امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خاطرات جبهه ازنوع خنده دارش 2

#1
رو به قبله که قرار می‌گرفت مثل اینکه روی باند پرواز نشسته و
با گفتن تکبیر، دیگر هیچ شک نداشت که از روی زمین بلند شده.
خصوصا در قنوت که مثل ابر بهار گریه می‌کرد، درست مثل
بچه‌های پدر، مادر از دست داده.

راستی راستی آدم حس می‌کرد که از آن نماز هاست که دو رکعتش را
خیلی‌ها نمی‌توانند بجا بیاورند. نمازش که تمام می‌شد محاصره اش می‌کردیم.

یکی از بچه‌ها می‌گفت: «عرش رفتی مواظب ضد هوایی‌ها باش.»

دیگری می‌گفت: «اینقد میری بالا یه دفعه پرت نشی پایین، بیفتی رو سر ما.»
و او لام تا کام چیزی نمی‌گفت و گاهی که ما دست وردار نبودیم فقط
لبخندی می‌زد و بلند می‌شد می‌رفت سراغ بقیه کار هایش.
خاطرات جبهه ازنوع خنده دارش 2 1
پاسخ
 سپاس شده توسط -Edgar
آگهی
#2
ن نفهمیدم
کاش زود همدیگرو قضاوت نکنیم .

برای "تشکر کردن" و یا گفتن"خوب و  جالب بود" از دکمه سپاس استفاده کنیدSmileBig Grin
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  خاطرات شهيد محمود كاوه
  خاطرات شب «احیا»ی اسرا
  لازم باشد حاضری به جبهه بیایی؟
  ارسال قوطی خالی کمپوت به جبهه....!!
  خاکریز خاطرات (به روز رسانی میشود)
  خاطرات خواندنی از رادیو
  خاطرات غسال ها+15
  طرح دفترچه خاطرات شهدا ویژه هفته دفاع مقدس
  جبهه طاغوت زرنگه!
  خاطرات حمید چریک

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان