امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان کوتاه جدایی

#1
دختر و پسر توی ماشین نشسته بودند.پسر میخواست یه چیزی رو به دخترک بگه اما وقتی تو چشماش نگاه میکرد روش نمیشد و سرش و مینداخت پایین...

دخترک توی کاغذ یه چیزی نوشت.کاغذ رو تا کرد و داد به پسر.

پسر بدون اینکه کاغذ رو باز کنه بالاخره تصمیم گرفت حرفش رو بگه و

به دختر رو کرد و گفت:دیگه میخوام واسه همیشه از پیشت برم.چون نمیتونم....

تو هم برو....

دختر با بغضی که حالا دیگه تبدیل به گریه شده بود از ماشین پیاده شدو وسط خیابون با یه ماشین تصادف کرد و همونجا واسه همیشه از دنیا رفت...

پسر کاغذ رو باز کرد.فقط یه جمله

توش نوشته شده بود:

ترکم نکن که بی تو میمیرم.....












پسر: ضعیفه!دلمون برات تنگ شده بود اومدیم زیارتت کنیم!
دختر: توباز گفتی ضعیفه؟
پسر: خب… منزل بگم چطوره؟
دختر: وااااای… از دست تو!
پسر: باشه… باشه ببخشید ویکتوریا خوبه؟
دختر:اه…اصلاباهات قهرم.
پسر: باشه بابا… توعزیز منی، خوب شد؟… آشتی؟
دختر:آشتی… راستی گفتی دلت چی شده بود؟
پسر: دلم! آها یه کم می پیچه…! ازدیشب تاحالا.
دختر: … واقعا که!
پسر: خب چیه؟ نمیگم مریضم اصلا… خوبه؟
دختر: لوووس!
پسر: ای بابا… ضعیفه! این نوبه اگه قهرکنی دیگه نازکش نداری ها!
دختر: بازم گفت این کلمه رو…!
پسر: خب تقصرخودته! میدونی که من اونایی رو که دوست دارم اذیت میکنم… هی نقطه ضعف میدی دست من!
دختر: من ازدست توچی کارکنم؟
پسر: شکرخدا…! دلم هم پیچ میخوره چون تو تب وتاب ملاقات توبودم… لیلی قرن بیست ویکم من!
دختر: چه دل قشنگی داری تو! چقدر به سادگی دلت حسودیم میشه!
پسر: صفای وجودت خانوم!
دختر: می دونی! دلم… برای پیاده روی هامون… برای سرک کشیدن تومغازه های کتاب فروشی ورق زدن کتابها… برای بوی کاغذ نو… برای شونه به شونه ات را رفتن و دیدن نگاه حسرت بار بقیه… آخه هیچ زنی که مردی مثل مرد من نداره!
پسر: می دونم… می دونم… دل منم تنگه… برای دیدن آسمون چشمای تو… برای بستنی شاتوتی هایی که باهم میخوردیم… برای خونه ای که توی خیال ساخته بودیم ومن مردش بودم….!
دختر: یادته همیشه میگفتی به من میگفتی “خاتون”
پسر: آره… آخه تو منو یاد دخترهای ابرو کمون قجری می انداختی!
دختر: ولی من که بور بودم!
پسر: باشه… فرقی نمی کنه!
دختر: آخ چه روزهایی بودن… چقدردلم هوای دستای مردونه ات رو کرده… وقتی توی دستام گره می خوردن… مجنون من…
پسر: …
دختر: چت شد چرا چیزی نمیگی؟
پسر: …
دختر: نگاه کن ببینم! منو نگاه کن…
پسر: …
دختر: الهی من بمیرم… چشات چرا نمناکه… فدای توبشم…
پسر: خدا… نه… (گریه)
دختر: چراگریه میکنی؟
پسر: چرا نکنم… ها؟
دختر: گریه نکن … من دوست ندارم مرد گریه کنه… جلو این همه آدم… بخند دیگه… بخند… زودباش…
پسر: وقتی دستاتو کم دارم چطوری بخندم؟ کی اشکامو کنار بزنه که گریه نکنم…
دختر: بخند… و گرنه منم گریه میکنماا
پسر: باشه… باشه… تسلیم… گریه نمی کنم… ولی نمی تونم بخندم
دختر: آفرین! حالا بگو برای کادو ولنتاین چی خریدی؟
پسر: توکه میدونی من از این لوس بازی ها خوشم نمیاد… ولی امسال برات یه کادو خوب آوردم…
دختر: چی…؟ زودباش بگو… آب از لب و لوچه ام آویزون شد …
پسر: …
دختر: دوباره ساکت شدی؟
پسر: برات… کادو… (هق هق گریه)… برات یه دسته گل گلایل!… یه شیشه گلاب… ویه بغض طولانی آوردم…!
تک عروس گورستان!
پنج شنبه ها دیگه بدون تو خیابونها صفایی نداره…!
اینجاکناره خانه ی ابدیت مینشینم و فاتحه میخونم…
نه… اشک و فاتحه
نه… اشک و فاتحه و دلتنگی
امان… خاتون من! توخیلی وقته که…
آرام بخواب بای کوچ کرده ی من…
دیگر نگران قرصهای نخورده ام… لباس اتو نکشیده ام…. و صورت پف کرده از بی خوابیم نباش…!
نگران خیره شدن مردم به اشک های من هم نباش..۰!
بعد از تودیگر مرد نیستم اگر بخندم…
اما… تـوآرام بخواب…


من که گریم گرفتcryingcryingcryingcryingcrying


امیدوارم خوشتون اومده باشهSmileSmile
....
پاسخ
 سپاس شده توسط حقوقدان انجمن ، AMIR ALI 22 ، یاسی@_@ ، eln@z joon ، الهه 1379 ، Dead-Girl ، mobinakhalili1378 ، رها 003 ، مریم14 ، fafa23 ، دايانا ، SaYe 124 ، alone nafas ، alone hasti
آگهی
#2
دومي عاااااااالي بودcrying
خـــدا…!
آن حـس زیبــاست که درتاریکـــی صحـــرا،
زمــانی که هـــراس مـــرگــــــ می دزدد، سکـــوتت را...
یکی همچـــون نسیم دشت می گــــوید،

"كــــــــــنارت هستم ای تنهــــــــــا"

و دل آرام میگــــیرد..!
پاسخ
 سپاس شده توسط هستی 1234
#3
اوخیییییییcryingcrying
تا دیروز ما رو می دیدی مِن مِن می کردی
الان شاخ شدی مَن مَن می کنی !
پاسخ
 سپاس شده توسط هستی 1234
#4
دومی تکراری بود...
داستان کوتاه جدایی 1
پاسخ
 سپاس شده توسط هستی 1234
#5
اولی خیلی قشنگ بود
داستان کوتاه جدایی 1
پاسخ
 سپاس شده توسط هستی 1234
#6
عالی

سپاس
عزیـزَمـ رَفـتـﮯ [ ? ]

لُـطـفـاً هَـمِـﮧ چـیـو بـا פֿـوבِتـــــ …
وَر בار بُـرو …
بَـعـבﮮ مـیـاב مـیـبـیـنِـﮧ
نـاراפَـتـ مـیـشِـﮧ [ ] ..


پاسخ
 سپاس شده توسط هستی 1234 ، afshin2
آگهی
#7
مرسی واقعا قشنگ بود...Sad
××زَن زَن بآشِهـ نَهـ عَروسَـــــکِ زِندِه...مَــــــــرد؟دیدی قآب بِگیر××
پاسخ
 سپاس شده توسط هستی 1234
#8
خیلی قشنگ بود؟
اخه چراباروان من بازی میکنی اجیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــcryingcrying
بعضیافکرمیکنن باخیلیام...
خیلیام فکرمیکنن بابعضیام...
قشنگیش اینه که من موندموتنهاییام...
پاسخ
 سپاس شده توسط هستی 1234 ، afshin2
#9
آخههه
نعره هیچ شیری خانه چوبی را خراب نکرد من از سکوت موریانه ها میترسم
پاسخ
 سپاس شده توسط afshin2
#10
cryingcryingcryingcryingcrying
 داستان کوتاه جدایی 1
   
پاسخ
 سپاس شده توسط هستی 1234 ، afshin2


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  داستان کوتاه عاشقانه
  بار کج هیچ گاه به مقصد نمی رسد: داستان الاغ سخت کوش و بز حسود
  داستان اموزنده به خدایت نگو چرا
  داستان عشق مرا بغل کن
Book داستان ترسناک
  داستان وحشتناک(یکمی)
  داستان خنده دار و طنزی
  داستان به دنیا اومدن سید پوتین
  داستان واقعی ترسناک درباره اتفاقات عجیب
  در تکمیل تاپیک هفته کثیف راجع به جدایی جنسیتی!!!:))

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان