کار بران گرامی این ی رمان بلنده پس نگید چرا یهو تموم شد...ادامشم مینویسم....منتظر نظراتون هستم...
اسم داستان هست 5اتگشت تا مرگ
توی اتاق نشستم...هنوز بوی تاپاله ها ب مشامم میرسه...صدای سگ همیشه مزاحمم بوده
چراغ نفتی ک از مشتی ماشا...قرض گرفتیم تا بتونیم از روشناییش استفاده کنیم
ستاره ها سرگرمی خوبی هستن واسم شبا... حداقل برا من ن برای پدر و مادر بی ذوقمک ک کارشون کار کردن توی ی مزرعه خشک ب درد نخوره ن برا برادر الافم ک کارش چروندن گوسفنداس و سگ بازی ک بعضی وقتا سگای گله مارو باگله مشتی ماشا.. دعوا میندازه و هر وقت سگش پیروز میشه انگار سگش کشتی گیر مربی جام جهانیه و خودشم مربیش
ساعت 5وسی دقیقه..
-کیوان مادر پاشو صبح شده مدرست...
این صدا واسم همیشه مثه ی کابوسه...باید این موقع بیدار بشم و نیم ساعت صرف صبحانه و راه بیوفتم برم سمت مدرسه...تقریبا ی ساعت تو راهم...
-مادر صبحانتو بخور چرا با لقمه بازی میکنی؟
-ن مادر جان من میل ندارم مژگان بخوره بریم..
ساعت 5و چهل و پنج دقیقه
- داداش بریم من امادم
توی راه همش ب خوساکت ب خودم فکر میکردم
ک چرا باید توی این روستا باشم؟؟؟؟
ساعت6و سی دقیقه مینی بوس دیر کرد...
همیشه این موقع میومد....
ساعت 6و چهل و پنج دقیقه بلاخره رسید...چندا بوف زد و رفتیم داخل ...
-آقای حسینی کجایی شما؟؟؟
-شرمنده اقای بهشتی مینی بوس داغ کرد دیگه الاف اون بودم....
چیزی نگفتم و رفتم نشستم....ساکت ب جاده نگا میکردم...
اهنگ محسن بنان ک میگه:شد خزان گل شنع آشنایی
هکمیشه همین اهنگ...بلاخره رسیدم
پیاده شدم...
- اقای حسینی دفه بعد دیر نکنی ک انظباتم فاتحس...
ی خنده مزحک کرد و گفت:
-چشم...اگه شبش خانمون اضافی کاری نخواد حتما....
زنگ خورئد...زنگ اول کلاس ریاضی...معلم ریاضی ک بیشتر شبیه قصاباس تا معلم...هنوز سنگینی دستش ک رو صوزت من خالی شدرو میتونم حس کنم
دیگه حوصله نداشتم بقیرو بنویسم...
انشا...بعدا...
اسم داستان هست 5اتگشت تا مرگ
توی اتاق نشستم...هنوز بوی تاپاله ها ب مشامم میرسه...صدای سگ همیشه مزاحمم بوده
چراغ نفتی ک از مشتی ماشا...قرض گرفتیم تا بتونیم از روشناییش استفاده کنیم
ستاره ها سرگرمی خوبی هستن واسم شبا... حداقل برا من ن برای پدر و مادر بی ذوقمک ک کارشون کار کردن توی ی مزرعه خشک ب درد نخوره ن برا برادر الافم ک کارش چروندن گوسفنداس و سگ بازی ک بعضی وقتا سگای گله مارو باگله مشتی ماشا.. دعوا میندازه و هر وقت سگش پیروز میشه انگار سگش کشتی گیر مربی جام جهانیه و خودشم مربیش
ساعت 5وسی دقیقه..
-کیوان مادر پاشو صبح شده مدرست...
این صدا واسم همیشه مثه ی کابوسه...باید این موقع بیدار بشم و نیم ساعت صرف صبحانه و راه بیوفتم برم سمت مدرسه...تقریبا ی ساعت تو راهم...
-مادر صبحانتو بخور چرا با لقمه بازی میکنی؟
-ن مادر جان من میل ندارم مژگان بخوره بریم..
ساعت 5و چهل و پنج دقیقه
- داداش بریم من امادم
توی راه همش ب خوساکت ب خودم فکر میکردم
ک چرا باید توی این روستا باشم؟؟؟؟
ساعت6و سی دقیقه مینی بوس دیر کرد...
همیشه این موقع میومد....
ساعت 6و چهل و پنج دقیقه بلاخره رسید...چندا بوف زد و رفتیم داخل ...
-آقای حسینی کجایی شما؟؟؟
-شرمنده اقای بهشتی مینی بوس داغ کرد دیگه الاف اون بودم....
چیزی نگفتم و رفتم نشستم....ساکت ب جاده نگا میکردم...
اهنگ محسن بنان ک میگه:شد خزان گل شنع آشنایی
هکمیشه همین اهنگ...بلاخره رسیدم
پیاده شدم...
- اقای حسینی دفه بعد دیر نکنی ک انظباتم فاتحس...
ی خنده مزحک کرد و گفت:
-چشم...اگه شبش خانمون اضافی کاری نخواد حتما....
زنگ خورئد...زنگ اول کلاس ریاضی...معلم ریاضی ک بیشتر شبیه قصاباس تا معلم...هنوز سنگینی دستش ک رو صوزت من خالی شدرو میتونم حس کنم
دیگه حوصله نداشتم بقیرو بنویسم...
انشا...بعدا...