امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 4.75
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یک داستان واقعی

#1
مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ،اون همیشه مایه خجالت من بود.
اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت.
یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره
خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه؟
به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم.
روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره.
فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟
اون هیچ جوابی نداد....
حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .
احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت.
دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم .
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم.
اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...
از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم .
تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من.
اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو.
وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا ، اونم بی خبر.
سرش داد زدم ": چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا! همین حالا.
اون به آرامی جواب داد : " اوه ، خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .
یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه.
ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .
بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .
همسایه ها گفتن که اون مرده.
ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم.
اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن.
ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا.
ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم.
وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم
آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی
به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری با یک چشم بزرگ میشی
بنابراین چشم خودم رو به تو دادم.
برای من افتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه...
دم از بازی حکم میزنی !
دم از حکم دل میزنی !
پس به زبان “قمار” برایت میگویم !
قمار زندگی را به کسی باختم که “تک” “دل” را با “خشت” برید !
باخت زیبایی بود!
یاد گرفتم به دل ، “دل” نبندم
یاد گرفتم از روی “دل” حکم نکنم
دل را باید بر زد جایش سنگ ریخت که با خشت تک بری نکنند !
پاسخ
 سپاس شده توسط FARID.SHOMPET ، deymon1 ، ~SoLTaN~ ، deymon 20 ، SABER ، bahador.hbk ، jigar ، Newsha ti ti ، GHASEM ، ƝeGaЯ ، ali7500 ، sweety girl ، mehrasa2012 ، orkideh ، شکوفه2 ، ற!sS~saЋİ ، Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ
آگهی
#2
واقعا فدا کار بود مادره
مثل تمام مادر ها
when everything is wrong you meke it right
موقیی همه چیز اشتباه است تو درستشون کن
پاسخ
 سپاس شده توسط FARID.SHOMPET ، j0oj0o ، bahador.hbk
#3
اه اه اه از این بچه ها انقدر من دیدم!!! حالم بد میشه وقتی از این بچه های بی عقل می بینم.
خیلی زیبا بود داستان ولی چرا سنګاپور؟؟؟؟ یک جای دیګه خوب.
اگر اینجا قدیمی هستی و دوست داری یک گفتگو عجیب 
درباره گذشته و حال داشته باشی، راه‌های ارتباطی رو گذاشتم پروفایل!











پاسخ
 سپاس شده توسط j0oj0o ، bahador.hbk
#4
نمی دونم چرا سنگاپور....ولی احتمالا دوست داشته دیگه!!!!!
دم از بازی حکم میزنی !
دم از حکم دل میزنی !
پس به زبان “قمار” برایت میگویم !
قمار زندگی را به کسی باختم که “تک” “دل” را با “خشت” برید !
باخت زیبایی بود!
یاد گرفتم به دل ، “دل” نبندم
یاد گرفتم از روی “دل” حکم نکنم
دل را باید بر زد جایش سنگ ریخت که با خشت تک بری نکنند !
پاسخ
 سپاس شده توسط FARID.SHOMPET ، bahador.hbk ، مرواريد سرخ
#5
منظور من این بود که این داستان احتملا ایرانی نیست. بلکه ترجمه شده. وګرنه یک جای دیګه رو مانند می کرد.
در هر صورت سپاس
اگر اینجا قدیمی هستی و دوست داری یک گفتگو عجیب 
درباره گذشته و حال داشته باشی، راه‌های ارتباطی رو گذاشتم پروفایل!











پاسخ
 سپاس شده توسط j0oj0o ، bahador.hbk ، Newsha ti ti
#6
من این داستان رو قبلنا شنیده بودم اما فکر نمی کنم واقعی باشهههههه؟؟؟؟!!!Huh:cool:
پاسخ
 سپاس شده توسط bahador.hbk ، j0oj0o
آگهی
#7
اما من شنیدم که واقعی.... خیلی از این اتفاقا واقعیه در حالی که شاید به نظر غیر واقعی بیاد
دم از بازی حکم میزنی !
دم از حکم دل میزنی !
پس به زبان “قمار” برایت میگویم !
قمار زندگی را به کسی باختم که “تک” “دل” را با “خشت” برید !
باخت زیبایی بود!
یاد گرفتم به دل ، “دل” نبندم
یاد گرفتم از روی “دل” حکم نکنم
دل را باید بر زد جایش سنگ ریخت که با خشت تک بری نکنند !
پاسخ
 سپاس شده توسط bahador.hbk
#8
اوه اوه این چی بود

واقعیه

پاسخ
 سپاس شده توسط j0oj0o ، bahador.hbk
#9
خیلی مادره فداکار بوده اما همه ی مادرا اینجوری نیستن مثل نامادری ها امانامادری هایی هم وجود دارند که مثل یک مادر واقعی از بچشون مراقبت میکنن..
اینقدر از اینجوری بچه ها بدم میاد.بی عقل بی فکر بی احساس
پاسخ
 سپاس شده توسط j0oj0o
#10
واقعا مادر خیلی خوبه اشک در چشمم حلقه زده ولی این داستان ولی شنیده بودم یک داستانه واقعیه که ولی واقعا زود قضاوت نکنید بعله زود قضاتنکنید
دنیا زیباست وتا وقتی هستی لذت ببر قدر این زیبای را بدونHeartSmile
پاسخ
 سپاس شده توسط j0oj0o


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان