امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان تورو نمیخوام-فصل 1

#1
داد زدم :
-نمیخوااااااام ..
شراره از جاش بلند شد و گفت :
شراره : چی داری میگی ماتینا ؟ مگه آوید چشه ؟!..
-ولم کن بابا .. دوهفته اس داری تو گوشم ویز ویز میکنی که منو از این خونه بندازی بیرون ...من که میدونم ... از اولم قصدت همین بود ... منو از خونه بندازی بیرون و شیرجه بزنی تو اموال بابام ..
از جاش بلند شد و گفت :
شراره : بفهم چی داری میگی ماتینا ... 
بابا هم به طرفداری از اون از جاش بلند شد و گفت :
بابا : گمشو برو تو اتاقت ماتینا ...
-اگه مامانم زنده بود هیچوقت بهت اجازه نمیداد با من اینکارو کنی .. 
اینبار بابا تشر زد بهم :
بابا : گفتم برو تو اتاقت ..
با عصبانیت گوشیمو از روی مبل برداشتم و دوییدم سمتِ اتاقم ... 
در اتاقو کوبیدم به هم ... صدای بابا رو شنیدم :
بابا : پاشو برو بهش بگو ..
شراره : الان ؟!..
بابا :آره ..همین الان ...
گوشیمو پرت کردم رو تخت و خودمم دراز کشیدم روش ...
بعد از چند دقیقه در اتاقم توسط شراره باز شد :
-مگه نگفتم در بزن ؟
شراره بدون توجه به حرفم گفت :
شراره : آوید داره میاد دنبالت برید آزمایش بدید ..آمـــ...
از تخت پریدم پایین و گفتم :
-چییییی ؟؟
شراره : آوید داره میاد دنبالت ..آماده باش..
درو بست ...
افتادم رو زمین ...
-مامان ....ببین چکارم دارن میکنن ؟؟ کجایی ؟؟؟
اشکام ریختن از چشام بیرون ....
بابای من نوبرش بود ...بدون اینکه از من جواب بخواد گفته بود ماتینا گفته جوابم مثبته و از آرید خوشم اومده .....
آخه من شوهر برا چیمه ؟؟ ... چرا ؟؟!!..چرا میخوان منو به زور شوهر بدن ؟
فقط به خاطر پول ...
من که میدونم همه ی اینا زیر سر شراره اس ..
اگه مامانم بود عمرا میذاشت با من اینطوری رفتار کنن ...
اونم ....اونم توی 20 سالگیم..
توی اوج جوونیمچی گفت ؟؟ گفت آوید داره میاد دنبالم بریم آزمایش بدیم ؟؟
به همین راحتی ؟ به همین راحتی دارن آزادیمو ازم میگیرن ؟
آخه بگو یه دختر بیست ساله ازدواج برای چیشه ؟؟!!..
هنوز نمیدونستم اوید چند سالشه ..حالا خوبه تو بحثام با بابا و شراره اسمشو فهمیدم ...قبلا اسمشم نمیدونستم ...
من چقدر دوست داشتم برم دانشگاه ..اما اگه ازدواج کنم.. رویای مهندس شدن رو باید با خودم به گور ببرم ... مهندسی بی مهندسی ... 
صدای زنگ از جا پروندم .. یعنی به این زودی رسید ؟!..
بابا درو باز کرد و تشر زد :
بابا : تو که هنوز نشستی کف اتاق ..پاشو .. 
مکث کرد :
بابا : بت میگم پاشووو .
ایستادم سر پا .. ولی هیچی نگفتم ..
بابا : تو که هنوز آماده نشدی ..این پسره سه ساعته ایستاده دم در .. 
سه ساعت ؟!.. هنوز یه دقیقه هم نشده بخدا ..
بابا : پاشو آماده شو دیگه ..
-آماده شم برا چی ؟
بابا : آماده شو بریم خیابون خرید .. مسخره بازی در نیار .. نیم ساعت دیگه باید اونجا باشید ..
-آزمایشگاه رفتن مال کساییه که قراره ازدواج کنن ..من که قصد ازدواج ندارم ..
داد زد :
بابا : تو گوه میخوری ..
شراره بازوی بابا رو گرفت و گفت :
شراره : بهادر جان خودتو کنترل کن ...
بابا یه نگاهی بهش انداخت که اشک رو تو چشمام جمع کرد ..همیشه مامانو اینطوری نگاه میکرد ..
بابا : آخه این دختر ...
شراره پرید وسط حرفش و گفت :
شراره : تو برو پایین .. من میارمش
بابا : باشه ..ولی ماتینا ... فقط پنج دقیقه وقت داری ..
شراره : باشه ..
داد زدم :
- چی چیو باشه ؟ من با اون پسره چلغوز هیچ گورستونی نمیرم ..
بابا : گمشو از جلو چشام ..برو لباساتو بپوش ..
شراره : بهادر جان ..شما برو پایین..
به زور بابا رو فرستاد پایین .. رفت سمت کمد و یه مانتوی مشکی درآورد با شلوار لی قرمز ... یه شال قرمزم در آورد و گذاشت جفتش ...
شراره : ببین ماتینا ... سریع لباساتو میپوشی .. به این فکر کن .. شاید خونتون بهم نخوره .. اینقدرم باباتو اذیت نکن ...من میرم بیرون .. سریع تو هم میای ...
از اتاق رفت بیرون و درو بست .. 
دوییدم سمت پنجره .. پرده رو کنار زدم و نگاهی به بیرون انداختم ... یه سورنتوی سفید ایستاده بود جلوی در ...حتما همون پسره اس دیگه ...
رفتم سمت تخت ... لباسارو پوشیدم ... 
یکمی هم آرایش کردم ... عینک آفتابی مشکی مو زدم به چشمام و از اتاق زدم بیرون ... 
شراره : توی یه سورنتوی سفید منتــــ...
بدون توجه به بابا و شراره از خونه زدم بیرون .. و رفتم سمت اون ماشین ..
درو باز کردم و نشستم ...-سلام ..
نگاه کوچیکی بهم انداخت و ماشینو روشن کرد و گفت :
آوید : سلام ..
حرکت کرد ..
واقعا چطور شد ؟ چطور شد که من راضی شدم لباس بپوشم و برم آزمایشگاه ..؟
شاید تحت تاثیر حرفای شراره قرار گرفتم ..
واقعا اگه خونمون بهم نخوره چقدر خوب میشه ..
آوید : فکر نمیکردم بیای ..
نگاهش کردم و گفتم :
-نمیخواستمم بیام .. مجبورم کردن ..
آوید : واقعا ؟
-پس چی ؟ فکر کردی با میل خودم اومدم و الان از خوشحالی در پوست خود نمیگنجم ؟
آوید : ولی من خیلی خوشحالم ..
-به درک ..
آوید : برای اینکه به تمام اون چیزایی که آرزوشونو دارم خواهم رسید ..
-به سلامتی ایشالله ..
صدای آهنگ بندری روی مُخم بود .. 
-میشه کمش کنی ؟
نگاهی بهم کرد و گفت :
آوید : نه ..
-کمش کن ..
آوید : من نمیتونم بدون آهنگ با ولوم زیاد رانندگی کنم ..
-به من چه .. 
با حرص کمش کردم ... سریع با کنترل زیادش کرد .. دوباره کمش کردم .. باز اون زیادش کرد ..
اعصابم داغون شده بود ...
با عصبانیت خاموشش کردم .. 
باز روشنش کرد .. 
کم مونده بود جیغ بزنم ... خاموشش کردم و قبل از اینکه اجازه ی انجام کاری رو بهش بدم پخشو درآوردم و پرتش کردم توی داشبوردآوید : آروووم .. میشکنه ..
-به من چه ... مگه ضبط ماشینِ منه ؟
آوید : نه ... ضبط ماشینِ شوهرته ...
جیغ زدم : 
-خفه شووووو ..
با عصبانیت نشستم سر جام و رومو کردم سمت شیشه و به افراد در حال رفت و آمد نگاه کردم ..
خوشبحالشون ...اینا چقد راحتن ..
آوید : ببین ...
با صداش سریع سرمو بلند کردم ... و نگاش کردم :
آوید : ببین بهتره از همین الان حد خوتو بدونی ...من از کسی که به هر دلیلی بهم بی احترامی کنه متنفرم ..
-یعنی من دیگه ..؟
آوید : از تو که کلا متنفرم ... 
-چه جالب ..اتفاقا منم از تو متنفرم .. 
نگام کرد ..هیچی نگفت ..
بالاخره رسیدیم .. زودتر از اون پیاده شدم .. 
پیاده شد و در ماشینو قفل کرد .. بدون اینکه منتظرش بمونم رفتم توی سالن .. سریع خودشو رسوند بهم .. نشستیم روی صندلی های آبی رنگ سالن ...
باید اسممونو میخوندن .. جفتم نشسته بود و داشت با گوشیش کار میکرد ... زی چشمی بهش نگاه کردم ..
موهای مشکی فشن .. ابروهای پر و دست نخورده ..
چشمای کشیده مشکی ... بینی یکم گوشتی ..البته به چهره اش میومد و ضایع نبود ... لبای معمولی ..
قیافه اش بد نبود .. خوب بود ..ولی به من چه ... 
مبارکِ صاحابش ..
هر چی بود به پای من نمیرسید که...
موهای مشکی پر داشتم که اکثر اوقات فر بودن ... ابروهای هشتیِ که صورتمو کشیده تو نشون میداد ...
چشمای خاکستری که خودم عاشقشون بودم ..لبای قلوه ای ... گونه هامم برجسته ... و بینیم ... خودم که عاشقشم .. دقیقا بینی مادرمه ... 
استخونی و سر بالا ...
چهره ام خوب بود ... 
از اوید بهتر بودم ...
اسممونو خوندن .. بلند شدیم ..اون رفت سمتِ آقایون و منم رفتم سمتِ خانوما ...
دختر قبلی چنان جیغ و دادی را انداخته بود که هیچکس نمیتونست کنترلش کنه ... 
بالاخره هر طوری که بود ازش خون گرفتن و من نشستم روی صندلی و آستین مانتومو زدم بالا .. 
هیچوقت از آمپول و آزمایش و سرنگ نمیترسیدم ...
دو دقیقه طول کشید تا ازم خون گرفتن ... 
پنبه رو گذاشتم رو دستم و آستین مانتومو کشیدم پایین ..
آوید بیون منتظرم بود ... 
با دیدنم پنبه ی روی دستشو انداخت توی سطل آشغال جفتش و رفت سمتِ درب خروجی سالن ..
منم پنبه رو توی سطل پرت کردم و رفتم بیرون .. 
رفتم و سریع نشستم توی ماشین ...یکمی سرم گیج میرفت ... 
آوید هم رفت سوپری و چند دقیقه بعد با یه ابمیوه پرتقال برگشت ... آخ خداروشکر حداقل به فکرم بود که باید بعد آزمایش یه چیزی بخورم ...
نشست توی ماشین و با نی درِ پاکتشو باز کرد و شروع کرد به خوردن ..
کصصصصصاااافططططط .. برای خودش خریده بود ؟!..
وقتی دید دارم نگاش میکنم 
پاکتِ خالیه آبمیوه شو مچاله کرد و انداخت روی صندلی عقب و گفت :
آوید : چیه ؟!.. تو هم میخواستی ؟
با حرص گفتم :
-نه خیر ... نمیخوام .. 
آوید : اگه میخوای برو بخر ..منتظرت میمونم ..
چقدر این پرروئه ..
-نه ..راه بیفت ..
پوزخند و گفت : 
آوید : راه بیفت ... یه جور میگه راه بیفت انگار من راننده شخصیشم ..
-نیستی ؟!..
با یه حالت مسخره گفت :
آوید : ما خاکِ پای شماییم خانم خانما ...راننده چیه ؟
-فقط ازت یه چیزی میخوام ..
آوید : بگو همسر عزیزم ..
با عصبانیت گفتم :
-ازت میخوام خفه شی ...
نگام کرد ...با چشاش داشت میگفت " دارم برات " 
اما اگه اون برام داشته باشه منم بدتر براش خواهم داشت و حالشو میگیرم ..
یکمی از راهو رفته بودیم .. که بی هوا پرسید : 
آوید : راستی تو چند سالته ؟!..
-چرا ؟!..
آوید : میخوام ببینم چند سال از زنم بزرگترم ..
دندونامو ساییدم رو هم و گفتم :
-بیست سالمه
با تعجب برگشت سمتم و گفت :
آوید : تو واقعا ..واقعا بیست سالته ؟!..
-بله .. 
آوید : اصلا بهت نمیاد ... بزرگتر میزنی ...
-قیافه ام بزرگ نشونم میده و من ازش راضیم ..
آوید : خوبه ..
کنجکاو شده بودم بدونم اون چند سالشه ... 
-تو چی ؟!..
بی تفاوت گفت :
آوید : بیست و نه ..
-واااااااااای ... بیست و نه ؟!.. 
آوید : چته ؟!..
-یعنی تو نه سال از من بزرگتری ؟
اوید : اشکالی داره ؟!..
هیچی نگفتم ...دوست نداشتم بیشتر از این باهاش حرف بزنم ...

جلوی خونه ایستاد بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شدم .. اعصابم ریخته بود بهم ... همین دو ساعت از دست این پسره کلافه شدم ... 
زنگو زدم ..درباز شد .. رفتم تو ..حیاط بزرگ خونمون روبروم بود .. همیشه عاشق این حیاط بودم .. 
آلاچیق رنگ و رو رفته ای هم وشه ی حیاط بود .. همیشه با مامانم مینشستیم روش و با هم حرف میزدیم ...
ولی ...با شراره ؟!..
عمرا .. این آلاچیق فقط مالِ من و مامانمه ... هیچ کس نباید بشینه روش ... 
رفتم توی خونه .. بابا نشسته بود جلوی تلوزیون و داشت چایی میخورد .. شراره هم داشت تو آشپزخونه غذا درست میکرد ..
بوی خورشت فسنجون خونه رو برداشته بود .. غذای مورد علاقه ام ..میخواستن از دلم دربیارن ؟!..
عمرا .. 
غذا رو میخورم ..اما ... هیچوقت نمیبخشمشون ... 
بدون اینکه سلام کنم رفتم توی اتاقم ... 
در عرض پنج دقیقه لباسامو عوض کردم .. 
یه تاپ گردنی لیمویی پوشیدم با شلوار سفید .. 
رفتم توی آشپزخونه ..از توی یخچال آب میوه برداشتم و خوردم ... 
الهی بمیری ... خوب میمردی برای منم یکی میگرفتی ؟!..
ایشالله کوفتت شه ... 
شراره : آزمایش دادی ؟!..
لیوانمو گذاشتم روی کابینت و با تعجب نگاهش کردم و گفتم :
-عجب سوالایی میپرسیا ..
از آشپزخونه خارج شدم .. 
گوشیم داشت زنگ میزد .. 
شهدخت بود ... واااای الان چه حرصی بخوره این دخترررر ..
سریع جواب دادم ..
-به به ..سلااااام ..شهدخت بااانو ..
جیغ زد :
--ماتیناااااا .. بخدا میام خفه ات میکنم ..آشغاااااال ...
با ناز گفتم :
-شــــــــهدخت ..؟
--شهدخت و زهر مار ... شهدخت و کوفت .. شهدخت و دردِ بی درمون ...
-اِه ... بابا ... خودتو کنترل کن شهدختتتت ..
--خفه شوووو ماتیناااااا ..
خندیدم و گفتم :
-ببخشید ... چطوری ؟ چه خبر نیاز جونم ؟!..
نیاز : آهاااااااا ..حالا شـــــــــد .. خوبم ..ممنون .. تو چه خبرا ؟ شوهرت چطوره ؟
بعدشم خودش بلند بلند خندید ..
-هه هه هه .. با نمک ... 
نیاز : حالا واقعا ..اون ... چییییز ... ای باباااااا ..
-چت شده ؟!..
نیاز : بابا اسم این شوهر ور پریده ات چیه ؟
خندیدم و گفتم :
-شوهر و زهر مار .. آوید ... بعدم دفعه آخرت باشه هی شوهر شوهر میکنی ...
نیاز : وقتی تو میگی شهدخت منم مجبور میشم بگم شوهر ... از هر دست بدی از همون دست پس میگیری ..
-خوب تقصیر باباته ..
نیاز : وااااای .. آآآره .. آخه یکی نیست بگه بابای من ... عزیز من .. قربونت برم الهی ..آخه اینم اسم بود تو واسه من انتخاب کردی ؟!!.. نه ..نه واقعا این اسمِ ؟؟ شه دخت ...
بعدم عق زد .. 
بلند خندیدم و گفتم :
-تو چرا نمیری اسمتو عوض کنی ؟ تو که دیگه 20 سالته مشکلی نداری
نیاز : ببین ماتینا .. به بابام گفتم..ولی خب .. اجازه نمیده..میگه همین اسمی که برات انتخاب کردیم چشه که میخوای بری اسمتو بذاری نیاز؟؟ ... 
خندیدم و گفتم :
-بمیری الهییییی نیاز .. مردم از خنده ..
نیاز : پس من قطع میکنم مزاحمت نمیشم ...
-کثافت ...
قطع کردم ...
تنها دوست صمیمیم توی این دنیا نیاز یا همون شهدخت بود ...
تو عمرم بیشتر از همین یه نفر نتونسته بودم با کسی دوست بشم ... دخترا خیلی سوسول بودن ..منم دنبال یه دختر مثل خودم بودم ...که .. سال اول دبیرستان با نیاز آشنا شدم ..و تا الان هم با همیم و واقعا دختر خوبیه **
شراره : ماتیناااااااا ... بیا ..بیا غذا بخور ..
داد زدم :
-اشتها ندارم ..
شراره : بیا بخور شب مهمونی دعوتیم ..
با شنیدن این حرف کنجکاو شدم ... چند دقیقه ای گذشت که از اتاق زدم بیرون ...
یه راست رفتم توی آشپزخونه .. بابا و شراره داشتن غذا میخوردن ..منم نشستم و یکمی غذا کشیدم و بازی بازی کردم .. 
-بگو دیگه کجا دعوتیم ..
بابا : غذاتو بخور ..
بی حوصله یه قاشق خوردم ...
-بگو دیگه چی شده ..
بابا : شب مهمونیم ..
شراره به جای بابا گفت :
شراره : خونه ی مادر آوید ..
خونه ی مادرِ آوید ؟ من ؟؟باید برم ؟عمرااااااااا
قاشقمو گذاشتم روی میزو گفتم :
-من نمیام ..
بابا داد زد : 
بابا : یعنی چی نمیام ؟ دیگه داری شورشو درمیاری ماتینا..
-خوب من بیام اونجا چکار کنم ؟
بابا : مثل اینکه اونا تورو دعوت کردنا ..
از جام بلند شدم و گفتم :
-پس اگه منو دعوت کردن لازم نیست شما بیاید .. 
شراره : یعنی چی ماتینا ؟!..
-یعنی حاضرم تنها برم ..اما نه با شما ..
شراره خواست اعتراض کنه که بابا یه نگاهی بهش کرد ک درجا خفه شد ..
بابا : باشه ..برو آماده شو ...برات آژانس میگیرم ..
بیاااا ..اومدم درستش کنم خراب تر شد .. حالا باید برم خونه شون ؟
بابا : برو حاضر شو دیگه..
با عصبانیت از آشپزخونه زدم بیرون .. 
حالا باید چکار کنم ؟!.. با خودم گفته بودم میگم تنها میرم بابا هم نمیذاره و میگه یا با هم یا نمیریم ..اما ...
حالا قرار بود تنها برم .. 
یه مانتوی مشکی پوشیدم با شال آبی و شلوار لی یخی .. کفشای اسپرت سفید..
یه تیپ بی نهایت ساده .. با یه رُژ ساده ..
همـــیـــــن ..
از اتاق که رفتم بیرون بابا با دیدنم سریع گوشی رو برداشت و شماره گرفت :
بابا : سلام پسرم ..
-...
بابا : آره بیا دنبالش .
-...
یعنی زنگ زد به آوید ؟
بابا : نه ما نمیایم .. بهتره اولین بار خودش تنها بیاد ..
-...
بابا : باشه پسرم ..خداحافـــظ ..
بعد از قطع کردن تماس رو به من کرد و گفت :
بابا : بشین ..آوید گفت تا نیم ساعت دیگه میرسه
-نیازی به اون نبود..خودم با آژانس میرفتم ..
هیچ جوابی از بابا نشنیدم .. 
همینم بیشتر حرصمو درآورد ..

نیم ساعتش شد یک ساعت و هنوز نیومده بود ... با حرص با گوشیم کار میکردم..
نمیتونستم بهش زنگ بزنم و ببینم کدوم گوری مونده .. چون شماره شو نداشتم ..
نه اون شماره ی منو داره نه من مالِ اون ..
اومدم برم سمت تلفن که زنگ خونه رو زدن ..
اوید ایستاده بود و داشت به اطرافش نگاه میکرد..
بدون اینکه درو براش باز کنم داد زدم :
-اومد ... من رفتم..
بابا : مواظب خودت باش..
پوزخند زدم و گفتم : 
-چــــــشم .
از خونه زدم بیرون ..آوید با دیدنم سلام کرد و راه افتاد سمت ماشینش..
نشستم تو ماشین و گفتم :
-چقدر دیر اومدی ؟
ماشینو روشن کرد و گفت :
آوید : رفته بودم حمام ..
-آهااااااا ..
حرکت کرد ..
-میگم مادرت با سنِ من مشکلی نداره ؟
فقط گفت :
آوید : نه .
دوست داشتم درمورد خانواده اش بدونم .. 
-میگم ..چند تا خواهر و برادر داری ؟!..
آوید : یه خواهر ..
با شوق گفتم : 
-جدی ؟!.. چند سالشه ؟
آوید : همسنِ توئه ..
بی اختیار یه لبخندِ گنده نشست توی صورتم ..
نگام کرد و گفت :
آوید : خیلی خوشحال کننده بود ؟
سریع لبخندمو جمع کردم و گفتم :
-نه خیرم ..
رومو کردم طرف شیشه .. مثل همیشه تا پخشو روشن کرد آهنگ بندری پخش شد..من نمیدونم این چرا اینقدر از این آهنگا دوست داره ..
مگه ابی چشه ؟؟چرا ابی گوش نمیکنه ؟!..
-تو چرا ابی گوش نمیکنی؟
اوید : ابی هم گوش میکنم..ولی تو ماشین با بندری بیشتر حال میکنم ..
ماشینو نگه داشت و گفت :
آوید : پیاده شو رسیدیم ..
نگاهی به خونه شون انداختم..یه خونه تو مایه های خونه ی خودمون بود ...
هر دومون پیاده شدیم..
-ماشینو نمیاری تو ؟
آوید : بعدا میارمش .. فعلا حوصله ندارم ..
دیگه چیزی نگفتم ..زنگو زدیم..بعد از چند دقیقه صدای دختر جوونی اومد ..حتما خواهر آویده ..
--وااای آوید بمیری الهی چرا نگفتی زنت ایندر خوشگله ..؟ خیلی نامردی .. یعنی تو یه عکس نداشتی بهم نشون بدی ؟ ولی خوبه ..سوپرایز شدم ..
آوید : آوین جان درو باز کن بیایم تو .. بقیه حرفامونو تو خونه میزنیم ..
آوین ..اسمش قشنگ بود ..به دلم نشست ..فقط دوست داشتم ببینمش..
آوین بیاین تو ..بیاین تو ..
درو باز کرد و رفتیم توی حیاط خونه شون ..
پاسخ
 سپاس شده توسط سمیرا 512 ، Roxanna
آگهی
#2
قشنگ بود..... فصل دوم اش را هم بذار....Big Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط Meteorite
#3
(01-08-2014، 13:30)سمیرا 512 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
قشنگ بود..... فصل دوم اش را هم بذار....Big Grin
تا فصل 6 رو گزاشتم:

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.flashkhor.com/forum/showthread.php?tid=148868

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.flashkhor.com/forum/showthread.php?tid=148873

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.flashkhor.com/forum/showthread.php?tid=148875

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.flashkhor.com/forum/showthread.php?tid=148881

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.flashkhor.com/forum/showthread.php?tid=148886

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.flashkhor.com/forum/showthread.php?tid=148890
پاسخ
#4
رمان قشنگع مرسب عزیز
پاسخ
 سپاس شده توسط Meteorite
#5
خیلی خوب بود مرسی
بازم بذار
پاسخ
 سپاس شده توسط Meteorite
#6
(04-08-2014، 13:43)armin99 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
خیلی خوب بود مرسی
بازم بذار

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.flashkhor.com/forum/showthrea...tid=148868

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.flashkhor.com/forum/showthrea...tid=148873

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.flashkhor.com/forum/showthrea...tid=148875

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.flashkhor.com/forum/showthrea...tid=148881

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.flashkhor.com/forum/showthrea...tid=148886

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.flashkhor.com/forum/showthrea...tid=148890

لطفا دیگه فرمایش نکنید سپاس بدید و بقیه قسمت هاش رو بخونید
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان