امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

اراز گورستان مخفی

#1
سلام

می خوام داستان جذابی رو این جا براتون به نمایش بزارم


نویسنده : لیلا شاهپوری

نویسنده فلشخورر: دوست مهربان


امید وارم خوشتون بیاد

راز گورستان مخفی – قسمت اول
نویسنده : لیلا شاهپوری

صدای قدم های سنگینش هنوز تو گوشمه . انگار همین دیروز بود که مجبور شدیم برای مدتی به یکی از روستاهای شمالی کشور در استان گیلان بریم . وقتی دکتر به مادرم به خاطر بیماری آسم هشدار داد مجبور شدیم زندگی شهری رو برای مدتی فراموش کنیم و به فکر درمان بیماری او باشیم .
پدرم مجبور شد یک سال مرخصی بدون حقوق بگیره و مسئولیت کارش رو به آقای رفیعی , یکی از بهترین دوست دوران کودکیش بسپره .
آقای رفیعی و همسرش بعد از سالها ازدواج نتونستن بچه ای داشته باشن .گاهی اوقات فکر میکنم که اونها میتونستن پدر و مادر دلسوزی باشن .
بارها داستان آشنایی پدر و آقای رفیعی رو از مادرم شنیدم که اونها دو تا همسایه بودن در یکی از روستاهای سر سبز شمالی کشور یعنی استان گیلان .
اونها دوران کودکی سختی رو گذروندن در خونه های قدیمی بدون هیچ گونه امکاناتی با جمعیت زیاد .
سالهای پر از مشقت باعث شد تا به خوبی درس بخونن و به شهر برن .
تمام روزهای زندگیشون , عذاب بود .
حتی وقتی به شهر رفتند مجبور بودند نیمی از روز رو کار کنن تا خرج تحصیلشون رو در بیارن.
شب هایی که مهمون خونه ی آقای رفیعی بودیم رو خیلی دوست داشتم , داداشم همیشه برعکس من بود .
رضا , داداشم که فارغ التحصیل رشته ی شیمی بود و بعد از کلی درس خوندن که حالا دوران بیکاریش رو میگذرونه اصلا اعصاب مهمونی رفتن و شب نشینی و از این جور حرف ها رو نداشت .
تمام کارهای رضا درست برعکس منه .
من عاشق شب نشینی و مسافرت و کلا هر چیزی جز درس خوندن هستم . سال گذشته سال جالبی برام نبود .
قبول نشدن در رشته ی مورد علاقه ام یعنی مهندسی کامپیوتر تمام برنامه هام رو به هم ریخت .
حالا مجبور بودم باز هم کلی درس بخونم تا کنکور بعدی رو موفق بشم .
ولی رضا همون سال اول وارد دانشگاه شد .
چه روزهای بدی رو گذروندم . همه ی ناراحتی هام یک طرف , چه حکایتی داشتم با رضا!!
مدام با خنده و هزاران متلک بهم می گفت:
سارا خانم , مامان کلی قراره سبزی بخره ! می دونی چرا؟
من بیچاره ی ساده هم بدون قصد و غرض آقا می گفتم : چی شده ؟ باز هم مهمون داریم؟
آقا بعد از کلی نگاه اینور و اونور انداختن می گفت :
نه خانم پشت کنکوری ! مامان یه یار کمکی داره دیگه !هههههههههههههههههههههههههه
اون لحظه ها رو دوست داشتم هر چی دستم میرسه به طرفش پرت کنم .
شب هایی رو که خونه آقای رفیعی مهمون بودیم , شب آرامش من بود . همش به خاطر دلگرمی که هانیه خانم ,زن آقای رفیعی بهم میداد.
توی همین مهمونی ها و شب نشینی ها بود که آقای رفیعی از دوران کودکی خودش و بابام تعریف میکرد.
از اتفاقات و ماجراهای بچگی گرفته تا خان روستای لاویان , روستایی که پدرم و آقای رفیعی اونجا بزرگ شدند.
به خاطر مریضی مادرم , ما قرار شد به روستای لاویان بریم .
البته قبلا بارها به اونجا رفته بودیم . چون پدربزرگم هنوز اونجا زندگی می کنه .
در ضمن با اینکه پدر و مادر آقای رفیعی زنده نبودن ولی خونه ی پدریش هنوز پابرجا بود .
پدربزرگم بعد از مرگ مادربزرگم با یکی از عموهام زندگی میکرد .
عمه ها و عموهام به شهرهای مختلفی رفته بودن غیر از عمو کوچیکه ام .
عمو احمد تو روستا چند قطعه مزرعه ی بزرگ داشت که کارگرهای زیادی رو زمین کار میکردن.
اوضاع زندگیش خوب بود .
اونها خونه بزرگی کنار ملک پدربزرگ ساختند و با زن عموم و دو تا پسرهاش اونجا زندگی می کردند.
دو تا پسر خوش شانش داشتند که هر دو طی دو سال کنکور قبول شدن.
یکیش پزشکی و اون یکی هم مهندسی کشاورزی .
سعید یکی از پسرعموهام دو سالی میشه که توی درمانگاه روستا طبابت میکنه ولی صادق هنوز درسش
تموم نشده .
شنیدم که اونها در کنار تحصیلات به عموم تو مزرعه خیلی کمک می کنن.
عمراً رضا مثل پسرعموهام باشه .
به هر حال به خاطر حال وخیم مادرم باید زندگی شهری رو برای مدتی رها می کردیم.
گاهی اوقات حس میکردم داره ظلم بزرگی به من و رضا میشه .
مجبوریم از خیلی چیزها برای یه مدتی دست بکشیم ولی مادر برام از همه چیز مهم تر بود .
دوستام , تفریحات , شهر , خرید و سرک کشیدن به مغازه ها و…….
همه کارها و برنامه ها رو برای رفتن انجام دادیم .
روز رفتن بود .
هیچ وقت تصور نمیکردم که این بار روستای لاویان قراره مهمون های عجیبی داشته باشه ………..
فقط کسی معنی دلتنگی رو درک میکنه کهکه طعم وابستگی رو کشیده باشه  پس هیچوقت به کسی وابسته نشو که سر انجام ان دلتنگیست دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
اراز گورستان مخفی 1
پاسخ
 سپاس شده توسط الیکا0 ، rezaak ، سانا50
آگهی
#2
مرسی گلم
LIFE is a LiaR GaMe......SoooOOoO.......NEveR TruSt enYOne Angel
پاسخ
#3
آخراش یکم ترسناکه منظورم قسمت های آخرشه
باختن توی طبیعت من نی Heart                     منو بشناسی سریعا میفهمی Heart
پاسخ
 سپاس شده توسط دوست مهربان


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان