26-05-2014، 21:28
(آخرین ویرایش در این ارسال: 26-05-2014، 21:31، توسط دوست مهربان.)
سلام
می خوام داستان جذابی رو این جا براتون به نمایش بزارم
نویسنده : لیلا شاهپوری
نویسنده فلشخورر: دوست مهربان
امید وارم خوشتون بیاد
راز گورستان مخفی – قسمت اول
نویسنده : لیلا شاهپوری
صدای قدم های سنگینش هنوز تو گوشمه . انگار همین دیروز بود که مجبور شدیم برای مدتی به یکی از روستاهای شمالی کشور در استان گیلان بریم . وقتی دکتر به مادرم به خاطر بیماری آسم هشدار داد مجبور شدیم زندگی شهری رو برای مدتی فراموش کنیم و به فکر درمان بیماری او باشیم .
پدرم مجبور شد یک سال مرخصی بدون حقوق بگیره و مسئولیت کارش رو به آقای رفیعی , یکی از بهترین دوست دوران کودکیش بسپره .
آقای رفیعی و همسرش بعد از سالها ازدواج نتونستن بچه ای داشته باشن .گاهی اوقات فکر میکنم که اونها میتونستن پدر و مادر دلسوزی باشن .
بارها داستان آشنایی پدر و آقای رفیعی رو از مادرم شنیدم که اونها دو تا همسایه بودن در یکی از روستاهای سر سبز شمالی کشور یعنی استان گیلان .
اونها دوران کودکی سختی رو گذروندن در خونه های قدیمی بدون هیچ گونه امکاناتی با جمعیت زیاد .
سالهای پر از مشقت باعث شد تا به خوبی درس بخونن و به شهر برن .
تمام روزهای زندگیشون , عذاب بود .
حتی وقتی به شهر رفتند مجبور بودند نیمی از روز رو کار کنن تا خرج تحصیلشون رو در بیارن.
شب هایی که مهمون خونه ی آقای رفیعی بودیم رو خیلی دوست داشتم , داداشم همیشه برعکس من بود .
رضا , داداشم که فارغ التحصیل رشته ی شیمی بود و بعد از کلی درس خوندن که حالا دوران بیکاریش رو میگذرونه اصلا اعصاب مهمونی رفتن و شب نشینی و از این جور حرف ها رو نداشت .
تمام کارهای رضا درست برعکس منه .
من عاشق شب نشینی و مسافرت و کلا هر چیزی جز درس خوندن هستم . سال گذشته سال جالبی برام نبود .
قبول نشدن در رشته ی مورد علاقه ام یعنی مهندسی کامپیوتر تمام برنامه هام رو به هم ریخت .
حالا مجبور بودم باز هم کلی درس بخونم تا کنکور بعدی رو موفق بشم .
ولی رضا همون سال اول وارد دانشگاه شد .
چه روزهای بدی رو گذروندم . همه ی ناراحتی هام یک طرف , چه حکایتی داشتم با رضا!!
مدام با خنده و هزاران متلک بهم می گفت:
سارا خانم , مامان کلی قراره سبزی بخره ! می دونی چرا؟
من بیچاره ی ساده هم بدون قصد و غرض آقا می گفتم : چی شده ؟ باز هم مهمون داریم؟
آقا بعد از کلی نگاه اینور و اونور انداختن می گفت :
نه خانم پشت کنکوری ! مامان یه یار کمکی داره دیگه !هههههههههههههههههههههههههه
اون لحظه ها رو دوست داشتم هر چی دستم میرسه به طرفش پرت کنم .
شب هایی رو که خونه آقای رفیعی مهمون بودیم , شب آرامش من بود . همش به خاطر دلگرمی که هانیه خانم ,زن آقای رفیعی بهم میداد.
توی همین مهمونی ها و شب نشینی ها بود که آقای رفیعی از دوران کودکی خودش و بابام تعریف میکرد.
از اتفاقات و ماجراهای بچگی گرفته تا خان روستای لاویان , روستایی که پدرم و آقای رفیعی اونجا بزرگ شدند.
به خاطر مریضی مادرم , ما قرار شد به روستای لاویان بریم .
البته قبلا بارها به اونجا رفته بودیم . چون پدربزرگم هنوز اونجا زندگی می کنه .
در ضمن با اینکه پدر و مادر آقای رفیعی زنده نبودن ولی خونه ی پدریش هنوز پابرجا بود .
پدربزرگم بعد از مرگ مادربزرگم با یکی از عموهام زندگی میکرد .
عمه ها و عموهام به شهرهای مختلفی رفته بودن غیر از عمو کوچیکه ام .
عمو احمد تو روستا چند قطعه مزرعه ی بزرگ داشت که کارگرهای زیادی رو زمین کار میکردن.
اوضاع زندگیش خوب بود .
اونها خونه بزرگی کنار ملک پدربزرگ ساختند و با زن عموم و دو تا پسرهاش اونجا زندگی می کردند.
دو تا پسر خوش شانش داشتند که هر دو طی دو سال کنکور قبول شدن.
یکیش پزشکی و اون یکی هم مهندسی کشاورزی .
سعید یکی از پسرعموهام دو سالی میشه که توی درمانگاه روستا طبابت میکنه ولی صادق هنوز درسش
تموم نشده .
شنیدم که اونها در کنار تحصیلات به عموم تو مزرعه خیلی کمک می کنن.
عمراً رضا مثل پسرعموهام باشه .
به هر حال به خاطر حال وخیم مادرم باید زندگی شهری رو برای مدتی رها می کردیم.
گاهی اوقات حس میکردم داره ظلم بزرگی به من و رضا میشه .
مجبوریم از خیلی چیزها برای یه مدتی دست بکشیم ولی مادر برام از همه چیز مهم تر بود .
دوستام , تفریحات , شهر , خرید و سرک کشیدن به مغازه ها و…….
همه کارها و برنامه ها رو برای رفتن انجام دادیم .
روز رفتن بود .
هیچ وقت تصور نمیکردم که این بار روستای لاویان قراره مهمون های عجیبی داشته باشه ………..
می خوام داستان جذابی رو این جا براتون به نمایش بزارم
نویسنده : لیلا شاهپوری
نویسنده فلشخورر: دوست مهربان
امید وارم خوشتون بیاد
راز گورستان مخفی – قسمت اول
نویسنده : لیلا شاهپوری
صدای قدم های سنگینش هنوز تو گوشمه . انگار همین دیروز بود که مجبور شدیم برای مدتی به یکی از روستاهای شمالی کشور در استان گیلان بریم . وقتی دکتر به مادرم به خاطر بیماری آسم هشدار داد مجبور شدیم زندگی شهری رو برای مدتی فراموش کنیم و به فکر درمان بیماری او باشیم .
پدرم مجبور شد یک سال مرخصی بدون حقوق بگیره و مسئولیت کارش رو به آقای رفیعی , یکی از بهترین دوست دوران کودکیش بسپره .
آقای رفیعی و همسرش بعد از سالها ازدواج نتونستن بچه ای داشته باشن .گاهی اوقات فکر میکنم که اونها میتونستن پدر و مادر دلسوزی باشن .
بارها داستان آشنایی پدر و آقای رفیعی رو از مادرم شنیدم که اونها دو تا همسایه بودن در یکی از روستاهای سر سبز شمالی کشور یعنی استان گیلان .
اونها دوران کودکی سختی رو گذروندن در خونه های قدیمی بدون هیچ گونه امکاناتی با جمعیت زیاد .
سالهای پر از مشقت باعث شد تا به خوبی درس بخونن و به شهر برن .
تمام روزهای زندگیشون , عذاب بود .
حتی وقتی به شهر رفتند مجبور بودند نیمی از روز رو کار کنن تا خرج تحصیلشون رو در بیارن.
شب هایی که مهمون خونه ی آقای رفیعی بودیم رو خیلی دوست داشتم , داداشم همیشه برعکس من بود .
رضا , داداشم که فارغ التحصیل رشته ی شیمی بود و بعد از کلی درس خوندن که حالا دوران بیکاریش رو میگذرونه اصلا اعصاب مهمونی رفتن و شب نشینی و از این جور حرف ها رو نداشت .
تمام کارهای رضا درست برعکس منه .
من عاشق شب نشینی و مسافرت و کلا هر چیزی جز درس خوندن هستم . سال گذشته سال جالبی برام نبود .
قبول نشدن در رشته ی مورد علاقه ام یعنی مهندسی کامپیوتر تمام برنامه هام رو به هم ریخت .
حالا مجبور بودم باز هم کلی درس بخونم تا کنکور بعدی رو موفق بشم .
ولی رضا همون سال اول وارد دانشگاه شد .
چه روزهای بدی رو گذروندم . همه ی ناراحتی هام یک طرف , چه حکایتی داشتم با رضا!!
مدام با خنده و هزاران متلک بهم می گفت:
سارا خانم , مامان کلی قراره سبزی بخره ! می دونی چرا؟
من بیچاره ی ساده هم بدون قصد و غرض آقا می گفتم : چی شده ؟ باز هم مهمون داریم؟
آقا بعد از کلی نگاه اینور و اونور انداختن می گفت :
نه خانم پشت کنکوری ! مامان یه یار کمکی داره دیگه !هههههههههههههههههههههههههه
اون لحظه ها رو دوست داشتم هر چی دستم میرسه به طرفش پرت کنم .
شب هایی رو که خونه آقای رفیعی مهمون بودیم , شب آرامش من بود . همش به خاطر دلگرمی که هانیه خانم ,زن آقای رفیعی بهم میداد.
توی همین مهمونی ها و شب نشینی ها بود که آقای رفیعی از دوران کودکی خودش و بابام تعریف میکرد.
از اتفاقات و ماجراهای بچگی گرفته تا خان روستای لاویان , روستایی که پدرم و آقای رفیعی اونجا بزرگ شدند.
به خاطر مریضی مادرم , ما قرار شد به روستای لاویان بریم .
البته قبلا بارها به اونجا رفته بودیم . چون پدربزرگم هنوز اونجا زندگی می کنه .
در ضمن با اینکه پدر و مادر آقای رفیعی زنده نبودن ولی خونه ی پدریش هنوز پابرجا بود .
پدربزرگم بعد از مرگ مادربزرگم با یکی از عموهام زندگی میکرد .
عمه ها و عموهام به شهرهای مختلفی رفته بودن غیر از عمو کوچیکه ام .
عمو احمد تو روستا چند قطعه مزرعه ی بزرگ داشت که کارگرهای زیادی رو زمین کار میکردن.
اوضاع زندگیش خوب بود .
اونها خونه بزرگی کنار ملک پدربزرگ ساختند و با زن عموم و دو تا پسرهاش اونجا زندگی می کردند.
دو تا پسر خوش شانش داشتند که هر دو طی دو سال کنکور قبول شدن.
یکیش پزشکی و اون یکی هم مهندسی کشاورزی .
سعید یکی از پسرعموهام دو سالی میشه که توی درمانگاه روستا طبابت میکنه ولی صادق هنوز درسش
تموم نشده .
شنیدم که اونها در کنار تحصیلات به عموم تو مزرعه خیلی کمک می کنن.
عمراً رضا مثل پسرعموهام باشه .
به هر حال به خاطر حال وخیم مادرم باید زندگی شهری رو برای مدتی رها می کردیم.
گاهی اوقات حس میکردم داره ظلم بزرگی به من و رضا میشه .
مجبوریم از خیلی چیزها برای یه مدتی دست بکشیم ولی مادر برام از همه چیز مهم تر بود .
دوستام , تفریحات , شهر , خرید و سرک کشیدن به مغازه ها و…….
همه کارها و برنامه ها رو برای رفتن انجام دادیم .
روز رفتن بود .
هیچ وقت تصور نمیکردم که این بار روستای لاویان قراره مهمون های عجیبی داشته باشه ………..