23-06-2014، 12:59
آن شب یکی از آن شبها بود؛ بنا شد از سمت راست یکی یکی دعا کنند،
اولی گفت: «الهی حرامتان باشد…» بچهها مانده بودند که شوخی است،
جدی است؟ بقیه دارد یا ندارد؟ جواب بدهند یا ندهند؟
که اضافه کرد: «آتش جهنم» و بعد همه با خنده گفتند: «الهی آمین.»
نوبت دومی بود، همه هم سعی می کردند مطالب شان بکر و نو باشد،
تأملی کرد و بعد دستش را به طرف آسمان گرفت و خیلی
جدی گفت: «خدایا مار و بکش…»
دوباره همه سکوت کردند و معطل ماندند که چه کنند و او اضافه
کرد: «پدر و مادر مار و هم بکش!»
بچهها بیش تر به فکر فرو رفتند، خصوصاً که این بار بیش تر صبر کرد،
بعد که احساس کرد خوب توانسته بچهها را بدون حقوق
سرکار بگذارد، گفت: «تا ما را نیش نزند!»
اولی گفت: «الهی حرامتان باشد…» بچهها مانده بودند که شوخی است،
جدی است؟ بقیه دارد یا ندارد؟ جواب بدهند یا ندهند؟
که اضافه کرد: «آتش جهنم» و بعد همه با خنده گفتند: «الهی آمین.»
نوبت دومی بود، همه هم سعی می کردند مطالب شان بکر و نو باشد،
تأملی کرد و بعد دستش را به طرف آسمان گرفت و خیلی
جدی گفت: «خدایا مار و بکش…»
دوباره همه سکوت کردند و معطل ماندند که چه کنند و او اضافه
کرد: «پدر و مادر مار و هم بکش!»
بچهها بیش تر به فکر فرو رفتند، خصوصاً که این بار بیش تر صبر کرد،
بعد که احساس کرد خوب توانسته بچهها را بدون حقوق
سرکار بگذارد، گفت: «تا ما را نیش نزند!»