نظرسنجی: خوشتون اومد یا ن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
عالی بود Smile
بدک نبود..
خیلی چرت بودSad
[نمایش نتایج]
 
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
امتیاز موضوع:
  • 9 رأی - میانگین امتیازات: 3.56
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان کی گفته من شیطونم....آپدیت شد ..اینم قسمت اخر :-)...حتما بخون

#11
بقیه قسمتاشم بزار 
کم کم می زاری چرا آخه



رمان کی گفته من شیطونم....آپدیت شد ..اینم قسمت اخر :-)...حتما بخون 2رمان کی گفته من شیطونم....آپدیت شد ..اینم قسمت اخر :-)...حتما بخون 2




پاسخ
 سپاس شده توسط mosaferkocholo ، ×Hαρρу Gιяℓ×
آگهی
#12
بفرمایید اینم قسمت 6 و 7 برای دوستان گلم..
................................................................................​...........
این هم قسمت 6..
رفتیم پایین تر از نزدیکه چشمه خیلی از اون ها دور شده بودیم .....

- وای دانیال خیلی دور شدیم ها .....

- عیبی نداره خاله دوباره برمیگردیم ......

چند تا عکس خوشگل کنار چشمه گرفتیم ........

به ساعتم نگاه کردم یه ساعتی میشد که از دو تایی اومده بودیم بیرون .......

هر چی بهش اصرار کردم نیومد اقا اب بازی کردنش گل کرده بود ....

نشستم روی یکی از سنگ ها تا دانیال بازی کنه ......

همه ی لباس هاشو خیس کرده بود .... اگه سرما بخوره جواب دریا رو کی بده

تو فکر ارمان بود که گوشیم زنگ خورد .....

شماره ی ارمان بود .... یه حسی بهم میگفت که جواب ندم .....

گوشیم رو خاموش کردم ...

دانیال دوید اومد طرفم .....

- بریم ..

یه ربع طول کشید تا برسیم ....

با پرویی تمام رفتم نشستم روی میز برای نهار ......

- ساحل جان ارمان اومد دنبالتون ؟

ارمان ؟؟؟؟؟ ایول پس هنوز به فکر من هست ....

با خیال راحت نشستم نهارم رو خوردم ارمان بعد یه ساعت با چشم های وحشی مثل ببر اومد ....

تا چشمم به من افتاد یه اخمی کرد که گفتم الان خودم رو خیس میکنم ...

ان قدر بهم نگاه کرد که نهار کوفتم شد .....

ای بمیری اخه برای چی برگشتی ...... میدونی که من جنبه ندارم ... اگه دوباره وابسته ات بشم دیگه نمیتونم خودم رو کنترل کنم ....

تا بعد از ظهر اون جا بودیم با دریا و فرزاد والیبال بازی کردم ولی ارمان هنوز ار دستم ناراحت بود یه گوشه ای نشسته بود همش هم به دانیال چپ چپ نگاه میکرد .....

- بچه ها بسه دیگه بیاید کمک کنید وسایل ها رو جمع کنیم میخوایم بریم ....

دریا میخواست از اون راه بره ی خونه ی خواهر شوهرش ....

- دریا شما برید من با مامان بابا میام ؟

- اه اون ها که جا ندارن حدا اقل با ارمان برو .....

دیگه طاقت ندارم ..... دلم نمیخواد یه لحظه هم تنها کنارش باشم ..

- من با اون نره غول نمیره ... معلوم نیست چشه میخواد با چشم هاش من رو بخوره ...

دریا جلوی خنده اش رو گرفت ....

- هیش زشته بابا میشنوه ..

- خوب بشنوه تو برو دیگه دانیال و فرزاد منتظرن .....

از همه خداحافظی کرد و رفت ....

وسایل ها رو جمع کردم گذاشتم پشت ماشین بابا .....

نشستم تو ماشین تا بیان ...... تو فکر بودم که صدای شیشه ی ماشین اومد سرم رو بلند کردم ارمان بود .....

سرم رو بلند کردم ..... خدا من چه قدر این پسر رو دوست داشتم ....

یه اخم ساختگی کردم شیشه رو کشیدم پایین ....

با صدای کلفتگی که خودمم خنده ام گرفت بود از صدام گفتم :

- بله ؟

- پیاده شو بیا تو ماشین من ...

- من اینجا راحتم ....

- شما راحتی ولی بقیه ناراحتن ..... بیا تو ماشین بذار بقیه راحت بشینن....

- لطفا به عمو زن عمو بگید بیان تو ماشین شما من ازجام تکون نمیخورم .......

چشم هاش روی هم گذاشت نمیدونم عصبانی شد یا نه .....

دیگه بهش نگاه نکردم ....... اره اقا ارمان میخوام انتقام بگیرم ....

یه اهنگ غمگین برای خودم گذاشتم تا بابا بیاد صداش رو هم زیاد کردم ....

با اهنگ رفتم توی فاز دیگه ... رفتم به پنج سال پیش وقتی برای اولین بار ارمان رو دیدم .....


بی تو یه سال دیگه رد شد

چهار فصل تو این خونه پاییزه
تو لحظه ی خط زدنِ هرسال
این خونه از غم لبریزه
هر روز امسال بوی غم میده
من با سکوتت هر لحظه میمیرم
نیستی ولی هر گوشه ی خونه
دارم نشونی از تو میبینم
سهم من از یه عمر دلبستن
این گریه های وقت و بی وقته
دقت کنی حالم رو میفهمی
حتی موهامم تیرگیش رفته
برگشتن تو دیگه ممکن نیست
شاید هنوزم سرد و مغروری
محکومم این روزا به تنهایی
تو هر صفحه ی تقویم ازم دوری
هر روز امسال بوی غم میده
من با سکوتت هر لحظه میمیرم
نیستی ولی هر گوشه ی خونه
دارم نشونی از تو میبینم.....


اشک هام رو پاک کردم .... ما دختر ها چه قدر بد بختیم ...ما وفاداریم ولی بر عکس پسر ها که اصلا هیچی براشون مهم نیست ....

تا برسیم خونه اصلا با هیچ کس حرف نزدم .... مامان چه قدر دعوام کرد که چرا به زن عمو گفتم بره تو ماشین ارمان .....

همین که رسیدم خونه رفتم تو اتاقم ... تنها چیزی که حالم رو خوب میکرد این بود که برم حموم .......

یه یه ساعتی تو حموم بودم .... وان رو پر از اب کردم رفتم توش یه ذره اب بازی کردم ...

تو وان حموم خوابم بره بود که با صدای داد مامان از خواب پریدم .....

- ساحل ... ساحل ..... زنده ای مادر ؟

خنده ام گرفت انگار قرار بود بمیره .....

خنده ام رو کنترل کردم ...

- مامان چرا داد میزنی .... مگه قراره بمیرم ....

- خجالت نمیکشی دو ساعته تو حموم چی کار میکنی پس بیا برون عموت میخواد بره حموم ......

اه عجب بدبختی گیر کردیم ها تو خونه ی خودمون هم اجازه نداریم تو حموم زیاد بمونیم .......

حوله رو سریع پیچیدم دور خودم اومدم بیرون .....

رفتم تو اتاق حالا کم مونده کسی من رو اینطوری ببینه .......

لباس هامو همه رو پخش کردم روی تخت .....موهام رو خشک کردم ....

لباس هامو پوشیدم ... روی تخت دراز کشیدم موبایلم رو برداشتم مریم اسمس داده بود .... اگه بفهمه که ارمان برگشته از خوش حالی خودکشی میکنه ......

باز صدای مامان رفت روی مخم ....

لای در رو باز کردم .......

- چیه مامان ؟

اومد تا وسط های راهرو .....

یه چشم غره ی قشنگ بهم رفت ....

- پاشو بیا پایین این سیب زمینی ها رو رنده کن میخوام کتلک بذارم .....

ای خدا اون دریا برای خودش رفته تفریح من بدبخت باید برم اشپزی بکنم ....

یه مانتو پوشیدم یه شال هم انداختم روی سرم رفتم پایین ....

من نمیدونم این همه ادم اینجان من چرا باید کتلت درست کنم .......

موادش رو درست کردم گذاشتم روی کابینت تا صبری خانم سرخ کنه ....

خیاشور رو از تو خچال دراوردم خورد کردم ....

از تو اشپرخونه داد زدم ....

- بابا میشه بری نون ساندویجی بگیری ؟

- دخترم میشه خودم بری من خیلی خسته شدم امروز ......

بابا شما هم داری به من زور میگی ....

- باشه بابا جون خودم میرم ...

اومدم از پله ها برم بالا حاضر بشم که ارمان اومد جلو.....

- نمیخواد تو بری بگو چند تا بگیرم من خودم میرم ..../.

بدون این که بهش نگاه کنم گفتم :

- دستتون درد نکنه خودم میرم .....

- گفتم میرم خودم لازم نکرده این موقعه ی شب تو تنها بری ......

همچین میگه این موقعه ی شب انگار نصفه شبه ......

من که از خدا خواسته سریع برگشتم تو اشپزخونه ...

لباس هاشو عوض کرد رفت ....

شام رو چیدم روی میز ارمان خیلی زود برگشت ....

سر میز شام عمو هی از دستپختم تعریف کرد اخه یه کتلت درست کردن که دیگه تعریف نداره ....

از این که جلوی ارمان ازم تعریف میکردن احساس خوبی بهم دست داد ....

ارمان انگار اصلا نمیشنید فقط میخورد با این کار هاش حرصم رو در میاورد ....هنوزم هم دست از مغرور بودنش بر نداشته بود ....

بعد از شام ان قدر خوابم میومد که سریع خوابیدم .....
***
سعی میکردم موقع هایی که ارمان خونه است کمتر جلوش ظاهر بشم.... از اون مطمئن بودم ولی از خودم نه ....



دلم نمیخواست حالا یه بلای جدید سرم بیاد موهام رو شونه کردم شالم رو انداختم روی سرم رفتم پایین ... عمو و زن عمو رفته بودن دنبال خونه .....


هیچ کس خونه نبود به غیر از صبری خانم ... اونم بیچاره در حال اشپزی کردن بود .....


در حال صبحونه خوردن بودم که تلفن خونه زنگ کرد ... شماره ی مریم بود میخواست بیاد خونمون سریع اتاق رو جمع و جور کردم که ابروم نره ...


بیست دقیقه نکشید که اومد ......


سریع یه تاب و دامن صورتی پوشیدم ......


تا صبری خانم ازش پذیرایی کنه سریع یه ارایش صورتی کردم ....


رفتم پایین ....


تا من رو دید یه سوت بلندی کشید .... خندیدم ...


- به به ساحل خانم .... چه خوشگل شدی شیطون .....


لپش رو بوس کردم نشستیم ...


صبری خانم برامون شربت اورد ....


در حال صحبت کردن بودیم که یک دفعه در خونه باز شد نفهمیدم چه جوری پریدم تو اشپزخونه ...


- اوا چی شد ساحل ؟


- صبری خانم میری میری شال و روسریم رو از بالا بیاری من تاب و دامن تنمه ..


شاید قبلا اصلا برام مهم نبود که نامحرم من رو ببینه ولی تو ی این چند سال خیلی تغیر کرده بودم به قول دریا بزرگ شده بودم .....


صدای ارمان می یومد که داشت با تلفن حرف میزد ....


پس هنوز مریم , ارمان رو ندیده ... سریه مانتو شلواری که صبری خانم اورده بود رو پوشیدم شال رو هم انداختم روی سرم ...


- ساحل تو چرا یه دفعه پریدی تو اشپزخونه مگه نامحرم دارید که مانتو پوشیدم ...


خواستم جوابش رو بدم که ارمان با صدای بلندی سلام کرد ....


برگشتم .... وای خدای من چه تیپی زده بود ... به قول ما دختر ها صورتشش رو 6 تیغ کرده بود ...


یه بلیز استین کوتاه سرمه ای پوشیده بود با یه شلوار تنگ مشکی ...


ان شالله خدا برات گناه بنویسه که هی دختر ها رو تحریک میکنی ..


برگشتم ببینم مریم در چه حالیه که دیدم تو چشم هاش داره از کاسه در میاد هنوز هم مثل قبل غیرتی شدم از این که داشت ارمان رو اینطوری میدید ....


با صدای ارومی صداش کردم .....


- مریم ...... مریم کجایی ؟


تازه یادش افتاد به ارمان سلام نکرده ... خاک بر سرم اون چشم های هیزت ....


با لکنت زبون گفت :


- سلام استاد خوبید ؟


ارمان خنده گرفته بود ....


- سلام خانم خوبید ؟ بفرمایین بشینید ......


همچین با ادب حرف میزد که ادم میگفت این اصلا بلد نیست حرف های زشت بزنه ......


مریم غش کرد روی مبل ... منم خنده ام گرفت بود کاش که زود تر بهش میگفتم ارمان اومده ....


اومدم بشینم که ارمان گفت :


- ساحل میشه یه لحظه بیای تو اتاق کارت دارم .....


بسم الله ... باز چی کار داره ....


رفتم تو اتاق با اخم گفتم :


- چیه چی میگی مگه نمیبینی دوستم اومده ؟


- داداش این دختره این جا بوده ؟


ای خدا باز این رفت توی فاز دیگه .....


- چی داری میگی ؟ داداش مریم بیاد این جا چی کار کنه ....


- پس چرا شال و روسری پوشیدی ؟


اهان پس بگو اقا برای چی میگه داداش مریم اومده ....


- خوب ادم نامحرم و غریبه میاد تو خونه باید روسری سر کرد دیگه ..


حالت رو گرفتم بچه پرو .....


- غریبه ؟ دستت درد نکنه حالا دیگه من غریبه شدم .... یعنی تو به خاطر من شال و مانتو پوشیدی ؟


با زیرکی گفتم :


- بله شما نامحرمید ....


- ولی قبلا این طوری نبودی ؟ اصلا برات مهم نبود .....


با حرص گفتم :


- الان خیلی چیز ها برام مهمه پسر عمو .....


مخصوصا بهش گفتم پسر عمو که اذیتش کرده باشم ....


از اتاق اومدم بیرون رفتم پیش مریم ....


بیچاره هنوز از تو شوک در نیومده بود ... هر کس دیگه هم جای مریم بودیه دفعه یه پسر خوشگل مثل ارمان میدید حتما غش میکرد ...


- اوی مریم پسر عموم رو خوردی با نگاهت .....


یه ذره بهم نگاه کردم ...


- لامصب خیلی خوشگله .... خوش به حالت ساحل ... میگم از پنج سال پیش خیلی خوشگل تر شده ها چی کار کرده ....


- چی میدونم والا چه غلطی کرده این شکلی شده ..... پاشو بریم بالا تو اتاق من .....


- اه زرنگی بذار ببینم استاد میاد بیرون ازش سوال درسی دارم ....


کوسن مبل رو پرت کردم طرفش .....


- پاشو چرا چرت و پرت میگی سوال چی داری اخه ... پاشو بریم بالا .....


منتظر جواب موندم که گفت :


- راستی اتاقش کجاست ؟


خواستم یه ذره اذیتش کنم .....


- تو اتاق من میخوابه چون اتاق اضافه نداریم .....


فکش اومد پایین بیچاره از تعجب ....


- راست میگی ؟ یعنی اون کنارتو میخوابه شب ها .....


اگه میشد که دیگه غصه نداشتم ..... از چیزی که تو ذهنم اومد خجالت کشیدم ......


- اره بابا راست میگم ...


با یه نگرانی گفت :


- خوش به حالت ولی به قیافه ی استاد نمیخوره همچین ادمی باشه ....


میدونستم منظورش چیه ....


- ولش کن بابا شوخی کردن اون عمرا بیاد کنار من بخوابه . بیا بریم بالا یه سه ساعتی خونه ما بود دیگه وقتی صدای مامان رو شنید رفت ...


تا دم در با هاش رفتم ....


عمو و زن عمو هم رسیدند ... .......


نشستم رو مبل تلویزیون رو روشن کردم ....


تلفن زنگ خورد اه مگه میذارن من یه دقیقه بشینم ....


تلفن رو برداشتم دریا بود ....


- سلام خواهر جون گلم خوبی ؟


- سلام دریا خوبی ؟


- باز که تو اعصاب نداری چی شده ؟


صدام رو اروم کرد طوری که ارمان و بقیه نشنون ....


- با این همه کار مگه برای ادم اعصاب هم می مونه ...


- خیله خوب بابا حالا مگه چی شد گوشی رو بده به بزرگترت ...


گوشی رو دادم به مامان ....


داشت به مامان یه چیز هایی میگفت ولی من که چیزی از حرف هاش سر نیاوردم .....


تلفن رو قطع کرد حواسم رو دادم به گوشیم ......


مامان اومد نزدیکم ....


- ساحل .... دریا میگه با هاش میری شمال ......


بگو پس برای چی هی پچ پچ میکردن ...


دلم مسافرت میخواست


- اگه شما بیاید من هم میام ......


- اون ها امروز میخوان برن ... تو با ارمان برو ما هم فردا میایم ...


اه باز اسم ارمان رو اورد ....


نمیدونم داشتم برای خودم هم فیلم بازی میکردم یا نه .... من که دوستش داشتم پس چرا داشتم ازش فرار میکردم .... شاید به خاطر این بود که اون پنج سال به اندازه ی صد سال بد بختی کشیدم ......


چاره ای نداشتم دلم شما رو میخواست ....


مامان تند تند از تو اشپزخونه داد میزد ......


- بدو پس ساحل حاضر شو ....
همین الان بهم گفته توقع داره پنج دقیقه ای حاضر بشم .....



سریع لباس هامو جمع کردم از این که میخواستم با ارمان برم هم خوش حال بودم هم ناراحت ...


صدای در اتاق اومد .....


بدون اینکه که بگم بفرمایین اومد تو حتما ارمان بی ادبه دیگه ....


- حاضری ؟


با اخم گفتم :


- بله شما برید پایین من الان میام .....


اونم بد تر از من گفت :


- من ماشین رو روشن میکنم زود بیا .....


لباس هامو جمع کردم گذاشتم تو کولیم ...


یه مانتوی صورتی خوش رنگ پوشیدم با یه شلوار و شال سفید ...


مانتوم کوتاه بود ولی حالا که تو ماشینم عیبی نداره ..


یه ارایش صورتی هم کردم ... موهام رو بالا بستم شال رو انداختم سرم ..


نه خوب شده بودم .... به قول دانیال خوشمل شده بودم ....


رفتم پایین بابا یه نگاهی بهم کرد ولی هیچی نگفت میدونستم به خاطر مانتوم اینطوری نگاهم کرده ....


ولی ان قدر با فرهنگ بود که فقط با نکاهش اشکال هامو بهم میگفت ..


از همه خداحافظی کردم رفتم تو پارکینگ ماشین روشن بود ولی خبری از ارمان نبود یه نگاهی به دور و ر کردم نبود که نبود ....


صندوق عقب رو باز کردم ساکم رو گذاشتم پشت .... ارمان هم برای خودش هم ساک اورده بود...


نشستم تو ماشین اقا بعد از چند دقیقه اومد ...

رنگش خیلی پریده بود ولی برای اینکه ضایع نشه زیاد بهش نگاه نکردم .....
***

تو جاده همش به خودش می پیچید وا این چش شده چرا اینطوری میکنه ...


نمیخواستم غرورم رو بشکنم ازش بپرسم که چرا اینطوری شده ...


یه ساعت گذشت همین طوری داشت رانندگی میکرد که یه دفعه زد روی ترمز سرم محکم خورد به شیشه ی ماشین ...


دستم رو گذاشتم روی سرم برگشتم طرفش...


- کی به تو گواهی نامه داده؟؟؟؟؟ چرا یه دفعه زدی روی ترمز سرم داغون شد ....


با بی حالی کمربندش رو باز کرد رفت بیرون بدون اینکه جوابم رو بده ...


یعنی چی شده چرا اخه اینطوری میکنه ....


از ماشین پیاده شدم دستش به شکمش بود ......


دل به دریا زدم و گفتم :


- چته ؟ حالت خوب نیست ..


با همون حالش گفت :


- مگه کوری نمیبینی حالم خوب نیست ....


عجب رویی داره پسریه ی بی ادب اصلا نباید بهش محبت کنی ....


بدجوری روی شکمش دولا شده بود ...


- ارمان دلت درد میاد ؟


دیگه طاقت نیاورد .....


- اره دلم خیلی درد میاد فکر کنم مسموم شدم .....


وا مگه میشه ادم الکی مسموم بشه ...


- چی خوردی مگه ؟


- به جای بیست سوالی یه کاری بکن دارم میمیرم ...


- خوب چی کار کنم وسط جاده ؟؟؟چرا تو تهران نگفتی دلت درد میاد ....


نکنه اپاندیسشه ...... صورتش از درد قرمز شده بود ....


الهی بمیرم خوب من الان چی کار کنم ...


- بیا برو تو ماشین صندلی پشت دراز بکش تا برسیم بیمارستان ....


چون حالش خوب نبود سریع رفت روی صندلی عقب دراز کشید ....


سریع گاز دادم تا به یه بیمارستان برسیم .....


داشتم میرفتم که یه دفعه ماشین خاموش شد ...


یا بسم الله ماشین برای چی خاموش شد ...... وای خدا نه بنزین تموم کرد ....


ارمان سرش رو اورد بالا ...


- ساحل چی شده چرا نمیری ؟


برگشتم به طرفش الهی فدای اون چشم هاش بشم که از درد قرمز شده بود .... دلم خیلی براش سوخت ....


- ارمان بنزیت تموم کرد ماشین ....


با حالت عصبانی گفت :


- همش تقصیر تو اگه تو خیابون ها الکی نری اینطوری ماشین بنزین تموم نمیکنه ....


ای بابا حالا انداخت گردن من بد بخت ..


حالا چی کار کنم ؟ خواستم از ماشین پیاده بشم که با صدای بلندی گفت


- کجا ؟


- میخوام برم ببینم ماشینی هست ازش بنزین بگیرم ....


- لازم نکرده تو بری ...


خودش از ماشین پیاده شد اومد جای من نشست ....


الان زنگ میزنم ببینم فرزاد کجاست ......


فرزاد این ها خیلی از مادور تر بودن پس یعنی فکر کنم یه یه ساعتی باید منتظرم بمونیم .......


ارمان هر لحظه دل دردش بیشتر میشد ....


- ساحل تو کیفت مسکن داری ....


از هولم همه ی وسایل کیف رو ریختم بیرون .. اگه بلایی سرش بیاد من چی کار کنم .....


یه قرص داشتم که هر وقت دل و کمر درد میگرفتم میخورد ....


- ارمان یه قرص دارم ولی فکر کنم مناسب تو نباشه ..


با صدای ارومی گفت :


- قرص چیه ؟ بده بخورم ...


- نمیشه این قرص فقط برای دختر هاست نمیشه تو بخوری ....


- حالا داری با من بحث میکنی بده بخورم قرص که دیگه دختر پسر نداره ....


- چرا داره اصلا بهت نمیدم این قرص برای کمر درد و دل درد متوجه شدی منظورم رو ......


مثل بچه ها نگاهم کرد یه یعنی نه ...


- ساحل جون مادرت بده دارم میمیرم حالا هر کوفت و زهرماری هست ... من که نمیفهم تو چی داری میگی ....


حالا من چه جوری به این بگم که این قرص مخصوص روز های ....


من نمیدونم هوش این به کی رفته .....


- نمیشه بخوری اقا حالا کم مونده با این قرص یه بلای سرت بیاد ....


کیفم رو چنگ زد ......


- بده به من قرص رو .......


از یه طرف من کیف رو میکشیدم از یه طرف دیگه اون .....


کیفم پاره شد .....


- احمق کیفم پاره شد ....


زدم زیر گریه کیفم رو خیلی دوست داشتم ببین بیشعور برای یه دونه قرص کیفم رو چی کار کرد. ......


- تقصیر خودته میخواستی قرص رو بدی ......


بلاخره قرص رو گرفت تازه روش رو خوند و فهمید منظوره من چی بود ....


یه خنده ی شیطونی کرد ....


دو تا از اون قرص ها رو خورد ......


- یعنی شما همیشه از این دل درد ها میگیرید .....


بیشعور بی ادب خجالت نمیکشه ببین چه حرفی به من میزنه .....


جوابش رو ندادم سرم رو انداختم پایین .....
- بسه دیگه گریه نکن خودم میرم برات کیف میخرم ....



اصلا ان شالله اون قرص ها رو خوردی بمیری ......


سریع بهش اثر کرد دردش یه ذره بهتر شد ...


از ماشین پیاده شد تا ببینه فرزاد کی میرسه ......


یه ساعت طول کشید تا اون ها برسن ....


حالا شمال اومدنت برای چی بود تو که می دونستی دلت درد میاد ...


فرزاد با خودش بنزین اورده بود ....


اومد نزدیک ما رو به ارمان کرد وگفت :


- تو که حالت خوبه همچین گفتی دلم درد میاد گفتم اپاندیست ترکیده ....


ارمان خندید و با یه شیطنت خاصی گفت :


- ساحل بهم یه قرصی داد خوب شدم .....


دریا با تعجب نگاه کرد اومد طرفم زیر گوشم گفت :


- چی به بدبخت دادی ؟


- هیچی اون قرصی که برای دل درد و کمر درد هر ماه میخورم ....


صدای بلندی خندید ....


- هیش چته دریا بابا زشته الان ارمان میفمه برای چی میخندی .....


- دانیال کجاست ؟


- پیش پرهامه .....


اه پس اون پسره ی هیز هم هست ....


- دریا اگه اون ویلا باشه من نمیام ها حوصله ی هیچ کس رو ندارم ..


- خیله خوب بابا میخواست بره .....


دوباره سوار ماشین شدیم ارمان خودش رانندگی کرد دلش بهتر شده بود ولی هر چند دقیقه یه بار به خودش میپیچید ....


- میگم ساحل نکنه من دخترم خودم خبر نداشتم اخه دل دردم اروم شد ..


- خیلی بی ادبی ارمان .....


دیگه تا خود شمال حرفی نزدم ......

نه به این که اصلا حرف نمیزنه اما وقتی میزنه ادم از خجالت می میره ....










تا رسیدیم ویلا , دانیال بدو بدو اومد طرفم ... در ماشین رو باز کردم گرفتم بغلم ... لپم رو بوس کرد .... - سلام مامان خوشگلم .. دلم براش یه ذره شده بود نمیتونستم این بچه چی داره که ان قدر من بی تابش میشم ........ - سلام عزیزم خوبی ؟ ارمان ساک ها رو از صندوق عقب اورد بیرون گذاشت جلوی پام .... به دانیال گفت : - بچه یه سلام کنی بعد نیست ها .... دانیال روش کرد به طرف من ادای ارمان رو در اورد ... ای خدا شکرت که این دانیال میتونه انتقام من رو ازش بگیره ..... ارمان و فرزاد ساک ها رو اوردن تو ویلا .... خیلی خسته شده بود لم دادم روی مبل .... - خاله میای بریم با هم دریا .... به ساعت نگاه کردم نزدیک های 11 شب بود .... ارمان برگشت ببینه من چه جوابی بهش میدم ....... پسر عموی ما هم چه قدر فضوله .... - خاله فدات بشم الان که دیره منم خیلی خسته نمیشه با مامان و بابات بری ؟ پاهاش رو محکم زد زمین .... - ترو خدا خاله بیا دیگه اگه نیای من میرم تنفگم رو میارم ها ... - باشه میام ولی بذار شاممون رو بخوریم من خیلی گرسنه امه ..... - اخ جون اخ جون باشه خاله جون ..... اومد جلو لب هامو محکم بوس کرد ..... یه لحظه به ارمان نگاه کردم صورتش قرمز شده بود دست هاشو هم مشت کرده بود ..... وا حتما باز دلش درد گرفته ... خبری از پرهام نبود یعنی همون موقع که ما اومدیم از ویلا خارج شده ... بعید میدونم دانیال تنها مونده باشه .... بعد از شام لباس هام رو عوض کردم همراه با دانیال رفتم به طرف دریا خیلی تاریک بود .... ولی وقتی صدای دریا رو شنیدم ارامش گرفتم ... با هاش نشستم روی شن ها ..... - خاله الان ماهی ها خوابیدن ؟ الهی قربون اون عقل فندقیش بشم ... - اره عزیزم خوابن ... مثل تو که نیستن تا نصفه شب بیدار بمونن .... غش غش خندید .... اومد بغلم ..... شروع کردن الکی به جوک تعریف کردن چرت و پرت .. جوک هاش خیلی بچه گانه بود ولی مجبور بودم بخندم که دلش کوچیکش نشکنه .... همین طور که داشت تعریف میکرد اروم اروم خوابش برد .... ماشالله حسابی هم سنگین شده بد یه ذره به دریا نگاه کردم صدای موج ها به ادم ارامش میداد ..... تو فکر و خیال بود که سایه ی یه نفر رو حس کردم اومدم جیغ بزنم که بوی عطرش خورد به بینیم ... ارمان بود ... اومد کنارم نشست ... - دانیال خوابید ؟ بوی عطرش بدجوری مستم کرد .... - اره خوابید برای چی اومدی کاری داشتی ؟ از سوالم جا خورد توقع نداشت همچین حرفی بهش بزنم ..... - نه کاری نداشتم فقط گفتم خیلی تاریک دیر وقت هم هست بیام که تنها نباشی .... از جام بلند شدم دانیال بدجوی سنگین شده بود دست داشت میشکست - دانیال رو بده به من سنگینه ؟ واقعا باید میگرفت مگر نه دستم داغون میشد ..... خواست بگیره نوک دستش خورد بهم ... سریع دستم رو کشیدم عقب با اینکه میدونستم از قصد دستش نخورده ولی باز اخم کردم ... - ببخشید ..... از اون جلو تر راه افتادم به سمت ویلا ..... دریا و فرزاد داشت فیلم میدیدند ... - دریا من کجا بخوابم ؟ - اگه دوست داری برو پیش دانیال بخواب ... کولیم رو بردم تو اتاق دانیال یه پتو انداختم رو ی زمین چون دانیال روی تخت میخوابید .... لباس هامو عوض کردم یه لباس خواب نازک پوشیدم .... چون لباس هامو عوض کرده بودم که نمیتونستم از اتاق بیام بیرون برای همین مسواک نزدم همین طوری خوابیدم ......صبح تو خواب ناز بودم که احساس کردم یه چیزی از روی صورتم داره راه میره .... - اه عجب مگسیه ؟ دستم رو بردم طرف صورتم .... وایی نه این که بزرگ تر از مگسه .... چشم هامو باز کردم یا حسین این که سوسکه ...... همچین جیغ کشیدم که فکر کنم صداش تا هفت کوچه ی دیگه هم رفت سوسکه پرید روی زمین ... دوباره شروع کردم به جیغ زدن .... ارمان یه دفعه در رو باز کرد اومد تو ... عصبانی گفت : - چیه چی شده ؟ یه بلیز تنگ سفید پوشیده بود با یه شلوارک ابی کمرنگ .... تا حالا با شلوارک ندیده بودمش ... نگاه کن پاهاش از منم خوشگل تره به سوسکه اشاره کردم .... یه نفس راحت کشید .... - خرس گنده شدی هنوز هم از سوسک میترسی فکر کردم این پسره پرهام اومده تو اتاقت ... یه دفعه بهم خیره شد از سرم شروع کردم به نگاه کردن تا نوک انشگت پام .... پسر دیوانه شده یه دفعه خیر میشه .... یه نگاهی به خودم انداختم ..... خاک بر سرم لباس خواب تنمه .... پس بگو چرا مثل این پسر های خیابونی نگاهم کرد ..... سریع ملافه رو از روی تخت برداشتم پیچیدم دور خودم - ای کجا رو داری نگاه میکنی ؟ ارمان تروخدا این سوسکه رو بکش زود باش .... تازه به خودش اومد ..... سوسکه پرید روی تخت ... دوباره با صدای بدتری جیغ کشیدم ... - ساحل بابا یه ذره اروم تر الان همسایه ها میریزن تو ویلا ... تو جلوی دانیال اینطوری میخوابی ؟ ای خدا باز گیر داد ...... - اره مگه چیه ؟ - تو نمیدونی دانیال دیگه بزرگ شده ... همین کار ها رو میکنی که دیشب اینطوری بوست میکرد دیگه ...... پس بگو اقا غیرتی شده ... دیشب فکر کردم به خاطر درد شکمش دست هاشو مشت کرد ..... یعنی واقعا به خاطر بوس یه بچه ان قدر ناراحت شده ...... جالبه .... اومد جلو که سوسکه رو بگیره دمپایی من گیر کرد به پاش با مخ خورد زمین .... سرش خورد به لبه ی تخت ... - اخ .... هم خنده ام گرفته بود هم نگرانش شدم .... سرش رو اورد بالا دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم بلند زدم زیر خنده ..... خودشم خنده اش گرفته بود ولی نمیخندید .... پیشونیش قرمز شده بود ... دوباره سوسکه تکون خورد .... جیغ کشیدم ..... - ارمان !!!!!! - اه کوفت با اون صدات هی جیغ میکشی ببین سرم چی شد .... دمپاییم رو برداشت که بزنه به سوسکه از دستش گرفتم ... - ای دمپاییم خراب میشه با یه چیز دیگه بزن ... کامیون دانیال روی زمین .... دیگه نتونستم جلوش رو بگیرم با کامیونه زد تو سر سوسکه .... فکر کنم سوسکه در جا مرد چون کامیون دانیال خیلی سنگین بود ... - ببین کامیون بچه رو چی کار کردی ؟ - حرف نزن دیگه ها یه کار نکن سوکه رو بیارم بندازم به جونت .... نا خودگاه ترسیدم رفتم عقب که سر منم خورد به دیوار ....... - اخ خدا بگم چی کارت نکنه ارمان سرم داغون شد ..... سرم بدجوری درد گرفت زدم زیر گریه ....ارمان اومد جلو کنار تخت ایستاد .... - ساحل شوخی کردم مگه مرض دارم سوسک مرده رو بندازم به جونت با بغض گفتم : - سرم درد گرفت ..... اومد نزدیک تر .... با لحن مهربونی گفت : - ببخشید نمیخواستم سرت بخوره بیا جلو ببینم سرت چی شد .... - نمیخوام ..... - میگم بیا جلو سرت رو ببینم ..... اومد روی تخت ایستاد .... هی اون میومد جلو من میرفتم ...... یه دفعه در اتاق باز شد دانیال اومد تو .... با تعجب به من و ارمان نگاه کرد .... خوبه دانیال صحنه ی +18 سال ندید مگر نه دیگه چشم هاش از کاسه در میومد ..... - شما ها چرا رفتید روی تخت من ..... ای وای الان میره بیرون به دریا و فرزاد میگه خاله و عمو ارمان روی تخت من بودن .... اومد جلو به ارمان گفت : - میخواستی خالم رو کتک بزنی .... دو تامون زدیم زیر خنده اخه یه دست ارمان روی سرم بود دانیال فکر کرده بود ارمان میخواد من رو بزنه ..... - دانیال خاله سرم خورد به دیوار ارمان اومد ببینه چی شد ... با لحن با مزه ای گفت : - منم که عر عر ..... فسقله چه حرف هایی میزنه ...... از تخت اومدم پایین .... - اقایون محترم برید بیرون من میخوام لباس عوض کنم .... اومدن برن که به ارمان گفت : - ببخشید ها ولی سوسکه رو بردار ..... سوسکه رو برداشت الکی اورد جلوم ... هم من جیغ زدم هم دانیال .... حالا مسخره بازیش گل کرده ....اون چها روزی که اونجا بودیم خیلی بهم خوش گذشت سعی میکردم کمتر به ارمان توجه کنم .... ولی اون توجهش خیلی بیشتر از قبل شده بود کافی بود دانیال نزدیکم بشه همچین دعواش میکرد که صدای فرزاد در اومده بود ..... برگشتیم تهران .... عمو یه خونه ی خیلی بزرگ نزدیک ما خرید .... - ساحل جون میای با ما بریم میخواییم وسیله بخریم برای خونه .... حوصله ی هیچ کس رو نداشتم ولی نمیتونستم روی حرف زن عمو اعتراض کنم .... - باشه زن عموم میام ولی ساعت چند میخوایید برید ؟ - یه ساعت دیگه از اون راه هم میریم خونه ی ما .... - باشه اشکال نداره .... همگی دور هم نشسته بودیم به غیر ارمان .... از صبح که رفته بود بیرون هنوز نیومده بود ... برای همه چای ریختم گذاشتم روی میز ... بعد از شمال چند روزی بود که دانیال رو ندیده بودم ..... نمیخواستم عذاب بکشه .... انگار ارمان با این بچه دشمن خونی بود .... تلفن خنه زنگ خورد همه به من نگاه کردن انگار من منشینم ... - الو بفرمایین ..... - سلام عزیزم خوبی ؟ صدای یه خانم بود هر چی فکر کردم نشناختم .... وقتی دید حرف نمیزنم .... دوباره گفت : - الو - بفرمایید خانم ؟ - شما باید ساحل خانم باشی اره ...... از کجا من رو میشناخت ..... - بله امرتون ؟ - برای امر خیر مزاحم میشم دخترم ..... هول شدم گوشی از دستم افتاد با ترس بلند گفتم : - وای مامان خواستگاره ...... همه زدن زیر خنده به غیر از مامانم که داشت خودش رو میزد .... مامان اومد جلو ... - اخه دختر من به تو چی بگم ... گوشی رو گرفت شروع کرد به حرف زدن بابا و عمو هنوز هم داشتند میخندیدن ....خواستگار های زیاد زنگ زده بودن خونه ولی تا حالا هیچ کدوم رو خودم برنداشته بود همزان ارمان هم کلید انداخت اومد تو ... انگار خونه ی خالشه همین طوری سرش رو مثل خر میندازه میاد تو .... اومد تو دید همه داره میخندن با تعجب نگاه کرد .... - چی شده عمو چرا میخندید ؟ - هیچی پسرم برای ساحل خواستگار زنگ زده خودش گوشی رو برداشت ابرومون رو برد ...... خدا رو شکر ارمان نخندید .... یه اخم کوچلو اومد روی صورتش ... - حالا کی هست ؟ زن عمو جواب داد ... - نمیدونم پسر زن عموت داره با هاشون حرف میزنه ....... رفت تو اتاقش تا لباس هاشو عوض کنه ... مامان بعد از یه ربع حرف زدنت بلاخره گوشی رو قطع کرد .... - وای ماشااله چه قدر حرف میزنی ؟ - واس ساحل چه خانم خوبی بودند بهشون گفتم فرداشب بیان ...... با صداب بلندی گفتم : - چی ... اروم زد روی گونه اش ... - هیس دختره ی بی حیا چرا داد میزنی زشته .... عشق داره راست راست جلوم راه میره اون وقت مامان خانم میگه گفتم بیان .... - مامان میشه بگی برای چی گفتی بیان ؟ - دختره دیگه داری کم کم میترشی بابا همه ارزو دارن مثل تو این همه خواستکار داشته باشن اون وقت تو هر دغعه بهانه میاری ..... با حالت قهر رفتم تو اتاقم ..... انگار قدیمه که دختر رو به زور شوهر بدن .... اصلا به جهنم بذار ازدواج کنم شاید از این حالت لعنتی بیام بیرون ... میدونستم اگر هم ازدواج کنم هیچ کس دیگه نمیتونه جای ارمان توی قلبم بگیره ..... به قول یکی از اهنگ هیچ کس عشق اول نمیشه ..... با گریه خوابم برد .... با دست های نوازشگر مامان از خواب بیدار شدم بهش نگاه کردم تازه یادم افتاد مه مثلا باهاش قهرم سرم رو انداختم پایین .... - دختر گلم با من قهری ؟ چشم هامو بستم .... دست هامو گرفت تو دستش .... - الهی فدات بشم دیشب گریه کردی اره ؟ چشم هات قرمزه ..... - مامان برو بذار بخوابم .... - دختر گلم خوب من برای خودت میگم تو خیلی تنهایی چرا نمیخوای یه مونس برای خودت پیدا کنی ...... نشستم روی تخت خواب از سرم پرید ..... - مامان قشنگ اخه به چه زبانی بگم من دوست ندارم ازدواج کنم مگه زوره .... صورتم رو اورد بالا .... - ساحل تو کسی رو دوست اره ..... قلبم شروع کرد به تند تند زدن .... اگه مامان میفهمید ابروم میرفت ... خیلی عادی جواب دادم ... - نه کی گفته من کسی رو دوست دارم ..... اگه شما فکر میکنید من مزاحمم تو خونه خوب میرم یه جای دیگه زندگی میکنم ...... - این چه حرفیه ساحل تو همه ی وجود من و باباتی دیگه این حرف رو نزن ..... بعد از کلی بوس کردنم اتاق رو ترک کرد کاش میشد با یه نفر درو دل میکردم تا شاید یه ذره اروم بشم .... هر وقت که چشمم به ارمان میفتاد از تو اتیش میگرفتم .... هر کس دیگه به غیر از ارمان بود دلش طاقت نمیاورد .... هر چند دیگه تو این چند سال متوجه شده بودم که ارمان قلبش از سنگه ....... تو فکر و خیال بودم که دانیال یه دفعه در رو باز کرد اومد تو ... - سلام خاله خوبی ؟ بغلش کردم ... - سلام دانی خوشگل خوبی خاله ؟ - اره خوب خوبم خاله چرا چشم هات قرمزه ؟ - از دوریه تو گریه کردم عزیز دلم ..... کی اومدی دانیال ؟ - الان اومدم با مامان دریا ..... خوش حال شدم که دانیال داشت عادت میکرد که به دریا هم بگه مامان - دانی پایین چه خبر ؟ - هیچی خونه نیست به غیر از من و شماو مامانی ..... خیله خوب پس ان شالله دیگه امشب میرن سر خونه و زندگی خودشون تازه یاد امشب افتادم .... - خاله میخوای عروسی بشی ..... هنوز هیچی نشده مامان شایعه درست کرده .... - نه کی گفته ؟ - هیچ کس خاله عمو پرهام اون روز تو شمال قبل از اینکه شما بیاید یه چیزی به من داد که بهتون بدم .... پرهام ؟ یعنی چی داده ..... - خوب کو ؟ - من دعواش کردم ازش نگرفتم خاله فکر کنم شما رو به یه چشم دیگه نگاه میکنه ها ..... دعواش کردم ... - حتما میخواسته با تو شوخی کنه نری به کس دیگه بگی ها باشه ... - باشه .... - قول دادی ها ؟ - قول خاله ..... دریا از پایین داد زد که بریم صبحونه بخوریم .... - دانیال تو برو پایین من گرسنه ام نیست ..... - چشم خاله ....... تا بعد از ظهر از اتاقم در نیومدم ....... خدا کنه مامان خواستگاریه امشب رو کنسل کنه ..... باید چه جوری از خونه میرفتم بیرون اصلا دلم نمیخواست چشمم بیفته به خواستگار ها ...... سریع حاضر شدم .... اروم از اتاق اومدم بیرون کسی بالا نبود اروم از پله ها رفتم پایین فکر کنم تو اشپزخونه بودن .... سریع از در پشتی رفتم بیرون ...... صبری خانم داشت حیاط رو میشست اروم از پشتش رد شدم ..... چون بدون کفش دویدم متوجه نشد .... در رو باز کردم برم بیرون که محکم خوردم به غول بی سرپا .....قسمت بعدشای خدا عجب شانس گندی دارم من .... دو قدم اومدم عقب تر با تعجب نگاهم کرد .... - کجا داری میری ؟ رنگم حسابی پریده بود چون نه صبحونه خورده بودم و نه نهار با این کار ارمان هم دیگه حسابی در حال مردن بودم ... - دارم میرم بیرون ... برو کنار ... از جاش تکون نخورد .... - نوچ نمیرم کنار کجا میخوای بری ؟ عصبانی شدم پسریه ی فوضول الان مامان میفهمه .... - به تو ربطی نداره برو کنار میخوام برم ..... - کوچولو مامانت میدونه داری میری بیرون ؟ - کوچلو عمته برو کنار .... زنگ ایفون رو زد مامان گوشی رو برداشت .... - سلام پسرم .... اه ساحل تو بیرون چی کار میکنی ...... یعنی به معنای واقعی گند زد به همه چی ..... - سلام زن عمو الان میایم بالا ...... از چشم هام اتیش میبارید به عصبانیت تمام بهش نگاه کردم .... - چیه نکنه از خواستگار میترسی .... پامو محکم کوبوندم روی کفشش ... کفشش از اون گرون و مارک دار ها بود .... - چته روانی ببین کفشم رو چی کار کردی ... - حقته اگه یه بار دیگه به من بگی کوچولو من میدونم و تو فهمیدی ... غش غش خندید ...... - اخی ناراحت شدی نگران نباش امشب خواستگار ها نمیان ..... پسره دیوانه شده معلوم نیست داره چی میگه...... - چی داری میگی تو ؟ قرص هاتون خوردی ؟ برای چی نمیان ؟ با حالت لوسی بهم نگاه کرد .... - همچین حرف میزنی انگار من دیوانه ام صداش رو در نیاری ها من بهشون زنگ زدم یه چرت و پرتی بهشون گفتم که نیان .... هم خوش حال شدم هم ناراحت ... - تو بیخود کردی زنگ زدی بهشون گفتی نیان اصلا به چه حقی اینکار رو کردی ؟ چی بهشون گفتی ... - اه یکی یکی بپرس سرم رفت ..... فهمیدم تو از این خواستگاره خوشت نمیاد از اون ورم صدای بحث کردنت رو شنیدم با مامانت برای همین زنگ زدم بهشون گفتم تو یه ذره مشکل روحی روانی داری .... اون هام خیلی خیلی ازم تشکر کردن که موضوع به این مهمی رو بهشون گفتم ارمان چی کار کرده بود زنگ زده گفته من روانیم ..... - ارمان یه بار دیگه بگو چی بهشون گفتی ؟ یه خنده ی شیطونی کرد و گفت : - گفتم تو یه ذره روانی هستم ...... کیفم رو برداشتم محکم زدم تو سرش ... برام مهم نبود که چی بهشون گفته مهم این بود که ارمان نمیخواسته این خواستگار ها بیان ..... - اخ سرم اون وقت میگم روانی هستی میگی نه ؟ - صبری کن یه روانی بهت نشون بدم ... رفتم جلو که یه بار دیگه بهش بزنک از دستم فرار کرد من بدو اون بدو... - اگه مردی صبر کن ...... ان قدر دویدم که به اخر حیاط رسیدیم ... - حالا من روانیم دیگه اره .. دوباره از ته دل خندید .... - اره دیگه اصلا کلان مشکل داری .... یادم باشه دوباره زنگ بزنم بگم کتک هم میزنی ... - ارمان .!!!!!!! با صدای دخترونه ای گفت : - بله .... خندم گرفت بلند خندیدم ..... این امروز یه چیزیش شده بود .... با لحن جدی تری گفت : - تو باید با کسی ازدواج کنی که لیاقتت رو داشته باشه دختر عمو .... اخیش دیگه نگفت خواهر .... امروز اصلا به کل عوض شده بود ..... - من نمیخوام ازدواج کنم ..... شما خیلی کار بدی کردی که به اون خواستگار ها همچین حرفی زدی .... - برو بچه خودت رو سیاه کن من که میدونم الان تو دلت خوش حالی ... مامان یه جیغ بنفش کشید ..... - یا حسین الان حنجره ی مامانم پاره میشه ... حالا که الان میدونستم خواستگاری در کار نیست خیلی ریلکس رفتم تو .............................. - مامان چه خبرته ؟ شروع کرد خودش رو زدن ... - اخه دختر من به تو چی بگم یه ساعت دیگه خواستگار ها میان اون وقت تو داری تو حیاط بازی میکنی ..... - اه مامان ولم کن ..... من اصلا نمیخوام ازدواج کنم همین و بس ؟ بدو بدو رفتم تو اتاقم ..... امروز اخلاق ارمان تغیر کرده بود و من از بابت خیلی خوش حال بودم ... مامان وقتی دید از خواستگار ها خبری نیست دیگه حرفی ازش نزد .... از ارمان باب این کارش ممنونم بودم لطف بزرگی در حقم کرد ....قسمت بعدش از پشت پنجره به بیرون نگاه کردم چه هوای خوبی بود ... همیشه عاشق این بودم که وقتی بارون میاد از خونه بزنم بیرون ولی الان از ترس اینکه مامان بهم گیر نده مجبور بودم فقط از پشت شیشه تماشا کنم ...... زن عمو امشب یه مهمونی حسابی گرفته بود ولی من اصلا حوصله نداشتم برم به خاطر همین قضیه با مامان دعوام شد ..... از یه طرف دریا گیر میداد از یه طرف دیگه مامان ... گیر کرده بودم بین این دو نفر .... شیشه رو باز کردم ....... سرم رو بردم بیرون همه ی صورتم از بارون خیس شد ..... ای کاش با با مامان دعوام نشده بود میتونستم راحت برم تو حیاط ....... سرم بیرون بود که در اتاق باز شد برگشتم دریا بود .... یه مانتوی شکلاتی تنش بود با یه شال روشن کردم ....... - اه ساحل تو که هنوز حاضر نشدی بابا ان قدر اذیت نکن زشته تو اگه نیای .... عصبانی شدم ..... - اه روانی شدم بابا من نمیام ... اصلا دوست ندارم بیام مگه زوره ... شما ها برید ...... - ساحل خانم چرا مثل بچه ها رفتار میکنی تو بگو یه دلیل بیار اخه که برای چی نمیای .... - دریا اصلا حوصله ندارم ها برو ولم کن حالم اصلا خوب نیست .... - میبینم که پنجره ی اتاق رو باز کردی نکنه عاشق شدی ؟ - یعنی هر کی زیر بارون بره یعنی عاشق ..... با زیرکی گفت : - اره دیگه عاشق واقعیه ....... بعد از کلی بحث کردن بلاخره راضی شدن که من خونه بمونم ...... ولی دانیال گریه کرد که پیش من بمونه .... منم قبول کردم ... حداقل اینطوری دیگه تنها نبودم .... بعد از رفتن اون ها همه ی در ها رو قفل کردم ..... - خاله برم چیبس پفک بیارم بخوریم ؟ - برو بیار .... ماهواره رو روشن کردم زدم کانل که پر از کارتونه ..... پفک ها رو ریخته بود توی یه ظرف بزرگ .... - حمله خاله .... یه دونه از پفک ها رو خوردم اتیش گرفتم .... سریع دیودم تو دستشویی ... از پشت در صدای خنده ی دانیال رو میشنیدم اومدم بیرون ... - خنده داره ؟ - اره اخه روش فلفل ریخته بودم ...... پس بگو چرا یه دفعه مثل هیولا ها اتیش از دهنم بیرون ریخت ... - ای دانیال صبر دیگه جبران میکنم .... غش غش خندید ..... رفتیم نشستیم روی مبل اومد روی پام نشست ... - خاله ببخشید ها ولی میخواستم یه ذره بخندم روحم شاد بشه ... از دست این فسقلی .... لپم رو بوس کرد .... - خاله میزنید یه کانل دیگه این کارتون ها چیه بذار فیلم ببینیم .... - عزیزم بقیه ی کانل ها مناسب سن شما نیست ... - چرا هست من یواشکی نگاه میکنم .... چشم ها گرد شد .... - کجا یواشکی نگاه کردی ؟ ..... - تو خونمون بابام داشت فیلم نگاه کیرد منم ازلای اتاقم یواشکی نگاه کردم .... - حالا چی دیدی ؟ - هیچی خاله یه خواهر برادره داشتند همدیگر رو بوس میکردن .... خوب حالا نفهمیده زن و شوهر بودن .... - دیگه چی دیدی ؟ هیچی با هم رفتند تو اتاقشون یه دفعه بابام گفت استغر الله تلویزیون رو خاموش کرد ..... وای خاک بر سرم از دست این فرزاد اخه بچه ی پنج ساله باید صحنه ببینه .... با اخم بهش گفتم : - دانیال کار اشتباهی کردی دیدی خاله ؟قول بده دیگه هیچ وقت این کار رو نکنی باشه .... - چرا مگه من چی کار کردم ؟ .... - بزرگ میشی میفهمی ........ اندازه ی ده دقیقه با هاش حرف زدم .... دریا و فرزاد اصلا رعایت نمیکردن ..... موبایلم زنگ خورد شماره ی ارمان بود گوشی رو برنداشتم ... دوباره زنگ زد دانیال تعجب کرده بود که چرا گوشی رو برنمدارم .... - خاله کیه مزاحمه ؟ - نه عزیزم میری برای من یه لیوان اب بیاری ؟ - میخوای من رو بفرستی دنبال نخود سیاه - اره برو تا من حرف بزنم بعد بیا باشه ..... - چشم مامان ...... گوشی رو برداشتم .. - بله؟ با عصبانیت تمام داد زد ...... - چرا گوشی رو برنمی داری نگران شدم ؟ - ای چرا داد میزنی دوست نداشتم بردارم کارتون رو بگو .... - این مسخره بازی ها چیه ؟ - کدوم مسخره بازی ها ؟ - چرا نیومدی خونه ی ما ؟ - چون حوصله نداشتم ؟ اگه کاری نداری خداحافظ ..... - الو حاضر شو الان میام دنبالت ؟ جوابش رو ندادم ... - ساحل یه کاری نکن اون روی سگ من بالا بیاد ها این وقت شب خونه موندی که چی ....... دیگه داشت حرصم رو در میاورد ..... - اول اینکه دانیال پیشمه دوما دوست دارم به تو ربطی نداره ..... - حاضر شید تا یه ربع دیگه میام دنبالتون ؟ کلید هم دارم پس فکر نکن میتونم بازم لوس بازی در بیاری ..... تلفن رو قطع کرد پسریه ی روانی ...... دانیال داد زد .... - خاله بیام ... - اره بیا... لیوان اب دستش بود ..... - بیا مامانی برات اب اوردم ..... - مرسی دانیال برو حاضر شو الان ارمان میاد دنبالمون .... وقتی چشم های من رو دید بدون هیچ حرفی رفت تو اتاقش ...... یه مانتوی سفید که همیشه برای مهونی ها میپوشیدم رو در اوردم ..... یه ارایش خیلی غلیظ هم کردم اون حرص من رو در میاورد منم حرصت رو در میارم اقای پرو ...... مانتوم تا بالای زانوم بود ... یه خط چشم پرنگ کشیدم .... یه رژ قرمز هم زدم ... موهام رو کج ریختم روی صورتم شالم رو انداختم روی سرم .... رفتم پایین دانیال یه بلیز قهوه ای پوشیده بود با یه شوار لی ...... همین من رو دید چشم هاش برق زد .... - خاله چه خوشگل شدی ؟ - مرسی عزیزم تو هم خوشگل شدی ؟ صدای زنگ ایفون اومد دانیال رو گوشی رو برداشتم ... کفش های پاشنه بلندم رو پام کردم رفتم بیرون ... دست دانیال رو گرفتم با هم رفتیم بیرون ...... صدای اهنگ از تو ماشینش میومد ... میخواستم برم عقب بشنیم ولی گفتم الان جلوی همسایه ها بلند داد میزنه ...... دانیال رو رفت عقب نشست ....... با صدای بلندی سلام کرد ارمان بر عکس همیشه با خوش رویی جوابش رو داد ..... ولی من بهش سلام نکردم از ترس این که ارایشم رو نبینه سرم رو انداخته بودم پایین ..... فقط زیر چشمی به لباس هاش نگاه کردم اونم یه تیشرت مارک دار سفید تنش بود با یه شوار لی ......... بوی عطرشم که دیگه نگو ادم رو میبرد اون دنیا .......... چون تاریک بود نه لباسم رو دید ونه ارایشم رو ...... به این میگن چشم ها ... من لباس های اون رو دیدم ولی اون لباس های من رو ندید ...... هوا بارونی بود مجبور بود که اروم بره ..... نرسیده به جلوی خونه دانیال صدام کرد مجبورشدم برگردم ..... یه اخم ترسناک اومد روی صورت ارمان .... به به بلاخره اقا من رو دید خدایا خودم رو میسپرم بهت .... جواب دانیال رو دادم دوباره سرم رو انداختم پایین ..... - این چه وضع ارایش کردنه تو نمیدونی کلی مردو پسر خونه ی ما هستن .... میخوای همه با دست نشونت بدن ..... میخوای ابروی خانواده ات رو ببری ....... بازم جوابش رو ندادم ....... یه داد وحشناک زد که از تو اینه دیدم دانیال از ترسش یه گوشه ای نشست ..... جلوی در خونه اشون بودیم ...... - کر و لال هم که شدی ؟ سرم رو بلندم .... - به تو چه که من چه جوری ارایش کردم .... بعد هم اون صدات رو بیار پایین بچه ترسید ....... - مگه تو عقده ای هستی که اینطوری ارایش کردی ...... برگشتم ... از پنج سال پیش هم وحشی تر شده بود من تا حالا پسر به مغرور بودن این ندیده بودم ..... - دانیال پیاده خاله بریم ...... خواستیم در رو باز کنیم که مانتوم رو گرفت - تا ارایشت رو پاک نکنی نمیذارم بری ؟ - مگه دست تو بیخود میکنی .... کی بود زنگ زد گفت بیا من که نمیخواستم بیام ...... تو مجبورم کردی الان هم دلم میخواد اینجوری بیام در داشبورد رو باز کرد جعبه ی دستمال کاغذی رو اورد بیرون .... یکی داد دستم .... - پاک میکنی یا خودم پاک کنم ........ دستمال رو گرفتم جلوش ریز ریز کردم ..... - پاک نمیکنم ..... دانیال با صدای بچه گانه اش گفت : - بسه دیگه چه قدر دعوا میکنید از ماشین پیدا شد ... ارمان ماشین رو این طرف کوچه پاک کرده بود ...... باید از کوچه رد میشد تا میرسید ...... صدای بوق ماشین رو شنیدم برگشتم بببنم برای چی بوق میزنه . یه ماشین داشت از روبرو میو مد سریع از ماشین ماشین پیاده شدم دانیال اصلا حواسش به ماشین نبوددانیال رو هل دادم به طرف ارمان و ماشین ..... دیر شده بود ولی در لحظه ی اخر ارمان من رو با شتاب هل روی اسفالت ها .... با ارنج اومدم روی زمین .... سرعت ماشین خیلی زیاد بود ارمان با شدت پرت شد اون ور کوچه.... فقط تونستم جیغ بزنم ...... دانیال شوکه شده بود ...... از شدت برخورد ارمان به زمین همه ی همسایه ها ریختن بیرون ...... عمو هم اومد بیرون بیچاره نمیدونستم چی شده صدای چی بود؟ با این که تاریک بود و بارون شدید میومد ولی از دور دیدم همه ی لباس هاش خونی شده بود با صدای بلند تری جیغ کشیدم ........ - ارمان !!!!!!!!!!   بالای سرقبر یه نفر بودم ولی نمیدونم کی بود رفتم جلو تر .... این قبر ارمان بود ؟؟؟؟؟؟ ارمان مرد فقط برای خودخواهی من ... فقط به خاطر یه لجبازیه من ..... اگه اون بمیره منم میمیرم .... گریه کردم بلند ...... جیغ کشیدم ...... دست خودم نبود .... - دکتر فکر کنم بهشون اومد ... صدا ها کم کم داشتند بیشتر میشد اروم چشم هامو باز کردم نور لامپ اذیتم میکرد .... چشم هامو بستم ..... - دخترم چرا دوباره چشم هاتو بستی ؟ - لامپ اذیتم میکنه .... سریع به پرستار گفت لامپ رو خاموش کنه ..... چشم هامو باز کردم دو سه تا پرستار خانم بودن با یه دکتر مسن .... پرستار اومد جلو فشار رو گرفت - من چرا اینجام ..... - یادت نمیاد تصادف کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ..... دعوا ... بیرون اومد دانیال از ماشین ...... هل داد ارمان ...... افتادن من روی اسفالت ... داغون شدن ارمان .. یه دفعه با صدای بلندی گفتم : - من باید برم ارمان داره میمیره ..... باید برم کمکش کنم .... اون به خاطر من رفت زیر ماشین ...... میخواستم از جام بلند بشم که به شدت سرم گیچ رفت ....... - دخترم اروم باش بعد از یه هفته چشم هاتو باز کردی بعدش سریع میخوای راه بری ..... یه نگاهی به دستت چپت بگن شکسته باید اروم تکونش بدی ..... هیچ حسی در ناحیه ی دستم نمیکردم ولی از از ارنجم گچ گرفته بودن تا روی دستم .... من یه هفته اینجام ..... ارمان کجاست ؟ خدایا شکرت که خواب بود .... یعنی زنده بود ...... با دست راستم که ازاد بود دست پرستار رو گرفتم ... - خانم تروخدا بگید ارمان کجاست ؟ - منظورت همون پسره است که تو رو هل داد خودش رفت زیر ماشین... - اره فقط بهم بگید کجاست خواهش میکنم ....... سرش رو تکون داد ..... - متاسفم اون تو کماست اصلا وضعیتش خوب نیست .... این رو گفت از اتاق رفتند بیرون .... نکنه بلایی سرش اومده نمیخوان به من بگن .... همش تقصیر منه .... همش به خاطر خودخواهیه من ..... من که ارایش نمیکردم دانیال مجبور نمیشد از ماشین بیاد بیرون واین اتفاق برای ارمان بیفته ....... با صدای بلندی شروع کردن به جیغ زدن ...... مامان و زن عمو اومد تو .... هر دو تاشون چشم هاشئون پر از اشک و خون بود .... - دخترم الهی فدات بشم ..... خدایا شکرت که دخترم سالمه .... - زن عمو ارمان کجاست اون به خاطر من این بلا سرش اومد تروخدا به پرستار ها بگید اجازه بدن من برم ببنمش ...... مامان اومد جلو سرم رو گرفت بغلش ..... - اروم باش فقط براش دعا کن باشه ؟ زن عمو ان قدر گریه کرده بود که دیگه صداش در نمی یامد .. - مامان دانیال کجاست ؟ - خونه است الان یه هفته است لال شده دیگه حرف نمیزنه ....... خد ایا من چی کار کردم کاش هیچ وقت سوار ماشین ارمان نمیشدم ..اگه با مامان این ها میرفتم دیگه هیچ کدوم از این بلا ها سرهیچ کس نمیامد ..... دوباره هق هقم شروع شدم .. هیچ وقت خودم رو نمیبخشم اگه بلایی سرم ارمان بیاد ...... اگه بلایی سرم اون طفل معصوم بیاد چی .... اگه دیگه حرف نزنه من باید چی کار کنم ... - مامان من میخوام ارمان رو ببینم تروخدا بهشون بگو اجازه بدن .... - ساحل جان سرتو هم اسیب دیده اجازه نمیدن از جات تکون بخوری ... اگه من سرم اسیب دیده پس سر ارمان چی شده ...... اگه منم اینطوری درد دارم پس اون که رفت زیر ماشین چه جوری درد داره ... تمام صحنه اومد جلوم لحظه ی پرت شدن ارمان با اون هیکل روی زمین.... سر و صورتش پر از خون شده بود ... ان قدر داد و. فریاد زدم که پرستاره اومد بهم ارام بخش تزریق کرد .... از خواب بیدار شدم توی یه اتاق دیگه بودم به هر دو تا دستم سرم وصل بود ..... خواستم از جام بلند بشم که سرم گیچ رفت .... درد سرم و دستم خیلی اذیتم میکرد احساس میکردم هر لحظه است که حالم بهم بخوره ....... یعنی ارمان الان کجاست هنوزم تو کماست خدایا چرا به خدام دروغ بگم من هنوزم دوستش دارم .... خدایا ارمان رو دوباره به من برگردون .... همه ی این اتفاق ها برمیگرده به خودم اگه به خاطر لجبازیه ی من نبود هیچ وقت این اتفاق ها نمی افتاد ..... داشتم اشک میریختم که پرستار اومد تو اتاق .... - سلام خوشگل خانم بهتر شدی ؟ اشک هامو پاک کردم با استینم ...... - نه حالم اصلا خوب نیست دارم میمیرم ...... - این حرف چیه اخه عزیزم برای چی بمیری سرت درد میاد ؟ - اره خیلی .... دستم هم خیلی درد میاد نمیشه گچش رو باز کنید ؟ یه اخم کوچلو کرد ... - باز کنیم اصلا نمیشه ارنجت بدجوری اسیب دیده باید تا دو ماه تو گچ بمونه ..... دو ماه من چه جوری تحمل کنم ..... با دست سالمم دست پرستار رو گرفتم .... - خانم میشه بگید پسر عموی من کجاست ؟ - همون که به خاطر تو رفته زیر ماشین ...... با بغض گفتم : - اره یه دستمال بهم داد ... - با گریه چیزی درست نمیشه سرش خیلی بد خورده زمین ... خون تو سرش لخته شده فقط باید براش دعا کنی ما دیگه کاری از دستمون بر نمیاد تا بهوش بیاد ...... بلند گریه کردم هر چی پرستار بهم سعی میکرد ارومم کنه نمیتونست ... - همش تقصیر من لعنتیه ..... خانم به پات میفتم بذارم من چند دقیقه ببینمش ..... ازتون خواهش میکنم .... جون هر کس که دوست ... جون بچت ..... - خیله خوب بابا گلوت درد میگیره چرا اینطوری میکنی صبر کن برم یه ویلچر بیارم تو که نمیتونی از جات بلند شی راه بری ..... بعد از چند دقیقه اومد از جام بلند شدم تازه متوجه کوفتگی پاهام شدم یعنی منم دانیال رو هل دادم پاهاش اینطوری شده .... سرم گیچ میرفت ولی اصلا مهم نبود حاضر بودم بمیرم ولی ارمان بهوش بیاد ..... سوار اسانسور شدیم رفتیم طبقه ی بالا ... داخل بخش کما شدیم ...... - ببین اینطوری که بوش میاد فکر کنم دوست داشته که خودش رو انداخته ی زیر ماشین اره ؟ سرم رو انداختم پایین کاش اندازه ی یه مورچه دوستم داشت ..... - خیله خوب بهم قول میدی اگه دیدش خونسرد باشی .... اگه دکترت بفهمه من رو دعوا میکنه چون تو اصلا نباید از جات تکون بخوری .... مگه چه شکلی شده که داره میگه اروم باشم ...... - قول میدم میشه خودم با پای خودم برم تو با این ویلچر سختمه ... - مگه سرت گیچ نمیره ..... - نه سرم گیچ نمیره ... بهش دروغ گفتم چون سرم وحشناک گیچ میرفت .. - باشه اما اروم برو تو وارد که شدی اتاق سمت چپ ..... وارد بخش دومی شدم .... انگار روی پاهام توی خودم نبودم هر لحظه که به اون اتاق بیشتر نزدیک تر میشدم قلبم بیشتر میزد .... اروم اروم نزدیک شدم به اون اتاق نزدیک شدم پرستار بخش داخلیه بهم گفته بود فقط فقط باید از پشت پنجره ببینمش .... نزدیک شدم از دیدن ارمان شوکه شدم ..... دو تا از دستش و پای چپش تو گچ بود .... دور سرش هم بسته بود ..... کلی دستگاه های مختلف بهش وصل بود ....... با صدای بلندی داد زد ..... - ارمان ترو خدا بلند شو ..... گریه امونم رو بریده بوده بود ..... - ارمان به خاطر همون دختری که دوست داری از جات بلند شو .... بلند شو لعنتی ..... نشستم روی زمین .... پرستاره اومد طرفم ... - چرا داد میزنی پاشو ببینم .... اینجا پر از مریضه ... من که بهت گفتم نیا حالت بد میشه ...... دیگه نایی نداشتم از جام بلند بشم اون یه ذره انرژیم هم با دیدن ارمان از دست رفته بود .......بعد از دیدن ارمان به کلی حالم خراب شد ..... حالا هم از نظر جسمی داغون بودم و هو از نظرروحی .... چه بیمارستان بدی بود که حتمی اجازه نمیدادن یه همرا کنار ادم باشه ... مامان بهم زنگ زد که چی لازم دارم برام بیاره .... نیم ساعت دیگه ساعت ملاقات بود دلم نمیخواست حتی یه نفر هم من رو اینطوری ببینه چون هم چشم های بدجوری باد کرده بود هم صورتم جای زخم داشت ...... دریا دانیال رو اورده بود تا شاید من رو ببینه حرف بزنه ...... اول مامان و زن عمو اومدن بعد از اون هم مریم با مامانش اومده بود ..... سعی میکردم بیشتر زیر پتو باشم تا چشمم به بقیه نیفته ..... مامان عهم وقتی دید واقعا حالم خوب نیست زیاد بهم گیر نداد که از زیر پتو بیا بیرون ....... صدای دریا رو شنیدم از زیر پتو اومدم بیرون ...... دانیال یه گوشه ای ایستاده بود صورت اون هم یه ذره زخمی شده بود ولی نه اون قدر که جلب توجه کنه .... تا من رو دید اومد جلو .... بلند زد زیر گریه ...... - خاله ...... دریا و مامان هم زدن زیر گریه خدا رو شکر بعد از یه هفته دوباره حرف زد ..... به بابا گفتم بلندش کنه بذارتش روی تخت ..... صورتش رو گرفتم تو بغلم .... - جان خاله خوبی عزیزم ...... با دست های کوچلوش اشک هامو پاک کرد .... - خاله همش تقصیره منه مگه نه ؟ - نه عزیز خاله کی گفته تقصر تو ..... با بغض گفت : - خاله به خدا قول دادم که اگه عو ارمان بهوش بیاد دیگه هیچ وقت با هاش دعوا نکنم ...... پرستاره ها میگن عمو ارمان داره میمیره اره ؟ دریا نذاشت دیگه ادامه بده اشک همه رو در اورد با این حرفش .... ارمان من داره میمیره ... عشق اول و اخر من داره با مرگ مبارزه میکنه .. دانیال گریه میکرد که بمونه پیشم ..... مریم هم طاقت نیاورد رفت بیرون نمیدونم برای من گریه میکرد یا استاد ارمانش .... ساعت ملاقات تموم شد مامان کلی بهم سفارش کرد که چیز هایی رو که تو یخچال گذاشته رو بخورم ....... بازم تنها شدم .... اروم از جام بلند شدم یه عکس کوچلو از ارمان تو کیفم داشتم البته تا حالا هیچ کس عکس رو تو کیف پول من ندیده بود ... در اوردمش .... شروع کردم باهاش حرف زدن ..... - ارمان .... ارمانم ازت خواهش میکنم بلند شو .... مگه تو اون دختر رو دوست نداری ..... حدااقل برای اون زنده بمون ..... اگه زنده بمونی قول میدم دیگه هرگز تو کارات دخالت نکنم .... همه ی حرف ها رو داشتم با بغض میزدم ........ نمیدونم چرا ان قدر تازگی ها بد شانس شده بودم ...... اگه من با پای خودم همراه مامان و دریا میرفتم دیگه هیچ وقت این اتفاق ها نمی افتاد........ با گریه خوابم برد با صدای ارمان از خواب پریدم .....هر چی دور و برم رو نگاه کردم ارمانی در کار نبود ..... خدایا من دیگه طاقت ندارم ..... جون من رو بگیر ولی ارمان زنده بمونه . کلی نذر و نیاز کردم تا شاید خدا این دفعه هم به من لطف کنه و ارمان رو به من برگردونه ...... دور روز گذشت ... دور روزی تمام ثانیه هاش برای من مثل یه قرن بود ... ان قدر گریه کرده بودم که دیگه چشم هام باز نمیشد .... دکتر ها هم اجازه ی مرخص کردن به من نمیدادن ..... چون هم جسمیم خراب بود هم حال روحیم ....هر لحظه دعا میکردم خدا جونم رو بگیره ...... پرستار مثل هر روز اومد سرمم رو چک کنه ..... - بازم که داری گریه میکنی خوشگل خانم ؟ دستم رو کشید باعث شد یه جیغ بلند بزنم ..... - اییی دستم .... - اروم باش بابا کاریت ندارم مژدگونی بده خانم ؟ مژده گونی ؟؟؟؟ اهان یه دفعه یاد ارمان افتادم .... - ارمان بهوش اومده ؟ با مهربونی دستم رو گرفت - اره عزیزم بلاخره خدا جواب دعا هات رو داد ما اصلا بهش امید نداشتیم حتی دیروز دکترش به عموت گفته بود ممکنه دیگه هیچ وقت از کما بیرون نیاد ...... گریه کردم .... - اوا چرا گریه میکنی ؟ اشک هامو پاک کردم .... - گریه ی خوش حالیه .... ازتون ممنونم بهترین خبری بود که بهم دادید .... خانواده ام میدونند .... - اره عزیزم خبر دادیم بهشون .... با دودلی گفتم : - حالش که خوبه اره ؟ - اره ولی درد زیاد داره همش داد و فریاد میزنه .... اولین حرفی هم که زد ساحل بود .... الهی قربونش برم ...... الهی من بمیرم که اون درد نکشه ..... - ساحل تویی ؟ سرم رو انداختم پایین یعنی توی این مدت اسم رو نفهمیده بود .... - اره .... میتونم ببینمش ؟ - بذار منتقل بشه به بخش بعدش اگه خواستی میتونی بری اما من میترسم مثل اون دفعه حالت بد بشه ها ..... - نه نمیشه سعی میکنم اروم باشم ..... - اگه درد داشتی بگو بیان مسکن بهت بزنن ........ ازش تشکر کردم شاید بهترین خبری بود که بعد از بیماری بابا شنیده بودم ...... خدایا مرسی نمیدونم چه جوری باید ازت تشکر کنم ...... ما بنده هات خیلی ادم های بدی هستیم تا زندگیمون خوبه اصلا به شما فکر نمیکنیم اما کافیه یه اتفاقی بیفته اون وقته که همش میگیم خدا ..... فعلا صلوات هایی که رو که نذر کرده بودم رو فرستادم تا از بیمارستان مرخص بشم و بقیه ی نذر هام ادا کنم ..... بعد از ظهر هر کس ملاقات من اومد ملاقات ارمان هم رفت ..... بابا پیشنهاد داد که یه اتاق خصوصیه ی بزرگ بگیره که ارمان هم بیاد پیش من ..... با کلی خواهش و تمنا ی بابا از مدیر بخش بلاخره قبول کردن چون مشکل دو تامون یه چیزی بود .... قرار شد ارمان رو هر چی سریع تر به اتاق نزدیک من منتقل کنن .... شاید اینطوری بتونم ازش مراقبت کنم ...... امیدوارم بتونم با مراقبم جبران کاربزرگش رو انجام بدم ...... به خاطر دردی که تو دستم داشتم پرستار ها بهم یه مسکن خیلی قوی تزریق کردن ..... ان قدر قوی بود که همون لحظه خوابم برد ... با صدای داد و فریاد از خواب بیدار شدم همه جا تاریک بود ......یه لحظه ترسیدم همه جا تاریک بود ... یه ذره که بیشتر گوش دادم صدای ناله ی مرد بود از جام بلند شدم چراغ رو روش کردم تازه چشمم به ارمان افتاد این رو کی اوردن که من نفهمیدم ...... صورتش از درد قرمز شده بود روی پیشونیش پر از عرق بود الهی بمیرم براش ..... نمیدونم باید خوش حال باشم یا ناراحت ..... اما هر چی که هست خدایا شکرت که دوباره ارمان رو برگردوندی .... - ارمان تو کی اومدی ؟ جوابم رو نداد دوباره شروع کرد به فریاد زدن .... - ارمان بابا یه ذره اروم تر اینجا بیمارستان ..... کجات درد میاد ؟ - کوری نمیبینی همه جام تو گچه ؟ عصبانیتش رو بر حسب این گذاشتم که درد داره و نمیتونه تحمل کنه .... من دستم شکسته دردش امونم رو بریده په برسه به ارمان که دو تا از دست هاشو و یه دونه از پاش تو گچ بود ...... - میخوای بگم مسکن بهت بزنن .... - شما که خواب بودید دو تا مسکن قوی بهم زدند ولی اثری نکرد .... با طعنه میگفت شما که یعنی تو راحت خوابیدی من بیدارم ..... یه ساعت گذشت ولی همچنان داشت ناله میکرد .... دلم براش می سوخت غرورش هم اجازه نمیداد که ازم کمک بخواد ....... دلم طاقت نیاورد از جام بلند شدم رفتم بالای سرش ........ بلیز از درد پر از عرق شده بود ........ - ارمان میخوای برات چیزی بیارم بخوری ...... سرش رو تکون داد که یعنی نه ...... - بگو من چی کار کنم ؟ با تاسف گفت : - اگه به حرفم گوش داده بودی الان هیچ کدوممون ان قدر درد نمیکشیدیم ساحل خانم ....... فقط به خاطر یه ارایش کردن !!!! جوابی نداشتم بهش بدم تو اوج درد هم میخواست من رو نصیحت بکنه ... دوباره دراز کشیدم درد دست خودم هم کم کم داشت شروع میشد به ساعت نگاه کردم یه ربع سه صبح بود ..... کم کم داشت خوابم میبرد که ارمان باز ناله کرد ....... روی تخت نشستم ..... از درد داشت به خودش میپیچید .... سرم رو انداختم پایین شاید دوست نداشته باشه که هی نگاهش کنم .... بعد از چند دقیقه اروم صدام کرد شاید فکر کرده بود خوابیدم .... سریع از جام بلند شدم .... سرمم گیر کرد به پتو صدای اخم بلند شد .... - مواظب باش ... اهمیتی ندادم سریع رفتم جلوش ایستادم ...... - بله کارم داشتی ؟ - بیا کمک کن میخوام برم دستشویی ؟ ناخودگاه گفتم : - من که نمیتونم با تو بیام تو دستشویی زشته ؟ خنده اش گرفت ولی به روی خودش نیاورد ....... از حرفی که زدم خجالت کشیدم ... - مونگول من که نگفتم تو من رو ببری دستشویی بیا کمک کن زود باش .... خودم میرم ..... ارمانی که قبل از اون اتفاق حتی اجازه نمیداد نزدیکش بهشم الان ازم درخواست کمک میکرد .... اخه من رو با این هیکل گنده چه جوری بلند کنم ..... بهم تکیه داد اروم پاش رو گذاشت پایین ولی دردش گرفت یه داد وحشتاک زد مثل این گوریل ها ی تو جنگل ....... دوتا دست هاش گچ داشت نمیدونستم باید از کجای دستش بگیرکه دردش نگیره .... - ارمان من چی کار کنم الان گچ دستت رو گرفتم درد میاد اره ... سرش رو تکون داد که یعنی نه ولی میدونستم داره درد زیادی رو تحمل میکنه ..... با این هیکل گنده اش تکیه داد بهم الان دو تایی میافتیم زمین ..... پدرم درومد تا تا دم دستشویی ببرمش ..... اونم هم سختی میکشید ولی به روی مبارکش نمیاورد ....... دم دستشویی بهش گفتم : - تو چه جوری میخوای بری دستشویی میخوای برم عصا بیارم ؟ - لازم نکرده ... بی ادب ... هر چی بهش لطف میکردم بد تر میکرد ... یه صندلی دم تخت بود نشستم تا ارمان بیاد بیرون .... چند بار صدای اخش رو شنیدم ولی صحبتی نکردم شاید ناراحت بشه .... بعد از چند دقیقه اومد بیرون صورتش شده بود رنگ گوجه فرنگی ... یه دفعه زدم زیر خنده ... عصبانی شد ...- چته ؟ به چی میخندی ؟ نیشم رو سریع بستم .... - هیچی به خدا همین طوری خنده ام گرفت .... - دیوانه هم که شدی ..... کاش یه اینه میدادم دستش تا خودش رو ببینه ......... بچم از درد صورتش این رنگی شده بود .... مثل این دختر ها که خجالت میکشند .... موهاش رو هوا پخش شده بود .... - کجا رو نگاه میکنی بیا میخوام برم روی تخت .. رفتم جلو دوباره بهم تکیه داد وزنش خیلی زیاد بود پدر کمرم دراومد حالا خوب مهره هام جا به جا بشه ..... دوباره اون پایی که تو گچ بود رو اروم گذاشتم روی تخت .... هی لب هاش گاز میگرفت .... خدا من رو نبخشه ببین چه بلایی سر این بد بخت اوردم بودم .... میخواستم یه ذره حالش عوض بشه .... - ارمان تو چند کیلویی ؟ - 100 کیلو چه طور مگه .... یا حسین اصلا فکر نمیکردم 100 کیلو باشه چون قدش خیلی بلند بود اصلا نشون نمیداد که 100 کیلویه .... خدا به داد اون دختری برسه که تو بخوای بغلش کنی ..!!!!!بیچاره له میشه .....؟؟ - میگم چرا کمرم درد گرفت .... سعی کن یه ذره رژیم بگیری پسرم .... خندیدم ولی اون جدی تر از قبل گفت : - الان وقت شوخیه ..... خنده ام رو خوردم نخیرا اقا انگار تصادف کرد بد تر از قبل بد اخلاق شد........... - اجازه میدی برم بخوابم ؟ - برو بخواب ولی قبلش اون کولر رو خاموش کن سردمه .... کنترلش رو برداشتم خاموشش کردم حالا دیگه سرما نخوره ..... چشم هام داشت گرم میشد یه ربع نبود که دوباره صدام کرد...... - ساحل .... روم رو برگردوندم به طرفش .... - بله ؟ - کی به تو گفت کولر رو خاموش کنی بلند شو روشنش کن گرممه........ ادم درد داشته باشه همش احساس گرما و کلافگی میکنه .. ای خدا اخه به کدوم سازش برقصم ..... کولر رو روش کردم گذاشتم سر کمش .... روم رو کردم به دیوار همین من خوابم میگیره هی صدای صدا میکنه من رو .... - ساحل بیداری ؟ ای خدا عجب گیری کرد ها اگه گذاشت من یه ذره بخوابم حالا که خیالم راحت شده میخوام بخوابم اون نمیذاره ..... - بله ؟ - من گرسنه امه میری یه چیزی بیاری بخورم ؟ - الان اخه چه بیارم بذار صبح بشه صبحونه بخوری .... یه اهی کشید ... - کاش بهوش نمیومدم .... نگاه کن ترو خدا برای یه شام میگه کاش بهوش نمیومدم ..... از جام بلند شدم میدونستم خودش رو داره لوس میکنه .... - واقعا گرسنه هستی ؟ سرش رو مثل بچه ها تکون داد .... اخه من 4 صبح چی برای تو پیدا کنم ..... مامان یخچال پر از کمپوت کرده بود .... یه دونه اش رو باز کردم ریختم تو کاسه یه قاشق هم گذاشتم توش ... - بیا این کمپوت رو بخور ..... لب هاش رو پیچوند .... - من گفتم غذا میخوام نه کمپوت .... اعصابم خورده شده بود ولی سعی کردم خونسرد باشم .... - اخه ارمان جان من الان غذا از کجا بیارم .... - نمیدونم من گرسنه امه .... یه کاری بکن .... حالا اگه من گرسنه ام میشد اون عمرا این موقعه ی شب کاری میکرد .... رفتم ایستگاه پرستاری ازشون خواستم یه ذره بهم سوپ بدن ..... چون ارمان هیچ نخورده بود سریع قبول کردن که سوپ رو بدن .... سوپ رو اوردم یه قاشق هم برداشتم .... گذاشمتم پیشش .... - بیا اینم غذا حالا اجازه میدی من برم کپه ی مرگم رو بذارم .... - نخیر من که نمیتونم بخورم باید بذاری دهنم ..... چشم هام اندازه ی گردو شد این ارمان بود که میگفت باید بذاری دهنم...... نه به چند دقیقه پیش که همش داد و بیداد میکرد نه به الان که میگه سوپ بذار دهنم .... - تو که خودم رفتی دستشویی پس حتما خودم هم میتونی غذا بخوری ... عق زد .... - اه حالم رو بهم زدی گفتم بذار دهنم گرسنه امه ... در حد تیم ملی خوابم میومد ... - ارمان خوابم میاد خودت بخور دیگه ..... روش کرد به طرف دیوار .... - اصلا نخواستم نمیخورم ...... ای بابا حالا چه زود هم قهر میکنه .... شده دانیال ..... - خیله خوب بیا بذار دهنت ..... یه ذره رفت اونطرف تر تا بتونم روی تخت بشیم .... قاشق رو پر کردم از سوپ گذاشتم دهنش ..... نه انگار واقعا گرسنه اشه .... سوپ رو تا ته خورد ..... - اب میخوام .... یه لیوان یه بار مصرف برداشتم اب خنک ریختم براش ..... سرش رو بلند کرد لیوان رو بردم سمت دهنش اب رو هم تا اخر خورد .. کاسه ی سوپ رو گذاشتم روی زمین یه دفعه نیفته بشکنه امانته .... - ساحل من هنوز سیر نشدم بازم گرسنه امه .. ای خدا عجب بدبختی گیر کردم ها .... حالا این هیچ وقت ان قدر چیزی نمیخوره ها .... تروخدا من من رو هم بخور .... - یعنی چی این همه سوپ خوردی سیر نشدی ؟ - نه نشدم ..... اون کمپوت چی بود ؟ بیار بخورم ..... - یه وقت ضعف نکنی ها اقا ارمان .... کمپوت رو گذاشتم دهنش .... موقعه ای که میخواستم دهنش بذارم سعی میکردم مستقیم بهش نگاه نکنم ..... چون نگاهم همه ی چی رو لو میداد ..... ولی اون مستقیم بهم نگاه میکرد مخصوصا زمانی که میخواستم قاشق رو دهنش بذارم .... تموم که شد یه نفس راحت کشیدم اخیش ببینم باز این اقا خرسه چیزی میخواد .......... پام نرسیده به تخت دوباره صدام کرد ..... دلم میخواست سرم رو بکبونم به دیوار ..... با حرص گفتم : - بله ؟ بله ؟ بله ؟ برگشتم ریز ریز داشت میخندید این چش شده بود نکنه زبونم لال چیزی به سرش خورده ..... - میخوام برم دستشویی بیا جلو کمک کن .... - اه به خاطر اینکه ان قدر میخوری دیگه ارمان من خوابم میاد به جون خودم ..... - من میخوام برم دستشویی خوب چی کار کنم ؟ - ارمان به جون مامانم اگه دیگه بعد از دستشویی نذاری بخوابم خود کشی میکنم .... سرش رو انداخت پایین میفهمیدم داره میخنده اما دلیلش رو نمیدونستم کمکش کردم بره دستشویی .... بازم بازو های سنگینش افتاد روی کمرم ...... سه ثانیه نشد اومد بیرون یه خنده ی شیطونی کرد .... - تموم شد ببین چه پسر خوبی بودم زود اومدم.... برگشت روی تختش ...... تختش با تخت من فاصله ی نزدیکی داشت دوباره صدام کرد .... این دفعه دیگه با صدای بلندی گفتم : - اه لال بشی میذارم کپه ی مرگ رو بذارم .... خندید .... - میخواستم بگم شب بخیر .... - شب بخیر که چه عرض کنم صبح بخیر .... از دست کار های تو دیوانه نشم خوبه ..... خوبه منم مثل تو مریضم .... اگه مریض نبودم چه قدر از من کار میکشیدی ......صبح با صدای پچ پچ این پرستار ها از خواب بیدار شدم .... زیر چشمی ارون نگاه کردم ارمان خواب بود پس اون ها داشتند چی کار میکردن .... صدای یکی از پرستار ها رو شنیدم که میگفت : - مریم نگاه کن چه قدر این خوشگله با این که همه ی صورتش زخمیه ولی لامصب چه قدر خوشگله ....... عجب پرو هایی بودن بالای سرش ایستادن دارن چرت و پرت میگن .... یه تکون خوردم که پرستار ها متوجه بشن من بیدارم ... یکیشون تا دید من دارم تکون میخورم به اون یکی اشاره کرد که بریم بیرون ....... خدا کنه دکتره بیاد امروز مرخصمون بکنه من که دیگه طاقت ندارم اینجا بمونم ...... به ارمان نگاه کردم چه قدر قشنگ خوابیده بود ... پرستار ها حق داشتند با اینکه صورتش زخمی شده بود ولی همون جذابیت قبلی رو داشت ... یه ذره از ریش ها در اومده بود ..... فکر کنم با این دست های شکسته تا اصلاع ثانوی نتونه هیچ کاری رو انجام بده .... خدا بگم این پرستار ها رو چی کار کنه که نذاشت بخوابم .... با سختی از جام بلند شدم چه قدر این گچ لعنتی سنگین بود .... رفتم دستشویی به صورتم نگاه کردم چه قدر قیافه ام عوض شده بود ... فقط دلم میخواست یه حموم دبش برم تا همه ی این خستگی هام از بین بره .... تو دستشویی بودم که صدای دکتر اومد سریع از دستشویی اومدم بیرون خوب حالا شال سرم بود مگر نه ابروم میرفت .... یه سلام بلندی گفتم رفتم دراز کشیدم روی تخت تا بیاد معاینه ام کنه .... - خوب دیگه دخترم فکر نمیکنم دیگه تو مشکلی داشته باشی من این چند روز بیشتر به خاطر مشکل روحیت نگهت داشت ولی الان حس میکنم دیگه مشکلی نداره میتونی امروز مرخص بشی ...... - ممنون اقای دکتر ببخشید اگه توی این چند روز اذیتتون کردم .... ببخشید پسر عموم چی اون باید بمونه ؟ برگشت یه نگاهی به ارمان کرد ..... - حالا که فعلا خوابه ولی فکر کنم اون باید بمونه چون ضربه هایی که بهش خورده خیلی بیشتر از شماست .... ازش تشکر کردم خدا عمرش بده چه دکتر خوب و خوش اخلاقی بود ... یه اسمس دادم به بابام که دکتر من رو مرخص کرده .... بهشون گفته بودم که هر وقت اتفاقی افتاد خودم بهشون میگم .... به صبحونه ی روی میز چیده شده بود نگاه کردم بدجوری چشمک میزد .... از جام بلند شدم نشستم روی مبلی که تو اتاق بود سینی رو هم گرفتم تو بغلم .... شروع کردم به خوردن ..... - اخیش چه قدر گرسنه ام بود خودم خبر نداشتم .... بعد از این که خوردم سرم رو بلند کردم دیدم ارمان چهار چشمی داره من رو نگاه میکنه .... بسم الله اقای شکمو بیدار شد .... - سلام خوبی ؟ بهتر شدی ؟ - سلام پس صبحونه ی من کو ؟ - الان میگم برات بیارن ...... - میشه قبلش کمکم کنی برم دستشویی ...... رفتم جلو حتما باید براش یه عصا بگیرم اینطوری نمیشه ...... بعد از این که رفت دستشویی رفتم به یگی از پرستار ها گفتم که براش صبحونه بیاره ..... برگشتم تو اتاق منتظرم ایستاده بود که دوباره ببرمش پیش تختش ... اروم روی تخت دراز کشید بازم مثل دیشب لبش رو هی گاز میگرفت ... خوب پسر خوب به جای گاز گرفتن خودت بگو اخ ... اوخ ... اینطوری اون لب های بیچاره هم کبود نمیشه .... صبحونه رو که براش اوردن ..... چند تا لقمه ی کوچک درست کردم گذاشتم دهنش .... اشاره کرد چای هم میخوام .... چای رو فوت کردم تا سرد بشه بردم نزدیک دهنش تا بخوره ..... صبحونه اش رو کامل خورد ..... چشم هاش از بی خوابی پف کرده بود ..... - دستت درد نکنه ساحل .... - خواهش میکنم .... وسایل هایی رو که مامان این چند روز برام اورده بود رو جمع کردم گذاشتم تو کولیم .... ارمان با تعجب نگاهم کرد .... - جایی میخوای بری ؟ - اره دکتر تو خواب بودی اومد من رو مرخص کرد ..... مثل بچه ها یه دفعه گفت : - پس من چی ؟ سعی کردم جلوی خنده ام رو بگیرم .... - فکر نمیکنم تو مرخص بشی تو حالا حالا ها باید بمونی ...... عصبی گفت : - نخیر من اینجا نمیمونم برو به دکتره بگو من حالم خوب اجازه بده من مرخص بشم ..... حالا باز لجبازیش شروع شد .... - ارمان؛ جون مادرت اذیت نکن مشکلت اینه که تنهایی کسی باید پیشت بمونه اره ؟ سرش رو تکون داد ... - خیله خوب تموم شد دیگه به فرزاد میگم بیاد پیشت بمونه ..... - نمیخوام من با اون راحت نمیشم .... من که چیزیم نیست بگو بیا من رو مرخصی کنن .... - ببخشید دیشب رو یاد رفته از درد داشتی داد و بیدا میکردی .... اگه بیای خونه بد تری میشی حدا اقل اینجا میتونند سریع بهت مسکن بزنند - نمیخوام همون که گفتم ...... حرصش از این درومده که من میخوام برم خونه ولی اون باید تو بیمارستان بمونه ......... تو همه چی مغروره اقا ............ خدایا این پسر ها به غیر از مغرو بودن کار دیگه هم بلندن .... منتظر بابا شدم تا بیاد کار های ترخیص رو انجام بده .... ارمان پشتش رو کرده بود به من ... الهی بمیرم مثلا قهر کرده ..... اخلاقش از دیروز به کلی عوض شده بود نکنه چیزی خورده به مغزش دکتر ها نفهمیدن .....همین طوری نشسته بودم روی صندلی تا مامان و بابا بیان ... اخه چی کار کنم من ..... دکتره اون رو مرخصی نکرده اقا با من قهر کرده..... حوصله ام سر رفته بود رفتم نزدیک تر بهش گفتم: - ارمان با من قهری ؟ هیچ عکس العملی از خودش نشون نداد نه خیرا انگار جدی جدی از دستم ناراحته .... چه مثل دختر ها هم قهر میکنه .... - ارمان خوب تو بگو من چی کار کنم ؟ دکترت مرخصت نکرده من چی کار کنم .... برگشت چشم هاش یه غم خاصی داشت ... حتما برای نامزد جونش دلش تنگ شده ... - تو ب جای فرزاد بیا ... من که نمیتونم همش هی به فرزاد دستور بدم..... خندیدم شاید روحیش یه ذره بهتر بشه ... - بله دیشب دیدم من رو با کلفت خونتون اشتباه گرفته بودی .... - ساحل مسخره بازی در نیار حوصله ندارم .... اخه من خودم مریض بدم چه جوری از ارمان نگهداری میکردم اصلا نمیذاشتن کسی بمونه .... - ارمان تو خودت میدونی که منم مثل تو مریضم حالا بر فرض اینکه من بمونم تو دیدی اجازه نمیدن همراه بمونه ؟ اون وقت من شب کجا بخوابم ..... یه چیزی زیر لب گفت نفهمیدم .... سرش رو اورد بالا بهم گفت : - تو بمون اونش با من .... من روم نمیشه هی به فرزاد دستور بدم .... - راستی میخوای بگم زن عمو یا عمو بیان ؟ روش رو برگردوند طرف دیوار ... - خوب نمیخوای بمونی بگو چرا هی میخوای بندازی گردن دیگران .... تو بگو که چرا ان قدر اخلاقت عوض شده انگار اون ارمان قبل نبود .. - باشه بابا من یه سر میرم خونه برای ساعت ملاقات میام دیگه میمونم .... برگشت طرفم چشم هاش یه جوری شده بود .... - میخوای بری خونه چی کار کنی ؟ ای بابا مگه تو فوضولی که میخوای بدونی من چی کار میکنم .... - میخوام برم خونه حموم حالم دیگه داره از خودم بهم میخوره .... - باشه برو ولی زود بیای ها ... روی گچ دستت هم یه پلاستیک بنداز که اب نره توش بیچاره بشی ..... حالا من نمیدونم این چه علاقه ای به من پیدا کرده ...؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ - باشه ؟ - زنگ بزنم تا موقعی که من بیام فرزاد بیاد پیشت .... - نه نمیخواد - اخه باید نهار بخوری که .... میتونی خودت بخوری ؟ با شیطونت نگاهم کرد عاشق این جور نگاهش بودم .... - میگم یکی از این پرستار ها که داشتند قربون صدقه ام میرفتن بیان بهم نهار بدن ..... حسودیم گل کرد ... یعنی تمام مدت بیدار بوده عجب ادمیه .... - تو همه رو بیدار بودی اره ؟؟ پس بگو شب هم یکی از اون ها بیاد پیشت بخوابه ..... خنده روی لب هاش ماسید ... - منظوری نداشتم ساحل به خدا ناراحت شدی ؟ سرم رو تکون دادم که یعنی نه .... همزمان مامان و بابا اومدن .... ارمان دیگه روش نشد جلوی اون ها حرف بزنه .... بابا اول رفت صورت ارمان رو بوسبد بعدشم اومد من رو بغل کرد ... - مرسی بابا ... ایی دستم .... مامان هم اومدجلو صورتم رو بوسید .... - دختر شیطون مامان خوبه ؟ الهی مادرت بمیره که تو اینجوری درد نکشی ..... - اه مامان این چه حرفیه میزنی اخه .... مامان رو کرد به ارمان و گفت : - پیر بشی پسر اگه الان ساحل رفته بود زیر اون ماشین ما بدبخت میشدیم ..... - زن عمو من به شما خیلی زحمت دادم این کوچک ترین کاری بود که میتونستم انجام بدم ...... بابا رفت حسابداری تا کار های ترخیص رو انجام بده .... مامان هم وسیله ها رو جا به جا کرد تمام خوراکی ها رو هم گذاشت برای ارمان ... خبر نداشت خودم دوباره باید چند ساعت دیگه بیام .... وسیله هام رو جمع رو کرد گذاشت روی مبل .... - ساحل مادر من برم این وسیله ها رو بذارم تو ماشین دوباره برگردم - باشه مامان برو منم الان خودم میام ....... مامان از ارمان خداحافظی کرد رفت پایین بیچاره هر چی وسیله ی سنگین بود رو با خودش برد ..... - ارمان میگم مهمونیتون بهم خورد نه ؟ - عیبی نداره مامان بهم گفت بهتر که شدیم یه مهمونیه دیگه میگیره... - با من کاری نداری من برم ؟ - نه برو ولی زود بیای ها .... - باشه اگه کاری داشتی به همون پرستار های خوشگلت بگو بیان کار هات رو انجام بدن ...... - ساحل بابا شوخی کردم تو چرا جدی میگری ..... ازش خداحافظی کردم .... از پرستار هایی هم که بیرون بودم تشکر کردم هر چی باشه توی این چند روز برای من خیلی زخمت کشیده بودن ....... تو ماشین به مامان گفتم که ارمان ازم خواسته دوباره برگردم .... مامان قبول نمیکرد کلی براش خالی بستم که قبول کنه دوباره برگردم .... همین که رسیدیم خونه سریه لباس هام رو دراوردم شیرجه زدم تو حموم .... دریا چند تا پلاستیک رو برداشت بست به دور گچ تا اب نره توش...... خیلی سخته ادم بخواد با یه دست کار کنه ..... چون اروم اروم باید کار انجام میدادم خیلی طول کشید ..... ساعت ملاقات ساعت 2 بود به ارمان قول داده بودم که سریع میام نباید میزدم زیر قولم .... از حموم که اومدم بیرون دریا کمکم کرد که لباس هامو بپوشم به ساعت نگاه کردم نزدیک های ساعت 1 بود خوب خدا رو شکر یک ساعتی وقت داشتم ..... لباس هامو که پوشیدم صدای در اتاق اومد میدونستم کیه ؟ - بیا تو وروجک خاله ؟ همین طور که حدس میزدم دانیال بود ..... اومد جلو لپم رو بوس کرد .... - سلام مامان خوشگلم خوبی ؟ چه قدر خوشگل شدی از حموم اومدی دریا محکم زد تو سرش ... - خاک بر سر من ؛من مامان واقعیش هستم یه بار نیومده به من بگه تو چه قدر خوشگل شدی اون وقت راه میره تو خونه میگه خاله ساحل خوشگل ترین دختر تو دنیاست .... - ای ای حسودی نداشتیم دریا خانم ها چی کار پسر من داری .... با یه دستم سر دانیال رو گرفتم بیغلم واقعا مثل پسرم دوستش داشتم........ - الهی قربونت برم .... - خاله میخوای دوباره برگردی بیمارستان ؟ - اره عزیزم عمو ارمان تنهاست باید برم پیشش .... دریا یه گوشه ایستاده بود یه جوری نگاهم میکرد ..... - میخوای به بابا فرزاد بگم بره پیشش .... دریا اومد جلو تر - نه پسرم عمو ارمان فقط باید از دست خاله ساحلت چیزی بخوره .... چپ چپ به دریا نگاه کردم .... - خاله من میخوام بیام ملاقت عمو ارمان ازش تشکر کنم که من رو نجات داد ..... دوباره دریا گفت : - پسرم عمو ارمان به خاطر یه نفر دیگه اینطوری رفت زیر ماشین.... میخواستم یه فشی بهش بدم که گفتم جلوی دانیال زشته ...... زن عمو بهم زد یه نیم ساعتی باهام حرف زد ارمان بهش گفته بود که ازم خواسته دوباره برم پیشش .... زنگ زده بود تشکر کنه ..... - دانی خاله میری بیرون من لباس هامو عوض کنم میخوایم بریم بیمارستان .... - باشه خاله جون منم برم لباس بپوشم ..... یه مانتوی نباتی رنگ انتخاب کردم پوشیدم .... جای زخم صورتم رو با کرم پودر پوشوندم ..... یه ارایش طلایی رنگ هم کردم سعی کردم زیاد غلیظ نباشه که ارمان خوشش نمیاد ..... یه شال بیخودی هم با خودم بردم تا تو بیمارستان سر کنم ..... حیفه شال قهموه ایم چروک بشه ....
مامان هی صدام میکرد که زود تر برم پایین ....

تا خود بیمارستان دانیال من و مامان و بابا رو خندوند ..... نزدیک بیمارستان که رسیدیم مانتوم رو صاف کردم یه ذره از مو ها م رو هم گذاشتم تو ...... سوار اسانسور شدیم رفتیم به بخشی که ارمان بستری بود ... دریا و فرزاد یه جا کار داشتند به خاطر همین ما زود تر اومدیم ... پرستار ها تا نگاهشون به من افتاد تعجب کردند انگار باورشون نمیشد من همون دختر ظهریم ...... اخر سرم یکیشون پرسید ... - تو همون نیستی که ظهر مرخص شدی ؟ بهش لبخند زدم .... - چرا چه طور مگه ؟ - اخه قیافه ات عوض شد ماشالله چه قدر خوشگل شدی ؟ - ممنون لطف دارید ..... خواستیم بریم تو که دانیال جلومون رو گرفت .... - ببخشید خاله جون میشه من اول تنها برم تو با عمو ارمان کار دارم .... مامان یه نگاه قشنگی به تک نوه اش کرد .... - برو پسر گلم ...... دانیال رفت تو ما هم بیرون منتظر شدیم .... به دور ورم نگاه کردم چه قدر بیمارستان شلوغ شده بود ..... همه اومده بودند بیمار هاشون رو ببیند ..... دانیال بعد از ده دقیقه اومد بیرون با لب های خندون گفت : - بفرمایید منزل خودتونه ... اول مامان و بابا رفتند تو بعدش من .... تا چشمش به من افتاد یه اخم کوچلو کرد .... بهش سلام دادم ولی جواب سلامم رو نداد ..... چند دقیقه بعد زن عمو و دریا هم اومدند .... زن عمو برای ارمان کلی چیزی اورده بود ..... عمو اومد جلو کلی بابت ارمان ازم تشکر کرد .... چه بهتر از این که بخوای از عشقت نگهداری کنی ..... فقط عشق من مثل عشق های دیگه نیست زیادی بد اخلاقه ...... از خدا خواستم که هر چه زود تر نامزدش برگرده تا شاید این اقا ارمان بد اخلاق یه ذره بهتر بشه .... عمو رفت جلو به ارمان گفت : - ارمان سوگل بهت زنگ زد ...... سوگل ؟ سوگل دیگه کی بود .... گوشام رو دراز کردم ببینم چی میخواد جواب بده ...... - اره با هاش حرف زدم نگرانم بود ..... به کلی حالم عوض شد با اینکه فقط ارزو میکردم ارمان با اون دختر خوشبخت بشه ولی حالم بد شد ...... فقط ارمان بود که متوجه دگرگونیم شد ..... غرورم اجازه نمیداد حتی از مامان بپرسم سوگل کیه ..... ساحل خانم دیگه پرسیدن نداره که نامزدشه .... نامزد که چه عرض کنم حتما بعد از پنج سال زنشه ...... نکنه ارمان بچه هام داره ...... خدایا من رو ببخش که دارم به یه پسر زن دار فکر میکنم .... پرستار اومد همه رو از اتاق بیرون کرد چون ساعت ملاقات دیگه تموم شده بود ..... انگار قبل از اینکه ما بیاییم ارمان با پرستار بخش صبحت کرده بود .... چون بدون هیچ مشکلی اجازه دادن که من بمونم ..... یه ساعتی از رفتن مامان و بابا گذشت ولی من همچنان فکرم مشغول سوگل بود ..... روی صندلی کنار ارمان نشسته بودم چون درد داشت پرستار براش یه مسکن قوی زد .... تو فکر خیال بودم که پسر جوونی اومد داخل اتاق .... یه لحظه ترسیدم از روی صندلی بلند شدم .... همین طوری به من زل زده بود .... - بفرمایید اقا کاری دارید ؟ یه لبخندی ملیحی زد ...... - من راننده ی همون ماشینی هستم که به شما خورد یا شایدبهتره بگم به این اقا ...... به ارمان اشاره کرد ..... چون شب بود من ماشین و راننده رو ندیدم ...... - خوب حالا امرتون چیه ؟ اومدید رضایت بگیرید ؟ دوباره زل زد بهم ... - نه نه همون شب یه اقایی رضایت داد نمیدونم کی بود فکر کنم عموتون بود ..... از نگاه کردنش یه جوری شدم بدجوری ادم رو نگاه میکرد به تیپ و قیافه اش میخورد که از پولدار هاست ..... - پس برای چی اومدی ؟ - اومدم ببینم چیزی لازم ندارید من بابت اون اتفاق واقعا شرمنده ام هستم ...... - نه اقا چیزی لازم نداریم بفرماید.... چند قدم اومد جلو حسم کردن از بابت خوابیدن ارمان خیالش راحته که ان قدر پرو تشریف داره .... - این شماره ی شخصیه ی من اگه کاری بود که از دست من برمیومد حتما بهم بگید ...... ارمان یه تکونی خورد لای چشم هاش باز همین که دید یه نفر تو اتاق سریع با اخم گفت : - خانم این اقا این جا چی میخواد ؟؟؟؟؟؟ مخصوصا میگفت خانم که پسره اسمم رو یاد نگیره ......
ناخوداگاه از اخمش ترسیدم یه ذره شالم رو کشیدم جلو .....
پسره هم از اخم ارمان ترسیده بود با لکنت زبون گفت : - ببخشید جناب من اون شب به شما زدم ...... اخم ارمان بیشتر شد .... - بله قیافه اتون یادم هست حالا اومدی چی کار داری ؟ - هیچی اومدم ازتون عذر خواهی بکنم بابت تصادف .... - خیله خوب عذر خواهی کرد میتونی بری ... پسره بیچاره هنگ کرده بود اصلا فکرش رو هم نمیکرد که ارمان اینطوری با هاش حرف بزنه ..... سریع از من خداحافظی کرد رفت بیرون .... - ارمانتو چته این چه طرز حرف زدن با مردم بیچاره ترسید ..... - بذار بترسه جوجه فسقله اومد به جای تشکر کردن چشم های تو رو دراورد ....... پس بگو اقا برای چی ناراحته .... - نه خیر کی گفته من رو نگاه میکرد بیچاره ...... دیگه با هاش حرف نزدم چون بحث کردن با هاش بی فایده بود .... چون بیمارستان بود خیلی زود شام رو اوردن .... شامش مثل هر شب سوپ بود .... - اه چرا هر شب سوپ میارن ؟ - ببخشید همچین میگه انگار اینجا رستورانه .... اول سوپ ارمان رو گذاشتم دهنش ..... بعد از اون هم سوپ خودم رو خوردم ...... ارمان مثل دیشب سیر نشد مجبور شدم یکی از ساندویج هایی که مامان برام گذاشته بود رو در بیارم بدم بهش ...... بعد از اینکه شامش تموم شد نشستم روی صندلی .... بفرما هنوز یه ساعت از اومدنم نگذشته حوصله ام سر رفت .... تا فردا صبح من چه غلطی بکنم اخه ....... از تو کیفک لب تابم رو دراوردم خیلی سنگین بود مخصوصا که باید با دست بلندش میکردم ..... یه جا برای خودم روی میز پیدا کردم لب تاب رو گذاشتم روش یه اهنگ غمگینی که تازه دانلود کرده بودم رو گذاشتم صداش رو نه زیاد کردم و نه خیلی کم ... جوری بود که ارمان هم بتونه صداش رو بشنوه ..... اهنگش خیلی غمگین چند قطره از چشم هام اشک اومد ارمان زیر چشمی داشت نگاهم میکرد ولی میخواست که من نفهمم داره نگاهم میکنه .... اخر سرم طاقت نیاورد ....... - چته چرا گریه میکنی ؟ کم کن اون بی صاحب رو مثلا اینجا بیمارستان خونه ی خاله که نیومدی ان قدر این اهنگ رو زیاد کردی .... حوصله ی جواب دادن بهش رو نداشتم ..... موبایلش زنگ خورد .... یه زنگ غمگینی هم گذاشته روی موبایلش ... خوبه به من میگه اهنگ غمیگین نذار اون وقت خودش چه اهنگی گذاشته روی موبایلش ... - بلند شو ببین کیه ؟ - مگه من کلفتتم اینجوری دستور میدی ؟ - ببخشید میشه ببینی کیه ؟ اهان اینه باید ترو رو ادب کنی بچه پرو ..... روی موبایل نوشته بود هانی .... نزدیک بود اشکم در بیاد حتما خود دختره است .... - کیه ؟ - نوشته روش هانی .... - سوگله ... جواب بده میخواد با تو حرف بزنه .... چشم هام شد اندازه ی گردو .....
زن ارمان با من چی کار داشت ؟؟؟؟؟

................................................................................​....
اینم قسمت 7...



رفتم نزدیک تر من با اون حرفی نداشتم که بزنم .....

ارمان یه ذره به خودش تکوتی داد ..

- چرا مثل منگولا من رو نگاه میکنی جواب بده دیگه ....

تازه به خودم اومدم نه برای چی باید با رقیب عشقیم صبحت بکنم ....

- من با اون کاری ندارم اقا ارمان خودت جواب بده .....

- چی داری میگی ساحل ؟ میگم جواب بده .......

موبایل رو پرت کردم طرفش فقط شانس اوردم افتاد روی تخت مگر نه بیچاره میشدم .....

گوشی رو جواب داد ....

- سلام سوگل خانم خوبی ؟

- ...............

- مرسی فدات بشم تو خوبی ؟ اره ساحلم اینجاست ولی نمیدونم چرا از تو خوشش نمیاد .......

چپ چپ نگاهش کردم بچه پرو میخواد من رو جلوی اون ضایع کنه ....

- ...............................

- نه بابا هنوز هم درد دارم ..... سامیار خوبه ؟ سارا چی ؟ بقیه ی بچه ها خوبن ؟

- ......................................

چی داشتند میگفتن نکنه دارن رمزی حرف میزنن که من متوجه نشدم بهتر دونستم برم از اتاق بیرون ... تحمل این رو نداشتم که ارما بخواد برای یه دختر دیگه عشو های خرکی بیاد .......

بیرون اتاق ایستادم تا ارمان حرف هاش تموم بشه ....

دوباره اشک هام همین طور اومد ..... سعی کردم جلوی اشک هام رو بگیرم تا برای بقیه جلب توجه نشه ...

من این همه سختی میکشم .... ان قدر بهش محبت میکنم .... اون وقت اون جلوی من با اون نفهم اینطوری حرف میزنه ....

اصلا به جهنم الان میرم خونه اونم هم از درد بمیره این همه دوست های مختلف داره از اون ها بخواد بیان پیششون .......

با حرص در رو باز کردم ارمان داشت میخندید ....

عصبانیتم ده برابر شد .... لب تابم رو پرت کردم تو کولیم .....

وسایل هایی رو هم که اورده بودجمع کردم ....

- سوگل جان من دیگه باید قطع کنم ساحل دیوانه شده معلوم نیست میخواد چی کار کنه سلام برسون خداحافظ .......

گوشی رو قطع کرد .....

اروم روی تخت نشست دیگه دلم برات نمیسوزه هر چه قدر که میخوای درد بکش اون قدر که بمیری از دستت راحت بشم .... مگه پسر هم ان قدر دل سنگ میشه .....

- ساحل کجا داری میری ؟

- جهنم میای بیا بریم ؟

دیگه واقعا از دستش خسته شده بودم ..... عشق اون همش تو دل و جونم میتپید اون وقت اقا خیلی راحت از عشقش حرف میزد .....

سعی کرد جلوی خنده اش رو بگیره ....

- اره میام میشه من رو هم با خودت ببری ؟

- نه بگو سوگول جونت بیاد ببرتت ...

- ساحل تو چت شد اخه دیوانه شدی ؟

میخواستم بگم اره از دست عشق تو به جونون رسیدم ....

- اره روانی شدم سعی کن نزدیک من نشی ..... من دارم میرم خونه تو ه به یکی زنگ بزن بیاد پیشت .......

سعی کرد از جاش بلند بشه ولی نتونست .....

- بله چی شنیدم این موقعه ی شب تنها پاشی بری خونه ؟ نخیر مگر نه اینکه از روی جنازه ی من رد بشی .....

- برو بابا تو که فعلا مثل جنازه افتادی اگه راست میگی بلند شو بیا من رو بگیر ........

از حرفم ناراحت شد ولی به روی خودش نیاورد .....

- ساحل جان الان که نمیتونی بری صبر کن فردا به بابا میگم بیاد دنبالت

وای مردم مثلا مهربون حرف میزد که خرم کنه ....

بازم دلم داشت گول میخورد ما دختر ها چه قدر بدبختیم این قدر به پای این پسر ها می مونیم اون وقت اون ها یه نیم نگاهی هم به ما نمیکنند

- میخوام برم دیگه نمیخوام هیچی بشنوم .....

-اخه تو بگو من چه کار خلافی کردم تا خودم بدونم یه دفعه اتیش گرفتی انگار ......

اره از دست تو واون زن خل و چلت اتیش گرفتم ....

- میخوام برم ....

سعی میکردم گریه نکنم نمیخواستم غرورم جلوش خورد بشه ....

مگه منه لعنتی از اون دختر چی کم داشتم ...

خوشگل ...... خوش اندام .... پولدار .......

دیگه چی میخواست اخه ........

- ساحل ترو جون هر کس که دوست داری گریه نکن میدونم خسته شدی اصلا نباید میگفتم بیای اثر این قرص های لعنتیه .... قول میدم هیچ کاری بهت نگم فقط ترو خدا فردا برو خونه الان ساعت مناسبی نیست که یه دختر تنها بره خونه .......

من میگم اخلاق ارمان عوض شده شما میگید نه ....

همه ی حرف های چند دقیقه پیشش یادم رفت با این لحن مهربونش ....

خدایا یا من رو خلاص کن یا اون رو عاشق کن .......

فردای اون روز قبل از اینکه ارمان از خواب بیدار بشه از بیمارستان زدم بیرون رفتم خونه .....

اینطوری خیالم راحت تر بود .......

دو یا سه روزی کشید که ارمان از بیمارستان مرخص بشه همه برای ملاقاتش رفتند خونه اشون ولی باز من نرفتم ....

از فکر اینکه برم دم خونشون و یاد اون تصادف لعنتی بیفتم حالم بد میشد .....

سعی میکردم کمتر ببینمش یا اگر هم می دیدمش خیلی سرد باهاش برخورد میکرد م....
 
توی اون دو ماهی که دستم تو گچ بود همش تو خونه بودم خیلی بهم بد گذشت ولی خوب همش برام شد خاطره چون هر روز دانیال نقاشی های مختلفی روی گچ دستم میکشید ....

اگه توی این دو ماه دانیال هر روز پیشم نبود واقعا دیوانه میشدم ....

میخواستم ارمان رو فراموش کنم دوست نداشتم به مردی فکر کنم که زن داره ......

روزی که قرار بود برم گچ دستم رو باز کنم خیلی استرس داشتم میترسیدم دستم خوب نشده باشه ....

دانیال با من اومده بود که مثلا بهم دلداری بده ولی فقط دکتر رو دید ترسید فرار کرد ......

گچ رو که باز کرد دستم هم باد کرده بود هم خیلی وحشناک کبود شده بود ......

دکتر بهم گفت که چیز خاصی نیست و نترسم یه چیز طبیعه ....

بلاخره اون دست بعد از دو ماه از گچ در اومده دیگه .....

اومدم خونه لباس هامو عوض کردم که برم تو حموم دانیال اومد تو اتاق ...

مریم همش میگه چرا این دانیال بیست و چهار ساعت خونه ی شماست مگه مادر و پدر نداره ؟

نمیدونم چرا همه به دانیال حسودی میکنند .......

یاد حرف مریم افتادم خنده ام گرفت

- خاله به چی میخندی ؟ نکنه دیوانه شدی ؟

-بچه درست حرف بزن ادم به خالش میگه دیوانه ؟

- نه بابا شوخی کردم خاله ی خوشگلم میخوای بری حموم ؟

حوله ام رو از تو کشویی دراوردم ...

- اره میخوام برم یه ذره دستم رو ماساژ بدم شاید یه ذره کبودیش بره

- من بیام ...

چشم هام از تعجب گرد شد .... دانیال با من بیاد حموم .... همینم والا دیگه کم مونده ...

- تو چی گفتی ؟ برای چی با من بیای حموم .....

لب هاش رو پیچوند ...... به قول خودمون غنچه کرد ....

- خاله چرا همه با هم میرن حموم اون وقت من باید تنها برم ...

- عزیزم کی دیدم همه با هم برن حموم ....

- چرا خودم دیدم مامان بابام با هم میرن حموم اون وقت من باید تنها برم .....

ای خدا لعنت نکنه این دریا و فرزاد رو ببین چه کار هایی میکنند اخه ....

ذهن بچه رو از همین سن و سال درگیر میکنند ...

- نه عزیزم کی گفته با هم میرن ؟ حتما مامانت رفته به بابات لباس بده

- نخیرم حالا میذاری من بیام باهات حموم اب بازی کنیم ...

خدا چی کار کنم اگه بهش بگم نه که همیشه ذهنش میره به جاهای دیگه که چرا خاله نداشت من باهاش برم ....

- باشه قبول پس برو بیرون من لباس هامو عوض کنم .....

ان قدر خوش حال شد که چند تا از این حرکت های وحشناک روی زمین انجام داد .....

با خودم گفتم الان استخوان های دست و پاش از جا دراودمد .....

یه بلیز استین کوتاه پوشیدم با یه شلوارک زیر زانو ....

رفتم بیرون تو حموم

شیر اب رو باز کردم که وان پر اب بشه


دوباره برگشتم تو اتاقم .... داشتم گیره ی موهام رو باز میکردم که
در اتاق زده شد


- دانیال مگه به تو نگفتم صبر کن ....

صدایی نشنیدم رفتم جلو در رو باز کردم ....

- ببخشید ساحل جان مزاحمت شدم ...

- این حرف ها چیه صبری خانم جانم کاری داشتید ؟

- اره مادر میخواستم شام بذارم مامانت گفت که بیام از تو بپرسم چی میخوری که یه ذره تقویت بشی ......

اومدم جواب بدم که دانیال لخت از زیر دامن صبری خانم اومد بیرون ....

صبری خانم جلوی چشم هاشو گرفت .....

- استغفر الله ......

در حال ترکیدن بودم ولی جلوی خنده ام رو گرفتم دانیال همه ی لباس هاشو دراورده بود بیرون این بچه یه ذره حیا نداشت .......

خدا بگم فرزاد چی کارت کنه که داره همه ی کار های خودت رو انجام میده .....

صبری خانم لای چشم هاشو باز کرد به دانیال گفت :

- بچه بیا برو یه لباسی بپوش اخه برای چی لخت شدی ؟

دانیال زبونش رو اورد بیرون .......

- بچه خودتی سبزی خانم میخوام با خاله جون برم حموم .......

حالا لخت بودنش رو میخواد بندازه گردن منه بد بخت ......

صبری خانم لپش رو چنگ زد ....

- اوا خاک بر سرم ساحل خانم , دانیال راست میگه میخوای بری با هاش حموم ......

قبل از این که جواب بدم دانیال رو هل دادم تو اتاقم ....

- بیا برو تو اتاق من تا برم برات شورت بیارم دفعه ی اخرت باشه اینطوری میای بیرون ها ......

سعی میکردم نخندم ولی وقتی قیافه ی صبری خانم رو میدیدم نا خود اگاه خنده ام میگرفت .......

- صبری خانم من بهش گفتم بریم تو حموم اب بازی کنیم نمیدونستم اینطوری میخواد لباس هاشو در بیاره .... بعدشم هنوز عقلش نمیرسه شما ببخشید .....

- مادر یه وقت تنها نری تو حموم ها پسر بچه هم خطر ناکه ......


تو هم که ماشالله خوشگلی .....

با خنده گفتم :

- نه بابا صبری خانم چه خطری داره دیدید که دعواش کردم الان هم میرم براش لباس میارم بچه است عقلش هنوز نمیرسه ....

- باشه دخترم ولی بهش رو نده پرو میشه .... فسقله به من زبون درازی میکنه ....

- شما بزرگ ترید ببخشید راستی برای شام هر چی دوست دارید درست کنید من میخورم .....

- باشه عزیزم ولی مواظب باشی ها ....

دست هامو گذاشتم جلوی دهنم تا صدای خنده ام رو نشنوه بیچاره خیلی ترسیده بود ..............
خوبه به جای خودم صبری خانم رو بفرستم تو حموم بیچاره نرسیده از ترس سکته میکنه ......
چون از بچگی دانیال رو بزرگ کرده بودم این کار هاش برام عادی بود........

رفتم از و اتاقش لباس هاشو اوردم .....

در زدم رفتم بیرون شال من رو پیچده بود به خودش .....

ساحل نخندی ها اخر سرم نتونستم خودم رو کنتر ل کنم بلند زدم زیر خنده ....

- بچه مگه من به تو گفتی بری لباس هاتو در بیاری ؟

- نه خاله ولی همه میخوان برن حموم لباس هاشو در میارن دیگه

- نه خیر کی گفته..... بیا جلو لباس هاتو بپوش .... با لباس میریم تو حموم باشه .....

خیلی سریع اومد جلو لباس ها رو تنش کردم .....

یه تیشرت خیلی نازک با یه شلوارک تنش کردم رفتیم تو حموم ....

ان قدر ذوق زده شده بود که چند بار نزدیک بود سر بخوره ....

تا ساعت هشت شب تو حموم اب بازی کردیم .......

- دانیال من روم رو به طرف دیوار میکنم لباس هاتو در بیار خودتو یه بار دیگه بشو برو بیرون .....

یه چشم بلندی گفت ....

خودش رو که شست مامان رو صدا کردم تا بیاد لباس هاشو بپوشه ....

- مامان حوله ی دانیال رو میاری ؟

مامان سریع حوله اش رو اورد پیچید دورش که یه وقت سرما نخوره

- ساحل جان زود باش میز شام اماده است ها ......

دانیال که رفت بیرون لباس هام دراوردم دوباره رفتم زیر دوش اب ...

یه ذره دستم رو ماساژ دادم تا از کبودی هاش کم بشه ......

اودم بیرون یه لباس خنک پوشیدم چون واقعا هوا تو تابستون خیلی قابل تحمل میشه ....

حوله ام رو پیچیدم دور موهام که لباسم خیس نشه .....

رفتم پایین ....

مامان و بابا و دانیال دور میز شام نشسته بودن منتظرمن بودن ....

نشستم روی صندلی کنار بابا .....

- دستت بهتره دخترم ؟

- اره بابا فقط نمیدونم چرا کبودی هاش نمیره ....

- اشکال نداره عزیزم دست های ارمانم کبود شده .....

پس اون هم گچ دستش رو باز کرد ه ......

خیلی وقت بود که ازش خبر نداشتم مامان و بابا میرفتن خونه اشون ولی من زیاد دوست نداشتم برم .....

شاید اینطوری برای خودم هم بهتر بود ....

مامان وسط شام گفت :

- راستی ساحل فردا عروسی دعوت شدیم ها ....

یه ذره نوشابه خوردم تا غذام زود تر بره پایین جواب مامان رو بدم ....

- عروسیه کی ؟

- عروسیه پسر عموی بابات یادت نیست همون که پسره دکتره ؟

یه ذره فکر کردم همون که فقط بلد بود من و دریا رو هی اذیت بکنه

- چرا یادم اومد حالا چرا یه دفعه خبر دادن .....

- یه دفعه خبر ندادن من تازه یادم افتاد ..... امروز زن عموت یاد انداخت مگر نه یادم میرفت ک....

وسایل های شام رو جمع کردم .... دانیال خوابش گرفته بود .....

بردمش تو اتاقش ....

- شب بخیر مامان خوشگلم ؟

لپش رو بوس کردم ....

- شب بخیر عزیزم خواب های خوب خوب ببینی ......

رفتم تو اتاقم درد دستم اذیتم میکرد دراز کشیدم روی تخت .....

با فکر اینکه فردا چه لباسی بپوشم زود خوابم برد .......

صبح با صدای دریا از خواب پریدم .....

- دریا مگه تو مرض داری بذار بخوابم بابا ؟

- شنیدم دیشب با پسر من رفتی حموم خجالت نمیکشی تو ....

- گمشو بابا بذار بخوابم .....

- پاشو لنگ ظهره خیر سرمون شب باید بریم عروسی ها ......

اسم عروسی اومد چشم هامو باز کردم نکنه جدی جدی ظهره ....

- ساعت چنده ؟

- ساعت 2 بعد ظهر خانم ......

بلند شدم نشستم روی تخت با چشم های بسته گفتم :

- برو پایین من الان میام ؟

- بابا وای چه قدر میخوابی دیشب هم که زود خوابیدی پاشو باید بریم ارایشگاه .....

- برو بابا ارایشگاه کیلو چنده ؟ من که نمیام تو خودت برو ......

- از ما گفتن بود بیا ارایشگاه شاید یه بدبختی حاضر بشه تو رو بگیره ....

متکا رو برداشتم پرت کردم طرفش ...

- گمشو .....

بلند شدم صورتم رو شستم ..... بعد از نهار دریا موهام رو فر کرد خودش رفت ارایشگاه .....

ساعت 5/5 بود به مریم زنگ زدم یه ذره باهاش حرف زدم .....

ماجرای دیشب حموم دانیال رو براش تعریف کردم از خنده مرد ...

- خوب مریم دیگه کاری نداری من باید برم حاضر بشم ؟

- نه برو عزیزم این دفعه خواستی بری حموم ما رو هم با خودت ببر قول میدم بچه ی خوبی باشم ......

- بی ادب .... کاری نداری ؟

- نه فدات بشم خداحافظ .....

در کمد رو باز کردم حالا الان چی بپوشم .... کاش صبح یه ذره زود تر بیدار میشدم میرفتم لباس میخریدم .....

در کمد رو باز کردم چشمم خورد به یه پیرهنی که دریا برام خریده بود ولی چون خیلی کوتاه بود تا حالا نپوشیده بودمش .....

کوتاه بودن بهانه بود چون از اون پیرهن کوتاه تر هم پوشیده بودم زیاد از مدلش خوشم نمی یومد ....

ولی مامان میگفت خیلی بهم میاد .....

یه پیرهن مشکی بلند که تا روی سینه لختی بود از اون ور هم پایینش یه چاک خیلی بلند داشت که تا بالای زانو معلوم بود .......

یه نگاهی به خودم انداختم نه زیاد بد نبود انگار حالا یه ذره لاغر تر شده بودم بهم بیشتر می یومد ......

چند تا گیره ی کوچلو زدم به موهام چون فر کرده بود هی گیر میکرد به جایی .....

کفش های مشکی پاشنه بلندم رو از تو کمد مخصوص کفش هام دراوردم ...

گذاشتم جلوی در اتاقم که یه وقت یادم نره ......

حالا بریم سروقت ارایش کردن .....

اول یه ذره به کبودی های دستم کرم پودر زدم لباسم لختیه ابرو نره ...

نشستم روی صندلی مخصوص ارایش کردنم ......

یه خط چشم نازک کشیدم چند تا از سایه هایی که طوسی مشکی بود رو برداشتم زدم .....

جون مژه ها خیلی بلند بود وقتی ریمل میزدم مژه های مثل مژه مص

یاد اون شب افتادم که رژ قرمز زدم ....

یعنی ارمان هم امشب میاد خدا کنه که بیاد دلم براش یه ذره شده .....

ارایشم که تموم شد .....

مانتوی مشکی بلندم رو روش پوشیدم که مامان باز نگه تو اماده نیستی

سرویس نقره ام رو برداشتم گوشواره هاش رو انداختم .... گردنبد رو گرفتم دستم برم پایین مامان ببنده برام .......

از پله ها اومدم پایین نخیر انگار هیچ کس خونه نیست .......

پله ی اخر بودم که انگشترم سر خورد رفت پایین تو پذیرایی ....

اه همین رو کم داشتم که انگشترم گم بشه ...

رفتم پایین روی زانو هام خم شدم ببینم زیر مبل افتاده یا نه الانه که پیرهنم پاره بشه .......

انگشتر رو پیدا کردم رفته بود زیر میز کنار مبل .....

انگشتر رو برداشتم سایه ای رو , روی خودم احساس کردم سرم رو بلند کردم دیدم دو تا کفش مشکی خوشگل جلوی رومه ..........


سریع از ترس اینکه لباسم کوتاه بلند شدم..... موهای فرم گیر کرد به ساعتش ...
ای خدا بگم چی کارت بکنه دریا اخه کی به تو گفت موهای من رو فر کنی ......
خواستم از جام بلند بشم که .....


یه درد بدی تو ناحیه ی سرم حس کردم ....

- اخ سرم ....

مثل مرغ سر کنده دور خودم میچرخیدم ......ارمانم هل شده بود نمیدونست باید چی کار کنم ؟

- ای سر موهام داغون شد ....

ارمان کلافه گفت :

- ساحل جان میشه یه دقیقه تکون نخوری ببینم به کجای ساعتم گیر کرده

سعی کردم تکون نخورم ولی مگه میشد سرم بدجوری تیر میکشید ....

- بیا بریم این چند تا از موهاتو با قیچی کوتاه کنم ......

با همون حالت گفتم :

- چی کوتاه کنی عمرا اگه بذارم .... یعنی نمیتونی یه چند تا مو رو از ساعتت جدا کنی؟؟؟؟؟؟؟ ....

یه ذره مکث کرد......

- چرا میتونم ولی میترسم دردت بگیره اخه ......

از کی تا حالا اقا فکر منه .....

- نه خیر تحمل میکنم در بیار ....

مثل دختر ها اروم با اون دستی که ازاد بود موهام رو جدا کرد .....

عطر تنش داشت روانیم میکرد خدایا یه صبری بهم بده که فقط بتونم کمک بخوام .....

یکی نیست بهش بگه اخه بنده ی خدا تو که زن داری برای چی میدونم اینجا دخترم مردم رو هم به گناه میندازی ....

یه نگاهی بهش کرد یه کت و شلوار طوسی رنگ پوشیده بود موها ش رو هم داد بالا .....

نگاه کن دو ماه ندیدمش چه قدر تغیر کرده بچم سوسول شده ....

صورتش مثل همیشه شیش تیغ کرده بود .....

حالا چه جوری به دختر ها بگم تو عروسی نگاهش نکنند .....

بیچاره سوگل بدبخت اون ور دینا نمیدونه شوهرش چه عشوه هایی میاد تو جمع .....

بعد از چند دقیقه موهام رو باز کرد ......

اخیش راحت شدم چون چند دقیقه همین طوری خم مونده بودم کمرم درد گرفته بود ......

کمرم رو صاف کردم سرم رو بلند کردم دیدم چهار چشمی داره من رو نگاه میکنه .......

چشم های سبزش یا بهر بگم طوسی رنگش میدرخشید ....

اخر سرم من نفهمیدم چشم های این چه رنگیه ....

سبزه ؟ طوسی ؟ عسلیه ؟

نگاهش روی لب ها بود با صدای مامان نگاهش رو از من گرفت

حالا که داره بامامان صبحت میکنه فرصت رو غنیمت شمردم که چند دقیقه بهش نگاه کنم ....

چه قدر دلم براش تنگ شده بود ....

- ببخشید زن عمو تا مامان رو برسونم دیر شد اماده اید ؟

مگه ارمان میخواست ما رو برسونه ....

- اره پسرم تو ببخشید که تو زحمت افتادی همش تقصیره این عموته

ارمان خندید از اون خنده هایی که دلم ادم رو ریش میکرد .....

- نه بابا عیبی نداره این حرف ها چیه .....

مامان یه نگاهی به من انداخت ...

- دخترم بد برو حاضر بابات دیر میاد مجبوریم با ارمان بریم .....

شاکی شدم کاش مامان بهم زود تر میگفت

- مامان خوب ما که ماشین داشتیم ......

- دخترم انگار یادت رفته تازه گچ دستت رو باز کردی ها .....

چه فرقی بین من و ارمان بود مگه اون هم گچ دست هاشو تازه باز نکرده بود ...

ارمان چند قدم اومد جلو تر برگشتم به طرف مامان ببینم بازم هست یا نه که دیدم رفته .....

- زیاد فکر کن هر چی باشه من از تو قوی ترم استخوان های من قوی تره ..... من خوب میتونم با دست اسیب دیده رانندگی کنم ....

وا این چه جوری ذهن من رو خوند .....

تا اومدم جواب بدم خیلی سریع گفت :

- ساحل میشه اون رژت رو یه ذره کمرنگ تر کنی ؟

این دفعه دیگه واقعا حق با من بود خوب میخواستم برم عروسی ....

- کی دیدی بدون ارایش بره عروسی ؟

ابرو هاش رو داد بالا .....

- خیلی ها .... من نگفتم ارایشت رو کلان پاک کن گفتم فقط یه ذره کمترشون کن .......

دیگه قصد کوتاه اومدن نداشتم ..... باید میفهمید که دیگه بزرگ شدم

- نوچ پاک نمیکنم ...... دوست داری این شکلی بیام

بر عکس همیشه نه عصبانی شد و نه جدی با لحن مهربونی گفت :

- باشه هر جوری دوست داری فقط زود برو حاضر شو دیر شد .....

این چش شده بود اگه میدونستم اون تصادف ان قدر روش تاثیر میذاره خودم با ماشین بهش میزدم .....

دانیال از پله ها اومد پایین به به الهی خاله فداش بشه خیلی خوشگل شده بود .....

- سلام عمو ارمان خوبی ؟

ارمان اومدجلو بغلش کرد .....

کاش من جای دانیال بودم الان ....

خاک بر سرت نکنه ساحل حیا کن ....

- سلام خوبی دانیال جان ؟ اماده ای ؟

دانیال سرش رو تکون ....

- پس بیا من و تو بریم تو ماشین تا خاله ساحلت بیاد ....

همین طور داشتم نگاهشون میکرد .....

ارمان یه چیز زیر گوش دانیال گفت که دانیال با صدای بلندی خندید

احساس کردم دارن به من میخندن یه اخمی کرد ....

- ساحل نمیخوای بری حاضر بشی ....

بدون جواب دادن رفتم تو اتاقم ....

مانتوم که تنم بود.....

رفتم جلوی اینه مو هام رو لمس کردم چون دست های ارمان بهشون خورده بود خیلی برام ارزشمند شده بود .....

خدا رو شکر زیاد خراب نشده بود .....

شال مشکیم رو از روی صندلیم برداشتم انداختم روی سرم ......

کفش های پاشنه بلندم رو پوشیدم یا خدا چه قدر بلندن .....

کم مونده تو عروسی با این کفش ها بخورم زمین ....

خوب دیگه فکر کنم دیگه اماده هستم .....

کیفم رو برداشتم رفتم پایین ..... مامان هم اماده شد بود ....

صبری خانم تا چشمش به من خورد زیر لب دعا خوند .....

اومد جلو ....

- ماشالله چه خوشگل شدی دخترم ان شالله عروسیه خودت ......

رفتم جلو صورتش رو بوس کردم واقعا حق مادری بر گردنم داشت

- مرسی صبری خانم چشم هاتون قشنگ میبینه .....

مامان به صبری خانم سفارش های لازم رو کرد از خونه اومدیم خونه بیرون .....

دانیال روی صندلی جلو نشسته بود تا مامان رو دید از ماشین پیدا شد رفت عقب ......
الهی قربون اون ادبش بشم نه انگار حرف هایی رو که بهش یاد دادم عملی میکنه ...
با سرعت زیاد رانندگی میکرد که یه وقت دیر نرسیدم مامان تا خود سالن همش صلوات فرستاد میترسید یه وقت تصادف کنیم ....

حواسم به ارمان بود از تو اینه همش من رو نگاه میکرد حتما باز ارایش من چشم هاشو گرفته .....

نزدیک سالن رسیدیم مامان چادرش رو صاف کرد پیاده شد چون لباسم کوتاه بود خیلی مواظب بودم که مانتوم نره زیر پام .....

پلاستیک مامان رو از دستش گرفتم با چادرش سخت بود بیاره ....

ارمان دزدگیر ماشین رو زد رفتیم تو ......

به دور و اطراف نگاه کردم چه قدر شلوغ بود نمیدونم من که این ها رو نمیشناسم برای چی اومدم ......

انگار عروسیش مختلط بود .....

حالا با این لباس که همه جاش معلومه چی کار کنم ؟؟؟؟؟؟.....

ارمان با کلافگی گفت :

- چرا زنونه مردونه جدا نیست ......

مامان چادرش رو سفت ترگرفت دستش .....

- حالا بیاید بریم ببینیم چه جوریه .....

ه دستم به مانتوم بود ا یه دست دیگه ام پلاستیک رو گرفته بودم دستم ...

ارمان خودش رو رسوند به من ...

- بده به من بیارم سختته ...

بدون اینکه تعارف کنم سریع دادم دستش ......

برگشتم به دانیال بگم چرانمیاد که دیدم خیره شده به جایی....

مسیر نگاهش رو دنبال کردم دیدم داره به یه دختره که همسن من بود نگاه میکنه ......

خاک بر سرشون ببین چه لباس هایی پوشیدن من که دخترم خوشم میومد نگاه کنم چه برسه به پسر ها .....

صد بار به دریا گفتم دانیال دیگه همه چی رو میفهمه هی میگه نه .....

اروم اومد زیر گوشم گفت :

- تو برو من خودم میارمش ......

نفسش وقتی به صورتم خورد یه جوری شدم ......

خدایا این انگار میخواد امشب من رو دیوانه کنه ......

اصلا از محیط عروسی خوشم نیومد دختر ها با لباس های خیلی ناجور جلوی ادم رژه میرن .....

یه دختره اومد از کنارم رد شد .... نگاهم به یقه اش افتاد ..... سرم رو از روی تاسف تکون داد اخه چه جوری روش میشه جلوی این همه مرد و پسر اینطوری بگرده ......

مامان یه ذره جلوتر از من رفت تا با خانواده ی داماد سلام و علیک کنه......

یه میز خالی پیدا کردم رفتم نشستم .....

از دور دانیال و ارمان رو دیدم که دارن میان .....

کیفم رو گذاشتم روی صندلی کناریم ......

گوشیم زنگ خورد دریا بود ....

داشتم حرف میزدم که دانیال و ارمان رسیدند ......

ارمان دقیقا روبه روم نشست دانیال هم کنارم .......

- خاله مامانمه ؟

سرم رو تکون دادم ازم خواست موبایل رو بهش بدم انگار کار داشت

گوشی رو از دستم گرفت با لحن بامزه ای به دریا گفت :

- سلام دریا خانم ..... پس چرا نمیاید هان ؟ به فرزاد بگو اون کروات من رو بیاره .......

فسقله اخه کراوات میخوای چی کار کنی تو .....

به ارمان نگاه کردم همه ی حواسش به من بود ......

یه اینه ی کوچلو از تو ی کیفم دراوردم خودم رو نگاه کردم .......

هیچ تغیری نکرده بودم همین طوری رژم پرنگ بود ......

لب هامو بهم مالیدم که یه ذره رنگش پخش بشه ....

نگاه های ارمان اعصابم رو خورد کرده بود .....

دانیال صحبتش تموم شد موبایل رو گرفت طرفم .....

- بیا خاله جون ؟

موبایل رو ازش گرفتم گذاشتم تو کیفم .....

- خاله مانتو و شالت رو در نمیاری؟؟؟؟

این همه موهامون رو درست کردیم لباس لختی پوشیدم اون وقت مجلسشون با همه .... کاش این همه وقت نمیذاشتم ...


- نه خاله در نمیارم ......

ارمان چشم هاش برق زد .....سرم رو انداختم پایین که دیگه نگاهم نکنه......

زیر نگاهش احساس ذوب شدن داشتم ......

مامان همراه با زن عمو برگشت به احترامشون از جام بلند شدم ....

زن عمو اومد جلو لپم رو بوس کرد ......

- چه خوشگل شدی عروسک .......

تشکر کردم زن عمو واقعا همیشه به من لطف داشت ......

مامان چادرشو رو دراورد گذاشت روی صندلیه من ......

- مامان پس من کجا بشینم .....

زن عمو با مهربونی گفت :

- فدات بشم برو پیش ارمان بشین ......

من هی از ارمان فرار میکردم بقیه نمیذارن که ...... از خدا خواسته سریع بلند شدم رفتم کنارش ....


صندلیش رو یه ذره تکون داد که من راحت بتونم بشینم ....

فاصله هامون زیاد نبود ......

یه حس خوبی بهم دست داد ....

داشتم حرف های مامان رو گوش میدادم ......

- خوب چه خبر از سوگل جون خوبه ؟ با دانشگاه چی کار میکنه .....

پس مامان هم سوگل رو میشناخت چرا همه این دختر رو میشناسن به غیر من .....

حوصله ام سر رفته بود عده ای بیکار داشتند وسط برای خودشون میرقصیدن .....

با دست زدن مهمون ها فهمیدم عروس و داماد دارن میان .......

عروس از همه ی این دختر های تو سالن بد تر بود من نمیدونم مرد های الان چرا هیچ کدوم اصلا براشون مهم نیست که زن هاشون رو بقیه ببینند ...

دریا و فرزاد رسیدند .....

دریا حسابی به خودش رسیده بود .....

فرزاد رفت دانیال رو بغل کرد .....

- سلام بابایی خوبی ؟ پسرم چه خوشتیپ شده .....

دانیال خودش رو لوس کرد .....

- بابا کراوتم رو اوردی ؟

فرزاد محکم زد به سرش ....

- ای وای پسرم یادم رفت بیارم ؟

دانیال با لحن شیرینی گفت :

- باشه بابا خانم دفعه ی بعد هم هر چی بخوای من نمیارم .....

دریا دانیال رو از باباش گرفت ......

- پسرم گلم خوب بابا یادش رفت بیاره اشکال نداره ان شالله عروسه بعدی .......

فرزاد شیطون خندید ......

- ان شالله عروسی ارمان صد تا کروات ببند ......

ارمان بر خلاف همیشه خندید محکم زد به پشت فرزاد ...

حتما طبق معمول خبریه من با ز بی خبرم .......

دانیال چون جا نبود نشستم روی صندلی تا یکی از گار گر ها براش صندلی بیاره ....

- نه خیر من میخوام عروسی عمو پرهام و خاله ساحل کلی کروات ببندم ......

میوه های که تو دهنم بود پرید گلوم ......

چون ارمان کنارم بود سریع محکم زد پشتم ....

ایی چه قدر دستش سنگینه پدر کمرم رو دراورد .....

اشک هام همین طوری اومد مامان سریع یه لیوان اب داد دست ارمان ....

- ارمان جان اب رو بده بخوره نفسش بیاد بالا .......

حتما باز مامان پرهام زنگ زده برای خواستگاری ....

دانیال حرفی رو الکی نمیزنه .....

مامان اروم در گوش دانیال یه چیزی گفت ......

ارمان صورتش رو اورد پایین تر ...

- بهتر شدی ؟

ای الان مردم میگن این ها دارن چی کار میکنن ..........

دید دارم چپ چپ نگاهش میکنم سرش رو برد بالا .....

تا شام دیگه هیچ حرفی نزدم چرا من باید از همه چی بی خبر باشم ...

ارمان هم انگاز زیاد از حرف دانیال خوشش نیومد چون اونم مثل من کپ کرد .........

بعد از مجلس از همه خداحافظی کردم رفتیم بیرون سالن تا مامان و زن عمو بیان .....

فرزاد دانیال رو بغل کرد ......

- بابا جون امشب نمیای خونه ؟

دانیال یه ذره به من نگاه کرد انگار منتظر بود ببینه من چی میگم که بهش اشاره کردم برو ......

- چرا میام ولی فردا دوباره برمیگردم پیش خاله باشه

دریا قربون صدقه ی دانیال رفت .....

ارمان یه گوشی ای ایستاده بود .... به زمین نگاه میکرد .......

زن عمو که اومد ارمام سرش رو بلند کرد یه نگاهی به من کرد دوباره سرش رو انداخت پایین ....

زن عمو اومد جلو .......

- ان شالله عروسیه تو خوشگل خانم ....

ارمان سرش رو اورد بالا .......

- مرسی زن عمو ......

- دخترم بیا خونه ی ما هر موقعه ای که مامان و بابات اومدن تو نبودی ؟ ما رو لایق نمیدونی بیای خونمون .......

- این حرف ها چیه زن عمو گچ دستم اذیتم میکرد برای همین یه ذره گوشه گیر شده بودم .....

- باشه پس باید فردا شب همتون بیاید خونه ی ما بازم بهانه ای داری ؟

واقعا دیگه بهانه ای نداشتم که بگم از یه طرفی ارمان داشت با نگاهش چشم هام در میاورد .......

- بازه زن عمو مزاحم میشم .....

صورتم رو بوس کرد خداحافظی کرد .....

ارمانم اومد جلو خیلی سرد ازم خداحافظی کرد .....
دلیل سرد بودنش رو نفهمیدم ......


سوار ماشین فرزاد شدیم ........

هنوز نرسیده ظبط ماشین رو روشن کرد یه اهنگ شاد گذاشت ....

- ما که تو عروسی نرقصیدیم حد اقل این جا برقصیم .... دانیال بابا بیا وسط .....

با اون هیکل خودش رو تکون داد ..... مثلا میخواست بندری برقصه ...


منو مامان و دریا در حال ترکیدن بودیم از خنده ....

فرزاد انگار داشت عروس میبرد هی بوق میزد ......
تا خود خونه از کار هاین این پدر و پسر خندیدیم ..... کاش ارمان هم یه ذره اخلاقر فرزاد رو داشت ....


 
صبح با گوشیم بلند شدم اه اگه گذاشتن منه بد بخت بخوابم از کلهی صبح ادم رو بیدار میکنن ......

صدای موبایل می یومد ولی هر چی میگشتم پیدا نمیکردم ..

سرم رو بردم زیر تخت بله اقای موبایل خان تشریف بردن زیر تخت ....

موبایل رو برداشتم خواستم بلند شم سرم محکم خورد به تخت .....

ای تو روح هر چی تخته که سرم رو داغون کرد ....

با چشم های بسته جواب دادم اصلا به شماره هم نگاه نکردم ببینم کیه

- بله ؟

- سلام خاله جون ....

صد دفعه بهش گفتم صبح ها به من زنگ نزن بذارمن بخوابم .....

سعی کردم اروم باشم هر چیه اون هنوز بچه است شیطنت خاص خودش رو داره .....

- سلام عزیزم خوبی ؟ چرا اروم حرف میزنی .....

صداش رو یه ذره بلند تر کرد ......

- خاله زنگ زدم یه چیزی بهت بگم ......

کنجکاو شدم ببینم چی میخواد بگه ......

- بگو چی شده ؟

دوباره صداش رو اروم کرد .......

- خاله امشب عمو پرهام و مامان نازی میخوان بیان خونتون برای خواستگاری مامانم و مامان جون گفتن به شما نگم ولی من میگم ....

به به بازمنه بد بخت باید از همه چی بیخبر باشم نمیدونم چرا هر وقت خواستگار میاد مامانم هیچ حرفی نمیزنه .....

- مرسی عزیزم گفتی به کسی نمیگم خیالت راحت باشه نمیدونی چه ساعتی میان ......

- نه ولی فکر کنم زود میان که بعدش بریم خونه ی عمو ارمان ....

اه راست امشب شام خونه ی زن عمو دعوت بودیم اصلا یادم نبود .....

- خاله خاله .... مامانم داره میاد کاری نداری ؟

- نه فدات بشم تو هم به کسی نگو که به من گفتی باشه ......

خواب از سرم پرید وای که چه قدر این مامان و دریا ادم رو حرص میدن اخه من که علاقه ای به پرهام ندارم برای چی باید با هاش ازدواج کنم

هر چند دیگه از تنهایی خسته شدم بودم شاید حقم نبود که ارمان این کار ها رو با هم بکنه .......

فوقش اینه تا اخر عمر بد بخت میشم دیگه ......

حداقل پرهام رو میشناسم میدونم فقط خودم رو میخواد نه چیز دیگه ....

موهام رو بستم به قیافه ی خودم تو اینه نگاه کردم همه ی ریمل ها ریخته بود زیر چشمم .....

رفتم دستشویی با اب شستم .....

ساحل خانم بسه دیگه هر چی سختی کشیدی پرهام میتونه تو رو خوشبخت کنه ........

لباس هامو عوض کردم رفتم پایین صدای صبحت صبری خانم و مامان میومد که داشتند حرف میزنند تا من رو دیدند سکوت کردن ....

این پنهان کاریشون از همه چیز بد تر بود .....

صبری خانم داشت میوه میشست مامان هم داشت شیرینی میچید ....

با خونسردیه کامل گفتم :

- مامان چه خبره قرار مهمون بیاد .......

مامانم زود هل شد ولی خودش رو نباخت ....

- نه همین طوری بابات شیرینی خریده .......

یه جوری نگاهش کرد که خودش فهمید که من یه چیز هایی میدونم .....

- دخترم یه چیز بگم قول میدی داد و بیداد نکنی ؟

سرم رو تکون دادم .....

- امشب قراره نازی خانم و پرهام بیان خواستگاری .....

پریدم روی اپن نشستم .......

مامانم از خونسردیم تعجب کرد ......

- ساعت چند قراره بیان ؟

- ساعت 5 بهشون گفتم ما شام جایی دعوتیم برای همین زود تر میان

- باشه من رفتم تو اتاقم .....

مامان از این که عکس العمل نشون ندادم خوش حال شدم اومد صورتم رو بوس کرد ...

- الهی قربونت برم که ان قدر خانم شدی من برم به زن عموت بگم که م یه ذره دیر تر میایم ......

انگار میخواستم بدونم ارمان هم میدونه یا نه که خواستگار میاد ....

- مامان زن عمو میدونه امشب قراره خواستگار بیاد ......

- اره عزیزم میدونه ......

برگشتم تو اتاقم حالم از خودم داشت بهم میخورد چرا سرنوشت من باید اینجوری باشه با کسی که دوست ندارم ازدواج کنم .....

اون اهنگی که اولین بار حس کردم به ارمان علاقه مند شدم رو گذاشتم

دوباره اشک های لعنتی سرا زیر شد

چی تو چشات که تورو اینقد عزیز میکنه

این فاصله داره منو بی تو مریض میکنه

اینکه نگات نمیکنم یعنی گرفتار توام

رفتن همه ولی نترس منکه طرفدار توام

هرچی سرم شلوغ شد رو فلب من اثر نداشت

بدون تودنیای من انگار تماشاگر نداشت

منونمیشه حدس زد با این غرور لعنتی

هیچوقت نخواستم ببینیم تو لحظه ناراحتی

میخواستم نبخشمت یکی ازت تعریف کرد

دیدن تنهایی تو منو بلاتکلیف کرد

بیا و معذرت بخواه از جشنی که خراب شد

از اونکه واسه انتقامم از تو انتخاب شد

هرچی سرم شلوغ شد رو فلب من اثر نداشت

بدون تودنیای من انگار تماشاگر نداشت

منونمیشه حدس زد با این غرور لعنتی

هیچوقت نخواستم ببینیم تو لحظه ناراحتی

یه عکس تکی ازش داشتم از تو کشوییم دراوردم گرفتم جلوی چشمم

- اقا ارمان ازت متنفرم هیچ وقت نمیبخشمت با من بد کردی ....

عکس ها رو ریز ریز کردم ریختم تو سطل اشغال .....

صدای دانیال اومد سریع اشک هام پاک کردم میدونستم الانه که بدون در بیاد تو ......

نشستم روی تخت وقتی گریه میکردم سرم درد میگرفت دستم روی سرم بود که دانیال اومد تو ..

- سلام مامان خوشگلم .....

سرم رو بلند کردم بهش نگاه کردم به چشم های معصومش که مثل اهو نگاهم میکرد ....

- سلام گل پسر خوبی ؟

اومد جلو دو تا دست های کوچلوش رو گذاشت روی گونه هام ....

- خاله گریه کردی .....

همین جمله کافی بود که دوباره اشک هام سرازیر بشه .....

اشک هامو پاک کرد .....

- خاله ترو خدا گریه نکن کی اذیتت کرده برم بکشمش ......

دست هاش رو بوسیدم .....

- هیچ کی عزیزم یه ذره دلم گرفته با مامانت اومدی ؟

- اره با مامان اومدم خاله تو عمو پرهام من رو دوست داری ؟

نمیدونم چرا این سوال رو ازم پرسید ....

اخ چی بهت جواب بدم بگم نه دوستش ندارم .....

- نمیدونم عزیزم

- خاله بیا بریم نهار بخوریم بعدش مامان میخواد ارایشت بکنه ....

- نهار نمیخورم گلم سیرم به مامانت بگو ساحل حالش خوب نیست ارایشم لازم نداره ....

اومد جلو لب هامو بوس کرد .....

- چشم مامانی ولی جون هر کس که دوستش داری دیگه گریه نکن ....

دانیال نمیدونی به خاطر همون که دوستش دارم دارم گریه میکنم ...

کمتر از یه ساعت دیگه به اومدنشون مونده ....

در رو قفل کردم تا کسی مزاحمم نشه ....

چشم های بدجوری قرمز شده بود خودم از قیافه ی خودم وحشت کردم

یه کت و شلوار نقره ای از تو کمد دراوردم .....

گذاشتم روی صندلی .......

یه رژ کمرنگ صورتی زدم موهام رو هم صاف بالا بستم که زیر شال اذیتم نکنه ....

صدای در اومد ....

- بله ؟

- ساحل یه لحظه در رو باز کن کارت دارم ....

- ولی من با تو کاری ندارم که ....

- ساحل بچه بازی در نیار بیا در رو باز کن اخر سر با این کار هات مامان رو سکته میدی ......

به خاطر مامان در رو باز کردم .......

اومد تو پشت سرش در رو بست .......

- تو چت شده ساحل ؟ چرا گریه کردی ؟ چرا از صبح هیچی نخوردی ؟ نمیگی حالت بد میشه ......

برای اولین بار سرش داد زدم ......

- به تو چه برای چی گریه میکنم ..... به تو چه که من چیزی نمیخورم

اومد جلو دست هام گرفت ....

خدا ارمان رو لعنت نکنه که اعصاب برای من نذاشته .....

- ساحل اروم باش به خاطر پرهام گریه کردی ؟

- نه کی گفته ......

- تو کس دیگه رو دوست داری نه ؟ نگو دروغ میگم که اصلا باور نمیکنم....

- دریا پاشو برو پایین اصلا حوصله ندارم ها من هیچ کس رو دوست ندارم خیالت راحت شد ......

- باشه هر جوری خودت میخوای من میرم پایین ولی خر که نیستم ...

دستش به دستگیره نرسیده بود بهش گفتم :

- دریا ببخشید عصبانی بودم سرت داد کشیدم ....

- اشکال نداره خانم کوچلو یا شایدم باید بگم خانم عاشق .......

در رو پشت سرش بست .....

یعنی واقعا ان قدر ضایع بودم .....

تو فکر بودم که دوباره در زد سرش رو اورد تو اتاق ......

- خواهر کوچکه زود باش تا یه ربع دیگه میان ها .....

شال نقره ایم رو اتو کردم انداختم روی سرم به چشم هام نگاه کردم چه قدر ناجور بود ....

یه ذره کرم پودر زدم به صورتم تا از قرمزیش کم بشه .....

کفش هامو پوشیدم جلوی اینه خودم رو نگاه کردم همه چی به غیر از صورتم خوب بود ......

در اتاق رو باز کردم که برم بیرون موبایلم زنگ زد .....

میخواستم گوشی رو برندارم که گفتم نکنه مریم باشه با هام کار ضروری داشته باشه ......

شماره اش نا شناس بود گوشی رو برداشتم ....

- بله بفرمایید ؟

صدایی نیومد دوباره گفتم :

- بله ؟

نفس های یه اشنا به گوشم خورد نه یعنی ارمانه .....

- اگه حرف نمیزنی قطع کنم .....

- بیا بیرون با هات کار دارم .....

یه عجب اقا حرف زد

- چی کارم داری مهمون داریم نمیتونم بیام کاری نداری ؟

- بهت میگم من دم درم بیا بیرون کارت دارم ..... بگو چشم .....

این دفعه عصبانی شدم با داد بهش گفتم :

- نمیگم چشم .... میخوام قطع کنم .......

- تو بیخود میکنی قطع کنی یه کاری نکن بیام بالا ابروت رو ببرم ....

- نفهم قرار پرهام و مادرش بیان برای خواستگاری نمیتونم از خونه بیام بیرون .....

یه چند ثانیه سکوت کرد .....

انگار توقع نداشت بهش بی احترامی بکنم ....

- من کاری ندارم بیا بیرون قبل از اون مراسم لعنتی .....

این دفعه با ناله گفتم :

- اخه چه جوری بیام بیرون ......

- من سرگرمشون میکنم تو از در پایینی که کنار استخره بیا بیرون منتظرم ها زود باش ..

- پس باید قول بدی که سریع کارت رو بگی نمیخوام ابروی خانوداه ام بره ....

- باشه زود بیا منتظرم .....

یعنی چی کارم داره که حتمی نمیتونه صبر کنه چند دقیقه .......
چند دقیقه بعد صدای ایفون اومد فهمیدم ارمانه میخواد اون ها سرگرم کنه ....



مانتوی مشکیم رو برداشتمو پوشیدم شلوارمم عوض کردم با همون شال رفتم پایین نمیدونم ارمان چی بهشون گفته بود که همه اشون تو اشپزخونه بودن .....

سریع دویدم به سمت استخر خدا خدا میکردم که بابا در کناریه استخر رو نبسته باشه ......

وقتی به چشمم به قفل افتاد که باز بود انگار دنیا رو بهم دادند اروم در رو باز کردم رفتم تو حیاط .....

از زیر درخت ها اروم اروم رفتم میترسیدم صبری خانم تو حیاط باشه ......

ارمان تو حیاط ایستاده بود داشت با دانیال حرف میزد .....

چشمم افتاد به من از دور .....

- دانیال عمو میری یه لیوان اب بیاری تا زن عمو اون وسیله ها رو به من بده.....

- باشه عمو الان میرم میارم .....

دانیال که رفت اومد جلو نگاهش افتاد تو چشمم ...

دستش رو کرد تو جیبش سویچ ماشین رو دراورد ....

- مرسی که اومدی بیا برو تو ماشین تا من بیام ......

- من تو ماشین نمیام میرم بیرون کارت رو بگو دوباره برمیگردم

- برو تو ماشین نمیشه که تو کوچه با هم حرف بزنیم ...

دانیال از دور داشت میومد سریع دیویدم به سمت در خونه ....

ماشین رو همون جلوی در پارک کرده بود سوار شدم تا بیاد ....

بعد از چند دقیقه اومد دستش چند تا پلاستیک بود فهمیدم پس بهانه اش چی بود .....

سوار ماشین شد در ها رو قفل کرد ......

- چرا درها رو قفل میکنی ؟

- ساحل میشه ان قدر از من سوال نکنی میخوایم بریم یه جا من با هات صحبت کنم ......

- تو انگار نمیفهمی میگم پرهام الان میاد ؟ در رو باز کن میخوام برم پایین ........

- ان قدر جلوی من اسم اون پرهام رو نیار اون ها امشب نمیان ...
یا حسین حتما......... باز رفته از من چرت و پرت گفته ......


خودش ازدواج کرده حالا من بد بخت میخوام ازدواج کنم نمیذاره!!!!!!

- چی داری میگی الان میان ؟؟ باز چی کار کردی ؟

خندید دندون های سفیدش معلوم شد .......

- ماشینش رو پنچر کردم ......

غش غش خندید ......

پسره روانی شد ه مگه ادرس خونه ی پرهام رو داشت؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ....

- ارمان بذار برم خواهش میکنم نمیخوام ابروم جلوی خانواده ام بره .....

ماشین رو روشن کرد پاش رو گذاشت رو گاز با سرعت زیاد حرکت کرد ......

نمیدونستم چی تو سرشه ولی حتما چیز مهمی میخواد بهم بگه که رفته ماشین پرهام رو پنچر کرده ..........

- یه ذره اروم برو ......

صورتش رو برگردوند طرف من .....

- چشم

بر عکس همیشه یه اهنگ شاد گذاشت نمیدونستم داره چی کار میکنه .....

سرم به قدری درد میکرد که جای هیچ فکری رو برام نمیذاشت ....

پشت چراغ قرمز بودیم

- ساحل سرت رو بلند کن تو گریه کردی ؟

- نه ......

دستش رو اورد جلو صورتم رو بلند کرد ......

ماشین های بغل دستی داشتند نگاه میکردند الان میگن این ها میخوان چی کار کنن ....

- چرا گریه کردی ؟ چشم هات داره داد میزنه .....

- میگم گریه نکردم ....

نیشخند زد .....

- چرا گریه کردی ؟ میخوای بگم برای چی /؟ چون تو میخواستی با کسی ازدواج کنی که دوستش نداری ......

- من اوردی بیرون این چرت و پرت ها رو بهم بگی ....

- نه کی گفته به چیز های خوبش میرسیدم صبر کن ......

گوشیم زنگ خورد دریا بود خدایا چی بهش بگم ...

- چرا جواب نمیدی پس ؟

گوشی رو برداشتم ...

- الو جانم دریا ؟

- ساحل تو کجایی ؟

به ارمان نگاه کرد چی باید بهش میگفتم یه دروغ سریع اومد تو ذهنم .....

- دم درم مریم با هام کار داشت .... الان میام تو .....

- نه نمیدونم چرا ماشین پرهام خراب شده قرار شد یه شب دیگه بیان .....

از ته دل لبخند زدم .... ارمان بهم نگاه کرد اونم خندید ......

- اه چرا ماشینش خراب شده ؟ پس من با مریم میرم یه سر بیرون .....

- باشه ولی شب یادت نره خونه ی عمو دعوتیم ها ......

- دریا فکر نمیکنم من بیان خونه ی عمو این ها ...

ارمان زد روی ترمز دستم رو گذاشتم روی بینیم که یعنی ساکت ...

- ساحل به خدا زشته اگه نیای ها زن عمو ناراحت میشه ......

- خیله خوب کاری نداری ؟

-نه عزیزم مواظب خودت باش خداحافظ ......

تلفن رو قطع کردم ماشین ها از پشت بوق میزدن ......

- تو بیخود میکنی که نمیخوای امشب بیای خونه ی ما .....

- اه درست حرف بزن بی ادب ..... راه بیفت ماشین ها دارن بوق میزنن ....

- ببخشید بد حرف زدم ولی اگه نیای مامانم خیلی ناراحت میشه

جوابش رو ندادم حرکت کرد بعد یه ربع رسیدیم دم یه خونه ....

هوا کم کم داشت تاریک میشد ....

ماشین رو نگه داشت به دور ورم نگاه کردم تا الان این خونه رو ندیده بودم ......

از نمای خونه معلوم بود که خونه ی خوشگلیه ......

- این جا کجاست ؟

کمربندش رو باز کرد ......

- پیاده شو .....

- این جا کجاست ؟

- خونه ی خودم ....

- من نمیام تو همین جا حرفت رو بزن .......

- ساحل چرا لج بازی میکنی پیا شو میخوام ماشین رو قفل کنم ....

نکنه من رو ببره تو خونه اش بلا سرم بیاره .......

اخه روانی برای چی باید سر تو بلا بیاره ....

پیاده شدم درش رو با ریموت باز کردم اول رفت کنار تا من برم تو بعدش خودش اومد تو ......

وای چه حیاط بزرگی داره .....

تا چشم کار میکرد پر از درخت و با غچه بود .....

به به اقا خونه مجردی داره ما خبر نداشتیم .....

از ظاهر خونه میشد فهمید که ویلاییه ......

- خوشت اومد بریم تو ؟

هر چی باشه اون یه پسر بود من که نمیتونستم تنها برم تو ....

- من نمیام تو ؟

یه اخم کوچلو کرد ......

- میدونستم ولی باشه نمیخوام در بارم فکر های بدی بکنی یه ذره برو جلو تر یه تاب اون جاست تا من برم یه چیزی بیارم بخوریم تو برو بشین اونجا .......

به سمت تاب اشاره کرد چون حیاطش خیلی بزرگ بود میترسیدم .....

چه خوب که درک میکرد ........

رفت به سمت در ورودی ........

- ارمان ؟

برگشت .......

- جانم ؟

جان این چی گفت...... اولین بار بود که میدیدم یه کلمه ی احساسی به کار می برد .....

- چشم هاتون اونطوری نکن دختر .....

بهش اخم کردم خندید ......

- بله کارم داشتی ؟

- میشه نری من میترسم

اومد طرفم .......

- باشه ولی نمیشه که پس بعد صحبتم بیا تو که یه چیزی بخوریم ...

سرم رو تکون دادم

- بیا بریم روی تاب بشینیم حرف ها بزنم ....

رفتیم جلو تر واقعا خونه ی خوشگلی داشت حتما توی این خونه هر کاری دوست داشته کرد ......

این اگه خونه داشته پس چرا به مامانش نگفته شاید تازه خریده ....

تاب پهنی بود نشستیم روش ....

یه ذره رفتم عقب تر تا فاصله ی ایمنی رعایت بشه ......

خندش گرفته بود ولی به روی خودش نیاورد ....

- تو از میترسی ؟

- نه کی گفته ؟

- قشنگ معلومه نمیترسی .....

بی ادب داشت مسخره ام میکرد ......

- زود باش حرف ها بزن هوا داره تاریک میشه .......

از جاش بلند شد .....

- نمیدونم باید چه جوری بگم مقدمه چینیم بلد نیستم بکنم .......

هوا سرد بودم دستم هام رو مچاله کردم دور خودم .....

یعنی چی میخواست بگه ؟؟ نکنه دختر رو برداشته با خودش اورده تو خونه میخواد حرص من رو دربیاره .......

- حرفت رو بزن ....... میخوام برم ........

با لحن قشنگ و دوست داشتنی گفت :

- گرفتارم کردی بعد میخوای بری ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟........

دست هام سرد شد ارمان چی داری میگی تو زن داری ؟ تو ناموس داری /.


- چی داری میگی حالت خوبه ؟

اومد جلوم دقیقا روبه روم ایستاد .....

- نمیدونم حالم خوبه یا نه ؟ عاشقی بد دردیه ........

یه جوری شدم ولی به روی خودم نیاوردم قلبم داشت مثل گنجشک میزد ......

اومد جلوتر زانو زد جلوم .......

- من از این قرتی بازی ها خوشم نمیاد که بخوام هی عشوه بیام پس میرم سر اصل مطلب ...... با من ازدواج میکنی ؟

شوکه شدم ..... اصلا فکرش رو نمیکردم که بخواداین حرف رو بزنه ...... میدونستم الان لپ هام رنگ گوجه شد .....

احساس کردم الانه که قلبم بیاد تو دهنم .......

ارمان زنش داشت اون وقت به من پیشنهاد ازدواج میداد .....

پسریه ی بی غیرت حالش رو جا میارم ....

اومد نزدیک تر .....

- ببخشید ولی فکر کنم مقدمه اش یادم رفت ....... اینم از مقدمه اش......
تا اومدم جواب بدم یه چیز نرمی اومد روی لب هام ..... احساس کردم برق 200 ولتی بهم وصل کردن........

سپااااااااااااااااااااااااااااااااااااااس میییییییییییییییییییییییییییییییخواااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام..Big GrinBig GrinBig GrinBig Grin

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان کی گفته من شیطونم....آپدیت شد ..اینم قسمت اخر :-)...حتما بخون 2
پاسخ
 سپاس شده توسط جوجووو ، .رونیکا . ، پارمیداجوووووووون ، mosaferkocholo ، "تنها" ، ●◌○Sara○◌● ، جوجه کوچول موچولو ، girl of chaos ، hastiiiiiii
#13
(13-08-2014، 18:42).رونیکا . نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
سلام ساحل جان واقعا نوزده قسمته رفتم گوگل بیشتر از 56قسمت بود Huhاگه این قدر زیاد باشه من نمی تونم بخونم تو گوگلم نخوندم که اینجا بخونمSmileHeart
سلام..اره عزیزم 19 قسمته..شاید اونجایی ک تو دیدی هر قسمتش کم بوده باشه..مرسی عزیزم ک اینجا میخونی......HeartHeartHeartHeartHeart
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان کی گفته من شیطونم....آپدیت شد ..اینم قسمت اخر :-)...حتما بخون 2
پاسخ
 سپاس شده توسط .رونیکا . ، ●◌○Sara○◌● ، *رونيكا*
#14
بفرمایییییییییییییییییییییییییدBig GrinBig Grinاینم قسمت های 8.9.10...بخونین حالشو ببرین..


اصلا فکرش رو نمیکردم ارمان بخواد اون حرف رو بهم بزنه چه برسه به این حرکت زشتش .....
با شدت زیاد داشت لب هامو بوس میکرد .....
از شدت خجالت چشم هامو بسته بودم خدا میدونه تو چه حالی بودم ...... انگار فرو رفته بودم توی یه کوره ی داغ ....
نمیدونم چرا اشک هام نا خودگاه اومد .....
اروم چشم هامو باز کردم چشم هام خیره شد به چشم هایی که حالا الان دیگه مطمئن شدم سبزه ......
هلش دادم عقب ......
سرم رو انداختم پایین اشک هام همین طوری داشت میومد .....
وای من امروز چه قدر گریه کرده بود چند ساعت پیش برای از دست دادن ارمان حالا الان برای بد ست اوردنش .......
ارمان زن داشت نه ساحل تو نباید خوش حال باشی ....
با بغض گفتم :
- تو خجالت نمیکشی ؟
سرش رو انداخت پایین .......
- ببخشید یه لحظه کنترلم رو از دست دادم .......
- ارمان غیرتت کجا رفته تو زن داری ؟ اون وقت به من پیشنهاد ازدواج میدی ؟ من قصد ازدواج ندارم .......
سرش رو اورد بالا با تعجب نگاهم کرد ......
- من دوست دخترم ندارم چه برسه به زن این چرت و پرت ها رو که به تو گفته ....... اخه چرا ؟ مگه تو هم من رو .......
نذاشتم ادامه بده ......
اشک هامو پاک کردم ......
- پس اون سوگل کیه ؟ برو خودت رو سیاه کن اقا ارمان .......
- یعنی ان قدر بی شرفم که زن داشته باشم اون وقت به تو ابراز علاقه بکنم .....
یه خنده ی کوچلو کرد .....
- ای حسود خانم تو فکر میکردی من زن دارم ......
- پس سوگل کیه ؟هان ؟
- اروم باش ساحل تروخدا ان قدر اشک نریز باور کن سوگل زن من نیست سر فرصت قضیه اش رو برات تعریف میکنم .... سوگل شوهر داره .... بچه داره ......
چند قدم میخواست بیاد نزدیک تر که با صدای بلندی که شبیه داد و فریاد بود گفتم :
- جلو تر نیا ....
واقعا با حرکتش چند دقیقه پیشش خطرناک شده بود دوباره یاد بوسه اش افتادم ......
لبم رو به دندون گرفتم پسریه ی بی حیا یه مقدمه ای بهش نشون بدم که عاشقی از سرش بپیره .......
کیفم رو برداشتم بلند شدم از روی تاپ .....
شالم از شدت اشک خیس شده بود ......
رفتم به طرف در پارکینگ .....
تند تند قدم برمیداشتم که ارمان بهم نرسه ....
- ساحل صبر کن کجا داری میری ؟
به حرفش اعتنا نکردم قدم هامو بیشتر کردم دوید اومد جلو مانتوم رو گرفت .....
- به من دست نزن .....
دست هاشو برد بالا .....
- باشه باشه ساحل من که عذر خواهی کردم ترو خدا جلوی من اشک نریز ......
هنوز لب ها داشت ذوق ذوق میکرد پسره ی بی ادب ....
- من رو ببر خونمون ....
- باشه فقط چند دقیقه صبر کن برم سویچ ماشین رو بیارم روی تاپ جا موند .......
مغزم واقعا هنگ کرده بود در حال غش کردن بودم نمیدونم ازشدت عصبانیت بود یا ازشدت خوش حالی و هیجان ....
دارم برات اقا ارمان .... حالا الان نوبت سر کار گذاشتنته .....
سریع برگشت در رو باز کرد ......
- بفرماید خانم بابا بسه دیگه ان قدر گریه نکن الان همسایه ها فکر های بد میکنند ....
با بغض گفتم :
- هر فکری میخوان بکنن ........
سوار ماشین شدیم به شدت گرمم شده بود میدونستم برای چی گرمم شدم ......
به شدت ازش خجالت میکشیدم سرم رو انداختم پایین ...
سریع حرکت کرد دوباره همون اهنگ رو گذاشت ...
دیگه با سرعت نمیرفت سرم رو گذاشتم روی صندلی ....
چشم هامو بستم ...
مگه میشه ارمان من رو دوست داشته باشه نکنه خوابه ..... دارم خواب میبینم .....
کاش یه نفر بود محکم میزد زیر گوشم ......
سر یه خیابونی نگه داشت حتما باز پشت چراغ قرمزیم .....
ولی نه از ماشین پیدا شد .....
چشم هامو باز کرد دیدم رفت توی یه امیوه فروشی .....
از تو ماشین به قد و قامتش نگاه کردم قدر من این پسر رو دوست داشتم .....
یعنی من توی این پنج سال الکی فکر وخیال میکردم ارمان اصلا زن نداشت ......
چون خیلی سریع این اتفاق ها افتاده بود اصلا به لباس هاش نگاه نکرده بودم ......
یه بلیز تنگ سرمه ای پوشیده بود با یه شلوار تنگ مشکی ......
از دور دیدم داره میاد طرف ماشین خودم رو زدم به خواب ....
اره ارمان خان حالا ناز کردن منم شروع میشه .....
در ماشین رو باز کرد نشست تو ماشین ...
عطرش تو ماشین پخش شد ......
زیر چشمی داشتم نگاه میکرد .....
اروم دستش رو اورد جلو ولی دوباره کشید عقب .....
چه بی حیا شده بود امشب .....
- ساحل جان بلند شو برات اب میوه گرفتم .....
از ترس اینکه بهم دست نزنه چشم هامو باز کردم ......
بهم خندید ......
- بیا این اب طالبی رو بخور بذار حالت جا بیاد زیاد گریه کردی ....
دستم رو دراز کردم لیوان اب طالبی رو گرفتم ....
انگار من نره غولم ببین چه لیوان بزرگی گرفته ...
- پس خودت چی ؟
یه خنده ی شیطونی کرد .....
- من چند دقیقه پیش یه چیز خوشمزه خوردم میترسم فشارم بیاد پایین تو بخور ترسیدی ......
از فکر چند لحظه پیش دوباره بدنم داغ شد ......
یه ذره خجالت نمیکشید ......
لیوان رو بردم نزیک لبم .....
اخیش چه قدر خنکه جیگرم حال اومد .....
یه قورت خوردم مثل ادم اهنگ زل زده بود به من ....
سرم رو انداختم پایین ...... تا دیگه بیشتر از این خجالت نکشم .....
باورم نمیشه این همون ارمان مغروره .......
تا نصفه های لیوان خوردم دیگه جا نداشتم .....
- دیگه نمیتونم بخورم خیلی زیاده ....
- چرا حالا یه ذره هم بخور
- نمیتونم دلم درد میگره ..
- باشه هر جوری دوست داری بده من بخورم ....
از دستم گرفت از همون جایی که خورده بودم خورد ......
تموم که شد لیوانش رو انداخت بیرون حرکت کرد ........
اومد جلوم نا خودگاه رفتم عقب چسبیدم به شیشه ......
- کاریت ندارم بابا میخوام کمر بندت رو ببندم ......
با اخم گفتم :
- لازم نکرده خودم میبندم .......
خندید .....
- باشه خانم ترسو ....
از این فهمیده بود ازش میترسم ناراحت بودم ....
ساحل خانم چی شد تو که ان قدر ترسو نبودی ....
شیشه ی ماشین رو کشیدم پایین تا یه هوای خنک بخوره به سرم حالم جا بیاد ......
- سرما نخوری ساحل جان ؟؟؟؟؟
ساحل جان و مرض .....
- نخیر نمیخورم ....
فهمید هنوز هم از دستش ناراحتم برای همین دیگه هیچ حرفی نزد ....
خونه اش خیلی با خونه ی ما و خودشون فاصله داشت .....
داشت میرفت به طرف خونه ی خودشون ......
- کجا داری میری ؟
- خونه ی ما دیگه همه اونجان .......
لب هامو پیچوندم .....
- من نمیام اونجا ....
- چرا نمیای ؟ مامانم ناراحت میشه .....
- گفتم نمیام .......
- خیله خوب تو با من مشکل داری اره؟؟؟؟ من میرم خونه ی دوستم تا تو راحت باشی خوبه .....
با پرویی تمام گفتم :
- اره با تو مشکل دارم پس حالا که میخوای بری خونه ی دوستت من میرم ....
ناراحت شد ولی به روی خودش نیاورد ......
رسیدیم دم خونشون ......
چشم هامو بستم یاد تصادف افتادم .....
دقیقه همون جایی نگه داشت که اون دفعه نگه داشته بود ........
- چی شد ؟
- یاد تصادف افتادم حالم بد شد .....
برگشت از پشت کیفم رو داد بهم ...
- بفرمایید ......
کیفم رو گرفتم از ماشین پیاده شدم ؛ نه انگار واقعا به خاطر من نمیخواد بیاد تو ......
دلم نیومد اذیتش کنم .....با اخم گفتم :
- بیا تو .....
چشم هاش برق زد .....
- واقعا بیام تو اشکال نداره ؟
خاک بر سرت ساحل خونه ی خودشونه اون وقت باید از تو اجازه بگیره...
سرم رو تکون داد ....
ماشین رو پارک کرد اومد پایین ....
- مرسی که اجازه دادی عروسک .....
بهش اخم کردم ...
- دفعه ی اخرت باشه به من میگی عروسک ها .... در ضمن من زود تر میام تو چند دقیقه دیگه بیا نمیخوان بفهمن من با تو بودم ......
- باشه ولی من به مامانم گفتم که با تو ام .....
وای یعنی زن عمو هم میدونه که ارمان امشب از من خواستگاری کرده ....
- تو بیخود کردی به زن عمو گفتی .....
گردنش رو کج کرد ........ که یعنی ببخشید .......
دلقک....... خنده ام گرفت ولی جلوی خودم رو نگه داشتم میخوام براش قیافه بگیرم .......
زنگ رو زد رفتیم تو ......



رفتیم تو عمو و بابا تو پذیرایی نشسته بودن و لی خبری از مامان و دریا نبود .......
با صدایی که از ته چاه در میومد سلام کردم ....
- سلام ساحل خانم گل خوبی عمو ؟
- ممنون شما خوبید ببخشید مزاحم شدم .....
چه قدر خونشون خوشگل بود معلومه همه رو ارمان با سلیقه ی خودش چیده ......من اگه سبک چیدن ارمان رو نشناسم که ساحل نیستم ....
رفتم جلو اروم به بابا گفتم :
- مامان و دریا کجان ؟
- مامانت تو اشپزخونه است دریا هم دانیال رو برده دستشویی ....
رنگ دکوراسیون خونه اشون قهوه ای رنگ بود ....
مبل های قهوه ای خوش رنگی دور تا دور خونه رو محاصره کرده بودند .....
به دور و اطراف نگاه کردم هیچ چیز زشتی تو خونه اشون نبود ......
- خونمون خوشگله ؟
برگشتم طرفش .....
- اره مبارکتون باشه ......
- مرسی خانم مبارک صاحبشون باشه .....
رفت کنار بابا و عمو نشست منم رفتم تو اشپزخونه .....
اشپزخونه اش هم بزرگ بود .....
به به چه بو هایی میاد مثل این زن های حامله دستم رو گذاشتم روی شکمم چه قدر گرسنه ام بود ......
- سلام ....
زن عمو داشت سالاد درست میکرد برگشت با خنده ای که میدونستم برای چیه گفت :
- سلام خوشگل خانم خوبی ؟ چه عجب تشریف اوردید منزل ما .....
- مرسی شما خوبید ؟ دیگه ببخشید مزاحم شدم ....
- این چه حرفیه گلم .....
مامان ظرف های شام رو برد تا بچینه روی میز ....
زن عمو اومد جلو .....
- خوش گذشت ؟ با هم اومدید یا ارمان نیومده /؟
سرم رو انداختم پایین ......
دستش رو اورد جلو سرم رو گرفت بالا .....
- الهی قربونت برم خجالت برای چی میکشی خیالت راحت باش به هیچ کس نگفتم ...
- ارمان هم اومد .......
- اه اخه گفت من نمیام ..... حتما بچم دلش طاقت نیاورده ..... دخترم چرا چشم هات قرمزه ؟
مامان اومد تو اشپزخونه .....
- راست میگه مادر چرا چشم هات ان قدر قرمزه ؟
نمیدونم والا برید از شازده پسر بپرسید ...... که با کار های خطر ناکشون ادم رو شوکه میکنه ...
دستم رو بردم طرف سرم ....
- سرم خیلی درد میاد مامان قرص نداری ؟
زن عمو سریع اومد اروم سرم رو بوسید ......
- چرا نداریم صبر کن الان برات میارم .....
با صدای بلندی ارمان رو صدا کرد ارمان مثل جت اومد تو اشپزخونه ....
- پسرم ساحل سرش درد میاد ببر تو اتاقت بذار استراحت کنه تا من براش قرص بیارم ......
اومد جلو نا خودگاه رفتم عقب .....
زن عمو و مامان با تعجب نگاهم کرد ارمان هم ریز ریز میخندید .....
کوفت روی اب بخندی تو دیگه خطر ناک شدی ......
- بیا بریم اتاقم رو نشونت بدم ......
با هاش رفتم تو راه پله ها بهش گفتم :
- تو نمیخواد بیای بالا بگو اتاقت کدومه ؟
- چرا نیام ؟
- خودم میتونم برم بالا فقط اتاق رو بهم نشون بده .....
ناراحتیش رو به روم نیاورد .....
- اون اتاق گوشه ای میبینی ؟ سمت چپی ؟
- اره ......
- اون اتاق من برو یه ذره استراحت کن همش تقصیره منه که تو سرت درد گرفته اره ؟
- نه ...
- چراتو هر وقت گریه میکنی سرت درد میگره .....
اون از کجاست میدونست که من گریه میکینم سرم درد میگیره ......
- چرا اینجوری نگاهم میکنی ؟ مثل اینکنه یه سال پیشت زندگی کردم ها از همه مهم تر یه ترم استادت بودم ......
حوصله ی جواب دادن بهش رو نداشتم ......
رفتم بالا تو اتاقش .....
اتاق بزرگی بود همه ی رنگ همه ی وسیله هاش سفید و مشکی بود ....
رفتم روی تخت دراز کشیدم ....
به سقف اتاق خیره شدم ........ انگار رویا است هنوز هم باورم نمیشه ارمان از من خواستگاری کرد ......
برگشتم طرف کتابخونه است وای چه قدر کتاب داره ......
همین طور که داشتم فکر میکردم صدای در اومد .... شالم رو محکم کردم
- بفرمایید ......
ارمان اومد تو یه لیوان اب و قرص دستش بود در رو پشت سرش بست ....
سریع نشستم روی تخت ......
- چرا در رو بستی باز کن
- چرا بببندم ؟
نمیدونستم باید چه جوابی بهش بدم ولی واقعا میترسیدم که بخواد دوباره اون حرکتش رو تکرار کنه ....
اومد نزدیکم روی تخت نشست .....
- میدونم از دستم ناراحتی من با کار بیجام تو ترسوندم .... ازت عذر خواهی کردم که ...... دیگه قول میدم تکرار نشه تا خودت بخوای ؟
پسره ی بی حیا میگه تا خودت بخوای .....
بهش اخم کردم ....
- من قصد ازدواج ندارم اقای ارمان خان دیگه هم نمیخوام نزدیک بشی لیوان اب رو گذاشتم روی میز عسلیه ی کار تختش ......
- چرا اون وقت ؟
- همین که شنیدی من قصد ازدواج ندارم .....
نیشخند زد ......
- تو که میخوای تا یه ساعت پیش با پرهام ازدواج کنی ؟
- اره اصلا میخوام فقط و فقط با پرهام ازدواج کنم اون حدا اقل جسارت داره که چند بار ابراز علاقه کرده نه اینکنه مثل تو فقط به خاطر خود و خواهی و هوس .....
اشک هام نذاشت ادامه ی حرفم رو بزنم ...
یادم اون گریه های پنج سالم میافتم قلبم اتیش میگیره ..
- ساحل چی داری میگی کی گفته من تو به خاطر هوس میخوای ؟ من تو رو فقط و فقط به خاطر خودت میخوام .......
بلند شد از روی میز جعبه ی دستمال کاغذی رو اورد ....
یه دونه کند دادم دستم ....
- بیا اشک هاتو پاک کن .....
دستمال رو با حرص ازش گرفتم .......
تو اون وقتی که من داشتم روانی میشدم کجا بودی ؟ یا اون موقعی که فقط فقط به خاطر عشق تو میخواستم خود کشی کنم کجا بودی ؟
اومد نزدیک تر ولی با فاصله نشست ......
- میدونم اخلاقم تنده ..... میدونم مغرورم ..... میدونم هیچ کس به خاطر اخلاق گندم حاضر نیست باهام ازدواج کنه ولی تو خانومی کن قول میدم سر شرفم که خوشبختت کنم .......
دلم داشت ریش میشد ......... ولی نمیخواستم به همین راحتی بهش جواب بدم اونم باید به اندازه ای که من سختی کشیدم سختی و بد بختی بکشه .....
اشک هامو پاک کردم .......
- تو خواب ببینی من با تو ازدواج کنم اقا ارمان ......
سرش رو انداخت پایین .......
الهی قربونت برم نبینم ناراحت باشی همین که سرش رو اورد بالا دوباره اخم کردم ......
- ان قدر ازن خواستگاری میکنم تا جواب مثبت بدی این رو مطمئن باش که به همین راحتی دست از سرت بر نمیدارم ....... ازت خواهش میکنم دیگه گریه نکن باشه ؟
رفتم طرف کمدش یه تیشترت با یه شلوار لی برداشت .....
نکنه میخواد جلوی من عوض کنه .....
نا خودگاه دستم رو گذاشتم جلوی صورتم ..... با همون حالت گفتم :
- جلوی من عوض نکنی ها ......
با صدای بلند خندید .....
- ساحل تو چرا اینطوری شدی ؟ مگه من مرض دارم جلوی توی ترسو لباس هامو عوض کنم ......
دستم رو برداشتم ......
- برو بیرون سرم درد میاد ......
- چشم کاری داشتی صدام کن ......
یه نیم ساعتی دراز کشیدم یه ذره که سرم بهتر شد رفتم پایین ....
ارمان فرزاد داشتند بازی میکردن دانیال هم در حال شیطونی کردن بود تا من رو دید پرید بغلم ....
- سلام مامانم خوشگلم ؟
ارمان و فرزاد همزان سرشون رو اوردن بالا ......
فرزاد خندید ولی ارمان بهم اخم کرد .... حتما باز از دست دانیال ناراحت شد ......
- وای دانیال جدیدا خیلی سنگین شدی ها ؟ کمرم درد گرفت ....
نشستم روی مبل از دریا خبری نبود .....
- دانی خاله مامانت کجاست ؟
- داره غذا ها رو میکشه .....
زن عمو سرش رو اورد از تو اشپزخونه بیرون ........
- اقایون محترم بیاید شام ......
نگاهش به من افتاد ........
- اه تو بیدار شدی عزیزم میخواستم الان بیام بیدارت بکنم .....
لبخند زدم .....
- دانیال بریم شام که من دارم از گرسنگی میمیرم .......
یه جای خالی کنار دریا پیدا کردم که دانیال هم کنارم بشینه ....
چند جور غذا بود نمیتونستم کدوم رو باید بخورم چون همش خوشمزه بود ........
ارمان زیر چشمی نگاهم میکرد که ببینه چی میخورم اشاره کرد که برات بکشم .....
اهمیتی بهش ندادم وجدانم قبول نمیکرد که اذیتش کنم ولی خوب باید یه ذره ادب بشه ......
بعد از شام هر چی مامان بهم اصرار کرد که از جام تکون نخورم قبول نکردم .......
با دانیال ظرف ها رو از روی میز جمع کردم .....
مامان و دریا هم داشتند تو اشپزخونه ظرف ها رو جا به جا میکردن ......
- زن عمو بدید چای ها رو ببرم ؟
- نه گلم الان ارمان رو صدا میکنم بیاد بگیره ......
- نه اون داره میوه تعارف میکنه بدید من .......
یه خنده ی شیطونی کرد بهم ....اروم زیر گوشم گفت :
- خوب هواشو داری ها عروس خانم ......
- زن عمو ......
- جون زن عمو ببخشید ......
سینی چای رو بردم تو پذیرایی دانیال مثل گریه هی زیر دست و پا بود ....
ارمان تا دید سینیه چای دستم سریع اومد جلو .......
- تو چرا سینی به این بزرگی رو بلند کردی ؟
- سنگین نیست بذار خودم میارم ......
اروم گفت :
- هر وقت اومدم خواستگاری اون وقت خودت سینیه ی چای رو بیار ....
چشم هامو درشت کرد همزان دانیال محکم از پشت زد بهم نزدیک بود سینی ها از دستم ولو بشه روی زمین ..... ارمان سینی رو گرفتم از دستم
یه نگاه چپی به دانیال کرد .....
- چای ریخت روی دستت ؟
- نه ارمان تروخدا دعواش نکنی ها .....
- باشه فقط به خاطر شما ....
برگشتم طرف دانیال .....
- دانیال خاله سینی چای دستم بود ها چرا هل دادی ؟
- خاله حوصله ام سر رفته گفتم یه ذره بخندم ......
دستش رو گرفتم رفتیم روی مبل نشستیم اومد روی پام که بهاش بازی کنم ....
- خاله بازی کنیم ؟
اومدم جوابش رو بدم که ارمان گفت :
- عمو جون خاله سرش در میاد بیا بغل خودم باهات بازی میکنیم ....
دانیال دودل بود که بره یا نه ........
- بدو برو ببین میخواد چی بازی کنه .......
- چشم خاله قول میدی سرت زود خوب بشه ....
- اره عزیزم بدو برو .......
دریا یه جوری بهم نگاه میکرد انگار فهمیده بود یه خبرایی هست اخر سرم بهم چشمک زد و به یه طرف نگاه کرد .....
مسیر نگاهش رو دنبال کردم دیدم داره به ارمان نگاه میکنه .....
چه قدر قشنگ داشت با دانیال بازی میکرد خدایا یه مغز درستی بهم بده که بتونم فکر کنم تصمیم رو بگیرم .....


موهام رو اروم شونه کردم مثل جوجه تیغی شده بود ......
تو اینه به خودم نگاه کردم تمام خاطرات دیشب اومد تو ذهنم .....
شاید تمام این اتفاق ها خواب باشه ولی مگه میشه .....
حوله ام رو برداشتم گذاشتم تو حموم رفتم پایین وای چه بو های خوب و خوشمزه ای میاد اخ جون حتما صبری خانم قرمزه سیزی گذاشته .....
رفتم تو اشپزخونه مامان نبود ولی صبر خانم داشت سالاد درست میکرد ..
- سلام .....
با دست های گوجه ای برگشت .....
- سلام ساحل جان خوبی ؟ سرت بهتر شد .....
یکی دو تا از خیار های سالاد رو برداشتم گذاشتم تو دهنم ؛ با دهن پر گفتم :
- اره بهتر شد راستی مامانم کجاست ؟
- رفته بیرون کار بانکی داشت ......
- صبری خانم من که خیلی گرسنه ام نهار اماده نشده .....
- نه گلم تازه ساعت 11 نهار که این موقع اماده نمیشه .....
- باشه پس من میرم حموم ....
- برو فقط من ممکنه برم بیرون یه سر اشکال که نداره ؟
بیچاره از من اجازه میگرفت ..... چه قدر این پیر زن رو دوست داشتم یاد حرکت های قبلم میافتم چه قدر اذیتش کردم ....
- نه بابا صبری خانم چه اشکالی داره تشریف ببرید .....
لباس هامو برداشتم .....
یه تاپ خوشگل صورتی و با شلوارک سرخابی برداشتم با لباس های زیرم ......
رفتم تو حموم شیر اب وان رو باز کردم ......
چه قدر دلم میخواست الان برم تو استخر ولی دیگه نمشید چون کامل لباس هام در اورده بودم ......
یک و ساعت نیم سر دوش اب بازی کردم از بچگی عاشق این بودم که تو حموم فقط و فقط بازی کنم .......
موهامو و بدنم رو شستم ؛ شیر اب رو بستم خیلی ها اب خوردن ندارن اون وقت من دو ساعت دارم اب بازی میکنم .....
تمپایی خوشگل عروسکیم رو پام کرد .....
وای چه قدر سرامیک ها سره چند بار نزدیک بوده تو حموم با مخ بخورم زمین .....
دستم رو دراز کردم حوله ی لباسیم رو پوشیدم .......
تو اینه ی حموم خودم رو دید زدم چه خوشگل شده بودم ......
یاد حرف مریم افتادم که میگفت :
- خوش به حال شوهرت که تو مثل پنبه میمونی ......
پس با این حساب خوش به حال .....
عرق شرم اومد روی پیشونیم ....
ای ساحل بی تربیت چه حرف هایی میزنی .....
صدای در اومد با خودم گفتم حتما خیالات برم داشته ....
با خیال راحت موهام رو خشک کردم یه حوله ی کوچک هم انداختم روی سرم ....
صدای در حموم اومد انگار یکی داشت به در میزد ......
بیخیال شدم ولی مگه کسی خونه است ....
یا قمر بنی هاشم نکنه دزد اومده ...... دوباره صدای در حموم اومد .....
- کیه ؟
صدایی نیومد برو بابا ساحل خیالاتی شدی ببین عشق ارمان چه بلا ها که سرت نیاورده ......
حوله رو انداختم روی سرم اروم قفل در حموم رو باز کرد ....
پام رو از حموم گذاشتم بیرون یه سایه ای دیدم دوباره برگشتم حموم ...
با صدای بلندی گفتم :
- کی بیرون ؟ یا خودت بگو یا الان زنگ میزنم 110 ........
صدایی خنده ای اومد .....
- اخه ساحل چه حرف هایی میزنی ادم خنده اش میگیره تو موبایل نداری که ....... میشه بگی چه جوری میخوای زنگ بزنی ؟
خدا بگم چی کارت کنه ارمان نمیگه من سکته میکنم از ترس ......
- خیلی بیشعوری ارمان نمیگی من میترسم .........
صداش نزدیک تر شد ......
- الهی من بمیرم که تو نترسی ببخشید اومدم دیدم هیچ کس خونه نیست...... گفتم بیام نامزد خوشگلم رو ببینم
خدا نکنه تو بمیری اگه تو بمیری من هم میمیرم ..... از این حرفش خوشمان اومد ...... نامزد به قربانت عزیزم .......
- میگم میخوای بیام تو موبایلت رو بهم نشون بدی .......
غش غش خندید ......
رو اب بخندی بی ادب ؛ این چند روزه این چرا اینطوری شده بود .....
جوابش رو ندادم که مثلا از رو بره ولی اون بدتر کرد .....
- سکوت علامت رضایت پس اومد م یا الله ؟
از ترس این که واقعا نیاد تو دستگیره ی در رو گرفتم ولی پاهام گیر کرد به سطل اشغال تو حموم با کمر افتادم زمین ......
چون دمپایی ها هم سر بود شدت افتادنم شدید تر شد ......
- اخ .....
ارمان با خنده گفت :
- چی شد کوچلو ......
- ایی کمرم زهر مار کوچلو؛ افتادم زمین ....
با نگرانی گفت :
- جدی میگی یا داری شوخی میکنی ....
فکر کنم چند تا از مهره ها جا به جا شدن ...... الان حتما دیگه هیچ استخون و مهره ای نمونده ...
- نه خیر واقعا خورم زمین ای کمرم ......
- صبر کن الان میام کمک کنم .......
اومدم سریع از جام بلند بشم که درد کمرم نذاشت .....
الان سرش میندازه مثل خر میاد تو ها ....

- ارمان از جات تکون نمیخوری ها همش تقصیر تو ....
گریه ام گرفته بود وای که چه قدر من نازنازی شده بود ولی واقعا کمرم درد گرفته بود .....
- خوب پس چی کار کنم ؟ میخوای چراغ ها رو خاموش کنم بعدش بیام تو اینطوری دیگه تو رو نمیبینم ......
دیگه بد تر کم مونده اونم بیاد با مخ بخوره زمین ......
با گریه گفتم :
- من مامانم رو میخوام برو بهش بگو بیاد .......
- داری گریه میکنی ؟ اخه عزیزم مامانت که خونه نیست .... صبری خانمم رفته بیرون ......
ای جانم برای اولین بار بهم گفت عزیرم چه قدر منتظر این کلمه بودم حالا دیگه اشک درد نبود اشک ذوق بود ..
- چی شدی ؟ ان قدر حالت بده که نمیتونی حرف بزنی .....
با ناز گفتم :
- ایی برو یه نفر رو بگو. بیاد ......
کم عشوه بیا ساحل خانم ......
- ساحل جان اخه برم به کی بگم ؟ برم بگو دختر مردم تو حموم خورده زمین نمیذاره بهش دست بزنم ......
- اییی .......
صدای نفس هاشو میشنیدم .......
- قول میدم بهت نگاه نکنم بذار بیام تو ......
تو ؛توی هوای ازاد کار زیاد میکنی حالا بیای تو حموم که دیگه هیچی منم که ماشالله هیچی تنم نیست .....
- برو طبقه ی پایین خودم میام بیرون .....
با شک و دودلی گفت :
- میتونی خودت بلند شی ؟
- اره فقط بری پایین ها نیام ببینم پشت دری ......
- باشه برم ببینم کرم یا پمادی پیدا میکنم .....
میدونستم اگه یه حرفی بهش بزنم قبول میکنه .....
اروم اروم از روی زمین بلند شدم اه اه حوله ام خیس شده ......
از شدت درد همین طور مونده بودم ؛ فکر کنم جدی جدی کمرم یه چیزش شده .......
با هر بد بختی که بود از جام بلند شدم در رو باز کردم بیرون رو دیدم رفته بود پایین .....
سریع خودم رو رسونم تو اتاقم ...
حوله رو پرت کردم روی صندلی ....
لباسم هامو پوشیدم یه بلیز استین بلند تنم کرد .. یه شال هم انداختم روی سرم ...
از ترسم جرائت نمیکردم کمرم رو ببینم ولی به شدت در حال تیر کشیدن بود ......
همش تقصیره این ارمانه هر دفعه باید یه بلایی سرم بیاد خدایا تازه دستم خوب شده خودت یه رحمی بکن .....
شالم رو صاف کردم از پله ها رفتم پایین .....
صدای کابینت ها میومد حتما داره دنبال پماد میگرد رفتم تو اشپزخونه .
رفتم تو اشپزخونه درست حدس زده بودم داشت دنیال پماد میگشت ..
دلم از دیدنش ضعف رفت ....
در حال دید زدنش بودم که برگشت .....
شیطون چه تیپ دختر کشی زده ...
یه بلیز سفید تنگ تنش بود یقه اش رو باز گذاشته بود ....
یه شلوار تنگ سبز تیره هم پاش بود ....
- خوبی ؟ چه جوری افتادی ؟ کجای کمرت درد میاد .....
خودم رو لوس کرد ....
- ای کمرم داغ شد ..... اییی اییی اییی .....
خودم از ای گفتن خودم خنده ام گرفته بود ولی جلوی خودم رو گرفتم اومد نزدیک ...
- کجای کمرته ؟
دو سه قدم رفتم عقب تر .....
- نزدیک تر نیای ها ایی
خندید ....
- ساحل من رو گذاشتی سر کار یا واقعا کمرت درد گرفته ...
دو سه قطره اشک الکی ریختم ...
- الان به نظرت من شوخی میکنم ؟
- غلط کردم گریه نکنی ها بیا این مپاد رو پیدا کردم بیا بریم تو پذیرایی برات بزنم ......
جانم این چی گفت , برات بزنم برو برای عمت پماد بزن .....
- تو بزنی ؟
- اره دیگه مگه به غیر از منم کسی توی این خونه هست ....
- لازم نکرده تو بزنی الان مامان میاد ؟
شکمم یه صدای بدی داد الهی بمیرم برای شکمم که ان قدر گرسنه اشه - گرسنه هستی ؟
دستم رو گذاشتم روی شکمم ....
- اره خیلی صبحونه ام نخوردم ....
با لحن مهربونی گفت :
- خوب چرا زودتر نگفتی ؟؟؟ چی میخوری ؟
- نمیدونم یه چیزی که تا نهار سیر بشم .....
- نمیرو میخوای درست کنم ؟
مثل بچه ها سرم رو تکون دادم ....
- بیا بشین روی صندلی تا درست کنم ....
توقع داشتم یه کلمه ی احساسی به کار ببره ولی نبرد .....
هر چی باشه این همون ارمان مغروره باید به کار هاش عادت کنم ..
نشستم روی صندلی درد کمرم فراموش شد محو ارمان شدم چه با حال نیمرو درست میکرد اگر دختر میشد دیگه خیال مامانش راحت بود که نمیترشه ......
از تو یخچال نون رو اورد بیرون بچه پرو جای همه چی هم بلده .....
از منی که دخترم بهتر نیمرو درست کرد ....
خدا رو شکر که این اقایون حداقل بلند این تخم مرغ رو درست کنند ....
نون و بشقاب رو گذاشت روی میز .....
- بفرمایید اینم نیمرو ی خوشمزه ......
یاد غذا خوردنش توی بیمارستان افتادم چه قدر فیلم بازی میکرد حالا نوبت منه که فیلم بازی کنم .....
- اخ کمرم .....
دو تا دستم هامو گذاشتم روی کمرم ....
- چی شد دوباره ؟
- هیچی کمرم تیر میکشه بذار بعدا بخورم اخه نمتونم هم لقمه درست کنم هم دست هام روی کمرم باشه ......
منتظر جوابش شدم بدون اینکه نگاهم کنه یه تیکه نون برداشت یه ذره هم نیمرو گذاشت روش .....
همه ی حواسم به یقه ی بازش بود .... لامصب چه پوستی داره ....
بعد از اومدنش انگار پوستش خوش رنگ تر شده بله دیگه دختر های خوشگل اون جا بهش ساخته ....
- دهنت رو باز کن عزیزم .....
اخ جون بازم بهم گفت عزیزم .... نگاه کن مثل بچه ها عقده ی محبت داشتم ......
دهنم رو باز کردم با ملایمت لقمه رو گذاشت دهنم ....
دستش که خورد به لبم یه جوری شدم یاد دیشب افتادم ....
شیطون خوب هم بلد بود چه جوری بوس کنه که ادم نفسش نیاد بالا ....
شاید اون لقمه بهترین و خوشمزه ترین نیمرو ای بود که خوردم ..
دو روز بود که هر چی ارمان بهم زنگ میزد جواب نمیدادم ،از من که نا امید شد رفت به مامان گفت ..... مامان هر چی بهم اصرار کرد قبول نکردم که با ارمان رو به رو بشم
یه بار اومد دم اتاقم هر چی صدام کرد محلش نذاشتم .....
باید انتظار بکشه ، مثل همه ی اون روز هایی که من انتظار میکشیدم باید حس دلتنگی رو حس کنه ، مثل اون روز هایی که من انتظارش رو میکشیدم .......
قلبم میگفت اذیتش نکن ولی عقلم میگفت اون باید تبیه بشه .......
تو اتاق داشتم رمان میخونم که صدای در اومد ....
بعد از اون قضیه دیگه در اتاقم رو قفل میکرد ....
- بله ؟
- دخترم میشه چند لحظه بیام تو باهات کار دارم .....
باباست ، یعنی باهام چی کار داره ......
از جام بلند شدم در رو باز کردم ..... دوباره سریع برگشتم روی تخت نشستم .....
-خوبی دختر بابا ؟
چند وقتی بود که دو تایی ا هم حرف نزده بودیم ...
- مرسی بابا جون ما خوبید ؟
اومد نزدیک تر کنارم روی تخت نشست ، همیشه خدا رو برای همچین مادر و پدر خوبی شکر میکنم /......
- مرسی عزیزم چی کار میکنی ؟
به کتاب اشاره کردم .....
- رمان میخونم مریم برام تازه خریده .....
- اه چه جالب راستی دوستت مریم خوبه ؟
- اره خوبه سلام میرسونه .......
میخواست باهام حرف بزنه ولی انگار نمیدونست که باید چه جوری شروع کنه ....
- بابا کاری داشتی با من ؟
- اره نمیدونم باید چه جوری شروع کنم تو دختر بزرگی شدی میخوام یه سوالی ازت بپرسم فقط باید راستش رو بگی باشه .....
سرم رو تکون دادم ....... کتاب رو گذاشتم زیر تختم گوشام رو تیز کردم ببینم میخواد چی بگه .......
- چرا ان قدر این ارمان بیچاره رو اذیت میکنی دیروز چند بار اومد اینجا جوابش رو ندادی ؟
سرم رو انداختم پایین ، بابا اخه تو چه میدونی که چرا این کار ها رو میکنم .....
- ساحل جواب من رو بده ؟دیروز با من حرف زد گفت که راجع به علاقه اش به تو گفته ....
سرم رو بلند کردم .......
- اره گفته .....
- پس چرا ان قدر اذیتش میکنی اگه جواب منفیه زود تر بهش بگو اگر هم جوابت مثبته ان قدر جوون مردم روحرص نده.......
با شجاعت تمام گفتم :
- بابا ارمان پسره مغروریه من نمیخوام اون خیلی زود به خواسته هاش برسه ..... هنوز چند روز نگذشته توقع داره من بهش جواب بدم ....
با دودلی نگاهم کرد
- یعنی میخوای بگی تو باید فکر کنی ؟
من ارمان رو دوست نداشتم نمیخواستم حالا به خاطر یه لجبازیه کوچلو زندگیم رو خراب کنم اونم حالا که ارمان ابراز علاقه کرده بود ....
- اره میخوام فکر هام بکنم اون اگه واقعا من رو دوست داشتنه باشه باید صبر کنه حتی تا اخر روز مرگش .....
- اوا زبونت رو گاز بگیر دختر ، یعنی با این حساب تو میخوای ادبش کنی ....
- اره ......
- ببین عزیزم ما مرد ها یه ذره مغروریم ؛ ارمان دیگه بیش از حد مغروره .... دیروز خیلی از دستت عصبانی بود تو نباید یه کار بکنی که ان به خودش فشار بیاره ، هر چی باشه اون یه مرده دخترم .... ارمان از اول بچگیش مغرور و خودخواه بود تو که نمیتونی این اخلاقش رو عوض کنی فقط میتونی به مرور زمان عادتش بدی به خوش اخلاقی ......
- نمیخوام اون باید ادب بشه ..... یه ذره محلش نذارم ادم میشه ...
- چی میدونم والا از دست شما جوون ها باید چی کار کرد بلاخره بگم امشب بیان یا نه ؟
امشب ؟؟؟؟؟ حتما باز من از همه چی بی خبرم .....
- امشب ؟ مگه چه خبره ؟
- ارمان الان زنگ زد گفت با تو حرف بزنم .... دخترم دلش رو نشکون ؛ بذار بگم بیان با این کار های دو روزش فهمیدم واقعا دوست داره .....
قند تو دلم اب شد ببین چی کار کرده بابا میگه دوستت داره .....
- باشه فقط به خاطر شما اما بهش بگید توقع نداشته باشه من به این زودی جواب بدم .....
بابا خندید اومد پیشونیم رو بوس کرد ....
- من که میدونم تو هم دوست داری مگر نه از همون اول میگفتی نه .. .ولی حالا میخوای یه ذره خودت رو لوس کنی مثل مامانت .....
سرم رو از خجالت انداختم پایین .....
- بابا !!!!!!!!
- خیله خوب کر شدم دختر ..... ساحل کوچلو و شیطون باباش میخواد عروس بشه ......
جلوی خودم به ارمان زنگ زد و گفت که برای امشب اماده بشن ....
از طرز حرف زدنش میشید فهمید که چه قدر خوش حال شده ولی به اصلا هیچ عکس العملی از خودش نشون نداد ......
همین کار هاش ادم رو اذیت میکنه خوب تو اگه واقعا من رو دوست داری پس چرا هیچ احساسی از خودت نشون نمیدی .....
بعد از رفتم بابا از جام بلند شدم از ته دل خیلی خوش حال بودم که بلاخره قراره با کسی ازدواج کنم وه واقعا از ته دلم دوستش دارم ...
باید بهترین لباسم رو بپوشم ....
به مریم زنگ زدم همه ی ماجرا رو براش تعریف کردم ، بیچاره اولش شوکه شد ولی بعدش یه جیغ بنفش کشید .....
- کوفتت بشه ساحل ؟
- دستت درد نکنه دیگه چه دعایی کردی برام ......
بعد از کلی شوخی و حرف زدن تلفن رو قطع کردم ...... به ساعت نگاه کردم ......
دیگه باید کم کم بلند شم خودم رو خوشگل کنم برای اقا ارمان مغرور.... میخوام به کلی قیافه ام رو تغیر بدم .....




نگاهی به کمرم انداختم هنوز جای کوفتگی دوروز پیش نرفته بود ای خدا چرا ان قدر باید بالا سر من بیاد ....
کت و دامن طلایی ایم رو تنم کردم مامان این کت و دامن رو مخصوصا برای خواستگاری خریده بود که خوشبختانه تا حالا تنم نکرده بودم ....
شالم رو اتو کردم گذاشتم روی صندلی ....
اخ جون نوبتی هم که باشه نوبت ارایش کردنه .....
یه لنز مشکی از تو کشویی در اوردم ... همه ارزو دارن چشم هاش رنگی باشه اون وقت تو چشم هات رنگیه لنز میذاری ...
واقعا خل و چلی ؛ به اینه نگاه کردم با خودم گفتم :
- خوب اگه خل و چل نبودم که زن ارمان نمیشدم .....
چشم هام یه ذره قرمز شد ولی خیلی زود لنز تو چشم هام عادت کرد ..
یه خط چشم نازک کشیدم ، ریمل گرونم رو که تازگی دریا برام خریده بود رو دراوردم زدم به مژه هام مثل مژه مصنوعی شد ...
ایول دریا چی خریدی .....
چند تا سایه طلایی رو هم ترکیبی زدم که هم به لباسم بیاد هم به لنز مشکیم .....
یه رژ گونه ی طلایی و یه رژ کالباسی رنگ همه چی رو درست کرد .....
لب هامو بهم مالیدم که رژ کاملن پخش بشه ...
خودم از دیدن خودم کیف کردم عجب تغیر با حالی کرده بودم ....
جلوی موهام رو یه ذره فر کردم ...
یاد گیر کردن موهام به ساعت ارمان افتادم خنده اومد روی صورتم ....
موهام که تموم شد کامل بالا بستم که اذیت نکنه اون چند تا مویی رو که فر کردم بودم از شال گذاشتم بیرون .....
دانیال بدون اینکه در بزنه اومد تو دلم نیومد دعواش کنم ..... اخم هاش تو هم بود .....
- دانی خاله چی شده ؟ چرا لب و لوچه ات اویزونه ....
شروع کرد به گریه کردن ......
یه لحظه شوکه شدم چرا همچین میکنه ..... یادم نمیاد که دعواش کرده باشم .....
- چی شده ؟ من بمیرم اشک های تو رو اینجوری نبینم ....
اومد بغلم چسبید بهم سرش رو قلبم بود ....
اشک هاش همین طوری داشت می ریخت روی لباسم ؛ حتما دریا دعواش کرده ....
- دانیال عزیزم نمیخوای بگی چی شد ؟ ببین لباسم خیس شد ها .....
سرش رو بلند کرد چشم های خوش رنگش بارونی بود ...... بغض گلوش رو گرفته بود نمیتونست حرف بزنه ......
تا حالا ندیده بودم ان قدر معصومانه گریه کنه ....
با بغض گفت :
- خاله تو اگه عروسی کنی من میمیرم ....
الهی من بمیرم پس بگو چرا داره اینطوری گریه میکنه ، فکر کرده من اگه عروس بشم دیگه محالش نمیکنم ...
حقم داشت دانیال بیشتر از هر کسی به من وابسته بود .... به قول یه مامان داشت اونم من بودم ....
دستش رو گرفتم بردم طرف تخت ، نشوندمش کنار خودم ....
اشک هاشو پاک کردم ببین تروخدا چه جوری اشک میریزه ......
- دانیال به من نگاه کن ....
سرش رو بلند کرد صورتش شده بود مثل لبو ....
- عزیزم کی گفته من اگه عروسی کنم دیگه تو نمیتونی بیای پیشم ..
با گریه گفت :
- من میدونم عمو ارمان نمیذاره من پیش شما بمونم ....
ارمان خدا بگم چی کارت کنه که از خودت برای بچه چی ساختی ..
- ارمان غلط کرده نذاره تو بیای پیش من اصلا اولین شرطی که میذارم اینه که تو پیش خودم زندگی کنی خوبه عزیزم ؟
با دستش موهاش رو که بر اثر گریه خیس شده بود زد کنار .....
- خاله راست میگی ؟
- اره فدات بشم دیگه نبینم به خاطر این موضوع گریه کنی ها ....
یه ذره فکر کرد ....
- من که پیش مامانم و بابام زندگی میکنم ولی هر روز میام پیشت ....
قربون اون عقل کوچولوش برم که داره رشد میکنه .....
- پاشو صورتت رو بشو الان میان زشته اینطوری تو رو ببین تو مثلا مرد شدی .....
- راست میگی خاله مرد ها گریه نمیکنند ......
- نه مرد کوچک گریه نمیکنند بلندشو ...
بغلش کردم خیلی سنگین شده بود ولی برام مهم نبو دوست نداشتم حالا که میخوام ازدواج کنم خاطرات بدی تو ذهنش بمونه ....
بردمش دستشویی یه دستم به دامنم بود دست دیگه دور کمر دانیال ....
صورتش رو شستم بعدشم یه بوس گنده از لپش کردم که صدای اخش بلند شد .....
صدای زنگ خونه اومد .....
یهو استرس تمام وجودم رو گرفت ؛ خواستگار زیاد داشتم ولی هیچ کدوم تا حالا پاشون به خونه باز نشده بود .....
وای یادم رفت از مامان بپرسم چی کار باید بکنم اصلا باید چای کمرنگ بریزم یا پرنگ .... شیرینی رو کی تعارف کنه ...
هزار تا سوال بدون جواب اومد تو ذهنم ....
دانیال هنوز بغلم بود متوجه رنگ پریدگی من شد ....
- مامانم خوشگلم چرا رنگ سفید شد .....
- نمیدونم عزیزم
با صدای مامان که داشت صدام میکرد به خودم اومدم .....
نباید دانیال رو میذاشتم پایین شاید این طوری ارمان بفهمه که من دانیال رو به اندازه ی وجودم دوست دارم ....
- دانی من رو سفت بغل کن بریم پایین .....
- نه خاله خودم میام کمرت درد میگیره .....
- نه بغل من باشی بهتره ...
با اون کفش های پاشنه بلند نخورم زمین خوبه .....
با احتیاط رفتم پایین ...
از هر پله ای که میگذشتم خدا خدا میکردم خراب کاری نکنم .....
چند تا صلوات فرستادم تا یه ذره از استرسم کم بشه ...
دانیال سنگین بود بهم فشار میومد ولی عکس العملی از خودم نشون ندادم .....
به پایین پله که رسیدم نفسم رو دادم بیرون .....خدایا خودت کمکم کن ...
با صدای کفش هام همه متوجه شدن که من اومدم ....
اول با عمو و زن عمو سلام کردم ، جرائت اینکه به ارمان نگه کنم رو نداشتم .....
سرم رو انداخته بودم پایین دریا داشت با تعجب نگاهم میکرد که چرا دانیال رو بغل گرفتم ......
ارمان از جاش بلند شد اومد طرفم ...
سرم رو اروم بلند کردم بقیه با هم حرف میزن که مثلا ما اصلا حواسمون نیست ....
- سلام
بهش نگاه کردم وویی چه خوشگل شده بود ...
خوب از موهاش شروع کنم موهای قهوه ای خوش رنگش رو داد بود بالا
فکر کنم یه ژل کامل رو خالی کرده بود ...
یه کت و شلوار سرمه ای پوشیده بود یقه اش بر عکس همیشه بسته بود
بوی عطرشم که دیگه نگو ادم رو میبرد تو فاز +25 سال ....
با تکون دانیال که تو بغلم وول میخورد به خودم اومدم دانیال اروم زیر گوشم گفت :
- خاله سلام داد ها ....
- سلام .....
نیشش باز شد ...
- سلام ساحل خانم خوبی ؟ دانیال عمو بیا بغل من ....
دانیال رو از بغلم گرفت از شدت استرس لکنت زبون گرفته بودم ...
یه دسته گل بزرگ دستش بود دانیال رو گذاشت زمین اون رو داد بهم
- نمیدونم خوشت میاد یا نه ؟ امیدوارم دوست داشته باشی ....
فکر کنم یه 300 تومانی پول دسته گل رو داد بود چون هم زیاد گل داشت هم خیلی خوشگل تزیین شده بود .....
دسته گل رو برداشتم گذاشتم روی میز .....
عمو و زن عمو به احترام بلند شدن ...
یه جا کنار دریا خالی بود رفتم نشستم کنارش ....
دریا اروم طوری که بقیه نشنون گفت :
- خوشگل کردی خواهر پس بگو چرا به برادر شوهر بدبخت من جواب منفی دادی .. دیدی گفتم یه نفر رو دوست داری ...
دستم رو گذاشتم روی بینیم .....
- اه ساکت الان میشنون .....
عمو شروع کرد به حرف زدن تمام مدت سرم پایین بود خجالت میکشیدم به بقیه نگاه کنم ......
دانیال هم مثل ملخ ورجه و ورجه میکرد .... اخر سرم فرزاد مجبور شد ببرتش تو حیاط تا شیطونی نکنه .....
بعد از کلی حرف زدن که سرم واقعا درد گرفته بود از من و ارمان خواستن بریم حرف هامون رو با هم بزنیم ...
یه منگولا مامان رو نگاه کردم یعنی بریم بالا حرف بزنیم ....
مامان با چشم غره ای بهم اشاره کرد که یعنی بلندشو .....
ارمانم خیره شده بود بهم ......
از جام بلند شدم رفتم طرف اشپزخونه که مامان با صدای بلندی گفت :
- ساحل جان با ارمان برید تو اتاقت صحبت کنید .....
اه مامان همه ی کار ها رو خراب میکنی من با یه پسر نامحرم برم توی اتاق ....
اونم با یه پسری که خطر ناکه نمیتونه جلوی خودش رو بگیره ....
کاش دست صبری خانم رو میگرفتم با خودم میبردم بالا .....
با صدای ارمان یه متر پریدم حالا خوبه بقیه حواسشون نبود مگر نه کلی میخندیدن ......
- ساحل تو چت شده چرا ان قدر پریشونی ؟ بابا من همون ارمانم یه ذره اروم باش صورتت شده لپ گلی ....
خندید .......
شیطونه میگه همچین بزنم دیگه نتونه نفس بکشه ها ....
- بریم حرف بزنیم ؟
سرم رو تکون دادم ....
از پله ها که میخواستم برم همش مواظب بودم که با مخ نخورم زمین .... ارمان که دید خیلی استرس دارم با یه دستش از پشت دامن بلندم رو گرفت که نخورم زمین ......
به در اتاق که رسید به من تعارف کرد .....
- بفرمایید خانم ؟
رفتم تو اتاق حالا خوبه اتاق رو تمیز کردم مگر نه ابروم پیش ارمان میرفت .....
با ژست قشنگی اومد تو اتاق در رو هم محکم بشت سرش بست .....
ضربان قلبم مثل گنجشک شروع کرد به زدن ......


اروم اومد نشست روی تخت به دور ور اتاق نگاه کرد مثل منگولا گوشه ی اتاق ایستاده بودم داشتم بهش نگاه میکردم ....

- اتاق خوشگلی داره ها قبل از رفتن من سبک اتاقت یه جوری دیگه بود

میخواستم نه تنها اتاقم عوض شده بلکه خودمم عوض شدم .....

- چرا واستادی بیا بشین ؟

رفتم کنارش با فاصله نشستم ، سرم رو انداختم پایین .....

بلند شد کتش رو در اورد دوباره نشست .....

- چه قدر هوا گرم شده نه ؟

به کتش نگاه کردم که گذاشته بود کنارم ....

- خوب نیومدیم بالا همدیگر رو نگاه کنیم ها اومدیم حرف بزنیم یادته اون موقعه ای که من استادت بودم چه قدر حرف میزدی ....

با یاد اوردی اون خاطرات خوب خنده اومد روی لبم چه قدر اذیتش میکردم ولی انگار الان لال شده بودم هیچ حرفی روی زبونم نمی یومد

- میخوای من اول شروع کنم .......

- اره .....

- خوب همین طوری که بهت گفتم من بهت علاقه مند شدم شاید با خودت بگی چرا اون پنج سالی که کنارم بودی ازم خوشت نیومده بود ولی من اون موقع ها فقط و فقط تو رو به چشم خواهرم می دیدم .... حالا قضیه اش مفصله بعد از این که جواب مثبت رو گرفتم برات تعریف میکنم ...... هر شرطی منطقی هم که داشته باشی قبول میکنم ....... دیگه چی بگم خودت هم که میدونی از نظر مالی اصلا مشکل ندارم از چیز های دیگه هم که خودت خبر داری هم ماشین دارم هم خونه هم قیافه ی خوشتیپی .....

خندید .......

نمیتونستم مستقیم بهش نگاه کنم برای چشم دوخته بودم که فرش اتاق.....

- یه ذره اخلاقم تنده ولی فکر میکنم تو ساحل شیطون بتونی درستش کنی ..... خوب دیگه خیلی حرف زدم حالا تو بگو ......

سرم رو اوردم بالا .....

- چی بگم ؟

یه خنده ی کوچلو کرد .....

- یعنی نمیدونی باید چی بگی یا ان قدر که استرس داری همه ی حرف ها یادت رقته .....

راست میگفت استرس همه ی وجودم رو گرفته بود ....

- بذار کمکت کنم تو شرط خاصی نداری ؟؟؟؟؟؟؟.....

- چرا شرط اولم اینه که به دانیال کاری نداشته باشی من دانیال رو به اندازه ی بچم دوست دارم

- میدونم خیلی دوستش داری ولی اخه دیگه خیلی خودش رو به تو میچسبونه ادم حس میکنه تو رو به چشم خاله اش نمیبینه ......

خنده ام خوردم ..... به چه بچه ی کوچک هم حسودی میکنه یه دفعه بگو دیگه به من دست نزنه ....

- منظورت چیه ؟ اون به چشم مادر به من نگاه میکنه نه چیز دیگه ....

سرش رو تکون داد .....

- باشه خوب شرط بعدیت

صاف نشستم .....

- ببخشید این رو دارم میگم ها ولی تو خیلی گنده دماغ هستی هیچ کس از ترس جرائت نمیکنه با هات حرف بزنه میخوام که یه ذره رفتار و اخلاقت رو بهتر بکنی .....

توقع نداشت بهش بگم گنده دماغ ولی خوب واقعا بود ...

- گفتم که تمام سعیم رو میکنم ولی تو هم باید بهم کمک کنی خوب ادامه بده .......

نمی دونستم باید دیگه چی بگم بهش ....

- بقیه ی شرط هام رو بعدا میگم .....

خندید لپم رو کشید .....

- ای لپم رو ول کن ......

- ببخشید اخه خیلی بامزه گفتی دردت گرفت ؟

لب هامو پیچوندم .....

- بله

- الهی بمیرم ببخشید میگم اگه موافقی فردا بریم برای ازمایش ..

با اخم گفتم :

- من که هنوز به شما جواب مثبت ندادم ......

- ساحل ان قدر با من رسمی حرف نزن من همون ساحل شیطون چند سال پیش رو میخوام ..... بعدش یعنی میخوای جواب رد بدی ؟

- بله من به شما اصلا علاقه ای ندارم ....

داشتم مثل خر دروغ میگفتم قیافه اش بامزه شد ...

خم شد از زیر تختم یه تیکه کاغذ در اورد ....

وای نه یه تیکه از عکسش بود .....

- میشه بگی عکس من زیر تخت شما چی کار میکنه ؟

هل شدم مگه من اون روزی که عکس رو تیکه تیکه کردم نریختم تو سطل اشغال پس این از کجا اومده بود ....

- چی میدونم حتما دانیال پاره کرده ....

- منم که باور کردم اون وقت حتما جای اشک های دانیال هم هست روش.....

وای که چه قدر تیز بود حتما همه چی رو فهمید چه چشم هایی داره که این رو از زیر تخت پیدا کرد .....

سرم رو انداختم پایین چه جوابی باید بهش میدادم واقعا ..

دیگه با این عکس نمی تونستم دروغ بگم ......

از روی تخت بلند شد اومد جلوم زانو زد .....

- بگو که تو هم من رو دوست داری؟؟؟؟؟ ....

دیگه بسه نمیخوام به خاطر لجبازی خودم زندگیمون رو خراب کنم فوقش ان قدر اذیتش میکنم که تلافیه بشه ......

- منم دوست دارم ....

چشم هاشو گرد کرد .......

- چی یه بار دیگه بگو جون ارمان چی گفتی ...

با صدای بلندی گفتم :

- اخبار رو یه بار میگن استاد ....

با لحن قشنگ و با حالی گفت :

- اه نه بابا میگم تو قبل از ابراز علاقت مقدمه نداری ......

از ترس سریع زود رنگم پرید نه اگه دوباره بخواد مقدمه انجام بده چه غلطی کنم ؟ ....

رفتم عقب واستادم روی تخت ....

- ارمان بخوای بیای جلو جیغ میزنم ها ......

غش غش خندید تازگی ها عجب شیطونی شده بود ......

- خیله خوب بابا میگم مقدمه باید قبل از هر چیزی باشه ها حالا اول من یا تو ......

نخیرا انگار این میخواد امشب من رو از ترس سکته بده .....

- ارمان جدی جیغ میزنم ها .....

- باشه بابا من که کارت ندارم .... بعدش جیغ بزنی پایینی ها فکر بد میکنند ها ......

دستش رو دراز کرد ......

- دستت رو بده عمو ببرمت پارک ....

کفشم رو برداشتم پرت کردم طرفش خورد به میز توالتم همه ی لاک و رژ هم ریخت ......

- ارمان میکشمت اگه بلایی سر لوازم ارایشم اومده باشه .....

- به من چه تقصر خودته کفش رو پرت کردی نمیگی اگه کفش میخورد به من بی شوهر میشدی کسی هم که نمیاد توی شیطون رو بگیره ...

اون یکی کفش رو پرت کردم طرفش این دفعه محکم خورد به شکمش .....

خم شد روی شکمش ......

- اخ دلم زدی داغونم کردی ....... اخ زدی ناقصم کردی ؟

وای نکنه بالایی سرش اومده باشه از تخت اومدم پایین ......

با نگرانی گفتم :

- ارمان چیزیت شد ....

همین طوری که روی شکمش خم شده بود گفت :

- خانم من ازتون شکایت میکنم برید سند پیدا کنید .... یا سند یا مقدمه کدومش ؟ به نظر من مقدمه بهتره ....

محکم زدم تو سرش .....

- لوس بی ادب نمیگی من میترسم .....

با صدای دخترونه گفت :

- اوا خواهر ترسیدی ؟؟؟؟؟

بعد از کلی خنده که فکر کنم به معنای واقعی ارمان دلقک شده بود رفتیم پایین ......

با صدای خنده ی من وارمان متوجه شدند که به یه نتیجه ای رسیدیم ....

دانیال با صدای بلندی گفت :

- اخ جون مامانم بله رو داد

همه خندیدند و دست زدند ....

مامان با خوش حالی گفت :

- پس عروس خانم برو چای ها رو بریز ...

ای داد بیداد من که بلند نیستم با چشمک به دریا فهموندم که بیا تو اشپزخونه .....

صبری خانم تو اشپزخونه نبود حتما داره نماز میخونه ...

فنجون های چای رو چیدم توی سینی ..... دریا اومد تو ..

- چیه عروس خانم حتما بلند نیستی چای بریزی ؟

شالم رو دادم یه ذره عقب تر استین هام هم دادم بالا .....

- دست به دامنت بیا بریز یا من خیلی کمرنگ میریزم یا خیلی پرنگ ...

- من که دامن ندارم عزیزم ....

عرق های روی پیشونیم رو پاک کردم ....

- دریا جون پسرت اذیت نکن بریز الان ضایع میشم .....

- از دست تو چی کار کنیم یه خواهر بیشتر که نداریم ....

تا دریا چای ها رو بریزه شیرینی ها رو مرتب کرد گذاشتم روی کابینت

سینی چای رو داد دستم ....

- اخه کی به تو گفته این کفش ها رو بپوشی الان که با این ها میری تو شکم ارمان ...

- دریا لوس نشو میگم من خوبم ؟ ارایشم پاک شده ...

یه نگاهی بهم انداخت .....

- ارمان که بالا بهت کاری نداشت ؟ اگر بود که زود رژ زدی ....

چرا ان قدر این قضیه برای همه مهمه .....

- نه خیر بی ادب ارمان پسر خوبیه .....

- بله میدونم بفرمایید من میرم تو هم چند دقیقه ی دیگه بیا .....

چند دقیقه بعد رفتم تو پذیرایی ....

اول به عمو و زن عمو گرفتم ارمان اشاره کرد که به بابا و مامانم هم تعارف کنم ، باریک الله به این ادبت شازده .....

چای رو بردم طرف ارمان از دور دیدم کف جورابش سوراخه خنده ام گرفت ولی به روی خودم نیاوردم رفتم جلو تر نگاه کن برای خواستگاری چه جورابی هایی پوشیده اون یکی جورابشم پاره است ....

کاملا بردم جلوش که برداره یه دفعه پاش رو برد بالا ببینه من به چی نگاه میکنم منم کنترلم رو از دست دادم سینی از دستم افتاد ......

سه چهار تا چایی که تو سینی بود ریخت روی پاهای من و خودش ...

من کفش پام بود هیچی نشد ولی شلوار و پای های اون سوخت ....

ارمان با صدای بلندی گفت :

- ای سوخت ای .....

هم خنده ام گرفته بود هم خجالت کشیدم .....

همه داشتند با صدای بلندی میخندیدند .......

فرزاد که از زور خنده پخش شده بود روی زمین .... خرس گنده خجالت نمیکشه .....

ارمان از خنده ی دیگران عصبانی شد .....

- ببخشید من دارم میسوزم شما دارید میخندید .....

خنده ام رو خوردم چون اگه میخندیدم ارمان حتما یه چیزی بهم میگفت

ببین کفش نازنینم خیس شد .....

- ساحل خانم میشه بگی حواست کجا بودی زدی همه جام رو سوزدی ...

با این حرفش دور همه زدن زیر خنده ....

سرم رو انداختم پایین

فرزاد با لحن بامزه ای گفت :

- باجناق فکر کنم امشب باید اینجا بمونی چون ما که شلوار بهت نمیدیم...

یه نگاه چپی به فرزاد کردم حالا توی این موقعیت داره مسخره بازی در میاره

مامان اومد جلو سینی چای رو برداشت رو به من گفت :

- ارمان رو ببر بالا لباسش رو عوض کنه ...

ای بابا مگه من مامانشم ببرمش بالا لباس هاشو عوض کنم ..... من که شلوار پسرونه ندارم چرا الان یه دامن کوتاه میدم بپوشه بندری برقصه......

الهی بمیرم یعنی سوخته داره این جوری راه میره ....

فرزاد دوباره د زیر خنده ای شیطونه میگه یه چای ریختم روی شلوارش ها ....

از پله ها رفتیم بالا تو اتاق من ......صبری خانم هم اومد بالا که اگه ارمان کمک خواست کمکش کنه ....

ارما با اخم فت :

- میشه بگی حواست کجا بود که سینی چای ریخت روی شلوار من ....

باز شد همون ارمان بد اخلاق .....

- به من چه خوب خودت پات رو بلند کردی سینی افتاد ......

- یعنی میگی بگی حواست به جوراب های من نبود ....

زدم زیر خنده الانه که اون کتک قشنگه رو بخورم .....

صبری خانم هم داشت ریز ریز میخندید الهی قربون برم مثل موش میخنده ......

- حالا الان منه بد بخت چی کار کنم ؟

صبری خانم رفت جلو ......

- شلوارت رو در بیار مادر بده به من الان خشکش میکنم ...

- اخه در بیارم چی بپوشم من که چیزی ندارم ......

با لحن شیطونی گفتم :

- میخوای یکی از دامن خوشگل هامو بدم بهت فقط قول بده کثیفشون نکنی .....

عصبانی شد .....

- ساحل الان وقت شوخیه اخه ..

نیشم رو بستم تا بیشتر از این ناراحت نشه .....

صبری خانم با ملایمت گفت :

- پسر گلم شلوارت رو در بیار من یه ملافه ای میدم بهت بنداز روی پاهات ...... فکر کنم بدجوری سوختی اره ؟

- اره پاهم سوخت ولی جهنم مهم الان شلوارمه که ندارم ......
بهش گفتم :


- تو شلوارت رو در بیار بمون همین جا در رو هم قفل کن تا کسی نیاد ..

صبری خانم روش اون طرف بود ....

اروم طوری که صبری خانم نفهمه گفت :

- باشه قبول ولی تو رو هم با خودم نگه میدارم اینطوری بیشتر مزه میده

پسره ی بی حیا یه ذره ادب نداره .......

- نه بابا تو چه قدر تازگی ها بی ادب شدی ؟

ابرو هاش رو داد بالا ......

-با تو گشتم دیگه .....

- بچه پرو

صبری خانم روش کرد به طرف ما

- مادر من برم پایین یا نه ؟

- دست شما درد نکنه صبری خانم ببخشید مزاحم شما شدم میرم جلوی کولر تا شلوارم خوش بشه .....

- باشه پسرم هر جوری دوست داری شام که اماده شد صداتون میکنیم

چی چی رو صداتون میکنم من باید باهاش برم پایین .....

خواستم همراه صبری خانم برم پایین که از پشت دامنم رو گرفت خوبه حالا دکمه داشت مگر نه از تنم در میومد ......

- ولم کن الان دامنم پاره میشه ....

- کجا میخوای بری بمون باهات کار دارم ؟....

لب هام غنچه کردم ...

- بمونم که هی اذیتم کنی .....

- نه اذیتت نمیکنم فردا میای با هم بریم بیرون ؟

اخ جون بیرون یعنی دو تایی من و ارمان ...وای که چه حالی بده یه ذره ناز کردم ....

- نه خیر کار دارم حالا کجا ؟

- ناز نکن دیگه هر جا تو بگی .... ولی اول میرم ازمایشگاه بعد هر جا که خواستی میبرمت باشه

با لحن بچه گونه ای گفتم :

- باشه

دستش رو کشید روی سرم ....

- افرین دختر خوب ....

اه اه باز این داره خطر ناک میشه ...

- من میرم پایین تو هم یه جوری شلوارت رو خشک کن بیا

اصلا به حرفم اعتنایی نکرد ......

- ساحل خیلی دلم میخواد زود تر بهم محرم بشیم من قبل از عقدمون باید یه سر برم اون ور کار هامو انجام بدم دوباره برگردم ....

یهو دلم یه جوری شد من دیگه نمیتونم نبودنش رو تحمل کنم ...نکنه همه ی اون حرف ها دروغ بوده میخواد بره پیش زنش .... اره حتما میخواد بره پیش سوگول جونش .... دیدی دوباره خر شدی ساحل خانم معنی نداره اون دوباره برگرده حتما کاری مهمی داره .....

- به جهنم هر جای میخوای برو .... اصلا برام مهم نیست ....

چشم هاش از تعجب اندازه ی گردو شد .......

با لکنت گفت :

- ساحل مگه من چی بهم گفتم این طوری جواب میدم ....

از جام بلند شدم رفتم پایین ...

اگه بره دیگه برنگرده من چی کار کنم ......

من تحمل هیچی رو دیگه ندارم

موقع ی شام اصلا محالش نکردم اونم اخم کرده بود .... دختر منطقی ای بودم ولی اخه مگه میشه ادم الکی بره ..... مگه تازه نیومده بود ؟

موقع ی رفتنشون سعی کردم اصلا با ارمان روبه رو نشدم حتما ازش خداحافظی هم نکردم ....

بذار ادب بشه بچه پرو .....

با خودم گفتم : اخه ساحل روانی مگه اون چی بهت گفت که تو اینطوری باهاش رفتار میکنی .....

روی تخت داشتم به این اتفاق ها فکر میکردم که صدای اسمس موبایلم بلند شد .....

- من نمیدونم تو چرا این رفتار ها رو میکنی ولی فردا ساعت 8 صبح میام دنبالت بریم ازمایشگاه ......

دلم نیومد جوابش رو بدم فقط نوشتم

- باشه ......
با هزار تا فکر های مختلف خوابم برد...........


با خیال راحت خوابیدم به امید اینکه بازم فردا ارمان رو میبینم ...

با صدای ساعتی که گذاشته بودم از خواب بیدار شدم

با ذوق و شوق بلند شدم که حاضربشم داشتم از خوش حالی ذوق مرگ میشدم خدا یعنی واقعا قراره دو تایی بریم بیرون ......

یاد سوزن ازمایشگاه افتادم حالا من از سوزن میترسم چی کار کنم

یه مانتوی شیک مشکی پوشیدم با یه شال قهوه ای طرح دار .....

یه ارایش کمرنگ هم کردم که زیاد تو ذوق نزنه ....

کیفم رو برداشتم رفتم پایین .....

تو پله ها یادم افتاد که من دیشب با هاش قهر کردم ......

مامان تو اشپزخونه داشت چای میخورد بابا هم مثل هر روز داشت ورزش میکرد .....

بهشون سلام کردم .....

- مامان ارمان الان میاد دنبالم بریم بیرون ؟

بابا خندید ....

- الان هشت صبح میخواید برید بیرون ؟

- نه اول میخوایم بریم ازمایشگاه بعدش هم بریم بیرون .....

مامان سریع دو تا لقمه درست کرد داد دستم

- بیا بعد از ازمایشت بخور باشه دلت ضعف نره این رو هم بده ارمان ....

- باشه مامان گلم کاری نداری ؟

از بابا هم خداحافظی کردم رفتم بیرون ارمان خیلی ان تایم بود پس حتما الان رسیده .....

کفش هامو پوشیدم رفت دم در بله اقا رسیده سرش روی فرمون بود من رو ندید .....

در رو باز کردم سوار ماشین شدم ....

یه متر پرید .....

- سلام تو کی اومدی ؟

کیفم رو پرت کردم پشت ....

- همین الان اومدم ....

- خوبی عزیزم ؟

طوری باهام حرف زد که یعنی اصلا هیچ اتفاقی نیفتاده .....

سرسنگین جوابش رو دادم ......

ماشین رو خاموش کرد کمربندش رو باز کرد کامل برگشت به طرف من

- ساحل میشه بگی دلیل این رفتار هات چیه ؟

سرم رو انداختم پایین .....

- کدوم رفتار ها ؟

صورتم رو اورد بالا ....

- وقتی باهات حرف میزنم به من نگاه کن ......

زل زدم تو چشم های خوش رنگش

- چرا دیشب یه دفعه اینطوری شدی چرا الان ان قدر سر سنگینی هان بگو تا بدونم ؟

مثل بچه ها زدم زیر گریه .....

- من نمیخوام بری ؟

- تو فقط به خاطر همین موضوع از دیشب اینجوری هستی ؟

- اره .....

اشک هامو پاک کرد

- دیگه نبینم گریه کنی ها خیله خوب با هم میریم

مغزم سوت کشید با هم میریم .....

- من نمیخوام تو بری تو میگی با هم بریم واقعا که ؟

- اخه عزیز دلم من کلی کار دارم اونجا ؛ باید برم انجامش بدم که میخوام برای همیشه بیام ایران تو فکر میکنی من اگه برم دیگه هیچ وقت برنمیگردم

- اره من میدونم تو اگه بری دیگه برنمیگردی .....

- این چه حرفیه اخه مگه من روانیم که تو رو ول کنم تو عشق من زندگیه منی اون وقت ولت کنم ......

با حرف هایی که زد احساس ارامشی پیدا کردم یه ذره اروم تر شدم ...

- قول میدی زود برگردی ؟

- اره قول مردونه میدم که زود برگردم

قول های ارمان واقعا قول بود .......

- خوب عروسک خانم دیگه بریم ازمایشگاه ؟

- اره بریم ......

حرکت کرد به طرف ازمایشگاه .

تمام مدت دستم تو دستش بود با این که نامحرم بود ولی نمیدونم چرا احساس گناه نمیکردم چون میدونستم دیگه اخرش برای خودمه ....

ولی تو ماشین بهش شرط کردم که همین یه دفعه باشه ......

ازمایشگاه خیلی شلوغ بود یعنی این همه ادم اومدن ازمایش بدن ...

روی صندلی نشستم ارمان رفت پذیرش تا کاری ازمایش رو انجام بده

به دور و اطراف نگاه کردم چه ادم ها های مختلفی اینجا بودن یکی فقیر یکی پولدار .....

ارمان بعد چند دقیقه اومد کنارم نشست .....

- ارمان یه چیزی بگم ......

- اره عزیزم بگو .....

- من از سرنگ ازامایشگاه میترسم ....

خندید بغل دستیمون چپ چپ نگاهش کرد

- کوفت به چی میخندی ؟

- واقعا میترسی ؟

- اره اون دفعه از ترس غش کردم رفتم زیر سرم .....

متعجب نگاهم کرد

- جدی میگی یعنی در این حد نگران نباش یه دفعه نمیذارم حتی یه ذره هم حالت بد بشه میام خودم بالای سرت ....

کاش ارمان همیشه ان قدر مهربون بمونه .....

نوبتمون که شد با هم رفتیم داخل ...

دستم ها از ترس یخ کرده بود میدونستم الان رنگم هم شد مثل دیوار

ارمان زیر گوشم گفت :

- ساحل برای چی میترسی اخه من کنارتم

پرستار رو به دو تامون گفت :

- خانم شما بیا پیشم من نامزدتون هم باید بره اون اتاق ...

ارمان دستم رو گرفت :

- من میخوام کنار خانمم باشه یه ذره استرس داره بعد از ازمایشش من میرم اون اتاق ....

پرستاره دو دل بود ولی قبول کرد که ارمان کنارم باشه .....

نشستم روی صندلی استینم رو داد بالا .....

ارمان کنارم ایستاد اروم زیر گوشم گفت :

- نترسی ها بهم قول میدم هیچی حس نکنی ....

اخه چرا دروغ میگی اقا ارمان مگه میشه ادم حس نکنه .....

پرستار سرنگ رو اورد طرفم یه چیزی محمکی به دستم بست تا رگش پیدا بشه ....

وقتی سرنگ رو وارد رگم کرد میخواستم جیغ بزنم که ارمان اروم صورتم رو برگردوند به ظرف خودش که نگاه نکنم .... تا به خودم بیام تموم شده بود .....

- پاشو عزیزم تموم شد این پنبه رو هم بذار روی دستت تا خونش بند بیاد ......

خدا یا شرکت ابروریزی نکردم جلوی ارمان پرستار رفت بیرون ....

- دیدی درد نداشت ؟

لبخندی زدم ......

- من میرم ازمایشم رو بدم تو همین جا بمون باشه فکر کنم یه ذره طول بکشه ......

ارمان رفت من رفتم تو ی همون سالن که انتظار نشستم تا بیاد ......

دستم هنوز هم داشت خون می یومد ......

رفتم یه پنبه ی دیگه گرفتم گذاشتم روش .....

یه یک ربعی منتظر ارمان موندم تا اومدم ......

تا ارنج پیرهن مردونه اش رو داده بود بالا چه قدر این تیپی هم بهش میاد

- ببخشید یه ذره طول کشی بریم ساحل جان ؟

- بریم ......

سوار ماشین شدیم کمربند خودش و من رو بست ...

- خانم کجا بریم ؟

- نمیدونم هر جا دوست داری

ساعت رو نگاه کردم ساعت 5/9 بود .....

-نه دیگه تو بگو هر جا دوست داری بریم ؟

یه ذره فکر کردم دلم میخواست برم پاساژ هر وقت که میخواستم برم یا تنها میرفتم یا با مریم ولی الان دوست داشتم که با ارمان برم .....

- بریم پاساژ؟

- بریم کدوم پاساژ؟

- اون پاساژ قبلیه که قبل از رفتنت با هم رفتیم .....

شیطون خندید

- همون پاساژی که من برای سوگل پیرهن مشکیه رو گرفتم

ای که چه قدر من اون روز حرص خوردم یاد اون موقع می افتم تمام بدنم میلرزه .....

- کوفت خنده داره اره همون پاساژ .....

یه اهنگ با حال گذاشت خودشم شروع کرد به خوندنش ......

جلوی یه مغازه نگه داشت رفت دو تا پلاستیک پر خوراکی خرید ....

وقتی برگشت بهش گفتم:

- وای چه خبره چرا ان قدر خوراکی خریدی ؟

یه اب میوه با یه کیک باز کرد داد دستم ....

- بیا این رو اول بخور بعدش اگه خواستی میتونی اون چیبس و پفک ها رو هم بازی کنی .... چون معده ات خالیه گفتم .......

چه قدر از این که به فکرم بود خوش حال بودم ؛ باز برای خودش هیچی نخریده بود

- ارمان خودت چی ؟

- من نمیخورم عزیزم تو بخور ......

دلم نمی یومد من بخورم اون نگاه کنه قبل از این که دهنی کنم بهش تعارف کردم .....

- بیا ارمان یه ذره بخور میدونم تو دهنی دوست نداری اول بهت تعارف کردم .....

- کی گفته من دوست ندارم تو بخور اخرش من میخورم ....

وا این که هیچ وقت دوست داشت دهنی کسی رو بخوره چرا یک دفعه ان قدر فرق کرده بود ......

یک ذره از ابمیوه خوردم دادم به ارمان اونم بدون هیچ حرفی با نی دهنیم ابمیوه رو خورد

- ارمان تو که قبلا دوست نداشتی دهنیه کسی رو بخوری ؟

- قبلا فرق داشت ولی الان فقط دوست داری چیزی رو بخورم که قبلش از اون خورده بودی ....

مثل پسر های دیگه بلد نبود احساسی حرف بزنه باید به اخلاقش عادت میکردم 5 ساعت بد اخلاق بود 5 دقیقه خوش اخلاق ....

ای ساحل خانم تو عاشق همین بد اخلاقیش و مغرور بودنش شدی

ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد پیاده شدیم ......

چه قدر اون دفعه که با هاش اومدم غمگین بود ولی الان خدا رو هزار بار شکر میکنم که قرار مرد زندگیم باشه ...

با هم سوار اسانسور شدیم رفتیم طبقه ی بالا .......

بدون این که به من بگه و از من مشورت بخواد دستم رو کشید به طرف یه مانتو فروشی ......

- کجا داری میری ؟

- میخوام امروز برات کلی چیزی بخرم پس لطفا هر چیزی رو که دوست داری انتخاب کن .....

دو سه ساعتی تو پاساژ بودیم به پلاستیک های تو دستم نگاه کردم

دیوانه چه قدر چیزی خریده بود اصلا توجه نمیکرد که به احتیاج دارم یا نه فقط میخرید .....

5 تا پلاستیک بزرگ دست من ......

شش هفتام دست ارمان بود همه ی خرید ها رو برای من کرده بود

یادم باشه قبل از رفتنش بیام براش چیزی بخرم .....

- ارمان من گرسنه امه .....

- جدی میگی چرا پس زود تر نگفتی الان زود نیست بریم نهار بخوریم

سرم رو تکون دادم که یعنی نمیدونم .....

یه لبخند خوشگل زد

- یعنی این که بریم دیگه اره شکمو چه زود گرسنه ات شد .....

کیفم رو زد به شکمش .....

- خودت شکو هستی من به این لاغری ....

- بهت گفته بودم من زن توپول دوست داری ها از مالزی که برگشتم باید توپول شده باشی ها ....

با حالت نازی گفتم :

- نمیخوام .......

بعد از این که نهار خوردیم من رو برد خونه هر چی بهش اصرار کردم که بیاد تو نیومد انگار از مامان و بابا خجالت میکشید ......
ازش پرسیدم جواب ازمایش رو کی میدن گفت دو سه روز دیگه ....

روی تخت دراز کشیده بودم داشتم رمان میخوندم ولی تمام حواسم به جواب ازمایش بود امروز قرار بود ارمان بره جواب رو بگیره ، نمیدونم چرا ان قدر استرس گرفته بودم .....

به ساعت نگاه کردم

یعنی الان رفته ارمایش رو بگیره یا نه؟؟؟؟؟

چرا پس نمیاد نکنه جواب ازمایشمون مشکل داره ؛ خدایا خودت کمک کن ....

هر چی به گوشیش زنگ زدم خاموش بود .....

دوباره دراز کشیدم روی تخت زل زدم به سقف ......

صدای زنگ خونه اومد سریع بلند شدم از پشت پنجره دیدم ارمانه ....

لباس هام خوب بود یه شال انداختم سرم ...

منتظر موندم تا بیاد بالا قرار بود ازمایش رو بگیره سریع بیاد بالا ....

بعد از چند دقیقه اومد تو اتاق ......

لباس هاش بهم ریخته بود یه اخم کوچلو هم روی پیشونیش بود ....

نا خودگاه ذهنم رفت طرف ازمایش دیدی گفتم ساحل خانم حتما ازمایشمون مشکل داره

پیرهنش از تو شلوارش زده بود بیرون موهاش بهم ریخته بود

- ارمان چه شده ؟ جواب ازمایش رو گرفتی ......

سرش رو تکون داد چند تا صلوات تو دلم فرستادم .....

- خوب جواب ها چی بود ؟

دستش رو کرد تو جیبش کلافه به نظر میرسید

- ده بگو دیگه کشتی من رو ؟

- ساحل من و تو نمیتونیم هرگز ....... هرگز ..... هرگز ....

عرق سرد روی پیشونیم رو پاک کرد دل و رودم از ترس داشت مییومد بالا ....

نشستم روی تخت ...

- هرگز چی ؟ تروخدا حرف بزن دارم میمیرم .....

- ساحل میدونم الانه شوکه زده میشی اما ما دیگه نمیتونیم هرگز

باز به این جاش که رسید سکوت کرد شیطونه میگه خودم برگه های ازمایش رو از تو جیبش در بیارم ......

- نصفه جونم کردی بگو دیگه ؟

یه خنده ی قشنگی اومد روی صورتش ...

- من و تو دیگه هر گز نمتونیم از هم جدا بمونیم چون جواب ازمایش ها هیچ مشکلی نداشت ....

اومد جلو خودش رو انداخت روم که بغلم کنه از روی تخت جا خالی دادم اونم محکم افتاد روی تخت ....
بیچاره از این سرعت عمل من تعجب کرد فکر کردی من میذارم تو قبل از محرم شدنمون به من دست بزنی بچه پرو ....


دستم رو گذاشتم روی قبلم

- خیلی مسخره هستی ارمان نمیگی سکته میکنم .....

با ژ ست خاصی گفت:

- قشنگ فیلم بازی کردم نه ؟؟؟؟

وای خدا ممنونم ازت نمیدونم چه جوری شکر کنم .....

- مسخره همه رو فیلم بازی کردی صبر کن اقا ارمان به منم میرسه

با خوش حالی گفت :

- وای ساحل من و تو میتونیم ازدواج کنیم نمیدونی از خوش حالی چه اتفاقی افتاد تصادف کردم

دستم رو محکم زد گذاشتم روی گونه ام

- خاک بر سرم تصادف کرردی ؟ با چی ؟ پس بگو برای چی لباس هات ان قدر داغونه ....

- اره از خوش حالی زدم به یه ماشینه اونم شروع کرد به دعوا کردن با من حالا بگوجالبش کجا بود ؟

پسره ی روانی تصاذف کرده اون وقت میگه جالبه .....

با هیجان گفت :

- وقتی تصادف کردم اصلا به اون شخصی که زدم نگاه نکردم تمام حواسم به تو بود که چه جوری این خبر رو بهت بدم از ماشین پیاده شدم بگو اون شخصی که بهش زدم کی بود ؟

ان قدر با مزه و هیجان تعریف میکرد که تمام عصبانیتم رو فراموش کردم

- نمیدونم کی بود ؟ نمیتونم حدس بزنم


- اون پسره ی سر امتحان من که تو داشتی از روش تقلب میکردی یادته ؟

یه ذره فکر کردم اهان همون رو میگه که داشتم تقلب میکردم یه دفعه دیدم بالای سرمه ..

- ارمان یادمه اون خوشگله چشم هاش رنگی بود ....

اخم کرد

- بله بله نشنیدم چی گفتی ؟

هیچی به خودم ادرس دادم که بفهمی شناختمش .....

- خلاصه من رو دید شروع کرد به احوال پرسی کردن یادش رفت به پلیس زنگ بزنه من دیدم یارو هی استاد استاد میکنه گفتم ببخشید من دانشگاه کلاس دارم زود فرار کردم اومدم پیش تو .....

- پس چرا لباس هات ان قدر داغونه ....

- خودم از قصد اینطوری کردم تو بترسی ....

متکا رو برداشتم محکم زدم تو صورتش

- صبر کن دارم برات اقا ارمان .....

بلند شد از جاش .....

- وای ساحل دلم میخواد برام یه کامیون بچه بیاری ؟

سرم رو انداختم پایین نمیدونم چرا ان قدر ازش خجالت میکشیدم

- اخی پیشو کوچلو خجالت کشیدی باید اون موقع ای خجالت بکشی که خواستیم با هم .....

نذاشتم ادامه ی حرفش رو بزنه متکا رو پرت کردم طرفش ....

- چه قدر تو بی ادبی ارمان

- بی ادبی از خودتونه همسر عزیزم ....

- لوس

- خوب دیگه من بر م بلیط گرفتم برای پس فردا ..... باید کار هامو انجام بدم ....


ناراحت شدم چه جوری دوریش رو تحمل کنم .....

- یعنی پس فردا میخوای بری ؟

- اره عزیزم ولی زود برمیگردم بلیط برگشتم رو برای یه هفته ی دیگه گرفتم .... راستی ساحل من و تو قبل از رفتنمون باید محرم بشیم ....؟

چشم هام گرد شد .......

محرم بشیم ؟ خوب این چه کاریه بعد از اومدنش عقد میکنیم دیگه 
هر چی سعی کردم از تصمیمش منصرفش کنم قبول نمیکرد من نمیدونم چه معنی میده حالا قبل از رفتش محرم بشیم .....

- ارمان من نمیدونم تو چرا این تصمیم رو گرفتی خوب این چه کاریه بعد از این که تو اومدی جشن عروسی میگیریم دیگه .....

با صدای بلندی گفت :

- نوچ نمیشه من همین الان میرم با عمو صبحت میکنم بعد از ظهر بریم عقد کنیم .....

- ارمان چرا حالیت نیست میگم بعد از اومدنت عقد میکنیم دیگه ....

دست هاش گذاشت روی صورتش با همون حالت گفت :

- ساحل من دیگه تو رو به چشم خواهر نمیبینم میخوام موقعه ی رفتن ازت خداحافظی کنم بعدش تو دوست داری گناه کنیم ؟

این رو که راست میگفت ما نامحرم بودیم پس گناه میکنیم با عشق به همه دیگه نگاه میکنیم .....

- نه دوست ندارم گناه کنم ....

- خیلیه خوب صبر کن من برم با عمو صبحت کنم برمیگردم باشه ...

از سر ناچاری قبول کردم از یه طرفی از بابا و مامان خجالت میکشیدم نره بگه ساحلم هم موافقه ....

لباس هاشو مرتب کرد شونه ی منم برداشت موهام رو صاف کرد

یه لبخندی به من زد رفت پایین ....

ای خدا بگم ارمان چی کارت کنه که برای ادم ابرو نمیذاری خوب یه چند روز صبر کن دیگه ....

داشتم به این فکر میکردم که چرا ان قدر ارمان عجله داره .....

بعد از چند دقیقه اومد بالا .....

- بفرما عمو هم راضی شد بعد از ظهر میام دنبالت که بریم ....

- نه دیگه تو نیا من خودم با مامان و بابا میام فقط کجا بیایم ؟

- نمیدونم میخوایید بیاد خونه ی ما به عاقد هم میگم بیاد اونجا .....

ای خدا من که هنوز لباس نخریده بودم هیچ کاری هم که انجام ندادم ....


- ارمان من که لباس نخریدم ؟

- عزیزم لباس میخوای چی کار کنی اخه بذار هر وقت خواستیم عروسی بگیریم یه دفعه بگیر ساحل یه ذره درک کن تحملم دیگه تموم شده من یه پسرم نمیتونم خودم رو کنترل کنم تو هم که ماشالله میگی تا محرم نشدیم حق نداری به من دست بزنی .....

خدا به داد من برسه که محرم بشیم میخواد من رو بکشه ....

- خیله خوب بابا ساعتش رو برام اسمس کنم باشه ....

کلید ماشین رو از روی تخت برداشت

- کاری نداری گلم ان شالله بعد ار ظهر که محرم شدیم حسابی به خدمت میرسم ....

- بچه پرو برو زود تر به زن عمو زنگ بزن بیچاره الان سکته میکنه ....

نمیدونستم به کدوم کار باید برسم برم حموم یا ارایشگاه ...

مامان رو صدا کردم تا اون یه ذره بهم کمک کنه

در زد اومد تو

چشم هاش پر اشک بود

- اوا مامان چی شده ؟

اشک هاشو پاک کرد

- وای ساحل یعنی تو ان قدر بزرگ شدی که میخوای عروس بشی .ای خدا

ای باباهمچین گریه کرد گفتم کی مرده

رفتم بغلش

- مامان خوشگلم خودت همیشه میگفتی دوست دارم زود عروس بشی

- اره عزیزم گریه ی خوش حالیه خوب حالا الان چی کار داری که برات انجام بدم ؟

- مامان لباس هامو اماده میکنی من برم حموم زود بیام بعدش برم ارایشگاه ...

- مگه میخوادید جشن بگیرد یا خبریه ؟

- نه بابا نمیدونم چرا این ارمان یه دفعه گیر داد باید عقد کنیم هیچ خبری نیست میخوام برم ارایشگاه ابرو ها رو یه ذره تمیز کنم مهون هم ندارن فقط خودمونیم

- باشه مادر پس برو زود تر حموم ...

یه نیم ساعتی تو حموم بودم حوله رو پیچیدم دور خودم سریع اومدم بیرون بیچاره مامان همه ی لباس هامو اماده کرده بود لباس هامو که پوشیدم رفتم پایین .....

مامان تو اشپزخونه بود

- مامان دستت در نکنه مانتو و لباس هامو اماده کردی ؟

- خواهش میکنم گلم الان به دریا هم خبر دادم که بعد از ظهر برن خونه ی زن عموت

- باشه مامانی کاری نداری من رفتم ؟

- خودت میری ؟

- اره کارم که تموم شد میام خونه که همه با هم بریم

سریع حرکت کردم به طرف ارایش مورد نظرم حالا خدا کنه وقت داشته باشه .....

این ارمان با این تصمیم های سریعش همه رو به دردسر میندازه ....

خدا رو شکر ارایشگاه زیاد شلوغ نبود

ابرو هام رو برداشت بهش گفتم هم یه ذره نازک تر کنه هم رنگش کنه که قیافه ام هم عوض بشه ....

بعد از ابرو نوبت به اصلاح صورتم رسید .....

هر دفعه سر این اصلاح اشک من در میومد .... کارش که تموم شد به صورتم نگاه کردم چه قدر رنگم باز شد ..... یعنی من ان قدر مو داشتم خودم خبر نداشتم

موهام رو هم یه مدل ساده ولی شیک درست کرد

- عزیزم لباست چه رنگیه که من همون رنگ ارایشت کنم

وای حالا لباس چی بپوشم

ولش کن حالا یه چیزی میپوشم دیگه

- نمیدونم خانم یه جوری ارایش کنید که به همه رنگ لباس بیاد ....

بیچاره خیلی روی صورتم کار کرد تا اون ارایشی رو که من دوست داشته باشم از اب در بیاد .....

کارم که تموم شد پول ارایشگاه رو حساب کردم اومدم بیرون موبایلم زنگ خورد

- جانم ؟

- سلام خانومی خوبی ؟ کجایی ؟

- مرسی خوبم ارایشگاه بودم

- اه میخوای بیام دنبالت ؟

- نه خودم ماشین دارم تو کجایی ؟

- من طلا فروشیم اومدم با اجازتون حلقه بخرم

خوبه فکر همچی رو هم کرده

- دست شما درد نکنه اقا ارمان راستی عاقد ساعت چند میاد ؟

- بهش گفتم ساعت 7 خونه امون باشه

به ساعتم نگاه کردم ساعت 5 بعد ار ظهر بود

- باشه پس من تا ساعت 6 میام

- باشه وای ساحل دعا کن کار هام تموم بشه من برم خونه دوش بگیرم

خندیدم

- اشکال نداره کثیفت هم خوشگله

- اه نه بابا نمیدونستم نمیخوام میخوام وقتی زنم بوسم کرد تمیز باشم

گر گرفتم هنوز محرم نشدیم شروع کرده ....

- باز بی ادب شدی کاری نداری ؟

- نه خانم خجالتی زود بیای ها

- باشه بای بای .....

پیش به سوی خونه .....

باورم نمیشد قرار تا یکی دو ساعت دیگه زن شرعی و قانونیه ارمان بشم


وقتی رسیدم خونه مامان و بابا جاضر نشسته بودن روی صندلی .....
مامان تا منو دید دوباره مثل صبح زد زیر گریه ، ای بابا من و ارمان که نمیخوایم بریم سر خونه و زندگیمون
بابا اومد جلو پیشونیم رو بوس کرد
- ماشالله چه خوشگل شدی دخترم ؟
- مرسی بابا جون شما حاضر شدید ؟
- اره دیگه دیر میشه ها
نیم ساعت مونده بود به 6 سریع رفتم بالا ....
سرم رو کردم تو کمدم تا یه چیز خوب برای امشب پیدا کنم چه چیزی میخواستم که نه باز رسمی باشه نه زیاد معمولی ....
مشغول پیدا کردن لباس بودم که دریا به گوشیم زنگ زد
موبایل رو بردم طرف گوشم ولی حواسم به لباس هام بود
- جانم دریا ؟
صدای سر و صدا میومد
- الو ساحل سلام خوبی /؟
- سلام دریا جان مرسی کجایی ؟
- من خیابونم اومدم برای خودم لباس بگیرم یه پیرهن خیلی خوشگل دیدم برای تو میخواستم ببینم برات بگیرم یا نه ؟
وای کاش از خدا چیز بهتری میخواستم با ذوق گفتم :
- وای اره تروخدا بگیر از اون موقع سرم تو کمده چیزی مناسبی برای امشب پیدا نکردم
- باشه پس من الان میرم میارم خونه ی عمو تو زود تر بیا تا قبلا از مراسم بپوشی
- باشه باشه اومدم فقط سایزم رو درست بگیری ها نمیخوام زیاد گشاد باشه
- باشه عزیزم فعلا کاری نداری ؟
- نه بای
ای خدا شکرت ه داره کار هام یکی یکی جور میشه
ان قدر ذوق زده شدم یادم رفت بپرسم لباس چه رنگیه که کفش با خودم ببرم
خدا کنه لختی نباشه که اصلا نمیشه جلوی این ارمان لباس ناجور پوشید
یه ذره رژم رو پرنگ تر کردم بقیه ی ارایشم سر جاش بود؛ یه مانتوی شیک قهوه ای پوشیدم که سر استینش هاش طلایی بود
کوتاه بود ولی خیلی خوشگل بود ان شالله که ارمان یه امشب رو غیرت بازی در نیاره یه شال طلایی هم انداختم روی سرم شل انداختم تا موهام خراب نشه ......
ست گردنبد و گوشواره ها رو هم انداختم ....
دو تا کفش پاشنه بلند برداشتم گذاشتم تو کیفم یکیشون مشکی بود یکیشون طلایی حالا هر کدوم که به لباسم خورد اون رو میپوشم ....
سرم تو کیفم بود که صدای در اومد
- بفرمایید
فکر کردم مامان بود ولی نه صبری خانم بود ای جونم چه تیپ فشنی زده بود
یه مانتوی سرمه ای گشاد پوشیده بود با یه شال کمرنگ ابی .....
- اجازه هست دخترم ؟
- بله وای صبری خانم چه خوشگل شدید
- بله پس چی فکر کردی عقد دخترمه
رفتم جلو صورتش رو بوس کرد
- وای مادر رژت پاک شد
- عیبی نداره دوباره میزنم جانم با من کاری داشتید ؟
- اره میشه یه ذره ارایشم کنی ؟
خنده ام گرفت ولی خودم رو کنترل کردم که یه وقت ناراحت نشه
- بیاید بشینید روی تخت الان یه ارایش خوشمل میکنمتون .....
اول یه ذره کرم پودر زدم روی صورتش ..... سفید که شد شروع کردم به ارایش کردن یه خط چشم نازک براش کشیدم
ریمل و رژ گونه و در اخر هم یه رژ قرمز براش زدم ؛ حسابی قیافه اش تغیر کرد
- صبری خانم فکر کنم امشب ارمان من رو با شما اشتباه بگیره
- راستی میگی مادر یعنی ان قدر مثل تو خوشگل شدم
- اوهوم خیلی خوشگل شدید
لپم رو بوس کرد رفت پایین چه قدر به این پیر زن مهربون مدیون بودم
لوازم ارایش رو جمع کردم گذاشتم کیفم ...
دوربین عکاسیم رو هم گذاشتم هر چند ارمان خودش چند تا دوربین داشت ولی حالا ضرر که نمیکنم چند تا هم با دوربین خودم عکس بگیرم
شالم رو صاف کردم رفتم پایین
مامان چادرش رو انداخت روی صورتش
- ماشالله ماشالله فکر کنم امشب ارمان نتونه دیگه خودش رو کنترل کنه از بس که جیگر شدی
- اه مامان از این حرف ها جلوش نزنی ها
سوار ماشین شدیم من و صبری خانم پشت نشستیم مامان هم جلو نشست
بابا یه اهنگ شاد گذاشت
صبری خانم هم شروع کرد دست زدن انگار داشتن عروس دهاتی میبردن
خنده ام گرفت
- بابا یه ذره اهنگ رو کم کن داره نگاهون میکنند
- خوب دخترم نگاه کنن ولشون کن
رسیدم دم خونه ی عمو این ها .....
- خوب خانم ها شما زود تر برید تا من ماشین رو پارک کنم
کفش هام از پام در اوردم رفتم تو
زن عمو تا من رو دید پرید بغلم
- الهی ساحلم خیلی ناز شدی ؟ خوش اومدی عروس گلم
با مامان و صبری خانم هم روبوسی کرد از دریا خبری نبود انگار هنوز نرسیده بودن
دور و اطراف رو نگاه کردم ارمان رو ندیدم
با خجالت گفتم :
- زن عمو ارمان نیومده ؟
- همین الان پیش چای شما اومد نفهمید چه جوری رفت تو حموم هر چی بهش میگم تمیزی میگه نه ؟
یاد حرفش افتادم کله خراب حتما باید حرف حرف خودش باشه
زن عمو با قیافه ی با مزه ای گفت :
- وای ساحل جان یه زحمتی برات دارم
- چی هر چی باشه انجام میدم
- ارمان به من گفت لباس هاش اماده کنم ببرم دم حموم بهش بدم ولی من وقت نکردم میشه تو این کار رو بکنی ....
-اخه من نمیدونم لباس هاش کجاست ؟
- تو اتاقشه عزیزم بری پیدا میکنی ....
مامان و صبری خانم ریز ریز خندیدند ای بابا هر چی کار سخته میدن به من بد بخت
خوب زن عمو اون همین طورش خطر ناکه چه برسه به این که تو حموم هم باشه
رفتم بالا تو اتاق درش رو باز کردم وارد شدم
چشمم افتاد به دیوار یه عکس بزرگ از من زده بود تو اتاقش ... این عکس رو کی از من گرفته بود که خودم نفهمیده بودم هر چی فکر کردم چیزی یادم نیومد....
کت و شلوارش روی تخت بود خوب پس من قراره چه لباسی ببرم ...
یه دفعه یادم افتاد پس بگو چرا مامان و صبری خانم داشتند میخندیدند ...
حالا من از کجا بدونم لباس های زیرش کجاست
یکی یکی در کمد ها رو باز کردم ولی نبود از زن عمو هم رو.م نمیشد برم پبرسم
چون در اتاق باز بود صدای ارمان رو شنیدم که گفت :
- مامان پس این لباس های من چی شد ؟ بدو بابا الان ساحل میرسه من هنوز تو حموم .....
خوب حالا صداش بره پایین ابروی من بره ......
یه کمد بیشتر نبود احتمال دادم که باید هون کمد باشه ...
اخش بله همینه ببین تروخدا مثل دختر ها چه جوری لباس هاش رو چیده .....
خوب دختر نشد مگر نه کلی ست خوشگل میچید تو کمدش ....
یه دونه از لباس زیر هاش برداشتم گذاشتم لای حوله یه تیشرت هم برداشتم که قبلا از این که پیرهنش رو بپوشه تنش کنه پیرهن اصلیش خیس نشه ......
با ترس در حموم رو زدم .....
بدون این که بیاد بیرون از همون جا گفت :
- وای مامان چه قدر دیر اوردی بیارش تو .....
همین کم مونده ببرمش تو یه ذره سرم رو بردم تو انگار یه در دیگه تو بود پی بگو چرا میگه بیارش تو،،،، ببین ساحل خانم چه قدر زود قضاوت کردی
رفتم تو چه حموم خوشگلی داشتند بوی انواع شامپو ها میومد در زدم
- صبرکن مامان یه لحظه اومدم
شیر اب رو بست چون صدای اب کاملا قطع شد
قلبم تند تند میزد نکنه لخت بیاد بیرون عجب غلطی کردم اومدم ها کاش همون خود زن عمو می یومد .....
تو فکر بودم که یه دفعه دستش اورد بیرون
- مامان حوله ام رو بده .....
حوله رو دادم بهش الان من رو ببینه سکته میکنه حتما از خوش حالی
- مامان گلم چرا ان قدر لباس ها رو اوردی الان ساحل میاد من هنوز حاضر نشدم
چون جوابی نشنید دوباره گفت :
- وا مامان لال شدی خدای نکرده
سایه اش رو میدیم که داشت موهاش رو خشک میکرد
دوباره دستش رو دراز کرد .....
- مامان لباس هام رو هم بده ....
بهش دادم ولی انگار پشیمون شد
- بذار بیام همون بیرون بپوشم
اومد بیرون تا چشمش به من افتاد همه ی لباس ها از دستش افتاد زمین خیس شد
با لکنت گفت :
- تو تو اینجا چی کار میکنی ؟ کی اومدی ؟
یقه ی حوله رو باز گذاشته بود حواسم پرت شد ....
سرم رو انداختم پایین
با دست خیس صورتم رو اورد بالا
- تو نمیگی این طوری میای جلوی من کار دستت میدم ....
منظورش قیافه ام بود که عوض شده بود م
- بیا بیرون دیر شد
با شیطونی تموم گفت :
- بفرمایید حموم خوش میگذره ها
تمام تلاشم رو میکردم که به یقه ی بازش نگاه نکنک ولی مگه میشد ...
اونم مثل من خیلی عوض شده بود به قول ما دختر ها صورتش رو 12 تیغ کرده بود ....
- بی ادب
- ان شالله بعد از محرم شدن در خدمتیم
- ارمان بابا بیا بریم الان عاقد میاد من و تو همین جا واستادیم
غش غش خندید
- الان عاقده میگه این ها چه قدر فعالن قبل ار محرم شدنشون با هم رفتم حموم
لپ هام از خجالت قرمز شد
- ارمان ترو خدا الان مامانت میاد بالا زشته فکر های ناجور میکنه
- باشه بابا لپ گلی حالا من چی کنم لباس هام افتاد زمین خیس شد
از بس گیجی دیگه معلوم نیست حواست کجاست
- میگم فکر کنم باید بری یک دونه دیگه از این ها بیاری
به لباس زیرش اشاره کرد بعد با تموم بدجنسی گفت :
- میگم شیطون چه خوش رنگ اوردی میری باز برام بیاری ؟
- گمشو بی ادب من رفتم بیرون حوله تنته که بیا برو خودت بردار ....
مستقیم رفتم پایین صبری خانم و زن عمو داشتند میوه و شیرینی ها رو میچیدند .....
مامان هم روی مبل نشسته بود رفتم مبل روبه روش نشستم
صبری خانم چشمش افتاد به من
- اوا مدار صورتت چرا ان قدر قرمز شده ؟
ای وای اصلا حواسم به قرمزیه صورتم نبود ....
مامان و زن عمو بلند زدن زیر خنده ؛ خدا بگم چی کارت کنه که ابروم رو بردی ارمان .......
بعد از چند دقیقه ارمان از بالا صدام کرد
یا خدا اگه من دیگه پام رو تنها بالا گذاشتم پسریه ی بی حیا ....
خودم رو زدم به اون راه که هیچی نشنیدم ولی ارمان دوباره صدام کرد
مامان با تعجب گفت :
- ساحل گوشات نمیشنوه حنجره ی ارمان پاره شد بس که صدات کرد پاشو ببین چی کارت داره ...
ای خدا عجب بد بختی گیر کردیم ها اگه نمیرفتم خیلی ضایع بود مجبور شدم برم بالا ....
دم اتاقش که رسیدم سرم رو کردم بالا گفتم :
- خدایا خودم رو می سپرم بهت !!!!


با اخم رفتم تو ....
لباس هاش رو پوشیده بود ... خوب حالا خدا رو شکر که لباس هاشو پوشیده
با خنده گفت :
- میای این کراوات رو برام ببندی ؟
- حالا کراوات میخوای چی کار کنی ؟
ابرو هاش رو داد بالا
- میخوام عکس هامون خوشگل بشه
رفتم جلو کروات رو براش بستم نفس هاش که صورتم میخورد یه جوری میشدم سعی میکردم اخم کنم که متوجه نشه
کروات رو کامل بستم اومدم عقب
- حالا اجازه هست من برم پایین
- اه کجا بری هر وقت عاقد اومد با هم میریم راستی چرا مانتوت رو در نمیاری
گفت مانتو یاد لباس افتادم پس چرا دریا نیومد اخه....
- منتظر دریام قرار برام پیرهن بیاره
- خوب پس تا بیاره میای این موهای من رو خشک کنی از موهای خیس بدم میاد
با حالت با مزه ای گفتم :
- مگه خودت دست نداری اقا ارمان .....
با حالت دخترونه ای گفت :
- هیش حتما باز میخوای بگی تو نامحرمی ....
- ارمان بذار برم پایین زشته الان میگن این دو تا چی کار میکنند بالا ....
جدی شد
- خودت میدونی نه مامان من از این حرف ها میزنه نه مامان تو پس بیخودی برای چی نگرانی ؟
- ارمان
- خیلی خوب بابا تسلیم بیا برو پایین ولی وای به حالت اگه بعد از عقد هم بخوای بهانه بیاری .....
اخ جون ازاد راست میگفت حالا بعد از عقد باید چه بهانه بیارم ....
- ما که رفتیم پایین بای بای .....
چشم هاشو درشت کرد
- بذار عقد کنیم یه بای بایی من به تو نشون بدم ....
خندیدم رفتم پایین ......
تو اشپزخونه کلی کار بود بیچاره زن عمو توی این چند ساعت کلی غذا درست کرده بود
تا چشمم افتاد به زن عمو نا خودگاه از ترسم گفت :
- میخواست کرواتش رو درست کنم ....
اومد جلو روی سرم رو بوس کرد
- دخترم قشنگم من که از شما دلیل نخواستم داری میگی ؟
- اخه میترسم شما و مامان فکر کنید ما داشتیم
دیگه ادامه ندادم .....
- عزیزم ما هیچ فکری نمیکنیم بعدشم اصلا میخوام شب اینجا نگهت دارم .....
- ای وای نه ترو خدا زن عمو از این حرف ها جلوی پسرتون نزنید ها دیگه ولم نمیکنه ....
- الهی قربونت برم ....
صدای زنگ اومد خوب خدا رو شکر که بلاخره این دریا خانم هم تشریف اوردن
رفتم تو پذیرایی کنار مامان نشستم دانیال بدو بدو اومد بغلم ....
- سلام خاله چه خوشگل شدی امشب ....
یاد اون اهنگه افتادم
- تو هم خوشگلی شدی گل پسر مامانت کو ؟
- داره با بابام حرف میزنه .....
بعد از چند دقیقه اومد تو فرزاد قیافه ی من رو وقتی دید با صدای بلندی گفت :
- به به عروس خانم گل خوبی خواهر زن جان ؟
- خیلی ممنون شوهر خواهر جان ....
دریا خندید اومد دستم رو گرفت
- بدو که دیر شد بریم لباس رو بپوش ....
- چه رنگیه ؟ چند گرفتی ؟
- طلایی رنگه فکر میکنم به پوستت بیاد .....
از پله ها رفتیم بالا دانیال هم مثل اردک دنبالمون اومد ....
- کدوم اتاق بریم ؟
- نمیدونم
داشتیم تصمیم میگرفتیم که کدوم اتاق بریم ارمان اومد بیرون
- به به سلام دریا خانم خوبی ؟ دانیال عمو خوبی ؟
- اه اه بابا بابا کت و شلوارش رو ببین چه خوشگله ؟
- ما اینیم دیگه دریا خانم راستی چرا تو راهرو ایستادید
دانیال زود تر از من و دریا گفت :
- دنبال اتاق میگردن اخه خاله میخواد لباس خوشگله اش رو بپوشه
چشم های ارمان برق زد
- بفرمایید تو اتاق بنده ......
دریا پلاستیک لباس رو برداشت رفتیم تو اتاق .....
من اومدم تو دریا در رو قفل کرد
ارمان از پشت در گفت :
- اه دریا چرا در رو قفل کردی ؟
- به دلیل زیرا ......
دریا لباس رو از تو پلاستیک در اورد الحق لباس خوشگلی بود ولی حسابی لختی .....
یه لباس طلایی حریر .....
- زود باش لباس هات در بیار بپوش .....
لباس رو گرفتم تو دستم
- دریا دستت درد نکنه ولی خیلی لختیه من روم نمیشه این رو جلوی ارمان بپوشم ....
- هیش بابا در بیار همچین میگی انگار هیچ وقت نمیخواد با این جور لباس ها ببنتت .....
- پس روت رو اون ور کن من مانتوم رو در بیارم پیرهن رو بپوشم .....
لباس رو پوشیدم ولی نتونستم زیبش رو ببندم
- دریا بیا این زیپش رو ببند
برگشتم دهنش همین طور باز موند
- وای چه خوشگله ساحل انگار برای تو دوختن نگاه کن ببین چه سلیقه ای دارم .....
اومد جلو زیپم رو بست .....
رفتم جلوی اینه راست میگفت کیپ تنم بود انگار برای من دوخته بودنش .....
- میگم ها کاش یه چیزی میخریدی برای روش بابا به جون خودم من روم نمیشه بپوشم اخه تو جلوش رو نگاه کن اگر لخت بیام که سنگین ترم ..........
- اه چه قدر غر میزنی به جای تشکر کردنته میدونستم برای همین یه شنل برات گرفتم ......
رفتم جلو دستم رو انداختم دور گردنش
- مرسی خواهر گلم جبران میکنم .....

صدای زنگ اومد از پنجره نگاه کردم عمو با عاقد بود
- وای دریا بدو بیا کمک شنل رو تنم کنم عاقد اومد
صدای کلفت ارمان از پشت در میومد که یه ریز میگفت :
- ساحل بذار منم ببینم
شنل رو پوشیدم موهام رو هم جمع کردم توش .....
دریا موهام رو دوباره تافت زد که باز نشه ....
- موهات چه جالب شده ارایشگر درست کرده
- اره بابا ما که از این هنر ها نداریم ....
بلاخره در رو باز کردیم ارمان و دانیال اومدن تو .....
ارمان وقتی من رودید لب هاش رو پیچوند
- پس چرا شنل تنته من گفتم میخوام ببینم .....
دریا زود تر از من گفت :
- ارمان جان بذار محرم بشید بعد میترسم اگه این جوری ببینیش بپری سه چهار تا بوس ابدار کنی جلوی من و بچم ....
دانیال با اون زبون جالب و بامزه اش گفت :
- مامان چرا عمو ارمان باید خاله رو بوس کنه .....
حالا یکی بیاد جواب این بچه رو بده ....
طرفش جلوش با لباس سختم بود ولی زانو زدم ....
مثل همیشه نمیخواستم ذهنش درگیر بشه
- مگه تو خوشگل میشی من بوست نمیکنم ارمانم چون من خوشگل شدم میخواد بوسم کنه البته بیخود میکنه ......
ارمان اومدجلو از شنلم گرفت
- بله بله چی گفتی .....
دریا دست دانیال رو گرفت
- پسرم الان یه دعوای حسابی میندازی این ها رو ....
رو کرد به من و ارمان گفت :
- ما میریم پایین شما هم زود بیاید ......
ارمان شیشه ی عطرش رو برداشت خالی کرد روی خوش ....
همونعطری رو که من دوست داشتم به قول خودم میریم یه فاز دیگه ....
- بریم ؟
شانلم رو صاف کردم کفش هامو. هم از تو پلاستیک دراوردم پوشیدم .....
با این کفش ها بازم قدم به این ارمان نمیرسه ......
چون دستم ها زیر بود از شنل گرفت دو تایی رفتیم پایین .....
- ارمان این پشت شنل رو بگیر الان با مخ میفتم زمین ها .....
- بیفت یه ذره بخندیم ....
- اه باشه پس من اصلا پشیمون شدم نمیخوام با تو ازدواج کنم .....
- غلط کردم مگه من مردم بذارم تو بیفتی .....
دانیال تا ما رو دید با صدای بلندی گفت :
- عروس داماد اومدن دست بزنید
همه ی نگاه ها برگشت طرف ما از زیر شنل همه چی رو میدیدم ......
زن عمو ته پذیرایی یه میز خوشگل چیده بود دو تایی رفتیم جلو نشستیم روی دو تا صندلی که برامون اماده کرده بودن .....
ارمان به باباش اشاره کرد که عاقد خطبه ی عقد رو جاری کنه ....
تمام مدتی که عاقد داشت خطبه رو میخوند به این فکر میکردم که چه قدر من دیوانه بودم ..... چه قدر اون پنج سال من زن قلابی ارمان رو نفرین کردم ...
با صدای عاقد به خودم اومدم
- عروس خانم باره سومه من دارم میپرسم وکیلم ؟
وای چه گندی زدم عاقد دو بار از من پرسیده بود ولی من فکر بودم اصلا نفهمیدم مهریه ام چی شد
دیگه بیشتر از این نباید معطلشون میکردم ......
- با اجازه ی مادر و پدرم و بزرگ تر ها بله ......
صدای جیغ و سوت گوشم رو کرد خوب حالا تعدادمون کمه اینطوری میکنند
ارمان همون لحظه ای بله رو گفتم دستم رو محکم گرفت ولی چون زیر شنل بود کسی متوجه نشد .....
ارمان همون بار اول جواب عاقد رو داد و با صدای کلفت و قشنگش جواب بله داد ......
کار های خطبه ی عقد که تموم شد عاقده رفت بیرون ......
مامان و بابا اومدن جلو صورت من و ارمان رو بوسیدند بعدش عمو زن عمو ....
دانیال پرید بغلم اروم شنلم رو زد کنار لپم رو بوس کرد
- خاله فردا برام یه دختر خاله میاری .....
ارمان حرف دانیال رو شنید صورتش رو اورد نزدیک من به دانیال گفت
- اره عمو عجی مجی میکنیم یه دختر خاله ی خوشگل تحویلت میدیم ...
صورتم قرمز شد
- ارمان زشته کی میشنوه ....
- خوب بشنون همه همین کار رو میکنند .....
دانیال از دست تو حالا نمیشد این حرف رو نزنی الان دیگه ارمان من رو ول نمیکنه .....
دریا و فرزاد هم اومدن برای ربوسی ....
دریا زیر گوشم گفت :
- مبارک باشه ان شالله امشب دیگه واقعا بزرگ میبشی .....
با اون کفش ها محکم زدم روی پاش ....صدای اخیش بلند شد
فرزاد اومد نزدیکش گفت :
-عزیزم چی شد ؟
دریا اروم گفت :
- هیچی ساحل باز وحشی شد
نزدیکمون که خلوت شد ارمان اومد نزدیک ترم ...
- میشه شنلت رو در بیاری خانمم ؟
چه قدر از این کلمه ی خانمم خوش میومد .....
- نوچ نمیشه
- دیگه برای چی ؟
- خوب مگه نمیبینی عزیزم نامحرم این جاست
به فرزاد اشاره کردم
- پس پاشو بریم بالا .....
ان قدر بلند گفت که همه شنیدن زن عمو اومد نزدیکم
- پاشو دخترم یه سر برید بالا تا موقع ی شام صداتون میکنیم
اروم گفت:
- ارمان میکشمت ابروم رو بردی
- نه زن عمو همین جا خوبه .....
اومد گنار گوشم گفت :
- دیگه به من بگو مادر جون باشه البته اگه قابل بدونی .... پاشو برو بالا این دل پسر من اب شد عکس هاتون هم همون جا بندازید .....
دیگه نمیتونستم روی حرف زن عمو حرف بزنم .....
- چشم مادر جون
ارمان رفت جلو پیشونی مامانش رو بوس کرد
- ایول مامان چه جوری راضیش کردی ؟
با خنده گفت :
- ارمان بفهم زیاده روی کردی یا باعث شدی دخترم ناراحت بشه دیگه نمیذارم بهش دست بزنی ها .....
- چشم قول میدم .....
دستم رو گرفت رفتیم بالا ....
دانیال بدو بدو خودش رو رسوند به من ...
- خاله کجا میری منم بیام ....
اخم های ارمان رفت تو هم
- اره عزیزم میخوام لباسم رو عوض کنم تو هم بیاد ....
چند تا پله رو نرفته بودیم که صدای دریا اومد
- پسرم کجا داری میری ؟
دانیال با شیرین زبونی گفت :
- دارم با خاله میرم تو اتاق عمو ارمان .....
اومد بالا دست دانیال رو گرفت
- پسرم گلم اون ها میخوان برن لباس هاشون رو عوض کنند تو کجا میری ؟
اه حالا یه فرشته ی نجات هم داریم اونم دریا خانم ازمون گرفت
- دریا چی کارش داری بابا ولش کن؟
- یه نگاهی ارمان بکن اخم هاش تو همه برید نامزد بازی تا موقعه ی شام
ارمان با خنده جواب دریا رو داد
- اخ جون بریم بالا ......
به اتاق که رسیدیم من اول واردش شدم بعدش خودش اومد تو در رو هم پشت سرش قفل کرد .....
یا قمر بنی هاشم در رو برای چی قفل کرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟
عین جوجه ای که گیر یه گربه افتاده شروع کردم به لرزیدن ....
ارمان اومد نزدیکم ......


رفتم عقب چسبیدم به تختش .....
- ساحل میشه بگی من شبیه چی هستم که تو ان قدر از من میترسی بابا مگه میخوام چی کارت کنم که رنگت پرید ؟
راست میگفت مگه قرار بود چه اتفاقی بیفته که من میترسیدم اومد کنارم روی تخت نشست .....
- حالا دیگه رسما برای خودم شدی ساحل خانم شیطون ؟
زبونم رو دراوردم بیرون
- کی گفته من شیطونم ؟
- بله راست میگی کی گفته تو شیطونی ولی بعضی اوقات یه ذره شیطون میره تو جلدتت
- ارمان
- جون ارمان لباتو اون طوری نکن که مقدمه ها شروع میشه ها ؟
دستم رو گذاشتم روی لب هام با همون حالت گفتم :
- شما تا بعد از عروسی هیچ مقدمه ای رو انجام نمیدید ......
خندید
- چرا اتفاقا میخوام مقدمه ها رو شروع کنم تا به بعد برسیم به مرحله های جالب .......
- ارمان اذیت کنی میرم پایین ها ؟
- عمرا اگه بذارم بری تو نمیخوای این شنلت رو در بیاری ما لباست رو ببینیم
- نه خیر نمیخوام اون وقت لباسم یا چیز های دیگه ؟
شیطون ابرو هاش رو انداخت بالا وای که دلم میخواست بپرم اون ابرو هاش رو بوس کنم .....
- ایول به ادم با هوش افرین خودت فهمیدی ؟
جوابش رو ندادم رفتم رو به روی اینه ایستادم موهام بهم خورده بود یه ذره صافشون کردم .....
نفس های ارمان به صورتم خورد از اینه دیدمش .....
از پشت بغلم کرد اروم شنل رو از دورم باز کرد .....
یه جوری شدم یه حسی که تا به حال تجربه نکرده بودم این وقت این روز رو پیش بینی نمیکردم که ارمان بخواد بغلم کنه ..... اینم اینجوری ... با این لباسی که تنم بود

زیر گوشم گفت :
- بابا خوشگل چه قدر تو سفیدی من خبر نداشتم .؟؟؟؟...
دستش رو پس زدم ....
- ارمان برو عقب بابا زشته الان یه نفر میاد تو .....
خودش رو بیشتر بهم چسبوند
- عزیزم در قفله خیالت راحته راحت ....
نگاهم به تو اینه افتاد لپم ها شب بود رنگ گوجه ......
ارمان متوجه شد صورتش رو اورد جلو لپم رو محکم بوس کرد .....
از خجالت سرم رو انداختم پایین ....
- ارمان ترو خدا چی کار میکنی ....
با دستش سرم رو اورد بالا ....
- ساحل از چی خجالت میکشی بابا من همون ساحل شیطون خودم رو میخوام میخوای اصلا بد اخلاق بشم تا تو یه ذره شیطونی کنی ؟ یا میخوای برگردم به چند سال پیش بشم استاد بد اخلاق ؟

- نه خیر نمیخوام ...
دستش برو طرف موهام گره های موهام رو باز کرد ...
- چی میکنی ؟ چرا موهام رو باز کنی میخوایم الان عکس بگیریم ؟
- ای وای اصلا حواسم نبود بیا بشین روی تخت خودم درست میکنم
میخواد با این کار هاش سوژه بده دست بقیه که بالا چی کار کردید که موهات باز شده .....
نشستم لب تخت اونم نشست کنارم ...
پشتم رو بهش کردم تا موهام رو درست کنه با ارامش کامل موهام رو درست کرد ...
- تموم شد ؟
دستم رو بردم طرف موهام اره انگار درستش کرد .....
زانو زد جلوم کفش هامو از پام در اورد .....
- چی کار به کار کفش های من داری ؟
- پاهات قرمزه شد
چند دقیقه سکوت شد برگشتم ببینم داره چی کار میکنه که دیدم روی تخت دراز کشیده ....
- بیا پیش من ....
همین کم مونده بیام پیش تو بخوابم ....
- مگه نمیبینی تخت یه نفره است ؟ دو تایی که جا نمیشیم ....
- کم بهونه بیار ساحل خانم خودت میای یا بیام؟
من عاشق این پسر بودم حالا که عشق تو چشم هاش میبینم چرا باید خجالت بکشم ....
با یه دستم لباسم رو گرفتم بالا که بتونم برم روی تخت ......
وقتی دید دارم میرم کنارش چشم هاش شیطون شد ...
دست هاش از هم باز کرد
- بیا بغل عمو .....
با خجالت تمام رفتم با فاصله کنارش دراز کشیدم ...
یه ذره رفت عقب تر که من جا بشم با دستش من کشوند طرف خودش سرم روی قلبش بود ...
قلبش بدجوری تند تند میزد ...خدایا هیچ وقت این قلب رو از من نگیر
با احساس تمام روی سرم رو بوس کرد .....
دوست داشتم منم جواب احساساتش رو بدم ولی خوب خجالت میکشیدم ....
دستش رفت طرف دکمه های پیرهنش ناخوداگاه رفت عقب ....
- چی کار میخوای بکنی ؟
با اخم و تعجب نگاهم کرد .....
- هیچ کاری به خدا چرا اینطوری میکنی ؟
- برای چی میخوای پیرهنت رو در بیاری ؟
با صدای بلندی خندید .... نیشت رو ببند بچه پرو ...
- هیس چته به چی میخندی ؟
با خنده گفت :
- تو فکر کردی من میخوام .......
نذاشتم ادامه ی حرفش رو بزنه ....
- بله همچین فکری کردم اگه پسر بدی بشی میرم پایین ها ....
-دیوانه ی خوشگل میخوام لباسم رو عوض کنم
با تعجب گفتم :
- برای چی لباس هاتو عوض کنی ؟
- همین طوری میخوام لباس اسپرت بپوشم جیگر بشم .....
از ته دل خندیدم خیلی با مزه گفت جیگر ...
- میخوام عکس بگیریم ....
محکم زد تو صورتش ....
- اه باز یادم رفت مگه این لباس و چیز های دیگه ات برای ادم حواس میذاره ....
پسریه ی بی ادب به همه جا هم دید میزنه چند بار به این دریا گفتم این لباسش ناجوره گفت نه .....
- تقصیر خودته ؟برای چی شنل رو باز کردی
- چون زنمی میخواستم ببینمت حالا بلند شو عکس هامون رو بگیریم ....
اول من بلند شدم بعشدم اون رفتم طرف در ....
- کجا میری ؟
- میرم دریا رو صدا کنم بیاد عکس بگیره ...
- نمیخواد صداش کنی من خودم میگیرم ... خر سرم میخوام یه ذره شیطونی کنم ...
اتاقش به قدر بزرگ بود که میشد با ژست های خاصی عکس بگیریم ......
چند تا عکس خوشگل از من گرفت ؛ منم ازش چند تا ازش عکس گرفتم سر هر عکسی ان قدر دلقک بازی در میاورد که من از خنده دلم رو میگرفتم ....
دست هاشو بهم مالید .....
- اخ جوش حالا نوبت عکس های دو نفریه ....
دوربینش رو تنظیم کرد اومد کنارم ایستاد .....
- خوب ژست اول اینه که لپ عمو رو محکم بوس کنی اماده ای ....
یک .... دو ...... سه ....
لپش رو با تمام وجودم بوس کرد همزمان دوربین فلش زد .....
چند تا عکس با ژست های مختلف گرفتیم هر عکسی که میخواستم بگیرم تا چند دقیقه لپم هام قرمز میشد ....
- ایول ساحل عجب عکس هایی شد خوب بریم سراغ اخرین عکس که من عاشقشم ....
- ما که کلی عکس انداختیم بسه دیگه ان قدر از من کار کشیدی من خسته شدم
- الهی بمیرم ببخشید بیا این یه دونه عکس رو هم بگیرم دیگه تموم میشه .....
رژم رو پرنگ تر کردم رفت جلوی دوربین....
- خوب این ژست اخرت چیه من کشتی منو .....
- صبر کن اومدم .....
یه چند دقیقه ای با دوربینش ور رفت بعدش اومد طرفم ....
نزدیکم اومد ....
با تعجب گفت :
- ساحل روی صورتت چیه ؟ چه قدر هم ترسناکه واییی ....
با ترس گفت :
- نمیدونم چیه ؟ وای میترسم ها این طوری نگوها

- بیا جلو ببینم چیه ؟
ان قدر ترسیده بودم که بدون هیچ حرفی رفتم جلو .....
چند قدم اومد نزدیک تر .....
- ارمان چیه ؟ زود باش ببین چیه ؟ وای مامانی ...
صورتش رو اورد نزدیکم تا به خودم بیام محکم لب هاشو گذاشت روی لب هام .....

تو شک بودم بار دوم بود که ارمان من رو بوس میکرد ولی برای من مثل همون هیجان اولی لذت بخش بود ...
نوع بوس کردنش فرق میکرد اون دفعه خیلی ملایم بود الان بی ادب وحشی شده بود .....منم میخواستم جواب بوسش رو بودم ولی
نمیدونستم باید چی کار کنم ارمان داشت با تمام قدرت و عشق من رو بوس میکرد ولی من مثل منگولا فقط نگاهش میکردم چند دقیقه گذشت
نفس گرفته بود هر چی هلش میداد ولم نمیکرد انگار تو حال خودش نبود سعی کردم دست های هاشو که پشت گردنم بود رو بگیرم ولی مگه ولم میکرد چون چشم هاش بسته بود هیچی نمیدید اخه بچه سوسول ها برای چشم هاتو بستی مثلا خواستی احساسی تر برخورد کنی یا مثل فیلم ها جو زده شدی ..... وقتی دیدم نه انگار واقعا تو حال خوب نیست محکم زدم تو شکمش ....
تازه به خودش اومد دور لبش رژی شده بود ....چند تا نفس عمیق کشیدم اخیش داشتم خفه میشدم ها پسر ی روانی نمیگه من رو اینطوری بوس میکنه من نفسم میگیره ....
با اخم بهش نگاه کردم دوست نداشتم حالا که محرم شدیم فکر کنه هر کاری دوست داره میتونه بکنه ....
روی شکمش خم شده بود حقته پسریه ی دروغ گو به من میگه یه چیز وحشناک روی سرته اون وقت منو بوس میکنه ......
سرش رو اورد بالا
- ساحل جان حداقل یه ذره اروم تر میزدی میترسم تا بعد عروسیمون تو منو ناقص کنی ...
قیافه اش بامزه شده بود موهاش که رو هوا بود لپاشم به خاطر هیجانش قرمز شده بود دور لبش که دیگه نگو شده بود صورتی .... دقیقا رنگ رژ من !!!!!!!!!!!!!!!!
ما دختر ها از خجالت قرمز میشیدم اون ها از هیجان ....
اومد نزدیک ترم ..... چند قدم رفتم عقب .....
- چیه نکنه میخوای بگی فیل پشت سرته ...اره ؟؟؟؟
خنده اش گرفت ....
- اره دیگه به فیل که برسیدم فکر کنم من و تو مامانو بابا میشیم ....
از شدت حرص درحال ترکیدن بودم ........
شیطون نگاهم کرد اومد نزدیک ترم .....
- ساحل عقده به دلم موند تو منو یه بوس کوچلو کنی چرا مثل بچه ها فقط لپ هات قرمز میشه ..... هیچ کار عملی بلد نیستی ؟
- ببخشید ها من مثل شما تجربه ندارم تا الان از این کار ها نکردم .....
ابرو هاش رو انداخت بالا .....
- مگه من تجربه داشتم ؟؟؟؟؟ به همون خدایی که بالای سرته من تا حالا به هیچ دختری دست نزدم چه برسه به این که بخوام بوسش کنم
از این صداقتش خوشمان اومد .....
شوهرمان پاک است ما که باور کردیم .........
- به هر حال من از این کار ها بلد نیستم .... زیاد به من امیدی نداشته باش.....
- یادت میدم عمو جون کاری نداره که هر وقت من بوست کردم تو هم سعی کن منو محکم بوس کنی .... لب هاتو روی لب های من تکون بده اکی ؟ دیگه بعدش خودش جور میشه ...
شیطون میگه همچین بزنمش دیگه نتونه از جاش بلند شه ها این قدر بی ادب بود ما نمیدونستیم ....
- ارمان خیلی بی ادبی
- میدونم عزیزم حالا یاد گرفتی ؟ میخوای امتحان کنی ببینم یاد گرفتی یا نه ؟
غش غش خندید
- زهر مار نیشت رو ببند بی حیا ......
- حالا اموزش های مخصوص دیگه بعد از شام میترسم اون ها رو بهت بگم شلوارت از ترس خیس کنی کوچلو ؟ ......
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم با داد گفتم :
- میکشمت ارمان من شلوارم رو خیس دیگه اره صبر کن .......
کفشم رو از پام در اوردم همین که دید دارم کفش رو در میارم دوید به طرف در قفل رو باز کرد رفت بیرون ....
من با یه لنگه کفش افتادم دنبالش من بدو اون بدو خنده اش باعث میشد من بیشتر حرصم بگیره .......
با صدای دانیال به خودم اومدم وای خاک بر سرم من با این قیافه اومدم بیرون الان اگه فرزاد بیاد بالا ابروم میره ....
- خاله چی کار میکنی ؟
نفسم گرفت خدا بگم چی کارت نکنه ........
- هیچی عزیزم ......
ارمان وقتی دید من واستادم خیالش راحت شد از دور برام زبون دراورد
- شانس اوردی اقا ارمان مگر نه میدونستم چی کار کنم ؟
- خاله میخواستی عمو ارمان رو کتک بزنی ؟
- اره
- چرا خاله کار بدی کرده ؟
با یاداوردی چند دقیقه پیش عرق شرم اومد روی پیشونیم .....
- اره کار بدی کرده ؟
-عمو ارمان چی کار کرده ؟
بچه ها اخه این سوال تو میکنی من که نمیتونم بگم چی کار کرده
خواستم جوابش رو بدم که ارمان زود تر از من گفت :
- عمو جون یه کاری که دختر ها خیلی خوششون میاد ؟
با جیغ گفتم :
- ارمان چی میگی ؟
با عشوه گفت :
- اوا خواهر مگه چی گفتم حرف بدی نزدم که میخوای بگی تو خوشت نیومد؟؟؟؟
دانیال از طرز حرف زدن ارمان میخندید الهی قربونش برم ....
وسط خنده اش گفت :
- خاله چرا لب هات کبوده ؟
کبود ؟ ارمان! ....... ارمان !...... ارمان! ..... از دست تو من چی کار کنم ؟؟
ابروم رو بردی ...........
بدو بدو رفتم تو اتاقش جلوی اینه واستادم نگاه تروخدا ببین لب هام رو چی کار کرده اخه من الان با چه رویی برم پایین ......
لب هام همچین شده بود رنگ انگور معلومه دیگه با شدت بوس میکنه میخوای کبود نشه
برگشتم دانیال بغل ارمان دم استانه ی در ایستاده بودن
چپ چپ به ارمان نگاه کردم دست هاشو برد بالا که یعنی من بی تقصیرم.......
اره جان عمت لب های من الکی اینطوری شده !!!!!!!!!!!!!!!!!!
- خاله برم به مامانم بگم بیاد اخه لب هات خیلی کبود شده ؟
با حرص گفتم :
- نه بابا نری بگی ها؛ یه گربه ی وحشی گاز گرفته.....
دانیال چشم هاشو کرد اندازه ی گردو با تعجب پرسید :
- گربه ؟؟؟ مگه عمو ارمان گربه داره؟؟؟؟؟؟؟؟ .....
میخواستم بگم اره خودش مثل گربه هاست .... یه گربه ی وحشیه ی جذابه ......
- اره عمو جون من یه گربه خوشگل دارم که اتیشش خیلی تنده ساحل رو وقتی میبینه دیگه نمیتونه خودش رو کنترل کنه ......
با این حرفش منم زد زیر خنده الحق که نمیتونست خودش رو کنترل کنه .....

بعد از شام هم کلی عکس های خوشگل با همه گرفتیم عمو یه کیک بزرگ خریده بود که من و ارمان دخلش رو اوردیم
دانیال بغلم بود تو بغلم خوابش برد منم کم کم دیگه داشت خوابم میگرفت ....
سایه ی یه نفر رو بالای سرم احساس کردم بقیه حواسشون به فیلم بود
- دانیال رو بده به من برو بالا بخواب ....
چشم هامو مالیدم تا یه ذره خواب از سرم بپره ....
- نه بابا میخوایم بریم کجا برم بخوابم ....
انگار با حرفم دنیای غم اومد توی صورتش با اخم گفت :
- مگه میخوای بری ؟
اینم چه حرف هایی میزنه ها انگار واقعا بهش خوش گذشته ......
- نرم ؟
- نه برای چی میخوای بری ؟
- وای ارمان اذیت نکن ها بمونم این جا چی کار کنم ؟؟؟؟؟؟
جدی تر از قبل گفت :
- میمونی چون شوهرت اینجاست
بسم الله باز این بد اخلاق شد .......
- ارمان من خونه کلی کار دارم باید برم دوباره فردا صبح همدیگر رو میبنیم
- باشه هر جوری دوست داری انگار خوشت نمیاد کنار من بمونی ....
از کنارم بلند شد رفت اون طرف پذیرایی .....
ای خدا عجب بد بختی گیر کردم ها حالا میخواد من رو بندازه تو دردسر
مثل بچه ها لب هاشو جمع کرده بود ..
بابا بلند شد
- خوب دیگه ببخشید مزاحمتون شدیم ان شالله این دختر ما و پسر گل شما خوشبخت بشن ....
چشمش به من افتاد
- بده به من دخترم این گل پسر رو ......
دانیال رو از بغلم گرفت
- دخترم شما هم میای ؟
سرم رو انداختم پایین این عجب و حیام منو کشته
- بله بابا میام
ارمان اخمش بیشتر شد
زن عمو اومد جلو اروم کسی نفهمه گفت :
- ساحل جان مگه نمیمونی ببین ارمان قیافه اش یه جوری شده
خندید منم خندیدم الانه که ارمان بیاد یه کتک حسابی بهمون بزنه
- نه زن عمو عیبی نداره بزرگ میشه یادش میره
- بمون دیگه اصلا شب بخواب پیش خودم
حس کردم الانه که از تو صورتم گرما بزنه بیرون
- اخه لباسم ندارم که اگه اجازه بدید من برم
مامان و دریا هم اومدن جلو
مامان یه نگاهی به صورت لپ گلیه من انداخت و گفت :
- چی شده ساحل جان
زن عمو زود تر از من گفت :
- شما یه چیزی بهش بگید من هر چی میگم نمیمونه ارمان فردا شب میخواد بره ساحل جون اون وقت دلت تنگ میشه ها
- خوب ساحل چرا نمیمونی میخوای بگم بابات بره لباس هاتو بیاره
ای بابا من هی بهونه میارم اون ها میگن لباس ...
- مامان کار دارم خونه
مامان مشکوک نگاهم کرد
- چی کار داری خونه ؟
اه چه گیری دادن ها دست از سر کچل من بر نمیدارن
برگشتم طرف ارمان هنوز هم روی مبل نشسته بود تو چشم هاش خواهش بود
- باشه میمونم ولی به بابا بگو لباس هاموبیاره
ارمان با صدای من سریه خودش رسوند به من
- لباس میخوای چی کار اخه مامانم بهت میده دیگه
زن عمو هم حرفش رو تایید کرد
از مامان و بقیه خداحافظی کردم نشستم روی صندلی عمو اومد کنارم گفت :
- در بیار روسریت رو دیگه دخترم ما که محرمیم بهت
ارمان تو اشپزخونه بود رفته بود چای بیاره
روسریم رو دراوردم زن عمو اومد کنارم دستم رو گرفت
-عروس خوشگلم چیزی نمیخوره
- نه مرسی مادر جون همه چی هست
- تا میتونی از این ارما کار بکش ها بذار یاد بگیره غذا درست کنه
خندیدم با صدای بلندی به ارمان گفت
- وای ارمان خوبه تو دختر نشدی ها یه چای بلد نیست بریزی ...
از اشپزخونه گفت :
- مامان فنجون ها چرا هر چی چای میذارم غلیظ میشه
همگی زدیم زیر خنده بچم بلند نیست یه چای بریزه, خدا به داد من برسه
زن عمو خواست بلند که نذاشتم بیچاره از صبح خیلی زحمت کشیده بود
- شما بلند نشید من میرم میریزم
-اخه اینطوری زشته که
- نه چرا زشت باشه شما بشینید
رفتم تو اشپزخونه همه ی فنجون ها رو کثیف کرده بود چون پشتش به من بود نفهمید من اومدم
هی چای میریخت دوباره غلیظ میشد
- اقا ارمان این چه طرز چای ریختنه اخه ...
برگشت طرفم یه خنده ی خوشگلی کرد
- ساحل من یه چایم بلند نیستم بریزم
فنجون رو از دستش گرفتم شستم
اول یه ذره چای ریختم بعدشم اب جوش
- بفرمایید اخه این کاری داره
- نه کاری نداره .... ساحل بریم بالا
باز شروع کرد
- از بالا و اتاق خواب خبری نیست ها من میرم پیش مادر جون میخوابم
- اه کی گفته ؟
صدای زن عمو از پشت اومد
- من گفتم خجالت نمیکشی سه ساعته میخوای یه چای بریزی ....
- اه مامان منو جلوی زنم ضایع نکن دیگه
خندیدم
- مامان پس بذار یه چند ساعتی پیش من باشه
- یه نگاهی به ساعت کن 1 نصفه شبه چند ساعت که میشه تا صبح؟
سرم رو انداختم پایین
- مامان ؟
- خیله خوب ارمان به خدا اگه اذیتش کنی من میدونم و تو ها ساحل به اصرار من موند
- باشه باشه
دستم رو گرفت دوید به طرف اتاقش ..
خدایا همه ی مریض ها رو شفا بده ان شالله ....
یه چند دو ساعتی پیشش بودم سعی میکردم به من دست نزنه که من ناراحت نشم ولی مگه شیطون میذاشت
یه خمیازه ی طولانی کشیدم
- ارمان من خوابم میاد ها
- اخی موشی مگه قرار نشد بهت اموزش بدم
چشم هامو گرد کردم
- ارمان
- جون ارمان باز لب هاتو اینطوری کردی ؟
دوباره خمیازه کشیدم به طور عجیبی خوابم گرفت بود
- همیج جا روی تخت من بخواب من پایین میخوابم
- نمیخواد من میرم پیش مادر جون
- عزیزم زن باید فقط پیش شوهرش بخوابه مامان هم باید پیش بابا بخوابه اگه نخوابه تا صبح بیدار میمونه ....
انگار دوربین گذاشته تو اتاق مامان و باباش ؛ که همپین حرفی میزنه .......
اومد جلو پیشونیم رو بوس کرد
- تو که نمیذاری من پیش بخوابم
- ارمان جون من اذیت نکن که دارم میمیرم از خواب
- باشه پس شب بخیر جوجه خوشگل خودم...
از اتاق که رفت بیرون با خیال راحت روی تخت دراز کشیدم به چند دقیقه نرسید که خوابم برد ......



با دست های نوازشگر ارمان از خواب پریدم هنوز هم خیلی خوابم میومد روم رو کردم به پشتش دوباره خوابیدم .....
پتو رو زد کنار اومد دراز کشید خودم رو زدم به خواب که بلند شه بره
- جوجو بلند شو بابا چه قدر میخوابی ؟ پاشو ببین شوهر جانت چی کار کرده رفتم برات نون و خیلی چیز های خوشمزه ی دیگه خریدم
با چشم های بسته گفتم :
- ارمان تروخدا بذار پنج دقیقه بخوابم خیلی خوابم میاد
نمیدونستم چرا ان قدر خواب توی اتاق ارمان بهم مزه داد شاید به خاطر این بود که چند بار تو ذهن و خیال خودم تصور کرده بودم که تو اتاقشم
خودش رو چسبود بهم موهام رو نوازش کرد
- پاشو عزیزم میدونی ساعت چنده ؟
یه خمیازه ی طولانی کشیدم
- نه ساعت چنده ؟
- ساعت 12 ظهر ساحل خانم ؟
چشم هاموبازد ردم برگشتم طرفش
- راستی میگی وای ابروم رفت الان زن عمو میگه این چه قدر خرسه تا ظهر میخوابه
پیشونیم رو بوس کرد
- مامان من از این حرف ها نمیزنه خوشگل خانم پاشو مادر زن عزیزم زنگ زد گفت نهار بیاید اونجا .....
پتو رو زدم کنار بلند شم که دستم رو گرفت نذاشت
- کجا کجا اول بوس عمو رو بده بعد بلند شو
- ارمان اذیت نکن من دارم از خواب میمیرم تو داری میگی بوس بده
- تا بوسم نکنی نمیذارم بخوابی
باز این گیر الکی داد
- نمیشه یه نفر میاد تو زشته
- اه کشتی منو از چی میترسی بابا در رو به خاطر شما قفل کردم
- تو کی بیداری شدی ؟
- بحث رو عوض نکن شیطون خانم من اصلا نخوابیدم ؟
مشکوک نگاهش کردم یعنی از دیشب اصلا نخوابیده بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- نخوابیدی ؟ پس چی کار میکردی ؟
- تا صبح بالای سر تو بودم تو رو نگاه میکردم
بهش اخم کرد
- من بهت اعتماد کردم در رو قفل نکردم
- به جون ساحل فقط تا صبح نگاهت کردم مگه دیوانه بهت دست بزنم
اخم هامو باز کردم وقتی جدی حرف میزد چه قدر خوشگل تر میشد
- خیلی خوب بذار من برم پایین زشته ....
- نوچ نوچ نمیشه اول بوس ....
پیشونیش رو محکم بوس کردم چه قدر این اخم های خوشگل رو من دوست داشتم
- من گفتم پیشونیم رو بوس کن ؟
- ارمان گیر نده دیگه پاشو باید بریم خونه ی ما .......
- این دفعه قبول ولی از دفعه های دیگه مقدمه ی کامل انجام بدی
متکا رو پرت کردم طرفش
- پاشو بچه پرو ........
از زن عمو خجالت میکشیدم ببین چه قدر زحمت کشیده بعد از اینکه صبحونه خوردیم رفتم بالا اماده بشم که بریم خونه ی ما .....
ارمان چمدونش رو اماده کرده بود که از همون راه خونه ی ما بعد از ظهر بره فرودگاه ......
ساعت تقریبا 1 بود که از خونه ی عمو دراومدیم رفتیم به طرف خونه ی ما
دانیال تا منو دید پرید بغلم ......

- سلام سلام
کیفم رو دادم ارمان بغلش کردم
- سلام دانی جونم خوبی خاله ؟
- اره خوبم چه قدر دیر اومدی ؟
- ببخشید عزیزم عمو ارمان کار داشت طول کشید
ارمان رفت طرف بابا و فرزاد منم رفتم تو اشپزخونه .......
- سلام بر مادر و خواهر گرامیم .......
مامان و دریا هم زمان برگشتند
- سلام دختر گلم خوبی ؟ خوش گذشت ؟
- وای مامان تا الان خواب بودم ابروم رفت
دریا شیطون گفت :
- بلکه دیگه همه دخترا ها فردای عروسیشون تا ظهر میخوابند ......
- ای بی تربیت ارمان پیش من نخوابید حالا کو تا ما عروسی کنیم ؟؟؟؟؟؟
مامان رفت بیرون تا با ارمان سلام و علیک کنه, خوش به حال ارمان چه مادر زن مهربونی داره ....
- تو گفتی من باور کردم اون ارمان که من دیشب دیدم .....
نذاشتم ادامه بده
- چه خبرته الان میشنوه برو از زن عمو بپرس من دیشب تنها خوابیدم
- باشه ما هم که عر عر ......
خندیدم از بچگی عادت داشت این کلمه رو به کار ببره ...
مامان چند مدل غذلی خوشمزه درست کرده بود که ارمان دوست داره ..
سر میز نهار در حد تیم ملی غذا خوردم اخر سر اروم ارمان بهم گفت :
- بابا چته عزیزم چه قدر غذا میخوری هر کی ندونه فکر میکنه حامله ای
غذا پرید گلوم سرفه کردم ...... فکر کنم فرزاد صدای ارمان رو شنید چون همش میخندید ولی با دیدن اخم من خنده اش رو خورد /......
یه ذره که بهتر شدم دوباره شروع کردم به خوردن اشتهام زیاد شده بود
- مامان صبری خانم کجاست ؟
- از صبح رفته خونه ی دخترش ...
- راستی نوه اش بزرگ شده نه ؟
- اره خودش که میگه خیلی بامزه شده....
یاد اون روزی افتادم که صبری خانم نوه اش رو اورده بود خونمون .... یاد غیرت بازی ارمان .... وای که چه قدر خوب بود
بعد از نهار ظرف ها رو همه با هم جمع کردن هر چی مامان به ارمان میگفت بره بشنه ولی قبول نمیکرد ... حالا خدا رو شکر حفظ ابرو میکنه مگر نه ابروم میرفت ..... خدا رو چای بلند نیست بریزه اما بلده خوب ظرف ها رو جمع و جور کنه .....
عاشق این مردونگیش بودم .....شستن ظرف ها که تموم شد برگشتم تو پذیرایی دریا چای اورد .....
کنار ارمان روی مبل نشستم چشم هاش بدجوری قرمز شده بود
اخه دیوانه کی به تو گفت تا صبح بیدار بمونه .... چون شبم پرواز شد میترسیدم اذیت بشه تو هواپیما ....
زیر گوشش گفتم :
- اگه خواب میاد برو بالا روی تخت من بخواب .....
- زشت نیست
- نه بابا چه زشتی .....
ابرو هاش رو داد بالا .....
- پس تو هم بیا
اخم کردم
- تو مگه خواب نمیاد به من چی کار داری .....
- ساحل جون من اذیت نکن دیگه وقتی شب رفتم دیگه خودت تنها میشی ........
همه ی وجودم رو ترس گرفت نکنه بره دیگه برنگرده یه لعنت به شیطونی گفتم و بلند شدم رفتم تو اشپزخونه ....
یه ذره اب خوردم میمیردی اون حرف رو نمیزدی ....
برگشتم دیدم نیست دریا با خنده گفت :
- رفت بالا بدو برو ......
حالا که میخواست بره چرا اذیتش کنم ....
در زدم رفتم تو اتاق نشسته بود روی صندلی میز توالتم ...
- چرا پس نمیخوابی ؟
- گفتم اجازه بگیرم شاید دوست نداشته باشی من روی تخت بخوابم
- این چه حرفیه دیوانه برو بخواب ....
- باشه ...
خودش رو پرت کرد روی تخت شالم رو دراوردم یه تیشرت صورتی از تو کمدم دراوردم .....
از اتاق رفتم بیرون تو اتاق دانیال پوشیدم دوباره برگشتم .....
هنوز روم نمیشه جلوش شلوار راحتی بپوشم مگر نه از دست این شلوار لی گرم راحت میشدم ...
دستش رو گذاشته بود روی پیشونیش باد کولر مستقیم میخورد بهش رفتم نزدیکش پتوم رو انداختم روش ..... دستم رو گرفت پرت شدم بغلش .....
محکم بغلم کرد الانه که استخوان هام بشکنه ... منم که ضعیف الان داغون میشم !!!
- ایی ارمان ولم کن استخوان هام شکست ....
دست هاشو یه ذره شل تر کرد ولی هنوز هم تو چنگش بودم ....
- ساحل میشه بذاری چند ساعت بخوابم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- خوب بخواب من چی کار دارم
- نه دیگه دوست دارم بغل تو بخوابم از دیشب که محرم شدیم میخواستم پیشت بخوایم ولی چون دوست نداشتی این کار رو نکردم ولی الان فرق میکنه من یک هفته نیستم دلم برات تنگ میشه ....
خودمم خیلی خوابم میومدو از همه مهم تر دل منم برای اغوشش تنگ میشد
- اخه روی تخت که دوتایی جا نمیشیم ؟؟؟؟؟؟
- چرا جا میشیم تو بیا بغلم دیگه کارت نباشه ....
با چشم هام عشوه اومدم .....
- میشه بری در ر رو قفل کنی .....
چشم هاش برق زد
- نوکرتم به خدا ...ای به چشم تو با من راه بیا هر کاری که تو بگی منم میکنم
سریع رفت در رو چند تا قفل کرد برگشت سرم رو گذاشتم روی سینه اش قلبش مثل دیشب تند تند میزد ......
موهاشو ناز کردم تا خوابش برد .....
قیافه اش تو خواب خیلی بامزه بود دو تا چشم درشت بینی و لب کوچلو خدا هیچی تو خوشگلیش کم نذاشته بودم ......
محکم تر بغلش کرد منم اروم اروم خوابم برد ......
یه چند ساعتی خواب بودیم ولی با صدای در زدن دانیال از خواب بیدار شدیم
یه لحظه ترسیدم ولی بعدش یادم افتاد در رو قفل کرده .......
دستم رو بوس کرد
- باز که تو ترسیدی .....
بهش خندیدم ....
ارمان با صدایی که دانیال بشنوه گفت :
- اومدیم عمو جون مرسی که بیدارمون کردی
چای و میوه که خوردیم کم کم بلند شد که کار هاش رو انجام بده
من توی این یه هفته چی کار کنم من بدون اون میمیرم .....
هر چی اصرار کردم که اجازه بده بیا فرودگاه قبول نکرد اول با مامان و بابا و بقیه خداحافظی کرد بعدش اومد بالا .....
چشم هام گریون بود
- به من نگاه کن داری گریه میکنی ؟
اشک هامو پاک کردم این بغض لعنتی نمیذاشت جواب حرفش رو بدم
- باشه اصلا نمیرم بلیط الان جلوی خودت پاره میکنم .....
- ارمان قول میدی برگردی ؟
با جذبه ی خاصی بغلم کرد.... از اون بغل هایی که تو فیلم هاست ....
تو همون حالت گفت :
- چرا فکر میکنی من برنمیگردم ؟ یعنی ان قدر بی شرفم که زنم رو اینجا ول کنم ............
- من همچین حرفی زدم .؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- نه ......
روی پلک چشم هامو بوس کرد
- قول بده مواظب خودت باشی ها شیطونی هم نکن ......
با گریه گفتم :
- باشه تو هم مواظب خودت باش زود برگرد سوغاتی هم یادت نره ها
لپم رو کشید
- باشه جوجه خوشگل حتما برات کلی سوغاتی میارم .......
- داره دیرت میشه ها ترافیکه تا برسی به فرودگاه .....
- باشه تو نمیخوای یه هدیه ی کوچلو قبل ار رفتنم به من بدی ...
منظورش رو گرفتم با این که خجالت میکشیدم ولی روی پنجه ی پا واستادم لب هامو بردم جلو لب هاشو اروم بوس کردم ......
بر عکس دفعه ی قبل نمیخواستم ازش جدا بشم با صدای در به خودمون اومدیم ....
این دفعه صورت ارمان خیلی قرمز شده بود هر کس میدید میفهمید یه شیطنتی کرده .....
صدای فرزاد از اون طرف در اومد
- ارمان کجا میدونی پس خوبه حالاخوبه یه هفته ای میخوای برگردی من تو ماشین منتظرم ....نامزد بازیتون رو بذارید برای هفته ی بعد
- شیطون خانم تو که بیشتر از من بلدی اموزش نمیخوای؟؟؟؟؟؟؟ ....
از ته دل خندیدم ......
اومد جلو با احتیاط و نرم پیشونیم رو بوس کرد ......
- خداحافظ عزیزم مواظب خودت باشه .....
اونم دوست نداشت از م دلم بکنه برای همین منتظر جواب من نشد سریع رفت بیرون .......
زدم زیر گریه یه اهنگی که خیلی دوست داشتم رو گذاشتم ....
تو بری قیامتی به پا میشه
حنجره میمیره بی صدا میشه
تو بری من میمونم با بی کسی تو که نیستی به دادم برسی
تو بری خونمون غم میگیره سایه خوشی از این خونه میره
تو نباشی زندگی دلگیره مرغ عشقت بی صدا میمیره
کوچه باغ انتظار مردم از صبر و قرار عشقم و برام بیار
بسه دیگه انتظار مردم از صبر قرار عشق و برام بیار
تو برام احساس ارزو خوبی مثل صبح روشن بعد از غروبی
تو برام تنها دلیلی واسه موندن دل خوشی قلب من برای خوندن
کوچه های انتظار مردم از صبر و قرار عشقم و برام بیار
بسه دیگه انتظار مردم از صبر قرار عشق و برام بیار


با هر تو بری خواننده گریه ی منم بیشتر میشد ..... احساس میکردم الانه که قلبم بیاد تو دهنم

از پشت پنجره نگاه کرد ارمان من رفت بود


با این که چند دقیقه ای از رفتنش نگذشته بود ولی دل من حسابی تنگ شده بود ........


الان دقیقا 5 روزه که ارمان رفته هر روز چند بار با هم تلفی حرف میزنیم ....فکر کنم پول تلفنش این دفعه اندازه ی تلفن یه ماشین بشه بس که دو تایی با هم حرف زدیم ......

داشتمد با مریم اسمس بازی میکردم که صدای در اومد مامان بود

- جانم کار داشتی ؟

- پاشو وسایل هاتو جمع کن میخواییم بریم شمال ....

پاهامو کوبوندم زمین

- اه مامان بریم شمال چی کار کنیم ارمان پس فردا میاد ؟

- بابات و عموت تصمیم گرفتن من چی کار کنم ؟ عموت با ارمان صبحت کرده از راه فرودگاه میاد ویلا ....

- مامان خسته میشه دوباره چند ساعت تو ماشین بشینه بیاد شمال ...

خندید

- شیطونک ان قدر نگرانش نباش خسته نمیشه .....

- اصلا من باید با خودش حرف بزنم اگه گفت میام منم اماده میشم ....

- ای دختر لجباز میگم عموت با ارمان حرف زده ....

- نوچ من اول باید بهش بگم ....

- ای خدا از دست تو خیلی خوب بهش زنگ بزن بگو ما فردا راه میافتیم

حالا تو این موقعیت شما رفتنمون برای چی بود ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟....


بهش زنگ زدم شمال بهونه بود میخواستم باهاش حرف بزنم اخرش بهش گفتم که قراره بریم شما اونم از خدا خواسته گفت اره چرا که نه اولین مسافرتمونه .......

چند تا وسیله ای که از خونشون میخواست رو بهم گفت که به زن عمو بگم .....

از نرده ها سر خوردم رفتم پایین ... بازشیطنتم گل کرده بود

- سبزی خانم کجایید ؟

سرش رو از تو اشپزخونه اورد بیرون ......

- جان سبزی خانم میدونی چند دقت بود منو اینطوری صدا نکرده بودی؟؟

- دیگه یک دفعه دلم خواست بگم سبزی خانم ....

- بله دیگه اقاتون پس فردا میخواد بیاد شارژی ؟

از ته دل خندیدم .....

- شام چی داریم ؟

- ماکارونی

- اخ جون میشه من زود تر از بقیه بخورم .....

- اره عزیزم چرا نمیشه .....

بعد از شام رفتم بالا وسایل هامو جمع کنم به زن عمو هم زنگ زدم و اون وسایلی که ارمان بهم گفته بود رو بهش گفتم که بیاره ....

کولیم رو گذاشتم جلوی در که فردا یادم نره با خودم ببرم .....

مایو و لباس هام رو هم گذاشتم تو ساک مامان که بار اضافه نیارم .....

صبح زود تر بلند شدم تا به مامان کمک کنم حاضر شدم وسایل ها رو با خودم بردم پایین .....

در حالی که خمیازه میکشیدم به مامان سلام کردم ....

- مامان چند تا ماشینه میریم؟؟؟؟؟؟ ......

- احتمالا دو تا ماشینه فرزاد هم میمونه تهران که فردا با ماشین ارمان بیاد............

اسم ارمان که اومد دلم یه جوری شد وای که چه قدر دلم براش تنگ شده بود

ساک های مامانم گرفتم بردم تو پارکینگ ....

- سلام بابا صبح بخیر

- سلام دختر گلم خوبی ؟ صبح تو هم بخیر .....

با هم وسایل ها رو جا به جا کردیم ... دریا و دانیال هم رسیدند ......

قرار شد بابا و دانیال برن تو ماشین عمو این ها, زن عمو هم بیاد تو ماشین ما که بهمون خوش بگذره ....

نصف راه رو من رانندگی کردم نصف دیگه رو دریا تو خود شمال هم گفتیم و خندیدم ......

به شمال که رسیدیم ساعت 8 شب بود ماشالله ان قدر که ترافیک بود ادم از هر چی مسافرته زده میشه ....

الهی بمیرم فردا ارمان این همه راه باید دوباره بیاد ......

بابا و عمو رفتند بیرون شام بخرن ...

ویلامون به قدر بزرگ بود که بخوایم همه با هم جا بشیم ....

من و دریا و دانیال رفتیم تو یه اتاق .....

دانیال هنوز نرسیده شیطنتش شروع شد گیر کردی داد که باید منو ببری کنار دریا اب بازی کنم .....

- دانیال گلم الان که نمیتونی بری تو اب خیلی خطرناکه بذار فردا صبح با هم میریم ......

بعد از شام یه ذره باهاش بازی کردم که فکر دریا از سرش بپره .....

با خیال اینکه فردا ارمان رو میبینم خوابیدم ....
................................................................................​.........
خب بچه ها دیگه تقریبا چهار قسمت بیشتر نمونده...
سپاس هم یادتون نره..Heart
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان کی گفته من شیطونم....آپدیت شد ..اینم قسمت اخر :-)...حتما بخون 2
پاسخ
 سپاس شده توسط پارمیداجوووووووون ، .رونیکا . ، یک دختر ، mahru ، ●◌○Sara○◌● ، جوجه کوچول موچولو ، mahdieh82 ، میر شهریار ، _.faaati._ ، hastiiiiiii
#15
سلام بچه ها واقعا معذرت میخوام ک دیر شدBlush..ی مشکلی برام پیش اومده بود نتونستم بذارمRolleyes..حالا هم ب جاش بیشتر میذارم...Smile
................................................................................​.............................




از سوگل و سامیار خداحافظی کردم ؛ سوار هوایپما شدم دلم برای ساحل یه ذره شده بود ......


نشستم روی صندلی حلقه تو دستم میدرخشید سایه ی نفر رو حس کردم سرم رو بلند کردم دیدم یه دختره با یک لباس خیلی ناجور و قیافه ی عجیب داره نگاهم میکنه بهش توجه نکردم مجله رو از تو کیف لب تابم در اوردم طوری توی دستم قرار دادم که بفهمه نامزد دارم ولی مگه میفهمید با طرز عجیبی بهم نگاه میکرد .....


ولش کن ان قدر نگاه کن که بمیری ....


میمون درختی هیز .......


تا خود تهران تمام حواسم به ساحل بود .... همش تو ذهن خودم تصور میکردم چه شکلی شده تپل شده یا لاغر ....


کی فکرش رو میکرد من ارمان مغرور عاشق یه دختر شیطون بشم ...


تمام خاطراتی اون چند ماه تو خونه اش بودم اومد تو ذهنم ...


شیطنتش .... اذیت کردنش ..... درس خوندنش ..... خوشگلیش ......


همه ی خاطرات اون دورانی که تو دانشگاه استادش بودم اومد تو ذهنم ....


چه قدر به خاطر سوگل اذیتش کردم نمیدونستم چرا دوست داشتم اذیتش کنم ؟؟؟؟؟؟؟


چرا دوست داشتم بهش بی اعتنایی کنم ؟؟؟ خودمم نفهمیدم کی عاشق این خانم کوچلوی شیطون شدم ؟


لحظه شماری میکردم که زود تر برسم تهران وقتی مهماندار اعلام کرد که تا چند دقیقه ی دیگه فرود میایم انگار زندگی رو بهم دادن هر دفعه این مهمانداره رد میشد یه چشمکی ای میزدن من نمیدونم حلقه به این بزرگی رو نمیبینن ؟؟؟؟؟


یادم باشه برای ساحل تعریف کنم یه ذره بخنده ....


انگار دوست داشتم اون چشم های شیطون حسودی کنه .....


به فرودگاه که رسیدم سریع گوشیم رو روشن کردم همون لحظه خانم شیطون زنگ زد ....


- الو ..... الو ؟؟؟ ارمان رسیدی؟


میتونستم شدت نگرانی و استرس رو از پشت گوشی هم تشخیص بدم


الهی بمیرم میترسید من بخوام اذیتش کنم و دیگه برنگردم ....


چه قدر دلم براش تنگ شده بود صبر کن ببینمش چند تا بوس ابدار ازش میکنم


- سلام خوشگل خانم خوبی ؟ اره ساحل جان رسیدم .....


یه نفس عمیقی کشید ....


- راست میگی رسیدی ؟ خوب خدا رو شکر فرزاد رو دیدی ؟


- اره گلم برای چی باید دروغ بگم؟؟؟ نه ندیدمش الان میرم پیداش میکنم


- اگه پیداش نکردی برو تو رستوران دنبالش بگرد شکمو حتما داره چیزی میخوره .....


خندیدم


- باشه عزیز دلم


- ارمان تو راه یه چیزی بخوری ها گرسنه ات نشه ...


چشم هام از دور فرزاد رو دید ....


- ساحلی خودتو تقویت کن که من اومدم دیگه نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم ....


با جیغ گفت :


- ای بی ادب


از ته دل خندیدم دلم برای خجالت کشیدن هاشم تنگ شده بود .....


- خوب چیه ؟ بعد از یه هفته میخوام ببینمت میخوام حسابی از خجالتت در بیام ......


- باز بی ادب شدی اقا ارمان من برم دیگه کاری نداری این دانیال نمیذاره ادم دو دقیقه بشینه که میگه منو ببر اب بازی کنم


غیرتی شدم با لحن جدی ای گفتم :


- نمیخواد بری ها صبر کن خودم بیام با هم بریم ......


ساحل دختر خوشگل ای بود هر پسری ارزو داشت که با همچین دختری ازدواج کنه برای همین باید مواظبش باشم ......


منی که ان قدر پسر جدی ای بود با دیدنش تحریک میشدم چه برسه به این پسر های کوچه و بازار که اصلا نمیتونند مواظب چشم هاشون باشن


- ارمان ؟؟ به جون خودم مواظبم بذار برم دیگه بچه است گناه داره .....


- خیله خوب حلقه ات دستته ؟؟؟؟؟؟؟؟؟


- اره ارمان جونم


- مانتوی و شلوار تنگ نپوشی ها ؟


- چشم


- ارایشم که نداری اره ؟


با بی حوصلگی گفت :


- نه به جون ندارم


- خیله خوب مواظب خودت باش من رسیدم به فرزاد کاری نداری عزیزم ؟


- - اه پیداش کردی ؟ نه ارمان ترو خدا تو راه اروم بیاید ها ....


فدای اون نگرانیش بشم .....


- نگران نباش ساحل خانم چشم خداحافظ .......


از پشت بلیز فرزاد رو گرفتم اون هنوز من رو نگرفته بود


- سلام داش فرزاد ......


برگشت با تعجب نگاهم کرد چی کار کنم شیطنت ساحل هم رو من تاثیر گذاشته بود .......


- سلام اقا ارمان بی ادب شدی رفت اونجا ؟؟؟


بغلم کرد خندیدم ....


- نه خیر کی میگه بی ادب شدم .....


یه ذره رفت عقب تر به تیپ و قیافه ام نگاه کرد


- نه میبینم دختر های خوشگل اونجا بهت ساخته خوشگل و خوشتیپ شدی


از دست این فرزاد محکم زدم پشتش ......


نمیدونم چرا هر وقت از اون جا میان همه بهم میگن خوشگل تر شدی


برای خودم هم سواله ...


- بی تربیت به من دختر های اونجا چی کار دارم وقتی خودم بهترین زنو دارم ......


- اره یادم باشه به ساحل بگم طلاق بگیر تو زیادی عوض شدی .... شنیدم استخر هاشم هم مختلطه اره ؟ اون جا هم رفتی دیگه پوستت سفید شده ؟


- گمشو بی ادب........


با هم دیگه رفتیم طرف قسمتی که چمدون ها رو بگیریم .......


- فرزاد من برم سرویس بهداشتی دست و صورتم رو بشورم .....


- فقط میخوای دست و صورتت رو بشوری ؟


عجب ادمی بود ها بچه پرو به دستشویی رفتن منم کار داشت ....


با پشت کولیم زدم تو سرش ...........


فرزاد شروع کرد به داد و بیداد کردن .....


- ای مردم این داره باجناقش رو میزنه کمک .....


- فرزاد جون من اروم تر بابا دارن نگاهمون میکنن ......


کولیم رو دادم بهش رفتم طرف سرویس بهداشتی ... نگاهم افتاد به اینه راست میگفت فرزاد ها خوشتیپ تر شده بود ......


یه بلیز مشکی تنگ پوشیده بودم با یه شلوار کتون مشکی اونم تنگ .....


به ساحل بیچاره گیر میدم اون وقت خودم چیز های تنگ میپوشم ...


یقه ام هم طبق معمول باز گذاشته بودم .....


ساعت گرون قیمتم رو دراوردم گذاشتم تو جیبم استینم رو تا ارنج زدم بالا ....


دست و صورتم رو شستم اخی چه قدر گرمه .....


سریع رفتم دستشویی برگشتم که فرزاد زیاد منتظر نمونه ...


برگشتم فرزاد چمدون هامو گرفته بود .....


رسیدم بهش ....


- استین هاتو بده پایین ببینم پسریه ی بی تربیت میخوای اینطوری جلب توجه شدی شماره بدن بهت؟؟؟؟؟؟؟ .....


- فرزاد بابا چه نفر میشنون زشته به خدا .....


دو تا از چمدون ها رو من گرفتم یه دونه هم اون ....


- میگم ارمان تو چه قدر چمدون داری ؟ مگه یه نفر نیستی ؟


- چرا خوب کلی وسایل هم اوجا داشتم دیگه ؟


- میگم نکنه یه دختر خارجی برای خودت اوردی گذاشتی تو ی این ساکه مشکیه ؟


ای بابا این انگار نمیخواد دست از شوخی برداره ....


- فرزاد جون مادرت از این حرف ها جلوی ساحل نزنی ها باور میکنه فکر میکنه من با خودم کسی رو اوردم .... در ضمن اقای پرو اون چمدون مشکیه سوغاتی های ساحله ؟


- اه اه چه خبرشه دل درد میگیره ها از این همه سوغاتی


با لحن بامزه ای گفت :


- داداش برای ما سوغاتی نیاوردی ؟


- نه برای چی بیارم پرو میشی .....


- باشه دیگه داشتیم اگه به ساحل نگفتم با یک دو نه ای از دختر های بور خوشگلا اومدی ......


تا خود ماشین مسخره بازی دراورد و منو خندوند .....


خوش به حالش چه قدر پسر شادی بود کاش منم یه ذره اینطوری بودم هر چند فکر کنم دیگه با وجود ساحل با این اخلاق گندم باید خداحافظی کنم ......


رسیدیم تو ماشین دلم برای ماشینمم تنگ شده بود ها چمدون ها رو گذاشتم صندوق عقب ......


دوتا ساندویج گرفته بود که اول اونو خوردیم من که اندازه ی خرس گرسنه ام بود ......


فرزاد زود تر از من خورد و ماشین رو روشن کرد .....


اخ جون پیش به سوی ساحل .........


وسط های راه همش شیطنت میکرد چشم دریا رو دور دیده بود .....


یه اهنگ خارجی خیلی خشن گذاشته بود صداش رو هم تا اخر زیاد کرد هر ماشینی که رد میشد یه نگاهی میکرد .....


دستم بردم طرف ظبط صداش رو کم کنم که محکم زد تو دستم ....


- داری چی میکنی ؟


- فرزاد زشته دارن نگاهمون میکنن بابا مگه پسر مجردی که داری شیطنت میکنی ؟؟؟؟؟؟؟؟


توجه نکرد سرعتش رو بیشتر کرد الان میزنه ماشین بدبخت منو در به داغون میکنه ها ......


یه دو ساعتی بود که تو راه بودیم ترافیک خیلی زیاد بود برام سواله که چرا مردم ان قدر شمال رو دوست دارن ......


گوشیم زنگ خورد ساحل بود .....


- فرزاد یه ذره کمش کن ساحله ....


- نوچ نمیشه همین طوری حرف بزن.......


از دست تو ......


گوشی رو برداشتم با صدای بلندی گفتم .....


- الو ؟


- سلام ارمان جا خوبی کجایید ؟


- سلام به روی ماهت خانم شما خوبی ؟ لاهیجانیم یکی دو ساعت دیگه میرسیم خیلی ترافیکه ؟


- تو رانندگی میکنی ؟


- نه عزیزم فرزاد رانندگی میکنه


- پس ارمان مواظب باشید ها به فرزاد بگو اروم بره ......


اومدم جوابش رو بدم که صدای یه دختر مانع حرف زدنم شد ....


- اقا خوشتیپ ها شماره بدم ؟ ای جونم تو چه قدر چشم هات خوشگه ؟


جانم با من بودن ؟؟؟؟


صدای خنده ی چند تا دختر اومد برگشتم طرف فرزاد ببینم صدا از کجااومد


یا حسین یه پرادو ی مشکی پر از دختر چسبیده بودن به ماشین ......


فرزاد قیافه ی منو دید خنده اش گرفت .....


شیشیه ها رو سریع دادم بالا عجب دوره و زمونی شده دختر ها میخوان به ادم شماره بدن ......


- همش تقصیره تو فرزاد کم کن اون بی صاحبو بابا ....... فاصله بگیر ازشون خطر ناکن ؟


صدای ضبط رو کم کرد تازه یادم افتاد ساحل پشته خطه ...وای الان راجع به من چه فکری میکنه .....


- الو ساحل ؟ ساحل جان ؟؟؟؟


با عصبانیت گفت :


- میشی بگی صدای این همه دختر از کجا بود ؟ دختر سوار کردید ؟؟؟؟


صدای داد ساحل اون قدری زیاد بود که فرزاد هم شنید


فرزاد با خنده ی گفت :


- ساحل چند تا دختر خوشگل سوار کرده .... جات خالی ؟


جعبه ی دستمال کاغذی رو پرت کردم طرفش .... حالا الان چه جوری ثابت کنم که دختر تو ماشین نبوده ؟؟؟؟


فرزاد از خنده لبو شده بود خودمم خنده ام گرفته بود ولی نمیدونستم چی به ساحل بگم ؟؟؟؟؟؟شی رو قطع کردم پسر های بی ادب دختر سوار کردن منه خر رو بگو که فکر میکردم فرزاد و ارمان مثل این پسر های خیابونی نیست ....

صدای در اتاق اومد

- بله ؟

- خاله میشه بیام تو ؟

عصبانی بودم موبایل تو دستم دوباره زنگ خورد صدای دختره تو گوشم بود ...

- دانیال بیا تو .....

اومد تو با سر و صورت شکلاتی یه بلیز شلوارک ابی پوشیده بود

خم شدم دور دهنش رو پاک کردم

- شیطون من چی خوردی که دور دهنت کثیفه ...

زبونش رو دراورد

- شکلات خوردم .....

گرفتمش تو بغلم ...

- مامانت کجاست ؟

- مامانم ول کن بیا بریم دریا دیگه خودت دیشب قول دادی ......

موبایلم رو گرفتم تو دستم یه شال نازک هم انداختم سرم با همون بلیز شلواری که تنم بود رفتم .....

چون ویلا نزدیک دریا بود مشکلی نداشت .....

ارمان دوباره زنگ زد ولی جوابش رو ندادم ....

- خاله میای بریم تو اب؟؟؟؟؟؟

شالم رو بالا بستم شلوار لیم رو تا زانو دادم بالا ....

- بریم

بلیز و شلوارکشو دراورد با هم رفتیم تو اب ..

دست هامو پر اب کردم همین که اومد جلو ریختم تو صورتش .....

یکی دو ساعت تو دریا اب بازی کردم خوبه حالا خلوت بود مگر نه ابروم میرفت ......

اومد روی شن ها نشستم ها تا دانیال بازم بازی کنه ......

ارمان اسمس داده بود چند بار هم زنگ زده بود ......

اسمسش رو باز کردم .....

- ساحل به مرگ خودم من دختر سوار نکردم فرزاد چرت و پرت میگه جون ارمان اوت موبایل رو بردار.........

اسمسش برای یک ساعت پیش بود ....

- دانیال بسه دیگه بیا بریم نهار بخوریم ......
نهار بهونه بود میخواستم برم خونه تا یک ذره از استرسم کم بشه

کل تنش شنی شده بود وای که چه قدر بدم میومد از اینکه شن ها به تن ادم بچسبه .....

- خاله همین طوری بیام ؟

به دور و اطراف نگاه کردم خودمم لباس هام شنی شده بود .....

- بیا بغلم بریم ؟

اومد تو بغلم پوست سفیدش سرخ شده بود .......

وارد حیاط ویلا شدیم ماشین ارمان تو پارکینگ بود یعنی اومده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

تپش قلبم رفت بالا .... ساحل سعی کن خودتو کنترل کنی ها مثلا باهاش قهری .....

کفش هامو در اوردم دمپایی دانیال هم بلیز قشنگم رو کثیف کرده بود رودر اوردم .......

- دانیال یه ذره شال منو میکشی جلو ....

چی کنم میترسیدم ازش ..... میترسیدم جلو ی همه دعوام کنه.................

کفش هاشو که دیدم خیالم راحت شد

رفتیم داخل بوی عطرش میومد نا خودگاه دست هام یخ کرد چه قدر توی این یک هفته چه قدر منتظر امروز بودم که ببینمش ......

دانیال صدای باباش رو شنبد از بغلم اومد پایین رفتم جلو تر ارمان روی صندلی کنار زن عمو نشسته بود تا منو دید از جاش بلند شد .....

بهم خندید اومد نزدیک تر باز این ارمان خطر ناک میخواد یه کاری بکنه با دیدنش اروم شدم انگار نه انگار که تا یک ساعت پیش از دستش عصبانی بودم .......

دستش رو اورد جلو که بهم دست بده به دور و اطراف نگاه کردم همه طوری وانمود میکردن که نگاه نمیکنند تنها کسی که بهم زل زده بود دانیال بود .....

دستم رو بردم جلو بهش دست دادم عاشق این شعورش بودم که مراعات میکرد جلوی دیگران .....

- خوبی ؟

سرم رو تکون دادم زبونم بند اومده بود .....

به چشم هام زل زده بود یا بسم الله جلوی بقیه ی کار زیاد نکنه .....

با صدای دانیال که داشت صداش میکرد به خودش اومد ....

- عمو ارمان خوبی ؟عمو عمو ؟؟؟؟

- چی ...... چی ؟تو چیزی گفتی ؟

همه بلند خندیدن ابروم رو برد ....هنوز نیومده شروع کرد حالا باز جای شکرش باقیه که کار زیاد نکرد .......

دانیال دوباره شمرده شمرده حرفش رو زد .....

- مرسی دانیال جونم تو خوبی ؟

دانیال اومد جلو بلیز رو گرفت ......

- خاله لباس هات همه شنیه .....ریخت روی زمین ؟

ارمان هم سرش رو تکون داد......

- برو بالا لباس هات خیسه ......سرما میخوری ؟

دست دانیال رو گرفت رفتیم بالا ...... حالا که دیده بودمش چه قدر احساس ارامش میکردم ......

اول دانیال رفت حموم خودش رو که شست اومد بیرون دریا هم تند تند لباس هاشو تنش کرد که سرما نخوره ......

- ساحل فرزاد میگه اذیتت کردن اره ؟

- معلوم نیست شوهرت چی کار کرده؟؟؟؟؟؟ انگار دختر سوار کرده ......

- راست میگی ؟

با خنده گفتم :

- تو هم مثل من عصبانی شدی اره ؟

- الان میرم سراغش ......

لوله ی جارو برقی رو برداشت رفت سراغ فرزاد ......

حالا منه که دلم نمیاد کتکش بزنم باید چی کار کنم ......

حوله ام رو برداشتم رفتم تو حموم .....

حالا خدا رو شکر حموش تو اتاق بود مگر نه همه میفهمیدن ادم رفته حموم .......

یه ربعی تو حموم بودم مگه این شن های لعنتی از تنم جدا میشد لباس هامو شستم گذاشتم روی یه پلاستیک گوشه ی حموم ......

موهامو با کش بستم بعد هم حوله ی لباسیم رو پوشیدم اومدم بیرون ....

خم شدم از تو کیفم لباس زیر و تیشرتم رو دراوردم .....

میخواستم حوله رو باز کنم که با صدای سرفه یک متر پریدم ....

حوله رو سفت گرفتم برگشتم دیدم ارمان ریلکس و شیطون داره نگاه میکنه ....

وای لباس هام دستمه مثل بچه ها لباس ها رو گرفتم پشتم .....

الان قیافه ام دیدنیه میدونستم اگه یه تخم مرغ بذارن روی لپم سرخ میشه .......

ارمان با شیطنت تمام گفت :

- عزیزم راحت باشه من که نگاه نمیکنم ......

اره جون خودت از اون چشم های شیطونت معلومه نگاه نمیکنی ..


حوله رو سفت پیچیدم به خودم با اخم گفتم :

- کی به تو گفت بیای بالا برو پایین میخوام لباس هامو عوض کنم .....

دستش رو گذاشت روی چشم هاش .....

- من نگاه نمیکنم بپوش عزیزم .....

- ارماننننننن

دست هاشو برداشت .........

- وای چته کر شدم بابا بپوش دیگه ناسلامتی من شوهرتم ها ....انگار یادت رفته من محرمتم

- میری پایین یا داد بزنم ابروت بره ........

- داد بزن اول اینکه ابروی خودت میره بعدشم پایینی ها هیچ کدوم نمیدونند من بالام .....

با تعجب گفتم :

- نمیدونند ......

- نه با صدای بلند گفتم من میرم تو حیاط بعد یواشکی اومدم بالا ......

وای وای وای میخواد ابروی منو ببره ..... عجب کار هایی میکنه ها

- خیله خوب حالا الان هم یواشکی برو پایین .....

لب هاشو غنچه کرد

- نوچ نمیشه ........

ای خدا عجی گیری کردم ها ......

- ارمان پاشو برو پایین میخوام لباس پوشم سرما میخورم ها ......

- وای اره راست میگی بیا جلو موهاتو خشک کنم

من میگم برو پایین این میگه بیا جلو موهاتو خشک کنم .....

صدای تق در اومد ارمان یه متر پرید روی تخت .....

با صدای ارومی گفت :

- برو ببین کیه ؟

زد تو سرم ..............

- ارمان خدا بگم چی کارت کنه این اتاق قفل نداره الان یک نفر میاد تو ....

تندی رفت زیر تخت قایم شد حفظ ابروی خودش که میاد وسط خودشو گم و. گور میکنه ........

نگاهی به حوله ی تو تنم انداختم در رو باز کردم مادر جون بود یه لیوان شربت هم دستش بود ....

- جانم مادر جون کار داشتید ؟

- اه حموم بودی ببخشید عزیزم میگم ارمان رو ندیدی براش شربت درست کردم ولی پیداش نمیکنم ....

سعی کردم خونسرد باشم ..... عمرا اگه بتونم خونسرد باشم ....

با لکنت زبون گفتم :

- نه ندیدم .... من اومدم بالا که پایین بود ....

- وا مادر جون چرا اینطوری شدی ؟ چرا رنگت پریده ؟ ......

- چیزه یه ذره سرم درد میکنه .....

شربت رو گرفت طرفم ....

- بیا انگار واجب تره تو شربت رو بخوری میرم ببینم این پسریه ی بی فکر کجاست .....

شربت رو گرفتم اومدم تو اتاقم ..... وای اگه ارمان رو تو اتاق میدید چه فکری میکرد خدا رو شکر به خیر گذشت .....

شربت رو بردم طرف دهنم چند قورت خوردم صدای نفس های ارمانو از پشتم تشخیص دادم برگشتم .....

- میگم مامانم برای من شربت اورده بود تو خوردی ؟

با عصبانیت گفتم :

- خیلی بیشعوری ارمان اصلا فکر ابروی من نیستی با این حرف زدن من فکر کنم فهمید تو بالایی ......

- نه نفهمید خیالت راحت ...

لیوان رو از دستم گرفت از همون جایی که من خورده بودم خورد .....

کشته مرده ی این کار هاشم ..کجا شوهر به این با احساسی پیدا میکردم اخه

دیگه بیشتر از این جایز ندیدم که این طوری جلوش بگردم هر چی باشه اون یه موجود خطر ناکیه .....

از فکر خودم خنده ام گرفت ......

- به چی میخندی ؟

فکر کن مثلا ارمان یه شیر خطر ناک باشه هی دنیال حیوان ها بکنه ... دستور بده .....

- هیچی ......

- هیچی دیگه صبر کن ....

اومد از پشت بگیرتم فرار کردم تو حموم .....

در حموم رو قفل کردم با خیال راحت لباس هامو پوشیدم فقط شلوار نیاورده بودم ....

سرم رو اروم بردم بیرون پامو هام گذشتم پشت در که فکر های بی ادبی به ذهنش نزده .....

- ارمان اون شلوار منو میدی ؟

صدای خوش نوازش از پشت در اومد

- کجاست عزیزم ؟

- توی اون ساک کوچلو که کنار حمومه .....

چند ثانیه گذشت که دوباره صداش اومد با لحن خاصی گفت :

- بیا بیرون بپوش تو حموم شلوارت خیس میشه ...

فکرکرده من خرم میگه بیا بیرون بپوش شلوارت خیس میشه ....

- نمیخوام بده بپوشم .....

بدون هیچ حرفی شلوار لی رو داد دستم چون پاهام خیس بود خیلی سخت شلوار رفت بالا ......

یه نگاهی به تیشرتم کردم ببینم تنگ نیست .....

نه تنگ بود و نه زیاد گشاد حالا خوبه لباس ها رو گرفتم تو دستم مگر نه باید التماس میکردم که بهم لباس بده ......
حوله رو پیچیدم دور موهام اومدم بیرون روی تخت دراز کشیده بود ....الهی قربون اون ژست خوابیدنش بشم که خوابیدنشم مغروره .....
یه دمپایی پام کردم اومدم بیرون احساس کردم زیر پام یه چیزی داره ول میخوره سریع پام رو دراوردم دیدم یه سوسک داره برای خودش بندری میرقصه .....

یه جیغ بنفش کشیدم پریدم روی تخت .... ارمان از جیغ من ترسید ......

با نگرانی گفت :

- چی شده ؟ چرا جیغ میکشی ؟

با اشاره گفتم :

- وای مامان سوسک .... ارمان سوسکه ؟ سوسک .....

دستش رو گذاشت روی قلبش .....

- دیوانه نمیگی من سکته میکنم گفتم چه بلایی سرت اومد یک دفعه جیغ کشیدی ....

بعد غش غش خندید حیف که میترسیدم از جام تکون بخورم مگر نه میدونستم چی کارش کنم ......

- زهر مار به چی میخندی ؟ پاشو برو بکشش دیگه ....

- اخی کوچلو تو از یه سوسک میترسی واقعا که زن ما رو باش .......

از دور سوسکه رو دیدم دور خودش میچرخید انگار بیچاره از این قرص اکس خورده بود .....

یه ذره اومد جلو دوباره جیغ کشیدم این دفعه از صدای جیغ خودم گوشام ها درد گرفت .....

ارمان دستش رو گذاشت جلوی بینش ....

- ترو جون مادرت جیغ نکش الان همه میریزن این جا .....

دمپایی منو برداشت که بزنه مچ دستش رو گرفتم ....

- ای دمپایی منو کجا میبری ؟ دمپاییم کثیف میشه .....

- میشه بگی پس من باید با این این زبون بسته رو بکشم ......

- نمیدونم زود باش الان میاد منو میخوره ها .....

خندید با جعبه ی دستمال کاغذی زد تو سر بیچاره ...... انداختش تو سطل اشغال .......

- بیا پایین کوچلو پدر تخته دراوردی انقدر پریدی .....

نشستم لبه ی تخت اونم اومد کنارم نشست .......

- خوب ساحل خانم تو دلت برای من تنگ نشده بود .....

با چشم هاش نگاه کردم چرا باید دروغ بگم .....

- چرا خیلی دلم اندازه ..... اندازه ......

مشتاقم نگاه کرد ....

- اندازه ی جوراب مورچه دلم برات تنگ شده بود ....

کاش الان دوربین کنارم بود ازش عکس میگرفتم قیافه اش خیلی با مزه شده بود ......

- خیلی بدی ساحل ولی من بر عکس قلب سنگدل تو دلم خیلی تنگ شده بود .....

- نه بابا سوغاتی های من کو .....

- الان مثلا رفتم تو حیاط چمدون ها رو بیارم دیگه .... کلی برات چیزی های خوشگل اوردم .....

- وای راست میگی ؟ پاشو برو چمون ها رو بیار .....

- نه دیگه شب میارم ...... بهت سوغاتی میدم تو هم بهم جایزه بده ؟

بی ادب میخواد یه سوغاتی بده از ادم چی میخواد!!!!!! ......

مانتوم رو پوشیدم شالمم انداختم روی سرم .....

- ارمان باز بی ادب شدی ؟ من میرم پایین چند دقیقه دیگه هم تو بیا ...

ابرو هاشو داد بالا ......

-ساحل نمیدونم چرا ان قدر دلم بچه میخواد .....

توپ دانیال گوشه ی اتاق بود برداشتم پرت کردم طرفش ......

- تو خواب ببینی اقا ارمان که بخوای ......

خجالت کشیدم بقیه ی حرف رو بزنم ....

- اخی نازی خجالت کشیدی ؟ عیبی نداره ترست میریزه وقتی .......

- بی ادب .....

زودی از اتاق اومدم بیرون که کار دست خودش و من نده .....

بعد از ظهر همه با هم رفتیم لب دریا دانیال خان باز خودشو شنی کرد .....

ارمان دستم رو گرفته بود کنار دریا قدم میزدیم چه قدر منتظر این روز ها بودم ؛ چه قدر منتظر این بودم که ارمان دستم رو بگیره و با هم قدم بزنیم .......

شام رو هم کنار دریا خوردیم با دلقک بازی های فرزاد خیلی بهون خوش گذشت .....

برگشتیم ویلا ساعت تقریبا نزدیک های 12 شب بود .....

همه ولو شدیم روی مبل ..... مامان با خنده گفت :

- شما مثلا جوونید ؟ این طوری غش کردید خوب حالا همشم تفریح کردید .... الان یه شربت خنک براتون میارم جیگرتون حال بیاد .......

وای واقعا توی این هوا گرم خیلی شربت مزه میداد

ارمان از کنارم بلند شد رفت طرف زن عمو زیر گوشش چیزی گفت ....

مادر جون یه نگاهی به من کرد و به ارمان خندید .....

وا این ها چرا همچین میکنند ان قدر بدم میاد جلوی جمع کسی زیر گوشی حرف بزنه .....

ارمان برگشت طرفم یه لبخند عاشقونه بهم زد .......

- من میرم بالا تا مامان شربت رو بیاره لباس هامو عوض کنم .....

- باشه برو عزیزم ......

رفتم بالا داشتم لباس هامو عوض میکردم که دریا اومد تو اتاق .....

- وای دریا تو هنوز یاد نگرفتی جایی خواستی بری باید در بزنی ....

لباس های خودش و دانیال رو برداشت ....

- وای چه قدر غر میزنی تو ؟ خوب حالا تنها بودی ؟ ارمان پیشت نبود

- یعنی چی یعنی اگه ارمان پیشم بود در میزدی ؟

- بله دیگه شما دو تا میخواستید ......

دانیال اومد نذاشت ادمه ی حرفش رو بزنه .....

- مامانی چرا داری وسایل هامون رو جمع میکنی ؟

- پسرم میخوایم بریم پیش بابایی بخوابیم اون اتاق که تو دوست داری

دانیال با اخم رفت بیرون خوب بچم میخواد پیشم بخوابه

- وا دریا میخواید برید اونجا برای چی خوب همین جا پیش من بخوابید دیگه ......

با شیطونت گفت :

- از مقام های بالا دستور رسیده باید این اتاق رو ترک کنم ......

- یعنی چی ؟ متوجه منظورت نمیشم .....

- هیچی خودت میفهمی شب بخیر .........

هر چی بهش اصرار کردم قبول نکرد که پیشم بمونه ..... این ها چرا امشب اینطوری شدن .....

اون از حرف های درگوشیه ارمان ،،، اینم از دریا......

حتما باز طبق معمول من از همه ی چی بی خبرم ..... لباس هامو عوض کردم رفتم پایین .....
مامان و زن عمو یه جوری بهم نگاه کردن .....


همچین نگاه میکنند ادم به خودش شک میکنه ......
رفتم نشستم کنار ارمان .....
بابا شربت ها رو به همه تعارف کرد ....
دانیال با روی تموم اومد وسط من و ارمان نشست ......
زیر گوشم اروم گفت :
- خاله مامانم نمیذاره من پیش شما بمونم میشه بهش بگی قبول کنه ؟
منم مثل خودش زیر گوشش گفتم :
- اره گلم چرا نمیشه .........
شربت رو از روی میز برداشتم بهش ارمان تمام این مدت به من نگاه میکرد ....
امشب این ها یه چیزیشون میشه ان قدر به ادم نگاه میکنند ......
بابا رفت از بالا چند تا متکا اورد رو به ما کرد ....
- خوب دیگه شب بخیر من که رفتم تو حیاط بخوابم خنکنه ...
عمو هم بلند شد رفت پیشش .....
- دانی خاله پاشو بریم بالا به مامانت بگم...
به همه شب بخیر گغتم رفتم بالا ....
دریا تو اتاق داشت لباس هاشو عوض میکرد چون در اتاق باز بود دیگه در نزدم .....
- دریا خانم چرا نمیذاری دانیال پیش من بخوابه ؟
دریا با لبخند به دانیال نگاه کرد .....
- ساحل خانم پسر میخواد امشب پیش مامانش بخوابه مگه نه ؟
دانیال خیلی راحت گفت :
- نه خیر مامان خانم من میخوای پیش خاله ام بخوابم .....
دانیال رو بغل کردم .....
- دریا خانم امشب دانیال پیش من میخوابه .....
دانیال تند تند لپم رو بوس کرد .......
- ساحل بهت گفتم امشب دانیال پیش من میخوابه .....
دانیال اروم گفت :
- خاله فرار کنیم ؟؟؟؟ .....
فکر خوبی بود .......
- دانی منو سفت بگیر ....
تا دریا اومد طرفم که دانیال رو بگیره تندی دویدم تو اتاق .....
دریا دادو بیداد میکرد ولی اهمیتی ندادم .....
دانیال پرید روی تخت ....
- اخ جون اخ جون .....
مانتو رو دراوردم پریدم روی تخت .....
- بیا بغل خودم ببینم ......
خیلی وقت بود که تو بغل هم نخوابیده بودیم نمیدونم چرا حس میکرد تنها نجات دهنده ام تو ی اون پنج سال فقط و فقط دانیال رو بوده چون اگه نبود من میمردم .......
کش موهامو باز کردم روی تخت دو تایی جا نمیشدیم یک ذره رفتم عقب تر تا کاملا جا بشه ....
خودشو چسبوند بهم ....
- دوست دارم خاله جونم .....
- منم عزیز دلم .....
موهاشو ناز کردم تا خوابش برد ......
تو فکر این بودم که چرا دانیال ان قدر شبیه منه تمام شیطنتش به خودم رفته بود..... صدای در اومد برگشتم دیدم ارمانه .....
اومد بالای سرم بهم خندید .....
- کاش من الان جای دانیال بودم ......
دانیال دو تا دست هاشو دور کمرم انداخته بود ......
بهش خندیدم .....
- فرزاد گفت دانیال رو ببرم پایین .....
- دانیال خوابه برو بگو یش من میمونه ....
بهم اخم کرد
- بده ببرمش پایین امشب من پیش شما میخوابم شیطونک خانم .....
اجازه نداد حرف بزنم دست های دانیال رو باز کرد بردش پایین ....
پس بگو چرا دریا یک دفعه از این اتاق رفت .....
به چند دقیقه نگذشت که با چند تا پتو برگشت ..... ماشالله چه زوری داره که چند تا پتو رو با هم اورده .....
یعنی ارمان امشب میخواد پیش من بخوابه ؟ .....
یک پتوی بزرگ انداخت زمین ..... دو تا متکا هم گذاشت وسط پتو کنار هم ......
با تعجب داشتم نگاهش میکرد ..... میخواد منم زمین بخوابم ای بابا چرا این ها یه نظر از من نمیخوان ......
- چه چرا اینطوری نگاه میکنی خانم ؟
- ارمان تو نمیخوای یه نظر از من بخوای کی به تو گفت بیای بالا ......
- یعنی میخوام پیش زنم بخوام باید اجازه بگیرم
راست میگفت من زن شرعی و قانونیش بودم ولی نمیخواستم قبلا از عروسیمون اتفاقی بیفته .......
دوباره رفت پایین یک ساک کوچلو اورد حتما میخواد لباس هاشو عوض کنه .....
از تو ساک یه تیشرت و شلوارک اورد بیرون .... دستش که رفت طرف بلیزش سریه روم رو کردم طرف دیوار .... بی حیا جلوی من میخواد لباس هاشو عوض کنه .....
- خانم خجالتی تموم شد برگرد .....
برگشتم تا حالا با شلوارک ندیده بودش چه قدر بامزه شده بود .....
- به چی میخندی ؟
- هیچی به شلوارکت .....
- تو نمیخوای لباس هاتو عوض کنی ؟
به بلیز و شلوارام نگاه کردم چیه حتما الان توقع داره برم براش لباس خواب بپوشم .....
- نه راحتم .....
ابرو هاش رو انداخت بالا ......
- تو از کی تا حالا با شلوار لی میخوابی ؟
حالا گیر داد به شلوار لیم ...
راست میگفت اخه عادت نداشتم با شلوار لی بخوابم .... از تو کولیم شلوارکم رو دراوردم خیلی کوتاه بود ولی خوب چه اشکل داشت جلوش بپوشم به قول خودش دیگه شوهرم بود .....
به بهونه ی مسواک شلوارم هم برداشتم که برم عوض کنم تمام مدت ارمان با شیطنت داشت بهم نگاه میکرد .....
مسواک رو که زدم تو دستشویی شلوارمم عوض کردم ....
نگاهی به دور و اطراف نگاه کردک در اتاق دریا بسته بود خوب خدا رو شکر که فرزاد تو اتاق دیگه برنمیگرد ه .....
همون طوری با شلوارک رفتم تو اتاق .....
ارمان نگاهش به پای سفیدم افتاد سرش رو انداخت پایین تو که بی جنبه ای چرا میگی شلوارتو عوض کن ....
شلوار لیم رو گذاشتم روی تخت .... ارمان روی پتو دراز کشید دست هاشو باز کرد ......
- چراغ رو خاموش کن بدو بیا بغل عمو .....
- ارمان نمیشه من روی تخت بخوابم اخه نمیخوام که قبل از .....
انگار فهمید میخوام چی بگم چون نذاشت ادامه بدم گفت :
- ساحل تو راجع به من چی فکری کردی هان ؟
الهی خدا نکشتت که ناراحتش کردی .... رفتم تو بغلش ولی یادم رفت چرا رو خاموش کنم .....
تو بغلش بودم ولی از دستم ناراحت بود ......
- ارمانی ؟
لپش رو بوس کردم ....
- ارمانی ؟ خوب ببخشید من فکر کردم تو میخوای امشب .....
سفت بغلم کرد خدایا شکرت که اشتی کرد مگر نه عذاب وجدان میگرفتم .....
تو چشم هاش شیطنت بود بهم زل زد .....
- میخوای فکرت رو عملی کنم ...
زدم تو بازوش ....
- ارمان سعی کن خودتو کنترل کنی باشه ؟
- چشم برای این که زیر حرفم نزده باشم هیچ کاری که تو دوست نداشته باشی نمیکنم ......
دست هاشو از دور من باز کرد بلند شد چراغ رو خاموش کرد .....
دوباره منو بغل کرد چون ی اون تاریکی خدا میدونه چه جوری منو پیدا کرد .... خوبه چراغ رو خاموش کرد مگر نه خوابم نمیبرد .....
پیشونیم رو بوس کرد ......
- امشب اولین شبیه که کنار تو میخوابم خدا کنه همیشه کنار هم باشیم ....
خدایا هیچ وقت این ارمان رو از من نگیر ......
پیشونیم روبوس کرد .....
- شب بخیر شیطون خودم ......
با همون حالت که تو بغلش بودم گفتم :
- کی گفته من شیطونم ؟؟؟؟
دست هامو گرفت تو دستش ...... دو تایی خندیدم اره جون خودم من که اصلا شیطون نیستم ....
اون چند روزی که شمال بودیم خیلی به همه خوش گذشت مخصوصا به من که در کنار ارمان بودم .....

تو ماشین موقع برگشت ارمان گیر داد که باید تا چند روز دیگه عروسی بگیریم ..... منم مثل همیشه باید سکوت کنم و حرف اقای زورگو رو گوش بدم ....

خیلی زود کار های عروسی رو انجام داد ........

برای فردا خیلی استرس داشتم تو اتاق در حال حاضر شدنم بودم که ارمان زنگ زد .....

- سلام خوبی ؟

- سلام میسی توخوبی ؟ رفتی دنبالشون ؟

- تو که خوب باشی منم خوبم نه تو راهم میترسم اون ها رسیده باشن .....

- ارمان ، جون من تند نری ها نگران نباش میرسی .....

- باشه عزیزم تو حاضری ؟

- اره ولی من با مامان و بابا میام تو دیگه نیا دنبال من ......

- اخه اینطوری که نمیشه ...... اشکال نداره ؟

- نه ارمان جان چه اشکالی داره مواظب خودت باش باشه ....

گوشی رو قطع کردم کت و دامن خوشگلم رو که تازه خریده بودم رو پوشیدم ....

یه ارایش سبز رنگ خوش رنگ هم کردم که به لباسم بیاد ......

چون کتش بلند بود دیگه مانتوم نپوشیدم شالم رو از روی تخت برداشتم انداختم روی سرم رفتم تو اتاق مامان .....

مامان هم داشت حاضر میشد رفتم از پشت بغلش کردم .... ترسد فکر کرد بابا است .....

- دختر تو بزرگ نمیشی ؟ فردا قراره عروس بشی اون وقت هنوز هم بچه ای ......

با رژ طلاییم لپش رو بوس کردم گونه اش رنگی شد ....

- مامان دلت میاد ؟ فردا شب دیگه از دست من راحت میشی ؟

یه جور قشنگی بهم نگاه کرد ....

- یعنی فردا شب نمیخوای بیای خونه ؟

ای مامان شیطون میخواد منو خجالت بده .....

- اه مامان پس نرم ؟

- نه نه برو من دلم یه نوه ای خوشگل میخواد .....

- مامان !!!!!

بابا در زد اومد تو اتاق ....

- به به میبینم مادر و دختر با هم تنها کردن .....

دویدم صورت بابا رو هم بوس کردم ....

- بابا جونی کجا بودی ؟

- داشتم خوشگل میکردم خودم رو ...

احساس کردم که دوست دارن تنها باشن از اتاق اومدم بیرون .....

یه ذره فیلم دیدم تا مامان و بابا بیان تو اتاق حالا برگشتن به دوران نامزدیشون .......

صبری خانم تازه از حموم اومده بود صورتش قرمز شده بود ....

- عافیت باشه سبزی خانم ؟

خندید .......

- مرسی عزیزم حاضر شدی ؟

- اره شما نمیایید ؟

- نه دخترم پاهام درد میاد سلام منو به سوگل خام برسون ....

- چشم حتما ..

صدای خنده ی بابا اومد چه عجب بلاخره تشریف اوردن.......

به ارمان اس دادم که رسیدن ....

خدا رو شکر به موقع رسیده بودن ترافیک خیلی زیاد بود ولی بابا خیلی زود ما رسوند خونه ی عمو ....

دوست داشتم قبلا از این که اون ها برسند من اونجا باشم ......

رسیدیم زن عمو در حال میوه چیدن بود رفتم لپش رو بوس کردم مثل مامان دوستش داشتم ......

دریا این ها هنوز نرسیده بود شالم رو دراوردم نامحرم کسی نبود .....

چاقو ها رو گذاشتم تو بشقاب .....

- خوب عروس خانم استرس که نداری برای فردا ؟

با دهن پر گفتم :

- وای مادر جون خیلی استرس دارم میترسم فردا خواب بمونم .....

- الهی قربونت برم چرا چشم هاتو اینطوری میکنی ؟ شب پیش بخواب دیگه خیالت راحت باشه که بیدارت میکنم ......

بعد از اون شب دیگه پیش ارمان نخوابیدم بودم به امید اینکه دیگه از فردا برای هم میشیم .........

یک تیکه موز گذاشتم تو دهنم با لپ ها پر گفتم :

- مادر جون میشه بگید سوگل چه نسبتی با شما ارمان داره ؟

تموم این مدت ذهنم درگیر این بود که سوگل کیه اگر زنش نبود پس چرا ان قدر رابطه اش خوب بوده .....

- مگه ارمان بهت نگفته ؟

- نه نگفته هر بار که میاد بگه یه اتفاقی میفته نمیشه که تعریف کنه .....

- الهی قربونت برم ذهنت درگیره اره ؟ نکنه تو هم فکر میکردی سوگل زنه ارمانه ؟

چه قدر راحت این موضوع رو عنوان میکرد یعنی بقیه هم همچین فکری میکردن .....

- اره فکر میکردم سوگل نامزد ارمانه .......

خندید ......

- نه بابا ارمان عاشق یه دختر شد اونم تو بودی سوگل یه جورایی خواهر ارمانه ......

با تعجب گفتم :

- خواهرش ؟ مگه شما دختر دارید ؟

- نه عزیز دل من دختر ندارم که ....... حوصله داری برات تعریف کنم ؟؟؟؟

با خوش حالی گفتم :

- اره چرا که نه برام تعریف کنید ......

مشتاق به مادرجون زل زدم تا اخر ببینم این سوگل خانم کیه که ان قدر ارمان هواشو داره ....



دلم برای خودم سوخت که تمام اون پنج سال فکر میکردم ارمان زن داره .....

مادر جون با ناراحتی گفت :

- این قضیه برمیگرده به چند سال پیش اون موقعی ای که ارمان هنوز به دنیا اومده نیومده ،من و عموت با عشق و علاقه با هم ازدواج کردیم ... چند سال که از ازدواجمون گذشت متوجه شدیم که بچه دار نمیشم خیلی تلاش کردیم ولی نشد انگار خدا نمیخواست که به ما یه بچه بده .... وقتی نا امید شدیم رفتیم سراغ بچه ... یک دختر بچه ی چند ماه رو که مامان و باباش رو از دست داده بود رو اوردیم ... دیگه تموم زندگیمون شد اون دختر بچه .... ان قدر بهش وابسته شده بودم که اگه چند دقیقه پیش نمیموند دیوانه میشدم .... بعد از پنج سال حامله شدم باورم نمیشد اول فکر میکردم جواب ازمایش اشتباه شده ولی انگار واقعی ای بود خدا به برکت این دختر کوچلو یه پسر بهم داد .... اسم گل پسرمون رو گذاشتیم ارمان .... سوگل خیلی ارمان رو دوست داشت ولی ارمان از بچه گیش هم مغرور بود و هیچ کی رو محال نمیکرد فقط و فقط سوگل رو دوست داشت با این که ازش کوچک تر بود ولی همیشه مراقبش بود و براش غیرت بازی در میاورد .... تا این که یک روز حرف های و من و باباش رو شنید که سوگل دختر اصلیه ما نیست از اون به بعد نمیدونم چرا از سوگل بدش اومد شاید به خاطر این بود که 17 سال تموم فکر میکرد سوگل خواهرشه .... از دست و باباش هم خیلی ناراحت شد کاری کرد که بچم سوگل تصمیم گرفت از خونه بره .... یکی روز که از خواب بیدار شدم دیدم ارمان رفته نامه نوشته که سوگل بمونه ولی من از این خونه میرم اصلا معنی این کار هاش رو نمیفهمیدم .... هفته ای یک بار میومد من و باباش رو میدید ولی اصلا سوگل رو محال نمیکرد ....

چند سال گذشت ..... اقا ارمان بزرگ شد برای خودش کسی شد ولی بازم قبول نمیکرد که بیاد خونه پیش ما ... تا اینکه سوگل تصادف کرد وفراموشی گرفت همه رو از یادش برد تنها کسی که یادش میمومد فقط و فقط ارمان بود ..... خدا میدونه چه قدر اشک ریختم تا بلاخره ارمان راضی بشه سوگل رو ببینه ..... سوگل به هیچ عنوان راضی نمیشد که برگرد خونه میگفت شما مادر و پدر من نیستید .....

ارمان بعد دو هفته راضی شد که بلاخره بیاد بیمارستان تا سوگل باز هم به ما اعتماد کنه ....

سوگل که مرخصی شد ارمان دوباره گذشت رفت من نمیدونم این پسر به کی رفته بود که ان قدر مغرور و خودخواه بود؟؟؟؟؟ .....

سوگل خیلی بیتابی میکرد چند بار از خونه فرار کرد .... واقعا نمیدونستم باید چی کار کنم .... یه روز رفتم خونه ارمان هر چی از دهنم در اومد بهش گفتم .... بهش گفتم اگر برنگرده خونه شیرم رو حلاش نمیکنم .... این حرف یه ذره روش تاثیر گذاشت ولی ارمان همیشگی نشد .... بچم سوگل داشت جلوی چشم هام از دستم میرفت فقط به خاطر این که هیچی یادش نمییومد .....

نمیدونم چی شد که ارمان سرش به سنگ خورد برگشت خونه کم کم شد همون ارمان که سوگل رو بیشتر از هر کسی دوست داشت ....

همگی دست به دست هم دادیم تا دوباره سوگل حافظه اش رو بدست بیاره ولی نشد .....

الان سوگل نمیدونه من مادر اصلیش نیستم ..... ارمان روز به روز خوشگل تر میشد و به همه دوست های دانشگاهیش گفته بود که سوگل دوست دخترشه ......

زندگیمون خیلی خوب شد بود .... سوگل عاشق یکی از پسر های دانشگاهشون شد و خیلی زود ازدواج کرد و رفت سر خونه و زندگیش ...

وقتی ازدواج کرد ما سال بعدش برای کار ارمان اومدیم ایران همه چی رو برای مامانت تعریف کردم ولی ازش خواستم که به هیچ کس نگه ما یه دختر اوردیم ....

اشک هاشو پاک کرد و به من گفت :

-حالا فهمیدی سوگل کیه عزیزم ؟ ببخشید اگه زیادی حرف زدم و سرت رو درد اوردم .... تا الان برای هیچ کس اینجور درد و دل نکرده بودم


خدا منو نبخشه چه قدر پشت سر ارمان و سوگل حرف زدم چه قدر نفرینشون کردم ..... خدایا منو ببخش چه قدر زود قضاوت کردم ... منم اشک هامو پاک کردم ....

- یعنی سوگل خواهر شوهر من میشه ؟ نه این چه حرفیه مادر جون من خودم ازتون خواستم


مادر جون خندید ...

- اره قربونت برم ولی ازت خواهش میکنم چیزی به ارمان نگو که من برات چیزی تعریف کردم .....

- چشم قول میدم هیچ بهش نگم تا خودش بهم بگه راستی الان بقیه نمیدوند که سوگل دختر شماست .....

- به مامانت گفتم به دریا بگه و اصلا به روی سوگل نیارن اخه بچم بعد از اون تصادف لعنتی هنوز حافظه اش رو بدست نیاورده ... فکر میکنه واقعا دختر ماست .....

- خیالتون راحت ما حواسمون هست ....

- وای خاک بر سرم الان میرسند من هنوز چای رو دم نکردم .....

- مادر جون سوگل بچه داره ؟

چشم هاش برق زد .....

- اره نمیدونی که یه دختر جیگری داره کپیه ی ارمانه قربون اون مهربونیه خدا برم بچه ی سوگل خیلی شبیه ارمان شده شاید خدا خواسته که سوگل به این قضیه شک نکنه .....

اخی ببین خدا اگه بنده اش رو دوست داشته باشه چی کار میکنه .....

برگشتم تو پذیرایی دریا و فرزاد اومد بودن ..... ولی دانیال نبود ....

- دریا دانیال کو ؟

- داره تو حیاط با گوسفند بازی میکنی .......

دلم هوای ازاد میخواست به مامان اشاره کردم که من میرم تو حیاط ....

صدای دانیال رو میشنیدم که داشت با گوسفنده حرف میزد ... خنده ام گرفت ....

- اقای گوسفند شما الان ناراحتید که میخوایید بمیرید ؟.....

منتظر نمیشد که گوسفنده مثلا جواب بده دوباره یه سوال دیگه ازش میپرسید ......

با صدای خنده ام برگشت بدو بدو اومد طرف من .....

خواستم بپره بغلم که دست هامو بردم بالا .....

- ایی دست هات گوسفندیه برو دوست هاتو بشور بعدش بیا .....

- خاله !!!

لپش رو کشید ...

- جون خاله ؟ اول دست بعد بغل .....

رفت شلنگ اب رو باز کرد دست هاشو قشنگ چند بار شست ..... گوسفنده هی از خودش صدا در میاورد انگار اونم از دانیال خوشش اومده بود ......

صدای زنگ اومد برگشتنم دیدم ماشینه ارمانه ......

با لبخند رفتم استقبال سوگل .......

حالا الان خیالم راحت راحت بود ..... حس خیلی خوبی داشتم از این که ارمان عاشق یه نفر شده اونم من بودم .....
رفتم جلو تر سوگل و شوهرش از ماشین پیدا شدن ... دخترش هم بغل ارمان بود .. وای باور نمیشه دخترش کپیه ارمان بود فقط قیافه ی دخترونه اش .....

سوگل بهم لبخند زد رفتم جلو با هاش روبوسی کردم خیلی خودمونی برخورد کرد ....

- خوبی عزیزم فکر نمیکردم ان قدر خوشگل باشی ها .....

- مرسی لطف دارید ....

برگشت یه نگاهی به ارمان کرد ....

- واقعا شرمنده ام بابت اون تلفن ها ....

تلفن ها منظورش چی بود ؟؟؟؟؟ با تعجب گفتم :

- کدوم تلفن ها ....

اومد جواب بده که ارمان سر رسید ....

- ای ای سوگل خانم چی داری میگی ؟

سوگل بهم چشمک زد که یعنی بعدا میگه .....

- تو فوضولی اخه من داشتم با زن داداش گلم حرف میزدم ......

بچه ی سوگل بیتابی میکرد از بغل ارمان پرید تو بغل مامانش ....

سوگل و شوهرش که رفتند تو ارمان بهم نزدیک تر شد .... طوری که نفس هاش میخورد به صورتم .....

- خوبی جوجو ؟ چه بوی خوبی میدی ؟

به چند قدم رفتم عقب تر باز داشت میرفت توی حال دیگه حالا میخواد یه شب اخری رو ابرومون رو ببره .....

- ارمان برو عقب چرا به من چسبیدی ؟

اخم کرد .....

- ساحل تو چه قدر ضد حالی مگه نامحرمتم که میگی برو عقب ...

- عزیزم یه امشبو تحمل کن از فردا هر کاری دوست داشتی بکن .....

با شیطنت گفت :

- هر کاری ؟

- نه خیر هر کاری که من گفتم حالا هم بیا بریم بالا زشته جلوی سوگل .....

دانیال باز رفته بود کنار گوسفنده داشت باهاش حرف میزد ..... ارمان با صدای بلندی خندید ....

- دانیال دیوانه شده ؟

زدم تو بازوش .....

- ای پسر منو مسخره نکن ها .......

- ای به چشم خانم .....

رفتیم تو زن عمو چشم هاش پر اشک بود الهی بمیرم چه قدر سختی کشیده از دست این دو تا بچه .....

- ارمان اسم دختر سوگل چیه ؟ خیلی شبیه تو....

منتظر جوابش شدم یه ذره مکث کرد بعد جواب داد .....

- اسمش سارگل خوشگله نه ؟ خواهش میکنم بله دیگه به دایی خوشگلش رفته ......

چه اسم قشنگی داره واقعا هم به چهره اش میومد خیلی ناز بود فکر کنم همسن دانیال بود یا شایدم کوچکتر ....

- خوبه خوبه کم از خودت تعریف کن .....

نشستیم روی مبل دو نفره کنار سوگل .... دریا خیلی زود با سوگل جور شد و سر صحبت رو باز کرد .... فرزاد هم همین طور .... به نظر میومد شوهرش پسر خوبی بود با اینکه یه چند سالی از خودش بزرگ تر بود ولی خیلی صمیمی با فرزاد حرف میزد .....

ارمان اروم زیر گوشم گفت :

- پاشو بریم بالا من شارژ مقدمه ام تموم شده باید شارژش کنی ؟

- خیلی بی ادبی ارمان برو لب هاتو بچسبون به پریز برق شارژ بشی ....

خودشو بیشتر چسبوند بهم ......

- دلت میاد میدونی همه ی دختر های دانشگاه ارزو داشتند فقط بیان نزدیک من ......

اینو که راست میگفت هر چی باشه منم توی همون کلاس بدونم و میشنیدم دختر ها چی میگفتن .......

- خیلی خوبه پاشو برو از همون دختر های داشنگاه لب ......

از جام بلند شدم رفتم کنار زن ..... اخم های ارمان رفت تو هم ...

- چی شده دخترم ؟

- هیچی مادر جون بهتر شدید ؟

- اره عزیزم بهتر شدم چرا ارمان اخم هاش رفت تو هم ....

از این که ارمان یه کاری میکرد ادم دروغ بگه ناراحت بودم

- نمیدونم والا چرا دفعه اینطوری شد ....

- من بچم رو میشناسم پاشو برو بالا یه ذره بهش برس اون وقت بندری میرقصه ....

خاک بر سرت نکنه ببین همه فهمیدن چی دلت میخواد .....

- مادر جون ؟

- الهی قربونت برم پاشو هیچی کس حواسش نبود خیالت راحت ....

ارمان رو صدا کرد ارمان با اون هیکل گنده اش از روی مبل بلند شد و با اخم اومد طرف مادر جون ...

- جانم مامان ؟

یه نگاهی به من کرد و سرش رو انداخت پایین .....

- ساحل رو ببر بالا انگار سرش درد میاد .....

به تعجب نگاه کردم .....

ارمان اومد نزدیکم دستش رو گذاشت روی پیشونیم ....

- اره سرت درد میاد ....

سعی کردم جلوی خنده ام رو بگیرم این زن عمو هم عجب بلایی بود ....

- اره یک خورده ....

- من بهم میگم بیا بریم بالا تو میگی نه با یه حرکت جالب من خوبت میکنم .......

زن عمو زد زیر خنده ....

- پاشو دختر قشنگم برو بالا شاید به قول ارمان با یه حرکت خوب بشی ....

به راهرو که رسیدیم ...... دستم رو سفت گرفت ......

- چرا سرت درد میاد ؟

ناخوداگاه خندیدم چه زود رفت بود سر کار .....

- منو گذاشتی سرکار ؟

با عشوه گفتم :

- اره عزیزم رفتی سرکار اونم چه جوری ....

- دست شما درد نکنه الان کاری میکنی که شما هم قشنگ بری سرکار ...

به اتاقش که رسیدیم در رو باز کرد با احترام رفت کنار که من برم تو ....


با خنده گفت :

- حالا دیگه منو میذاری سر کار اره ؟

تا به خودم بیام هل داد روی تخت ..... ای خدا بازم شروع شد!!!!!!!!
داشتم خواب های +18 سال میدیدم که احساس کردم یه چیزی داره تو صورتم راه میره چشم هامو بازکردم دست های دانیال بود بچه خدا بگم چی کارت کنه نمیگی من میترسم ....

با مظلومی نگاهم کرد ....

- سلام ..

- سلام خوشگل خاله خوبی ؟ چرا دست هات روی صورت من بود ....

- مامان جون گفت بیام بیدارت کنم ولی دلم نیومد ...

بله میبینم با زبون گفتار بیدارم نکردی بلکه با زبون عملی بیدارم کردی

به ساعت نگاه کردم ساعت 8 و نیم بود وای خاک برسرم ارایشگاه ....

پتو رو زدم کنار بلند شدم ....

- دانی خاله چرا بیدارم نکردی ؟ دیر شد ...

- اخه نمیخواستم بیدار بشی عمو ارمان چند بار زنگ زده ....

- راستی میگی باشه الان بهش زنگ میزنم فقط موشی میری بیرون من لباس هامو عوض کنم ....

یه چشم بلندی گفت رفت بیرون ....لباس هامو عوض کردم قیافه ام روی توی اینه که دیدم یاد خوابم افتادم خدا خفت نکنه با اون کار هایی که تو دیشب کردی باید از این خواب های +18 سال ببینم ....

یه مانتوی ساده ی مشکی پوشیدم با یه شال قهوه ای ....گوشیم زنگ خورد ......

- سلام خوبی ؟

یه ذره مکث کرد انگار میخواست جلوی عصبانیت خودش رو بگیره ....

- اخه دختر خوب من به چی بگم مگه قرار نبود ساعت 7 ارایشگاه باشی الان که ساعت 5/8 نمیگی کارت طولانیه تموم نمیشه ؟

- ببخشید خوب دیشب دیر خوابیدم .....

اسم دیشب که اومد صداش شیطون تر شد

- بله بله به من که خیلی خوش گذشت .....

دیشب اگه از اتاقش فرار نمیکردم یه کاری دست من و خودش میداد ....

- حیف که دیشب نتونستم تسویه حساب کنم صبر کن ..... تو میای دنبالم الان ؟

- بله منم باید تسویه حساب کنم .... اره عزیزم الان تو خیابونم دارم میام حاضری ؟

- اره حاضرم فقط جعبه ی لباس عروس رو هم با خودت بیار باشه ؟

- باشه شیطون من تا چند دقیقه ی دیگه بیا پایین ... صبحونه خوردی ؟

- نه بابا همین الان بیدار شدم .....

- پس بخور که باید تا فردا صبح انرژی داشته باشی ها .....

- بی ادب ....

- خودتی منحرف مگه من چی گفتم ؟ من گفتم تقویت کن خودتو که میخوای تا صبح برقصی .....

غش غش خندید خدا به داد من برسه از الان شرروع کرد .....

- ارمان جون من اول صبحی شروع نکن ها زود بیا ....

با خنده گفت :

- اخ جون که دیگه از بعد از ظهر برای خودم میشی بوس بای .....

وسایل های مورد نظرم رو گذاشتم تو پلاستیک و کیفم رفتم پایین .... دریا داشت پیرهن دانیال رو اتو میزد همین که منو دید یه سوت بلند زد ...

- به به بلاخره عروس خانم از خواب بلند شد ...

یه خنده ای از ته دل کردم واقعا داشتم عروس میشدم همیشه از بچگی با خودم میگفتم اون هایی که عروسیشونه چه حسی دارن حالا الان داشتم خودم اون حس رو تجربه میکردم و این برام خیلی شیرین بود

- دریا تو کی میای ارایشگاه ؟؟؟؟؟

- میام تا ظهر که کار تو تموم شده باشه سوگل هم میخواد بیاد .....

اسم سوگل که اومد بازم شرنده ی وجدانم شدم چه قدر نفرینش کرده بود خدایا از سر گناه من بگذر .....

ارمان بوق زد تندی دویدم تو حیاط ....

در رو باز کردم با شادی رفتم تو ماشین ....

- سلام سلام ؟

اومد جلو بوسم کنه که رفتم عقب ....

- اقا ارمان اینجا تو کوچه است ها ...

- ای خدا تو همش ضد حال بزن ها حدااقل بذار دست هاتو بوس کنم ...

دست هامو مثل ملکه ها بردم طرفش اونم با اشتیاق تموم بوس کرد ....

ان قدری خوش حال بودم که چند بار سرم رو از شیشه بردم بیرون جیغ زدم .....

با صدای بلندی که شبیه جیغ بود گفتم :

- ارمان عاشقتم .....

ماشین های کناری بدجوری نگاه میکردن بر عکس همیشه ارمان هیچ نمیگفت از جا هایی میرفت که خلوت باشه من بتونم کامل خودم رو تخلیه کنم ....

دم ارایشگاه که رسیدم ترمز کرد از ماشین پیاده شد جعبه لباس عروس رو از پشت ماشین اورد داد بهم .... چه قدر هم سنگین بود ...

لباس عروسی رو به سلیقه ی خودش از فرانسه خریده بود ... منم چون سلیقه اش رو دوست داشتم اعتراض نکردم اگه سلیقه اش بد بود که منو نمیگرفت ....

- ساعت چند بیام دنبالت ؟

- نمیدونم کارم که تموم شد زنگ میزنم تو الان کجا میخوای بری ؟

- ماشین رو بدم گل بزنن خودمم باید برم ارایشگاه ....

- باشه پس موبایلت پیشت باشه ...

- شیطون خودم نهار چی میخوره که براش بگیرم بیارم ....

- ببین من اگه نهار بخورم زیر دست ارایشگر خوابم میبره ها ....

ابرو هاش رو داد بالا ....

- عیبی نداره اگه خوابت گرفت بخواب که امشب کلی کار داریم ....

با جعبه ی لباس عروسی زدم تو بازوش .....

فکر کنم دردش گرفت ولی به روی خودش نیاورد ازش خداحافظی کردم رفتم تو ....

وای چه قدر ارایشگاه شلوغ بود خوبه ساعت 9 صبحه اگه دیر تر میومد فکر کنم اصلا اجازه نمیداد برو تو ....

مانتوم رو دراوردم نشست روی صندلی مخصوص عروس ....

- تو ساحل جان میخوای موهات رو رنگ کنی ؟

- نمیدونم هر چی شما میگید نیلوفر جون .....

- به نظرم قیافه ات خیلی عوض میشه ؟ میخوای جلوی موهات رو فر کنم بقیه رو هم یه مدل جدید درست کنم البته اگه خودت دوست داشته باشی ....

همیشه سلیقه اش خوب بود خدا کنه امروز بتونه خوب درستم کنه ....

- باشه هر جوری فکر میکنید بهتره ....

- پس من تا رنگت رو درست کنم بذار ابرو هات رو یک ذره نازک کنند برات ....

یکی از شاگرد هاش اومد جلو اومد اصلاحم کرد بعدشم ابرو ها رو برداشت و به گفته نیلوفر جون یک ذره نازکش کرد .....

یه چند ساعتی طول کشید تا موهام رو درست کنه ان قدر این تار موهام رو کشید که مغز سرم اومد تو دهنم ..


ظهر ارمان چند پرس غذا اورد از هر عذایی چند تا خریده بود که بقیه هم بخورن ... قربون اون مرامش برم که حواسش به منه ....

سرم رو برگردوندم به ساعت نگاه کردم نزدیک هاس سه بود پس چرا ارایشم تموم نمیشه سرم خیلی درد میکرد از تو اینه به دریا اشاره کردم بیاد نزدیکم همین که ارایشگر رفت اون طرف به دریا گفتم :

- وای بگو دست از سر کچلم برداره سرم داره میترکه ....

- الهی قربونت برم اگه بدونی چه جیگری شدی اصلا کلان قیافه ات عوض شده ....

هر چی اصرار کردم که خودم تو اینه ببینم سوگل و دریا نذاشتن خیلی مشتاق بودم ببینم چه شکلی شدم که دریا ازم تعریف میکنه ....

گوشیم دستم بود ارمان هر ده دقیقه یک بار اسمس میداد و حالم رو میپرسید ....

بعد از یک ساعت بلاخره راضی شدن از روی منه بدبخت بلندش ... یکی از شاگرد هاش داشت ناخون هام رو لاک میزد .... ناخون های دستم خیلی بلند بود و نیاز به ناخون مصنوعی نبود ....

- پاشو عزیزم تموم شد حالا میتونی بری لباس عروسیت رو بپوشی ....

لباس عروسم یه جوری بود که موهام رو خراب نمیکرد ...

از روی صندلی بلند شدم همه ی نگاه ها برگشت طرفم .... ...

چیه ادم ندیدن همچین به ادم نگاه میکنند یعنی ان قدر خوشگل شدم ؟؟؟

این ها که زنن اینطوری نگاه میکنند چه برسه به ارمان که مرده ....

برگشتم طرف اینه .. باورم نمیشد این منم چهره ام خیلی عوض شده بود طوری که خودم ، خودم رو نشناختم ....

موهام رو روشن کرده بود طبق گفته ی خودش موهام رو یه مدل جدید درست کرده بود تا حالا این جوری ندیده بودم ...

ارایشم هم خیلی خوشگل شده بود ..درشتی چشم هام با وجود مژه مصنوعی و مداد زیر چشمم بیشتر شده بود ....

سایه ام که دیگه نگو چند لایه ی مختلف از طلایی و مشکی زده بود ... نه انگار واقعا خوشگل شدم .... ابرو هام با مداد به یه حالت قشنگی درست کرده بود ..و داده بود بالا ...

رژ گونه ی طلایی و از همه چیز مهتر رژ قرمزم بود که چشمک میزد ....

- بسه دیگه دختر چه قدر به خودت نگاه میکنی .....

با ذوق گفتم :

- دریا میگم انگار جدی جدی حوری بهشتی شدم ها ....

- بسه بچه پرو بیا برو لباس عروست رو بپوش الان شازده میاد دنبالت ها

قیافه ی ارمان رو تجسم کردم بیچاره فکر کنم منو ببینه یه سکته ی ناقص بزنه ....

با کمک دریا و سوگل لباس رو پوشیدم فیت تنم بود انگار ارمان هیز سایزم رو میدونه .....

- خوشت اومد عزیزم ؟

- اره سوگل جون خیلی خوشگل

- من و ارمان با هم رفتیم این لباس خوشگل رو برات انتخاب کردیم ...

- دستون درد نکنه راستی سارگل کجاست ؟

- پیش مامان از صبح ان قدر گریه کرده که دیگه حد نداره نمیدونم چش شده ....

- الهی شاید بهونه ی دوست هاشو میگیره ....

- نمیدونم والا چی بگم ...

کفش هامو از تو پلاستیک دراوردم پوشیدم حالا خوبه با این کفش ها با مخ بیام زمین ابروم بره ...

پاشنه ی کفش ها خیلی بلند بود ولی خوب من عادت داشتم ...

دریا شنل رو داد دستم انداختم دورم ...

صدای موبایلم اومد شیرجه زدم طرف صندلی که موبایلم رو بردارم ....

- چه خبرته ساحل مگه هولی ؟ الان افتاده بودی ها ...به جای عروسی باید میرفتیم سر خاک

با خنده جواب دادم ....

- جانم ؟ بیرونی ؟

- چرا میخندی ؟ اره عزیزم بیرونم اماده ای ؟

- هیچی از دست دریا باشه الان میام .....

صداش رو یک ذره اروم تر کرد ....

- شنلت رو بکش روی صورتت این فیلم بردار ها یکیشون مرده ها ....

عاشق این غیرت بازیش بود ....

- چشم سروم .....

تلفن رو قطع کردم دریا داشت با حالت چندشی بهم نگاه میکرد ......

- هیش تو چقدر عشوه میای ....

- نیست تو برای فرزاد نمیومدی ؟

سوگل اومد جلو با خنده گفت: بابا بسه حالا چرا دارید دعوا میکنید اون داداش بیچاره ی من بیرون منتظره ها ....

هر سه تامون خندیدم کار دریا و سوگل تموم نشده بود برای همین توی ارایشگاه موندند ....
- ساحل کی میرید سالن ؟

- نمیدونم الان که فکر کنم میرم اتلیه بعدش رو نمیدونم بهتون زنگ میزنم میگم باشه ؟
- باشه ولی مواظب ارایشت باشه ها ... زیادی شیطنت نکنید ؟
سرم رو انداختم پایین ... سوگل اومد جلو از زیر شنل دست هامو گرفت
- خجالت نداره عروس خانم لوازم ارایش پیشته هر وقت این داداش گل ما رژت رو پاک کرد دوباره بزن ....
-با خجالت گفتم :
- باشه کاری ندارید ؟؟؟
هر دو تاشون با خنده گفتن :
- نخیر برو که بیرون منتظرته ..
سوگل دختر خیلی خوبی بود ولی من هنوز ازش خجالت میکشیدم یادم باشه فردا ازش حلالیت بخوام ....
قامت بلند ارمان رو تو حیاط ارایشگاه دیدم ولی چون اون پشتش به من بود متوجه نشد من اومد ....
ماشالله به قدش روز به روز بلند تر میشه .... با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم :
- ارمان .......
برگشت تندی اومد پیشم .... از زیر شنل دیدمش اونم به اندازه ی من عوض شده بود صورتش رو 6 تیغ که چه عرض کنم 12 تیغ کرده بود ...
یه کت و شلوار سرمه ای تیره پوشیده بود با یه پیرهن سفید ... یقه اش بسته بود .. ارایشگر موهاشو خیلی بامزه درست کرده بود نه خیلی مردونه بود و نه خیلی سوسول ......
اومد جلو خواست شنل رو بزنه کنار صورتم رو ببینه که دست هامو گذاشتم جلوی صورتم ....
- ارمان بریم یه جای خلوت این جا زشته نگاهمون میکنند ....
- از دست تو .. هر چی شما بگی ملکه ی زیبای من ....
چه قدر طرز حرف زدنش عوض شده بود ...
دست هامو از زیر شنل گرفت رفتنیم جلو یک فیلم بردار زن ود یه فیلم بردار مرد .....
من که نمیتونستم ژست خاصی بگیرم ولی هی به ارمان میگفت که چی کار کنه .....
در ماشین رو برام باز کرد ....
- برو تو عزیزم .....
نمیدونستم پاهام رو بلند کنم از یه طرف اگه پاهام رو بلند میکردم لباسم میرفت بالا و از یه طرف دیگه پاشنه کفش ها هم خیلی بلند بودن ....
- ارمان ؟
- جانم چی میخوای ...
- بیا کامل جلوی من واسته برم تو ماشین میترسم پاهامو بلند کنم لباسم بره بالا .....
ماشین شاستی بلند این دردسر ها رو هم داره دیگه ....
مثل این بادیگارد ها اومد جلو دست هاشو باز کرد از کمرم گرفت بلندم کرد گذاشت تو ماشین چون خودش جلوم ایستاده بود دیگه پاهام معلوم نشد .....
در رو بست یه چند کلمه با اون مرده حرف زد اومد تو ماشین ...


اتلیه ای که میخواستیم بریم خیلی دور بود تموم مدت ارمان دستم رو گرفته بود تو دستش ....
- ساحل حالا بگو ببینم چه شکلی شدی ؟
با عشوه گفتم :
- عزیزم باید خودت ببینی من که نمیتونم بگم ....
- پس ایول رفتیم اتلیه خودم حسابت رو میرسم ..
دستش رو فشار دادم ....
- ارمان دلت میاد ؟؟؟؟؟؟؟
- نه والا کی دلش میاد توی ملوس رو اذیت کنه ....
تا اتیله سر به سر گذاشت و من هی براش عشوه های خرکی اومدم ...
زیر شنل خیلی گرمم شده بود با اینکه ارمان کولر رو سر زیاد گذاشته بود ولی بازم حس میکردم الانه که از سرم بخار بلند شه ....
خدا رو شکر رسیدیم از زیر نگاه کردم ببینم ارمان داره چی کار میکنه که اونم داشت به من نگاه میکرد دو تایی زدیم زیر خنده ...
- ارمان تو نمیتونی یه دو دقیقه صبر کنی ....
با صدای پر انرژی گفت :
- نه نمیتونم عزیزم ....
میخواستم بگم پس اون پنج سال چی کشیدم ....
از ماشین پیاده شد در رو با ژست خاصی باز کرد ... خدایا نیفتیم تو جوب ابرومون بره جلوی مردم ....
مثل قبل اومد جلوم ایستاد و کمک کرد که پیاده بشم ... حالا این دسته گل هم شده برای ما مصیبت .....
دست گل رو از دستم گرفت اروم اومدم پایین ....
فیلم بردار ها هی برای خودشون دستور میدادن که چی کار کنیم .... هم ارمان کلافه شده بود هم من ولی خوب دیگه نمیشد کاری کرد ....
ارمان دستم رو گرفت رفتیم تو دو تایی سوار اسانسور شدیم ... از زیر شنل میدیم که هی میومد طرفم دوباره میرفت عقب ... خنده ام گرفته بود ولی به روی خودم نیاوردم ....
این صدای زنه که توی اسانسور پخش میشد روی مخم بود دلم میخواست خفش کنم ....
در اسانسور که باز شد دوباره دستم رو گرفت رفتیم تو ....
حالا ساختمان مانند داشت زنگ زد روی در بزرگ زده بود اتلیه ی روژان ....
در یه دختر جوون باز کرد ....
اروم شنلم رو زد بالا دختری بی حیا داشت با چشم هاش ارمان میخورد با سرفه ی ارمان به خودش اومد ....
با جدیت تمام گفت :
- ببخشید خانم اجازه میدید بیایم تو یا میخواید تا صبح همین طوری نگاه کنید ....
بیچاره دختر هنگ کرد خوشم اومد دختره ی بیشعور نمیگه زنش کنارش ایستاده ان قدر نگاه نکنم ....
- خواهش میکنم بفرمایید ....
لباسم رو زدم بالا که به لبه ی در گیر نکنه ....
چند تا اتاق بزرگ کنار هم بود .....
- شما برید توی اتاق روبه رو تا همکارم بیاد ازتون عکس بگیره ...
بدون هیچ حرفی اومد کنارم با صدای بلندی طوری که دختر بشنوه گفت
- بریم عزیز دلم .....
دلم میخواست برگردم برای منشیه زبون در بیارم ....
رفتیم به طرف همون اتاقی که گفته بود در رو باز کردیم ... خوشبختانه کولرش روشن بود و اتاق مثل یخچال خنک بود .... در رو محکم بست اخلاقش رو میدونستم تو دانشگاه هم همین طوری بود وقتی دختر ها بهش نگاه میکردن اعصابش خورد میشد ....
چند قدم اومد نزدیک من با صدای تاب داری گفت :
- حالا اجازه میدی شنلت رو در بیارم ؟؟؟؟؟؟؟
دوست نداشتم دیگه بیشتر از این منتظرش بذارم مخصوصا الان که دیگه اعصابش خورد شده بود ....
سرم رو تکون دادم ....
با خوش حالی گفت :
- مرسی عزیزم ....
لرزش دست هاشو حس میکردم وقتی میخواست شنل رو از دورم باز کنه .....
لباس عروسی که انتخاب کرده بود دیگه زیادی باز بود ولی دیگه باید عادت کنم به قول خودش محرمم بود .....
بند رو باز کرد شنل از تنم افتاد روی زمین ....
چند دقیقه ای گذشت دیدم حرکتی نمیکنه یعنی خوشش نیومده بود از چهره ام ؟؟؟؟
سرم رو بلند کردم ببینم چرا هیچ عکس العملی از خودش نشون نمیده که نگاهم به قیافه اش افتاد ....
صورتش قرمز شده بود یکی از دست هاشو روی قلبش بود ....
با خنده گفتم :
- ارمان چت شد تو سکته نکنی ؟
جوابی نداد رفتم نزدیکش دستم رو گرفتم جلوی صورتش ...
- ارمان جان ؟ ارمان؟ ..... ارمان خوبی ؟
تازه به خودش اومد الهی قربونش برم ببین از هیجان صورتش چه رنگی شد .....
نگاهش به من افتاد دستش رو دراز کرد با خشونت خاصی بغلم کرد ... استخون ها در حال شکستن بود ولی نمیخواستم این حال قشنگش رو خراب کنم ....
- ارمانی استخون هام شکست ها ؟
دست هاشو یه ذره شل کرد ....
- ساحل باورم نمیشه این تویی چه قدر عوض شدی ؟ اصلا انگار یه ساحل دیگه جلوم ایستاده .....
پیشونیم رو بوس کرد
با لحن بامزه ای گفتم :
- چی کار کنم که بفهمی من همون ساحلم استاد ؟؟؟؟؟
اسم استاد که اومد خندید ...... دندون ها سفیدش معلوم شد ...
- ولی ساحل خدایی حقت بود که مینداختم ها نمیدونم چرا به دلم افتاد که نندازمت .. و نمره رو بهت بدم
با خنده گفتم :
- میخوای الان به جای عکس برو دانشگاه لیست رو در بیار منو بنداز ...
- تو اگه این زبون رو نداشتی چی کار میکردی خانم ....
- هیچی زندگی میکردم .......
یه صندلی کنارمون بود نشست روش دست منم گرفت نشوند روی پای خودش ..
پیشونیش رو چسبوند به پیشونیم .....
- ارمان الان یه نفر میاد تو ها این جا که دیگه نمیشه در رو قفل کرد ....
- وللش بذار بیان .....
نگاهش افتاد به لب هام اومد جلو خواست بوسم کنه که صدای در اومد ...
- لعنت به هر چی مزاحمه .... حتما باز اون دختر میمونه میخواد بیاد مزاحم بشه ....
- اه ارمان زشته بابا بیچاره ولم کن بذار بلند شم ....
ارمان با صدای خش داری گفت :
- بفرمایید ....
بابا تو باید به جای استاد شدن میرفتی خواننده میشدی .....
سر هر عکسی که میخواستیم بگیریم ارمان میخندید و من تا ده دقیقه لپ هام از خجالت قرمز بود اخه این چه ژست هاییه ادم روش نمیشه انجام بده ....
دختره براش عادی بود و اصلا به این توجه نمیکرد که من خجالت میکشم ....
خدایی ژست هاش خیلی باحال و +18 سال بود .....
تویی یکی از ژست ها این بود که ارمان باید روی من خم میشد و با تمام احساس و خشونت لب هامو بوس میکرد .....
بعد از این عکس دیگه از زور خجالت نمیتونستم سرم رو بلند کنم چون ارمان واقعا این کار رو جدی انجام داد اصلا یادش رفت که این برای ژست عکس بود .....
هر چی هلش میدادم نمیرفت عقب .... دختره خنده اش گرفته بود ولی به روی خودش نمیاورد .....
بیا صدای ارومی گفتم :
- اره خواهش میکنم جون من یه ذره خودتو کنترل کن بابا ابروم رو بردی .....
- ببخشید یه لحظه رفتم تو ی فاز دیگه ....
یک ساعت و نیم طول کشید تا عکس هامون رو بگیره ....
خداییش دختره خیلی وارد بود و یه دونه عکسم خراب نکرد چون قیافه نداره ولی کار بلده .....
تو ماشین ارمان یک اهنگ شاد گذاشته بود و شیشه ها رو کشیده بود بالا حرف های خفن و زشت میزد ...

تو یکی یه دونه ای گل سرخ خونه ای
تو دلم جوونه ای بیا تا باهات حرف بزنم

تو برام نشونه ای شعر عاشقونه ای
واسه من بهونه ای نمیشه ازت دل بکنم

تو عزیز عاشقی لذت دقایقی
تو گل شقایقی چجوری نگاهت نکنم

تویی دشت رازقی تو همه ی حقایقی
توی دریا قایقی بیا خودم و فدات کنم

خوشگل و جیگری و دل من و با خودت می بری

خیلی نازی و خیلی دلبری و
کم می کنی روی حور و پری و

توی خوشگلا تکی خیلی بامزه ای و با نمکی
ماله کسی نمیشی تو الکی آخر شیطنتی و کلکی

خوشگل و جیگری و دل منو با خودت میبری

خیلی نازی و خیلی دلبری و
کم می کنی روی حوری و پری و

توی خوشگلا تکی خیلی بامزه ای و با نمکی
ماله کسی نمیشی تو الکی آخر شیطنتی و کلکی

تو ستاره ی قشنگه توی شب های منی
تو همون فرشته ی تو خواب و رویای منی

تو همونی که صداش مرحم دردای منه
تویی اون که با نگاش دلم رو از جا می کنه

تویی عشق من تویی دلیل عاشق شدنم
تویی اونکه دستشه بودنم و نبودنم

تو یه احساس قشنگی که همیشه با منه
تو همین صدایه خسته ای که فریاد می زنه

خوشگل و جیگری و دل من و با خودت می بری

خیلی نازی و خیلی دلبری و
کم می کنی روی حور و پری و

توی خوشگلا تکی خیلی بامزه ای و با نمکی
ماله کسی نمیشی تو الکی آخر شیطنتی و کلکی ..


ارمان هم با خواننده بلند میخوند و به هر شیطنتی که میرسد دستم رو فشار میداد .....
اهنگ باحالی بود تا حالا نشنیده بودم ولی خیلی خوشم اومده بود ...
واقعا داشت حال منوتوصیف میکرد .....
- ای جان اینطوری نخند که وسط بزرگ راه میزنم کنار ازت لب میگرم ها .....
- ارمان تو چه قدر بی ادب شدی ؟؟؟؟؟
- اخه نمیدونی تو چه وسوه انگیز شدی دلم میخواد همین الان همه رو بپیچونیم بریم خونه ..... بندازمت روی تخت و ........
نذاشتم ادامه ی حرفش رو بزنه ...
- ارمان ؟؟
- چشم چشم حرف های بی ادبی نمیزنم .....
خندیم خدایا هزار مرتبه شکرت که اون ارمان خشن به ارمان مهربون تبدیل شده بود ....
بی ادب شدنشم برای من شیرین بود ....


سالن پر از مهمون بود به محض وردمون همه دست زدند اولین کسی که دیدم دانیال بود یه کت و شلوار بامزه پوشیده بود اومد جلو ....
- سلام مامانی ؟
خم شدم طرفش گرفتم بغلم ... تو عروسیمم به من میگفت مامان ...
- سلام دانیال گلم چه خوشگل شدی ؟
- شما هم خیلی خیلی خوشگل شدی ....
میز به میز رفتیم جلو چند تا از دوست های دانشگاهم رو دعوت کرده بودم بیچاره همین ارمان رو دیدند از ترس از جاش بلند شدن ... نمیدونستند من قرار با ارمان ازدواج کنم برای همین خیلی خیلی شکه شدند ....
هر میزی که دختر های با لباس های ناجور بودن ارمان سرش رو میانداخت پایین ....
این حجب و حیاش منو کشته ....
بلاخره بعد از ده بار دور زدن رفتیم تو جایگاه عروس و داماد ...
سارگل یه گوشه ای واستاده بود داشت به ارمان نگاه میکرد ...زیر گوش ارمان گفتم :
- ارمان ؟
- جونم ؟ چی میخوای ؟
- برو سارگل بگیر بغلت انگار دلش میخواد بیاد پیشت ...
- کو ؟ من که نمیبینم
راست میگفت ان قدر که سالن شلوغ بود چیزی دیده نمیشد به طرفی که سارگل ایستاده بود اشاره کردم ....
بعد از چند دقیقه اومد دانیال رو هم با خودش اورده بود ....
سارگل نشست کنار خودش دانیال هم نشست کنار من چند تا عکس با هم گرفتیم ....
سارگل بلیز ارمان رو سفت گرفته بود نمیدونم چرا غریبی میکرد ....
- سارگل خاله میای بغلم ؟
دانیال تا دید دارم این حرف میزنم خودش رو محکم انداخت بغلم ..
من و ارمان از حرکت دانیال زدیم زیر خنده سارگل هم وقتی دید ارمان داره میخنده،، خندید ...
- خاله به غیر من هیچ کس نباید باید بغلت باشه ؟
به سارگل زبون دراورد ....
زیر گوشش گفتم :
- دانی خاله این چه حرکتی بود کردی ؟ سارگل مهمون ماست باید باهش دوست باشی ....
- نمیخوای خیلی لوسه همش گریه میکنه ....
قشنگ معلوم بود که حسابی داره به سارگل حسودی میکنه ....
یک ذره با هم بودیم ارمان به بچه ها گفت برن بازی کنند ....
- وا چه کار به بچه ها داری ؟
- اخه میخوام حرکت های +18 سال انجام بدم گفتم مناسب نیست ...
خندیدم ....
- ارمان ترو خدا کاری نکنی من خجالت بکشم ها ....
- باشه خانومی ولی دیگه رفتیم خونه خودم رو نمیتونم کنترل کنم ها ....
سوگل اومد جلو دستم رو گرفت که برم برقصم ....
- برم ؟
- برو ولی کاری نکن که من تحریک بشم بیام جلوی همه بوست کنم ...
سوگل صداش رو شنید .....
- داداشی تو چه بی ادب شدی ؟
ارمان بلند خندید ....
رفتم وسط برقصم که همه مثل مغولا بهم حمله کردن .....
اهنگ که تموم شد با صدای بلندی ارمان رو صدا کردن که بیاید وسط ...
مخصوصا دوست هام که تو دانشگاه بود .... ارمان با اخم که همیشه تو دانشگاه میکرد گفت :
- من بلند نیستم برقصم ساحل خودت تنها برقص .....
با رقص رفتم طرفش .....
با عشوه گفتم :
- پاشو جون من یه ذره خودتو تکون بده ....
- ساحل جان میگم بلند نیستم بعدشم مرد که نمرقصه ....
- ارمان ....
صدای اهنگ بلند بیشتر شد همه جیغ زدن ... ای چتونه انگار میخوان زایمان کنند ....
با صدای جیغ دختر ها ارمان اخمش بیشتر شد ....
با صدای ارومی گفت :
- ساحل اذیت نکن بابا خیر سرم یه وقتی استادشون بودم نگاه کن دارن چه جوری نگاه میکنند ......
با جیغ گفتم :
- ارمان ....
- خوب بابا تو هم که بد تر از اون ها جیغ میزنی پاشدم ...
دستم رو گرفتم با هم رفتیم وسط ....
افتاده نگاهت تو چشم عاشقم، شک نکن هنوزم شبیه سابقم

شک نکن هنوزم می لرزه زانوهام، وقتی که بخوام من کنارت راه بیام

این منم که مستم مست و خراب تو، دوست دارم بدونم چیه جواب تو

دوست دارم بدونم تو با من هستی یا، اشتباه گرفتم تورو با اون چشام

وقتی تو چشات زل زدم نشستم، حس می کنم تو دنیای دیگه هستم

منم دوست ندارم کس دیگه رو ببینم، روی هر چشی چشامو بستم

جونم واست بگه بگه رک و راست، تورو می خوامت یه جورای خاص

می خوام بگم بذار بگم نشی بی احساس

جونم واست بگه بگه رک و راست، تورو می خوامت یه جورای خاص

می خوام بگم بذار بگم نشی بی احساس

افتاده نگاهت تو چشم عاشقم، شک نکن هنوزم شبیه سابقم

شک نکن هنوزم می لرزه زانوهام، وقتی که بخوام من کنارت راه بیام

جونم واست بگه بگه رک و راست، تورو می خوامت یه جورای خاص

می خوام بگم بذار بگم نشی بی احساس

جونم واست بگه بگه رک و راست، تورو می خوامت یه جورای خاص

می خوام بگم بذار بگم نشی بی احساس

اون کسی که هر روز دیدنش آرزومه، با وجود اینکه همیشه روبرومه

اون کسی که اسمش بغض تو گلومه

تو هستی بذار بگم من

تو هستی دیوونتم من

جونم واست بگه

جونم واست بگه

بگه رک و راست

تورو می خوامت یه جورای خاص

می خوام بگم بذار بگم نشی بی احساس

جونم واست بگه بگه رک و راست، تورو می خوامت یه جورای خاص

می خوام بگم بذار بگم نشی بی احساس.....
یکی از دست هاشو گذاشت روی شونه ام من کشوند طرف خودش ...دست دیگه اش رو هم گذاشت روی کمرم .....
زل زدم به چشم هایی که تمام پنج سال اسیرش بودم ... چشم هایی که میدونستم صاف و صادقه .....
زیر لب گفتم :
- جونم واست بگه رک و راست ، تو رو میخوامت یه جورای خاص
اونم زل زده بود به چشم های من ....
اهنگ که تموم شد پیشونیم رو طولانی بوسید .....


برگشتیم سر جامون این دختر ان قدر که جیغ زده بودن همه صدا هاشون گرفته بود .... ارمان هم هی مسخره اشون میکرد مخصوصا یکی از دوست هامو که خیلی تو دانشگاه اذیتش میکرد ....
- عزیزم من یه سر برم مردونه دوباره زود برمیگردم ....
با عشق گفتم :
- باشه ولی زود بیای ها .....
ارمان پاش رو گذاشت بیرون مریم پرید بغلم ....
- خوب ساحل خانم خوب استاد ما رو تور کردی ها ؟
- مریم ؟ تو هنوزم چشمت به ارمانه خجالت بکش .....
محکم زد تو دستم ....
- گمشو بی ادب مگه مرض دارم چشمم به شوهر دیگران باشه ....
یک ذره با هم حرف زدیم تا ارمان خیلی زود برگشت ....
موقع ی شام رفتیم توی یه اتاق خصوص .... خیلی گرسنه ام بود مخصوصا این که نهار هم کم خورده بود .....
ای بابا باز این فیلم بردارها شروع کردن به دستور دادن که چی کار کنیم ...
عکس ها و فیلم ها که تموم شد ما تنها گذاشت که شاممون رو بخوریم ..
نفهمیدم چه جوری قاشق و چنگال برداشتن مثل این هایی که چند روز غذا نخورن شروع کردن به خوردن ....
ارمان با تعجب نگاهم کرد زد زیر خنده ....
- ساحل یه لحظه به خودم شک کردم چرا مثل این زن حامله ها غذا میخوری ....
با دهن پر گفتم :
- اخه از استرس نتونستم خوب نهار بخورم .....
- استرس برای چی ؟
- هیچی بابا بذار بخورم که خیلی گرسنه امه ....
جوجه کباب خودم که تمام شد جوجه کباب ارمانم خوردم بیچاره زل زده بود به من .....
با خنده گفتم :
- چیه ادم ندیدی ؟؟؟؟؟
- چرا ولی هیولا ندیدم بودم ...
با چنگال زدم به بازوش ...
- هیولا خودتی بی ادب ...
شام رو خوردیم دوباره برگشتیم سالن قبلی ...
روی صندلی نشستم همیشه عادت داشتم وقتی شام رو میخوردم خوابم میگرفت الان هم که دیگه نگو در حد تیم ملی خوابم میومد ....
مهمون ها که می یومدن برای خداحافظی با گیجی جوابشون رو میدادم ....
- عیبی نداره اینجا خوابت بگیره ولی خونه دیگه خوابت نیاد که تا صبح باهات کار دارم .....
با خواب الودگی گفتم :
- بیخود من برسم خونه با همین لباس عروسی میخوابم ....
اومد جواب بده که مادر جون اومد نزدیکمون .....
- اوا مادر چرا اینطوری شدی ؟
ارمان دستش رو گذاشت پشت کمرم و گفت :
- هیچی مامان جان خوابش میاد هیچیش نیست .....
تو همون حالت یه چرت کوچلو زدم چون واقعا خوابم میومد هی ارمان میزد بهم که خداحافظی کنم .... ابرومون نره ... نگن دختره غش میکنه هی .....
دریا اومد جلو کمک کردم شنلم رو تنم کنم ....
- اه ساحل بابا الان چه موقع ی خوابه میخوایم بریم حال کنیم ها فرزاد و ارمان کلی با هم برنامه ریزی کردن برای امشب .....
- میری یه لیوان اب یخ بیاری بخورم تا شاید خواب از سرم بپره ....
- باشه الان میگم یکی از این کارگر ها برات بیارن .....
اب رو که خوردم بهتر شد .... بابا و عمو اومدن تو تا چند تا عکس دسته جمعی بندازیم ....
- عزیزم شنلت رو بنداز سرت دانیال و سامیار میخوان بیان تو .....
موهام رو کامل گذاشتم تو اومدن تو چند تا عکس هم با اون ها انداختیم .
فرزاد یه چشمک به ارمان زد ...اونم با خنده جوابش رو داد امشب چه خبره باز من خبر ندارم .....
دیگه کم کم سالن داشت خالی میشد فقط فامیل های نزدیک بودن که میخواستن خونه رو ببین ....
- ارمان بریم خسته شدم ؟
کتش رو از روی صندلی برداشت پوشید ....
- بریم عزیز دلم چشم هاشو نگاه کن چند روز نخوابیدی ؟
والا من تو این چند روز که مثل خرس خوابیدم نمیدونم چرا خوابم گرفته ....
رفتیم بیرون ماشین ها منتظر ما بودند که حرکت کنیم اون هام پشت سر ما بیان ....
- ارمان اون کولر روشن کن پختم این زیر ....
- ای به چشم عزیزم ....
به فرزاد چراغ داد که جلوتر راه بیفته .... همه با بوق اماده ی حرکت شدن .....
ارمانم دستش رو گذاشته بود روی بوق هی میزد .....
خندیدم شنلم رو دادم بالا طوری که فقط چهره ام معلوم باشه ....
مریم خودش رو رسوند به ماشین ما .... همه ی بچه ها ی دانشگاه که دعوتشون کرده بودم تو ماشینش بودن ....
نگاه کن چه جوری روی هم سوار شدن هر کی ندونه میگن این روانین ...
همه اشون بلند گفتن :
- استاد یه ذره اروم برید بابا بهتون برسیم ....
با خنده گفتم :
- برید گمشید مزاحم ها .....
ارمان حوصله ی دیگران رو نداشت شیشه رو کشید بالا صدای ظبطش رو زیاد کرد طوری که شیشه های ماشین در حال شکستن بود ....
- ارمان کجا داریم میری ؟
- داریم میرم خونه دیگه .....
دم خونه که رسیدیم فرزاد زود تر ماشین رو پارک کرد پیاده شد با صدای بلندی گفت :
- دوستان اماده اید ..........
وا این ها میخوان چه غلطی کنند خیر سرشون ..
همین که منو ارمان پیاده شدیم سی چهل تا فشفشه رفت تو هوا یک متر پریدم همزمان هم اهنگ اوپا گانستار پخش شد ... جالب این بود که همه ی ماشین هایی که دور ما بودن این اهنگ رو همزمان گذاشته بودن ....

Oppa is Gangnam style


دوس پسرت بچه ی گانگنامه


Gangnam style


استایلش گانگنامه


A girl who is warm and humanle during the day


دختری که کل روز عشوه میای


A classy girl who know how to enjoy the freedom of a cup of coffee


دختر باکلاسی که میدونه چه جوری از قهوه خوردن لذت ببره (راحت و آزاده )


A girl whose heart gets hotter when night comes


دختری که وقتی شب میرسه جذابتر میشه


A girl with that kind of twist


دختری که قر میده و راه میره


I’m a guy


من یه پسرم


A guy who is as warm as you during the day


کسی که مثل تو کل روز جذابه


A guy who one-shots his coffee before it even cools down


کسی که قبل اینکه قهوه اش سرد بشه اونو میخوره


A guy whose heart bursts when night comes


پسری که وقتی شب میشه قلبش تند میزنه


That kind of guy Beautiful, loveable


از اون پسرای خوشگل و دوست داشتنی


Yes you, hey, yes you, hey


هی تو آره تو


Beautiful, loveable


تو که خوشگل و دوست داشتنی هستی


Yes you, hey, yes you, hey


هی تو آره تو


Now let’s go until the end


بیا تا تهش بریم


Oppa is Gangnam style, Gangnam style


دوس پسرت بچه ی گانگنامه


Oppa is Gangnam style, Gangnam style


دوس پسرت بچه ی گانگنامه


Oppa is Gangnam style


دوس پسرت بچه ی گانگنامه


Eh- S.e.x.y Lady, Oppa is Gangnam style


هی خانوم خوشگله دوس پسرت بچه ی گانگنامه


Eh- S.e.x.y Lady oh oh oh oh


هی خانوم خوشگله


A girl who looks quiet but plays when she plays


دختری که ظاهرا ساکته ولی پاش بیفته شیطون میشه


A girl who puts her hair down when the right time comes


دختری که به موقع موهاشو میریزه رو شونه هاش


A girl who covers herself but is more s.e.x.y than a girl who bares it all


دختری که خودشو میپوشونه ولی بازم جذابتر از دخترای دیگس


A sensable girl like that


دختری که منطقیه


I’m a guy


من یه پسرم


A guy who seems calm but plays when he plays


پسری که که ظاهرا ساکته ولی پاش بیفته شیطون میشه


A guy who goes completely crazy when the right time comes


پسری که به موقع دیوونه بازی در میاره


A guy who has bulging ideas rather than muscles


پسری که به جای عضله ایده های باحال داره


That kind of guy Beautiful, loveable


از اون پسرای خوشگل و دوست داشتنی


Yes you, hey, yes you, hey Beautiful, loveable


هی تو آره تو که خوشگل و دوست داشتنی هستی


Yes you, hey, yes you, hey


هی تو آره تو


Now let’s go until the end


بیا تا تهش بریم


Oppa is Gangnam style, Gangnam style


دوس پسرت بچه ی گانگنامه


Oppa is Gangnam style, Gangnam style


دوس پسرت بچه ی گانگنامه


Oppa is Gangnam style


دوس پسرت بچه ی گانگنامه


Eh- S.e.x.y Lady, Oppa is Gangnam style


هی خانوم خوشگله دوس پسرت بچه ی گانگنامه


Eh- S.e.x.y Lady oh oh oh oh


هی خانوم خوشگله


On top of the running man is the flying man, baby baby


بهتر از مرد دونده کسیه که پرواز میکنه عزیزم


I’m a man who knows a thing or two


من مردیم که از عهده هر کاری بر میام


On top of the running man is the flying man, baby baby


بهتر از مرد دونده کسیه که پرواز میکنه عزیزم


I’m a man who knows a thing or two


من مردیم که از عهده هر کاری بر میام


You know what I’m saying


می دونی که چی میگم


Oppa is Gangnam style, Gangnam style


دوس پسرت بچه ی گانگنامه


Oppa is Gangnam style, Gangnam style


دوس پسرت بچه ی گانگنامه


Oppa is Gangnam style


دوس پسرت بچه ی گانگنامه


Eh- S.e.x.y Lady, Oppa is Gangnam style


هی خانوم خوشگله دوس پسرت بچه ی گانگنامه


Eh- S.e.x.y Lady oh oh oh oh


هی خانوم خوشگله....

دختر ها و پسر های جوون با صدای بلند میخونن .... الانه که گشت ارشاد بیاد همه رو بگیره ببره ....

سرم رو بلند کردم تو اسمون پر از فشفشه های رنگی ای بود که فرزاد مینداخت بالا .....

واقعا شوکه شده بودم باورم نمیشد این همه کار های خوب و جالب رو ارمان انجام داده ....

- ارمان جان الان همسایه ها زنگ میزنن110 ها

- نگران نباش عزیز دلم با همشون هماهنگ کردم ...

وا چه کار ها که نمیکنه این ارمان ...

حالا خوبیش این بود که خونمون خارج از شهر بود و زیاد همسایه ها رو اذیت نمیکرد .....

بعد از اون شب که ارمان تو خونه اش ازم خواستگاری کرده بود دیگه نیومده بودم دلم میخواست برم ببینم تو چه خبره ولی مگه میشد از بین این همه ادم رد شد ...

نگاهم افتاد به گوسفنده بیچاره اون مثل من شوکه شده بود ......

یکی ساعتی تو کوچه بودیم حالا مگه فرزاد بس میکرد به دریا اشاره کردم بیاد ....

- دریا بابا بیا برو جلوی این شوهرت رو بگیر مردم خوابن گناه دارن ....

- مردم خوابن یا تو خوابت میاد ....

با خنده گفتم :

- حالا چه فرقی میکنه من یا همسایه ها ....

- به همین خیال باش که ارمان بذاره تو. الان بخوابی ....

ارمان اشاره کرد که دیگه بس کنند ...

رفتیم تو مهمون ها زود تر از ما رفتند تا خونه رو ببیند .... حالا کی این ها رو بیرون کنه .......

خدا رو شکر مامان خیلی زود محترمانه بیرونشون کرد ....

خودشونم دیگه زیاد نموندن و از همون دم در خداحافظی کردم دریا چشمک زد ....

- خوش بگذره خواهر جون .....

- کوفت ....

دانیال گریه میکرد میخواست بمونه پیشم فرزاد با خنده هی بهش میگفت :

- پسرم نمیشه بمونی که قیافه ای عمو ارمان روببین .....

در رو بستند شنلم رو باز کردم خیره شدم به تاب پشت سرم همون جایی که ارمان بهم اعتراف کرد دوست دارم ....

همون جایی که به قول خودش مقدمه رو انجام داده بود ....

- ساحل چرا نمیای بریم تو .....

لباسم رو زدم بالا که به زمین کشیده نشه ....

- اومدم ارمان ......

رفتیم تو وای چه خونه ای بود با اینکه خونه ی خودمون دوبلکس بود ولی اینجا مثل قصر میموند .... از این خونه هایی که هر دختری ارزوش رو داره.....

هر طرفش یه رنگ و لعابی داشت ....

دکوراسیونشم که دیگه نگو واقعا قشنگ بود ....

- خوشت اومد عزیزم اگر از هر کدوم از وسیله ها یا مبل ها خوشت نمیاد بگو تا عوض کنم.....

- نه بابا مگه دیوانه ام همه ی وسایله ها خیلی عالیه ....

رفت تو اشپزخونه ....

- من برم یه قهوه درست کنم تا شاید خواب از سر تو بپره ما بی مقدمه نمونیم .....

با خنده گفتم :

- ارمان میشه تلویزیون رو روشن کنم ...

با اخم گفت :

- این چه حرفیه میزنی اخه این جا دیگه خونه ی تویه هر کاری دوست داری بکن ....

به ساعت نگاه کردم نزدیک های 2 بود .....

ارمان با دوتا قهوه اومد کنارم نشست ....

- بفرمایید خانم خوشگله ؟

- دستت درد نکنه میگم لباس های منو اوردی از خونه ؟

با شیطنت گفت :

- لباس میخوای چی کار کنی ؟؟؟؟؟؟

- ارمان لوس نشو بگو اوردی یا نه .؟ اصلا من کلی چیزی میخوام ....

- هم خودم برات کلی چیزی خریدم هم اینکه وسیله ها که اماده کردی بودی رو همه رو اوردم برات .....

- دستت درد نکنه راستی تو هنوز سوغاتی ها رو به من نشون ندی ها ؟

- فردا نشون میدم کار های مهم تر از سوغاتی داریم ....

جوابش رو ندادم .....تا شاید یادش بره ولی انگار دوست نداشت بحث رو عوض کنیم ....

- ارمان من برم بالا این لباس عروس رو در بیارم که شفته شدم ....

- برو گلم برات لباس گذاشتم روی تخت چیزی خواستی بهم بگو ....

از این که ان قدر به فکر بود غرق شادی شدم ... ولی خونه به این بزرگی حتما چند تا اتاق خواب داره دیگه ... من از کجا بدونم باید کدوم اتاق برم ....

- ارمان کدوم اتاق برم ؟

- چهار تا اتاق خواب بالاست برو اتاق که درش قهوه ای اون اتاق مشترکمونه .....

- باشه ؟

- تو برو منم الان میام قهوه ات هم که نخوری ؟

- میام میخورم ....

از پله ها رفتم بالا ... وارد اتاقی شدم که خودش گفته بود ...

یه اتاق کاملا رویایی یه تخت دو نفره ی خیلی خوشگل وسط اتاق بود چشم افتاد به لباس خوابی که ارمان گذاشته بود روی تخت ....

بی حیا این این چه لباس خوابیه که تو گذاشتی اگه هیچی نپوشم که سنگین ترم ....

یه لباس خواب بنفش کمرنگ که خیلی کوتاه بود از بالا هم که دیگه قربونش برم هیچ نداشت ....

کنار تخت یک قاب عکس خوشگل از من و خودش بود ...

میز توالتم هم گوشه ای اتاق بود با رنگ و مدل تخت ست بود ...

پر از لوازم ارایش و عطر های گرون قیمت بود ...

رفتم جلو تر نگاهم افتاد به خودم واقعا خوشگل شده بودم دلم نمیخواست لباس عروسی رو از تنم در بیارم ....

در کمد رو باز کردم پر از لباس های مارک دار بود .... لباس های خودم رو گذاشته بود طبقه ی دوم خم شدم یه تاب و شلوارک صورتی دراوردم

دستم رو دراز کردم زیپ لباس رو باز کنم که نشد هر چی تلاش کردم بی فایده بود ....

شلوارکم رو از زیر لباس پوشیدم ....

در اتاق باز شد ارمان اومد تو سینی قهوه تو دستش بود ...

- اه چرا لباس هاتو عوض نکردی ؟

- اخه نمیتونم زیپش رو باز کنم ...

سینی قهوه رو گذاشت روی میز عسلیه ی کنار تخت ...

- بیا این جا برات باز کنم ....

یکی از دست هامو گرفتم به لباس که باز کرد یه دفعه از تنم در نیاد ....

دست سردش که به بدنم خورد یه جوری شدم .....

زیپ رو برام به ارومی باز کرد ....

با شیطنت تمام گفت :

- بفرمایید عزیزم حالا میتونی لباس خواب رو بپوشی ....

خجالت کشیدم سرم رو انداختم پایین چه فکری کرده بود که این لباس خواب برای من خریده بود .... فکر کرده منم الان میگم چشم و این میپوشم ....

رفت طرف کمد یه بلیز و شلوارک برای خودش اورد بیرون ....

خواست بلیزش رو دربیاره که بلند جیغ کشیدم .....

- هی چته ساحل ترسیدم باز چی شده چرا جیغ میکشی ....

- این همه اتاق میخوای جلوی من عوض کنی ....

دستش رو گذاشت به کمرش ....

- میشه بگی چرا نباید عوض کنم جلوی تو ...

- ارمان خواهش میکنم برو بیرون هم من لباسم رو عوض کنم هم خودت عوض کن ....

با لحن جدی ای گفت :

- دلیلی نمیبنم که برم بیرون ولی این دفعه باشه حرف رو گوش میکنم تو هم به این بلیز شلوارک برو اون لباس خوابی رو که برات گذاشتم بپوش ...من الان زود برمیگردم ...

به همین خیال باشه اقا ارمان که امشب این لباس رو بپوشم ....
................................................................................​...........................................
خب اینم از قسمت های 11.12....سپاس یادتوووووووووووووون نررررررررررررررره...Big GrinBig Grin






دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان کی گفته من شیطونم....آپدیت شد ..اینم قسمت اخر :-)...حتما بخون 2
پاسخ
 سپاس شده توسط .رونیکا . ، پارمیداجوووووووون ، mahru ، ●◌○Sara○◌● ، جوجه طلاz ، *رونيكا* ، جوجه کوچول موچولو ، نفسممممممم ، میر شهریار ، hastiiiiiii
#16
عالی بود عزیزم به شدت منتظر بقیه شم Smile
پاسخ
 سپاس شده توسط ×Hαρρу Gιяℓ× ، جوجووو ، نفسممممممم ، میر شهریار
آگهی
#17
عالیییییییییییییییییییییییییییییییییهBlushWinkBig GrinTongue
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://niloofargirl.loxblog.com/
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان کی گفته من شیطونم....آپدیت شد ..اینم قسمت اخر :-)...حتما بخون 2
پاسخ
 سپاس شده توسط ×Hαρρу Gιяℓ× ، نفسممممممم
#18
سلام بچه ها...معذرت میخوام ک دیر شدHeartHeartالان هم تا اخرش گذاشتم:cool:

...............................................................
لباس هامو عوض کردم همون تاب و شلوارک صورتیه خودم رو پوشیدم لباس خوابی هم که ارمان گذاشته بود روی تخت رو برداشتم که چشمش نیفته بهش باز بهونه بگیره ....

نشستم روی صندلی سنجاق هایی که به موهام زده بود رو باز کردم .. اخ بلاخره راحت شدم نزدیک هزار تا سنجاق روی کله ی مبارکم بود ...

دست رو بردم لای موهام .. بوی تافت میداد ....

خودم رو پرت کردم روی تخت وای که چه قدر خوابم میومد ... دستم رو دراز کردم فنجون رو از روی میز عسلی برداشتم ... قهوه رو خوردم

با اینکه سرد شده بود ولی باز خوشم مزه بود ...

ارمان برگشت تو اتاق فقط تنش یه شلوارک بود بلیز نپوشیده بود عجب هیکل درستی داره تا حالا ندیده بودم بدن یک پسر ان قدر سفید و جذب کننده باشه .....

سعی کردم بهش نگاه نکنم ....

- بیا برو یه بلیز بپوش اقای تارزان ....

- نمیخوام من عادت دارم تو خونه ی خودم بدون بلیز بگردم ...

اومد نزدیک روی تخت نشست ...

- این چه پوشیدی مگه من نگفتم اونو بپوش ....

-ارمان جان چه گیری دادی ها چه فرقی میکنه قهوه ات رو بخور ...

پرید روی تخت ...

- قهوه ای رو ول کن یه چیزی خوشمزه تر از میخوام بخورم ...

به لب هام اشاره ای خدا حالا من الان چه غلطی بکنم .... نمیدونستم واقعا باید چه جوری جلوش رو بگیرم ...

یه ذره رفتم عقب تر ولی ارمان مشتاقانه داشت میومد نزدیکم ....

همه ی وجودم رو ترس گرفته بود ...

بلاخره خودش رو رسوند به من دیگه نمیتونستم برم عقب اگه میرفتم میخوردم زمین ....

- ارمان میگم فکر کنم گوشیت داره زنگ میخوره ....

یه ذره بهم نگاه کرد بعدش بلند زد زیر خنده ....

- مثلا الان میخوای حواس منو پرت کنی اره ؟ عزیزم موبایل من خاموشه .....

عجب سوتی قشنگی دادم حالا خوبه بیست و چهار ساعته موبایلش روشنه ها الان خاموش کرده ....

- اه راست میگی ....

با خنده گفت :

- بله راست میگم ... ساحل تو از من خجالت میکشی ؟

- نه کی گفته ؟

مثل خر داشتم دروغ میگفتم ...

- پس چرا مستقیم بهم نگاه نمیکنی ....

زل زدم تو چشم هاش ...

- ببین نگاه میکنم ....

با خنده اومد جلو منو پرت کرد تو بغلش .... استخون ها در حال شکستن بود ....

- ای اره ولم کن باز اینطوری منو بغل کردی ؟

- ببخشید خانم خوشگله میگم اماده ای بریم سر وقت مقدمه ....

اگه مقدمه شروع بشه که من دیگه نمیتونم جلوش رو بگیرم و بدبختی به بار میاد....

- ارمان میشه بذاری برای فردا اخه خوابم میاد ...

- ای بابا کشتی منو خواب که همیشه هست ... خیر سرمون امشب بهترین شب زندگیمونه ها ....

خواب بهونه بود چون وقتی اومدیم خونه دیگه خواب از سرم پریده بود لب هامو غنچه کردم ...

- ارمان خوابم میاد ؟

صورتش رو اورد نزدیکم ....

- چند بار بهت گفتم لب هاتو اینطوری نکن اخه دختر ....

چشم هاشو بست لب هاش گذاشت روی لب هام ..... منم چشم هامو بستم همراهیش کردم ... مثل دفعه ی قبل نفسم گرفته بود ولی نمیخواستم این حال قشنگمون خراب بشه ....

بعد از چند دقیقه اروم لب هاشو از روی لب ها برداشت ... با چشم های خمارش بهم نگاه کرد ...

- حالا دیدی لب های تو خوشمزه تر از قهوه بود ...

خندیدم زبونم رو دراوردم بیرون .... اجازه ی حرف زدن بهم نداد دوباره لب هاش گذاشت روی لب هام با احساس تر از چند دقیقه پیش بوس کرد ...

دستش رفت طرف تابم چشم هامو باز کردم هلش دادم عقب ...

- ارمان چی کار میکنی ؟

سرش رو اورد بالا از این که از تو حس دراورده بودمش عصبانی بود ...

- چیه چرا اینطوری میکنی ؟

- ارمان چیزه میدونی چیه ؟

ابرو هاش رو داد بالا ....

- چیه چی شده ؟

حالا چه جوری این دروغ الکی رو بهش بفهمونم خدا میدونه ....

- میدونی .... چیزه

دو هزاریش باز نیفتاد ....

- ساحل چرا ان قدر چیزه چیزه میکنی بذار به عشق بازیمون برسم ....

دوباره هلش دادم عقب ...

انگار تازه فهمید موضوع از چه خبره .... دستم رو گرفت ....و با حالت خیلی جدی ای گفت :

- ساحل اگه امادگیش رو نداری بگو چرا میخوای دروغ بگی اگه مردی از اوضاع زنش خبر نداشته باشه که مرد نیست ....

سرم رو انداختم پایین از خودم شرمنده شدم .... با دستش صورتم رو اورد بالا ...

- تو از من خجالت میکشی جوجه ؟

سرم رو تکون دادم ....

حالا خدا رو شکر فهمید مگر نه باید براش پانتومیم بازی میکردم ....

- عیبی نداره عادت میکنی ؟ میخوای برات تعریف کنم چه جوری عاشق توی شیطون شدم ؟؟؟

- اره اره برام تعریف میکنی استاد مغرور ؟؟؟

لپم رو بوس کرد ...

دراز کشید روی تخت منو خوابوند کنار خودش سرم رو قلبش بود ...

- از اون روزی که تو دانشگاه دیدمت از جسارتت خوشم اومد ... با روی تموم بهم گفتی من ادامس گذاشتم زیر شما ... خندم گرفته بود ولی جلوی خودم رو گرفتم دلم میخواست خفت کنم ....با مداد روی اسمت خط کشیدم که جلسه ی بعد به اموزش بگم حذفت کنند ....


وقتی رسیدم خونه ی عمو تو رو دیدم که اونجایی از تعجب نزدیک بود شاخ در بیارم ....


یه حسی بهم میگفت حالا یه فرصت دیگه بهش بده ...برای همون اون شرط های سخت رو برات گذاشتم تا شاید یه ذره ادم بشی ...


تو شیطون بودی و هیچ کس نمیتونست جلوی شیطنتت رو بگیره وقتی میدیم چه جوری سر به سر یه پیر زن میذاری ازت بدم میومد ...


اصلا انگار نه انگار من استادت بودم هر کاری دوست داشتی تو دانشگاه میکردی ... اما از یه چیزت خیلی خوشم اومد اینکه اجازه نمیدادی هیچ پسری بیاد سراغت ...


وقتی عمو مریض شد و ازم خواستند که مراقب تو باشم تموم غم دنیا اومد دلم تو دختر شیطونی بودی و من اصلا نمیتونستم مراقب تو باشم تنها کاری که از دست بر میومد این بود که بهت سخت بگیرم .... نذارم هر جایی بری .... نذارم هر لباسی که دوست داری بپوشی .... ارایشم که نگو برای اینکه حرص منو در بیاری اون رژ قرمزت رو میزدی ...


سرم رو اوردم بالا با خنده گفتم :


- خوب ادامه بده جالب شد ....


پیشونیم رو بوس کرد ....


- اه نه بابا خوشت اومد از این که حرص منو در میاوردی ...


غش غش خندیدم ادامه داد .....


روز ها همین طوری میگذشت کم کم بهت عادت کردم مثل خواهرم دوست داشتم و فقط فقط به چشم خواهری بهت نگاه میکردم هر جدی من جدی تر میشدم تو بیشتر شیطونی میکردی ....


اون روزی که برای امتحان اومدم تو در حال تقلب بودی دلم میخواست همون لحظه برگه ی امتحانیت رو جلوت پاره کنم .... ان قدری عصبانی بودم که گفتم الانه که جلوی همه بزنم زیر گوشت ....


من دیشبش با تو کار کرده بودم توقع نداشتم این کار رو بکنی .....


با خودم گفتم حالا که این منو اذیت میکنه چرا من اذیتش نکنم با بهانه های مختلف با سوگل حرف میزدم .... فقط و فقط برای اینکه حرص تو رو در بیارم ....


عمو که اومد رفتم بلیط گرفتم انگار دیگه احساسم یه احساس خواهرانه نبود ....کم کم داشت تبدیل به دوست داشتن میشد .... عشق رو نمیتونستم از چشم های تو تشخیص بدم که دوستم داری یا نداری برای همین رفتم ....


روزی که میخواستم که برم رو یادته نصفه شب اومدم دیدم داری گریه میکنی .... ازت پرسیدم که داری برای من گریه میکنی ولی تو جواب قانع کننده ای بهم ندادی ....


تموم این پنج سال انگار یه چیزی تو وجودم کم داشتم ... چند بار تا فرودگاه اومدم که بیام ولی بازم این غرور لعنتی اجازه نمیداد .... ساحل منی که ان قدر از سیگار بدم میومد به سیگار پناه بردم .....


وقتی سوگل عروسی کرد مامان و بابا بهم گفتن که برای همیشه بریم ایران به ظاهر مخالف کردم ولی نمیدونی تو دلم چی بود ....


از مامان شنیده بودم که خواستگار زیادی داشتی میترسیدم که تو ازدواج کرده باشی ....


من چند ساعت زود تر مامان و بابا بلیط گرفتم ..... وقتی رسیدم ایران نمیخواستم بیان خونتون ولی انگار یه چیزی تو وجودم بهم میگفت که بیام ببینمت .... از فرودگاه اژانس گرفتم اومدم به ادرس جدید خونتون ..


وقتی رسیدم زنگ زدم زن عمو در رو برام باز کرد نا امید شدم اخه تو همیشه کسی زنگ میزد در رو باز میکردی ....


همین که در باز شد تو محکم بهم خوردی تو دلم گفت ای خدا این بزرگ بشو نیست داشتی مسابقه میدادی ....


وقتی دانیال بهت گفت مامان یه لحظه کپ کردم دست هام سرد شد بعدشم که اسم پرهام رو اورد دیگه واقعا قاطی کردم ...


وقتی رفتم تو خونه اصلا انگار صدای زن عمو رو نمیشنیدم فقط صدای دانیال بود که تو ذهنم میومد .... با یه ترفندی از عمو پرسیدم که دانیال پسر تو یا دریا ....


وقتی گفتند دریا انگار زندگیم رو بهم پست دادند ....


بعد از پنج سال راحت روی تخت خوابیدم ولی با بوی تن تو از خواب پریدم ولی چشم هامو باز نکردم تو اومدی نزدیکم دست رو کشیدی تو صورتم ... خیلی خوش حال شدم این نشون میداد که تو هنو دوست داری مگر نه لزومی نداشت منو لمس کنی .....


از این که دستت روی صورتم بود یه جوری شدم تو هی صدام میکرد ولی جواب نمیدادم بعد از چند دقیقه خیلی عادی بهت گفتم جانم ...


چشم هات از تعجب اندازه ی گردو شده بود ....


اون تصادف باعث شد من بیشتر از قبل دوستت داشته باشم ...


تو بیمارستان هی کرم میرختم و تو رو اذیت میکردم ..... از این حرصت میدادم خوشم میومد .....


بازم غرورم اجازه نمیداد بهت بگم دوست دارم تا اینکه قضیه ی خواستگاری پرهام پیش اومد و ..... دیگه خودت بقیه اش رو میدونی ...


- ارمان خیلی بدی چرا زود تر بهم نگفتی ؟؟ چرا گذاشتی این همه سختی بکشم ...


- الهی من برم زیر کامیون یه چرخ خوبه ؟ میگم اجازه میدی وارد مرحله ها جالب بشیم .....


حرف های ارمان باعث شد یک ذره از ترس و استرسم کم بشه ....


- نوچ نمیشه ؟


- ساحل جون من اذیت نکن میدونی من قدر تو رویا هام این شب رو تصور کردم ....


ارمان شوهرم بود مالک جسم و روحم پس بهش اجازه دادم ......


وقتی خنده ام رو دید اومد جلو شروع کرد به قلقلک دادنم ...


- مرسی عزیزم که اجازه دادی ....


خودم رو سپردم به مردی که حالا فهمیدم توی اون پنج سال اونم منو دوست داشته ....

نزدیک های صبح بودم که خوابیدم دیگه واقعا و رسما شدم زن اقا ارمان یا شاید بهتر بگم زن مغرور ترین استاد دنیا ....

با صدای زنگ در خونه از خواب پریدم سرم روی شونه ی ارمان بود ...

اولی صبحی کی میتونه باشه حوصله ی این که بلند شم برم دم ایفون در نداشتم ... نگاهم که به ارمان افتاد یاد دیشب افتادم ازش خجالت میکشیدم ولی چاره ای نداشتم باید بیدارش میکردم ....

اروم صداش کردم ...

- ارمان جان بلند شو ببین کیه داره زنگ میزنه ....

یه تکون ارومی خورد ولی دوباره خوابید ... دوباره صداش کردم ولی دریغ از یه چشم باز کردن ... اهان فهمیدم چه جوری بیدارت کنم با صدای بلندی گفتم :

- ارمان ......

یه متر پرید با خواب الودگی گفت :

- من کیم ؟ تو کی هستی ؟ چرا جیغ میزنی ؟

خندم رو خوردم ...

- ارمان پاشو دارن زنگ میزنن من سرم گیچ میره نمیتونم بلند شم ...

- ولش کن بابا هر کی باشه خودش خسته میشه میره ....

با جیغ بنفش من بلند شد ....

- خوب بابا کر شدم ....

با چشم های بسته و خواب الود رفت طرف در اتاق ...

صداش کردم ....

- ارمان این طوری نری پایین ها انگار یادت رفته لباس نداری ....

چشم هاشو باز کرد یه نگاهی به خودش و من کرد ... دست ها گذاشت روی چشمش ...

- اوا خواهر شما چرا هیچی تنت نیست ....

خندیدم یه بلیز و شلوار پوشید رفت پایین .....

کشم رو از روی میز عسلی برداشتم موهامو بستم ازجام بلند شدم سرم گیچ میرفت ولی باید بلند میشدم ....

از لای در نگاه کردم مادر جون بود خیالم که راحت شد رفتم وان حموم رو باز کردم پیش به سوی اب بازی ....

یه نیم ساعتی تو حموم بودم چه عجب ارمان نیومد بالا ....

موهامو خشک کردم یه بلیز دامن سفید صورتی پوشیدم ...

یه فکر با حال اومد تو ذهنم چند تا از متکا ها گذاشتم روی تخت که ارمان اومد فکر کنه منم ....

صدای پاش رو که شنیدم دویدم تو حموم چراغ رو هم خاموش کردم که منو نبینه ....

اومد میشنیدم که داره با خودش حرف میزنه ....

نشست روی تخت .. لای در رو باز کردم ببینم چی کار میکنه ....

اروم روی متکا ها زد ...

- ساحل جان عزیزم خوبی ؟ بیدار نمیشی خانومی ...

جوابی نشید اروم گفت :

- الان که باز شیطونی کردم بیدار میشی....

در حال ترکیدن بودم از خنده خدا خفت نکنه اروم خیز برداشت طرف متکا یک دفعه پتو رو کشیده خودش رو انداخت روی متکا ها ....

سرش که خورد به لبه ی تخت تازه فهمید هیچ کس روی تخت نیست ...

دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم با صدای بلندی زدم زیر خنده ....

با گیجی برگشت بهم نگاه کرد ...

- میبینم که ضایع شدی استاد ؟

خندید ...

- دارم برات ساحل خانم حالا دیگه منو میذاری سر کار اره ؟

خندم رو خوردم که باز اقا هوس شیطنت نکنه پدر ما رو در بیاره ...

با لحنی که مثلا بخواد خر بشه گفتم :

- ارمان جونم خوب من میخواستم یه ذره بخندم ...

چند قدم اومد جلو تر من رفتم عقب ....

- اه نه بابا الان کی کاری میکنم به جای خنده گریه کنی ...

تا بیام فرار کنم خودش رو رسوند بهم در حموم رو قفل کرد شیر اب یخ باز کرد تو وان منو انداخت توش .....

سنگ کوب نکنم خوب تمامو بدنم میلرزید از سرما .....

- خوب شد خانم خوشگله تا تو باشی دیگه به من نخندی ....

شیر اب داغ رو باز کرد تا اب وان ولرم باشه خودش رو با لباس پرت کرد بغل من ....

- دیگه رسما شدی زن من ها .....

سرم رو انداختم پایین حالا میخواد دوباره منو با حرف هاش خجالت بده ....
- اخی نازی خجالت کشیدی ؟ برات عادی میشه جوجه کوچلو ....

یک ساعت تو وان بازی کردیم بعدش من اومدم بیرون تا اون خودش رو بشوره ....

یاد دانیال افتادم بدون لباس اومده بود جلوی صبری خانم وای که چه قدر اون روز خندیدم ....

رفتم پایین میز صبحونه رو چیده بود پس بگو چرا نمیومد بالا ...

مادر جون کلی خوراکی برامون اورده بود دست گل درد نکنه ...

چای ریختم تا ارمان بیاد بیرون ...

اومد پایین از موهاش اب میچیکید .... چند تا لقمه ای که براش درست کرده بودم رو دادم دستش ....

- به جایی این که من به تو صبحونه بدم تو برای من لقمه درست کردی ..

با دهن پر گفتم :

- اره عزیزم برو قوی شی که میخوای منو اذیت کنی ....

لپم رو گرفت کشید ...

- اخه تو این همه زبون رو از کجا میاری دختر ....

با شیطنت گفتم :

- نمیدونم .....

صبحونه رو که خوردیم رفتیم روی مبل نشستم اومد کنارم ....

- ساحل من بلیط گرفتم بریم ماه عسل برو وسایل هاتو جمع کن ...

ماه عسل؟؟؟ اخه الان چه وقته ماه عسل رفته ....

- حالا کجا میخوایم بریم ....

- اول یه هفته میرم مشهد بعدشم کیش ..

اخ جون چه قدر دلم مشهد میخواست یا امام رضا مرسی که ارمان رو بهم دادی .....

- اخ جون اخ جون پس من برم وسایل هامو جمع کنم ....

تو پله ها بودم که صدام کرد برگشتم ...

با چشم های شیطون ای گفت :

- لباس خواب بنفشه یادت نره ....

دمپاییم رو دراوردم پرت کردم طرفش مستقیم خورد تو صورتش ....

- ای ناکارم کردی که ...پس فردا بابای بچه هات کور میشه ها

- حقته بچه پرو تا تو باشی حرف های زشت نزنی ....

با خوش حالی دویدم به سمت اتاق خوابمون که لباس هامو جمع کنم ...
پیش به سوی ماه عسل ....


یک سال از زندگیه مشترکمون میگذره ؛ ارمان مثل روز های اول زندگیمون شیطون و دست از این شیطنتش بر نمداره ... حالا من شدم ادم مظلومه ارمان شده ادم شیطونه ....

یه نگاهی به اینه کردم همچی مرتب بودم رژم رو برداشتم بزنم که صداش در اومد ....

- ای بابا چی کار میکنی پس خوب یک ساعته میخوای حاضر شی ...

- ان قدر غر نزن دیگه صبر کن رژم رو بزنم بیرون ....

لب هامو بهم مالید اومد از پشت بغلم کرد ....

- لب هاتو اینطوری نکن بچه ها جان ؟

خودم رو زدم به نفهمی ...

- چرا اون وقت ؟

- برای اینکه چشمک میزنه به ادم ...

دست هاشو از دور کمرم باز کردم

- ارمان باز شروع نکن که دیرمون میشه ها ....

روی موهام بوس کرد

- چشم عزیزم بریم ....

به لباس هاش نگاه کردم با مانتوی شال من ست کرده بود

یه پیرهن ابی پوشیده بود با یه شلوار کتون سرمه ای دقیقا مثل من ...

شال رو انداختم رفتم پایین ....

رفتیم به یکی از باغ های دوست ارمان که چند سال رفته بودن فرانسه و هیچ کسی تو باغ نبود ....

خیلی زود رسیدیم چون نزدیک بود ....

از ماشین که پیداشدم شالم رو در اوردم نمیدونم چرا احساس سنگینی میکردم .....

با ذوق پریدم بالا .....

- ارمان اون درخت رو نگاه کن میری بالای درخت برام توت بچینی ...

به درخت اشاره کردم خیلی بلند بود ....

با تعجب گفت :

- ساحل جان یه چیزی بگو با عقل جور در بیاد ها من با این هیکل برم اون بالا توت بچینم ....

هیش بی ذوق .... توت های قرمز خوش رنگ بهم چشمک میزد ...

با ژست های خاصی استین هامو دادم بالا اون نمیتونه بره من که میتونم برم ...

مثل میمون از شاخه ها گرفتم رفتم بالا ارمان شوکه شده بود داشت بهم نگاه میکرد .....

دوید طرفم ....

- یا حسین اون بالا رفتی برای چی اخه دختر الان دست و پات میشکنه بیا پایین جون من .....

دستم رو به شاخه ی اویزون کردم چند تا توت کندم نشسته گذاشتم دهنم .....

- هوم چه خوشمزه است .....

چند تای دیگه کندم ....

- ارمان دهنت رو باز کن از بالا برات توت بندازم ....

با استرس گفت :

- تو رو جون مادرت بیا پایین بابا توت میخوام چی کار کنم ...

به حرفش گوش ندادم چند تا دیگه کندم خوردم ... از تو جیبم یه دستمال دراوردم چند تا هم برای ارمان ریختم توش ...

یه ان حس کردم تو اسمونم تا به خودم بیام با مخم اومدم پایین .... درست در لحظه ی حساس افتادم تو ی بغل ارمان ...

خدا یا شکر نیفتادم زمین مگر نه داغون میشدم ....

ارمان با اخم گفت :

- اخه دختر تو مثلا بزرگ شدی چرا ان قدر شیطونی میکنی حالا توت نمیخوردی چی میشد ....

- نمیشد دیگه ساحل دلش یه چیزی بخواد اون وقت نخوره ...

دستمال رو باز کردم چند تا توت بزرگ انداختم تو دهنش ....

- نکن بچه ها این ها کثیفه باید بشوری بخوری ....

خبر نداری من اون بالا چند تا توت خوردم ... به حرفش گوش نکردم چند تای دیگه گذاشتم تو دهنش ....

تا شب تو باغ بودیم کلی با هم بازی کردیم نزدیک های غروب بود که حس کردم حالت تهوع دارم ولی به روی خودم نیاوردم ....

سوار ماشین شدیم برگردیم تهران ....

وسط های راه ارمان نگه داشت رفت دستشویی ......

چون حالم خوب نبود چشم هامو بستم تا برسیم تهران ...

- ساحل پاشو رسیدیم ....

از ماشین پیاده شدم سرم گیچ میرفت و. دلم پیچ میزد ...

رفتم تو اشپزخونه قرص دل پیچه خوردم به چند ثانیه نرسید که که هر چی اب خورده بودم رو بالا اوردم سریع دیویدم تو دست شویی ....

دست و صورتم رو شستم رنگم شده بود گچ دیوار ....

تو اینه داشتم خودم رو میدیم که ارمان محکم در زد ...

- ساحل بیا بیرون حالم داره بهم میخوره ....

اومدم بیرون اون بد تر از من بود ....

زیر کتری رو روشن کردم حدا اقل چای نبات بخوریم ... باز خراب کاری کردی ساحل خانم یه حسی بهم میگه از توته است ....

ارمان اومد بیرون دو دست هاشو گذاشته بود روی شکمش ....

- ای دلم ... خدا خفت نکنه ساحل من از دست تو چی کار کنم اخه ....

با صدای بلندی خندیدم خوب هر ماه براش اتفاقی نمیافته که دلش درد بگیره ....

- اوی حالا یه ذره دلت درد گرفته ببین چی کار میکنه ....

به فاصله ای که من چای رو دم کنم چند بار رفت تو دستشویی ...

دل منم در حال ترکیدن بود ولی به روی خودم نیاوردم که ضایع نشم ...

از ترسمون دوتایی شام نخوردیم ارمان یه ذره بهتر شد ولی من همش حالم بهم میخورد دیگه رنگ به صورتم نمونده بود ....

هر چی باشه من از ارمان بیشتر توت خوردم ....

- اینجوری نمیشه پاشو بریم بیمارستان یه سرمی بزن ؟ رنگت خیلی پریده ....

با بی حالی گفتم :

- نمیخوام قرص بخورم خوب میشم ...

- گفتم بلند شو دختره ی بی فکر وقتی بهت یه حرفی رو میزنم گوش که نمیکنی ....

رفت طبقه ی بالا مانتوم رو اورد خودشم لباس های بیرونش رو پوشید ..

سوار ماشین شدیم وسط های راه هی ارمان نگه میداشت ....

دیگه جونی برام نمونده بود ....

به بیمارستان که رسیدیم دستم رو گرفت رفتیم طرف اوژانس ...

- ببخشید اقا دکتر شیفتون کیه فکر کنم خانومم مسموم شده ...

- الان یه خانم دکتر رو صدا میزنم ببریدش توی اون اتاق رو به رویه ...

روی تخت دراز کشیدم تا دکتر بیاد ارمان دستم رو گرفته بود احساس سنگینی میکردم نفسم در نمیومد ...

یه دکتر میانسالی اومد بالای سرم ...

- سلام عزیزم مشکلته چیه ؟

ارمان نذاشت حرف بزنم ..

- خانم دکتر ظهر توت نشسته خورد فکر کنم مسموم شده منم خودم تا چند ساعت پیش حالم خوب نبود ....

- اره توت خوردی ؟

سرم رو تکون دادم ...

فشارم رو گرفت .... مشکوک نگاه کرد ...

- ازدواج کردید ؟

نای اینکه جواب بدم رو نداشتم ...ارمان دید نمیتونم خودش جواب داد ...

- بله یه سال از ازدواجمون میگذره ....

چند تا سوال اروم ازم کرد با خجالت جواب دادم ارمان میشنید ولی به روی خودش نمیاورد ....

رو کرد به ارمان و گفت :

- بعید میدونم برای مسمویت باشه خانومتون بارداره ....

من و ارمان همزمان گفتیم :

- باردار ؟؟؟؟؟؟

نه امکان نداره من حامله باشم ....

- خانم دکتر شاید اشتباه میکنید ؟

- نه عزیزم به احتمال 100 درصد حامله ای ...

از روی صندلی بلند شد به ارمان گفت :

- ببریدش پایین باید ازمایش بده .....

دکتره که رفت بیرون ارمان خودش رو رسوند به من با خوش حالی گفت :

- وای یعنی من دارم بابا میشم اخ جون ....

- برو بابا اشتباه میکنه من مطمئنم حامله نیستم .....

- از کجا مطمئنی عزیز دلم پاشو بریم ازمایش بده ...

وای نکنه حامله باشم ... اگه حامله باشم چه غلطی کنم ما تازه ازدواج مردیم خودمون هنوز بچه ایم ..

اگرم باشم نمیذارم زنده بمونه فسقلی حال بهم زن ...



دکتره درست حدس زده بود من حامله بودم ولی چرا خودم متوجه نشدم بودم چند سال پیش دریا رو مسخره کردم حالا سر خودم اومدم ..

بچه دوست داشتم ولی الان خیلی زود بود .... به قول مامان دهنم هنوز بوی شیر میداد ....

ارمان فردای همون روز رفت کلی وسیله ی بچه خرید ان قدر خوش حال بود که نمیتونست چه جوری ابراز کنه منه بدبخت همین جوری باید سکوت میکرد اولش خیلی ناراحت بودم ولی ارمان کلی باهام حرف زد و بهم فهموند که بچه ی هدیه از طرف خداست حالا اگه خدا خواسته ما زود بچه دار بشیم حتما مصلحتی بود ....

مانتوم رو از تو کمد در اوردم با این که دو ماهم بود ولی حسابی سنگین شده بودم شکمم دراومده بود ...

امروز قراره برای اولین بار برم با دریا سونوگرافی ... دلم میخواد بدونم جنسیت بچه ام چیه ...

همیشه از این که ادم شکمش بزننه بیرون بدم میومد برای همین یه مانتوی گشاد پوشیدم تا برجستگیه شکمم معلوم نشه ...

صورتم هم ورم کرده بود ....

یه ذره کرم زدم به صورتم بدون هیچ گونه ارایشی رفتم پایین ارمان داشت خوراکی میذاشت تو پلاستیک که با خودم ببرم تو ماشین بخورم ..

خودشو خفه کرده بود اصلا نمیذاشت هیچ گونه کاری تو خونه بکنم ...

- عزیزم مواظب باشی ها ...

- ای بابا ارمان نه ماهم نیست مواظبم اون پفک تو کابینتم بذار....

یه ویار های عجیبی میکردم که خودمم خنده ام میگرفت ...

از پله ها که اومده بودم پایین نفسم گرفت روی مبل نشستم ...

- ارمان میگم به نظرت بچمون چیه ؟

- هر چی که باشه عزیزه مهم اینکه سالم باشه ولی راستش رو بگم من دوست دارم دختر باشه .....

یه شکلات گذاشتم دهنم ...

- ولی من دوست دارم پسر باشه ....

با سختی از روی مبل بلند شدم ....

- ارمان من زیادی تپل نشدم من فقط دو ماهمه نباید ان قدر چاق بشم که نتونم از جام بلند شدم ...

- عزیزم تو قبلا لاغر بودی حالا یه ذره توپول شدی عیبی نداره که ...

اومد جلو سرش رو گذاشت روی شکمم ...

- ای فسقل بابا داری نفس زن منو میگیری ها ...

سرش رو اورد بالا لب هامو خیلی کوتاه بوس کرد

- ساحل فکر کنم بچمون تپله ها ....

صدای زنگ در اومد ..

- برو گلم دریا اومد ترو خدا مواظب باشی ها نمیدونم چرا اجازه نمیدی من بیام با هات ...

- ارمان جان من کلی حرف دارم که از دکتره بپرسم روم نمیشه جلوی تو بپرسم ....

کیف رو اورد داد دستم پیشونیم رو بوس کرد ...

- تو بعد از این همه مدت بازم از من خجالت میکشی اره ؟

- اره دیگه ....

ارمان تا دم در اومد سوار ماشینم کرد خودش رفت تو ....

مطب دکتر خیلی شغول بود هر کس برای یه مشکلی اومده بود تو مطب بوی الکل میومد برای این که نفس کم نیارم رفتم بیرون تا نوبتم بشه ...

یه نیم ساعتی تو اتاق دکتر بودیم با حرف دکتر هم من و هم دریا شوک شدیم ..... همه سفارش های لازم رو کرد از اتاق با گریه اومدم بیرون ...

دریا هل شده بود ....

- ساحل جان حالا برای چی گریه میکنی شاید خدا اینطوری خواسته من میرم یه اب میوه ای برات بخرم....

حرف های دکتر اومد تو ذهنم دوباره بلند زدم زیر گریه همه بهم نگاه میکردن ....

اب میوه رو که خوردم سوار اسانسور شدیم رفتیم پایین ....

دریا همش میخندید باید هم میخندید اون که بدبخت نشده بود من بدبخت شده بودم ....

رسیدیم خونه کمکم کرد پیاده شدیم کلید رو از توی کیفم در اوردم دادم به دریا ....

ارمان داشت با لب تابش ور میرفت همین که منو دید اون طرفم ....

- اه عزیزم برگشتی ؟ چرا چشم هات قرمزه؟؟؟؟؟؟

دریا بلند زد زیر خنده ...

- بگو برای چی گریه کردی .....

حرف دریا بهونه ای شد که دوباره بزنم زیر گریه ارمان اومد جلو با صدای بلندی گفت :

- جون به سر شدم بگو چی شده ؟

با گریه گفتم :

- هیچ اقای پیش فعال من چهار قلو حامله ام ....

ارمان شوکه شد ولی خیلی زود به خودش اومد دست هاشو باز کرد ...

- الهی من فدات بشم این گریه کردن داره اخه بیا بغل عمو ....

روم رو کردم به طرف دریا ....

- من یه دونه اش رو میخوام .... یا یه دونه یا هیچ کدوم .... تا موقع ی زایمان هم دیگه حق نداری به من دست بزنی ....

مثل پیر زن ها غر غر کردم ...

- هی بهت گفتم اقا ارمان ان قدر شیطونی نکن این قرص های لعنتی اثر نمیکنه هی تو با قربون صدقه خرم کردی بفرما اینم شاهکارتون چهار قلو حامله ام میفهمی یعنی چی ؟ یعنی چهار نفر یه دفعه بهت بگن مامان مامان

دریا و ارمان از خنده غش کرده بودن ولی من هنوز هم داشتم گریه میکردم ....

اصلا باورم نمیشد که چهار قلو حامله شدم پس بگو چرا ان قدر سنگین شده بودم تا چند روز با ارمان قهر بودم ... تقصیر اون بیچاره که نبود حتما خدا خواسته اینطوری باشه ...

خدایا قربونت برم گفتم بچه دوست دارم ولی دیگه چهار تا از فکر اینکه چهار تا بچه بخواد بهم بگه مامانم حالم بد میشد ....

از ترسم دیگه نمیرفتم سونوگرافتی میترسیم هی بچه اضافه بشه ....

ارمان برای چهار تا بچه هاش اتاق درست کرده بود و کلی اسباب بازی گرون قیمت ریخته بود توش ....

بعضی اوقات ان قدر حرصم میداد که حد نداشت اخه ادم برای بچه ی نوزاد میره ماشین بزرگ میخره ....

هر دفعه که با ارمان میرفتیم بیرون کلی لباس های خوشگل میخریدم ..

سونگرافیه ای که با ترس ولرز رفتم نشون داد بچه ها دو تا دخترن دو تا پسر ...

دانیال خیلی خوش حال بود همش میمود پیش من میموند و با شکمم حرف میزد ....

با احساس دردی از خواب بیدار شدم ارمان کنار خواب بود ....

با خودم گفتم حتما مثل دفعه های قبل طبیعیه ولی دردش بیش از حد بود ارمان رو صدا کردم ....

- ارمان پاشو دارم میمیرم ...

درد امونم رو بریده بود شر شر از چشم هام اشک میومد ....

ارمان خیلی زود لباس هامو اورد ...

- ساحل فکر میکنی وقتشه ....

با درد گفتم :

- اارررره

- ولی اخه تو هفت ماهته هنوز .....

با همون حالت که روی شکمم خم شده بودم گفتم :

- میخوای بهشون بگم همون تو بمونند ....

- از دست تو .....

مثل جوجه اردک اروم اروم رفتم طرف ماشین دیگه نمیتونستم خودم رو کنترل کنم هی جیغ میزدم ....

تو ماشین ارمان هی قربون صدقه ام میرفت ....

- چیه بازم داری خرم میکنی برای بچه ها بعد ....

حالیم نبود دارم چی میگم ولی حس میکردم دل و رودم داره از دهنم میزنه بیرون ....

- ساحل الهی فدات بشم یه ذره تحمل کن رسیدیم خدا منو نکشه این بلا رو سرتو اوردم .....

خدا نکنه .... خیلی زود رسیدیم به بیمارستان سریع منو منتقل کردن تو بخش اوژانس .... پرستار ها چند تا برگه دادن به ارمان که امضا کنه

نکنه میخوام بمیرم خودم خبر ندارم ..... لباس هامو عوض کردن لباس مخصوص تنم کردم تموم این مدت از زور درد فریا میزدم ...

- ارمان به بقیه کمک کن تروخدا اگه من مردم برای خودت زن بگیری ها از اونم چهار تا بچه بیار که بینمون عدل باشه ....

- چرا چرت و پرت عزیزم اروم باش بهت چیزی تزریق کردن سعی کن بخواب باشه بیدار که بشی چهار تا بچه ی خوشگل کنارتن ......

- به بقیه خبر بده .......
بردنم به اتاق عمل ... چه محیط ترسناکی داشت وسایل های جراحی رو که روی تخت دیدم وحشت کردم ... چند دقیقه طول کشید تا ...

بیهوش شدم دیگه هیچی نفهمیدم ....

با صدای گریه بچه بهوش اومدم ولی چشم هامو باز نکردم حس ارمان رو میشنیدم که به پرستار میگفت چرا بهوش نمیاد ....

لای چشمم رو باز کردم چهار تا بچه ها با پتو های رنگی روی تخت بود یا به خدا این بچه ها منن ....

چهار تاشون یک دفعه زدن زیر گریه یعنی من فهمیدم من بیدار شدم ..

یه تکون اروم خوردم زیر دلم تیر کشید یه داد بلند کشیدم ..... زدم زیر گریه ...

بچه ها با داد من بیشتر گریه کردن ارمان بدون توجه به بچه ها خودش رو رسوند به تخت ...

- ساحل جان خوبی ؟ درد داری اره .....

با گریه گفتم :

- درد چیه دارم میمیرم بگو بیان یه مسکنی بزنن ....

- باشه عزیزم ولی قبل این که بخوابی میشه به بچه ها شیر بدی ببین چه جوری گریه میکنند به خدا گناه دارن ....

- من دارم میمیرم تو میگی شیر بده گرسنه اشونه ....

- باشه باشه خودتو ناراحت نکن

فکر کنم با این وضع ای که من دارم باید شیر خشک بخورن ....

انگار تو برنامه ی کودک بود که بچه ها یه دفعه جیغ و گریه میکردن ها ..

مادر جون و مامان و دریا اومدند تو اتاق .....

نای این که بهشون سلام بدم رو نداشتم فقط سر تکون دادم ...

ارمان زود برگشت ....

- ساحل پرستاره میگه خیلی بهت مسکن زدیم دیگه نمیتونیم مسکن بزنیم روی شیر تاثیر میذاره ......

بچه ها خیلی گریه میکردن وجدانم قبول نمیکرد که از گرسنگی گریه کنند .....

- ارمان بیا کمک کن بلند شم شیر بدم ....

دو تا از دختر ها اوردن بهشون شیر بدم یکیشون کپیه ی من بود یکیشون هم شبیه ارمان ....

وقتی اولین مک رو که زدند شیر بخورن یه حس قشنگی بهم دست داد حسی که تا حالا تجربه نکرده بودم ....همه ی درد هام یادم رفت ...

یه ربعی دختر ها شیر خوردن بعد ارمان و مادر جون پسر ها رو اورد ...

الهی یکیشون مثل دختر ها شبیه من و یکی دیگه کپه ی ارمان انگار داشتم بچگیه خودم رو میدیم ....

عمو و بابا زیر گوش چهار تاشون اذان گفت .....

چهار روزی تو بیمارستان بودم تا هم خودم بهتر بشم هم از بچه ها مراقبت بشه ....


دست هامو گذاشتم روی چشم هام ...

- ده بی سی چهل پنجاه شصت هفتاد هشتاد نوه صد اومدم ها ....

سرم رو برگردوندم دیدم هیچ کدومشون نیستند زیر میز رو نگاه کردم

ارشام زیر میز قایم شده بود اروم اروم رفتم طوری که نفهمه از پشت بلیزش رو گرفتم ....

- اولین وروجک بدو برو روی مبل واستا .....

سرم یکی دیگه اشون رو پشت ستون دیدم ارشام با شکلک به ایلار میفهموند که من دارم میام تا بفمه خودم رو بهش رسوندم گرفتمش ..

- دومین وروجک تو هم برو پیش داداشت واستا .....

غش غش خندید وقتی میخندید مثل ارمان میشد .....

حالا باید دنبال ارتین باشم یه حدس هایی میزدم که کجا باید قایم شده باشه رفتم جلو تر سایه اش رو از پشت مبل تشخیص دادم خیلی راحت اونم گرفتم ....

- سومین وروجک بدو برو ....

با صدای بچه گونه ای گفت :

- اه مامانی از کجا پیدا کردنی منو ....

- به من ساحل فهمیدی بچه جون بگو خوب ؟

خندید بدو بدو رفت پیش ارشام و ایلار ......

نوبتی هم که باشه نوبت شیطون دختر دنیاست که خدا نصیب من و ارمان کرده مثل همیشه یه جایی قایم شده که عقل شیطان هم بهش نمیرسه ......

با خنده گفتم :

- سارینا پیدات کنم یه لقمه ی چربت میکنم ها خودت بیا بیرون ...

دیدم صدای حرف زدن اروم میاد اون سه تا داشتند اروم با هم پچ پچ میکردن ... فهمیدم یه خب هایی هست ..

کل پذیرایی گشتم ولی پیداش نکردم شیطنتش به من رفته بود و مغرور بودنش به ارمان ....

رفتم تو اشپزخونه ارشام و ارتین و ایلار روی مبل واسته بودند که قدشون بلند بشه منو ببینند ...

خم شدم ببینم زیر میز اشپزخونه نیست که یک دفعه یه موجود خوشگل و شیطون از توکابینت پرید بیرون بدو بدو رفت که دستش رو بزنه به دیوار ....

مثل جت بلند شدم از جام دویدم طرفش ولی مثل موش دوید و دستش رو زد .....

از بلیزش گرفتم بلندش کردم ...

- سارینا خانم باشه این دفعه هم برنده شدی ....

وقتی میخندید مثل ارمان روی لپش چال می افتاد ....

نفس نفس زنان رفتم تو اشپزخونه بیا غذام هم سوخت .....

چهار تاشون بلند گفتن :

- مامان ما غذا میخوایم یالا یالا یالا ....

- هیس چه خبرتونه کر شدم الان زنگ میزنم باباتون از بیرون غذا بگیره ....

الان باز ارمان دعوام میکنه میگه غذا سوزوندی ......

ارمان پیتزا خریده بود همین از در وارد شد چهار تاشون رفتند بغلش پیتزا ها ازش گرفتند ....

نگاه کن ابرو برای من نذاشتن الان ارمان فکر میکنه من از صبح هیچی بهش ندادم .....

شام رو که خوردیم ارمان گفت :

- دیگه موقع ی خواب بچه ها پاشید ....

یه چشمکی به من زد ....منم جوابش رو دادم ....

خدا رو شکر بر عکس من حرف ارمان رو خیلی خوب گوش میدادن ...

بعضی اوقات از دستشون کتک هم میخورم ....

رفتم تو اتاق خواب یه لباس خواب خوشگلم رو پوشیدم ...

مسواکم رو زدم و خیلی زود برگشتم تو اتاق منتظر ارمان شدم ....

بعد از یه ربع اومد ....

- ارمان بچه ها خوابیدن ؟

- اره عزیزم خوابیدن ؟

- مطمئنی ؟

- ساحل یادته از دریا و مامانت میترسیدی که یک دفعه نیان تو اتاق الان هم از بچه ها میترسی ....

- خوب اره اون ها هنوز خیلی کوچکند نباید از این چیز ها سر در بیارن که ....

با شیطنت گفت :

- به به خانم دلش مقدمه میخواد که از این این لباس های خوشگل پوشیده ...

با عشوه و دلبری گفتم :

- اره عزیزم ... فقط در رو قفل کن ....

در رو قفل کرد اومد کنار دراز کشید ...

- ساحل خدا خیلی ما رو دوست داره که همیچین بچه های خوشگل و سالمی بهمون داده ها ....

- اره من که روزی هزار بار شکر میکنم ....

- بریم سروقت کارمون .....

با خنده گفتم :

- بریم ...

اومدم نزدیکم لب هاشو گذاشت روی لب هام ..... با خشونت خاصی بوسم کرد بعد از چند دقیقه از هم جدا شدیم ....

از تو تاریکی سایه ای دیدم ....

- ارمان فکر کنم یه نفر تو اتاقه ...

- چی داری میگی ساحل جان ؟

- این دکمه ی چراغ خواب رو بزن ....

دکمه رو زد چهار تا کله از زیر تخت به ترتیب اومدن بیرون ....

یا خدا این ها از اون موقع تو اتاق بودن ...

با شیطنت ه من و ارمان زل زده بودن خوب تاریک بود کار های ما رو ندیدن .....

- ارمان مگه نگفتی خوابیدن ؟

- چرا به خدا پتو هاشون سرشون بود .....

ارتین با زبون قشنگش گفت :

- زیر چهار تا از پتو ها متکا بوده بابا جونی ....

یاد خودم افتادم فردا عروسی با ارمان چی کار کردم ....

ارمان اخم کرد به چهار تاشون ....

- پاشید برید تو اتاقتون دفعه ی اخر باشه بدون اجازه میاید تو اتاق خواب ما ها ....

سارینا با پرویی گفت :

- بابایی داشتی چی کار میکردی ؟

به دنبال حرفش ارشام گفت :

- فکر کنم میخوان یه جین بچه ی دیگه بیارن ....

متکا رو پرت کردم طرفشون ...

- بی ادب ها پاشید ببینم ...

این حرف ها رو دانیال یادشون داده بود .....

ارتین خودش رو پرت کرد وسط من و ارمان گفت :

- مامان خوب خودت شیطون بودی ما هم شیطون شدیم ....

دست هامو گرفتم بالا بلند با بدبختی گفتم :

- اخه کی گفته من شیطونم؟؟؟؟؟ .....

چهار تاشون با ارمان زدن زیر خنده .... اون شب چهار تا وروجک کنار منو ارمان خوابیدن .....

احساس میکنم خوشبخت ترین زن دنیام با وجود با پنج تا گل زندگیم ..
پایــــــــان
................................................................................​......................................
بچه ها اینم قسمت اخرش بود....HeartHeart



ببخشید هرکاری کردم از این بزرگ تر نشد نمیدونم چرا...
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان کی گفته من شیطونم....آپدیت شد ..اینم قسمت اخر :-)...حتما بخون 2
پاسخ
 سپاس شده توسط mahru ، Mahshid80 ، پارمیداجوووووووون ، .رونیکا . ، ●◌○Sara○◌● ، جوجه طلاz ، میر شهریار ، جوجووو ، جوجه کوچول موچولو ، girl of chaos ، نفسممممممم ، Creative girl
#19
خیلی قشنگ بود عزیزم Smile
پاسخ
 سپاس شده توسط ×Hαρρу Gιяℓ× ، ★seyyed★ ، میر شهریار
#20
قشنگ زیبا وعالی بودعزیزمHeartBlushHeartnky
رمان کی گفته من شیطونم....آپدیت شد ..اینم قسمت اخر :-)...حتما بخون 2
پاسخ
 سپاس شده توسط ×Hαρρу Gιяℓ× ، نفسممممممم


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان