امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمــآن داماد اجاره ای ...! ته خنده ...! عاشقانه + طنز

#5
همچنان داشتم با دهن باز به کارای شهرام نگاه می کردم 
شهرام سرشو از دیوار برداشتو رفت جلو استیشن ایستاد 
_زنم همون موقع که این بچه کم سن و سال بود عمرشو داد به شما 
پرستار محو شهرام شده بود 
پرستار _خدا رحمتش کنه 
_بله جونم براتون بگه من این بچه رو به دندون کشیدم و بزرگش کردم یعنی از زندگی خودم گذشتم تا این بچه ارامش داشته باشه ....
یه نگاه به تیپ شهرام انداختم یه پالتو پوشیده بود با یه بولوز مردانه خاکستری و شلوار خاکستری تیپش که خیلی خوب بود با اینکه قیافش خیلی مردونه شده بود و سن وسالش هم نهایتش 30 می خورد اما نمی دونم پرستاره پیش خودش چی فکرکرده که داشت به اراجیفش گوش می داد 
_15 سال بود که برا زندگی رفته بودیم امریکا تازه یه هفتست برگشتیم ایران اخه خانوادم خیلی اصرار می کردن که بیام ایران و ازدواج کنم یه مورد خوب هم پیدا کرده بودن منم اومدم دیدم اما مورد قبولم نبود اخه معیار من خیلی با خانوادم فرق داشت 
بعد یه لبخند به خانم پرستار زد 
پرستار لبشو به دندون گرفتو سرشو انداخت پایین البته ناگفته نماند که به شخصه دیدم لپاش هم قرمز شد 
حالا یه نگاه به پرستاره کردم سن و سالش تقریبا 24 می خورد قیافش هم خوب بودو البته از اون پرستارای همه فن حریف نبود برا همین خیلی حیفم اومد که شهرام داره سرکارش میذاره 
امینه با گونه گل افتاده از اتاق اومد بیرون رفت سمت شهرام پشت سرش هم دکتره اومد بیرون و با خنده منو نگاه کرد و رفت 
امینه _بابا 
شهرام نگاش کرد 
_جون بابا 
حالا دیگه رسما فکم خورده بود به کف راهرو ، وا امینه دیگه چشه؟
_یه لحظه بیا 
_ببخشید خانم پرستار چند لحضه برم و برمیگردم 
_پرستار یه لبخند خجول زد و سرشو یه کوچولو تکون داد 
دستمو بردم سمت سرمو چادرمو درست کردم همینطور با نگاهم دنبالشون کردم که رفتن تو اتاق بعد از یه دقیقه دیدم که امینه و شهرام زیر بغل امینو گرفتنو از اتاق اومدن بیرون اومدن سمت من .. امین سرش پایینه 
_ چی شد حالش خوبه؟
امینه _فعلا بریم تو راه برات توضیح می دم 
شهرام رفت کنار پرستارو ازش خداحافظی کرد 
با هم رفتیم کنار ماشین ومن نشستم پشت فرمون ، امینه کنارم و اون دوتا هم پشت 
استارت زدم و راه افتادم ..زیاد از بیمارستان دور نشده بودیم که یهو اون سه تا منفجر شدن از خنده 
_چی شده ؟
_ اول شرطمو بگم بعد بهت میگم چی شده 
کلافه شده بودم 
_خب شرط رو بگو 
_برو رستوران..... بعد از شام هم میریم شهر بازی 
_باشه گفتم حالا شرط چی باشه اما خیلی مفت خوری امینه ... حیف این همه پول که می خواد بره تو شکمت 
_نوش جانم بلکه باعث شه خودتو اصلاح کنی
رفتم سمت رستوران مورد نظر
.....
از شهر بازی اومدیم بیرون 
خب شامتو خوردی ، شهر بازی هم رفتیم حالا بگو برا چی خندیدین؟
همه ایستادیم اون سه تا کنار هم منم جلوشون 
امینه _ امین تو بغل اقا شهرام غش کرد....
_خب 
امین _همش نقشه بود می خواستیم کاری کنیم که تو دیگه کسی رو سر کار نذاری و هی به دیگران نخندی
باورم نمی شد یعنی کلا از اول تا حالا سر کار بودم به حالت قهر بهشون پشت کردمو دویدم سمت ماشین سریع پریدم تو ماشین درو قفل کردم سرمو انداختم پایین اونا هم بدو خودشونو رسوندن به ماشین ، امینه کوبید به پنجره 
_راحیل معذرت می خوایم ببخشید چرا قهر کردی؟
سرمو بلند کردم ، هر سه تاشون مثل بچه های خطا کار بهم نگاه می کردن یه لبخند خبیث بهشون زدمو ماشینو روشن کردم و گازشو گرفتمو رفتم ای دلم خنک شد
امینه به گوشیم زنگ زد جوابشو دادم با جیغ حرف میزد 
_راحیل خیلی نامردی 
خندیدم
_ جواب های هویه عزیز دلم 
گوشی خاموش کردم و رفتم خونه
......
تو خونه شهرام دور هم جمع شده بودیم 
من _خب دیگه همه با هم تلافی کردیم لطفا بیاین با ارامش به کارمون برسیم 
اون سه تا همچنان داشتن نگام می کردن منم یه نگاه جدی بهشون انداختم 
_باید وارد فاز دوم نقشه بشیم
امینه _فاز چی ؟ پارس جنوبی؟
یه نگاه بهش انداختم و حالیش کردم که مسخره بازی در نیاره 
_اقا شهرام که با بابا اشنا شده ، پس باید بیشتر با هم برخورد داشته باشن 
امین دستاشو محکم بهم کوبید و با ذوق نگامون کرد 
_فهمیدم ، راحیل زن عمو فردا اش نذری درست میکنه دیگه ؟
_اره چطور؟
_خب فردا شهرام یه جوری میاد خونتون 
امینه _اخه چطوری؟ فردا همه فامیلا هستن غریبه که نمی تونه بیاد 
امین _حالا یه فکری میکنیم دیگه ، راستی راحیل اخرش ما نفهمیدیم چرا شما هر سال اش نذری میپزین
_خب راستش مامان گفته به کسی نگم 
امینه _دستت درد نکنه مهمترین اتفاق زندگیت با حضور ما داره انجام میشه اونوقت تو به ما نمیگی چرا مامانت نذر کرده 
_باشه فقط قول بدین به کسی نگین ، به جوون بابا قسم بخورین 
هر سه قسم خوردن 
_خب راستش خودتون میدونین که مامان تا 5 سال بعد ازدواج بچه دار نشد برا همین نذر کرد تا یه بچه به دنیا بیاره .. که من به دنیا اومدم .. مامانم برا همین هر سال 5 تا دیگ اش میپزه به نیت پنج تن ، یه دیگو میده شیر خوارگاه ، یه دیگ بیمارستان ، یه دیگ خانه سالمندان ، یه دیگ هم میره محله های پایین شهر دیگ اخر هم که می مونه خونه برا فامیل و اشنا ، البته این قضیه رو هم به کسی نگفت چون خجالت میکشید مامان بزرگ اینا خبردار بشن که برا بچه دار شدن نذر کرده ... خودتون که رفتار مامان بزرگو یادتونه ادمی بود که هیچ وقت عیب کسی رو به روش نمی اورد ، خدا بیامرزش این اخلاقش هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشه 
اونام یه خدابیامرز فرستادن 
.......
خونه چقدر شلوغ شده بود ، بازم مثل هر سال بابا سنگ تموم گذاشته بود ... هشت تا تخت به سفارش بابا گذاشته بودن تو حیاط ، 5 تا دیگ اش هم بود که خانما دورش ایستاده بودن و همش میزدن ، اقایون هم تو حیاط رو تختا نشسته بودن ... خیلی منظره قشنگی بود .... 
یه نگام به دیگ اش بود و یه نگام به در نمی دونم چرا اینا نیومده بودن ... خیلی از فامیلا اومده بودن خونمون اما بازم از شهرامو امین خبری نبود ....دوباره یه نگاه به درانداختم که امین تنها اومد تو خونه .. ای بابا پس شهرام کجاست ، امین رفت سمت بابا کنارش رو تخت نشست و 5 دقیقه باهاش حرف زد دوباره بلند شد از خونه رفت بیرون این دفعه با شهرام اومد تو خونه ... شهرام یه کت و شلوار مشکی پوشیده بود اخی خیلی مظلوم و اقا و نجیب و همه چیز تموم شده بود .... به ما که رسیدن شهرام یه یاا.. گفت و با سرپایین افتاده رفتن سمت بابا . بابا به احترامش بلند شدو با هم خیلی گرم روبوسی کردن و رو تخت نشستن یه نیم ساعت داشتن حرف می زدن که بابا بلند شدو اومد سمت دیگا امینو شهرام هم دنبالش منو امینه هم که کنار دیگا ایستاده بودیم .هر کدوم به نوبت اشو هم زدن ... همون موقع مامان بهم گفت که به مهرانه خانم بگم پیاز داغو نعنا رو برا تزئین اشا اماده کنه ..
منو امینه با هم رفتیم تو خونه و سمت اشپزخونه که دیدم مهرانه خانوم به یه ظرف بزرگ پر از رشته داره می ره سمت حیاط برا همین بی خیالش شدم و خودم مشغول درست کردن پیاز داغ شدم .... امینه هم به کابینت تکیه داده بود و منو نگاه میکرد ، پیاز داغ که اماده شد با ماهیتابه گذاشتم رو کابینتی که امینه بهش تکیه زده بود و با قاشق پیاز داغا رو ریختم تو ظرف قاشق اخرو هم برداشتم که یهو قاشق از دستم در رفتو افتاد رو پای امینه، امینه یه جیغ خفن از سوختن کشید و یه دور چرخید و هی پاشو زد به زمین که تیکه پیازای سرخ شده از رو پاش بیافته پایین، منم داشتم با لبخند نگاش میکردم که تو یه دور همچین زد پس گردنم که فکر کردم گردنم کنده شد ، هم دردم اومده بود هم خندم شدید تر شد بعدش هم در یه حرکت استثنائی پاشو از دمپاییش در اوردو مثل ژیمناستیک کارا پاشو انداخت تو سینک و اب سرد و باز کردو پاش گرفت زیر اب .. دیگه دلمو گرفته بودمو و رو زمین نشسته بودم می خندیدم 
_راحیل خیلی بی شعوری زدی پامو سوزوندی حالا برا من می خندی؟
اشکام در اومده بود ، پشت گردنمو ماساژ دادم 
_خیلی باحال می چرخیدی جون امینه انگار که داشتی رقص پا می رفتی
خودشم خندش گرفته بود 
_حالا من چی کار کنم انگشت کوچیکه یه خورده سوخته روی پامم سوخته 
_اینا رو ول کن ، اون پاتو از تو سینک در بیار که حالم به هم خورد مثلا اشپزخونستا ، راستی پات در نرفته انقدر بازش کردی
دوباره خندیدم 
امینه هم نامردی نکرد یه ماهیتابه ای که توش پیازداغ درست کرده بودمو برداشتو توشو پر از اب کرد ، تا ماهیتابه رو دیدم به خودم گرخیدم و پی به نقشه شومش بردمو سریع از رو زمین بلند شدمو دویدم سمت در اونم اب ریخت که جا خالی دادم پشت میزی که کنار در بود قایم شدم موقعیتم جوری بود که پشت به در نشسته بودم و روم به امینه بودم بعد سرمو از پشت میز بالا کشیدمو نگاش کردم یه زبون مشتی هم براش در اوردم که دیدم امینه پاشو از تو سینک در اورده خجالت زده سرش انداخته پایین ... 
_چیه امینه از اینکه نتونستی حالمو بگیری ناراحتی؟
خندیدم 
امینه سرشو اورد بالا با شرمندگی یه نگاه به در انداخت منم نگاشو دنبال کردم که رسیدم به شهرام که حالا خیس خیس شده بود . سریع چادر که دور گردنم افتاده بود رو درست کردمو یه نگاه به شهرام انداختم کتش هنوز تنش بود ... مثل موش ابکشیده شده بودالبته فاجعه اینجا بود که روغن و اب با هم قاطی شده بود و رو تنش نشسته بودو با تیکه های پیاز داغ دیزاین شده بود ... همچنان داشت به ما دوتا نگاه می کرد.. منو امینه هم سربه زیر انادخته بودیم که صدای منفجر شدن خنده از پشت شهرام اومد از جام بلند شدم و رفتم کنار امینه که دیدم امین پشت شهرام ایستاده و هرو هرمی خنده البته ناگفته نماند که خودمم خیلی خندم گرفته بود اما برا اینکه سه نشه نخندیدم
شهرام دوتا دستشو مثل جراحها اورد بالا و به خودش نگاه کرد 
_من می خوام مثل بچه ادم کار کنم شما نمیذارین 
یه تیکه پیاز رو از رو دماغش برداشتو انداخت پایین بعد هم کتشو از تنش در اورد و با یه دست نگه داشت 
_الان من با این وضع چجوری برم تو حیاط؟
یهو دوزایم افتادو به شهرام نگاه کردم 
_ببخشید اقا شهرام شما برا چی اومدین تو اشپزخونه؟


شهرام _ ببخشید که می خواستم فاااااااااااااااااااز (با تمسخر ) دوم نقشه رو اجرا کنما
_اومدن شما به اشپزخونه چه ربطی به نقشه داره ؟
_والا ما شکر خوردیم خواستیم یه خورده خودشیرینی کنیم پیش پدر زن اینده ( دوباره نیشش باز شد) برا همین اومدیم اینجا که چند تا سینی با کاسه های اش رو ببریم تو حیاط. 
پوف عجب گندی بالا اومده بود ، وضعش هم که خیلی ناجور شده بود 
_ شما بفرمائید تو حال ( یه نگاه به امین انداختم ) امین بی زحمت می تونی بری خونتون یه دست لباس بیاری؟
امین_ نه بابا کلی وقت می بره تا من برم لباس بیارم 
_پس چی کار کنیم؟
شهرام _ هیچی شما سینی و کاسه ها رو بده به من کاریت نباشه 
دستمو با درموندگی کشیدم به پیشونیم 
_ اخه نمیشه خیلی زشته با این وضعتون برگردین تو حیاط
_حالا شما کاریت نباشه یه بارم که شده به حرف من گوش بده 
_باشه ، پس بفرمائید ظرفا روی کابینته کنار یخچاله 
شهرام کتشو انداخت رو بازوش و با امین ظرفا رو بردن تو حیاط من و امینه هم پیاز داغا رو برداشتیم با فاصله همراهشون رفتیم 
شهرام اینا ظرفا رو بردن سمت مامان و گذاشتن رو میز ، تا چشم مامان به قیافه و لباس شهرام افتاد با دستش کوبید به لپش
_ اوا خاک بر سرم شما چرا این شکلی شدین چرا خیس ابین؟
امین با توجه به ضرب المثل خاک انداز خودتو میونه بنداز به جای شهرام جواب داد 
_هیچی زن عمو ما رفتیم تو اشپزخونه ظرفا رو بیاریم که یکی از بچه تو ظرف اب ریخته بود که از دستش در رفت و ریخت رو لباسای دکتر !!!!!
حالا ما خودمون شرمنده هستیم با دکتر گفتن امین نیشمون باز شده بود اخه من نمی دونم ملت همه دکترن ، اما چرا وقتی به این شهرام نکبت می گن دکتر خندم میگیره ... خدایا منو ببخش که فحش دادم اصلا امینه نکبته قبول؟ افرین خدا جون 
مامان دوباره یکی زد به لپشو بابا رو صدا کرد 
_حاجی .. حاج اقا تشریف میارین اینجا؟
کلا حرف زدن مامان و بابا با هم خیلی پر از احترام بود چه جلو مردم چه تو خونه
بابا از مردا جدا شد و اومد سمت ما 
_ بله حاج خانم امر بفرمائید 
چه لذتی می بردم از حرف زدن مامانو بابا
امینه سرشو اورد زیر گوشم 
_مامان و بابات چه تعارفی به هم تیکه پاره میکنن
تا امینه این حرفو زد یه لبخند زدمو مثل مگس پروندن دستمو تکون دادمو اونو از خودم جدا کرد 
_بکش عقب دختره حسود چشم نداری عشق نو پای این زوج خوشبختو ببینی؟
_باید برسی کنیم از چه جهت عششقشون نو پاست ... تا اینجایی که من میبینم یه دایناسور 24 ساله دارن اونوقت تازه عاشق شدنو عشقشون نوپاست ؟
لبمو گزیدم 
_هییییییییییییین ... خیلی بی تربیتی امینه من دایناسورم ؟ یعنی بابا و مامان هم دایناسور هستن دیگه ... الان به بابا میگم گوشتو بپیچه 
_ نه اونا دایناسور نیستن ... توی دیناسورو به فرزند خوندگی قبول کردن ...خخخخخ
_گمشو ببینم دختره بی ادب 
دوباره حواسمو دادم اون سمت که بابا رسیده بود کنار مامان 
بابا _ چی شده حاج خانم 
_لباس اقای دکتر خراب شده بی زحمت یکیو بفرستین براشون یه لباس از بیرون بگیرن و ....
شهرام سر به زیر خودشو انداخت میون حرف مامان 
_ حاج خانم اصلا حرفشم نزنید لابد قسمت بود لباس من امروز خراب بشه خودتون که می دونین گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی
الان این چه ربطی داشت خخخخخخخخخخ.
سرشو اورد بالا و به امین که کنارش ایستاده بود نگاه کرد امینم ابروشو انداخت بالا 
شهرام _ نه یعنی منظورم اینه که خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است 
دوباره به امین نگاه کرد که اونم ابرو انداخت بالا 
_به عبارتی خودتون که می دونید اب نطلبیده مراده 
دیگه نمی تونستم خودمو کنترل کنم سریع بهشون پشت کردمو به بهونه درست کردن روسریم ، سرمو بردم زیر روسری و خندیدم امینه هم کنارم رو زمین نشسته بود و مثلا داشت یه چیزی میگرفت البته شونه هاش تکون می خورد که نشون از خندش بود 
اونایی هم که کنارمون ایستاده بودن بماند 
شهرام _ بله به هر حال مهم این بود که بنده در این مجلس پر برکت حضور داشته باشم 
البته بنده می رم خونه لباسامو عوض میکنم دوباره خدمت می رسم جهت پخش اش و خدا رو شکر می کنم که این برکت و سعادت نصیب بنده هم بشه
با اجازه های گفت و دست امینو گرفتو از خونه رفت بیرون 
یک هفته بعد 
بابا _ خب راحیل خانم این چند وقته خوش گذشت؟
لبخند زدم 
_ اره بابا عالی هیچ جای دنیا ایران نمیشه مخصوصا بی کار باشی و بری بگردی اخر لذته
بابا ابروهاشو انداخت بالا 
_اون که بله البته قراره شما از شنبه بری سر کار 
_ چه کاری؟
_رشتت چیه؟
_خب لیسانس بیمه 
_ای قربون دختر بابا ، باید بیای شرکت کار کنی
کلافه شده بودم ، بالاخره بابا به هدفش رسید 
_بابا من از این رشته بدم میاد ، اخه چه اصراریه ؟
بابا ناراحت شده بود 
_ اره دیگه همین مونده که بعد من شرکتو یه غریبه اداره کنه 
_نه منظورم این نبود ، اما شما به من حق انتخاب نمیدین 
بابا یه نگاه عمیق بهم انداخت 
_باشه بهت حق انتخاب میدم 
خوشحال شدم بالاخره بابا از خر شیطون پایین اومده بود 
_دو تا انتخاب داری، انتخاب اولت اینه که میای تو شرکت بیمه کار میکنی
و انتخاب دومت اینه که ....ببینم امروز چند شنبست؟
_سه شنبه 
_خب انتخاب دومت اینه که پنجشنبه یعنی دو روز دیگه پوریا احمدی میاد خواستگاریت و شما هم باید جواب مثبت بهش بدی چون اگه خودت نخوای بیمه رو هدایت کنی بهترین گزینه من بعد از تو پوریاست، خودت که می دونی با اینکه من بیشترین سهم بیمه رو دارم و مدیر عامل هستم با این حال احمدی هم پسرشو می تونه بعد از خودمون کاندید مدیر عاملی کنه پس می خوام تو این کارو انجام بدی ، به ثروت هنگفتی که این وسط هست فکر کن ، حالا این تو این گزینه های انتخابیت
با این حرف بابا از جام بلند شدمو و دوباره شل و ول سرجام نشستم ،نفسم تو سینه حبس شد ، این اخر ظلم بود یعنی چه اخه؟ باید بین بد و بدتر یکی رو انتخاب می کردم
با التماس به بابا نگاه کردم 
_ بابا خیلی بدی اخه چرا اینطوری میکنی؟
بابا از رو مبل بلند شد و رفت سمت اتاق کارش
_ببین راحیل من خیرو صلاح تو رو می خوام گفتی حق انتخاب می خوای این هم از انتخاب ، در ضمن تا فردا شب نتیجه رو به من بگو 
بابا رفت تو اتاقش دو تا کف دستو محکم کوبوندم رو سرم اخه من چرا انقدر بدبختم 
سریع از جام بلند شدمو رفتم تو اتاقم لباس پوشیدمو سوئیچ ماشینو برداشتم و از خونه زدم بیرون ، همینطور تو فکر بودمو ورانندگی می کردم که یهو به خودم اومدمو یه نگاه به ساعت انداختم ، ساعت 6 غروب بود و من 3 ساعته که بی حواس تو خیابونا میچرخیدم اما به هیچ نتیجه ای نرسیده بودم ، به خیابونا نگاه کردم ببینم کجام که متوجه شدم اومدم تو محله های پایین شهر ، فلاکت از درو دیوار خونه ها می ریخت ، گوشه خیابون نگه داشتم و سرمو گذاشتم رو فرمون ، واقعا از خودم ناامید شدم من به خودم میگم بیچاره اما بدبختیای مردمو نمیدیدم از ماشین پیاده شدمو رفتم تو یه محله که دیدم در یه خونه باز شده و پسر بچه کوچولو حدود 4 ساله سرشو از در اورده بیرون و به کوچه نگاه میکنه ، رده نگاهشو گرفتم دیدم کسی نیست ، پسر بچه که ناامید شده بود خواست در ببنده که صداش کردم 
_اقا پسر ، اقا خوشکله 
بچه سرشو گرفت طرف من و بهم نگاه کرد ، چادرمو جمع کردمو گذاشتم زیر بغلم و رفتم سمت پسره و جلوش نشستم 
_سلام اقا خوشکله ، منتظر کسی هستی؟
بچه بیچاره با ترس بهم نگاه میکرد ، یه لبخند بهش زدمو و دستمو بردم طرفش 
_با من دست نمی دی اقا؟
بچه نگام کردو دستشو اورد سمتم 
_خب اسمت چیه اقا کوچولو؟
_امیرعلی 
_وای چه اسم قشنگی ، خیلی اسمتو دوست دارم ، عزیزم منتظر کسی هستی؟
_بله 
ای جان چه کوچولو بود و چه صدای ملوسی داشت 
_خب منتظر کی هستی؟
_مامانم 
_مامانت کجاست عزیزم 
_سرکار ؟ 
_تو الان تو خونه تنهایی؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد 
الهی دلم براش کباب شد بچه بیچاره تا این موقع تو خونه تنها بود 
_خب عزیزم برو تو خونه تا مامان بیاد ، چرا میای تو کوچه که اقا دزده تو رو ببره ؟
_اخه گشنمه منتظرم مامان برام نون بیاره 
_نهار خورده عزیزم؟
_نه 
قلبم تیر کشید، تو چشمام اشک جمع شده بود ، من به خاطر اینکه تو شرکت بابا کار نکنم غصم گرفته بود اونوقت این بچه نون شبشو هم نداره بخوره ، اشکمو پاک کردم 
_عزیزم بابات و خواهر برادرات کی میان خونه؟
یه نگاه مظلوم بهم انداخت 
_من فقط مامان دارم 
اینو که گفت سریع بقلش کردم ، خیلی از خودم ناراحت بودم ، من کفران نعمت کردم ، خدا هم بدبختی رو بهم نشون داد .، امیر علیو از بقلم اوردم بیرون 
_عزیم تو برو تو خونه تا من برات شیرینی بخرم ، امیر علی جان غذا تو خونه دارین ، تو یخچال چیزی هست ؟
_ نه هیچی نداریم 
_باشه تو برو منم زود میام 
امیر علی رو فرستادم تو خونشون و خودم رفتم سمت یه مرکز خرید که 10 مین با خونه امیر علی فاصله داشت ، هر چیزی که به فکرم رسیدو خریدم ، از گوشت و برنج تا خورده ریز ......صندوق پر شده بود و بقیه رو گذاشتم رو صندلی های پشت 
30 مین بعد تو خونه امیر علی بودم و داشتم چیزایی که خریدم و می ذاشتم تو اشپزخونه ....خونه خیلی دربو داغون بود ...کارم که تموم شد سریع رفتم سمت در حیاطو از امیر خداحافظی کردم گفتم که بازم بهش سر می زنم ... مامانش هنوز هم نیومده بود .........
امروز چهارشنبست ساعت 11 صبحه و ما تو شرکت امین جمع شدیم تا یه تصمیم مثلا کارشناسانه بگیریم .تو دفتر دور یه میز نشستیم و هر کدوم تو فکر .... امین یه زونکن دستش بود و بدون برگه زدن زل زده بود به صفحه بازش ...امینه هم پاهاشو رو هم انداخته بود و با انگشت سبابش رو پاش طرح های ذهنی میکشید اما معلوم بود که اون هم تو فکره .... شهرام هم سمت میز خم شده بود با یه دستش رو میز ضرب گرفته بود و با دست دیگش لیوان چایی رو تکون می داد اما نگاش به سطح میز بود .... من هم که تو سکوت به اون سه تا نگاه میکردم ...شهرام همچنان مشغول بود که ناگهان صدای ضربش بلند شد 
همه با هم شاکی بهش نگاه کردیم
_ ای بابااااااا
شهرام دستاشو به حالت عذر خواهی اورد بالا 
_شرمنده به فکرتون برسین
دوباره سرشو انداخت پایینو بدون صدا مشغول فکر شد .. بعد از چند دقیقه ترجیح دادم که فکر رو تموم کنیم 
_بسه دیگه هر چی فکر کردیم ، خب به چه نتیجه ای رسیدین؟ 
امینه _ خب به نظرم بهتره تو فرداشب جواب مثبتو به پوریا بدی ...والسلام نامه تمام .. خوب نیست؟
_جدی باش امینه وقتم کمه من فکر نمی کردم بابا انقدر زود قضیه پوریا رو مطرح کنه ، من هنوز امادگی ندارم ، در ضمن هیچ کاری هم نکردیم .. مهم تر از همه اینکه از این کار بدم میاد و مهم تر از اون از پوریا بدم میاد 
امین _ به نظر من که بهتره یه کاری پیدا کنی و با عمو صحبت کنی
کلافه شده بودم 
_اخه امین ، برادر من ..گفتم که بابا می خواد جانشین داشته باشه نه اینکه من شاغل بشم .... کار فقط و فقط بیمه 
شهرام _پس چاره ای نیست شما باید بری کنار پدرتون کار کنید 
_ من از این کار بدم میاد اخه به کی بگم؟
شهرام _ پس یه عروسی افتادیم 
واقعا که شیرین زبونیش گل کرده ، من نمی دونم اصلا برا چی این شهرام رو قبول کردم همش داره مزه می پرونه 
امین _ شهرام درست میگه تو هیچ چاره ای نداری جزاینکه بری سر کار و اینطور که عمو نشون داده تو هر فرصتی می خواد پوریا رو دوماد خودش کنه ... باید عاقلانه فکر کنی نه از روی احساس ...
حرفش درست بود ...بابا مترصد فرصت بود تا کارو تموم کنه اما من نمی ذارم ... بابا باید به من هم توجه کنه .. فعلا بهترین راه قبول پیشنهاد باباست تا تو یه فرصت مناسب شهرام کارو تموم کنه یا پوریا لعنتی رو دیپورت کنم ...
......
بعد از شام رفتم تو اتاقم تا خودمو اماده کنم برای نظرم ... سریع رفتم پایین ...مامان تو حال جلو تلویزیون نشسته بود با یه دستش تسبیح می زد و همزمان به تلویزیون نگاه میکرد 
_ مامان، بابا کجاست؟
نگاشو از تلویزیون برنداشت 
_تو اتاق کارشه گفت هر وقت که اومدی پایین بری تو اتاقش 
_چشم ، ممنون مامان 
رفتم سمت اتاق و پشت در ایستادم .. یه نفس عمیق کشیدمو در زدم 
_بیا تو 
درو باز کردم و رفتم تو اتاق ، بابا پشت میز کارش نشسته بود و سرگرم مطالعه چند تا برگه بود 
_سلام مجدد عرض می کنم خدمت حاج بابای خودم 
_علیک سلام ، بشین (با دستش اشاره کرد به مبل گوشه شومینه، همونطور که مشغول بود گفت ) خب چه خبر؟
_سلامتی خبر خیر
_دیگه چه خبر؟
_خبر خاصی نیست 
سرشو از برگه ها برداشت و بهم نگاه کرد منم یه لبخند بهش زدم ، اومد رو مبل رو بروم نشست 
_تصمیمتو گرفتی 
سرمو تکون دادم 
_اره بابا
_منتظرم 
_پیشنهاد اولو قبول میکنم یعنی همون کار کردن تو شرکت بیمه 
دستاشو بهم کوبید 
_افرین کار خوبی کردی
_خب حالا من دقیقا باید برم چیکار کنم؟
بابا با یه لبخند حرص در ار نگام کرد 
_شنبه می ری شرکت می فهمی 
_بابا اذیت نکن دیگه بگو جون راحیل 
ابرو انداخت بالا 
_نه باید یاد بگیری صبور باشی، حالا هم برو بیرون کلی کار دارم باید بهشون برسم ، بدو برو 
به زور از جام بلند شدمو رفتم سمت در ، خدا نکنه چیزی بر وفق مراد بابا باشه ، دیگه ادمو دق می ده 
_شب بخیر بابا 
_خوب بخوابی ، خودتو هم اماه کن 
درو بستم از اتاق اومدم بیرون ، مامان همچنان مشغول تماشای تلویزیون بود ، منم که تحویل نمی گرفت ، الان هم که حسشو ندارم برم پیش مامان اخه از دست کارای بابا دپرس شدم ، یه شب بخیر به مامان گفتم و رفتم سمت اتاقم 
ساعت 8 بود که ماشینو تو پارکینگ ساختمون پارک کردم ، ترجیح دادم به جای اینکه از اسانسور پارکینگ استفاده کنم از در ورودی برم تو ساختمون برا همین از پارکینگ اومدم بیرون و ایستادم جلوی ساختمون .... نماش خیلی قشنگ بود . تقریبا 20طبقه بود البته دقیقا نمی دونم اخه هیچ وقت حسش نبود تعداد طبقات رو بشمرم ، از بابا هم نپرسیده بودم .
..از پله ها رفتم بالا و وارد ساختمون شدم ، ماشاا.. چه لابی لوکسی ساخته بودن رفتم سمت مسئول لابی که پشت جایگاهش نشسته بود دختره تقریبا 28 ساله ریز نقش موهای شرابی ، چشمای مشکی معمولی که با ارایش قشنگ شده بود دماغ عملی ، لب هم که حجم دهنده زده بود ، در کل با ارایش قشنگ شده بود ...یه لبخند زدم و سلام و این حرفا بعد هم یکی از بروشور های شرکت (از این به بعد به شرکت بیمه میگم شرکت ) رو برداشتم ، به به چه مدرن درست شده بود یه نگاه کلی انداختم و خلاصش این بود : بیمه... یکی از بزرگترین شرکت های بیمه ایران بود که کارشو خیلی توسعه داده بود و چند سالی میشد به که طرح بیمه کشتی و هواپیماهای برابری رو هم تو کارش گذاشته بود پس باید همچین ساختمونی داشته باشه البته شعبات دیگه هم تو تمام استان های ایران داشت .. به همراه سرمایه گذاری تو چند طرح بزرگ ملی .. ماشاا.. بابا چه کرده . بیخیال بقیه بروشور ها شدمو از اون خانم که گویا فامیلش تدین بود پرسیدم بابا طبفه چندمه که گفت 20 . چپ چپ نگام نکنین خب چیکار کنم ، نمی دونم بابا طبقه چندمه ...اخه شاید پنج ساله که ساختمون مرکزی تغییر کرد و اینجا شد ساختمون مرکزی... خب اون موقع یا نبودم اگه بودم هم وقت نداشتم خب.
سوار اسانسور شدمو دکمه طبقه 20 رو فشار دادم .طبقه 5 یه بار ایستاد و در کمال تعجب من پوریا سوار شد. اخه این بچه اینجا چیکار می کرد سرمو انداختم پایین البته نیش باز شدشو دیدم 
_سلام خانم محبی حالتون خوبه؟ چه عجب از این طرفا ؟
سلام اقای احمدی ، متشکر ، با بابا کار داشتم برا همین اومدم 
حالا که این پررو منم مثل خودش پررو می شم 
_شما اینجا چیکار میکنین؟
دستاشو تو جیب شلوارش فرو کرد و سرشو مثل یه اسب نجیب بالا گرفت 
_بنده اینجا کار می کنم 
اوه پس بابا حق داشت حرص بخوره که منم بیام سرکار 
_چند وقته مشغول شدین؟
_تقریبا دو هفته میشه البته معاون بخش بازاریابی هستم 
پیف کی پرسید کجا کا رمیکنی ، خود شیرین ، من باید چشمای این پسررو در بیارم که انقدر مثل سناتورا جلوم جواب نده 
تا طبقه بیستم همرام اومد و موقع خارج شدن از اسناسور مثل جنتلمنا دستشو گذاشت پشتم و یه تعارف بلند بالا کرد البته دستش با فاصله پشتم بود ، منم چون دختر بی چشم و رویی نیستم تشکر کردم و رفتم بیرون اون هم سریع اومد کنارم اون طبقه شامل یه راهروی گنده بود که پر از اتاقایی بود که دراشون با فاصله از هم قرار داشتو روی هر در یه شماره بود . دیزاین راهرو هم خیلی کلاسیک بود که نشون دهنده قدرت شرکته 
_خب اگه نمی دونین اتاق جناب محبی کجاست من راهنمایتون کنم راحیل خانم 
هاااااااااا چشم سفید راحیل خانم عمته ، چه زودم صمیمی شده ، من که راهو بلد نبودم اما برا اینکه روش کم بشه خیلی محکم گفتم راهو بلدم و خداحافظی کردم ازش جدا شدم اما اون سرجاش ایستاد .
من که نمی دونستم کجا باید برم اما حداقل می تونستم برم تو یه اتاقو بپرسم شما چی میگین برا رو کم کنی بهترین راه این نیست؟
با اعتماد به نفس تمام رفتم سمت در اول که سمت چپ راهرو بود و با اسانسور حدود 5 متری فاصله داشت و بازش کردم و با سرویس بهداشتی مواجه شدم ، عجب خیطی شدم خدا برا هیچ کس نخواد اخه چرا عکس سرویس بهداشتی رو نذاشتن . درو بستم و برگشتم سر جام . 
پوریا از همونجا که ایستاده بود گفت 
_خانم محبی تو هر طبقه راهنما طبقه هست که دقیقا جلوی در اسانسوره 
اینجاست که خودمو کف گرگی لازم دیدم ، اخه راحیل کور شده چشماتو وا می کردی می مردی؟
یه لبخند ملایم زدمو برگشتم جلو اسانسورو به راهنما نگاه کردم که نوشته بود دفتر مدیر عامل اتاق شماره بیستو پنجه یه سر برا اون از خود راضی تکون دادمو رفتم سمت اتاق بابا ... شماره روز در اتاقا رو خوندم که رسیدم به یه اتاق که درش با بقیه خیلی فاصله داره و دم پنجرست
در زدمو وارد شدم ، رفتم سمت منشی که البته فکر کنم منشی بوده باشه یا همون رئیس دفتر چه می دونم ... یه مرد سی چهل ساله که سرش به کارش بود 
_سلام اقا خسته نباشید با جناب محبی کار داشتم 
سرشو بالا اورد و خیلی مودبانه جوابمو داد 
_شما ؟
_محبی هستم .. راحیل محبی ( اقا اینو گفتم یاد یه جوک افتادم .. یه روز یه ایرانیه از خارجیه می پرسه اسمت چیه؟ خارجیه میگه وات هستم جیمز وات ، اینو که گفت به ایرانیه میگه اسم شما چیه؟ ایرانیه سینه رو سپر میکنه میگه باس هستم عب باس(همون عباس) ) یه لبخند اومد رو لبم که سریع جمعش کردم 
منشیه زنگ زد برا بابا بعد گفت که فعلا جلسه داره و باید 10 مین صبر کنم و از پشت میزش بلند شد و منو سمت مبلا راهنمایی کرد و سفارش یه قهوه برام داد .. حالا نمی دونم این منو شناخت یا کلا مشتری سالارن ، رو یه مبل نشستم و به اتاق نگاه کردم یه اتاق 50 متری بود که یه سمتش جای منشی بود با کلی دمو دستگاه .. یه سمت دیگه که من نشسته بودم دو دست مبل مشکی سفید گذاشته بودن با دوتا میز دو تا در هم با فاصه از منشی قرار داشت ، از گل خبری نبود اما در عوضش چند تا میز کوچولو خیلی خوشکل بود که با فاصله توی نقطه های چشم گیر اتاق گذاشته بودن و چند تا درختچه مینیاتوری روش بود که قدشون به 30 سانت هم نمی رسید خیلی قشنگ بودن ... خودمو با خوندن یه رمان تو گشیم مشغول کردم ....10 مین بعد در اتاق بابا باز شد و 5 تا مردو 3 تا زن از اتاق خارج شدن منم که همچنان تماشاچی بودم که منشی گفت می تونم برم تو اتاق، رفتم سمت در و دستگیره رو کشیدم پایین البته کنارش یه جایی هم برا کشیدن کارت بود که نشون میداد قفلش چه مدلیه .. پامو که گذاشتم تو ابهت اونجا منو گرفت ، درو اروم پشتم بستم و چشمامو اسکن وار دورتا دور اتاق چرخوندم ... یه اتاق خیلی بزرگ در حدی که بشه توش عروسی گرفت که اگه اینو به بابام بگم کلمو میکنه با یه پنجره سر تاسری که کشته مردشم .. یه میز کنفرانس طویل که فکر کنم حدود پنجاه تایی صندلی دورش بود و رومیز کاملا مجهز شده بود ، مثل این فیلم هالیوودیا که خیلی پیشرفتست منم که اسم وسایلو بلد نیستم پس برا شما نمیگم یه سمت دیگه اتاق دو دست مبل چرم مشکی که دلمو برده بود گذاشته بودن البته خیلی رسمی بود با 4 تا تابلو که دور تا دور اتاق گذاشته بودن و به موضوعش دقت نکردم و در اخر یه میز ریاست گنده ، میگم گنده یعنی گنده حدود دو متر این حدودا اما خیلی شیک روش منبت کاری شده بود و از همه وسایل اتاق قشنگ تر بود و در اخر بابا که با لبخند پشت میز نشسته بود وبه من نگاه می کردم تازه متور مغزم روشن شدو یادم افتاد سلام نکردم 
_وای سلام بابا خوبی عجب جایی برا خودت درست کردی عجب دمو دستگاهی مثل ، مثل ... به هر حال عالیه بابا 
_سلام راحیل ، اینجا اینده توه زیاد تو شوک نباش
رفتم سمت بابا و با هم دست دادیم و رو مبل نشستم و بابا سر جاش موند همچنان لبخندشو حفظ کرده بود 
_بابا اینجا چند طبقست؟
_چه عجب کنجکاو شدی ، 25 طبقه 
_چه جالب اونوقت مگه رئیسا نمی رن طبقه اخر ؟
خندید 
_الان چه ربطی داره؟
_تو فیلما همینجوریه دیگه 
بابا که دید دارم جفنگ می گم به ساعتش نگاه کردو حرفو عوض کرد 
_ساعت هشتو نیمه از همین روز اول نیم ساعت تاخیر 
اینم زندگی ماشینی 
_بابا خودت که میگی روز اول تازه من که تا حالا نیومده بودم اینجا 
_زبون داری دیگه 
یه لبخند شیک زدم ، بابا تلفنو برداشت و یه چیزی گفتو قطع کرد 
_با رحیمی همانگ کردم که تو رو ببره بخشی که قراره توش کار کنی و پستتو معرفی کنه ، پاشو اماده شو 
وقتی بابام چیزی رو نمیگه خودمو هم بکشم لب وا نمی کنه پس در مورد اینکه قرار چیکار کنم نپرسیدم 
_رحیمی دیگه کیه؟ من که نمی شناسم 
_منشی من همین الان دیدیش 
_اها باشه پس من رفتم 
بلند شدم خواستم برم سمت در اما سریع برگشتم سمت بابا و رفتم کنار صندلیش با سرعت نور دستاشو گرفتم خواستم ببوسم که بابا با سرعن فوق نور دستشو کشیدو منو بغل کردو پیشونیمو بوسید
_بابا خیلی دوست دارم 
لبخند زد
_برو پدر سوخته ، برو خر اون پسر عموی پدر سوختته 
بلند خندیدم 
_فعلا خداحافظ بابا 
_راستی راحیل هر جایی که قرار ه کار کنی بدون که از طرف من حمایت نمی شی با تو هم مثل بقیه کارمندا رفتار میکنم یه چیز دیگه اگه می خوای همه به چشم زیر اب زن نگات نکنن نگو که دختر منی البته می تونی بگی در هر حالت من حمایتت نمی کنم عزیزم 
از بابا انتظار دیگه ای نمی رفت یعنی حق دیگران نمی خورد 
بابا سرشو برام تکون دادو دوباره مشغول به کار شد 
رحیمی منتظرم بود و با دیدنم از جاش بلند شدو منو راهنمایی کرد رفتیم طبقه 12 بخش بیمه کار فرما البته کل این طبقه میشد بخش بیمه کارفرما ، جلوی راهنمای طبقه ایستادیم و بخشها رو از اونجا معرفی کرد که مزاحم کارمندا نشیم ....
_ خب اقای رحیمی اینا رو متوجه شدم فقط نفهمیدیم من باید چیکار کنم 
منو برد سمت اتاق 8 و در زد و وارد شد با احترام کنار کشید تا اول من وارد بشم کسی تو اتاق نبود 
_خب خانوم محبی شما قراره اینجا مشغول به کار بشید به عنوان کارمند این بخش 
دهنم باز موند یعنی بابا منو کارمند جزء کرده بود؟ اومدم یه حرفی بزنم که رحیمی با اجازه گفتو رفت .... یه نگاه به اتاق انداختم .. یه اتاق تقریبا خوب حدود کمتر از 20 متر با دوتا میز ، اینجور که فهمیده بودم خیلی برا زیباسازی شرکت خرج شده بود ... یه پنجره سرتاسری داشت که فکر کنم اتاقایی که سمت جلوی ساختمون بودن همه پنجرشون این شکلی بود .. در هم جلو پنجره بود .. دو طرف پنجره هم این دوتا میزو گذاشته بودن .. رو میز کنار در یه کیف بود با یه پرونده که باز بود پس هم اتاقی داشتم کیفمو گذاشتم رو اون یکی میز و دوباره به اتاق نگاه کردم .. یه قفسه بزرگ کنار در بود که پر از پرونده بود .. کنار پنجره یه گلدون گل رونده کوچولو بود روی دیوار پشت هر میز هم یه تابلو بود . نشستم پشت میزی که کیفمو گذاشته بودم و رفتم تو فکر که یهو در باز شد ....
یه دختر همسنو سال خودم اومد تو اتاق یه نگاه به من انداخت و مستقیم رفت سر میزشو لیوانی که مطمئنم توش چای بود رو گذاشت اونجا ...چند لحظه مکث کرد و اومد سمت من ...جلوی میزم ایستاد ... یه ابروشو انداخت بالا و مثل تروریستا نگام کرد ... شانس اورد که قیافش خوبه وگرنه با این نگاهش فردا سومم بود 
این چرا اینجوریه .. اب دهنمو قورت دادم ... یه لبخند ترسون بهش زدم .. همچنان داشت نگاه می کرد ..فکر کنم دو دقیقه ای نگام کرد و میزو دور زد اومد کنار صندلیم ایستاد ..دوباره از اون نگاهاش کرد .... این دفعه جوری اب دهنمو قورت دادم که فکرکنم سیبکم خورد به فکم ... 
_ همکار جدید هستی؟
پ ن پ خیارشورم 
_بله 
همچنان من رو صندلی نشسته و اون کنار صندلی ایستاده بودیم و اون مثل شکنجه گرا نگام میکرد 
_اسمت چیه؟
_راحیل 
_فامیل 
اب دهنو برا بار هزارم قورت دادم .. این می خواد منو بخوره 
_محبی
رفت تو فکر 
_با مدیر عامل چه نسبتی داری؟
ووی الان شما جای من باشین به نظرتون اگه بگم دخترشم منو میکشه یا نه؟ من ریسک نمیکنم 
_هیچی 
سرشو به نشونه پذیرفتن حرفم تکون داد 
_خوبه 
_معرفت کیه؟
_خودم تقاضا دادم قبول کردن 
_مدرکت چیه؟
_لیسانس بیمه هستم
چقدر سوال می پرسه .. با این جذبش فکر کنم اخرش کار خرابی کنم 
دستشو اورد سمتم 
_مهربان هستم 
عمرا تو مهربان باشی ، دستمو اوردم سمتش 
_معدب هستم 
ابروهاش رفت تو هم .. خو چطه مگه چی گفتم ؟
_اسمم مهربانه خانم معدب
اوه سوتی رو ببین من دیگه نمی تونم تو چشاش نگاه کنم ، معدب هستم ..خخخخخخخخخخخخ
_اوه ، اها ، بله متوجه شدم ، خوبی مهربان جون ؟
_مهربان اکبری هستم ، اکبری صدام کن 
شیطونه میگه برم ... استغفرا..
_خوبی اکبری جان؟
_فکر نکنم بهت ربطی داشته باشه 
جانننننن، مگه چی گفتم ؟دختره فکر کنم با خودش هم مشکل داره ...
_باشه 
رفت سمت میزش و رو صندلیش نشست ... سرش وبرد تو پرونده و مشغول شد منم شروع کردم به دید زدنش 
قد هیکل کپی من ، قیافش فرق داشت چشم قهوهای روشن یا همون شکری (ببنین اینجا طوسی ابی سبز تیله ای و این حرفا نداریم ، بازیگرای ما همه چشمای قهوای و مشکی هستن ، ا قربون بچه شیر فهم ) بینی معمولی لبای نازک موهاش هم که مشکی بودن . بعد از 10 مین نگام کرد و میخ شد روم . سرمو انداختم پایین و خودمو مشغول گوشیم کردم ، یه ساعتی گذشت که یه اقایی در زدو اومد تو اتاق 
_سلام خانمها 
اومد سمتم 
_خانم محبی شما هستین؟
_بله 
_رستم پور هستم ، معاون بخش
_خوش بختم جناب رستم پور 
_همچنین ، روز اول کاری رو تبریک میگم ...این پرونده هایی که اوردم برای شماست ... امروز اینا رو بخونین و کارشو انجام بدید . از فردا کار اصلیتون شروع میشه . اگه مشکلی داشتید من اتاق 11 هستم .. خدانگهدار
یه پرونده رو باز کردم و بدون رغبت شروع به کار کردم .....
دو هفته هست که مشغول به کارم از زمین و زمان جدا شدم ، ساعت کاریم از 8 صبح تا 4عصر و انقدر کار رو سرم ریختن که تا می رم خونه فقط یه غذایی می خورم و می خوابم یا می رم پیش بابا سوالایی که برام پیش میاد رو می پرسم ... تو این مدت از بچه ها هیچ خبری ندارم .. نمیدونم چیکار می کنن ، مخصوصا شهرام ، خیر سرش باید اطلاعات کارشو بهم بده ، اما هیچی که هیچی ... یادم باشه حتما امروز به هر سه تا زنگ بزنم و ببینم چیکارا می کنن ... 
و در اخر اکبریه ایکبیری که پدرمو در اورده ، اصلا کلا دشمنمه ، نمیدونم چرا ، همش اخمو تخم داره اگه بیکار هم باشه یه چشم غره مشتی بهم می ره البته فکر کنم فقط با من اینطوریه و بقیه شیرینن ، باید ته و تو قضیه رو در بیارم ... این رستم پور هم مرد خوبیه خدا خیرش بده زیاد بهم کار نمی ده اما چون تازه کارم و هیچ وقت انقدر کار نمی کردم خیلی خسته میشم ....یه اتفاق جالب هم افتاد ، امروز که چهارشنست ... دقیقا سه روز پیش یعنی دو شنبه رفته بودم اتاق رستم پور که در مورد مشکل یه پرونده باهاش صحبت کنم ... مشغول صحبت بودیم که یکی در زد اومد تو اتاق سرمو برگردوندم ببینم کیه که قیافش خیلی برام اشنا زد اما نشناختم اون هم بهم نگاه کرد که یهو قیافش چندش شد اما سعی کرد لبخند بزنه که قیافش خیلی حال بهم زن تر شد. وقتی قیافشو اینجوری دیدم یهو مغزم جرقه زد ، اه اه اه اینکه مونیکای ذلیل شدست منم یه لبخند چندش زدمو سرمو براش تکون دادم ، سریع مشکل پرونده رو حل کردم و از اتاق اومدم بیرون .. دو قدم نرفته بودم که در دوباره باز شدو مونیکا خودشو انداخت بیرون و سریع خودشو بهم رسوند و یه لبخند ملیح زد 
_وای سلام راحیل جووووووووووووون ، خوبی عزیزم ؟
اوق من از این دختره متنفرم ، تو دنیا چند نفرن که حالم ازشون به هم می خوره که یکیشون همین مونیکاست ، حالا چرا بدم میاد؟ قضیه بر می گرده به خیلی سال پیش وقتی که راهنمایی بودم ، دست بر قضا مونیکا همکلاسی من بود اصلا هم با هم کنار نمی اومدیم حتی به هم سلام نمی کردیم ، بیشتر برا این ازش بدم می اومد که زیر اب زن و خود شیرین بود و خودشو پیش معملما و مدیر لوس می کرد خوشگل هم که بود شاگرد اول هم بود اما رفتارش گند بود همچین دماغشو میگرفت بالا که بیا و ببین یه گروه داشت از خودش بدتر و با خیلی از بچه های معمولی کلاس بخورد بدی داشتن مخصوصا خود مونیکا از همه گند اخلاقتر بود ، من هم که قیافم رو می دونین خیلی درس خون و خیلی خوشگل نبودم اما تو کلاسمون خیلی مقبول بودم یه جورایی با بچه ها راه می اومدم و بچه ها رو جذب می کردم ، هیچی دیگه خدا همچین همکلاسی رو برا هیچ کس نخواد ... چیزی که باعث شد من ازش متنفر بشم تو کلاس سوم راهنمایی اتفاق افتاد قرار بود برا دهه فجر هر کلاسی بهترین تزیین رو برا کلاس داشته باشه تا برنده بشه ما هم شروع کردیم به تزئین کلاس و تا 20 بهمن کلاسو اماده کردیم که فرداش تو جشن انتخاب بهترین کلاس شرکت کنیم بعد کار رفتیم خونه اما فردا صبح که اومدم مدرسه رفتم تو کلاس دیدم تمام تزئین کلاس کنده شده و پاره شدن ، خیلی ناراحت شدم بچه ها هم که دیدن کلی دپرس شدن ، زنگ تفریح که خورد مونیکا سریع از جاش بلند شد و گفت که همه این خرابیا کار منه منم هر چی گفتم که من این کارو نکردم قبول نکردن دلیل مونیکا این بود که من صبح از همه زودتر می رسم مدرسه اخه سرویسم خیلی زود می اومد ، هیچی دیگه هر کاری کردم بچه ها قبول نکردن تقصیر من نیست ، کینه بدی رو دلم گذاشته بود اما بدترین ضربه رو وقتی زد که .... یه روز تو حیاط مدرسه نشسته بودیم که من رفتم دستشویی وقتی از دستشویی برگشتم دیدم سطل اشغال کلاسی که بغل دستشویی بود داره اتیش می گیره و به تخته کلاس رسیده سریع رفتم دفتر و خبرشو به مدیر دادم اونام اتیشو خاموش کردن .. وقتی مدیر فرداش سر صف صبح گاهی گفت تقصیر کیه در کمال بهت و تعجب من مونیکا دستشو برد بالا و گفت که منو دیده دارم این کارو میکنم ، یه سری هم که دیده بودن من رفتم دستشویی گفتن شاید کار منه ... مدیر هم چندتا سوال پرسید و مونیکا چند تا شاهد اورد و خیلی راحت من از اون مدرسه اخراج شدم به همین راحتی ... بماند که چقدر خانواده تنبیهم کردن ... خیلی دوره مضخرفی بود .. بعد از اون رفتم یه مدرسه دیگه اما سعی کردم با ادمایی مثل مونیکای عتیقه برخوردی نداشته باشم ... گذشت و گذشت تا الان که این دختره موزمارو دیدم 
بهش نگاه کردم تو نگاش تنفر بود اما نمی دونم چرا اینجوری حرف می زد 
_سلام مونیکا 
_کجا بودی دختر ؟ خیلی وقته ندیدمت 
_همین دور و برا بودم 
_اینجا استخدام شدی؟
_اره دو هفته میشه تو اینجا چیکا رمی کنی؟
یه لبخند زدو برام کلاس اومد 
_من دو سالی هست که تو بخش بازار یابی هستم .
اه اه اه ازت متنفرم 
_اها موفق باشی
_ازدواج کردی ؟
_نه هنوز تو چطور؟
مونیکا_ نه به زودی ازدواج میکنم 
ایشششششششش
_اوه خوشبخت بشی 
مونیکا_ مرسی عزیزم البته تو این دوره و زمونه شوهرپیدا کردن خیلی سخت شده خیلی از دخترا نمی تونن ازدواج کنن 
دختره مضخرف بیا اینم از نیشش
_ پس باید بری استونه چندتا شمع روشن کنی که داری ازدواج می کنی عزیزم 
جونمی جون جیگرم حال اومد 
قیافش رفت تو هم اما سریع خودشو جمع و جور کرد 
_ راستی راحیل مدرکت چیه؟
_لیسناس بیمه دارم تو چی؟
_فوق مدیریت بازاریابی از دانشگاه تهران .. لبخند مثلا خجالتی زد ... دانشگاه ازاد بودی؟
_نه عزیزم ایران نخوندم مدرکمو از دانشگاه زیگموند فروید اتریش گرفتم 
دهنش مثل سکته ای ها باز شد اخ جون ای کاش زودتر بزرگ می شدیم من اینو می سوزوندم با این که اهل فخرفروشی نیستم اما باید این دخترو با فخر فروشی سوسک کرد
مونیکا_ خب عزیزم من دیگه برم کلی کار دارم خداحافظ دوستم ...
_ خداحافظ ...
یه نفس راحت کشیدم و رفتم سمت اتاقم ... 
کارم که تموم شد برا امین زنگ زدم و گفتم که بچه ها رو جمع کنه ببینم چیکارا می کنن در غیاب من ، اون هم گفت که ساعت 6 خونه شهرام باشم

.......

_ خب چه خبر؟ این چند روزه که منو ندیدی چیکارا کردی ؟ 
امینه _هیچی بابا چی کار دارم که انجام بدم؟ می رم دانشگاه و میام خونه ، من نمی دونم این سال اخری این استادا چه لجی کردن که حتما امتحاناشونو تشریحی بگیرن تازه دو بار هم میان ترم گرفتن اون وقت من نمی دونم اینا مارو بچه دبستانی فرض کردن یا دانشجو ... همه کاراشون خرکیه خودشون هم خرن 
یه نگاه به امین و شهرام که رو مبل جلوییمون نشسته بودن و ذل زده بودن به لپ تاپ شهرام و می خندیدن انداختم ، اونجا چه خبره؟
_ااااا زشت دختر چرا فحش می دی استاد خره؟ خر تویی که به دیگران می گی خر ... سرمو بردم زیر گوشش... اونجا چه خبره ؟ اون دوتا چرا می خندن؟
_نمی دونم شاید دارن فیلمی چیزی می بینن
_باید بفهمم چیه ، اصلا این دوتا چرا انقدر با هم مچ شدن؟ 
_اینا رو ول کن من دارم می رم اشپزخونه و موقع برگشتن از اشپزخونه از پشتشون دور می زنم بفهمم چه خبره 
_باشه 
امینه بلند شد رفت اشپزخونه و یه لیوان اب ریخت خورد .. موقع برگشتن اروم از پشتشون رد شد و یه لحظه ایستاد به همون چیز ذل زد ... اون هم یه لبخند زد بعد دسشتو زد به شونه امین و در گوشش یه چیزی گفت امین هم گفت ای ول ، خیلی مشکوکه چه خبره؟
از جام بلند شدم و رفتم کنار امینه ایستادم ای خدا واقعا که بیکارن داشتن چت می کردن و مخ یه دختر بدبختو می ذاشتن تو فرغون 
شلغم عینکی( شهرام ) _ خب عزیزم چه جوری باید پیدات کنم 
طوطیا شیطون بلا خوشگله_ ببین هانی از رو هیکل می تون یتشخیص بدی اخه از بس که هیکلم رو فرم بین همه تک افتادم ( معلوم نیست هیکلش چی هست ) یه مانتو کرم بالای رون میپوشم با یه شال قرمز جیغ ..یه رژ قرمز جیغ هم میزنم ... قیافمم خیلی خوشگله ( وا این چرا اینطوری ادرس میده )...هانی تو چه لباسی می پوشی؟
شلغم عینکی_ یه شلوار گشاد می پوشم و شلوارمو می ذارم تو جورابم 
_ هانی اخه این چه مدلیه خیلی زاغارته 
شلغم عینکی _نه خوشگله من تازه از امریکا اومدم اتفاقا چند روز پیش جاستینو دیدم تو کنسرتش همین جوری لباس پوشیده بود 
فکر کن جاستین اینجوری لباس بپوشه ....خخخخخ... ای مردم از خنده ...البته بیشتر لباساش اینجورین 
_اوه جدی می گی ؟ من عاشق جاستینم ، راستی لباست چیه؟
_یه دونه از این بلوزایی که رپرا می پوشن تنمه سریع پیدام می کنی ............خو عزیزم من برم دیگه خانمم صدام میکنه کاری نداری؟
_ پسره اشغال تو زن داری؟ 
شهرام صفحه چت رو بست و هرو هر خندید ما هم همراهیش کردیم ... منو امینه برگشتیم سر جامون 
_ خب چه خبر؟ چیکارا کردین
شهرام _ راستش چند روز پیش مثلا اتفاقی اومدم شرکت پدرتون و باهاشون حرف زدم 
_چه حرفی؟
_ حرفای معمولی 
صدای زنگ خونه اومد و شهرا م رفت غذا رو بیاره 
......
واقعا که بعضیا خیلی نامردن ... خو بنده خدا برو این کارگر بیچاره رو بیمه کن ...مرد حسابی تو کارگر زیر دستت رو بیمه کن خدا هم به مالت برکت می ده ... امروز رو یه پرونده داشتم کار می کردم که کار فرماش خیلی نامردی با کارگراش کرده بود یعنی فکر کنم 100 تا کاگر داشت که نهایتشش 30 تا تحت بیمه بودن.... ظلم تا چه حد ؟ 

_ هی محبی پرونده فروردین 91 ج رو بده 
معمولا می گن هی تو کلات پ منم میگم هی تو کلات بی تربیت 
سرمو تو پروندم نگه داشتم مثلا صداتو نشنیدم 
_با تو ام محبی
جز جیگر زده عمرا جوابتو بدم 
مدادشو از تو قلمدون برداشت و سمتم پرتاب کرد 
_مگه با تو نیستم محبی؟
این اخر برده داریه دختره پاچه ورمالیده 
از جاش بلند شدو اومد کنارم و زد رو شونم منم بی هوا سرمو اوردم بالا 
_ جانم مهربون جون کارم داری؟
چشاش قرمز شد فکر کنم یه نقشه توپ برا قتلم کشید 
_ فکر کنم باید بری از گوش پزشک وقت بگیری
_اوا چرا مهربون جون ....یه لبخند ملیح زدم 
حالا گفته بود اسمشو صدا نکنما .... یه نگاه عصبی بهم انداخت و رفت پرونده مورد نظرو برداشت و برگشت سر جاش....یه نگاه به قلم دونم کردم ببینم این خودکار ابی وا مونده کجاست اما پیداش نکردم حتی تو کیفم نبود ... رفتم زیر میز اونجا هم نبود یه نگاه انداختم دور و برم که دیدم از این شانس گندم خودکار زیر میز مهربانه ....
_میگم مهربون جون خودکارم زیر میزته بی زحمت می دیش؟
سرشو بلند کرد و بهم یه نگاه انداخت دوباره سرشو برد تو پرونده ...
_مهربان خواهش حسش نیست بلندشم 
از سنگ صدا در اومد که از این بشر صدا در نیومد 
از جام بلند شدم و رفتم جلو میزش نشستم ... دختره ناتو پاشو گذاشته بود رو خودکار ..... دولا شدم و سرمو بردم زیر میز خودکارمو بردارم که یهو در باز شد .... اومدم از زیر میز دربیام که سرم محکم خورد به میز ...
_سلام جناب رئیس وقتتون بخیر
_ سلام خانم 
_امری داشتین؟
_نه شما بفرمائید 
_ چشم 
چقدرصدای رئیس اشنا بود ، خودکارو برداشتم و از زیر میز اومدم بیرون ، شروع کردم به ماساژ سرم ....
درو باز کردمو رفتم تو اتاق کارم 
_ سلام مهربان صبحت بخیر 
_سلام 
_ عجب هوای خوبی
_اره 
یه نگاه شدیدا مظنون و پر از طعنه بهم انداخت 
_ دیراومدی؟ ما که نمی تونیم دیر بیایم ، پارتی داری؟
_نه عزیزم پارتی کجا بود ، فقط یه پارتی داریم که اون هم خداست 
راست نمی گم؟ اگه پارتی داشتم که نمی شدم کارمند جزء شرکت پدرم به جاش الان باید رئیسی چیزی بودم ...والا
_ علت دیر اومدنم ( به خودم مربوطه دختره فضول ) مرخصی ساعتی که گرفته بودمه ، تو هم می تونی مرخصی ساعتی بگیری عزیزم 
رفتم پشت میزم نشستم ، شانس هم که نداریم ، تو همه رمانا همکار دختره میشه رفیق فابریکش مال من شده دشمن فابریکم ... خو این چه شانسیه 
پرونده روبا حرص باز کردم .... کیفمو باز کردم لب لو رو از توش بردارم تا به این لب خشک شده یه صفا بدم که با یه فاجعه روبرو شدم .. در لب لو باز شده بود و کیف رو به گند کشیده شد .. اینو دیگه کم داشتم .... کیفمو گذاشتم رو میزو شروع کردم به تمیز کاری که تو زیب بغلش کارت ماشین شهرام که دیشب بهم داده بود رو پیدا کردم ، اخه دیشب با بچه ها رفته بودیم شهر بازی وقتی خواستیم سوار وسایل بازی بشیم پسرا جیب کت هاشونو خالی کردن ، امین وسایلشو داد به امینه شهرام هم به من ، منم گذاشتم تو زیب بغل کیفم گم نشه دیگه یادم رفت بهش برگردونم..... یه پیام براش فرستادم که امروز بعد از ساعت کاری بیاد جلو شرکت کارت ماشینشو بگیره ... فقط موندم از دیشب تا حالا پلیس نگرفتش؟ اخه خیلی قانون گریزه همش یا سرعتش بالاست یا حرکات خطرناک می کنه پلیس هم خیلی اعمال قانونش می کنه .... شهرام زود جوابمو داد و گفت که ساعت 4 جلوی در شرکت منتظرمه .... کیفمو انداختم گوشه میز..فعلا باید بی خیالش می شدم کلی کار رو سرم ریخته بود منم که دیر اومدم سر کار .....ساعت 12 تا 1 وقت نهار و نماز بود ، از جام بلند شدمو بدنمو کش دادم بعد هم یه خمیازه بلند کشیدم ... مهربان هم از جاش بلند شد و زودتر از من از اتاق رفت بیرون منم پشت سرش راه افتادم سمت رستوران شرکت ..... رستوران شرکت تو طبقه اول بود یعنی تمام طبقه اول می شد رستوران شرکت ... فضاش هم خیلی قشنگ بود .. غذاهای خوبی هم میدادن ..با هم سوار اسانسور ضلع شرقی شدیم که تو طبقه 5 پوریا همراه مونیکا سوار شدن .. یعنی من درگیر حکمت خدا هستم .. تو این شرکت چند صدتا پرسنل هست اونوقت چرا این دوتا همزمان با من سوار اسانسور شدن؟ حالا دقیقا چرا همین اسانسور؟
همه رفتیم طبقه اول .. پوریا می خواست باهام حرف بزنه که پشت بهش کردم و ازشون جدا شدم اون هم در نطفه خفه شد ...مونیکا چقدر جلف بازی در اورد تو اسانسور نزدیک بود بره تو بغل پوریا .. چقدر این دختره بی حیاست .. غذا گرفتن به این صورت بود که شرکت به ازای تمام روزای کاری یک ماه ژتون میداد و کارمند می تونست با اون ژتون از بین چند نوع غذایی که تو روز می پزن یه یک پرس مورد علاقشو انتخاب کنه و بخوره ... منم رفتم یه پرس کوبیده گرفتم و کنار پنجره نشستم ... ضلع شرقی مخصوص رئیس و معاون بخشا بود ، بابا هم که تو اتاقش غذا می خورد ... بقیه قسمت ها هم برا کارمندا بود... همزمان با غذا خوردن تو فکر رفتم .. دوشب پیش بابا ، احمدی ها رو برا شام دعوت کرده بود .. اونشب این احمدی ها خیلی با منظور حرف زدن فکر کنم می خوان سرمو زیر اب کنن...خخخخخ
فکر کنم اگه دست بابا باشه منو پیشکش پوریا می کنه فقط موندم چرا ، یعنی ریاست انقدر مهمه؟ وسطای غذا بودم که یه پسره جلوم نشست ....
_ سلام خانم 
قدش متوسط بود و پوست سفید با دماغ عقابی .. چشاش قشنگ بود یه حالت جالبی بود و مشکی سیر ... یه بلوز ابی نفتی پوشیده بود و یه شلوار کتان مشکی و یه کالج ابی نفتی...
_سلام 
_معذرت میخوام شما تو کدوم بخش مشغول هستین؟
قاشقمو که می خواستم ببرم تو دهنم گذاشتم تو ظرف 
_خواهش می کنم ، بخش بیمه کارفرما 
_واقعا؟ جاتون عالیه ، هم بخشیه که زیاد ارباب رجوع نمیاد و هم اینکه شنیدم رئیس خیلی خوبی دارید 
الان باید چی جوابشو می دادم ؟ برا خالی نبودن عریضه یه لبخند کوچولو زدم 
_من تو بخش بیمه شخص ثالث هستم واقعا بخش شلوغیه ، قدر جاتونو بدونین ... راستی من فواد بزگمهر هستم .. خوشبختم خانمه؟
_ محبی هستم ، من هم خوشبختم 
غذامو تموم کرده بودم ، از جام بلند شدمو یه خداحافظی کوتاه از بزرگمهر کردمو برگشتم سرکار 
ساعت چهار کارمو جمع و جور کردمو با مهربان خداحافظی کردم و رفتم پایین ... یه سری از کارمندای بخش رفته بودن بودن یا داشتن می رفتن ... تازه از اسانسور پیاده شدم که شهرامو تو لابی شرکت دیدم که یه گوشه ایستاده چند تا از کارمندای شرکت بخشمون هم بهش سلام میکنن اون هم خیلی سنگین و متین جوابشونو می ده ..... یه جین مشکی پوشیده بود با یه بلوز ساده سرمه ای که روش یه بافت جلو باز پوشیده بود و افرین .. ته ریش هم داشت .. کلا من ته ریش دوست دارم ...رفتم کنارش بهش سلام کردم 
_ سلام راحیل خانم شرمنده که مزاحمتون شدم 
_خواهش میکنم 
کیفمو باز کردمو کارت ماشینو در اوردم و گرفتم طرفش 
_بفرمائید این هم از کارت ماشینتون 
کارتو گرفت 
_ممنون 
_ من دیگه برم خداحافظ
همگام با من تا فضای باز جلوی شرکت اومد بعد خداحافظی کردو رفت ، منم رفتم پارکینگو وماشینمو برداشتم و رفتم خونه ...
.......
تلفن روی میزم زنگ خورد 
_بله؟
_سلام خانم محبی سعادت هستم 
_سلام خانم سعادت 
_محبی جان اقای رئیس باهات کار دارن لطف کن تا 10 دقیقه دیگه بیا اتاق ایشون . با اجازه ..
گوشی قطع کردم ... رئیس چیکار داره ؟
خودکارمو گذاشتم رو برگه ای که در حال نوشتنش بودم و سروضعمو مرتب کردم ، آینمو از تو کیفم در اوردم و یه نگاه به صورتم انداختم .. خب مشکلی نداشتم پیش به سوی اتاق رئیس .. جلوی دفتر رئیس خانم سعادت رو دیدم و یه لبخند زدم و اون هم لبخند زد 
_سعادت جان رئیس چیکارم داره؟
سعادت یه دختره ریزه میزه با نمک بود 
_نمی دونم والا عزیزم فقط بهم گفت که تو رو احظار کنم 
_ باشه پس هماهنگ کن من برم تو اتاقش 
زنگ زد به رئیس بعد بهم اجازه داد برم تو اتاقش ، دوباره دست به لباسام کشیدمو رفتم سمت در .... یه بار کوبیدم به در که چند ثانیه بعد اجازه ورود گرفتم .... نگام به زمین بود .. درو باز کردم رفتم تو دفترشو بعد اروم برگشتم درو بستم ....
_سلام جاب رئیس
سرمو اوردم بالا اما وقتی ریسو دیدم دهنم وا موند ....

هههههههههه، مگه میشه ؟.... شهرام رئیسه؟ شهرام که معاون امین شده بود .. جلل خالق .. چه خنده ای هم می کنه ، تا مخرجش پیداست حالا چرا سایلنت می خنده ؟
_سلام خانم محبی 
چه رسمی
_بفرمائید بشینید ..
وا این چرا ابرو بالا می ندازه ، سرمو تکون دادم یعنی چه مرگته؟
دوباره ابروشو انداخت بالا که یه نگاه به اطراف دفترش انداختمو یه مرد دیگه رو دیدم که کنار قفسه کتابا ایستاده بود ... لالمونی گرفتم اروم رفتم رو یه صندلی نشستم ...
_ جناب ایزدی بفرمائید خانم محبی هم نشریف اوردن 
ایزدی اومد سمت ما رو صندلی جلویی نشست 
_سلام خانم 
به احترامش یه خورده از جام بلند شدم 
_سلام
شهرام _ خانم محبی می خواستم با شما در مورد پرونده کارخونه .. صحبت کنم 
_بله 
_ ایشون رئیس کارخونه مدنظر هستن 
سرمو به احترام برا یارو تکون دادم 
_راستش ایشون یه شرایط خاصی داشتن که ما خواستیم شما اینجا حضور داشته باشین .
_ بله 
اوهوکی چه لفظ به قلم حرف می زنه 
ایزدی_ راستش من میخوام بیمه کارخونم مطابق با بیمه شرکت های اروپایی باشه اما با توجه به تحریم، اونا مارو ساپورت نمی کنن من هم اومدم اینجا و این قضیه رو مطرح کردم 
یه خورده با هم در مورد شرایط بیمه کارخونه ایزدی صحبت کردیم و بعد از یک ساعت ایزدی رفت ... من همچنان نشسته بودم .. یعنی خنگ منم وقتی دیروز دیدم کارمندا به شهرام سلام و خداحافظی می کنن هیچ شکی نمی کنم 
_ خب شما اینجا چیکا ر می کنین؟ مگه معاون امین نشده بودین؟
_ خب گفته بودم بهتون که چند وقت پیش اومده بودم اینجا و با پدرتون صحبت کرده بودم که ایشون این پیشنهاد رو دادن ، منم قبول کردم 
_ چرا با من هماهنگی نکردین ؟
_ به هر حال یه خورده سورپرایز خوبه ... تازه با این کار، من به پدرتون خیلی نزدیکتر شدمو می تونم لیاقتمو نشون بدم ... از همه مهمتر پوریا خیلی راحت تر از میدون به در میشه . 
دروغ نگم یه خورده حسودیم شده .. اخه اینو چه به ریاست 
_پدر من بر چه اساسی این پیشنهاد رو دادن؟ مگه شما سابقه کار دارین؟
_خب اولا به خاطر میزان تحصیلات و تحقیقاتم که کلی ازشون تقدیر شده بود و دست بر قضا من اونروز که اومده بودم اینجا در موردشون با پدرتون صحبت کردم ایشون از من خوششون اومد ..... انقدر سابقه اجرایی دارم که بتونم یه حوزه رو اداره کنم .. . سابقه کار هم دارم دیگه
اره جون خودت سابقت اینه که کمتر از یک ماه معاون امین بودی
شهرام _ در ضمن سعی کنید تو شرکت اشنایی ندین چون ممکنه اسممون بیفته رو زبون کارمندا 
خوبه خودم اینو وارد زندگیم کردم حالا برام کلاس می ذاره پسره بی لیاقت 
_ اتفاقا منم می خواستم همینو بگم بهتره اشنایی ندیدن ... خب من دیگه برم .. فعلا
یه لبخند مهربون زد 
_ خداحافظ راحیل خانم 
سرمو تکون دادم و از اتاقش اومدم بیرون 
.......
منو بابا و مامان جلو تلویزیون نشسته بودیم و یه سریال ابکی می دیدیم 
_ بابا رئیس بخش ما همون یاروهه که دوست امین بود؟
_ مگه دیدیش؟
_ اره امروز برا یه قرارداد منو می خواستن منم رفتم دفترش 
_ اره خودشه بچه خوبیه ، زبر و زرنگه ، خیلی ازش خوشم اومده .... تا اینجا که خیلی خوب خودشو نشون داده 
ابروهامو کشیدم تو هم 
_ خیلی بدی بابا .. من که دخترتم باید بشم کارمند .. اونوقت این یارو که هیچ سابقه های تو شرکت نداره یه کاره شده رئیس ؟
بابا خیلی جدی نگام کرد 
_ اولا که حسود نباش .. دوما هر کس بر اساس میزان عملکردش امتیاز می گیره .. اگه من از تو پوئن مثبت ببینم ارتقا رتبه میگیری....در ضمن تحصیلات خودتو با اون پسر مقایسه کن .. تو لیسانس و اون دکتری .. حداقل اون دو تا لباس بیشتر از تو پاره کرده و اطلاعاتش بیشتره بخصوص که رشتش مدیریته و این یه امتیاز بزرگه براش
_ کلا غریب نوازین شما 
مامان که تا حالا ساکت بود و به صحبت منو بابا گوش می داد لب پاینشو گاز گرفت و با اخطار بهم نگاه کرد 
_ راحیل به پدرت احترام بذار ، در ضمن مگه تو نبودی که میگفتی از این کار بدت می اومد ؟ حالا چی شده برا پست بحث میکنی؟
_ مامان جان فعلا که مشغول به این کارم پس باید علاقه نشون بدم ، توفیق اجباریه ، در ضمن من بچه بابا هستم نه اون پسره ...
_ عزیزم تو خودتو نشون بده بابات هم کارتو در نظر می گیره ...
سرمو تکون دادمو ازشون جدا شدم و برگشتم تو اتاقم .....خدا عاقبت ما رو به خیر کنه ... اما این شهرام پدر سوخته خوب خودشو نشون داده ، بابا که خیلی ازش خوشش اومده ..
امروز صبح دیر بیدار شدم ... فکر کنم تا 8.30 هم نرسم شرکت .. از توبیخ نمی ترسم از مهربان می ترسم اخه بیشتر از معاون و رئیس جذبه داره ... شهرام که عددی نیست یه چخ کنم مرده ... اما یه خورده با سیاست تر داره رفتار می کنه البته با من ... سریع لباس پوشیدم و رفتم تو اشپزخونه نشستم پشت میز .. مهرانه خانم صبحانه در خواستی من یعنی یه سالاد شیرازی درست کرد با پنیر و عسل خرما گذاشت جلوم ......فکر کنم حدود 10 سالی میشه که صبح حتما باید سالاد بخورم ... همیشه سر صبح که سالاد می خورم روحیم شاد میشه.... الان هم خیلی شنگول شدم صبحونمو تموم کردم و رفتم کفشمو پوشیدم و سریع سوار ماشین شدم، پیش به سوی شرکت ... وووووی ساعت هشت و پنج دقیقه بود ، پامو گذاشتم رو گاز بلکه خدا بخواد و زودتر برسم ، ساعت 8.40 رسیدم شرکت ... خیلی دیر شده بود ، توی اینه جلوی ماشین نگاه کردم 
_ امروز روز شانس توهست راحیل نگران نباش ... همه به دید یک ادم موفق بهت نگاه می کنن .. تو بهترینی .. 
با اعتماد به نفس تمام از ماشین پیاده شدم و رفتم تو شرکت .. سریع کارتمو زدم و پریدم تو اتاقم ... خب تا اینجا که خیلی خوبه ، مهربان هم که نبود 
یه نیم ساعت گذشت که دیدم مهربان هنوز نیومده .... بالاخره ساعت 10 مهربان اومد تو اتاق با یه لبخند سرخوش و لحن دوستانه که ازش بعید بود یعنی غیر ممکن بود نگام کرد 
_ سلام راحیل خوبی؟
الان این حال منو پرسید؟ پس چرا هر وقت بهش سلام میکنم زورش میاد جوابمو بده 
_ سلام مهربان جون ، خدا رو شکر عالیم تو خوبی؟ اتفاقی افتاده ؟ چقدر دیر اومدی؟ خیلی سرخوشی؟
قری به گردنش داد 
_نه اتفاقا زود اومدم .. صبح شهرام کارم داشت گفت برم تو اتاقش ، وای راحیل شهرام چه با نمکه خیلی ازش خوشم اومده ... 
_ شهرام کیه؟
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت 
_ وا راحیل رئیسو میگم دیگه 
ها؟ چی گفت؟ گفت شهرام؟ چه غلطا ...چرا ناموس دیگرانو به اسم صدا میکنه؟
_ اسمش شهرامه؟
_ اره دیگه ... جات خالی ... تازه اومده بودم شرکت که منشیش زنگ زد گفت رئیس کارم داره ، منم سریع اماده شدمو رفتم تو اتاقش .. می خواست بابت یه پرونده ازم تقدیر کنه .. خیلی معدبو با محبت مهربون بود، فکر کنم دوستم داره ....دستاشو گذاشت رو گونه هاش ...منم عاشقش شدم ...
ادای بالا اوردنو در اوردم البته جلوی این نه ، تو فکرم ....خخخخخخ
حالا که این عاشق شده ببینم شهرام ورپریده دیگه چیکار کرده
_ قیافش چجوریه ؟
_ مگه چند روز پیش ندیدیش؟
_ نه زیاد بهش دقت نکردم ، بیشتر سرم تو پرونده بود 
_ خب بهت که گفتم خیلی با نمکه چشم و ابرو مشکیه ، پوستش سبزست ، موهاشو بگو خیلی خوشگل بوودن ... قیافش وخیلی دوست دارم ... تازه بیا و ببین چه تیپی داره یه کتو شلوار پوشیده بود که فکر کنم باهاش زندگی منو تو رو می تونست بخره ...ماشینشو دیدی؟ وای خیلی جیگره .. راستی می دونستی داره دکتری میگیره ؟ خیلی بهش می یاد .. دکتر شهرام ... دوباره دستاشو گذاشت رو گونشو از ذوق پرید هوا ... وای خیلی دوسش می دارم ....
_ جدی پس خیلی خاطرخواه داره ، مراقب باش کارمندای اینجا خیلی حسودن ، جنس خوبو رو دست می برن .. مراقب باش
_یه نگاهی به دور وبرش انداخت 
_ اره باید خیلی مراقبش باشم ممکنه از چنگم درش بیارن 
دختره دیوانه شد رفت پی کارش ، خدا شفا بده 
خدا رو شکر وقت کاری تموم شده بود .. از جام بلند شدمو کیفمو برداشتم 
_خداحافظ مهربان جون ، بازم مراقب دکتر باش
_ باشه عزیزم 
خدا رو شکر رفتارش با من به خاطر شهرام بهتر شد 
رفتم سمت اسانسور و دکمشو زدم حالا مگه می اومد .. همچنان منتظر بودم که یکی اومد کنارمو شروع به سرفه کرد ، نگاه کردم ببینم کیه که شهرامو دیدم که همون کت شلوار کذایی که مهربان می گفت تنش بود ، خیلی نامحسوس سرمو براش تکون دادم اون هم همینطور .... در همین حین که منتظر این اسانسور منحوس بودم مهربان هم اومد ..فکر کنم وقتی شهرامو دید از خوشحالی سکته مغزی کرد ، رفت یه گوشه ایستاد و با یه محبت عجیب شهرامو نگاه کرد ، چند ثانیه بعد دوتا از دخترای کارمند بخش هم اومدن و با لبخند به شهرام سلام کردن.. شهرام هم خیلی سنگین بهشون سلام کرد .. مهربان می خواست بره خرخرشونو بجوهه .. بازم چند تا درختر دیگه اومدن اینا هم با یه لبخند مهربان کش به شهرام سلام کردن ... مهربان می خواست بره سرشو بکوبه به دیوار که اسانسور اومد ... منو مهربان و شهرام با 4 تا دختر دیگه رفتیم تو اسانسور .. چه فضایی شده بود شهرام افتاده بود بین ما 6 تا دختر ... واقعا دیدنی بود ... تو لابی مونیکای موذی رو دیدم که کنار پوریا ایستاده منو که دید خودشو به پوریا نگاه کرد و برام دست تکون داد .. پوریا هم متوجهمن شد... شهرام که چند قدم جلوتر از من بود وقتی پوریا رو دید اخم کرد و قدماشو کند کرد تا من بهش برسم... حالا پوریا بود که یه اخم گنده رو ابروهاش بود ... فکر کنم از حرکات شهرام فهمیده بود که رقیب داره ... شهرام تا ورودی پارکینگ همراهیم کرد و بعد ازم جدا شد وقتی رفتم تو پارکینگ ماشینمو بگیرم پوریا خودشو بهم رسوند 
_سلام راحیل خانم 
_سلام اقای احمدی 
_ تحویل نمی گیرین خانم ...
خیلی داره کفریم میکنه 
_اقای احمدی فکر کنم اینجا شرکته و درست اینه که کسی از اشنایی ما بویی نبره چون نمی خوام برام حرف درست کنن ...برای شما هم بهتره .. با اجازه 
پوریا بدون هیچ حرکتی سرجاش ایستاد و به رفتن من نگاه کرد 


از پارکینگ بیرون می اومدم که از دور مهربان رو دیدم دارم میره در یک ان شیطونه رفت تو جلدم و دلم خواست اذیتش کنم برا همین گازشو گرفتم نزدیکش و خیلی اروم و همگام با اون حرکت کردم بعد یه بوق براش زدم که نگاه نکرد دوباره بوق زدم یه چند بار دیگه هم بوق زدم که تحویل نگرفت اما در یه حرکت انتحاری برگشت طرف ماشینو و یه لبخند زد و برا تاکسی که اومد دست تکون داد ... حالا من ماشینو یه گوشه نگه داشته بودم و فکر می کردم این کارش یعنی چی؟ اخه شیشه های ماشین تیره بودن وداخل ماشین معلوم نبود ، هیچ وقت هم کسی منو با این ماشین ندیده بود اخه از صدقه سری بابا ماشینم تو پارکینگ اختصاصی بود و از پارکینگ اصلی جدا بود و فقط سه چهار تا ماشین اونجاست ... نکنه فکرکرده شهرام پشت فرمونه و این کارو کرد که شهرام شیفتش بشه ؟ چه می دونم والا ، جوونای این دوره زمونه چه کارا که نمی کنن ... دوره ما جوونا از این غلطا نمی کردن .. بی خیال بابا .. گاز ماشینو گرفتم و رفتم سمت مرکز خرید... 
ماشینو تو پارکینگ مرکز خرید گذاشتم ، همونجور که تو ماشین نشسته بودم برا امینه زنگیدم 
_ کجایی امینه؟
_ سلام جلوی در ورودی هستم 
_منتظر باش الان میام 
تو اینه جلوی ماشین خودمو چک کردم ، امروز یه شال بافت قهوه ای سیر سرم بود با یه پالتو نازک قهوه ای اما شلوارم یه جین مشکی بود ، کلا از شلوارقهوه ای حالاهر جنسی که باشه بدم میاد .. یه پوتین قهوه ای پوشیده بودم که بلندی ساق پوتین زیاد نبود .... کیفمو خیلی شیک انداختم رو ارنجم ، خدایش از این مدل خیلی خوشم میاد البته اگه رو شونه( کتف ) باشه راحتتره اما از روی چادرطرح دار زشت میشه برا همین اکثرا رو ارنجم می ذارم مگر اینکه چادر ساده سرم باشه .... از ماشین پیاده شدم ، هنوز یه قدم دور نشده بودم که صدای سوت اومد ... یا خدا کی سوت می زنه .. دوباره یه قدم دیگه برداشتم که دوباره صدای سوت اومد ...بعد صدای یه پسر اومد 
_ هی خوشگله یه نگاه با ماهم بنداز 
ایندفعه یه دختر با صدای کاملا جیغ جیغی حرف زد 
_ اه کامی ولش کن ، نگاش کن دختره املو حیف این ماشین خوشگل که زیر پای همچین عقب افتاده ای هست 
اصلا به صداشون بها ندادم هر چی می خوان برا خودشون زر بزنن ، این بگه امل من که امل نمیشم ... خخخخ
دوباره راه افتادم که صدای قدم برداشتن یه نفر از پشتم اومد و یه پسره پرید جلوم ، منم سنگ کوب کردم و سر جام ایستادم .... 
یا خدا این دیگه کیه ؟ چرا این شکلیه ؟ یه بافت که یقش تا نزدیکای ناف باز بود پوشیده بود با یه شلوار نارنجی ؟ خو مثل ادم لباس بپوش بشر، حالاچرا اینجوری نگاه میکنه ؟ پناه بر خدا اخر الزمان شده !!!!
_ خو جوابمو بده هانی ، با تو هستم ، افتخار اشنایی می دیدی؟ ....بعد دستشو اورد جلو .... کامران هستم 
یه اخم کردم و خواستم از کنارش رد بشم که چند تا دختر و پسر دیگه هم اومدن کنارش ایستادن ، یه دختر خودشو به کامی مذکور چسبوند و با یه نگاه مضخرف و تحقیر کننده از بالا تا پایین منو انالیز کرد 
_ولش کن عزیزم اینم ادم شده تو اومدی سمتش 
_ پانته ا صبر کن دارم با خانم اشنا می شم ... دستشو از دست دختره جدا کرد و مثلا یه لبخند مهربون زد 
_ عزیزم تحویل نمی گیری؟
دیدم خیلی مثل بز ایستادم و مسخره بازیشونو نگاه می کنم برا همین گفتم یه تکونی به هیکلم بدم ، به زبان المانی ( زبان رسمی اتریش المانیه ) شروع کردم به حرف زدن که مثلا من ایرانی نیستم 
_ببخشید شما چی میگی؟( تمام مکالمات راحیل به المانیه اما چون شما المانی بلد نیستین من ترجمشو گذاشتم .... خخخخخخخ)
کامی_ نمن ، چی میگی ابجی؟ کجایی حرف می زنی؟
دوباره حرفمو تکرار کردم 
کامی_مای سیستر شما ور؟( مثلا به انگلیسی گفت خواهر کجایی هستی؟)
خندم گرفته بود ، خاک بر سر انگلیسی هم بلد نبود حرف بزنه 
سرمو به معنی نفهمیدن تکون دادم 
یه دختر تو گروهشون با یه نگاه پر از ارزو بهم نگاه می کرد 
_ وای پانی چقدر با کلاسه ، دختره ایرانی نیست ، چقدر قیافش شبیه اروپایی هاست 
حالا من کجا شبیه اروپایی هستم دختره از ذوق داره قیافمو شبیه اروپایی ها انالیز میکنه ، تو چشای پانی نگاه کردم و دوباره به المانی حرفیدم 
من_ نگاش کن دختره خاک بر سرو چه به پسر مردم چسبیده ، بی تربیت ...
نگامو چرخوندم سمت همون دختره که یه خورده بهتر بود و بهش لبخند زدمو و اسم مرکز خریدو گفتم ، دختره از ذوق داشت خودشو می کوبید به درو دیوار 
_ وای خدایا بچه ها دیدین با من حرف زد؟ وای دارم از خوشحالی میمیرم 
پانی یه نگاه حسود و پر از حرص به همون دختره انداخت
_شایسته چرا انقدر عقده ای بازی در میاری؟ دختره یه گدای خارجیه که اومده اینجا کار کنه لابد تو چرا انقدر ندید بدیدی؟
شایسته _ نه اینکه خودت خیلی دیدی؟ فکر کنم از تهران هم تا حالا بیرون نرفتی ، تازه ماشینشو ندیدی؟ فکر کنم از اون میلیاردرد ها باشه 
بعد بازمو گرفت و با لبخند بهم نگاه کرد و جهت رو با دستش نشون داد ، منم لبخند زدمو برا پانی خیلی یواشکی ابرو انداختم بالا ، همه همراه ما اومدن به غیر از اون پانی چشم سفید ، داشتیم می رفتیم که صدای یه مرد رو شنیدیم 


_ راحیل خانم ...


ووی بی ابرو شدم این کیه داره اسممو صدا میکنه؟ چرخیدم ببینم کیه که زورو رو دیدم .. البته زورو اسم مستعاره شهرامه ، اخه هر وقت یه اتفاق غیر ممکن می افته شهرام هم ظاهر میشه ... همه مظنون بهم نگاه می کردن 
_ واو( اینم المانیه ..خخخخ)
سریع رفتم سمت شهرام تا حرف دیگه نزنه اون چند نفر هم همینجوری ایستاده بودن و بروبرو منو نگاه می کردن 
_ اقا شهرام سر جدت با من المانی یا انگلیسی حرف بزن ، اینا فکر می کنن من خارجیم 
شهرام همچین ذوق زده شد که انگار می خوان بهش اسکار بدن ، با هم رفتیم سمت گروه ارازل و اوباش 
_ سلام خانمها و اقایون خوب هستین ؟ بیل هستم


کامی _ سلام اقا بیل ، من کامی هستم به همراه دوستان 
کامی و شهرام با هم دست دادن بعد از اون پانی دستشو اورد جلو که شهرام همچین خوشگل تحویلش نگرفت ، اون بنده خدا هم یخ کرد 
شهرام به من اشاره کرد 
_ ایشون خانم راحیل جکسون هستن ، خواهر زاده مایکل جکسون مرحوم ، خدا رحمتش کنه ... اقا یه فاتحه براش بفرستیم ... یه فاتحه زیر لب براش فرستاد و دوباره ادامه داد ... بله جونم براتون بگه ایشون تازه اومدن ایران برا گروهشون چندتا رقاص حرفه ای هیپاپ جذب کنن .... 
_خدا خفتون کنه اقا شهرام اخه این چه چرتو پرتیه میگین؟
وای خاک بر سرم چرا انقدر راحت باهاش حرف زدم 
پانی خیلی مسخره بهم نگاه کرد 
_ اونوقت چادرچاقچور کرده اومده ایران رقاص ببره ؟
_ نه خانم عزیز ایشون اومدن ایران مسلمون شدن ، نشنیدین گفتم اسمش راحیله؟ الان دیگه میخواد ایرانه بمونه 
پانی _ اصلا شما چرا فارسی حرف می زنین؟
شهرام _ چه ربطی داره خانم ؟ من زودتر توبه کردم اومدم ایران ، الان چند ساله که ایران زندگی میکنم 
شهرام روشو سمت من کرد و به انگلیسی حرف زد 
_راحیل خانم به اینا چی گفتی؟
_هیچی نگفتم 
_ خب بهتر 
دوباره روشو برگردوند سمت اونا 
_بریم سمت خروجی پارکینگ براتون قضیه رو بگم ...راه افتادیم سمت خروجی .... اره جونم براتون بگه این راحیل خانم ما یه عالمه کلیپ هم با مرحوم مایکل داره....... یه نگاه حق به جانب بهشون انداخت.... دیدین دیگه؟ 
همه یه جوری به هم نگاه کردن و برای اینکه پیش همدیگه ضایع نشن گفتن کلیپامو دیدن ... خیلی باحال بود یعنی دلم می خواست بشینم به حرفای شهرام بخندم 
_ هیچی دیگه یه بار منو راحیل و مرحوم رفته بودیم که تو کلیپ "بهت احتیاج دارم " مایکل یه خورده برقصیم ، انقدر شلوغ شده بود که اخرش پلیس اومد ما رو تا خونمون اسکورت کرد ، اصن یه وضعی
یه پسره پرید جلو 
_ به راحیل میگین منو ببره برا رقص؟ من هم هیپاپم خوبه هم رقص مایکل جکسونیم ، اصن همین الان یه تیکه از رقصمو بهتون نشون می دم 
سریع اومد جلومون و شروع کرد به جفتک انداختن ، همه دلمونو گرفته بودیم می خندیدیم 
کامی _ مهران الاغ بکش عقب ببینم تو رقصت کجا بود بچه ، راستی راحیل دیگه نمی خواد رقاص ببره اونور؟
_ نه دیگه توبه کرده ، الان کل سرمایشو اورده ایران ، سامی هم میخواد بیاد ایران و باهم کار کنن 
ستایش با خوشحالی دستاشو گذاشت رو لپاش
_واییییی ، سامی ؟ من عاشقشم ...
شهرام _ ههههههه، توبه کن خواهر، توبه کن ،این حرفا یعنی چی؟
رسیده بودیم به درپارکینگ 
_ خب بچه ها ..... ما دیگه بریم .... 
ستایش _ تو رو خدا یه شماره بدین من شما رو گم نکنم 
شهرام _ بله حتما یادداشت کنید 093.......
_ خیلی ممنون براتون میس هم انداختم 
منو شهرام لبخند زدیم و بای بای کردیمو و ازشون جدا شدیم ، شهرام گوشیشو در اورد و خاموش کرد بعد هم سیمکارتشو در اورد انداخت تو سطل اشغال 
شهرام _ حیف که با سامی قرار دارم وگرنه براش زنگ می زدم 
بعد هم بلند خندید ... خیلی لوسه البته یه کوچولو هم با نمکه 
با هم رفتیم سمت ورودی مرکز خرید ... امینه رو از دور دیدم که در حال بال بال زدن بود ...یه لحظه سر جام ایستادم و به شهرام نگاه کردم 
_ شما تو پارکینگ چیکار می کردین؟
_ مگه نمی دونین ؟
_ چیو؟
_ اینکه امین و امینه با هم اومدن ... قرار بود من هم از شرکت بیام اینجا بعد با هم بریم خرید . 
خدایا دلم می خواد پوست سر امینه رو بکنم ، اخه بچه فضول امین و شهرام رو برا چی خبر کردی؟ شاید من خرید وسایل خصوصی داشته باشم .. حیف که دیواری چیزی نبود تا سرمو محکم بکوبم بهش....


امینه وقتی ما رو دید دوید سمتمون و خودشو انداخت بغل من 
_ سلام راحیل جونم خوبی؟ دلم برات تنگ شده بود عزیزم 
دستامو انداختم دورش و یه نیشگون از پشتش گرفتم 
_ سلام امینه خوبی؟
_ مرسی ... البته با چشم غره .....راستی سلام اقا شهرام ، شما خوبین؟
_ سلام امینه خانوم ممنون به خوبی شما 
امین هم که رسیده بود به ما سلام کرد ، با شهرام دست داد بعدش محکم یکی خوابوند پشت شهرام 
_ سلام داداش چطوری؟
شهرام هم متقابلا یکی زد پشت امین 
_ سلام..... قربون داداش بعد به ما نگاه کرد و دستاشو به نشونه احترام اورد جلو ..... خانما بفرمائید 
همه راه افتادیم ، من امروز می خواستم بیام چند تا لباس تو خونه ای و مانتو بخرم وقتی که به امینه گفتم اون هم گفت که میاد ، حالا میبینم که این دوتا پسر رو هم همراه خودش کشونده اینجا ....
اول همه با هم رفتیم تو یه فروشگاه بزرگ و هر کدوم چند تا تیشرت و شلوار و این چیزا خریدیم بعد هم راه افتادیم سمت بوتیکها..... 
_ وای راحیل این مانتو رو ببین عجب چیزیه 
مانتو رو نگاه کردم .. خوب بود البته بیشتر به خاطر رنگش که ابی اسمونی بود خوشم اومد 
_ اره بریم تو، پرو کن ببینم رو تنت چطوره 
با هم رفتیم تو بوتیک مورد نظر ، امینه به فروشنده مانتو رو نشون داد اون هم مانتو رو اورد ، امینه رفت برای پرو ، بعد از چند دقیقه صدام کرد 
_ راحیل بیا ببین 
رفتم کنار اتاق پرو 
_ اوممممم ، زیاد جالب نیست امینه یعنی یه خورده برات تنگه ، نظر خودت چیه؟
_اره به نظر منم همینجوره ، برو از فروشنده یه سایز بزرگتر بگیر 
_ باشه صبر کن الان میام 
رفتم تو رگال مانتو ها نگاه انداختم و یه مانتوی دیگه برداشتم ، به فروشنده هم گفتم ازهمون مانتویی که امینه پوشیده بود یه سایز بزرگتر بده، فروشنده هم یه دونه دیگه بهم داد ، منم مانتو ها رو بردم تا امینه پرو کنه ، بعد از چند دقیقه امینه دوباره صدام کرد 
_ چطوره؟ 
_خیلی قشنگه 
_ صبر کن اون یکی رو هم بپوشم ببین 
_باشه 
اون مانتو هم خیلی بهش می اومد ، بعد از دیدن مانتو ها درو بستم و منتظر موندم تا امینه لباسشو بپوشه ، حالا فقط من مونده بودم و فروشنده ... شهرام و امین هم که بیرون جلوی یه بوتیک دیگه ایستاده بودن 
_ ببخشید خانم 
به فروشنده نگاه کردم 
_ بله 
_ معذرت می خوام می تونم شمارمو بدم خدمتتون یا شماره شما رو داشته باشم؟ 
ابروهام پرید بالا خو شمارشو بگیرم چی کار کنم ، اصلا شماره بدیم که چی بشه.....البته قیافش خیلی موجه بود اما موجه بودن چه ربطی به قضیه داره؟ با اخم رومو برگردوندم ، فروشنده هم از پشت پیشخون اومد بیرون و جلوم ایستاد 
_ خانم باور کنید نمی خوام توهین کنم اما من واقعا از نجابتتون خوشم اومده ، اگه شمارمو داشته باشید خیلی خوشحال میشم 
_ هی یارو شمارتو بده به فامیلات 
صدای بلند و پر از حرص شهرام بود که از پشت سرم می اومد، منم سریع رفتم یه گوشه ایستادم ....شهرام یقه فروشنده رو گرفت و کشید سمت خودش 
_ حالا می خوای شماره بدی؟
_ به تو چه اقا جون مگه چیه تو میشه؟
شهرام با سر کوبید تو ملاج اون بنده خدا 
_ زنمه بچه پررو ، می خوای به زن من شماره بدی؟


دستمالو گرفتم جلوی شهرام که رو جدول کنار خیابون نشسته بود و سرشو پایین انداخته بود ، حالا چرا سرشو نمی اورد بالا؟ 
_دستمال
بدون اینکه بهم نگاه کنه دسمتالو گرفت ، زیر چشمش یه خورده کبود شده بود ، گوشه لبش هم که پاره بود ....دستت بشکنه مردک زدی جوون مردمو ناکار کردی .. الهی حیف اون قیافه بانمکش که ناجور شده 
امین و امینه با فاصله از ما ایستاده بودن و نمی دونم با هم چی میگفتن ، فکر کنم الان اینا ما رو تنها گذاشته بودن 
شهرام سرشو اورد بالا و مستقیم تو چشام نگاه کرد ، یه لحظه بهش نگاه کردم که احساس کردم چشاش برق زد ( البته چون تو همه فیلما اینجوریه منم اینو گفتم تا ریا نشه خخخخخ)، منم سرمو انداختم پایین 
شهرام _ معذرت می خوام نباید اون حرفو می زدم 
الان من باید چی می گفتم ؟ می گفتم اشکال نداره که گفتی شوهرمی بعد این میگه چیه ذوق کردی که گفتم شوهرتم ؟.. از طرفی اگه می گفتم غلط کردی گفتی شوهرمی ، این هم می گفت که لیاقت هواداری و کمک کردن رو نداری ...اوه حالا من بهش چی بگم؟ به امین نگاه کردم 
_ فکر کنم امین با شما کار داره 
به امین اشاره زدم بیاد طرف ما و خودم رفتم کنار امینه 
_ بابا غیرتی ، لامصب عجب دعوایی هم افتاد ، جیگرم حال اومد ، فقط حیف اون مانتو ها که نتونستم بخرم .
نفسم با فشار فرستادم بیرون 
_ ول کن مانتو رو .. روزم خراب شد 
_ جاننننننن؟ روزت خراب شد؟ ... این بنده خدا که جان فشانی کرد مهم نبود ، روزت خراب شد مهمه؟
_ چه ربطی داره ، اگه فروشنده رو تحویل نمی گرفتم خودش از رو می رفت ، جواب این ادما رو باید با بی محلی داد .....چند لحظه ساکت شدم و بعد با یه خنده کوچولو ادامه دادم ...اما عجب دعوایی شده بود ،خوشم اومد ، پوست فروشنده رو کند .. 
امینه زد تو پهلوم 
_ چه الکی واسم کلاس می ذاره که روزم خراب شد دختره ورپریده ، مثل اینکه خودتم از سوپرمن بازی شهرام خوشت اومد 
خندیدم و سرمو به ماشینایی که از جلومون رد میشدن نگاه کردم 
......
_ البته تحریم ها به جای اینکه ما رو لنگ کنن بیشتر ما رو جلو کشیدن و بیشتر باعث پیشرفتمون شدن .. صنعت بیمه هم از این قضیه مستثنی نیست .....
این صدای شهرام بود که پشت تریبون ایستاده بود و سخنرانی می کرد ، البته به مناسبت روز بیمه ، سه تا از روسای بخش ها که شهرام هم جزوشون بود امروز سخنرانی می کردن ... سرمو به صندلی سالن همایش تکیه داده بودم و با چشمای بسته به حرفاشون گوش میدادم ... دیشب یه سریال خارجکی که چند روز پیش امینه بهم داده بود رو نگاه میکردم ، سریال هم جالب بود منم نشستم 7 قسمت رو پشت سر هم دیدم ، اصلا هم نفهمیدم کی اذان صبح شد ، حالا هم که خمار خواب بودم .... 
_ راحیل هی راحیل با توام دختر پاشو ... پاشو که بی ابرو شدی
سریع چشامو باز کردم 
_هیییین من کی خوابیدم ، بقیه کجا هستن؟
_10 دقیقست که همایش تموم شده بقیه هم رفتن ، تو چرا اینجا خوابت برده بود؟
_ هیچی بابا دیشب کلی کار داشتم دیر خوابیدم 
سریع از رو صندلی بلند شدمو سالن رو نگاه کردم کلا کمتر از 50 نفر مونده بودن که تو چند گروه کنار هم ایستاده بودن و با هم حرف میزدن ...و البته یکی ازاون گروه ها شهرام و چند تا دختر بودن که حرف میزدن ، این دخترای بی حیا خجالت نمی کشن دیگه اعصاب برام نذاشتن ، خیلی اتیشی رفتم طرف شهرام فقط 5 قدم مونده بود که یهو ایستادم ... خب الان من چرا دارم حرص می خورم ؟ یه پسر برو رو دار تو این قحط الرجال پیدا شده این دختر ترشیده های شرکت هم دورشو گرفته بودن بلکه فرجی بشه و خدا بزنه پس کله شهرام و بیاد بگیرشون .. الان این حرص داره؟ خب زشته چه معنی میده دختر خودش وبرای یه پسر لوس کنه؟ ... دوباره بهشون نگاه کردم که نامهربان رو هم تو گروه دخترا دیدم .. یکی بیاد این دختره رو جمع کنه .. حالا این فنچ شده رقیب من البته زیاد هم فنچ نبود اما خب پیش من فنچه ... شهرام هم خیلی متین یه گوشه ایستاده بود و جواب سوالای اونا رو میداد ... دیدین دخترایی که دنبال استادشون می دوون و با ناز و کرشمه از استاد نمره می خوان؟ الان شده حکایت شهرام و این دخترا .... سعی کردم حرصمو سرکوب کنم بعدش هم خیلی ریلکس از کنارشون رد شدم که سنگینی نگاه شهرام رو حس کردم البته سنگینیش چیزی حدود 5 کیلو بود خخخخ


فردا تولدمه یعنی 1 اسفند ، خیلی خوشحالم می دونی چند سالم میشه؟ میشم یه دختر خانم متشخص 25 ساله که خیلی عاشق تولده و مهمتر از اون عاشق کادو هاییه که می ذارن جلوش و نمی دونه که توشون چیه ، تازه یه کاریم کردم ، به مامان اینا گفتم که تولدمو خصوصی بگیریم، فقط منو بابا و مامان ، خو چه معنی داره ؟ بچه نیستم که یه عالمه مهمون دعوت کنن پس همون بهتر که خودمونی باشه .... برم بخوابم که دارم از خستگی می میرم
.. وووی فردا تولدمه 
...... 
امروز صبح وقتی صدای اذان صبح رو شنیدم بیدار شدمو نماز خوندم اما دیگه خوابم نبرد ، نمی دونم چرا اما احساس می کنم قراره یه اتفاق خوب برام پیش میاد ، حس شیشم من هم که هیچ وقت به من دروغ نگفته ... بعد از نماز قران رو برداشتم و نشستم رو تخت ، سوره الرحمن رو خوندم ، رسیده بودم به ایه 19 و 20 
"مرج البحرین یلتقیان * بینهما برزخ لایبغیان"
ترجمه : «او دو دریا را در جایی که به هم می پیوندند از هم جدا می کند و بین آنها حایلی است که از تجاوز به حدود همدیگرجلوگیری می کند.»
من اولین بار این دو تا دریا رو تو یه مجله تو اتریش دیدم ، نوشته بود زمین شناسان به تازگی متوجه شدند وقتی دریای مدیترانه در تنگه جبل الطارق می خواهد به اقیانوس اطلس بریزد بین این دو آب یک مانعی وجود دارد که نمی گذارد آب این دو دریا و اقیانوس با هم مخلوط گردد.البته هنوز علتش مشخص نبود اما میگفتن شاید به خاطر درجه شوری و اختلاف دما باشه ، که بازم کاملا تایید نشد 
کلا سوره الرحمن رو خیلی دوست دارم ، میگن دختری که سر سفره عقدش این سوره رو بخونه خیلی براش می تونه خش یمن باشه ....
بگذریم بعد خوندن قران لپ تاپو روشن کردم و شروع به وب گردی کردم ، ساعت 5.30 صبح مثل دیونه ها نشسته بودم و چه کارهایی که نمی کردم ، همچنان مشغول بودم که یهو چشمم افتاد به ساعت ، واییییییی ساعت 6.45 بود ، زودی لپ تاپو خاموش کردم و لباسامو پوشیدم .... بعد از پوشیدن لباسام ایستادم جلوی اینه 
_ راحیل امروز یه خبر خوش بهت می رسه ، شاید ترفیع بگیری ها؟ ببین چه بارون قشنگی میاد ، چه هوای قشنگیه ، رحمت خدا هم که رسید ، خودت هم خیلی خوشگل شدی ، موش بخورتت 
فکر کنم روانی شدم ، یکی زدم پس گردنم و کیف و چادرمو برداشتم و رفتم پایین ، مامانو بابا تو اشپزخونه نشسته بودن و صبحانه می خوردن ، با یه لبخند که تا اعماق وجودم رسوخ کرده بود رفتم کنارشو نشستم 
_ سلام مامان ، سلام بابا ،سلام مهرانه خانم صبح زمستونی همگی بخیر 
مامان خیلی مهربون نگاهم کرد 
مامان _سلام مامان جان صبح تو هم بخیر 
بابا هم د رحالی که بهم اشاره می زد ظرف عسلو بهش بدم نگام کرد 
_ سلام ، صبح تو هم بخیر ، چیه خیلی سرخوشی؟
ظرف سالادمو که مهرانه خانوم برام اماده کرد بود رو گذاشتم جلوم و به مهرانه خانم که کنارم نشسته بود نگاه کردم 
_ مرسی مهرانه جون 
_ خواهش میکنم خانم وظیفمه 
_لطف داری مهرانه جون 
مهرانه خانم همیشه صبحانه رو با ما می خورد اما هیچ وقت برای نهار نمی اومد با ما غذا بخره ، شام که میرفت خونش 
چند لقمه صبحونه خوردم 
دوباره به بابا نگاه کردم 
_ خب هر چیزی دلیلی داره ، امروز چه روزیه؟
_ یک اسفند ، سورپرایزت هم نمی کنم امروز تولدته ... با خنده نگام کرد 
_ ای قربون بابای خوب خودم برم ، امشب منتظر هدیه های پر پیمون شما هستم ، کم کاری نکنید که قابل اغماض نیست 
_ کم حرف بزن بچه یهو دیدی تحویلت نگرفتیم و تولد بی تولد 
_ اره هیچ کس هم نه ، شما برام تولد نگیرین 
_ حالا تولد رو ول کن ساعتو بچسب که 20 دقیقه به هشته 
_وای دیرم شد 
سریع از رو صندلی بلند شدم و دویدم سمت در 
_ خداحافظ ، من می رم شما هم خونه رو تزئین کنید 


با صدای زنگ گوشیم سرمو از پرونده اوردم بیرون 
_ بله 
_ سلام اجنبی ، امینه هستم 
_ قربون شما ، فکر کردم خدایی نکرده امین باشه ، خدا رو شکر که خودتی 
_ هههههه، خو بی خیال مسخره بازی ......برای چند ثانیه ساکت شد و یهو با فریاد گفت ......تولدت مبارک راحیل جونم 
با صدای بلندش سنکوب کردم 
_ ادم نمیشی تو ، خو مثل بچه ادم تولدمو تبریک بگو 
_ اشکال نداره ، راستی امسال که مارو دعوت نکردی برا تولدت ، اما فردا شب باید بیای رستوران .... که یه تولد خصوصی برات گرفتیم ، اما در کل خیلی ادم گدایی هستی 
_ ای جونم ، حتما میام فقط ساعت چند باید اونجا باشم؟ 
_ سر ساعت 7 اونجا باش نه زودتر نه دیر تر
__باوشه فقط یادت نره کادوی همتون باید توپ توپ توپ باشه، ok؟
_جمع کن ، دختره سن جد بزرگمو داره اونوقت میاد برام کادو کادو میکنه ، نمی دونم تو برام چیکار می کنی که من زندگیمو برات گذاشتم ، جمع کن برو وقتمو گرفتی ، خداحافظ
خندیدم
_خداحافظ خوشگله 
کلا امینه دختر بی تربیتیه ، شما بهش توجهی نکنین 
حالا اینو بی خیال ، من انقدر بلند گفتم امروز تولدمه اما این مهربان بی بخار نکرد تولدمو تبریک بگه ، نمی خواست که هدیه بده فقط میگفت تولدت مبارک ، حالا نمی خوام بگه تولدت مبارک عزیزم ، همین که بگه تولدت مبارک کافیه ، اصلا بگه تولدت مبارک دختره خاک بر سر ، ها ؟ بد میگم؟ ازش بدم میاد
بعد از تموم شدن کارم زودی خودمو رسوندم خونه 
در حال باز کردمو اومدم تو خونه 
_ سلام مامان 
_ سلام خسته نباشی 
_ قربون شما ، پس این تولده کجاست؟
_من که یادمه نه ماهه به دنیا اومدی ، پس حالا باید کاملا صبر کنی تا بعد از شام که حدود پنج یا شیش ساعت دیگست برات تولد بگیریم
همچین پنچر شدم 
_ مامـــــــان ، چرا ذوقمو کور میکنی؟
_ خو به من چه بچه جون ؟ خودت خواستی تولدت سه نفره باشه ، حالا باید بریم تو سیستم تولد سه نفره 
_ اصلا دیگه دوستت ندارم 
به حالت قهر از کنار مامان رد شدم 
_ باشه پس تولد بی تولد ، به حمید هم میگم کادو برات نگیره 
_وا مامان من یه دختر خانم متشخص 25 ساله هستم ، چرا با من اینجوری حرف می زنین؟
مامان با خنده بغلم کرد 
_باشه خانم 25 ساله برو لباستو عوض کن 
با خنده رفتم تو اتاقم لباسمو 
........
هییییییییییی ، این همه به دلم صابون زدم که قراره چند تا هدیه مشتی از والدین بگیرم ، ببین چه جوری زدن تو ذوقم ، اومدن بهم سند زمین هدیه دادن ، اخه مثلا من زمینو بذارم کجای دلم؟ بابا میگه اینده نگریه ، خب من دلم کوچیکه مگه اینده حالیش میشه؟ .......دستمو گذاشتم رو دلم و لبام به حالت گریه مثل بچه کوچولو ها جمع کردم، بعد هم با دلم همدردی کردم ،.........مامان فدات بشه کوچولوی من ، خودم میرم برات یه عالمه هدیه های خوشگل میگیرم ، گریه نکن عزیزم که مامان هم دلش خون میشه ،..... دلمو بغل کردم و با هم نشستیم زار زدیم ....... روانی شدم رفت
اگه فردا شب برام هدیه های جالب نگیرن پدرشن رو در میارم ، به من میگن خشم کوهستان .... چشامو بستمو خوابیدم ..
.... 
الان ساعت دقیقا 7 شبه من جلوی رستوران مورد نظر ایستادم ، یه بسم ا.. گفتم و رفتم تو 
، اول به چپ بعد به راست نگاه کردم ، دیدم فایده ای نداره حیف عمرمون که با این حرف اقا پلیسا از بین رفت ، دوباره یه نگاه کلی تو رستوران انداختم که امینه رو در حال پرواز دیدم ، حالا این پرواز که من میگم همون بال بال زدنه که پشت سر هم اجرا میشد ، منم رفتم سمتش.. بیشتر که نزدیک شدم دیدم که امین و امینه و شهرام دور یه میز نشستن و یه جای خالی بین شهرام و امینه هست ، منم همونجا نشستم 
_ سلام خدمت دوستان عزیز 
همه با هم گفتن سلام و دیگه حرفی نزدن ، ابروم نا خوداگاه رفت بالا ، دیونه شدن؟ چرا اینجوری منو نگاه میکنن ... یه دو دقیقه ای گذشت که یهو همه با هم دست زدن و شروع کردن به خوندن 
_ تولد ، تولد ،تولدت مبارک ... مبارک ، مبارک ، تولدت مبارک ... بیا شمع ها رو فوت کن که صد سال زنده باشی 
وا چیو فوت کنم؟؟ جونای مردم از دست رفتن ، یهو یه دستی از کنارم کیک شکلاتی که روش نوشته بود تولدت مبارک و یه شمع عددی 25 که روش بودو گذاشت رو میز ، نگاه کردم که دیدم یکی از گارسوناست و با لبخند از پیشمون رفت 
_وای ، خیلی زیاد مرسی
امینه _ چرا لهجت تغییر کرد عزیزم ، خیر سرت فقط 4 سال اتریش بوودیا 
یه اخم کوچولو بهش کردم که حساب کار دستش اومد 
امینه _ قبل از خاموش کردن شمع هدیه رو بهت میدیم ، خب اقایون 1 ، 2 ،3
هر سه هدیه هاشون رو گذاشتن جلوم فقط این برام سوال بود که چرا هدیه هاشون یه اندازست؟ هر کدوم از هدیه ها جعبه های مربع 30 در 30 سانت بود 
_وای ممنون ، هدیه لازم نبود 
امین _ خودمون می دونیم ، حال که پولشو دادیم باز کن ببین چیه 
با یه لبخند ملیح اول هدیه امینه رو باز کردم که توش یه توپ والیبال بود ، هیچ حرفی نزدم ، بعدی امین بود که اون هم توپ هندبال بود ، اخری شهرام بود ، این هم توپ والیبال بود 
یه لبخند عصبی و مسخره زدم که مطمئنم خیلی زشتم کرده بود
_ مرسی خیلی خوب بودن ،حالا چرا همه توپ خریدین؟ ... ( اگه این سوالو نمی پرسیدم از حرص سکته مغزی میکردم )
امینه _ خب خودت دیروز گفتی که هدیه هات توپ توپ توپ باشن ، ما هم برا همین سه تا توپ برات گرفتیم که فکر نکنی به حرفت گوش نکردیم 
بعد هر سه با یه لبخند گشاد بهم نگاه کردن ، منم بهشون نگاه کردم ، اخرین نفر شهرام بود که نگام بهش افتاد ، اونم با یه لبخند گنده تر از اون دوتا نگام میکرد، منم 32تا دندوناش به اضافه یه کرم که تو دندون عقلش بود دیدم ، کرمه بهم به صورت لب خونی می گفت تولدت مبارک 


رو اب بخندین به حق این روز عزیز که دل منو شکوندین ، البته همه اینا رو تو دلم گفتم 
اعصاب برام نمونده از دست این سه تا چشم سفید 
_ خب حالا که هدیه ها رو دادین شمعو خاموش کنم ؟
شهرام _شما صاحب اختیارین ، بفرمائین ، البته قبلش یه ارزویی بکنید 
_باشه 
زل زدم به کیک رو به روم و چشامو بستم ، ارزو کردم خدا به خانوادم سلامتی بده و عاقبت به خیرم کنه ، بعد هم چشامو باز کردم و با لبخند شمعو فوت کردم و همزمان به اونا نگاه کردم 
امینه سرشو اورد زیر گوشم 
_انشاا.. سال دیگه تولدتو با شوهرت جشن بگیری
نسبت به این حرفش خنثی بودم البته کیه که از ازدواج بدش بیاد ، فقط اگه پوریا نباشه عالیه ، پس الهی امین ....خخخخ ، فکر کنم وقت شوهر دادنم شده 
امین _دعای دخترای دم بخت چیه ؟ شوهر 
شروع کرد به خنده 
_ بی ادب ، خودت دلت می خواد زن بگیری بی خود پای دیگران رو نکش وسط 
شهرام خیلی اروم ، یعنی خیلی خیلی اروم بهم نگاه میکرد، نگاش یه جوری بود ، انگار داشت تو ذهنش یه چیزی رو تصور می کرد ، یه لبخند خیلی محو زد 
شهرام _ انشاا.. که به ارزوتون برسین 
_ممنون 
امینه دستاشو بهم کشید 
_خب راحیل کیکو ببر که دلم داره ضعف میره 
بعد از خوردن کیک امینه یه چیزی رو گذاشت جلوم 
_بفرما خانم این هم از کادوی شما ، نمی خواد نفرین کنی ....یه لبخند دندون نما زد 
_ وای عزیزم این چه کاریه ، شما که هدیه دادین 
دوباره سرشو اورد زیر گوشم 
_کلاس نذار جلو شهرام 
با لیخند کادو رو باز کردم ، یه گوشواره طلا سفید بو د ، از این مدلای شل و ول که بلندیش تا وسطای گردنه 
_مرسی عزیزم 
امین هم کادوشو گرفت جلوم 
امین _ این هم از وظیفه ما 
با لبخند هدیه اون رو هم باز کردم ، ست دستبند همون گوشواره ای که امینه داد بود 
_مرسی امین جان ، ایشاا.. عروسیت جبران کنم 
دستاشو برد سمت اسمون 
_الهی امین ، خدا از دهنت بشنوه 
شهرام _ بفرمائید راحیل خانم ، قابل شما رو نداره 
بهش نگاه کردم و یه لبخند محجوب زدم 
_ لطف دارین 
کادوی شهرام رو هم باز کردم ، واییی ، کتاب حلیه المتقین* بود 
شهرام با خجالت سرشو انداخت پایین 
شهرام _ می دونم که ارزش مادی نداره ، اما فکر کردم این کتاب می تونه کتاب خونه شما رو تکمیل کنه 
_عالیه اقا شهرام ، من تقریبا یه ساله که می خوام این کتابو بخرم اما همش فراموشم می شد ، واقعا ممنون 
*حِلیةُ المُتقین معروفترین کتاب فارسی علامه مجلسی است که راجع به آداب و سنن و اخلاق نوشته شده ، یعنی از گرفتن ناخن تا زمان اب خوردن و همه کارای روزمره رو به صورت اصولی و شرعی و بر اساس منابع شیعه توضیح داده .
با این حرفم سرشو به نشونه احترام تکون داد 
کلا امشب شهرام خیلی یه جوری بود 
..... 
رو تختم دراز کشیدم و به سقف خیره شدم ، الان من 25 سالو یه روزه شدم ، ایندم چجوریه؟ خوبه یا بد ؟ خدایا خودمو میسپرم به خودت 
_ شب بخیر خدا جونم 


دستامو بردم بالا و یه کشش مشتی به تنم ادم ، اخی خیلی خسته شدم 
_ محبی به نظرت ....
به مهربان که با خودش درگیر بود نگاه کردم 
_به نظرم چی مهربان ؟
_به نظرت اگه شهرام رو برا تولدم که فردا شبه دعوت کنم ، میاد؟
_ جدی؟ تو هم اسفندی هستی؟ اخی چند اسفند ؟
_ 16 اسفند ..
_ الهی پس چند روز از من کوچیکتری 
_ اره ، نگفتی به نظرت میاد؟
چه حرفا می زنه ؟ خو من چه می دونم میاد یا نه؟ اگه هم بخواد بیاد چشاشو در میارم ، در کل فکر نکنم بره 
_ نمی دونم باید بهش بگی ، ببینی میاد یا نه 
_ پس صبر کن اخر وقت که می خوایم بریم ، همراه من باش بهش بگم تولدم دعوته ، اخه استرس دارم 
چه بهتر ، اگه نمی گفتی هم می موندم 
_باشه عزیزم 
شدم یه ادم به تمام معنا دو رو ، خدایا توبه 
بعد ازتموم شدن ساعت کاری هر دو آماده شدیم و از اتاق رفتیم بیرون ، این دختره هم منو تو راهرو نگه داشته بود چون هنوز شهرام نرفته بود ،حالا ما از کجا می دونیم شهرام هنوز نرفته ؟ چون خانم یک ساعت اخر کار هی سرش از در بیرون بود ببینه شهرام کی میره ، خلاصه یه ده دقیقه ایستادیم که شهرام هم اومد و خیلی جدی از جلوی ما رد شد ، مهربان هم دست منو مثل کش تنبون کشید و منم افتادم دنبلشون ، هر سه جلوی اسانسور ایستادیم و منتظر بودیم ، کارمندا هم که رفته بودن و مزاحم نداشتیم .. شهرام سمت چپ من ، مهربان سمت راستم ، من هم که بینشون بودم 
_اوهوم اهوم ، ببخشید اقای فلاحت یه عرضی داشتم خدمتتون 
شهرام خیلی شیک کیفشو از دست راستش به دست چپش داد و برگشت سمت ما 
_بفرمائید در خدمتم 
_اوممم ....راستش... می خواستم بگم کههههه .. می خواستم بگم فردا شب تولدمه و خوشحال می شم شما دعوتمو بپذیرید و تو جشن کوچیکم شرکت کنید 
اوهوکی چه لفظ به قلم، ... شهرام با دست راستش ابروشو خاروند 
_ خب جشن شما چه ساعتیه ؟
مهربان از خوشحالی به حال مرگ افتاد 
_ 7 شب 
_ خب من باید قرارامو چک کنم .... اما فکر کنم بتونم بیام 
جونم؟ می خوای بری تولد دختر مردم؟ چه غلطا ..... مستقیم تو چشای شهرام نگاه کردم ، یه نگاه خیلی سنگین و جدی، اونم به چشام نگاه کرد، یهو دستش رو گذاشت رو پیشونیش
شهرام _ اوه یادم نبود ،من فردا جایی دعوتم ، شرمنده خانم اکبری
مهربان پنچر شد
_ اوممم .... نه نه ... اشکالی نداره 
ای ول جذبه ، حال کردین؟ انجوری پسر مردمو رام میکنن ، از همون اول جذبه داشته باشین ، دختر خانمای محترم دقت کنید همش نباید ناز کرد ، بعضی مواقع جذبه هم لازمه ....خخخخ
تو اسانسور هیچ کدوم حرف نزدیم .. تو لابی همه یه خداحافظی معمولی کردیم و از هم جدا شدیم ... منم رفتم تو پارکینگ و ماشینمو در اوردم ... تو خیابون مهربانو دیدم که داره پیاده میره ، منم دوباره کرمکی شدم ، خواستم مثل اوندفعه یه خورده سر کار بذارمش ... ماشینو بردم کنارش یه بار بوق زدم که تحویل نگرفت ، دفعه دوم که بوق زدم برگشت سمت من و با دیدن ماشین لبخند زد ، ....اون تو پیاده رو بود و منم تو خیابون ... فقط چند قدم با ماشین فاصله داشت ... یهو از پیاده رو اومد بیرونو خواست در ماشینو بگیره که من گازشو گرفتم و رفتم 
_ هی وای من .... پس مهربان واقعا فکر میکرد راننده شهرامه.....هههه چه باحال نزدیک بود سوار بشه ... اونوقت اگه می فهمید منم جد و ابادمو شوهر می داد .... با دم شیر بازی کردن همینه دیگه
ماشینو تو حیاط پارک کردم و از ماشین پیاده شدم ...انقدر سرخوش بودم که از همون جا با صدای بلند مامانو صدا کردم 
_ مامــــــان بیا که دسته گلت اومده خونه ، بیا بغلش کن 
جوابی نیومد 
از ماشین فاصله گرفتم 
_ مامان بیا که بوی بهار خیلی زودتر اومده .....درو باز کن و عطرشو بکش تو وجودت .
بازم جوابی نیومد 
پامو گذاشتم رو پله 
_ مامان دختر خوشگلت اومده ، بیا که خواستگاراش پشت در صف کشیدن ، همین الانه که درو بشکنن و دخترتو بدزدن.
جوابی نیومد ، 
خیلی مشکوکه ، در ورودی رو باز کردم 
_ مامان چرا انقدر تحویل می گیری؟ یه موقع سوء هاضمه میگیرم ، نکن مادر من نیا استقبالم ....
بازم هیچی که هیچی ، تحویلم نگرفت 
در حالو باز کردم 
_ مام......
حرف تو دهنم ماسید ، همه با دهنای گشاد شده از خنده نگاه می کردن ، ای خاک بر سرم که مثل لاتا ننمو صدا نکنم ، الان من یه ادم بی ابرو شده هستم 
من _ اوه سلام زن عمو ، خوبین؟ شما کجا اینجا کجا ؟
زن عمو همونطور که میخندید از رو مبل بلند شد و اومد منو بغل کرد 
_ سلام راحیل ، قربونت برم عزیزم ، تو خوبی؟ 
امینه پرید جلوم 
_ وای مامان الان چه وقت قربون صدقه رفتنه ؟ بچه خستست بذار لباسشو عوض کنه بعد حرف بزنین 
سریع دستمو کشید و برد سمت پله ، فکر کنم امروز همه منو با کش اشتباه گرفتن 
_ چته امینه دستمو کندی 
رسیده بودیم جلوی در اتاقم ، اونم درو باز کردو و هولم داد تو اتاق 
من _ می زنمتا 
امینه _ بدبخت شدی راحیل 
if I'm not back again this time tomorrow carry on carry on as if nothing really matters.
پاسخ
 سپاس شده توسط saba 3 ، mosaferkocholo ، ✔✘ζoΘdY✘✔ ، ⓩⓐⓗⓡⓐ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمــآن داماد اجاره ای ...! ته خنده ...! عاشقانه + طنز - [ :: Sмιℓєу Gιяℓ# :: ] - 23-07-2014، 11:58

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان الناز (عاشقانه)
  یه رمان عاشقانه ..... به قلم خودم ...
  رمان بادیگارد(طنز.پلیسی.عاشقانه.)عکسشم گذاشتم!!!!!
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام
  رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم
  رمان خیلی غمگین و عاشقانه اکسو ( زخم عاشقی) .حتما بخون :(
Star رمان دموکراسی عشق (اسرار آمیز ، عاشقانه) به قلم: خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان