرف می زدن. مرده شور پسره رور ببرن کجاش خوب بود.
پگاه: وای نیشام نیم دونی این مهداد وقتی دید غش کردی چه جوری یقه اون پسره رو گرفت و کوبیدش به دیوار. من که گفتم پسره پودر شد.
مینو: آره چه دادی کشید سرش. زهره ام آب شد.
ساره: چه دختر مردم و امانتی می کرد. چه حرص و جوشی خورد.
پگاه: آی حال کردم توپید به اون پسره کامیار. ایول حمایت.
یه نگاه به دخترا کردم. هنوز چشمشون به اون دوتا بود و با ذوق حرف می زدن.
من: هوی ... چتونه. خوردینشون. بایدم حمایت کنه. اگه بابا خسر و یا پدر بزرگ خودش می فهمید که چی شده براش خیلی بد تموم میشد.
این متینم نگران خودش بوده نه من. حالا بی خیال. زود تعریف کنید ببینم بدون من چه غلطایی می کنید.
هر سه تا برگشتن و با ذوق شروع کردن به گزارش کار دادن. یکم بعد 4تایی ناهار خوردیم و تا عصری بچه ها پیشم بودن و کلی گفتیم و خندیدیم. دلم حسابی باز شد.

مهداد

دوستای نیکو دم غروب رفتن. شبم چند تا مشتری داشتیم و نیکو هم مثل ظهر هی رو تراکتا سفارش و نوشت و آورد آشپزخونه.

آخر نفهمیدم فلسفه نوشتن سفارش رو تراکتا چیه؟

لیست خرید فردا رو از حاجی گرفتم و از آشپزخونه رفتم بیرون. نیکو پشت میز نشسته بود و تند تند اسکناس می شمرد. حتی از این زاویه هم می تونستم برق چشمهاشو ببینم.

همچین با لبخند و هیجان پول می شمرد که آدم خنده اش می گرفت. پیدا بود که داره از این کار لذت می بره.

رفتم جلو و لیست خرید و گذاشتم جلوش. اما حرکتی نکرد. اونقدر غرق پولا بود که اصلا" متوجه من و کاغذه جلوش نشد.

یه سرفه کوتاه کردم تا به خودش اومد.

سریع برگشت سمتم و تا منو دید تندی پولا و دستش و آورد پایین.

نیکو: بله کاری داشتین؟

من: لیست خرید فردا رو آوردم اگه میشه از رو درآمد امروز هزینه خرید فردا رو بدین که من فردا صبح برم خرید کنم.

با دست یه اشاره به لیست روی میز کردم. نیکو یه نگاه به لیست انداخت. یهو سریع برگشت سمت میز و با دست آزادش لیست و گرفت و آورد بالا و گرفت جلوی چشمش.

گرد شدن چشمهاش و می دیدم.

با یه صدای بهت زده گفت: این همه وسیله؟ چرا اینا انقدر گرونن؟ گوشت و مرغ؟ مگه تموم شده؟ لپه و لوبیا چرا انقدر گرونه؟

دهنمو جمع کردم که نخندم. این دختره یه وقتهایی خیلی بانمک می شد.

تو لیست خرید قیمت همه چیز و نوشته بودم و جمع کلشونم گذاشته بودم.

نیکو با غصه یه نگاهی به لیست کرد و یه نگاهیم به پولای تو دستش و شروع کرد به شمردن و جدا کردن پولا.

وقتی پولای خرید و از رو پولای دخل جدا کرد فقط یه اسکناس 5 تومنی تهش مونده بود. با بغض اسکناس و بالا آورد و با ناراحتی این ور اون ورش کرد و بهش خیره شد. یه آه کشید و اسکناس و گذاشت تو دخل و کشو رو بست و پولا رو گذاشت رو کاغذ و گرفتشون طرفم.

دستمو بردم جلو که پولا رو بگیرم. پولو گرفتم و کشیدمش اما پوله نمیومد. دوباره کشیدمش اما از دست نیکو جدا نمیشد. با تعجب سر بلند کردم و به نیکو نگاه کردم. داشت باغصه به پولا نگاه می کرد. هی من پولا رو می کشیدم دست نیکو هم با پولا کشیده میشد.

نمی دونستم بخندم یا تعجب کنم. با یه حرکت همچین کشیدم پولا رو که دستم به عقب پرت شد. یه آن ترسیدم که نکنه پولا پاره بشه. اما خدا رو شکر سالم بود.

نیکو یه آهی کشید و سرش و انداخت پایین و برگشت سمت میز.

اومدم برگردم برم تو آشپزخونه که یاد تراکتها افتادم.

برگشتم سمت نیکو و گفتم: نیکو خانم؟

بی حال یه بله ای گفت.

من: نیکو خانم میشه بپرسم چرا سفارشا رو تو تراکت می نویسید؟ و چرا سر هر سفارش خودتون می دویید تو آشپزخونه و برگه سفارش و می دید؟

برگشت سمتم. چشمهاش و ریز کرده بود. قیافه اش مثل کسایی بود که دارن به یه کودن نگاه می کنن.

طلبکار گفت: پس چی کار کنم؟ از همین جا داد بزنم سفارش و اعلام کنم؟ خوب باید بنویسم بدم بهتون دیگه. شما هم که به خودتون زحمت نمیدین که بیاین سفارشا رو بگیرین.

ابروهام پرید بالا.

من: چرا بیایم سفارشا رو بگیریم؟

نیکو طلبکار تر گفت: پس از حفظ می خواید سفارش ملت و آماده کنید؟

یه جوری نگام می کرد انگار به عقلم شک کرده.

یکم نگاش کردم. چقدر یه آدم می تونه پررو باشه؟ یعنی جدی این دختر قبلا" کافی شاپ داشته؟ بی خود نبوده ورشکست شده. با این اوضاع مدیریتش ....

تکیمو دادم به یخچال و گفتم: نیکو خانم. تو کافی شاپتون چه جوری سفارش می گر فتین؟

نیکو: هان ... چه ربطی داره؟

دوباره خونسرد گفتم: وقتی کافی شاپ داشتین ... خودتون سفارشا رو می گرفتین؟؟؟ اون موقع هم رو تراکتاتون می نوشتید؟؟؟

نیکو یکم نگام کرد. بعد سرش و خاروند. چشمهاشو گردوند و گفت: راستش نمی دونم. من هیچ وقت سفارش نگرفتم. من همیشه پول می گرفتم. سفارشا رو پگاه می گرفت.

کلافه پوفی کردم. بی خود نبود چیزی سرش نمیشد و مثل عهد بوق سفارش می گرفت.

تکیه امو از یخچال گرفتم و رفتم سمتش.

خیره بهم بود. یکم ترسید. خودشو کشید عقب.

رفتم جلوش و گفتم: ببنید نیکو خانم. نیازی نیست هر بار که یکی سفارش میده بدویید بیاید سفارشا رو تو آشپزخونه تحویل بدید. هم تراکتا رو این جوری تموم میکنید هم دخل تنها می مونه ممکنه دخلتون و بزنن.

سریع پرید وسط حرفم و گفتم: نه دخل تنها نمی مونه پولا رو می زارم تو جیبم.

بهش نگاه کردم. همه حواسش و هوشش و می زاره روی پولا. یه لبخند محو نشست رو لبم.

سریع رومو برگردوندم اون سمت. به کامپیوتر اشاره کردم.

من: ببینید این کامپیوتری که جلوتونه غیر بازی چیزای دیگه ای هم داره که خیلی بدردبخوره.

زیر چشمی نگاش کردم. اخم کرد و لب ورچید. متوجه کنایه ام شده بود.

خوب شد. تا تو باشی که هر وقت من می خوام رد بشم کله نکنی تو بازیت و منو حرص بدی.

دوباره خیره شدم به مونیتور. دست دراز کردم یکم خودشو کشید عقب که دستم بهش نخوره. بی توجه به اون و حرکتش موس و گرفتم.

از بازیش خارج شدم. رفتم رو صفحه اصلی. 2 روز پیش برنامه رو نصب کرده بودم.

رفتم رو برنامه سفارشات رستوران ها.

نیکو با کنجکاوی جلو اومد و به مونیتور نگاه کرد.

نیکو: این چیه؟

من: برنامه سفارشات. من چند روز پیش نصبش کردم و همه غذاهامونم نوشتم . ببینید از اینجا خیلی راحت می تونید سفارشات و بزنید هر چی که سفارش می دن. تعداد و سفارشو می زنید و خودش با قیمتها جمع می بنده براتون. بعد می زنید رسید که یه رسید بهتون میده. یه پرینتر کوچیکم تو آشپزخونه است. که ما خیلی راحت می تونیم سفارشات و بگیریم. دیگه نیاز نیست شما مدام بین اینجا و آشپزخونه در حال دوییدن باشید.

نیازی هم به جیغ و داد کشیدن و فریاد زدن از اینجا نیست.

نگاش کردم.

به مونیتور خیره بود. اخم کرده بود و گوشه لبشو کشیده بود تو دهنش.

داشت حرص می خورد. یه حرص خوردن توام با خجالت کشیدن از ناآگاهی. قیافه اش بامزه شده بود. خندم و قورت دادم. وقتی این جوری کم می آورد خیلی اذیت میشد و این اذیت شدن تو صورتش خودشو نشون میداد.

مثل الان که صورتش جمع شده بود همچینی که انگار یه چیز ترش خورده. هیم چپ چپ به من نگاه می کرد.

انگار تقصیر من بود که اون بلد نبود با کامپیوتر کاری غیر از بازی کردن انجام بده.

خیلی خونسرد بلند شدم و صاف ایستادم. پولا رو برداشتم و یه با اجازه گفتم و رفتم سمت آشپزخونه.

نزدیک در آشپزخونه که رسیدم برگشتم یه نگاهی بهش انداختم. داشت با حرص پا می کوبید و غرغر می کرد.

رفتم تو آشپزخونه و در و پشت سرم بستم و خنده امو ول دادم.



نیشام




بی حوصله یه نفسی کشیدم که بیشتر شبیه آه بود.
همیشه فکر می کردم کار تو رستوران یعنی پول پارو کردن یعنی هیجان. مثل راننده تاکسیها که با کلی آدم برخورد می کنن و هر روز یه چیز جدیدی یه زندگی جدید و کشف می کنن.
اما اشتباه می کردم. این کار خیلی کسل کننده است. هیچ پولیم تهش نمی مونه.
از صبح بس می شینم دست به دعا که خدایا امروز ملت گشنه اشون بشه، خسته باشن حوصله غذا درست کردن نداشته باشن،یا هوس غذای آماده بیرون و بکنن یا زنشون غذاش بسوزه، یا گذری از اینا رد بشن چشمشون رستوران و بگیره که اونا هم بیان و از ما غذا بگیرن خسته شدم
از صبح هی حرص می خورم هی عصبی میشم:از دست علی با اون تیپش اما خدایی کارش خیلی خوبه من که ازش راضیم .
از دست حاجی با کثیف کاریاش، یکی در میونم غذاهاش شور میشه. خیلی رو اعصابمه. کیِ که باهاش دعوام بشه.
هنوز 2 هفته نشده دارم کم میارم.
از همه بدتر اینه که شب به شب باید کلی پول برای خرید دسته کنم بدم . شاید تو این 2 هفته سر جمع 200 تومنم برای خودمون نمونده باشه.
2 هفته است که تنها جاهایی که دیدم این رستوران و اون خونه بالای سرمونه.
هنوز هیچی نشده حالم داره از این رستوران و اون خونه و این غذاهای هر روزه دست پخت حاجی بهم می خوره.
بس که هر روز کباب و جوجه و قورمه و اینا خوردم به اسمشونم آلرژی گرفتم.
دلم برای یه آب گوشت یا یه کوکو لک زده.
انقدر که روزا خسته میشم سرم به بالشت می رسه خوابم می بره.
دوباره از رو کلافگی پوفی کشیدم.
عصبی کف دستهامو محکم کوبیدم رو میز و از جام بلند شدم.
این که نشد زندگی . یه جورایی انگار تو این رستوران زندانی شدیم. من دیگه تحمل ندارم.
با اخم و قدمهای مطمئن و مصمم سمت آشپزخونه رفتم. در و با یه حرکت باز کردم. مهداد پشتش به من بود و داشت با حاجی حرف می زد. با صدای در برگشت و به من نگاه کرد.
با اخم گفتم: آقا متین میشه باهاتون حرف بزنم؟
تعجب کرد اما به روی خودش نیاورد. یه سری تکون داد و برگشت و پشت سر من از تو آشپزخونه بیرون اومد.
رفتم وسط رستوران ایستادم. اینجا هر چقدرم که قشنگ اما بازم داشت نفسمو می گرفت.
یه نگاهی به رستوران کردم. سمت مهداد برگشتم. دست به سینه منتظر بهم خیره شده بود .
بی مقدمه گفتم: فردا رو باید تعطیل کنیم.
ابروهاش پرید بالا. یکم نگام کرد. چند بار پلک زد و بعد خیلی ریلکس گفت: به چه مناسبت؟ مگه عیده؟
شونه ام و که تا الان صاف نگه داشتم که مصمم نشون بدم افتاد پایین. کلافه با اخم نق زدم.
من: من خسته شدم. دو. هفته است که داریم شب و روز کار می کنیم. در و دیوار اینجا داره مثل خوره منو می خوره. حالم داره بد میشه. من هوای آزاد می خوام. می خوام ،خونه امون برم می خوام دوستامو ببینم. ما یه روز تعطیلم نداریم. این جوری می بُریم.
مهداد یه نگاه آروم بهم کرد. قفل دستهاش و باز کرد و دستهاش وتو جیبش گذاشت .
آروم گفت: حق با شماست. کارهای اینجا سنگینه. همه مون نیاز به تفریح داریم. من یه نظری دارم. فردا جمعه است روز تعطیل به خاطر همینم نمیشه رستوران و تعطیل کنیم. مسافرای توی راهی فردا بیشترن . اما می تونیم یکی از ما دوتا بریم مرخصی. هر هفته روز جمعه یکیمون مرخصی بره .
با ذوق پریدم هوا و دستمو بالا بردم . مهداد از حرکتم شوکه شد و یه قدم عقب رفت اما با دیدن نیش باز من مطمئن شد که موضوع دعوا و اینا نیست.
با ذوق گفتم: من اول.
یه لبخند محو زد و یه ابروشو فرستاد بالا.
سرشو پایین انداخت . با یه صدای پر خنده گفت: باشه اول شما. هفته دیگه من میرم مرخصی.
داره به من می خنده؟
اگه هر روز دیگه ای غیر امروز بود کلی حرص می خوردم که بهم خندیده. اما امروز فرق داشت. فردا می خواستم به مدت یک روز کامل آزاد باشم. بزار بخنده من فردا دارم میرم ددر تو می مونی و اون حاجی زبون نفهم چرکولک.
مهداد چرخید که بره اما پشیمون شد و برگشت سمتم و گفت: شب برگردید چون شنبه صبح سر ساعت باید رستوران باشید.
بدون اینکه منتظر کلامی از من باشه روشو برگردوند و رفت.
چیـــــــــــــــــــــــ ش ..... پسره از خود راضی.
لب و لوچه امو کج کردم و اداش و در آوردم که حرصمو خالی کنم.
من: شنبه صبح سر ساعت باید رستوران باشید. مثلا" اگه نباشم می خوای چی کار کنی؟
دستمو بالا آوردم که فرضی یه مشت بزنم تو سرش که یهو مهداد که پشتش به من بود و داشت میرفت که بره تو آشپزخونه برگشت سمتم و منو با دست مشت شده تو هوا غافلگیر کرد.
یه ابروشو انداخت بالا و با استفهام نگام کرد.
منم هول شدم نفهمیدم دارم چی کار می کنم.
برای جمع کردن کارم تندی مشتم و بالا پایین بردم و تند تند گفتم: مرگ بر شاه مرگ بر اسرائیل .. مرگ بر شاه مرگ بر اسرائیل ...
این بار جفت ابروهای مهداد رفت بالا. لبهاشو جمع کرد تو دهنش که نخنده اما خنده از تو چشمهاش بیرون می زد .
جوری بهم نگاه می کرد که فهمیدم تو دلش داره میگه: دختره بد منگوله.
سرش و برگردوند و رفت تو آشپزخونه منم که حسابی سوتی داده بودم همون جا ایستاده کله امو کوبیدم به دیوار که بدتر از درد خجالتی که کشیدم درد سرمم بهش اضافه شد.

نیشام


چشمام رو با حس لرزشی که زیر بالشتم بود باز کردم..... پنج شیش تا نفس عمیق کشیدم تا فحش های آبداری نثار روح سازنده تلفن و موبایل و کلا سازنده دستگاه های ارتباطی نکنم....
بابا چرا مردم درک نمیکنن منِ شاغل از کله ی صبح تا بوق سگ کار میکنم.....
خودم چشمام از اصطلاحاتی که به کار بردم اندازه گردی شکم یدالله شد......
دستم رو زیر بالشت کردم و گوشی مبارک و درآوردم....
چشمهای نیمه بازم و به صفحه گوشی دوختم . با دیدن صفحه گوشی یهو از جا پریدم . چشمهام 4 تا شد.
همچین از جام پریدم که انگار یه عمر بانجی جامپینگ کار می کردم.
وای خاک به سرم داشتم خواب می موندم. سریع از جام بلند شدم و وسایلمو جمع کردم و پریدم تو حمام.
یه دوش یه ربعه گرفتم و سر خوش برگشتم تو اتاق. امروز باید خیلی خوشگل بشم. باید ماه بشم. سشوار و زدم به برق و کل موهامو سشوار کشیدم.
کلی آرایش کردم که حسابی خوشگل بشم.
بهترین لباسهامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون. رفتم سراغ ماشینم. یه مدت بود سوارش نشده بودم دلم تنگ شده بود براش.
سوار شدم و پامو گذاشتم رو گاز و یه کله رفتم تا تهران. جاده هم اول صبحی خلوت ...
تو کمتر از یک ساعت جاده خالی از سکنه رو گذروندم.....
با دوتا بوق پشت در خونه خسرو منتظر نشستم....دربون خونه عنایت خان اومد و در رو باز کرد....
اوفــــــــــــــــ چه خبره؟؟این چرا قیافه اش انقدر داغونه؟؟
اینا مگه شب کی خوابیده بودن که تا الان خوابن؟؟
دربون:بله؟؟
شیشه ماشین رو پایین دادم و سرم رو بیرون آوردم:
-سلام عنایت خان...منم..
چشمای عنایت از کاسه دراومد:
-ا؟؟نیشام خانم شما اینجا چیکار میکنید؟؟؟
یه ذره خوی رئیس بازی قلقلکم داد و گفتم:
-الان وقت پرسیدن این سواله؟؟؟.
به دنبال این حرفم سریع رفت و در رو باز کرد....ماشین رو راه انداختم و تو حیاط پارک کردم....
-عنایت خسرو بابا خوابه؟؟
عنایت:نمیدونم خانم....
پله های حیاط رو دوتا یکی بالا رفتم و خودم رو به اتاق خسرو رسوندم.....
در رو آروم باز کردم....خسرو رو تخت دراز کشیده بود....با نیش باز پاورچین پاورچین به پای تختش رفتم ریش شالم رو گرفتم و دولا شدم رو سرش که با ساعدش پوشونده بود!
اومدم ریشه لباسمو ببرم نزدیک بینیش که تو یه حرکت ناگهانی خسرو دستش رو پایین آورد و گفت:
-نیشام اینجا چیکار میکنی؟
با یه چیش اروم خودم رو عقب کشیدم...شد یه بار بخوام خسرو رو اذیت کنم و اون نفهمه!!
خسرو دوباره تکرار کرد: نگفتی؟
خودمو لوس کردم و با ناز گفتم:خسرو خان دلت برام تنگ نشده بود؟؟
خسرو رو جاش نیم خیز شد یه نگاهی به کل هیکلم کرد. یه نگاه دقیقم به ناز و عشوه خرکیم. دستهامو تو هم پیچیده بودم و جلوم گرفته بودم و هی خودمو به چپ و راست تاب می دادم.
خنده اش گرفت. با یه لبخند کوچیک گفت: دلم که چرا خیلی تنگ شده بود اما چرا رستوران رو به امون خدا ول کردی؟؟
وایی الان کله ام و میکوبم به در و دیوارا.... با حرص دست از تکون دادن خودم برداشتم و صاف ایستادم. یه پشت چشم نازک کردم و گفتم:
-بابا خسرو همه دلتنگیتون همین قدر بود؟ خوب تو اون رستوران کپک زدم بس که ازجام تکون نخوردم....اون پسره هست دیگه...
چشمای خسرو ریز شد مشکوک گفت: نکنه بدون اینکه به اون پسره خبر بدی اومدی اینجا؟؟
چشمهامو گردوندم و کلافه پوفی کردم.
-ای بابا نخیر.... دیشب من و اون قرار گذاشتیم یه هفته در میون جمعه ها یکیمون بره بیرون....خوب شد؟؟
خسرو خیلی جدی از جاش بلند شد و همون طور که می رفت سمت دستشویی گفت: فقط حواست باشه که بدون هماهنگی با اون سر خود کاری نکنی.
اه... خسرو با اینکارش انگار با سوزن بادمو خالی کرد....
اون حرفشم همچین کفریم کرد که دوست داشتم خودمو بزنم. همچین اجازه، اجازه می گفت که یکی نمیدونست فکر می کرد این پسره شوهرمه. اه خوبه زنش نیستم و بابا این جوری هواشو داره. زنش بودم منو می نداخت دور و کمی چسبید به اون فریاد بوزینه.
داشتم حرص می خوردم که با یاد برنامه امشب دوباره انرژی گرفتم... نیشم باز شد. گور بابای رستورانم کرده....
گوشیمو برداشتم و به ساره اس ام اس زدم:
به بچه ها بگو دم خونتون جمع بشن من ساعت 7میام دنبالتون...
تا بعداز ظهر کلی سر به سر خسرو گذاشتم.....البته اونم تا تونست من بدبخت رو ضایع کرد....
عصر تو ایون داشتیم با هم کیک و چای میخوردیم و من خاطرات رستوران رو تعریف میکردم. داشتم بریا بابا در مورد دعوام با دوست مهداد می گفتم.
با هیجان و آب و تاب داشتم تعریف می کردم.
-: آره بابا جون نمیدونی با اون پسره یه دعوایی کردم...اخر سر اورانگوتان اومد مارو جدا کرد...
چشمای خسرو چهار تا شد، چاییش پرید تو گلوش و به سرفه افتاد. منم اصلا حواسم نبود و داشتم حرفم رو ادامه میدادم. فقط محبت کردم و اون وسطا دو تا ضربه به پشت بابا خسرو زدم که هر چی پریده تو گلوش بیاد بیرون.
خسرو که بالاخره سرفه اش بند اومد. یهو پرید .سط کلامم و با بهت گفت: اوران ... چی چی؟؟
یا خدا.....چه سوتی ای دادم.....آب دهنم و صدا دار قورت دادم. هول شده در صدد ماسمالی بر اومدم.
حالا مگه چیزی به ذهنم می رسید.
-چیزه.... این ... گفتم ... اورانگوتان و بیار؟؟ چیزه .. آخه می دونی .. این پیکمون شمالیه ... بعد محلی حرف می زنه به زبون خودشون ... یعنی .. چیزه منم به همون زبونش بهش گفتم: اون رون گاوا رو بیار ...
این و گفتم و نیشم و تا ته باز کردم. که شاید خسرو قبول کنه.
خسرو دوباره مشکوک نگام کرد و گفت: خوب این حرفت وسط دعوا چی بود؟؟؟
وای خدا این خسرو هم چه دقیق شده بود. حالا اینو چه جوری لا پوشونی کنم؟؟؟
یکم مثل خنگا نگاش کردم. یهو یه چیزی به ذهن رسید. با ذوق رو صندلیم بالا پریدم و گفتم: آخه می دونید این علی رفته بود دنبال گوشت .. بعد این گوشتارو گرفته بود و همون موقع دعوا داشت از در اصلی میاورد تو رستوران.
خوب برای نمای رستوران بد بود خوب. همین باعث شد که بی خیال دعوا بشیم. کار مهم تر بود.
خسرو یکم نگام کرد و بعد پق زد زیر خنده.
خدا رو شکر بخیر گذشت.
دیدم بیشتر ازاین بخوام بشینم سوتی میدم...
ازجام پریدم
خسرو:کجا؟؟
همونطور که به طرف اتاقم میرفتم گفتم:امشب با دوستام میخوام برم ددر دودورررر......

مهداد

فکر کنم این دختره صبح زود از خونه زده بیرون. چون صبح کله سحر صدای سشوار کشیدنش و شنیدم. رو مخ بود. انقدر بدم میاد وقتی خوابم یکی سر و صدا کنه. انگار با مته مخ منو سوراخ می کنن.
دوست داشتم برم با لگد در اتاقش و باز کنم و اون سشوار و از دستش بگیرم و پرت کنم تو دیوار 8 تیکه بشه.
نمی دونم چقدر حرص خوردم تا بالاخره صدای سشوار قطع شد و خونه یکم به آرامش رسید. اما چه فایده خواب از سرم پریده بود.
با حرص بلند شدم و رفتم دوش گرفتم و صورتمو زدم تا از این فشارِ عظیمِ روی صورتم خلاص شم با شیش تیغه شدنِ صورتم احساسِ بهتری داشتم...
واردِ رستوران که شدم دیدم گند از سر و روش بالا میره بیخیالِ این قضیه شدم و رفتم تو آشپز خونه. حاجی برنج و غذاها رو بار گذاشته بود و دوباره خوابیده بود. اصلاً حس و حالشو نداشتم که بخوام بیدارش کنم و دو سه تا فحشم بخورم تازه بیدار میشد میگفت چرا بیدارم منم مجبور بودم بگم بابتِ یه دختر... خیلی بدبختی مهداد.یه دستمال برداشتم با تی و رفتم تو سالن رستوران. از اولین میز شروع کردم به دستمال کشیدن. یعنی اگه من اینجا رو تمیز نکنم کس دیگه ای دست نمی زنه. گند بزنن به این وضعیت و زندگی!!! اه اه اهاین دختره همه اش می شینه پای اون کامپیوتر کوفتی و هی کارتا رو جا به جا می کنه. یا یه بازی هست که کلی آدم داره. معلومم نیست چی بازی میکنه که اینطوری چشماشو وق میزنه به صفحه مانیتور.
شدم نظافت چیشون انگار نه انگار منم واسه خودم یه کلاسی باید داشته باشم. میزا رو تمیز کردم و زمین و تی کشیدم. کارم تموم شد اما هنوز کسل بودم. این حاجی هم خواب مرگ رفته بیدار نمیشه. یه سر به غذاها زدم و دوباره برگشتم تو رستوران. چشمم افتاد به میز و صندلی. شاید در عرض این 2 هفته کمتر از 5 بار تونستم پشت این میز بشینم اونم وقتی بود که این دختره دیر میومد. به محضه این که پاشو تو رستوران می زاره و میبینه من پشت میزم همچین ابروش می پره بالا و یه جورایی چشم غره میره که آدم به کل پشیمون میشه که چرا از اول نشسته پشت میز. انگار این میز و صندلی ارث باباشه که این جوری حس مالکیت بهش داره.
یه نگاهی به دورو برم کردم انگار مطمئن نبودم که این دختره رفته و نیست. یه حسی بهم میگفت همین که پشت میز بشینم مثل غولی که موشو آتیش زدن یهو ظاهر میشه جلوم و جیغ می کشه.
یه لحظه به خاطر فکر بچگانم از خودم خجالت کشیدم. صاف ایستادم. سینه امو دادم جلو و یه اخم کوچیک کردم.با یه سرفه گلومو صاف کردم و با قدمهای محکم رفتم پشت میز و نشستم رو صندلی.
آخیــــــــــــــــــش ... انگار یه کار شاق کردم.
یه نگاهی به کامپیوتر انداختم. دستمو جلو بردم و روشنش کردم. بزار ببینم این دختره چی توی این کامپیوتر می بینه که یه لحظه ولش نمیکنه.
اه چرا من هی میگم این دختره این دختره؟ نیکو .. ام .. این نیکو اسمش چی بود؟ اون روز که غش کرده بود دوستاش چی صداش کردن؟
نیش .. نیش .. نیشام ... کلا" خانواده اش با نیش و زنبو دخیلش کردن. اسم نیش فامیل نیکو .... صفحه اول و نگاه کردم. یه چیزی رو صفحه بود که شکل لوزی و رنگ سبزش توجهمو جلب کرد. کلیک کردم روش.
یهو یه صفحه باز شد و بعد یه صدای بلندی یه چیزی تو مایه های چاواچی اوری دی گفت ....
از صداش و یهویی بودنش تکونی خوردم و خودمو کشیدم عقب. وقتی مطمئن شدم صدا از توی بازی بوده و چیز خطرناکی نیست دوباره برگشتم سر جای اولم.
وارد بازی شدم. هر چی راهنمای بازی می گفت همون کارو می کردم.
یه جا نوشته بود بیا اینجا منم رفتم. یه دختری و گذاشته بودن جلوی آینه. باید اسمش و انتخاب می کردیم. شکلشو درست می کردیم. ای ول بابا اینا هم چه تکنولوژیهایی دارنا...
رفتم سراغ چشمهاش. چشم درشت دوست دارم. با یه دکمه چشمهاشو گاوی کردم.
لبم قلوه ای خوبه. لباشم تا حد امکان کلفت و گند ه کردم.
چه جالب لوازم آرایشم داشتن. بزار ببینم این دخترا چی به خودشون می مالن دم به دقیقه. یعنی همچین با دقت روی این عملیاتِ خطیر وقت گذاشته بودم که هر پسری میدید از این که هم جنسِ منه خجل میشد. ولی شاید برعکس میشد. مثلاً به محض دیدن این عکس ، کفشون می برید و میگفتن به به مهداد جون چه کردی. تو نمیری از صد تا دختر با هفت تا قلم آرایشم بهتر درست کردی که ...
یه چی بسازم که به هالی بری بگه برو من هستم.
شروع کردم به رنگ کاری. کارم که تموم شد. یکم رفتم عقب و به دختره نگاه کردم.
دستم درد نکنه. چی ساخته بودم.
کوروکودیل...
چشمها وق زده. لبا از پایین تا رو چونه از بالا تو دماغ. دماغ یه نقطه. ابرو یه خط باریک. گونه ها گلی. لبا قرمز آتیشی پشت چشم سیاه .... لباساشم که دیگه نگو یکی از یکی مانکنی تر و بی ناموسی تر...
لباس تو خونه و لباس خوابش و لباس استخرش همه یه شکل بود. یه ست لباس زیر.
خب چی کار میکردم دخترم هر چی بهش میومد. با فکرِ خودم فکم و سفت کردم :دخترم؟
غرق دید زدن دختره بودم که با صدای در یهو هل کردم و سریع دکمه خروج و زدم.
سرمو بلند کردم و دیدم علیِ. همچین هول ورم داشته بود که انگار در حین اعمال خلاف شرع دستگیرم کرده بودن.
علی نزدیکتر شد و یه سلامی کرد.
یه جورایی مشکوک به منو یه نگاهیم به کامپیوتر انداخت. شاید پیش خودش فکر کرده بود دارم از اون بی ناموسیا نگاه می کنم خبر نداشت که این دختره هم خیلی کم بی ناموسی نبوده که.
یه سرفه ای کردم و گلومو صاف کردم و گفتم: دیر کردی علی ... علی یه نگاهی به ساعتش کرد و گفت: نه آقا شما زود اومدین.
دوباره یه سرفه ای کردم و برگشتم و رفتم تو آشپزخونه.
به نسبت روزای دیگه سرمون خلوت بود و همینم بیشتر حوصله امو سر می برد. یاد نیکو افتادم حتما" الان داره حال میکنه. خدایا خل شدم بس که تو این رستوران موندم. دارم کم کم میشم مثل این دختر ترشیده های خاله زنک که مدام با خودشون حرف می زنن و غر می زنن. ابهت مردونه ام رفت زیر سوال.

نیشام



به اتاق خوشگل قدمی خودم رفتم... وای که چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود.... یه کم دور خودم و اتاق گشتم..... رفتم روبه روی آینه ایستادم....
رژم یه کم کمرنگ شده بود....کشو میزتوالت رو باز کردم....الهی...لوازم آرایشای قدیمیم....!
یه رژ خوشرنگ صورتی برداشتم و چند بار کشیدم رو لبم. وقتی کارم تموم شد موهام و باز کردم...
یه شونه خوشگل کردمشون و بعد پشت موهام و با کلیپس بستم جلوش رو هم کج زدم پشت گوشم...
همیشه این مدل بهم میومد....
لباسای بیرونم و پوشیدم و از اتاق اومدم بیرون.
رفتم سمت ایون تا از باباجون خداحافظی کنم...
هنوز همونجور نشسته بود...دولا شدم و از پشت بغلش کردم....
خسرو:داری میری؟؟
-اره بابایی....
چهارتا تراول پنجاهی از جیبش دراورد و گرفت جلوم....
خسرو: اینو بگیر چیزی لازمت شد امشب بخری...
دیگه نتونستم جلوی خودم و بگیرم. از این همه مهربونیش دلم غنج رفت.
یه ماچ آب دار از لپاش گرفتم و گفتم:خسرو جون الهی قربونت برم من.........
خسرو یه سرفه ای کرد. می دونستم خیلی خوشش میاد وقتی گونه اشو می بوسم. اما به روی خودش نمیاورد.
خسرو- خب دیگه...برو تا دیرت نشده...
پریدم جلوش و احترام نظامی گذاشتم بهش...
-چشم قربان....خدافظ.
از جلوش به سرعت رد شدم...رفتم تو حیاط و سوار ماشینم شدم. عنایت در و برام باز کرد.
ده دقیقه ای رسیدم دم خونه ساره اینا... با دو تا بوق علامت دادم که بیان پایین...
بچه ها همه باهم اومدن پایین.
از ماشین پیاده شدم و با جیغ و ویغ و داد و بیداد برای دیدن هم ذوق کردیم و همدیگرو بغل کردیم. ذوق کردنمون که تموم شد رفتیم و سوار ماشین شدیم.
طبق معمول صدای دستگاه پخش رو تا ته زیاد کردم و پامو رو گاز فشردم....
به فرحزاد که رسیدیم گفتم: بچه ها برم پاتوق؟؟؟
همه با هم گفتن : بریم ....
فرمون و چرخوندم و ماشین و بردم تو پارکینگ رستوران و پارک کردم. از ماشین پیاده شدیم.
این رستورانه رو بلندی بود. ما از جاده بالا اومده بودیم اما از جاده پایینم به اینجا راه داشت. یه باغچه دیگه هم پایین همین رستوران بود. همیشه به بچه ها میگفتم وقتی این بالا نشستیم انگار رو سر اون پایینیا نشستیم. چقدر با بچه ها به این جمله ام می خندیدیم.
تختی که همیشه روش میشستیم خالی بود...
دقیقا" کنج کنج بود.
رفتم گوشه گووشه نشستم و تکیه دادم به پشتی تخت. از بالا نگاهی به پایین انداختم. دقیقا" زیر جایی که ما نشسته بودیم هم تخت گذاشته بودن.
برگشتم سمت بچه ها و گفتم: اگه یه وقت یکی اومد بشینه رو این تخت بعد پاش پیچ بخوره بی افته پایین هوار میشه رو سر پایینیا.
این و گفتم و نیشم و باز کردم و دندونامو نشون دادم و ابروهامو انداختم بالا.
همه مون خندیدیم. واقعا" اگه این اتفاق می افتاد نشون می داد که اون پایینیا چقدر بد شانسن.
اول قرار شد یه چیزی بخوریم....من عشقم میرزا قاسمی رو سفارش دادم...
انقدر با بچه ها غذا خوردیم دیگه داشتیم میترکیدیم....

موقعی که اومدن ظرفای غذا رو جمع کنن هرساره و پگاه قلیون سفارش دادن.
آی حرصم گرفت. منها جلوی پسره نیم تونستم جیغ و داد کنم. تا پسره رفت برگشتم سمت ساره و پگاه و گفتم: ای بمیرید که امشب قصد جونمو کردین.
می خواید منو بکشید شما دوتا؟ قلیون برای چیتونه؟ اومدم این ته مها نشستم که دود قلیون ملیون بهم نرسه بعد شماها سفارش می دید؟
پگاه با نیش باز گفت: نیشام جون... قربومت برم عزیزم. مااین ور می کشیم و دودشم فوت می کنیم اون سمت . اصلا" نیم زارم برسه بهت. خواهری .. ما دوستت داریم ...
چشمهامو ریز کردم و آتیشضی نگاش کردم و رومو برگردوندم. هر یچ میگفتم محال بود اینا بی خیال قلیونشون بشن. دودی های بدبخت ...
یکم بعد قلیون و آوردن و قبل از اینکه پسره بره پگاه که روبه روی من نشسته بود قلیون و کشید سمت خودش. ساره مشغول جا به جا کردن سینی چایی و مخلفات بود.
چشمم به کیکی بود که آورده بودن. پگاه قلیون و گرفت که چاقش کنه منم به صورت خودکار گوشه شالمو گرفتم و دولا بستم دور بینی و دهنم. فقط چشمهام پیدا بود شده بودم مثل زنای عرب که پوشه می زارن.
ساره برای هر کدوممون یه چایی ریخت.
کارش که تموم شد تازه چشمش افتاد به پگاه که مثل دود کش دود می داد از دهنش بیرون. البته همه حواسش و جمع کرده بود که دود و به سمت مخالف بفرسته منم انقدر شالمو محکم گرفته بودم جلوی دهنم که تقریبا داشتم خفه می شدم. یه دستمم گذاشته بودم رو شال که یه کوچولو هم دود بهم نرسه.
ساره یهو تیز شد به پگاه و گفت: پگاه خانم خوش می گذره؟ تنها تنها قلیون می کشی؟
پگاه فقط ابرو انداخت بالا که این باعث شد لج ساره بیشتر در بیاد. با حرص خیز برداشت سمت پگاه و شلنگ قلیون و گرفت و گفت: بده ببینم تو زیاد کشیدی نوبت منه.
ساره هم ته شلنگ و گرفته بود و می کشید.
گفت: نمی دم تازه چاق شده بزار یکم بکشم میدم بهت.
ساره: نخیرم تو الان می سوزونیش چیزی ازش نیم زاری. بده ببینم.
هی ساره می کشید و پگاه هم از اون ورو بهش قلیون نمی داد.
دعواشون رو مخم بود با حرص گفتم: اصلا" هیچ کدومتون لازم نیست بکشید. بدید به من ببینم.
رفتم جلو قلیون و گرفتم که بلند کنم بیارم این ور که دیدم نمی دنش.
اخمی کردم و با حرص این بار محکم کشیدمش که اونا هم ول کرد و چون انتظار نداشتم راحت ولش کنن تعادل قلیون بهم خورد و کج شد و...
چپه شد سمت لبه تخت که نرده داشت.
من و ساره و پگاه اونقدر شوکه بودیم که هنگ کرده بودیم و نمی تونستیم حتی جلوی ولو شدن قلیون و بگیریم. مینو یه جیغی کشید و پگاه داد زد: بگیرش ...
اما هیچ کس نتونست به موقع تکون بخوره. از شانس خوب ما قلیون خورد به لبه تخت و خودش نیوفتاد پایین. فقط زغالاش پرت شد پایین.
اومدم یه نفس راحت بکشم که قلیون و نفله نکردیم و مجبور نیستیم خسارتشو بدیم که صدای دادی از اون پایین بلند شد و نفس راحتمو کوفتم کرد.
-اخــــــخ سوختــــــــــــم.....

نیشام
با شنیدن این صدا هر 4 نفرمون شیرجه بردیم سمت لبه تخت و از نرده اش آویزون شدیم و به پایین نگاه کردیم. روی تختی که دقیقا" زیر تخت ما اون پایین بود 3 تا پسر نشسته بودن و یه پسر دیگه رو تخت ایستاده بود و بال بال می زد . هی لباسشو می تکوند و می گفت: . سوختم ... سوختم ...
چشمهامون از دیدن این صحنه گرد شده بود. هم دیدن ورجه وورجه اون پسره خنده دار بود هم اینکه می دونستیم ما سوزوندیمش ترسناک بود.
هنگ کامل بودم نمی دونستیم چی کار کنیم. یهو پسره سرشو بلند کرد و با یه اخم غلیظ دقیق چشم دوخت تو چشمهام.
با دیدن پسره ترسیده خودمو کشیدم عقب اما کار از کار گذشته بود پسره منو دیده بود.
گیج به دورو برم نگاه می کردم. داشتم فکر می کردم چی کار کنم.
دخترا هم وقتی پسره سرشو بلند کرد کله هاشونو دزدیه بودن.
پگاه: وای زدیم پسر مردم و جزغاله کردیم.
مینو: فکر می کنید ماها رو دید؟؟
ساره: نه پس کوره اون جوری که ماها آویزون شده بودیم مگر کور باشه که نبینه.
زیر لب زمزمه کردم: باید برم .. باید فرار کنم ... باید برم ...
پگاه نگران به سمتم اومد و یه دستشو گذاشت رو بازومو گفت: نیشام خوبی عزیزم؟
جوابشو ندادم. داشتم به پسری که سوزونده بودم فکر می کردم. تو یه لحظه به خودم اومدم و تند تند کیفمو جمع کردم. موبایلمو انداختم ته کیفمو نیم خیز شدم که بلند شم.
پگاه: وای فکر کنم خیلی حالت بده. کجا می ری دختر.
بازومو گرفت. تندی برگشتم سمتش و هول گفتم: باید بریم زود باشید. اگه برسه ....
-: آهای خانم کجا تشریف می برید؟ بودید حالا. صبر کن زغالات و پس بدم.
تو جام نیم خیز شده میخ کوب شدم. جرات اینکه برگردم و به پسره نگاه کنم نداشتم. اونم صبر نکرد که برگردم. صاف اومد و جلوم ایستاد و با ماشه زغالامو جلوم گرفته بود.
تو اون هاگیر واگیر شوک زدگی داشتم به این فکر می کردم که چه جوری این بشر 2 تا زغال و با هم با یه انبر گرفته.
پسره: از قصد زغالا رو انداختی رو سرم آره؟ راستشو بگو. اون دفعه تو مغازه عقده هاتو خالی نکردی؟ هنوز جای گازت کبوده.
دیگه فرار بی فایده بود. نشستم سر جام و سعی کردم خونسرد باشم. سرمو بلند کردم و صاف تو چشم کامیار نگاه کردم.
من: عمدی در کار نبوده. ما حتی نمی دونستیم کسی اون پایین نشسته. قلیونمون چپه شده. می بینی که...
با دست به قلیون که هنوز کسی فرصت نکرده بود صافش کنه اشاره کردم.
کامیار یه نگاهی به قلیون انداخت و بعد دوباره به من نگاه کرد. چشمهاشو ریز کرد و نا مطمئن و با سوءظن گفت: یعنی باور کنم که زغالا ناقافلی از رو هوا صاف افتاد تو لباس من؟
از تصور اینکه یه زغال داغ مثل یه قالب یخ از تو گردن بره تو تن یکی خنده ام گرفته بود.
لبمو جمع کردم و بازم غد گفتم: میل خودته که باور کنی یا نکنی اما واقعا" عمدی نبود.
یهو کامیار منفجر شد.
-: یعنی چی؟ می زنی، گاز می گیری، می سوزونی ... ای بابا .. دخترم انقدر وحشی.
جوش آوردم. از جام پریدم و سینه به سینه اش ایستادم صاف زل زدم تو چشمهاشو گفتم: حرف دهنتو بفهم. وگرنه بد می بینی.
اخم کرد و گفت: دیگه بدتر از این؟
نگاه سردمو انداختم تو چشمهاشو گفتم: حتی نمی تونی تصورشو بکنی.
کامیار: دارم بهت هشدار میدم دختر پا رو دم من نزار که بد می بینی.
من: تو دمت و جمع کن که هر جایی ولو نباشه بره زیر دست و پا.
با نگاهمون داشتیم برای هم خط و نشون میکشیدیم. صدای مینو رو از کنار گوشم شنیدم.
مینو: خوب آقا خدا رو شکر که الان حالتون خوبه ماها هم معذرت می خوایم قلیون یهو برعکس شد. شما ببخشید....
مینو حرف میزد و از اون طرف دستمو می کشید. دوستای کامیارم اومدن و هی صداش می کردن.
کامیار: بهتره بار آخری باشه که می بینمت. دفعه دیگه ....
یه ابرومو فرستادم بالا و مبارزه طلبانه نگاش کردم.
کامیار یه نگاه تیزی بهم انداخت و بعدم سریع روشو برگردوند و رفت سمت دوستاش. منم خیره خیره به رفتنش نگاه کردم.
وقتی مطمئن شدم که رفته نفسمو با فوت دادم بیرون. دست و پام شل شده بود. سست نشستم رو تخت.
خیلی ترسیده بودم. اما اونقدر پررو بودم که نمی خواستم این پسره کره خر بفهمه پررو بشه.
ساره شونه هامو مالید و مینو یه چایی نبات گرفت جلوی دهنم.
پگاه: نیشام خوبی دختر؟ این پسره چرا مثل عزرائیل همه جا ظاهر میشه؟
مینو: نیشام جون بیا اینو بخور فشارت افتاده.
استکان چایی و به لبم نزدیک کرد. یه قلوب از چایی خوردم.
به همون سرعتی که چایی و فرو دادم تف کردمش بیرون. زبونمو تا جای ممکن بیرون آوردم و با پایین سالم کشیدم رو زبونم.
چاییش داغ بود تا ته وجودمو سوزونده بود.
میگن چوب خدا صدا نداره همینه. من کامیار و سوزوندم. حالا ناخواسته خودم سوخته بودم.
دیگه هیچ کدوممون حال و حوصله ی موندن نداشتیم. بلند شدیم جمع کردیم و رفتیم تو ماشین. بچه ها رو رسوندم دم خونه هاشون و زدم به جاده. تقریبا" 12 شب رسیدم خونه. داشتم آروم آروم از پله ها می رفتم بالا و بی سر و صدا رفتم سمت در اتاقم که از بیرون و رو تراس باز می شد. قبل رفتن برای جلوگیری از فضولیت احتمالی قفلش کرده بودم.
کلید انداختم در و باز کنم که در اتاق مهداد با یه حرکت باز شد.
رسما" قلبم ایستاد.
یه هــــــــــــــــــــــــ ــــــــــی بلند گفتم و دستمو گذاشتم رو قلبم.
مهداد با دیدنم سرش و انداخت پایین و گفت: ببخشید نمی خواستم بترسونمتون. صدای پا شنیدم گفتم نکنه دزد باشه. شبتون بخیر.
این و گفت و منتظر جواب نموند. برگشت و رفت توی اتاقش.
نه پسره نگهبان خوبی بود.
در اتاقمو باز کردم و رفتم تو. بعد یه روز خوش گذرونی و خستکی کار و در کردن شب آروم و راحت خوابیدم.


نیشام

دستمو گذاشتم زیر چونه امو به در بسته رستوران چشم دوختم.

چقدر زندگی زود می گذره. همین 3 هفته پیش بود که رستوران و باز کردیم. چقدر می ترسیدیم که نکنه این همه خرج کردیم نتونیم در بیاریم.

هر چند الانم خیلی در نمیاریم چون شب به شب مهداد میاد کلی پول برای خرید فردا می گیره. نوشابه و دوغ و اینا هم هر 2-3 هفته در میون باید سفارش بدیم. ماست و چیزای دیگه هم هست.

کلا" پول زیادی برامون باقی نمی مونه. مشتریهای ثابتمون و داریم. محلیها و مسافرا.

اما چه فایده هنوز قلق کار کردن دستمون نیومده. نمیشه که ما هر چی کار می کنیم به فردا نرسیده خرج کنیم. باید راهی باشه که بتونیم پول پس انداز کنیم. باید بتونیم پولامونو نگه داریم یا نه.

تا یکم پول جمع می کنم یه خرجی پیش میاد که مصرف میشه. مثلا" چند روز پیش هر چی پول جمع کرده بودم و دادم برای خرید ماست.

یه هفته دیگه هم یه ماه میشه و باید حقوق حاجی و علی و بدم. چقدر بدم میاد سر ماه کلی پول از جیبم بره. باید یه فکری هم برای اینا بکنم. یهو اون همه پول از دست دادن خیلی بهمون فشار میاره.

شب به شب حساب کتابها رو برای مهداد تشریح می کنم و ریزه ریزه همه چیز و بهش میگم.

دلم هوای به غذای خونگیو کرده. یه کوکو سبزی ، شامی چیزی. یه برنج با ته دیگ طلایی. آخ که دلم لک زده برای ته دیگ.

روز اولی که چشمم به دیگ برنج افتاد چه ذوقی کردم. با خودم گفتم: آخ جون .... این دیگ به این گندگی چقدر ته دیگ داره.

دلمو حسابی برای ته دیگ طلائیاش صابون زده بودم. اما چه خیال باطلی.

وقتی سراغ ته دیگ و از حاجی گرفتم حاجی گفت این برنج ها بخار پزه و ته دیگ نداره. داشتم سکته می کردم. من عاشق ته دیگ بودم. اومدم یه چیزی بگم که یکی با بهت از پشت سرم گفت: ته دیگ نداره؟ پس قابلمه به این گندگی به چه دردی می خوره؟

برگشتم دیدم مهداد ناراحت و مبهوت ایستاده پشتم. قیافه اش یه جوری بود که نگفته خودم فهمیدم اونم عشق ته دیگه.

این هفته که رفته بودم خونه یه دل سیر ته دیگ خوردم. اما الان بازم دلم می خواد.

با صدای در سرم بلند کردم. علی بود. سفارش برده بود. از همون دم در سلام کرد و منم جوابش و دادم.

اومد کنارمو رسید و پولا رو گذاشت روی میز.

علی: خانم اینایی که سفارش دادن به شما گفتن چه جور سالادی می خوان؟

یکم فکر کردم و گفتم: نه وقتی گفتم سالاد گفت 4 تا بدین. با هر غذایی یه دونه.

علی یه لبخندی زد و گفت: خانم این سفارشه مال چوپونه بوده که توی این مرتع بغلی هر روز گوسفنداشو می چرونه. اینا چه می فهمن سالاد کاهو چیه. از نظر اینا سالاد فقط سالاد شیرازی. کاهو رو میدن به گوسفنداشون بخورن. سالاد بردم براشون میگه این که غذای گوسفندامونه. به زور 2 تا فروختم بهشون. گفتم سفارش دادین منم اونجا کار می کنم اگه الان سالادا رو برگردونم از من پولشون و می گیرن و اینا... تا راضی شدن. 2 تای دیگه رو هم بردم قالب کردم به این تعمیرگاه بالایی.

مرده بودم از خنده. فکر کن به سالاد کاهوی من می گفتن غذای گوسفند.

اگه می دونستن من صبح به صبح چه زحمتی برای درست کردنشون می کشم دیگه این حرف و نمی زدن.

با دیدن پسر جوجه ایه سریع به علی اشاره کردم که بره تو آشپزخونه.

یه دستی به موهام و شالم کشیدم و صاف تو جام نشستم.

این پسره همونی بود که روز اول اومده بود جوجه گرفته بود. از اون روز تا حالا مشتری دائممونه. البته همیشه هم یه چیز سفارش میده.

تا وارد شد و سلام کرد گفتم: سلام خوش اومدید. طبق هر روز جوجه؟

یه لبخندی زد و گفت: اگه میشه.

من: خواهش می کنم. شما بفرمایید.

سفارش و تو سیستم زدم.

داشتم سفارش مشتری جوجه ایه رو می گرفتم که در باز شد و 2 عدد اومدن تو .

2 عدد عبارتند از 2 تا پسر 22-23 ساله. یکی قد بلند و یکی دیگه کوتاه تر. 2 عدد هم اسمی بود که خودشون برای خودشون گذاشتن. اینا هم مشتری دائمی بودن. یه بار که اومده بودن یه 500 تومن پولشون موند. چون من پول خورد نداشتم که بدم بهشون. برایهمینم اسمشون و پرسیدم که یاد داشت کنم دفعه دیگه از سفارششون کم بشه.

وقتی اسمشون و پرسیدم گفت بنویسید 2 عدد. از اون روز این اسم روشون مونده.

سفارش اینا رو هم زدم تو سیستم.

مهداد سفارش پسر جوجه ای رو آورد. خواست برگرده که پشیمون شد. برگشت سمتم و گفت: نیکو خانم.

نگاش کردم و گفتم: بله؟

مهداد: فردا جمعه است. من مرخصیم. خواستم سفارش مغازه رو بکنم. صبح زودتر بیدار شید. می دونید که حاجی تا زور بالا سرش نباشه کار نمی کنه.

مهداد همین جور یه ریز سفارش می کرد و منم خیره فقط نگاش می کردم و تو دلم با مشت و لگد به جونش افتاده بودم. پسره سوسول با اون لفظ قلم حرف زدنش همچین با من برخورد می کنه که انگار من تنبل و از زیر کار در روام. انگاری یادش رفته که نصف اینجا مال منه.

بالاخره طاقتم تموم شد و پریدم وسط حرفهاش و گفتم: آقای متین مثل اینکه من شریکتونم. ضرر و زیان و سود اینجا به منم می رسه پس نگران نباشید. من حواسم به رستوران هست.

این و گفتم و رومو برگردوندم. یعنی بحث تموم. مهداد یکم نگام کرد و بعدم بی حرف برگشت تو آشپزخونه.

چیش پسره سوسول. مؤدبیش آدمو کفری می کنه. یه جورایی حس می کنی با پنبه سر می بره. نمیاد 2 تا جیغ بکشه منم جوابشو بدم راحت شم. همچین نیکو خانم ...نیکو خانم.. میگه و هر کاری دوست داره می کنه. منم دیگه نمیشه چیزی بگم چون بی ادبی و بی احترامی نکرده.

وای که چقدر حرص در آره.

فردا داره میره ددر.. کوفتش شه.

هه آقا مهداد اگه فکر کردی من مثل زن بدبختا میشینم تو رستوران کلفتی می کنم تو از اون ور بری بیرون خوش گذرونی سخت در اشتباهی.

مهداد



سوار سوناتای مشکیم شدم و خودم و سپردم دست دود و دم ماشین ها و ترافیک سرسام آور تابستونیه چالوس ... یه جاهایی از جاده کاملا ماشینا وایمیستادن و آدم رو به غلط کردن مینداختن که تو این ترافیک فکر زدن به جاده به سرش نزنه... ولی خب دیگه چه میشه کرد دلم برای تهران تنگ شده بود، مهمونی هم دعوت بودم از همه مهم تر اینکه دلم برای خونه و آقا جون تنگ شده بود...
ولی خوب درس عبرتی بود که دیگه ساعت 7 صبح نیام تو جاده. چون طاهرا" بقیه هم مثل من فکر می کردن این ساعت جاده خلوت تره.
بعد از یه عالمه دنده و کلاج عوض کردن بالاخره جاده باز شد و ماشین ها با سرعت کم ولی رونده به راهشون ادامه دادن... پوفی کشیدم و کنار جاده وایسادم تا چای بخورم دهنم خشک شده بود... صبح یادم رفت صبحونه بخورم.
بعد کلی تو راه موندن بالاخره رسیدم به خونه. جلوی در ایستادم.
دوتا بوق زدم . مش حسن با مدل بوق زدنم آشنا بود بخاطر همین چند دقیقه بیشتر طول نکشید که در رو برام باز کرد.
مش حسن باغبون خونه آقا جون بود که همونجا تو یه اتاقک کوچیک زندگی می کرد. پیر مرد خوش برخوردی که از همون بچگی دوسش داشتم.
مش حسن: سلام آقا مهداد رسیدن بخیر... بی خبر اومدید.
همونطور که ماشین راه افتادم تا ماشین و تو ببرم و زیر سایبون پارک کنم گفتم: سلام مش حسن خوبی؟ خسته نباشی. یهویی شد.
مش حسن: آقا منصور خوشحال میشن. خبرشون کنم؟
- نه مشدی میخوام غافلگیر بشه.
مش حسن: پس من مزاحمتون نمیشم میرم به کارام برسم.
- مراحمی مشدی.
مش حسن رفت منم از ماشین پیاده شدم و از زیر سایبون بیرون اومدم سایبون از رو هم اومدن شاخه های درخت های راهی که از جلو در حیاط به در ورودی خونه منتهی میشد ساخته شده بود و من عاشق این قسمت خونه بودم. از زیر سایبون اونطرف حیاط معلوم نبود.
از جلو در ورودی یه راه هم به سمت حیاط بود که پر از درخت بود و یه تاب... تاب بچگی هام...
با یادآوریش رفتم سمتش و روش نشستم... صدای جیری ازش بلند شد.
به عشق همین باغ و همین تاب و پدر بزرگ و مامان مریم برگشتم ایران. بعد این همه دوری. تنها چیزی که تونست برم گردونه همینا بودن. حاضر شدم قید بابام و مامانم و مهرسا کوچولو خواهرمو بزنم ولی تو ایران باشم. تو کشور خودم پیش پدر بزرگ و مادر بزرگم.
همیشه عاشق اینجا بودم. عاشق این خونه این کشور و مردمش.
برگشتم ایران. رفتم دانشگاه .. دوستای جدیدی .. زندگی جدید ... همه چی نو شد.
همه چی عالی شد ... اما با فوت مامان مریم همه چی بهم ریخت. بابا منصور شکست. خورد شد. دیگه یه جا بند نشد. دیگه توی این خونه طاقت موندن نداشت.
زیاد اینجا بند نمیشد. مدام تو سفر بود. یا پیش بابا اینا یا عمه اینا. من موندم و مش سفر و این خونه. و کارهایی که مدام شکست می خورد.
یه پوفی کردم و از جام بلند شدم.
فکر کردن به این چیزا دیگه فایده نداشت. باید الانم و درست کنم. حال و آیندمو. گذشته دیگه گذشت....
اومدم برم سمت عمارت که ویبره گوشیم لرزوندم.
سریع از تو جیبم درش آوردم.
- بله؟
سروش: سلام چطوری داداش؟
- به سلام آقا سروش یادی از رفیق رفقا کردی؟
سروش: گمشو بیشعور زنگ زدم مهمونی شب و یاد آوری کنم. یادت نره مهداد...
دستی تو موهام کشیدم و گفتم: نه یادم بود. حالا کیا هستن؟
سروش: همه هستن... دوستا ... بچه های دانشگاه... خیلی ها که نمیشناسی...
زیاد خوشم نمیومد برم جایی که آدمهاشو نمی شناسم. اما به یه تنوع نیاز داشتم.
من: اکی. میام.
سروش: ما منتظریم... نپیچونی نیای...
- نه بابا من تهرانم اومدم بیام مهمونی دیگه...
سروش: خوب پس میبینمت کثافت... خدافظ
- خدافظ...



مهداد




گوشی و قطع کردم و گذاشتم تو جیبم و به سمت در ورودی رفتم.
دلم بد جوری هوای آقاون و کرده بود.
وارد سالن شدم. کنار شومینه خاموش روی صندلی گهواره ایش نشسته بود و عینک به چشم کتاب می خوند.
همه حواسش به کتاب بود. اصلا" متوجه اومدنم نشد.
دو قدم به سمتش برداشتم. صدای پام روی پارکت باعث شد که سرش و بلند کنه. با دیدن من گل از گلش شکفت. خوشحال بلند شد و به سمتم اومد.
قدم هامو تند کردم و رفتم سمتش.
خوشحال تو همون حال گفتم: سلام آقا جون.
اومدم خم بشم دستشو ببوسم که اجازه نداد و سرم و گرفت تو دستش و پیشونیم و بوسید...
آقاجون: سلام پسرم خوبی؟ بیخبر اومدی... چرا رستوران رو ول کردی؟
- ول نکردم آقا جون قرار شده یه هفته درمیون من و خانم نیکو بریم مرخصی... با هم حرف زدیم و تصمیم گرفتیم... همش اونجا بمونیم میپوسیم...
نشستم رو مبلی که کنار صندلی آقا جون بود که گفت:
- خوب کاری کردی... چه خبر؟ با شریکت میسازی؟
- سلامتی... آره آقاجون خوبه میسازیم... نگران نباشید همه چیز ردیفه.
آقا جون: خب خدا رو شکر که همه چیز خوبه...
با آقا جون نشستیم و در مورد کار و رستوران صحبت کردیم. بهش گفتم که تهش هیچی برامون نمی مونه. آقا جون گفت: باید تبلیغاتون و بیشتر کنید و روزانه پول همه چیز و کنار بزارین حتی اگه فرداش به اون چیزا نیاز نداشته باشیم.
خلاصه بعد 2 ساعت صحبت و ناهار خوردن گفتم: آقا جون اگه اجازه بدین من میرم یه استراحتی کنم شب با بچه ها میخوام برم بیرون...
آقا جون: برو پسرم برو استراحت کن خوش بگذره...
با اجازه ای گفتم و رفتم اتاقم... اتاق مرتب و تر و تمیز بود! چند وقت نبودنم سوت و کورش کرده بود... همیشه مرتب بود ولی نه انقدر که حتی یه کتاب هم روی میز نباشه...
خودم رو روی تخت پرت کردم و به سقف خیره شدم و به اتفاقات این 2-3 هفته گذشته فکر کردم... چی فکر می کردیم چی شد... با یاد آوری امضایی که داده بودم خودم هم خنده ام گرفت... چقدر اول کاری هالو بازی در آورده بودم.
تازه چشم هام گرم شده بود که صدای گوشیم بلند شد.
ای بمیری هر کی که هستی. خواب و زندگی ندارن ملت.
تو همون حالت خواب آلودگی دستمو چرخوندم دورم که موبایلمو پیدا کنم. یادم بود که موقع ورده بودم چون اذیت می کرد. بعد کلی چرخوندن دستم رو تخت و میز پیداش کردم. خواب آلوده با صدای خفه ای جواب دادم:
- الووو....
سروش: چطوری پسر؟
- چه طور می خواستم باشم . زدی خوابمو کوفتم کردی پسر...
سروش: ای مرده شورتو ببرن که همیشه خدا خوابی. پاشو گمشو حاضر شو دیر شد.
به زور چشمهامو باز کردم و گفتم: مگه ساعت چنده؟
سروش: ای بابا ساعت سه ظهره تا آماده بشی نصفه شب میشه پاشو پسر گم شو بیا...
من: همچین میگی تا حاضر شی. انگار داره یه دختر و راهی مهمونی میکنه.
صدامو دخترونه کردم و گفتم: وای سوری جون خوب شد بیدارم کردی وگرنه از آرایشم جا می موندم. پاشم برم دوش بگیرم که 4 ساعت بتونه کاریام طول میکشه.
سروش اون ور خط مرده بود از خنده. با خنده گفت: مرده شورتو ببرن. برو دوشت و بگیر. خداحافظ.
خندیدم و ازش خداحافظی کردم.

نیشام


صبح زود با صدای زنگ گوشی بیدار شدم و رو تخت نشستم. برعکس روزهای دیگه که به زور از خواب بیدار می شدم امروز با اینکه جمعه بود و می دونستم مهداد نیست که تو کارهای رستوران کمکم کنه با این حال پر انرژی و قبراق از خواب بیدار شدم. با یاد آوری امروز و نبودن مهداد یه لبخند گشاد زدم. از رو تخت بلند شدم و رفتم یه دوش گرفتم. از نبودن مهداد تو خونه نهایت استفاده رو کردم.

از حموم با حوله بیرون اومدم و برای خودم آواز خوندم. چایی درست کردم و سر صبر صبحونه امو خوردم. با حوصله آرایش کردم. لباس پوشیدم و به موقع هم رفتم رستوران.

جلوی در آشپزخونه ایستادم. گوشهامو چسبوندم به در. هیچ صدایی از توی آشپزخونه بیرون نمیومد.

معلومه دیگه این حاجی شکم گنده هنوز خوابه. فکر کرده مهداد نیست می تونه تنبلی کنه.

صاف ایستادم. یه نفس عمیق کشیدم و با مشت شروع کردم به کوبیدن به در و تو همون حالت مثل نوار مدام تکرار می کردم.

من: حاجی .. حاجی .. حاجی ... حاجی ... حاجی ... حاجی ....

در عرض 2 دقیقه یه صدای افتادمن و گرومپ از تو آشپزخونه شنیدم و بعدش در تندی باز شد.

دستم مشت شده تو هوا تو راه ضربه زدن به در متوقف شد.

حاجی با موهای ژولیده. چشمهای ترسیده با یه زیر پیراهنی چرک و یه شلوار کردی گشاد کرم رنگ جلوی در ایستاده بود و با وحشت به من نگاه می کرد.

حاجی: چی شدهه خانم؟ جنگ شده؟

ابروهام پرید بالا. جنگ و خوب اومدی.

سری تکون دادم و گفتم: نه جنگ نشده.

حاجی: پس حتما" جایی آتیش گرفته صبر کنید برم لگن و بیارم توش آب پر کنیم.

خواست برگرده که گفتم: حاجی نرید. جایی آتیش نگرفته.

حاجی برگشت سر جاش و گفت: خانم پس چی شده؟

خونسرد گفتم: صبح شده حاجی.... صبح ... باید برنج بزارید. امروزم روز کاره . من میرم و تا 10 دقیقه دیگه میام توی آشپزخونه. باید دست و صورت شسته آماده برای کار باشید.

حاجی و دهن باز ول کردم. برگشتم و از در پشتی رفتم بیرون از رستوران.

رفتم جلوی رستوران و قفل کرکره اشو باز کردم. خواستم هلش بدم بره بالا اما نیم رفت. هر چی من زور میزدم نمیشد. لامصب خیلی سنگین بود.

تازه داشتم به این پی می بردم که وجود مهداد یه وقتهایی چقدر مفیده. همیشه اون بوده که کرکره رو می داده بالا. مت همیشه کارهای آسون و می کردم.

دوباره اومدم زور بزنم کرکره رو بفرستم بالا که صدای لاستیکای یه ماشین و از پشت سرم شنیدم که جلوی رستوران متوقف شد و خاموش کرد. صدای باز شدن در هاشو شنیدم و تا خواستم بلند شم ببینم کیه که 3 جفت دست اومدن زیر کرکره کمکم.

به دو طرفم نگاه کردم. با دیدن ساره و پگاه و مینو یه لبخند گشاد زدم.

پگاه: با عدد 3 میفرستیمش بالا. 1 ...2 ... 3 ....

تو یه حرکت 4 تایی کرکره رو فرستادیم بالا و خودمونم هم زمان با بالا رفتن کرکره صاف ایستادیم و به بالا رفتنش چشم دوختیم.

کرکره که کامل بالا رفت همچین ذوق کردیم که انگار شاخ غول و شکستیم. پریدیم هوا و با خوشحالی یه هــــــــــــــــــــــــ ـیی گفتیم و دستهامون و به هم کوبوندیم.

در رستوران و باز کردم و 4 تایی رفتیم تو. همون دیشب که قرار شد مهداد بره مرخصی من زنگ زدم به دخترها و گفتم فردا صبح خودشون و برسونن اینجا. که هم من تنها نباشم هم اونا یکم کمکم کنن هم اینکه وقتی کارمون تموم شد 4 تایی حال کنیم.

حاجی از دست ما دیوونه شد. هر کدوم می رفتیم میومدیم یه دستوری بهش می دادیم.

-: حاجی لوبیای خورشتت نپخته.

*: حاجی قیمه ات شوره.

+: حاجی برنجت شله.

-: جاجی کبابت خشکه.

حاجی هم از ترسش هیچی نمی گفت. با بچه ها کل رستوران و تمیز کردیم. تی کشیدیم و دستمال کردیم و برق انداختیم.

ما 4 تایی داشتیم هلاک می شدیم. بی چاره مهداد که مجبور بود هر روز همه این کارها رو خودش انجام بده. طفلی ....

سر طهرم این پگاه و مینو رو فرستادم بیرون که برن تراکت پخش کنن. این دوتا هم با اون دک و پز و اون شالهای رنگی و مانتوهای کوتاه راه افتادن به تراکت پخش کردن.

باورم نمی شد این روستا انقدر تمیرگاه و مغازه داشته باشه و این همه آدم توشون کار کنن و همه شونم روز جمعه ای گشنه مونده باشن.

بیشتر از همیشه مشتری داشتیم. جوری که تا ساعت 4 غذاهامون تموم شد فقط یکم قورمه و قیمه باقی موند.

داشتم از خوشحالی می مردم. کلی پول در آورده بودم و از طرفی با تموم شدن غذاها شب مغازه تعطیل می شد.

منم می تونستم یه استراحتی کنم.

داشتم حساب کتاب می کردم که ساره رو میز خم شد و دستهاشو گذاشت رو میز و گفت: خوب نیشام خانم حالا که ما انقدر برات مشتری جذب کردیم به ما چی میدی؟

سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم. یه نگاه هیزی بهش انداختم و با زبون لبمو تر کردم و مثل مردهای هیز گفتم: جووووون بخواه تو. ماچ می خوای؟

پگاه یه لرزی به بدنش داد و گفت: اه خدا خفه ات کنه نیشام چندشم شد. نخواستم هیچی.

ساره که رو صندلی جلوی میز نشته بود گفت: ولی خدایی اگه ماها هر روز بیایم اینجا کار و بارتون سکه میشه ها.

من: البته که میشه. کی بدش میاد تو این بر بیابون برن توی یه رستوران که گارسوناش دخترای خوشگل و تیتیش باشن؟

بچه ها بلند شروع کردن به خندیدن.

من: خوب حالا که بچه های خوبی بودین شب بهتون یه غذای خوشمزه می دم و تا دیر وقت 4 تایی خوش می گذرونیم. می خواید بریم بیرون؟

مینو: نه بیرون نمی خواد. امشب مهمون تو، توی خونه تو.

پگاه: آره مینو راست میگه سر خرم که نداری.

ساره: نیشام این پسره کی میاد؟

شونه ای بالا انداختم و گفتم: احتمالا" آخر شب بیاد.

مهداد


کت اسپرت مشکیمو روی پیرهن سورمه ایم پوشیدم. شلوار جین تیره هم پام بود.
از نظر خودم که خوب شده بودم.! سروش انقدر تلفن زد سرسام گرفتم بخاطر همین مجبور شدم بر خلاف همیشه زود حاضر بشم. قرار بود دنبال سروشم برم. سر ساعت دم در خونه اشون بودم. سوار شد و با هم به سمت خونه طاها رفتیم.
جشن به مناسبت گود بای پارتی طاها بود. قرار بود بره آلمان هم برای ادامه تحصیل هم شاید زندگی. نه به من که از اونور فراری بودم نه به اینا که عشق خارجن.
من به خواست خودم نموندم اونور وگرنه زمینه درس خوندن هم برام فراهم بود... خونه طاها آپارتمان بود ولی تقریبا میشد گفت بزرگه چون اگه بزرگ نبود که نمیشد این همه مهمون توش جا بشن! در خونه که باز شد و وارد شدیم بچه ها ریختن سرم.
طاها با دهن گشاد اومد سمتم و یه ضربه محکم به بازوم زد و گفت: خوبه دیگه مهداد رفتی حاجی حاجی مکه خبری از هیچکس نمیگیری ... بی معرفت .....
سهیل هم جلو اومد و باهام دست داد و با لبخند گفت: چی میگی طاها این پسره الان سرش گرمه. از وقتی شریک پیدا کرده ماها رو تحویل نمیگیره.
کامیار هم باهام دست داد و با شنیدن اسم شریک یه اخمی کرد و گفت: چی میگیم واسه خودتون. شریک چیه بگید مادر فولاد زره...
با حرف کامیار همه متعجب به من و کامیار نگاه کردن. با یاد آوری کتکی که کامیار از دست نیشام خورده بود خنده ام گرفت. با خنده گفتم: بچه ها میذارید منم یه چیز بگم؟ تند تند برا خودتون چی میگین؟
طاها کنجکاو سریع برگشت سمتم و گفت: قضیه این شریکت چیه مهداد؟
سرمو کلافه چرخوندم و گفتم: ای بابا حالا چرا گیر دادین به شریک من... بذارید برسم بعد سوال پیچم کنید.
بچه ها رو هل دادم و از وسطشون رد شدم تو همون حال گفتم: خیر سرم اومدم مهمونی. خسته و کوفته دم در نگهم داشتین سوال پیچ می کنین. دهن خشک دهن خشک انتظار جوابم دارین. جمع کنید بساط 20 سوالیتونو. من تا یه چیزی نخورم یک کلمه هم حرف نمی زنم.
رامو کشیدم سمت میز پر نوشیدنی. طاها و کامیار دنبالم راه افتادن.
یه لیوان شربت برای خودم ریختم. یه قلوپ ازش خوردم و به مهمونا نگاه کردم. خیلی آدم اومده بودن و بیشترشونو می شناختم.
طاها یکم برای خودش حرف زد و. بعد بی مقدمه برگشت سمتم و گفت: مهداد چرا نمیای با هم بریم؟ بخدا اونجا وضع از اینجا خیلی بهتره چیه یه کار درست حسابی پیدا نمیشه اونجا رفتن بهتر از یللی تللیه.
ای بابا... این طاها هم که تا منو می بینه زر زراش شروع میشه. من اگه رفتنی بودم که بر نمیگشتم چند بار باید اینو بگم که ملت بفهمن؟
بی توجه به فک زدنای زیادی طاها که رو مخ بود رو مبل نشستم .
طاها هنوز ور ورش تموم نشده بود. می دونستم اگه چیزی نگم این پسر دست از سرم بر نمی داره و تا خود فردا یه سره حرف می زنه برای همین بی تفاوت گفتم: من خودم خواستم برگردم. اینجا خیلی راحت ترم... با اینکه اونجا بزرگ شدم ولی اینجا رو بیشتر دوست دارم... حالا برو خودت با محیط آشنا میشی میفهمی چی میگم... من پیش آقا جونم از همه جا راحت ترم. نمیدونم چرا ولی انگار تعلق خاصی نسبت به اینجا دارم. البته برای تفریح خارج کشور رو دوست دارم. اما خاک من اینجاست اصلیتم مال این کشوره و من هیچ وقت نمی تونم این و فراموش کنم.
کامیار با لحن مسخره ای صداش و صاف کرد و گفت: مهداد بالا منبر می رود.
خودش و طاها پق زدن زیر خنده.
با حرص گفتم: ببند فکتو مزخرف. نمی دونم چرا شماها همیشه تا من از ایران میگم و از علاقه ام به اینجا میگید رفت بالا منبر.
کامیار جلوم ایستاد و گفت: برای اینکه عزیز من داری شعار میدی. اینجا چیش بهتره؟ همین خود تو تا حالا به کجا رسیدی؟ نه کار درست و حسابی داری نه زندگی. مجبوری بری تو جاده تو یه رستوران در پیت کار کنی. اونم با یه دختری که از مار افعی هم بدتره. اینا کجاش خوبه؟
من: ببین کامیار من همینا رو هم دوست دارم. حداقل می دونم اگه اینجا ناله هم بکنم 4 نفر به ظاهرم که شده باهام هم دردی می کنن. درسته من تو جاده زندگی می کنم اما دلم خوشه که شاید بتونم با زور بازوم با کار کرد خودم اونجا رو بسازم. من ناراضی نیستم . من دارم مزد زحمتم و می گیرم. این دختره هم اون قدرا که تو میگی بد نیست. تقصیر خودته که باهات چپه.
کامیار یهو غرید و گفت: من چی کارش کردم؟ تو مغازه 4 تا کلمه حرف زدم خودش مثل سگ هار پرید بهم. اصلا" اون به جهنم نبودی این بار ببینی رفته بودیم با بچه ها بیرون این دختره هم با اون دوستای ننرش اومده بودن. نبودی ببینی دختره وحشی چی کار کرد با من. همچین زغال قلیون و انداخت تو یقه ام که داشتم جزغاله می شدم.
با تعجب به کامیار نگاه کردم. مثل باروتی که فیتیله اشو آتیش زده باشن یه سره تخت گاز می رفت.
دستمو بلند کردم و گفتم: هی هی .. چی میگی صبر کنن ببینم. کی می خواست تو رو آتیش بزنه؟
کامیار صورتش و جمع کرد و با ادای دخترونه گفت: نیکو جون ...
قیافه اش خیلی بانمک شده بود . با لبخند گفتم: ول کن مسخره بازیو درست بنال ببینم داستان چیه.
کامیار با حرص تعریف می کرد و من به زور جلوی خودمو می گرفتم که نزنم زیر خنده که کامیار آمپر بچسبونه. حرف کامیار تموم شده بود اما یه 5 دقیقه بود که داشت برای نیکو خط و نشون می کشید. اونقدر خنده ام و خورده بودم دلم درد گرفته بود.
سروش با یه لیوان آب پرتقال به سمتمون اومد و گفت: چته کامیار داری تخته گاز میری داداش یکمم نفس بگیر.( رو به من کرد و ادامه داد) این پسره چی میگه یه ساعته مخت و به کار گرفته؟ دیدم طاها وسطاش فرار کرد.
کامیار با اخم به سروش گفت: گم شو توام. طاها رو صداش کردن رفت. فراری در کار نبود.
دهنمو جمع کردم که نخندم. چون طاها واقعا" در رفته بود.
سروش باعث شد که کامیار بی خیال نیکو بشه. با هم مشغول حرف زدن شدن و منم فرصت کردم با خیال راحت به مهمونا نگاه کنم.
مشغول دید زدن بودم که صدای موزیک بلند شده بود. ببین طاها چه حالی به بچه ها داده دی جی آورده.
صدای دی جی گوش رو کر میکرد. دلم میخواست برم بیرون دلم هوای آزاد میخواست ولی به احترام طاها هم که شده باید میموندم. کلا" از سر و صدای زیاد خوشم نمی یومد.
تکیه ام و دادم یه پشتی مبل و به جمع خیره شدم.
اینجور مهمونیا تقریبا بین بچه های دانشگاه به راه بود ما هم یه دورانی خیلی حضورمون تو این مهمونیا پر رنگ بود... البته قبل از اینکه هر کدوم کاری دست و پا کنیم...
طاها با یه سینی پر گیلاس به سمتمون اومد. یکی یکی به بچه ها تعارف کرد. جلوی من هم گرفت.
اخمام تو هم رفت.
من: طاها میدونی که من نمیخورم.
طاها نیشش و باز کرد و گفت: گفتم شاید نظرت عوض شده بخور شدی.
من: کوفت ....
پاکت سیگارم و از جیبم بیرون کشیدم. تو دستم چرخوندمش. یه نخ از توش در آوردم و گذاشتم گوشه لبم. دنبال فندک می گشتم که کامیار فندک روشن و گرفت سمتم. سرمو جلو بردم و سیگارم و روشن کردم و آروم با دستم به پشت دستش زدم.
این یه نشونه برای تشکر بود.

مهداد



پکی به سیگار زدم و دودشو به هوا فرستادم. ازبین دود غلیظش چشم دوختم به مهمونا. اول رفتم سراغ دخترا پسرا که خود نکره امون بودیم. دخترا مهم بودن.



فکر نیم کردم طاها هنوز اینقدر با بچه های دانشگاه رفت و آمد داشته باشه که بتونه تقریبا" همه همکلاسیها و هم دوره ایها رو دعوت کنه.



بدون اینکه چشم از جمعیت بردارم به کامیار گفتم: کامیار مهمونا رو کی دعوت کرده؟



کامیار: یه سریشونو طاها دعوت کرده. بعد اونا هم هر کیو که میشناختن خبر کردن. این جوری شد که خبر گودبای پارتی آقا طاها بین همه بچه ها پیچید و از دختر و پسر همه ریختن اینجا.



سری تکون دادم و گفتم: آهان.. پس اینه. می دونستم طاها از این عرضه ها نداره.



دوباه بی حرف یه نگاه کردنم ادامه دادم. از بین دخترا گذشتم. خنده ام گرفت بود تقریبا" نصف مهمونای حاضر دوست دخترای سابق کامیار بودن. جالب اینجا بود که همه هم با هم دوست بودن.



الان که نگاه می کنم می بینم چند تا چند تا ایستادن باهم حرف می زنن. چشمم خورد به 5 تا دختری که مثل کلونی حلقه زده بودن و بلند بلندم یم خندیدن. 3 تاشون پشتشون به من بود و 2 تاشون رو به من منتها اون دوتا رو نیم دیدم چون این 3 تا جلوی دیدمو گرفته بودن.



از این 3 تا 2 تاشون هم زمان با کامیار دوست بودن. چقدر کامیار سر پیچوندن اینا مکافات داشت. انگار ذهن هم دیگه رو می خوندن. کامیار با مریم یم خواست بره بیرون. نگار همون موقع زنگ می زد میگفت شام بریم بیرون. با نگار یم خواست بره مهمونی مریم زنگ می زد میگفت بریم پارتی. بساطی داشتیم با اینا. جالبم این بود که صدای منو کامیار شبیه هم بود. یعنی وقتی پشت تلفن حرف می زدیم خیلی کم پیش می یومد که طرف تشخیص بده کدوممونیم.



یه وقتهایی کامیار با نگار تلفتی حرف می زد یهو مریم به اون خطش زنگ می زد اینم نمی تونست جوابش و نده چون دختره شک می کرد این موقع بود که من مثل یه ناجی می پریدم وسطک. البته پریدنی نبود کامیار با وعده وعید و در آخر با تهدید مجبورم می کرد که جای اون با دخترا حرف ببزنم. اینا هم که کلا" قوه تشخیص نداشتن نمی فهمیدن.



یاد آوری گذشته و خاطرات به قول کامیار جاهلیت باعث شده بود بی اختیار لبخند بزنم.



نیشم تازه باز شده بود که با تکون خوردن 3 تا دختری که پشت به من بودن و دیدن دخترایی که صورتشون سمت من بود نیشم خشک شد.



تف تو روح این زندگی که یه لبخندم نمی تونه بهم ببینه.



نیشم خود به خود باز نشده بسته شد و اخمهام کشیده شد تو هم. عنق شدم اونم بد ...



کامیار می گفت این جور وقتها شبیه میرغضب میشم. حوصله فکر کردن به حرفهای کامیارم نداشتم. حوصله خودمم نداشتم. حوصله مهمونی و هم نداشتم. کلا" الان اخلاقم بد سگی بود. منتظر بودم پر یکی به پرم بخوره تا یهو منفجر بشم. سگ بشم و پاچه بگیرم.



امشب از اون شبهایی بود که مهداد آقا جاشو داده بود به مهداد سگ اخلاق ....



سگ اخلاق ... یه نیشخند تمسخر آمیز اود رو لبم. چه بخوام و چه نخوام میاد تو ذهنم. کامیار ...



حرفهای کامیار حتی وقتی با خودمم فکر می کنم دست از سرم بر نیم داره. کم چیزی نیست از وقتی اومدم ایران با هم دوست صمیمی هستیم. اولین و بهترین دوستمه. از برادر بهم نزدیک تره.



برادری که به خاطرش حاضر شدم روی علاقه ام سرپوش بزارم.



هنوز خیره به دختری بودم که از فاصله بین بدن 2 تا دختر دیگه م یدیدمش.



دختر سرش و عقب برد و بلند خندید. موهای صافش ریخت رو کمرش. وقتی سرش صاف شد و خنده اش تموم... موهای لختش ریخت تو صورتش .. قلبم سنگین شد ...



بی اختیار کشیده شدم به سالهای قبل .. سالهای دور ...



کنار بوفه دانشگاه با کامیار ایستاده بودیم و طبق معمول کامیار داشت شرو ور می گفت. منم منتظر بودم که این احمد بوفه ای سرش و برگردونه و من سفارشم و بدم.



تا احمد برگشت تو یه لحظه یه دختری اومد و تندی سفارش 4 تا پفک داد و درجا هم حساب کرد.



اونقدر از این کارش عصبی شدم که حد نداشت. آخه خیر سرم من نره غول با این ابهت 10 دقیقه بود تو نوبت ایستاده بودم تا 2 تا نسکافه بگیرم. بعد این خانم خانما ....



برگشتم سمتش که 4 تا چیز بارش کنم که لااقل دلم خنک بشه. اما ....



اون موقع هم داشت می خندید. همین جوری. منتها مویی نبود که بریزه رو کمرش. مقنعه ای بود که صورتش و مثل یه تابلو قاب گرفته بود.



مسخ شده بهش خیره شدم. حنی یادم رفته بود که برای چی برگشتم سمتش. پفکاشو گرفت و رفت. هوش و حواس منم برد.



سریع آمارشو در آوردم بدون اینکه به کسی بگم. اسمش عسل بود و از شانس خوب من با هم همکلاسی شدیم. کلاس فارسی عمومی برام شد بهترین کلاس.



دورادور مراقبش بودم. به هیچ کس نگفتم. اما چشمم همیشه دنبالش بود. بدون اینکه چیزی از اخلاقش و رفتارش بدونم ازش خوشم میومد. همه خوشیم این بود که تو دانشگاه ببینمش.



هنوزم نیم دونم چرا هیچ .وقت پا پیش نزاشتم و بهش پیشنهاد دوستی ندادم. اما وقتی به خودم اومدم که از دستم رفته بود. اونم با کی. با کامیار.



خیلی سخت بود که بهترین دوستت و ببین که کنار دختری که تو دوستش داری راه میره.



هیچ وقت نگفتم.. به هیچ کس نگفتم ...



کامیارم مدام از اون می گفت. به من میگفت .. عسل عسل از دهنش نمی افتاد و من با هر باز شنیدن اسمش بیشتر تو خودم فرو می رفتم. خودمو کنار می کشیدم اما تا کی... ازشون دوری می کردم که نبینمشون اما چقدر ...



هر کاری که می کردم بازم کامیار بهترین دوستم بود و خواه نا خواه ما بیشتر وقتمونو با هم بودیم و عسل هم به این با هم بودنا اضافه شده بود.



هر چند کامیار و عسل 5 ماه بیشتر با هم نبودن اما همون 5 ماه کافی بود که تا ابد دور اسم عسل و خط قرمز بکشم.



احترام به دوستیمون خیلی بیشتر از یه دختر ارزش داشت. هر چقدرم که از عسل خوشم میومد بازم تو مرامم نبود که با دوست دختر قبلی رفیق صمیمیم دوست بشم...



دفتر چه عسل به ظاهر بسته شد اما من همیشه یادش بودم و حالا ... با دیدن دوباره اش همه اون خاطرات برگشته بود.



به خودم اومد. هنوز خیره به عسل بودم. حواسم نبود اونقدر غرق خودم و عسل و کامیار و گذشته شده بودم که یه پاکت سیگار و تموم کرده بودم. سرم گیج می رفت. هوای خونه برام سنگین شده بود.



دیگه دلم نمی خواست اونجا باشم.



از جام بلند شدم. کامیار که کنارم نشسته بود گفت: چته پسر ؟؟ چرا پا شدی؟ چیه سیگارت تموم شده؟ موادت ته کشیده.



بی حوصله گفتم: خفه کامیار سرم درد می کنه می خوام برم خونه.



کامیار سریع سر پا شد و گفت: خونه؟ چرا خونه؟ تازه مهمونی جون گرفته. تازه داریم یم رسیم به قسمتهای خوبش.



بی حوصله گفتم: حسش نیست باید برم.



بدون اینکه اجازه حرف و مخالفت بیشتر و به کامیار بدم رفتم سمت طاها و ازش خداحافظی کردم مجبور شدم از تک تک بچه ها خداحافظی کنم. لامصبا ول نمی کردن. اصرار داشتن بمونم. دیگه داشتم قاطی می کردم. آنچنان اخمی کرده بودم مطمئن بودم ابروهام شده یه خط.



کامیار که دید دارم سگ میشم خودش برای بچه ها توضیح داد که حالم خوب نیست. تا دم در بدرقه ام کرد و می خواست باهام بیاد بیاد که به زور راضیش کردم بمونه.



اونقدر عصبی بودم که نمی فهمیدم دارم چی کار می کنم. فقط یادم بود که سیگارم تموم شده دم اولین سوپری نگه داشتم و 2 تا بسته خریدم و سوار شدم.



پشت فرمون نشستم و تخته گاز رفتم....



اونقدر تند می رفتم که در عرض یک ساعت رسیدم به رستوران. ماشین و که پارک کردم تازه به آرامش رسیدم. انگار محیط آروم و ساکت اونجا روحمو آروم می کرد.



ماشین و خاموش کردم و تکیه امو دادم به پشتی صندلیمو چشمهامو بستم. یکم به سکوت شب و صدای جیرجیرکها گوش دادم.



هر چند وسطاش صدای ماشینی که از جاده رد میشد می زد تو حالم اما همونشم خوب بود.



آروم که شدم در ماشین و باز کردم و اومدم بیرون.



حالا این خونه بالای این رستوران توی این جاده شده بود خونه من .. محل آرامشم... اتاقم و دوست داشتم... دست نیکو درد نکنه با این اتاقی که برام ساخته بود. بازم با یاد نیکو. یاد کامیار و کتکی که خورده و زغالی که رو سرش هوار شد افتادم و خنده ام گرفت. با خنده از پله ها بالا رفتم....

نیشام


ساره: نیشام پیاز کجاست؟

من: نداریم باید بری پایین از حاجی بگیری.

پگاه: نیشام ربتون کجاست؟

من: نداریم. ساره داری میری پیاز بگیری رب هم بگیر.

مینو چشمهاشو ریز کرد و گفت: اصلا" تو خونه چی دارین؟

با این حرف مینو، پگاه که در یکی از کابینتای بالا رو باز کرده بود تا یه نگاهی بهش بندازه دست به کابینت ایستاد و به من نگاه کرد. ساره هم که مانتو تنش کرده بود و قصد بستن دکمه هاشو داشت دست به دکمه به من خیره شد.

یه نگاهی به تک تکشون کردم و نیشم و باز کردم و گفت: راستش تو خونه هیجی نداریم. فقط همون ماکارانی و داریم. خوب پیش نیومده بود تو خونه غذا درست کنم.

هر سه تاییشون بلند خندیدن .

پگاه: کوفت. دختره تنبل 2 ساعته مخمون و کار گرفته. ساره داری میری پایین هر چی لازمه ور دار بیار.

ساره سری تکون داد و رفت.

4 تای با هم غذا درست کردیم. بماند که کل آشپزخونه رو به گند کشیدیم و کلی هم خندیدیم.

بعد شام ظرفها رو شستیم. بچه ها رفتن تو هال و رو مبل نشستن. منم 4 تا چایی ریختم و سینی به دست رفتم کنارشون نشستم.

پگاه کنترل و گرفته بود و کانالا رو بالا پایین می کرد. رو یه کانال آهنگ نگه داشت.

نشستم رو مبل و چاییمو گرفتم دستم. رو به مینو گفتم: مینو این نوید هیچ حرکتی نکرد؟

با حرفم پگاه و ساره هم علاقه مند و کنجکاو به مینو نگاه کردن.

مینو اخم ریزی کرد و یه استکان جایی برداشت و با همون اخم تکیه داد به پشتی مبل و گفت: نه پسره نره غول از من لال تره. هر بار که میان خونه امون زیر چشمی همه کارهام و نگاه می کنه. چشم ازم بر نمی داره. اما بی عرضه جرات نمیکنه یک کلمه بروز بده.

من: خوب چرا تو خودت یه جوری نشون نمی دی که ازش خوشت میاد؟

مینو یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت: یه چی میگی نیشام... این پسره به زور سر بلند میکنه نگام می کنه چه جوری برم بهش بگم ازش خوشم میاد؟

نیشم و باز کردم و گفتمک ببین کاری نداره که. اول صبر می کنه پسره به هوای دستشویی چیزی از جاش پاشه بعد مثل چی تعقیبش م یکنی.

چاییمو گذاشتم رو میز. بچه ها کنجکاو بهم خیره شده بودن. من کنار ساره نشسته بودم و رو به روم پگاه و مینو. مینو رسما" رو مبلش خودشو جلو کشیده بود تا بفهمه چه جوری باید به مراد برسه.

منم با آب و تاب ادامه دادم.

من: وقتی رفت دستشویی یه گوشه تنگ و تاریک یا اگه نشد خلوت گیرش میاری.

مینو: خوب.

تو یه حرکت برگشتم سمت ساره و دستمو قفل کردم به یقه لباسش و چسبوندمش به پشتی مبل و خودمم تو حلقش بودم. صاف تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: ببین آقا نوید. من خیلی بخواستیت شدم. خیلی دوست می دارمت... خواب شبمو ازم گرفتی... حواس نزاشتی برام. باید بیای منو بستونی ... وگرنه خودم خودمو به ریشت می بندم...

بعد با یه حرکت رفتم جلو خیز برداشتم سمت لب ساره که اوننم جیغ کشون جفت دستاش و گذاشت جلوی لبش و تو همون حالتم جیغای خفه می کشید و منم کماکان سعی می کردم یه ماچ ازش بگیرم.

پگاه پقی زد زیر خنده و ترکید. مینو هم کوسن روی مبل و با حرص پرت کرد که صاف خورد تو مخم.

مینو: خیلی بی شعوری نیشام.. مسخره ...

اخم کرد و دست به سینه تکیه داد به مبل. برگشتم و همون جور که می خندیدم گفتم: آخه قربونت برم. این نوید شلی که تو می گی فکر نمی کنم بعد از عملی نشون دادنم بفهمه منظورت چیه.

ساره و پگاه ترکیده بودن از خنده و مینو هم اخماش و بیشتر کرد تو هم.

رفتم و به زور خودم و بین پگاه و مینو جا کردم و دستامو انداختم دور شونه مینو و به زور یه ماچ از گونه اش کردم و گفتم: مینو جونی شوخی کردم حالا اخم نکن. قول میدم اگه این نوید خنگول هیچ کاری نکرد خودم برم بزنم پس کله اش که بیاد تور و بگیره.

مینو با جیغ و خنده گفت: گمشو .....

بلند بلند خندیدم و گفتم ببین خندیدی حالا هم بی خیالش شو پاشو یکم قر بدیم.

خودم زودتر بلند شدم و رفتم گوشیمو از رو میز برداشتم و وصل کردم به دستگاه و صداشم زیاد کردم یه آهنگ شمالی شروع کرد به خوندن. صداش و تخته کردم...

یکی از بچه های دانشگاه شمالی بود و این اهنگ و از اون گرفته بودم. خداییش خیلی فاز میداد مخصوصا" برای رقص جوادیای معروفم.

تا اهنگ و گذاشتم هر سه تاییشون شروع کردن به دست زدن و همراه آهنگ خوندن. منم وسط هال شروع کردم به رقص جوادی.

آی گته جان.. کنه لیلا .. های برو .. های نشو .... ( ای بزرگ عزیز .. لیلا... هی برو .. هی نرو ... )

دل و دل بزومه مه دل وا نه ایه... یکی هم دم من پیدا نه ایه ... ( دل دل کردم اما دلم باز نشد... یکی همدمم پبدا نشد ...)

یکی همدم من ساروی کیجا ... کلید گوم به ایه پیدا نه ایه ... ( یه همدم برای من دختر ساروی ... کلید قلبم گم شده پیدا نشده... )

از اون سر در انه کنه کیجائه... ونه نازک دله مجه رضائه .... ( از اون دور داره میاد دختره کیه... دل نازکش با من یکیه... )

کی بااوته ونه خش هادائن گِنائه ... روز قیامتِ جواب خواهه... ( کی گفته بوسیدنش گناهه ... روز قیامت باید جواب پس بدیم ... )

من شه احساسی آدم هیجانی آدم .... نتومبه شه حس جلوئه بیرم... ( من خودم آدم احساساتی زود هیجان زده میشم ... نمی تونم حسمو کنترل کنم، جلوی حسمو بگیرم ...)

امبه تِه پلی ... چشم تو چشم ومبی ...گامبه من خوامبه شما ره بیرِم... ( میام کنارت .. چشم تو چشم میشیم .. میگم که من می خوام شما رو بگیرم ، باهاتون ازدواج کنم...)

مِره مِره ناو نا ... مِره مِره ناو نا ........ ( به من به من نگو نه نه ... به من به من نگو نه نه ... )


با آهنگ می خوندم و می ر قصیدم. همچین قدم بر می داشتم که با یه قدم از این ور هال می رفتم اون سمت هال ... دستهامو تاب می دادم و انگار که می خوام از رو زمین یه چیزی بر دارم خم میشدم دستهامو حلقه می کردم تو هم و بعد بلنئد م یشدم و چشمهامو می دوختم به طاق و دستهامو انگار که می خوام کبوتر پر بدم پرت می کردم بالا.....

دهنمم قد غار باز کرده بودم و چشمهامم که فقط طاق و می دید.

یه دستمو گذاشتم کنار سرمو ، کله امو کردم یه ور. دست دیگه امم در امتداد زاویه سرم باز کردم و یه زانومم خم کردم و دهنمم باز ...

این جزو حرکات معروفم بود که هر کی میدید ریسه می رفت. بچه ها هم طبق معمول داشتن به این حرکتم می خندیدن. یه دور رفتم و دوباره با عشوه شتری دستهامو جابه جا کردم و اومدم دوباره حرکتم و برم که تو یه لحظه چشمم افتاد به در .....

تو همون وضعیتی که بودم تو جام خشک شدم. حتی نتونستم دهنم و ببندم یا پاهامو صاف کنم ...

جلوی در مهداد دست به دستگیره تو چارجوب خشک شده بود و با چشمهای گرد به من نگاه می کرد.....

مهداد





اونقدر فکرم مشغول بود که توجهی به اطرافم نداشتم. فقط می خواستم برم تو اتاقم و رو تختم ولو بشم. اما تشنه ام بود. به جای اینکه مستقیم برم تو اتاقم رفتم سمت در خونه. بی هوا در و باز کردم.

یهو موجی از صدا و نور به سمتم هجوم آورد. تازه فهمیدم که چقدر گیج بودم که صدای بلند آهنگ و نشنیدم.

اما کار از کار گذشته بود.... جلوی روم نیکو بود که با یه ژست عجیب و یه دهن خیلی باز و دستهای باز شده از طرفین هی از این سمت سالن می رفت اون سمت سالن ....

یا قمر بنی هاشم این دختره چشه؟؟؟؟

مات موندم به نیکو که تو یکی از این رفت و برگشتها نگاهش افتاد به من و اونم بدتر خشک شد به من.

هنوز با چشمهای گرد داشتم نگاش می کردم که نگاهم رفت سمت دهن بازش ... یعنی تا ته حلقش و می شد دید ...

تازه فهمیدم دوستاشم هستن. به خودم اومدم و یه ببخشیدی گفتم و سریع در و بستم و پشتم و کردم به در و رفتم سمت نرده های تراس. به زور دهنمو جمع کردم که نخندم. اما مگه میشد. بی خیال همه چی شدم و خنده امو ول کردم. واقعا" قیافه اش معرکه بود. اگه کامیار دیده بودتش خوراک یه ماهش بود.

صدای آهنگ قطع شد و صدای جیغ جیغ دخترها بلند شد.

داشتم می خندیدم که در باز شد و یکی پرت شد بیرون. پشتم به در بود. برگشتم سمت در که دیدم نیکو بیرون در ایستاده. درم پشت سرش بسته شده بود. دستهاشو تو هم قفل کرده بود و جلوش گرفته بود. برای اولین بار تو این چند وقته دیدم سرش و انداخته پایین شاید خجالت می کشید.

واقعا" دیدن خجالت کشیدن نیکو یه چیز دیگه بود.

یعنی وقتی اون قیافه ی خشنش، موقع کتک زدن کامیار و با قیافه مسخره الانش موقع رقص مقایسه می کردم دلم می خواست بلند قهقه بزنم.

نیکو: چیزه .... چیزه ... چرا انقدر زود برگشتی؟

یه ابروم رفت بالا. فقط نگاش کردم.

سرش و بلند کرد. نگاهمو که دید انگار فهمید سوالش بی مورد بود. چشمهاش و بست و یه نفس عمیق کشید. وئقتی چشمهاش و باز کرد اخم کرد نگاهش تیز شد. دستهای قفل شده اش و زد به کمرش و طلبکار گفت: بهتون یاد ندادن موقع ورود به جایی اعلام حضور کنید؟ ناسلامتی خانم توی این خونه زندگی می کنه. یه دری. یه سری یه صدایی چیزی ...

این حالتشم خنده دار بود چقدر زود فازش و عوض کرده بود به ثانیه نکشید.

دستهامو بردم تو جیب شلوارمو خونسرد نگاش کردم و گفتم: الان مشکل شما فقط اعلام حضور منه؟ یعنی اگه من سرفه می کردم یا در می زدم می فهمیدین که من اومدم....

نیکو یه لحظه مات بهم نگاه کرد. فکر کنم داشت حساب می کرد ببینه می شنید یا نه. مسلما" نه ..

با اون سر و صدایی که اینا راه انداخته بودن محال بود.

یکم بادش خوابید. از اون حالت طلبکار در اومد. یکم به اطراف نگاه کرد .. حرفی برای گفتن نداشت.

دوباره خونسرد گفتم: فکر کنم قرارمون این بود که هر هفته یکیمون بره مرخصی و اون یکی بمونه و رستوران و اداره کنه ....

پرید وسط حرفم و گفت: فکر کردی چی؟ شما برید گردش و تفریح من بمونم اینجا کار کنم؟ مگه کنیز آوردی واسه بیگار ....

فقط لا ابروهای بالا رفته نگاش کردم. خودشم وقتی چشمش به من افتاد حرفش و خورد.

دکی ... دختره رو باش... کنیز ؟ بیگاری؟ چه جوریاست اون هفته که خانم رفته بودن عشق و حال من تو رستوران جون می کندم بیگاری نبود اما حالا ....

لبش و گاز گرفت. سرش و کج کرد و مظلوم نگام کرد و آروم گفت: آخه غذا تموم شده بود. دیگه کاری نداشتیم. منم به دوستام گفتم بیان کمک و بعدشم ....

نمی دونستم به خاظر قیافه مظلومش قهقهه بزنم یا از تموم شدن غذا خوشحال بشم.

بی حرف فقط نگاش کردم. برای اولین بار توی این مدت تو صورتش دقیق شدم. به تک تک اجزای صورتش. وقتی مظلوم نگاه می کرد چشمهاش آدم و یاد یه گربه بی پناه می نداخت.

صورت سفید پنبه ای داشت. چقدر از این دخترایی که می رفتن خودشونو سیاه می کردن بدم میومد. یه حسی داشتم انگار اینا با تیره تر شدن پوستشون میزان لوسیشون میره بالا.

چشمهای کشیده اش با اینکه گنگ و گیج شد بود ولی لجاجت ازش می بارید. چشمهای شیشه ایش تو نور شب برق می زد. ابروهای کمونی کشیده. پیشونی بلند.

بینیش متناسب با گونه هاش. داشتم فکر می کردم گونه هاش چقدر نرمه. یه لحظه بی اختیار می خواستم دستمو جلو ببرم و لپش و بکشم.

این دختر چند سالش بود؟ 19؟ 20؟ چقدر بچه می زد. چه جوری پدر بزرگش تونست با یه بچه همچین معامله ای بکنه و بفرستتش توی این جاده خلوت؟

لبهای گوشتی صورتیش و رو هم فشرد. چشمهاش و گردوند.

اصلا" حواسم نبود که دارم خیره خیره بهش نگاه می کنم.

با باز شدن در به خودم اومدم و سریع سرمو انداختم پایین. اه چه ضایع بازی شد آبروم رفت. اما واقعا" بی منظور نگاش کردم. حتی نمی دونم چرا یهو این جوری خیره اش شدم.

در باز شد و دوستای نیکو مانتو پوشیده و آماده بیرون اومدن.

سرم و بلند کردم و یه سلام به کلشون کردم. اونا هم آروم جوابمو دادن.

نیکو: اه کجا؟ چرا لباس پوشیدین؟

یکی از دخترا گفت: نیشام جون ما دیگه می ریم .... ( یه اشاره ای با سر به من کرد و ادامه داد ) دیگه تنها هم نیستی.

نیشام یه چشم غره بهش رفت.

دیدیم موندنم دیگه لازم نیست یه جورایی اضافه بودم. یه با اجازه گفتم و رفتم سمت اتاقم.

مهداد


رفتم تو اتاقم و در و پشت سرم بستم. خودم و انداختم روی تخت. جفت دستهامو گذاشتم زیر سرم و به سقف خیره شدم.

صدای دخترا از بیرون میومد. داشتن خداحافظی می کردن.

صدای نیکو رو شنیدم.

نیکو: مینو خانم این دفعه که پسر دوست پدرتون، نوید خان و دیدید یا خودتون یه غلطی می کنید یا من جدی جدی میام با ماشین لهش می کنم که خوب حالیش بشه که لال بازی چقدر مزخرفه. اه مرتیکه گنده. این دفعه که اومد خونتون ماها رو خبر کن بیایم شاید تونستیم یه کاری بکنیم تا زبونش باز بشه.

صدای خنده اشون اومد. فکر کنم اونی که مینو صداش کردن جواب داد.

مینو: حتما" ... هر وقت خواستم آبروی خانوادگیمون بریزه خبرت می کنم.

نیکو: مینو ....

دوباره صدای خنده...

صداها کم و دور شد. چشمهامو بستم. به روزی که داشتم فکر کردم. دوباره با یاد عسل اعصابم بهم ریخت. لعنتی ...

من که باهاش کنار اومده بودم، چرا باید بعد این همه سال با دوباره دیدنش زخم کهنه سر باز می کرد....

وقتی یاد اون روزها می افتم فشار و دردی که اون موقع می کشیدم همه اش میاد تو ذهنم و عصبیم می کنه.

مرده شور این زندگی و ببرن که نمی زاره یه لحظه آروم بگیرم.

صدای در اتاق نیکو بهم فهموند که رفته تو اتاقش.

خوابم نمیومد. کلافه بودم. گرمم شده بود. عصبی بودم. هنوز لباسهای بیرونم تنم بود. از جام بلند شدم و لباسهامو عوض کردم. بسته سیگار و فندکم و برداشتم و از اتاق زدم بیرون.

بدون اینکه چراغی روشن کنم تو تاریکی رفتم تو آشپزخونه و یه لیوان آب خوردم. هر چی گشتم جا سیگاری پیدا نکردم.

عجب احمقیم، چه انتظاری دارم اینجا که خونه نیست.

همون لیوانی که توش آب خوردم و برداشتم و رفتم بیرون پنجره رو باز کردم و کنارش ایستادم. یه نسیم گرم به صورتم خورد.

یه سیگار روشن کردم و یه پک محکم بهش زدم. با تمام وجود دودش و به ریه هام کشیدم. انگار با پر شدن ریه هام می تونستم خاطراتم و محو کنم.

دوباره اون روزا مثل فیلم جلوم رژه رفت. چقدر دورا دور نگاش می کردم. حتی این نگاه ها هم آرومم می کرد.

خودمم نمی دونم از چیش خوشم میومد شاید از خنده هاش....

روزی که کامیار رفت سمتش تا بهش پیشنهاد بده رو یادمه. دل تو دلم نبود رنگم پریده بود. این حرکات از یه پسر بعید بود اما من هر پسری نبودم. با احساساتم راحت نبودم.

همه زندگیم سعی کردم اون جوری که دوست دارم زندگی کنم در عین حال به بقیه احترام بزارم و گاهی این احترام یه سد میشد جلوی خواسته های خودم. مثل مرام و معرفتی که تو دوستیم با کامیار داشتم و حفظ کردنش برام مهم بود.

تنها باری که قاطع و محکم تصمیم گرفتم وقتی بود که گفتم: می خوام برم ایران.

بابا حرفی نداشت اما مامان ....

اصلا" راضی نبود. اما من با پافشاریم تونستم حرفم و به کرسی بنشونم. برگشتم ایران پیش آقاجون و مامان مریم.

رشته ای که دوست داشتم و خوندم. کاری که دوست داشتم و شروع کردم اما شکست خوردم.

عسل خواسته ای بود که بهش نرسیدم. بی تلاش شکست خوردم. بدون اینکه کسی بفهمه شکست خوردم.

این برام سخت بود. گرون بود. چون اون اولین دختری بود که من حتی بهش فکر کردم.

برعکس دوستای دیگه ام هیچ وقت دنبال دوست دختر بازی و اینا نبودم. تو جمعشون بودم با کارهاشون مخالفم نبودم یعنی نظر خواصی نداشتم. با دخترا هم راحت بودم. برام زیاد مهم نبودن. سالها تو کشوری زندگی کردم که فرقی بین دختر و پسر نمی زاشتن. برای همینم با دین یه دختر دست و پامو گم نمی کردم و هول نمی شدم که بخوام زرتی مخش و بزنم و تورش کنم.

هیچ وقت خودم و نیازمند وجود یه دختر نمی دیدم.

من محبت داشتم. آقاجون .. مامان مریم ... مامان .. بابا .. مهرسا ... همه و همه باعث شده بودن که به فکر وارد کردن یه دختر تو زندگیم نباشم.

اما عسل ...

عشوه هاش و برای کامیار می دیدم. ناز کردنش و....

یه وقتهایی که خیلی عصبی می شدم با خودم فکر می کردم اینا می تونست برای من باشه .. اگه حرف می زدم اگه قدم جلو می زاشتم ...

هیچ وقت به کارهاشون دقیق نمی شدم. همین که خنده رو، رو لبهای عسل می دیدم انگار مسخ می شدم. نمی دونم اون لبخند چی داشت که انقدر جذبم می کرد.

همچین تو فکر بودم که زمان و مکان و از یاد بردم. حتی حواسم نبود که چند تا سیگار کشیدم.

با روشن شدن خونه، تکونی خوردم و برگشتم. بر خر مگس معرکه لعنت .

نیکو خواب آلود جلوی در ایستاده بود و گیج نگام می کرد. یه بلوز و شلوار سفید گشاد پوشیده بود و موهاش آشفته دورش ریخته بود.

عجب موهای بلندی...

چند بار پلک زد و اومد جلو تر ...

با وجود اینکه پنجره باز بود اما بازم دود سیگار کل خونه رو برداشته بود.

نیکو جلو اومد، اخم کرد. نگاهی به من و دستم که سیگار توش بود انداخت. سرش و پایین آورد.

رد نگاهش و گرفتم و چشمم افتاد به لیوان پر ته سیگار.

به نیگو نگاه کردم. اخمش بیشتر شد.

با صدای بلندی گفت: تو لیوا ...


نظرررررررررررررررررررررررررررررررر و سپاااااااااااااااااااااااااااس
پاسخ
 سپاس شده توسط maede khanoom


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان زیبای ته دیگمو پس بده - Tɪɢʜᴛ - 16-08-2014، 23:40

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان