29-05-2014، 11:09
پاسبان مردي به راهي ديد و گفتا کيستي؟
گفت:فردي بي خيال وفارغ آزاده ام
گفت : از بهر چه مي رقصي و بشکن مي زني ؟
گفت : چون داراي شور و شوق فوق العاده ام
گفت : اهل خاک پاک اصفهاني يا اراک ؟
گفت : اهل شهر آباد و خوش آباده ام
گفت : خيلي شاد هستي ، باده لابد خورده اي
گفت : هم از باده خور بيزارم ، هم از باده ام
گفت : از جام وصال نازنيني سرخوشي ؟
گفت : از شهوت پرستي هم دگر افتاده ام
گفت : پس شايد قماري کرده اي ، پولي برده اي
گفت :من در راه برد و باخت پا ننهاده ام
گفت : پولي از دکان يا خانه اي کش رفته اي ؟
گفت : دزدي هم نمي چسبد به وضع ساده ام
گفت : آخر هيچ سرگرمي نداري روز و شب ؟
گفت : سرگرم نمازو سجده و سجاده ام
گفت : لابد ثروتي داري و دلشادي به پول ؟
گفت : من مستضعف و مسکين مادر زاده ام
گفت : آيا راستي آهي نداري در بساط ؟
گفت : خود پيداست اين از وصله ي لباده ام
گفت : گويا کارمند ساد ه اي يا کارگر ؟
گفت : بيکارم ولي از بهر کار آماده ام
گفت : بيکاري و بي پولي ؟ پس
اين شادي ز چيست ؟!
گفت : يک زن داشتم ،
اينک طلاقش داده ام
گفت:فردي بي خيال وفارغ آزاده ام
گفت : از بهر چه مي رقصي و بشکن مي زني ؟
گفت : چون داراي شور و شوق فوق العاده ام
گفت : اهل خاک پاک اصفهاني يا اراک ؟
گفت : اهل شهر آباد و خوش آباده ام
گفت : خيلي شاد هستي ، باده لابد خورده اي
گفت : هم از باده خور بيزارم ، هم از باده ام
گفت : از جام وصال نازنيني سرخوشي ؟
گفت : از شهوت پرستي هم دگر افتاده ام
گفت : پس شايد قماري کرده اي ، پولي برده اي
گفت :من در راه برد و باخت پا ننهاده ام
گفت : پولي از دکان يا خانه اي کش رفته اي ؟
گفت : دزدي هم نمي چسبد به وضع ساده ام
گفت : آخر هيچ سرگرمي نداري روز و شب ؟
گفت : سرگرم نمازو سجده و سجاده ام
گفت : لابد ثروتي داري و دلشادي به پول ؟
گفت : من مستضعف و مسکين مادر زاده ام
گفت : آيا راستي آهي نداري در بساط ؟
گفت : خود پيداست اين از وصله ي لباده ام
گفت : گويا کارمند ساد ه اي يا کارگر ؟
گفت : بيکارم ولي از بهر کار آماده ام
گفت : بيکاري و بي پولي ؟ پس
اين شادي ز چيست ؟!
گفت : يک زن داشتم ،
اينک طلاقش داده ام