13-07-2014، 11:22
تاریخ ایرانی: تا همین شانزده سال پیش، گوشه و کنار میدان «دام» و نزدیک ایستگاه مرکزی متروی آمستردام زنانی ایستاده بودند، ظاهرشان به فقرا شباهتی نداشت، با صورتهای بیروح و کافکایی جلو میآمدند، آنها عکسهای بزرگی با روکش پلاستیکی داشتند. جلوی عابران را میگرفتند، برایشان از مظلومیت گروهی میگفتند که به زعم خودشان میلیونی بود. عکسهای تکاندهنده و زجرآوری از اجساد زنان و کودکانی که توی کوچهها و خیابانها دراز به دراز افتادهاند را جلوی رویت میگرفتند و بعد طلب کمک مالی میکردند.
عابران پیاده در قلب اروپا به دیدن چهرههای بیروح این زنان و گاه مردان عادت کرده بودند، اروپاییهایی که حتی نام «سازمان مجاهدین خلق» به گوششان نخورده، و هرگز عکسهای جنایات صدام در جنگ هشت ساله را ندیدند، شاید حتی نمیدانستند روی گوگل مپ، جایی به نام حلبچه باشد که آدمهایش بر اثر بمباران شیمیایی مردهاند و آنها که جان سالم بهدر بردهاند هنوز شبها به خاطر ریههای آبآوردهشان نشسته میخوابند، شاید در پیاش هم ندانند که این عکسها دست زنانی است که سرکردهشان موقع این بمباران پشت در اتاق صدام حسین برای عرض تبریک نشسته بود. آنها هیچکدام نمیدانستند سرکردهٔ این زنان مسخ شده خود در این کشتار دستی داشته و این عکسها مربوط به جنایت حلبچه است و این زنان و فرقهشان هیچ سهمی از آن درد را تجربه نکردهاند. اما پس این چهرههای بیروح و غمگین درد دیگری بود، روحشان را دزدیده بودند. و شانزده سال پیش وقتی بیل کلینتون تصمیم گرفت این گروه را یکی از سازمانهای تروریستی اعلام کند، تازه خیلی از اروپاییها یاد آن صورتهای بیروح افتادند که برایشان از اردوگاهی به نام «اشرف» میگفتند، و حالا این روزها دوباره جهنم اشرف و خروج این فرقه از لیست تروریستها خبرساز شده است.
اما آن کالبدهای بیروح کنار ایستگاه مترو آمستردام و ویلان در خیابانهای کلن و باقی اروپا، لابد هیچ فکرش را نمیکردند که ممکن است گذر «یودیت نورینک» روزنامهنگار هلندی به این میدان بیفتد، شاید هیچ فکرش را نمیکردند که یک روزی همه رازهای سر به مهر فرقهشان برملا شود و روزنامهنگاری هلندی تا ته ماجرا برود، تا آنجا که جدای از گزارشهای پیگیرانهای که لابیهای اعضای بلندپایه سازمان مجاهدین را در اتحادیه اروپا نقش بر آب میکرد، در روزنامهای هلندی گزارشهایی بنویسد که این بار عابران میدان «دام» بدانند این فرقه چیست. اما یودیت نورینک، سردبیر بخش خاورمیانه روزنامه هلندی «تراو» به این گزارشها بسنده نکرد، او کمی بعد کتابی نوشت با عنوان «شهدای گمراه، یا چگونه مبارزان مقاومت تروریست شدند؟»، کتابی تکاندهنده که پرده از رازی مخوف برمیداشت، او از هزاران زن و مردی رونمایی کرد که زندگیشان در مشت زن و مردی مجنون و مالیخولیایی و دنکیشوتوار له شده بود.
نورینک از سال ۱۹۹۹ با پدیدهای روبرو شده بود که تا آن روز نظیرش را ندیده بود، پدیدهای به نام سازمان مجاهدین خلق، چیزی شبیه فرقههای زیرزمینی و پررمز و راز قرن نوزدهمی مسیحیت که هرگز کسی را یارای راه یافتن به سرزمین جهنمیشان نبود.
ایده این پیگیری او اول بار از یک دیدار میآید، نورینک با مردی روبرو میشود که به اصطلاح رایج در میان اعضای سازمان «بریده» است، او به سازمان پشت کرده، اما سایه مرگ و تهدید همیشه بالای سرش مانده، زنش بر اثر این فشارها به زندگیاش پایان داده بود. نورینک تصمیم میگیرد با این مرد گفتوگو کند، او یکی از اولین آدمهایی است که اسرار این گروه مخوف را برملا میکند. نورینک نمیتوانست حرفهای مرد را باور کند، اما دوستان ایرانیاش او را قانع کردند که مرد چندان هم بیراه نمیگوید. گفتوگو با این عضو سابق سازمان منسوب به رجویها در آوریل ۱۹۹۹ منتشر میشود و صبح فردا روزنامهنگاران هلندی با صحنهای مواجه میشوند که حتی در مخیلهشان هم نمیگنجید. او دربارهٔ فردای انتشار این گفتوگو مینویسد: «تظاهراتی که در آوریل ۱۹۹۹ در بیرون ساختمان روزنامه تراو راه افتاد، مرا شگفتزده کرد. تلفنها مدام زنگ میخورد، زنانی بودند که پشت تلفن گریه میکردند و میگفتند این مرد جاسوس بوده، و اینکه من چرا این کار را کردم. با این تلفنکنندگان امکان گفتوگو نبود. من اشتباه میکردم، و حق با آنان بود. حرف زدن با کسانی که به تمامی حق را از آن خود میدانند، بسیار مشکل است؛ در حالی که اطمینان داری آنان فریب خوردهاند... هر بار که برای روزنامه تراو مقالهای انتقادی دربارهٔ مجاهدین خلق مینوشتم، این نمایش تکرار میشد. ترور سازماندهی شدهٔ تلفنی بود. به هواداران دستور داده میشد به من تلفن کنند زیرا که به حیثیت رهبر بتوارهشان آسیب وارد میکردم. و این افراد فرمان را اجرا میکردند، بیآنکه دقیقاً بدانند ماجرا چیست. از خود میپرسیدم، این دیگر چه گروهی است. غولی چند سر که نفرت میکارد و ترس میپراکند، یا جمعی از انسانهایی که جان و هستیشان را در اختیار رهبری غیرقابل اعتماد گذاشتهاند؟»
نمایش خودسوزی بدون ناجی
اما این اصلیترین تلنگری نبود که یودیت نورینک با آن روبرو شد، ۱۷ ژوئن ۲۰۰۳ در یکی از پیادهروهای لندن درست جلوی سفارت فرانسه، دختری ۲۵ ساله و ساکن کانادا خودش را به آتش کشید و پنج روز بعد در بیمارستان جان سپرد. دختری که بعدها در تحقیقات پلیس لندن مشخص شد پنج لایه لباس تنش کرده بود، آن هم در میانه تابستان؛ پلیس لندن اعلام میکند که این دختر به احتمال زیاد فریبخورده است، در واقع قرار نبوده این جور بسوزد. مسئولان سازمان متبوعش به او قول داده بودند که با شروع نمایش خودسوزی، سریع او را نجات خواهند داد، برای همین هم بنزین را نباید روی سرش میریخت، اما ندا میسوزد و آتش تنش را در بر میگیرد و هیچکس با کپسول آتشنشانی برای نجاتش نمیآید، برای اینکه کپسول همان جا در خانه جا مانده و مسئول نجات ندا کپسول را با خودش نیاورده بود. نورینک مینویسد: «چه پریشانی و پریشان فکری تو را به جایی میرساند که فکر کنی مرگ تو آزادی او را نزدیکتر خواهد کرد؟ چگونه به شهید گمراه تبدیل میشوی؟ و چرا افراد سازمان اجازه میدهند چنین چیزی روی دهد: قربانی کردن زندگی جوان پرامید؟»
و شاید همین مرگ بود که او را برای نوشتن کتابی درباره این سازمان هزارتو که آدمها را به راحتی قربانی میکند، ترغیب کرد. «شهدای گمراه» تصویری است روشن از نگاه روزنامهنگاری غربی که پیش از نوشتن این کتاب جستوجوهای فراوانی کرده است، به جرات میتوان گفت که او بیطرفانهترین و کاملترین تصویر را از هزارتوی غیرانسانی گروهی که او مصرانه معتقد است تبدیل به یک فرقه شده را پیش روی مخاطبش میگذارد. نورینک در مقدمه این کتاب مینویسد: «مجاهدین خلق، به رغم اینکه ایالات متحده و اتحادیه اروپا (و نیز هلند) این «مبارزان مردمی» را سازمان ممنوعهٔ تروریستی میدانند، در هلند خیلی فعال هستند. نه با نام خودشان، بلکه با نامهای مستعار و نام چند سازمان فرعی دیگر. عضوگیری در هلند هنوز ادامه دارد. به خصوص پناهجویان رد شده به دلیل شرایط نومیدانهشان طعمهٔ خوبی هستند. اعضا به شکل گروهی - زنان از مردان جدا هستند- و با سلسله مراتب خشن زندگی میکنند.»
کودکان را به زوجهایی سپردهاند که همیشه از اعضای وفادار سازمان بودهاند. زوجهای جدا شدهٔ بسیاری نومیدانه تلاش میکنند تا فرزندانشان را پس بگیرند. و این آغازی است برای ورود به دروازهٔ مرگ و نیستی. نورینک معتقد است: «این کتاب برای سرعت بخشیدن به انحلال سازمان نوشته نشده است. من فعال سیاسی نیستم. کنجکاوی که در زندگی روزنامهنگارانه راه در برابرم میگشاید، مرا به اینجا کشانده است. میخواستم بدانم انگیزهٔ این افراد چیست؟ اینکه باید با اعضای جداشده مشورت میکردم، نتیجه روشی است که فرقه مجاهدین خلق به کار میگیرد. تنها کسانی که جدا شدهاند، میتوانند بگویند که واقعیت رویدادها در پشت چهرهٔ آراستهٔ رو به بیرون چیست؟»
نورینک کتابش را بر اساس سلسله گفتوگوهایی با زنان و مردان تنظیم کرده است که به این سازمان پشت کردهاند. برخیشان با نام مستعار به گفتوگو با او نشستهاند و بسیاری با هویت واقعیشان. او تاکید میکند که یافتههایش با گزارش سازمان دیدهبان حقوق بشر که در سال ۲۰۰۵ درباره فجایع انسانی که این سازمان در برابر اعضایش انجام داده است مطابقت میکند. نورینک در سال ۲۰۰۳ سفری هم به تهران کرد، سفری که در شکلگیری این کتاب و کامل شدن تصویر آنچه بر اعضای این سازمان گذشته است، نقش پررنگی دارد. او حتی موفق میشود برای دیدار با یکی از اعضای سابق این سازمان به زندان اوین در تهران برود، نورینک در اینباره مینویسد: «اطمینان دارم که اعضای سابق در ایران، حتی فرد زندانی، در کمال شگفتی من، آزادانه توانستند حرفهایشان را بزنند.» در عین حال انجمن نجات در تهران که اعضای جدا شده سازمان در آنجا دور هم جمع میشوند تا زخمهایشان را در کنار هم ترمیم کنند یکی از آن مکانهایی است که نورینک کلید بسیاری از ناگفتهها را پیدا میکند.
نویسنده کتاب «شهدای گمراه» در عین حال روایتی از چگونگی شکلگیری این فرقه ارائه میدهد، از سالهایی که هنوز جنبههای انسانی در آن بود و میشد از واژه سازمان در توصیفش استفاده کرد، از روزهایی که به عنوان سازمان مقاومت سیاسی در حال مبارزه با شاه بود، او سپس دورۀ انقلاب و سالهای فرار را به تصویر میکشد. درست از این نقطه به بعد است که او به شرح رفتارهای غیرانسانی اعمال شده در این فرقه میپردازد، از جایی که تحت فرماندهی مسعود رجوی ابتدا از پاریس و بعد از پایگاههای نظامی در عراق و با همکاری نزدیک صدام حسین رهبر عراق، به مبارزه مسلحانه علیه تهران پرداختند و این درست آغازی شد برای فروپاشی انسانی در این سازمان، نورینک مینویسد: «آنان کسانی بودند که شاهد تغییر سازمانشان به فرقه بودند، بدون آنکه کاری از دستشان برآید. کسی نمیدانست که این همه چگونه میتواند به سرش آمده باشد. میکوشیدم همراه آنها درک کنم چه زمانی سازمان سیاسی به فرقه تبدیل شده است و چرا آنها در آن زمان متوجه نشده بودند. چگونه آنها از مبارزین مقاومت به تروریست تبدیل شده بودند؟ و چرا، یکباره به خود آمده، سالها در سازمان مانده بودند، مثل معتادانی که بخواهند اعتیادشان را ترک کنند، اما دیگر بدون هروئین نمیتوانند ادامه دهند. از بودن و ماندن، عضوی از خانواده بودن، ستایش رهبری و انزوای کامل زیستگاهشان حرف زدیم. در کشورهای دیگر نیز سازمانهای سیاسی وجود دارند که با نگاه دقیق میتوان آنان را فرقه نامید. در روش عضوگیری و آموزش نیز همسانیهای جالب توجهی با گروههای تندرو مسلمان دیده میشود.»
کابوسهای یاسر
اما همۀ زنان و مردانی که زندگیشان خودخواسته زیر چرخدندههای فشار روانی مریم و مسعود رجوی تباه شدند، در سایه زندگی دهشتناک کودکانی که زادۀ این زنان و مردان بودند گم میشوند. زندگی کودکانی که سرنوشت محتومشان از بین رفتن دنیای کودکیشان بود.
نورینک در خلال نوشتن این کتاب با نوجوانی به نام «یاسر عزتی» آشنا میشود و از دل روایت زندگی یاسر، ما را به یکی از بزرگترین کودکدزدیهای تاریخ میبرد، کودکانی که در مقابل سکوت از سر اجبار پدران و مادرانشان از اردوگاه اشرف دزدیده و به اروپا منتقل شدند، اتفاقی که درست جلوی چشم سازمانهای حقوق بشری اتحادیه اروپا رخ داد، کودکانی که به اروپا برده شدند تا نیروهای تازهنفس این سازمان باشند. یاسر عزتی یکی از قربانیانی است که ناخواسته زندگیاش هرگز شبیه همنسلانش نشد. او در دیماه ۱۳۸۳ دیگر آن قدر بزرگ شده بود که از گرداب فرقه رجوی خودش را بیرون بکشد. او در مرور خاطراتش وقتی در یکی از رستورانهای شهر کلن روبروی نویسنده نشسته است، میگوید: «پدرم تهدید کرد: "اگر بروی، تو و خودم را آتش میزنم." از اینکه علیه سازمان بودم، عصبانی بود. سازمان برای او از فرزند خودش مهمتر بود. برای او فاجعه بود که من مقاومت میکردم، و به مسعود رجوی- که او ستایشش میکرد- پشت میکردم.»
یاسر عزتی کودک سرکشی بود که اعضای سازمان رجوی از عهدهاش برنمیآمدند، او در دهه ۶۰ همراه پدر و مادرش تهران را به مقصد اردوگاه اشرف ترک میکند. اما به محض رسیدن به اردوگاه دیگر خانوادهای نمیماند، یاسر میگوید: «هر آخر هفته، یک روز و نصف را با هم میگذراندیم. از عصر پنجشنبه تا غروب جمعه، در یک اتاق نشیمن در محله مخصوص قرارگاه با هم بودیم.»
او به همراه بچههای دیگر باقی روزهای هفته را در سولهای جدا از پدر و مادرش زندگی میکرد، سال ۶۷ مادرش در عملیاتی نافرجام برای حمله به ایران کشته میشود، و یاسر هشت ساله دیگر مفهوم خانواده را هرگز لمس نمیکند. پدرش حسن عزتی مشهور به نریمان یکی از اعضای ذوب در سازمان بود، کسی که به شهادت اعضای جدا شده از شکنجهگران اصلی اردوگاه محسوب میشد. سال ۱۳۷۰ سازمان تصمیم میگیرد به خاطر جنگ خلیج فارس کودکان را به نقطهٔ دیگری منتقل کند. یاسر همراه شصت کودک دیگر بدون گذرنامه به اردن منتقل میشود. نورینک مینویسد: «از آن لحظه به بعد زندگی یاسر به بخشهای یک ساله تقسیم میشود. کودک ده ساله در سال اول وارد خانۀ هوادار سابق مجاهدین خلق در کانادا و همسر کاناداییاش میشود، اما پدر و مادر نگهدارندهٔ خود را به تنگ آورد. یک سال بعد دوباره منتقل شد، اما وضع بهتر نشد: "این یکی خانوادهای عوضی بودند. همیشه کتک میزدند!" دوباره یک سال بعد مجاهدین او را به آلمان میفرستند، جایی که سازمان چند خانهٔ مراقبت از کودکان دارد. یاسر وارد خانهای با نظم سختگیرانه و خالی از محبت میشود. جایی که کودکان باید کارهای خانه را انجام دهند، ساعتها به تماشای ویدیوی رهبرشان مسعود رجوی بنشینند و اجازه بازی در بیرون از خانه ندارند. مجاهدین میکوشند تا حد ممکن کودکان را از زندگی معمول آلمانی دور نگه دارند. در تابستان سال ۱۳۷۶ باید کودک بیپناه و ریشهای باشد که یکی از رهبران زن مجاهدین در آلمان مسئولیتش را به عهده میگیرد. مجاهدین خلق در آن زمان سعی کرد کودکانی را که در سال ۱۳۷۰ به خارج عراق فرستاده بود، برگرداند و پس از دوران آموزش نظامی وارد لشکرش کند. یاسر هفده ساله است و دوباره باید به عراق بازگردد.»
و این درست آغاز کابوسهای دوباره اوست، اردوگاه اشرف پس از دیدن دنیای آزاد دیگر حتی برای او برزخ هم نبود، تنها یک جهنم تمام عیار بود. یاسر این بار هم سرکشی میکند، سال ۱۳۸۲ مسئولان اردوگاه او را به زندان میفرستند و این بار پدرش زندانبان و شکنجهگر او میشود. یاسر عزتی میگوید: «زندگی تازه و عادی، بدون جنگ میخواستم. گفتم که ایدئولوژی مجاهدین را دوست ندارم و ترجیح میدهم بمیرم یا به ایران بروم، تا در قرارگاه زندگی کنم.»
نورینک مینویسد: «یاسر سرانجام در پایان سال ٢٠٠۴ (زمستان ۱۳۸۳) پس از سقوط صدام که قرارگاه اشرف به کنترل امریکاییان در آمد، موفق به فرار میشود. به کلن بازگشته است و میکوشد تا زندگی «عادی» از سر گیرد. دارد برای امتحان سراسری دولتی درس میخواند، دوباره فوتبال بازی میکند و نومیدانه میکوشد تا سالهای از دست رفته را جبران کند.»
اشرف و زنانش
نویسنده به همینجا بسنده نمیکند، او مدام آدمهایی را پیدا میکند که سعی دارند درست مثل یاسر سالهای از دست رفته را جبران کنند. آنها تمام روزشان را در بطالت مطلق سپری میکنند، تنها راه ارتباطیشان با دنیای بیرون گوش دادن به سخنرانیهای ضبط شده مسعود رجوی است که برایشان از ابرقدرتی به نام سازمان مجاهدین میگوید. میترا یوسفی یکی از جداشدگان سازمان درباره زندگی در اردوگاه اشرف روایت تکاندهندهای دارد. نورینک درباره دیدارش با او مینویسد: «بیدارباش ساعت چهار صبح بود، بعد حاضر و غایب نظامی و صبحانه. آه عمیقی میکشد و به یاد میآورد: "باید ماشینها را تمیز میکردیم و این کار سختی بود، چون باید با اسفنج ظرفشویی تانکها را کاملاً برق میانداختیم." وقتی چهره متعجب من را میبیند، دوباره تاکید میکند: "با اسفنج ظرفشویی. تانکها باید برق میزدند." دلیلش را نمیدانم، اما او میداند. توضیح میدهد: "ما باید به کار مشغول میبودیم."... از دیگران در مورد کارشان در قرارگاه اشرف میپرسم، و بیشتر اعضای سابق در صحبتهای طولانی برایم میگویند که باید مینشستند و با دست تعداد میخها را میشمردند: کاری وقتکش که جان به لب میآورد. اگر یکی از شمارندگان میخ از رهبری میپرسید که چرا باید با دست شمرد و پیشنهاد میکند که صد تا میخ را وزن کنند و بر اساس آنان شماره را به دست آورند، مجازات میشود.»
نورینک سعی میکند با تصویری که هر یک از اعضای جدا شده ارائه میدهند، نقشهای از اردوگاه را ترسیم کند، اما در نهایت این محال است، بسیاری از آنها سالهای سال در اردوگاهی زندگی کردهاند که هیچ تصویر روشنی از آن ندارند، فضای حاکم درست مثل یک زندان مخوف چنان پلیسی است که هیچ یک از جداشدگان نمیتوانند نقشهٔ کاملی از اردوگاه برای نویسنده ترسیم کنند: «برای همین است که یاسر عزتی، زمانی که میکوشد تا نقشۀ قرارگاه اشرف را برای من رسم کند، بیشتر از چند خط ساده نمیتواند. این شانس به تو داده نمیشود که محل زندگیات را خوب بشناسی.»
میترا یوسفی با خاطراتی که برای نویسنده نقل میکند پرده از راز بزرگتری برمیدارد، در واقع به رغم همهٔ داستانها دربارهٔ حقوق زنان، آنها تا سال ۱۳۶۸ در درون مجاهدین، به عنوان جایزه برای مردانی که کارشان را خوب انجام داده بودند، دیده میشدند.
یوسفی میگوید که همهٔ زنان قرص ضدبارداری مصرف میکردند، و اگر زمانی خطایی پیش میآمد، فاجعهٔ کوچکی بود: «سخنرانی مفصلی باید میشنیدی. بسیار تحقیرآمیز. کورتاژ مجاز نبود.» زایمان به نظر او در گوشهای از قرارگاه انجام میگرفت: «بدون هیچ مراقبتی. پدر اجازه نداشت حضور داشته باشد. با زنان مثل سگ رفتار میشد.»
شرح او به شکل جالب توجهی در تضاد با دیدگاه احترام به زن از سوی مجاهدین قرار دارد. در سال ۱۳۶۵ همهٔ زنان بالاتر از مردان قرار گرفتند، به عنوان ایجاد توازن در برابر قرنها ستم. بعدها هیچ مرد مجاهدی وجود نداشت که مسئول زن نداشته باشد. اما این تنها یک بازی دیگر است. عشق به فرزند و همسر در اردوگاه اشرف وجود خارجی ندارد. مسعود خدابنده یکی از آنهایی است که به دستور سازمان ازدواج کرده و فرزند ندارد: «با هم زندگی نمیکردیم. هر چند هفته یک بار یکدیگر را میدیدیم، تازه اگر اتاقی خالی بود... احساسی نبود.»
اما برای دیگران، این شیوۀ رفتن به اتاق خانواده در قرارگاه اشرف یکباره مسالۀ جدی شد. حبیب خرمی که همسرش را خیلی دوست داشت در مقابل این جداسازی اعتراض میکند و در نهایت از سازمان جدا میشود. به زبان مؤدبانه میگوید که وقتی به دیدار خانواده میرفته این احساس را داشته که دارد به سراغ روسپی میرود. خرمی میگوید: «برنامۀ مجاهدین، هیچ ربطی ندارد به اسلام نداشت.»
اما نورینک معتقد است: «این ممنوعیت برای خود رجوی صدق نمیکند، او بالای همۀ مقررات قرار دارد. بارها میشنوم که زنانی که او برای شورای رهبری انتخاب میکند، زنان زیبایی هستند. مجاهدین جدا شده با لذتی ملموس از ماجراجوییهای جنسی او حرف میزنند - آزادیای که در داخل سازمان وجود ندارد. رابطۀ جنسی به دلیل ممنوعیتش فکر دائمی همۀ افراد میشود. سیستم کنترل روزانۀ نشستهای «امور جاری» باعث میشود که افراد احساس گناه زیادی داشته باشند. به آنان گفته میشود که خوب است «پاک» شوند و حقیقت آنچه که میکنند، میاندیشند و خواب میبینند را بگویند.
آنان تشویق میشوند که دربارۀ تخیلات جنسیشان اعتراف کنند، که گونهای سوپاپ اطمینان کنترل شده است برای افراد شنونده. خیلی از مجاهدین متوجه شدهاند که مسئولان باذوق و شوق جزئیات را میپرسند و بعد شروع میکنند به ناسزاگویی. خیلی از مردان عکسی از مریم رجوی را به در کمدشان چسباندهاند. تخیل در مورد او بیاندازه است و تحمل میشود.»
تظاهرات با تازه رسیدهها
نورینک در جستوجوهای بعدیاش در مییابد که هر نوع خودسوزی و خودکشی در ملاعام برای رجویها چیزی است که از سوی اعضای بلندپایه این فرقه توصیه میشود، زیرا روشن است که مجاهدین اینگونه عملیات را امکان مناسبی میدانند تا بر افکار عمومی تاثیر بگذارند. یکی از سخنگویان گروه رجویها به روزنامۀ عربی الشرق الاوسط بدون اندکی شرم گفته است: «خودسوزی در خیابان بسیار موثرتر از پریدن از برج ایفل است.» در واقع آنها مدت مدیدی درباره این ماجرا فکر کردهاند که کدام یک بیشتر جواب میدهد اینکه اعضایشان از بالای برج ایفل پایین بپرند، یا خودشان را در خیابان به آتش بکشند یا حتی اینکه خودشان را آتش بزنند و از بالای برج ایفل به پایین پرتاب کنند.
نورینک جدای از ابعاد انسانی این فاجعه، در «شهدای گمراه» پرونده میلیونها دلاری که سازمان مجاهدین از راههای غیرقانونی کسب میکرد را هم میگشاید. رازهای سر به مهری همچون کمکهای مالی صدام حسین و نهادهای اروپایی که هیچیک قانونی نبودند. جدای از سیستم تکدیگری که آنها با افتخار برای جمعآوری کمک به سازمانشان در خیابانهای اروپا تا همین چند سال پیش راه انداخته بودند، یکی از اصلیترین روشهای درآمدزایی برای سازمان رجوی استفاده از عنوان بنیادهای خیریه بود. مجاهدین خلق سعی داشتند دهها هزار کشته و بیسرپناه قربانی زلزله بم را بهانهای برای جمعآوری پول در امریکا کنند، اما در این میان یکی از اعضای بریده به سازمان جهانی صلیب سرخ خبر میدهد. آنها از اسم صلیب سرخ استفاده میکردند تا از مردم عادی کمک مالی جمع کنند.
وقتی در سپتامبر ٢٠٠۴ در مرکز اتحادیه اروپا در بروکسل صحبت تروریست بودن این سازمان به میان آمد، آنها به هر کسی که میتوانست در برنامه اعتراضیشان شرکت کند رجوع کردند، حتی از اعضای سابق و جدا شده خواستند که در این اعتراضهای خیابانی شرکت کنند. در اویل جولای ۲۰۰۷، سازمان تظاهرات بزرگی در پاریس علیه رفتار اتحادیه اروپا که آنان را در لیست ترور قرار داد ترتیب میدهند. تعداد آدمهایی که با این روش جمع شدند، در واقع برای آنها یک رکورد بود و نشان از پولهای بسیاری داشت که خرج شده بود. نورینک مینویسد: «وقتی رئیسجمهور خاتمی از فرانسه دیدار کرد، دولت فرانسه متوجه شد که مجاهدین قصد تظاهرات علیه او دارند. مرزها را بست و جلوی ورود هزاران تظاهرکننده را گرفت. یکی از اعضای جدا شده میگوید که چگونه «تازه رسیدهها» با مدارک مجاهدین از هامبورگ به پاریس سفر میکردند. آن هم با قطار شبانه که شانس کمتری در کنترل عکس مدارک وجود داشت.»
نورینک در طی ۱۰ فصل همه آنچه بر این مردان و زنان گذشته است را شرح میدهد، او در نهایت کتابش را با روش عضوگیری مجاهدین به پایان میرساند، و نقاط مشترکی که در روش عضوگیری با گروههای تندرو مسلمان سنی وجود دارد را به تصویر میکشد. اما در پایان کتاب هم پرده از رازی دیگر برمیدارد، اینکه چگونه نومحافظهکاران ایالات متحده میتوانند یک گروه تروریستی سرسخت ضدامریکایی را علم کنند.
عابران پیاده در قلب اروپا به دیدن چهرههای بیروح این زنان و گاه مردان عادت کرده بودند، اروپاییهایی که حتی نام «سازمان مجاهدین خلق» به گوششان نخورده، و هرگز عکسهای جنایات صدام در جنگ هشت ساله را ندیدند، شاید حتی نمیدانستند روی گوگل مپ، جایی به نام حلبچه باشد که آدمهایش بر اثر بمباران شیمیایی مردهاند و آنها که جان سالم بهدر بردهاند هنوز شبها به خاطر ریههای آبآوردهشان نشسته میخوابند، شاید در پیاش هم ندانند که این عکسها دست زنانی است که سرکردهشان موقع این بمباران پشت در اتاق صدام حسین برای عرض تبریک نشسته بود. آنها هیچکدام نمیدانستند سرکردهٔ این زنان مسخ شده خود در این کشتار دستی داشته و این عکسها مربوط به جنایت حلبچه است و این زنان و فرقهشان هیچ سهمی از آن درد را تجربه نکردهاند. اما پس این چهرههای بیروح و غمگین درد دیگری بود، روحشان را دزدیده بودند. و شانزده سال پیش وقتی بیل کلینتون تصمیم گرفت این گروه را یکی از سازمانهای تروریستی اعلام کند، تازه خیلی از اروپاییها یاد آن صورتهای بیروح افتادند که برایشان از اردوگاهی به نام «اشرف» میگفتند، و حالا این روزها دوباره جهنم اشرف و خروج این فرقه از لیست تروریستها خبرساز شده است.
اما آن کالبدهای بیروح کنار ایستگاه مترو آمستردام و ویلان در خیابانهای کلن و باقی اروپا، لابد هیچ فکرش را نمیکردند که ممکن است گذر «یودیت نورینک» روزنامهنگار هلندی به این میدان بیفتد، شاید هیچ فکرش را نمیکردند که یک روزی همه رازهای سر به مهر فرقهشان برملا شود و روزنامهنگاری هلندی تا ته ماجرا برود، تا آنجا که جدای از گزارشهای پیگیرانهای که لابیهای اعضای بلندپایه سازمان مجاهدین را در اتحادیه اروپا نقش بر آب میکرد، در روزنامهای هلندی گزارشهایی بنویسد که این بار عابران میدان «دام» بدانند این فرقه چیست. اما یودیت نورینک، سردبیر بخش خاورمیانه روزنامه هلندی «تراو» به این گزارشها بسنده نکرد، او کمی بعد کتابی نوشت با عنوان «شهدای گمراه، یا چگونه مبارزان مقاومت تروریست شدند؟»، کتابی تکاندهنده که پرده از رازی مخوف برمیداشت، او از هزاران زن و مردی رونمایی کرد که زندگیشان در مشت زن و مردی مجنون و مالیخولیایی و دنکیشوتوار له شده بود.
نورینک از سال ۱۹۹۹ با پدیدهای روبرو شده بود که تا آن روز نظیرش را ندیده بود، پدیدهای به نام سازمان مجاهدین خلق، چیزی شبیه فرقههای زیرزمینی و پررمز و راز قرن نوزدهمی مسیحیت که هرگز کسی را یارای راه یافتن به سرزمین جهنمیشان نبود.
ایده این پیگیری او اول بار از یک دیدار میآید، نورینک با مردی روبرو میشود که به اصطلاح رایج در میان اعضای سازمان «بریده» است، او به سازمان پشت کرده، اما سایه مرگ و تهدید همیشه بالای سرش مانده، زنش بر اثر این فشارها به زندگیاش پایان داده بود. نورینک تصمیم میگیرد با این مرد گفتوگو کند، او یکی از اولین آدمهایی است که اسرار این گروه مخوف را برملا میکند. نورینک نمیتوانست حرفهای مرد را باور کند، اما دوستان ایرانیاش او را قانع کردند که مرد چندان هم بیراه نمیگوید. گفتوگو با این عضو سابق سازمان منسوب به رجویها در آوریل ۱۹۹۹ منتشر میشود و صبح فردا روزنامهنگاران هلندی با صحنهای مواجه میشوند که حتی در مخیلهشان هم نمیگنجید. او دربارهٔ فردای انتشار این گفتوگو مینویسد: «تظاهراتی که در آوریل ۱۹۹۹ در بیرون ساختمان روزنامه تراو راه افتاد، مرا شگفتزده کرد. تلفنها مدام زنگ میخورد، زنانی بودند که پشت تلفن گریه میکردند و میگفتند این مرد جاسوس بوده، و اینکه من چرا این کار را کردم. با این تلفنکنندگان امکان گفتوگو نبود. من اشتباه میکردم، و حق با آنان بود. حرف زدن با کسانی که به تمامی حق را از آن خود میدانند، بسیار مشکل است؛ در حالی که اطمینان داری آنان فریب خوردهاند... هر بار که برای روزنامه تراو مقالهای انتقادی دربارهٔ مجاهدین خلق مینوشتم، این نمایش تکرار میشد. ترور سازماندهی شدهٔ تلفنی بود. به هواداران دستور داده میشد به من تلفن کنند زیرا که به حیثیت رهبر بتوارهشان آسیب وارد میکردم. و این افراد فرمان را اجرا میکردند، بیآنکه دقیقاً بدانند ماجرا چیست. از خود میپرسیدم، این دیگر چه گروهی است. غولی چند سر که نفرت میکارد و ترس میپراکند، یا جمعی از انسانهایی که جان و هستیشان را در اختیار رهبری غیرقابل اعتماد گذاشتهاند؟»
نمایش خودسوزی بدون ناجی
اما این اصلیترین تلنگری نبود که یودیت نورینک با آن روبرو شد، ۱۷ ژوئن ۲۰۰۳ در یکی از پیادهروهای لندن درست جلوی سفارت فرانسه، دختری ۲۵ ساله و ساکن کانادا خودش را به آتش کشید و پنج روز بعد در بیمارستان جان سپرد. دختری که بعدها در تحقیقات پلیس لندن مشخص شد پنج لایه لباس تنش کرده بود، آن هم در میانه تابستان؛ پلیس لندن اعلام میکند که این دختر به احتمال زیاد فریبخورده است، در واقع قرار نبوده این جور بسوزد. مسئولان سازمان متبوعش به او قول داده بودند که با شروع نمایش خودسوزی، سریع او را نجات خواهند داد، برای همین هم بنزین را نباید روی سرش میریخت، اما ندا میسوزد و آتش تنش را در بر میگیرد و هیچکس با کپسول آتشنشانی برای نجاتش نمیآید، برای اینکه کپسول همان جا در خانه جا مانده و مسئول نجات ندا کپسول را با خودش نیاورده بود. نورینک مینویسد: «چه پریشانی و پریشان فکری تو را به جایی میرساند که فکر کنی مرگ تو آزادی او را نزدیکتر خواهد کرد؟ چگونه به شهید گمراه تبدیل میشوی؟ و چرا افراد سازمان اجازه میدهند چنین چیزی روی دهد: قربانی کردن زندگی جوان پرامید؟»
و شاید همین مرگ بود که او را برای نوشتن کتابی درباره این سازمان هزارتو که آدمها را به راحتی قربانی میکند، ترغیب کرد. «شهدای گمراه» تصویری است روشن از نگاه روزنامهنگاری غربی که پیش از نوشتن این کتاب جستوجوهای فراوانی کرده است، به جرات میتوان گفت که او بیطرفانهترین و کاملترین تصویر را از هزارتوی غیرانسانی گروهی که او مصرانه معتقد است تبدیل به یک فرقه شده را پیش روی مخاطبش میگذارد. نورینک در مقدمه این کتاب مینویسد: «مجاهدین خلق، به رغم اینکه ایالات متحده و اتحادیه اروپا (و نیز هلند) این «مبارزان مردمی» را سازمان ممنوعهٔ تروریستی میدانند، در هلند خیلی فعال هستند. نه با نام خودشان، بلکه با نامهای مستعار و نام چند سازمان فرعی دیگر. عضوگیری در هلند هنوز ادامه دارد. به خصوص پناهجویان رد شده به دلیل شرایط نومیدانهشان طعمهٔ خوبی هستند. اعضا به شکل گروهی - زنان از مردان جدا هستند- و با سلسله مراتب خشن زندگی میکنند.»
کودکان را به زوجهایی سپردهاند که همیشه از اعضای وفادار سازمان بودهاند. زوجهای جدا شدهٔ بسیاری نومیدانه تلاش میکنند تا فرزندانشان را پس بگیرند. و این آغازی است برای ورود به دروازهٔ مرگ و نیستی. نورینک معتقد است: «این کتاب برای سرعت بخشیدن به انحلال سازمان نوشته نشده است. من فعال سیاسی نیستم. کنجکاوی که در زندگی روزنامهنگارانه راه در برابرم میگشاید، مرا به اینجا کشانده است. میخواستم بدانم انگیزهٔ این افراد چیست؟ اینکه باید با اعضای جداشده مشورت میکردم، نتیجه روشی است که فرقه مجاهدین خلق به کار میگیرد. تنها کسانی که جدا شدهاند، میتوانند بگویند که واقعیت رویدادها در پشت چهرهٔ آراستهٔ رو به بیرون چیست؟»
نورینک کتابش را بر اساس سلسله گفتوگوهایی با زنان و مردان تنظیم کرده است که به این سازمان پشت کردهاند. برخیشان با نام مستعار به گفتوگو با او نشستهاند و بسیاری با هویت واقعیشان. او تاکید میکند که یافتههایش با گزارش سازمان دیدهبان حقوق بشر که در سال ۲۰۰۵ درباره فجایع انسانی که این سازمان در برابر اعضایش انجام داده است مطابقت میکند. نورینک در سال ۲۰۰۳ سفری هم به تهران کرد، سفری که در شکلگیری این کتاب و کامل شدن تصویر آنچه بر اعضای این سازمان گذشته است، نقش پررنگی دارد. او حتی موفق میشود برای دیدار با یکی از اعضای سابق این سازمان به زندان اوین در تهران برود، نورینک در اینباره مینویسد: «اطمینان دارم که اعضای سابق در ایران، حتی فرد زندانی، در کمال شگفتی من، آزادانه توانستند حرفهایشان را بزنند.» در عین حال انجمن نجات در تهران که اعضای جدا شده سازمان در آنجا دور هم جمع میشوند تا زخمهایشان را در کنار هم ترمیم کنند یکی از آن مکانهایی است که نورینک کلید بسیاری از ناگفتهها را پیدا میکند.
نویسنده کتاب «شهدای گمراه» در عین حال روایتی از چگونگی شکلگیری این فرقه ارائه میدهد، از سالهایی که هنوز جنبههای انسانی در آن بود و میشد از واژه سازمان در توصیفش استفاده کرد، از روزهایی که به عنوان سازمان مقاومت سیاسی در حال مبارزه با شاه بود، او سپس دورۀ انقلاب و سالهای فرار را به تصویر میکشد. درست از این نقطه به بعد است که او به شرح رفتارهای غیرانسانی اعمال شده در این فرقه میپردازد، از جایی که تحت فرماندهی مسعود رجوی ابتدا از پاریس و بعد از پایگاههای نظامی در عراق و با همکاری نزدیک صدام حسین رهبر عراق، به مبارزه مسلحانه علیه تهران پرداختند و این درست آغازی شد برای فروپاشی انسانی در این سازمان، نورینک مینویسد: «آنان کسانی بودند که شاهد تغییر سازمانشان به فرقه بودند، بدون آنکه کاری از دستشان برآید. کسی نمیدانست که این همه چگونه میتواند به سرش آمده باشد. میکوشیدم همراه آنها درک کنم چه زمانی سازمان سیاسی به فرقه تبدیل شده است و چرا آنها در آن زمان متوجه نشده بودند. چگونه آنها از مبارزین مقاومت به تروریست تبدیل شده بودند؟ و چرا، یکباره به خود آمده، سالها در سازمان مانده بودند، مثل معتادانی که بخواهند اعتیادشان را ترک کنند، اما دیگر بدون هروئین نمیتوانند ادامه دهند. از بودن و ماندن، عضوی از خانواده بودن، ستایش رهبری و انزوای کامل زیستگاهشان حرف زدیم. در کشورهای دیگر نیز سازمانهای سیاسی وجود دارند که با نگاه دقیق میتوان آنان را فرقه نامید. در روش عضوگیری و آموزش نیز همسانیهای جالب توجهی با گروههای تندرو مسلمان دیده میشود.»
کابوسهای یاسر
اما همۀ زنان و مردانی که زندگیشان خودخواسته زیر چرخدندههای فشار روانی مریم و مسعود رجوی تباه شدند، در سایه زندگی دهشتناک کودکانی که زادۀ این زنان و مردان بودند گم میشوند. زندگی کودکانی که سرنوشت محتومشان از بین رفتن دنیای کودکیشان بود.
نورینک در خلال نوشتن این کتاب با نوجوانی به نام «یاسر عزتی» آشنا میشود و از دل روایت زندگی یاسر، ما را به یکی از بزرگترین کودکدزدیهای تاریخ میبرد، کودکانی که در مقابل سکوت از سر اجبار پدران و مادرانشان از اردوگاه اشرف دزدیده و به اروپا منتقل شدند، اتفاقی که درست جلوی چشم سازمانهای حقوق بشری اتحادیه اروپا رخ داد، کودکانی که به اروپا برده شدند تا نیروهای تازهنفس این سازمان باشند. یاسر عزتی یکی از قربانیانی است که ناخواسته زندگیاش هرگز شبیه همنسلانش نشد. او در دیماه ۱۳۸۳ دیگر آن قدر بزرگ شده بود که از گرداب فرقه رجوی خودش را بیرون بکشد. او در مرور خاطراتش وقتی در یکی از رستورانهای شهر کلن روبروی نویسنده نشسته است، میگوید: «پدرم تهدید کرد: "اگر بروی، تو و خودم را آتش میزنم." از اینکه علیه سازمان بودم، عصبانی بود. سازمان برای او از فرزند خودش مهمتر بود. برای او فاجعه بود که من مقاومت میکردم، و به مسعود رجوی- که او ستایشش میکرد- پشت میکردم.»
یاسر عزتی کودک سرکشی بود که اعضای سازمان رجوی از عهدهاش برنمیآمدند، او در دهه ۶۰ همراه پدر و مادرش تهران را به مقصد اردوگاه اشرف ترک میکند. اما به محض رسیدن به اردوگاه دیگر خانوادهای نمیماند، یاسر میگوید: «هر آخر هفته، یک روز و نصف را با هم میگذراندیم. از عصر پنجشنبه تا غروب جمعه، در یک اتاق نشیمن در محله مخصوص قرارگاه با هم بودیم.»
او به همراه بچههای دیگر باقی روزهای هفته را در سولهای جدا از پدر و مادرش زندگی میکرد، سال ۶۷ مادرش در عملیاتی نافرجام برای حمله به ایران کشته میشود، و یاسر هشت ساله دیگر مفهوم خانواده را هرگز لمس نمیکند. پدرش حسن عزتی مشهور به نریمان یکی از اعضای ذوب در سازمان بود، کسی که به شهادت اعضای جدا شده از شکنجهگران اصلی اردوگاه محسوب میشد. سال ۱۳۷۰ سازمان تصمیم میگیرد به خاطر جنگ خلیج فارس کودکان را به نقطهٔ دیگری منتقل کند. یاسر همراه شصت کودک دیگر بدون گذرنامه به اردن منتقل میشود. نورینک مینویسد: «از آن لحظه به بعد زندگی یاسر به بخشهای یک ساله تقسیم میشود. کودک ده ساله در سال اول وارد خانۀ هوادار سابق مجاهدین خلق در کانادا و همسر کاناداییاش میشود، اما پدر و مادر نگهدارندهٔ خود را به تنگ آورد. یک سال بعد دوباره منتقل شد، اما وضع بهتر نشد: "این یکی خانوادهای عوضی بودند. همیشه کتک میزدند!" دوباره یک سال بعد مجاهدین او را به آلمان میفرستند، جایی که سازمان چند خانهٔ مراقبت از کودکان دارد. یاسر وارد خانهای با نظم سختگیرانه و خالی از محبت میشود. جایی که کودکان باید کارهای خانه را انجام دهند، ساعتها به تماشای ویدیوی رهبرشان مسعود رجوی بنشینند و اجازه بازی در بیرون از خانه ندارند. مجاهدین میکوشند تا حد ممکن کودکان را از زندگی معمول آلمانی دور نگه دارند. در تابستان سال ۱۳۷۶ باید کودک بیپناه و ریشهای باشد که یکی از رهبران زن مجاهدین در آلمان مسئولیتش را به عهده میگیرد. مجاهدین خلق در آن زمان سعی کرد کودکانی را که در سال ۱۳۷۰ به خارج عراق فرستاده بود، برگرداند و پس از دوران آموزش نظامی وارد لشکرش کند. یاسر هفده ساله است و دوباره باید به عراق بازگردد.»
و این درست آغاز کابوسهای دوباره اوست، اردوگاه اشرف پس از دیدن دنیای آزاد دیگر حتی برای او برزخ هم نبود، تنها یک جهنم تمام عیار بود. یاسر این بار هم سرکشی میکند، سال ۱۳۸۲ مسئولان اردوگاه او را به زندان میفرستند و این بار پدرش زندانبان و شکنجهگر او میشود. یاسر عزتی میگوید: «زندگی تازه و عادی، بدون جنگ میخواستم. گفتم که ایدئولوژی مجاهدین را دوست ندارم و ترجیح میدهم بمیرم یا به ایران بروم، تا در قرارگاه زندگی کنم.»
نورینک مینویسد: «یاسر سرانجام در پایان سال ٢٠٠۴ (زمستان ۱۳۸۳) پس از سقوط صدام که قرارگاه اشرف به کنترل امریکاییان در آمد، موفق به فرار میشود. به کلن بازگشته است و میکوشد تا زندگی «عادی» از سر گیرد. دارد برای امتحان سراسری دولتی درس میخواند، دوباره فوتبال بازی میکند و نومیدانه میکوشد تا سالهای از دست رفته را جبران کند.»
اشرف و زنانش
نویسنده به همینجا بسنده نمیکند، او مدام آدمهایی را پیدا میکند که سعی دارند درست مثل یاسر سالهای از دست رفته را جبران کنند. آنها تمام روزشان را در بطالت مطلق سپری میکنند، تنها راه ارتباطیشان با دنیای بیرون گوش دادن به سخنرانیهای ضبط شده مسعود رجوی است که برایشان از ابرقدرتی به نام سازمان مجاهدین میگوید. میترا یوسفی یکی از جداشدگان سازمان درباره زندگی در اردوگاه اشرف روایت تکاندهندهای دارد. نورینک درباره دیدارش با او مینویسد: «بیدارباش ساعت چهار صبح بود، بعد حاضر و غایب نظامی و صبحانه. آه عمیقی میکشد و به یاد میآورد: "باید ماشینها را تمیز میکردیم و این کار سختی بود، چون باید با اسفنج ظرفشویی تانکها را کاملاً برق میانداختیم." وقتی چهره متعجب من را میبیند، دوباره تاکید میکند: "با اسفنج ظرفشویی. تانکها باید برق میزدند." دلیلش را نمیدانم، اما او میداند. توضیح میدهد: "ما باید به کار مشغول میبودیم."... از دیگران در مورد کارشان در قرارگاه اشرف میپرسم، و بیشتر اعضای سابق در صحبتهای طولانی برایم میگویند که باید مینشستند و با دست تعداد میخها را میشمردند: کاری وقتکش که جان به لب میآورد. اگر یکی از شمارندگان میخ از رهبری میپرسید که چرا باید با دست شمرد و پیشنهاد میکند که صد تا میخ را وزن کنند و بر اساس آنان شماره را به دست آورند، مجازات میشود.»
نورینک سعی میکند با تصویری که هر یک از اعضای جدا شده ارائه میدهند، نقشهای از اردوگاه را ترسیم کند، اما در نهایت این محال است، بسیاری از آنها سالهای سال در اردوگاهی زندگی کردهاند که هیچ تصویر روشنی از آن ندارند، فضای حاکم درست مثل یک زندان مخوف چنان پلیسی است که هیچ یک از جداشدگان نمیتوانند نقشهٔ کاملی از اردوگاه برای نویسنده ترسیم کنند: «برای همین است که یاسر عزتی، زمانی که میکوشد تا نقشۀ قرارگاه اشرف را برای من رسم کند، بیشتر از چند خط ساده نمیتواند. این شانس به تو داده نمیشود که محل زندگیات را خوب بشناسی.»
میترا یوسفی با خاطراتی که برای نویسنده نقل میکند پرده از راز بزرگتری برمیدارد، در واقع به رغم همهٔ داستانها دربارهٔ حقوق زنان، آنها تا سال ۱۳۶۸ در درون مجاهدین، به عنوان جایزه برای مردانی که کارشان را خوب انجام داده بودند، دیده میشدند.
یوسفی میگوید که همهٔ زنان قرص ضدبارداری مصرف میکردند، و اگر زمانی خطایی پیش میآمد، فاجعهٔ کوچکی بود: «سخنرانی مفصلی باید میشنیدی. بسیار تحقیرآمیز. کورتاژ مجاز نبود.» زایمان به نظر او در گوشهای از قرارگاه انجام میگرفت: «بدون هیچ مراقبتی. پدر اجازه نداشت حضور داشته باشد. با زنان مثل سگ رفتار میشد.»
شرح او به شکل جالب توجهی در تضاد با دیدگاه احترام به زن از سوی مجاهدین قرار دارد. در سال ۱۳۶۵ همهٔ زنان بالاتر از مردان قرار گرفتند، به عنوان ایجاد توازن در برابر قرنها ستم. بعدها هیچ مرد مجاهدی وجود نداشت که مسئول زن نداشته باشد. اما این تنها یک بازی دیگر است. عشق به فرزند و همسر در اردوگاه اشرف وجود خارجی ندارد. مسعود خدابنده یکی از آنهایی است که به دستور سازمان ازدواج کرده و فرزند ندارد: «با هم زندگی نمیکردیم. هر چند هفته یک بار یکدیگر را میدیدیم، تازه اگر اتاقی خالی بود... احساسی نبود.»
اما برای دیگران، این شیوۀ رفتن به اتاق خانواده در قرارگاه اشرف یکباره مسالۀ جدی شد. حبیب خرمی که همسرش را خیلی دوست داشت در مقابل این جداسازی اعتراض میکند و در نهایت از سازمان جدا میشود. به زبان مؤدبانه میگوید که وقتی به دیدار خانواده میرفته این احساس را داشته که دارد به سراغ روسپی میرود. خرمی میگوید: «برنامۀ مجاهدین، هیچ ربطی ندارد به اسلام نداشت.»
اما نورینک معتقد است: «این ممنوعیت برای خود رجوی صدق نمیکند، او بالای همۀ مقررات قرار دارد. بارها میشنوم که زنانی که او برای شورای رهبری انتخاب میکند، زنان زیبایی هستند. مجاهدین جدا شده با لذتی ملموس از ماجراجوییهای جنسی او حرف میزنند - آزادیای که در داخل سازمان وجود ندارد. رابطۀ جنسی به دلیل ممنوعیتش فکر دائمی همۀ افراد میشود. سیستم کنترل روزانۀ نشستهای «امور جاری» باعث میشود که افراد احساس گناه زیادی داشته باشند. به آنان گفته میشود که خوب است «پاک» شوند و حقیقت آنچه که میکنند، میاندیشند و خواب میبینند را بگویند.
آنان تشویق میشوند که دربارۀ تخیلات جنسیشان اعتراف کنند، که گونهای سوپاپ اطمینان کنترل شده است برای افراد شنونده. خیلی از مجاهدین متوجه شدهاند که مسئولان باذوق و شوق جزئیات را میپرسند و بعد شروع میکنند به ناسزاگویی. خیلی از مردان عکسی از مریم رجوی را به در کمدشان چسباندهاند. تخیل در مورد او بیاندازه است و تحمل میشود.»
تظاهرات با تازه رسیدهها
نورینک در جستوجوهای بعدیاش در مییابد که هر نوع خودسوزی و خودکشی در ملاعام برای رجویها چیزی است که از سوی اعضای بلندپایه این فرقه توصیه میشود، زیرا روشن است که مجاهدین اینگونه عملیات را امکان مناسبی میدانند تا بر افکار عمومی تاثیر بگذارند. یکی از سخنگویان گروه رجویها به روزنامۀ عربی الشرق الاوسط بدون اندکی شرم گفته است: «خودسوزی در خیابان بسیار موثرتر از پریدن از برج ایفل است.» در واقع آنها مدت مدیدی درباره این ماجرا فکر کردهاند که کدام یک بیشتر جواب میدهد اینکه اعضایشان از بالای برج ایفل پایین بپرند، یا خودشان را در خیابان به آتش بکشند یا حتی اینکه خودشان را آتش بزنند و از بالای برج ایفل به پایین پرتاب کنند.
نورینک جدای از ابعاد انسانی این فاجعه، در «شهدای گمراه» پرونده میلیونها دلاری که سازمان مجاهدین از راههای غیرقانونی کسب میکرد را هم میگشاید. رازهای سر به مهری همچون کمکهای مالی صدام حسین و نهادهای اروپایی که هیچیک قانونی نبودند. جدای از سیستم تکدیگری که آنها با افتخار برای جمعآوری کمک به سازمانشان در خیابانهای اروپا تا همین چند سال پیش راه انداخته بودند، یکی از اصلیترین روشهای درآمدزایی برای سازمان رجوی استفاده از عنوان بنیادهای خیریه بود. مجاهدین خلق سعی داشتند دهها هزار کشته و بیسرپناه قربانی زلزله بم را بهانهای برای جمعآوری پول در امریکا کنند، اما در این میان یکی از اعضای بریده به سازمان جهانی صلیب سرخ خبر میدهد. آنها از اسم صلیب سرخ استفاده میکردند تا از مردم عادی کمک مالی جمع کنند.
وقتی در سپتامبر ٢٠٠۴ در مرکز اتحادیه اروپا در بروکسل صحبت تروریست بودن این سازمان به میان آمد، آنها به هر کسی که میتوانست در برنامه اعتراضیشان شرکت کند رجوع کردند، حتی از اعضای سابق و جدا شده خواستند که در این اعتراضهای خیابانی شرکت کنند. در اویل جولای ۲۰۰۷، سازمان تظاهرات بزرگی در پاریس علیه رفتار اتحادیه اروپا که آنان را در لیست ترور قرار داد ترتیب میدهند. تعداد آدمهایی که با این روش جمع شدند، در واقع برای آنها یک رکورد بود و نشان از پولهای بسیاری داشت که خرج شده بود. نورینک مینویسد: «وقتی رئیسجمهور خاتمی از فرانسه دیدار کرد، دولت فرانسه متوجه شد که مجاهدین قصد تظاهرات علیه او دارند. مرزها را بست و جلوی ورود هزاران تظاهرکننده را گرفت. یکی از اعضای جدا شده میگوید که چگونه «تازه رسیدهها» با مدارک مجاهدین از هامبورگ به پاریس سفر میکردند. آن هم با قطار شبانه که شانس کمتری در کنترل عکس مدارک وجود داشت.»
نورینک در طی ۱۰ فصل همه آنچه بر این مردان و زنان گذشته است را شرح میدهد، او در نهایت کتابش را با روش عضوگیری مجاهدین به پایان میرساند، و نقاط مشترکی که در روش عضوگیری با گروههای تندرو مسلمان سنی وجود دارد را به تصویر میکشد. اما در پایان کتاب هم پرده از رازی دیگر برمیدارد، اینکه چگونه نومحافظهکاران ایالات متحده میتوانند یک گروه تروریستی سرسخت ضدامریکایی را علم کنند.