امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان هایی باموضوع خدا

#1
پدري چهار تا بچه را گذاشت توي اتاق و گفت اين‌جا‌ را مرتب کنيد تا من برگردم، خودش هم رفت پشت پرده. از آن‌جا نگاه مي‌کرد مي‌ديد کي چه کار مي‌کند، همانجا رفتار بچه ها را مي‌نوشت توي يک کاغذي که بعد بررسي و حساب و کتاب کند. ... يکي از بچه‌ها که گيج بود، حرف پدر يادش رفت. سرش گرم شد به بازي. يادش رفت که آقاش گفته خانه را مرتب کنيد. يکي از بچه‌ها که شرور بود شروع کرد خانه را به هم ريختن و داد و فرياد که من نمي‌گذارم کسي اين‌جا را مرتب کند. يکي که خنگ بود، ترسيد. نشست وسط و شروع کرد گريه و جيغ و داد که آقا بيا، بيا ببين اين نمي‌گذارد، مرتب کنيم. اما آنکه زرنگ بود، نگاه کرد، سايه آقاش را از پشت پرده ديد! تند و تند همه جا را مرتب مي‌کرد، مي‌دانست آقاش دارد توي کاغذ مي‌نويسد. او مدام به سمت پرده نگاه مي‌کرد و مي‌خنديد. دلش هم تنگ نمي‌شد. مي‌دانست که آقاش همين ‌جاست و گاهي هم توي دلش مي‌گفت اگر يک دقيقه دير‌تر بيايد باز من کارهاي بهتر مي‌کنم! آن بچه‌ شرور که همه جا را به هم مي ريخت، مي‌ديد که اين يکي خوشحال است و اصلا ناراحت نمي‌شود! وقتي آقا آمد بچه ايي که که خنگ بود و اوني که گريه و زاري کرده بود، چيزي گيرش نيامد. اما او که زرنگ بود و حتي خنديده بود، کلي چيز گيرش آمد. شما کدوم بچه هستي؟! شرور که نيستي الحمدلله. گيج و خنگ هم نباش! زرنگ باش! نگاه کن پشت پرده سايه آقا را ببين و کار خوب کن. خانه را مرتب کن، تا آقا بيايد.





سوسكي گفت : خدايا کسی دوستم ندارد. میدانی چقدر سخت است این که کسی دوستت نداشته باشد؟ خدايا تو برای دوست داشتن بود که جهان را ساختی الان حتی تو هم دوستم نداري. به پاهایم نگاه کن! ببین چقدر چندش آور است. چشم ها را آزار می دهم. دنیا را کثیف می کنم. آدم هایت از من می ترسند. مرا می کشند برای اینکه زشتم. زشتی جرم من است.این دنیا فقط مال قشنگ هاست.مال گل ها و پروانه ها، مال قاصدک ها و ...

خدا گفت : چرا مال تو هم هست.

دوست داشتن یک گل، دوست داشتن یک پروانه یا قاصدک کار چندان سختی نیست. اما دوست داشتن یک سوسک کاری دشوار است.

دوست داشتن کاری است آموختنی؛ و همه رنج آموختن را نمی برند.

ببخش کسی را که تو را دوست ندارد. زیرا که هنوز مؤمن نیست. زیرا که هنوز دوست داشتن را نیاموخته. او ابتدای راه است.

انسان مؤمن همه را دوست دارد. زیرا همه از من است و من زیبایم. چشم های مؤمن جز زیبا نمی بینند. زشتی در چشم هاست. در این دایره هرچه که هست، نیکوست. آن که بین آفریده های من خط کشید، شیطان بود. شیطان مسئول فاصله هاست.

حالا قشنگ کوچکم! نزدیکتر بیا و غمگین نباش.
قشنگ کوچک حرفی نزد و دیگر هیچگاه نیندیشید که نازیباست



دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید. سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود.
دانه دلش می خواست به چشم بیاید، اما نمی دانست چگونه. گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشمها می گذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها می انداخت و گاهی فریاد میزد و می گفت: "من هستم، من اینجا هستم، تماشایم کنید."
اما هیچکس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره هایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می کردند، به او توجهی نمی کرد.
دانه خسته بود از این زندگی؛ از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود. یک روز رو به خدا کرد و گفت: "نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچ کس نمی آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می آفریدی."
خدا گفت: "اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فکر می کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می خواهی به چشم بیایی، دیده نمی شوی. خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی."
دانه کوچک معنی حرف های خدا را خوب نفهمید، اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد.
سال ها بعد دانه کوچک، سپیداری بلند و با شکوه بود که هیچکس نمی توانست ندیده اش بگیرد. سپیداری که به چشم همه می آمد.



شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالیکه پاهای برهنه اش را روی برف جابه جا می کرد تا شاید سرمای برف های کف پیاده رو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می کرد.
در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش، نداشته هاش رو از خدا طلب می کرد، انگاری با چشم هاش آرزو می کرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد... در حالی که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق میزد وقتی آن خانم، کفش ها را به او داد. پسرک با چشم های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید!                        



در بنی اسرائیل، دو برادر جوان بودند که به یکدیگر بسیار مهربانی و محبت می ورزیدند و هر دو، در یک دشت زراعت داشتند. یکی از برادران ازدواج کرده و پدر چند فرزند بود و دیگری، به دلیل فقر و تنگدستی، هنوز ازدواج نکرده بود.

چون فصل درو کردن گندم رسید، گندم خود را خرمن کردند و پس از جدا ساختن گندم ها از کاه، تصمیم گرفتند محصول را به خانه ببرند. هنگام غروب، برادر بزرگتر برای انجام کاری، گندم های خرمن شده اش را به برادر کوچک سپرد و به سوی خانه رفت.

هنگامی که او از نظر ناپدید شد، برادر کوچک با خود گفت:

من که ازدواج نکرده ام و خرج زندگی ام بسیار کم است، ولی برادرم عائله مند است و جز این گندم ها، چیزی ندارد. بهتر است مقداری از گندم خود را روی سهم او بریزم که نان بچه هایش تامین گردد. سپس، مقداری از گندم هایش را روی محصول برادر ریخت.

هنگامی که برادر بزرگ باز گشت، شب شده بود و برادر کوچک می خواست به خانه برود. گندمش را به برادر سپرد و رفت. برادر بزرگ نیز پیش خود گفت: الحمدلله من که صاحب خانه و همسر و اولاد هستم، اما برادرم به سبب فقر و تهی دستی، ازدواج نمی کند. بهتر است مقداری از گندم خود را روی محصول او بریزم تا سهم گندمش افزایش یابد و بتواند ازدواج کند. با این نیت، مقداری از گندم خود را روی سهم برادرش ریخت.

چون خداوند از آن دو جوان خیرخواه، این ایثار و گذشت را دید، اراده اش به آن تعلق گرفت که به هر دو برادر، وسعت رزق عنایت فرماید و آنان را از فقر نجات دهد.

بدین جهت، هر یک از برادران که گندم خود را برداشت، می دید دو برابر سال گذشته است و بسیار متعجب می شد. آنها می پنداشتند علت افزایش گندم برادر دیگر، به خاطر آن است که گندم خود را بر روی محصول او ریخته است. اما نمی دانستند که در اثر اخوت و خیرخواهی و صله رحم، خداوند به گندم آنان برکت عطا فرموده است.



روزی بزرگان ایرانی وموبدان زرتشتی از کوروش بزرگ خواستند که برای ایران زمین نیایش کند و ایشان اینگونه فرمود :

خداوندا ، اهورا مزدا ، ای بزرگ آفریننده این سرزمین بزرگ، سرزمینم ومردمم را از دروغ و دروغگویی به دور بدار…!

پس از اتمام نیایش عده ای در فکر فرو رفتند و از شاه ایران پرسیدند که چرا این گونه نیایش نمودید؟!

فرمودند : چه باید می گفتم؟

یکی گفت : برای خشکسالی نیایش مینمودید !

کوروش بزرگ فرمودند: برای جلو گیری از خشکسالی انبارهای آذوقه وغلات می سازیم…

دیگری اینگونه گفت : برای جلوگیری از هجوم بیگانگان نیایش می کردید !

پاسخ شنید : قوای نظامی را قوی میسازیم واز مرزها دفاع می کنیم…

عده ای دیگر گفتند : برای جلوگیری از سیلهای خروشان نیایش می کردید !

پاسخ دادند : نیرو بسیج میکنیم وسدهایی برای جلوگیری از هجوم سیل می سازیم…

وهمینگونه پرسیدند وبه همین ترتیب پاسخ شنیدند…

تا این که یکی پرسید : شاهنشاها ! منظور شما از این گونه نیایش چه بود؟!

کوروش تبسمی نمود واین گونه پاسخ داد :

من برای هر پرسش شما ، پاسخی قانع کننده آوردم ولی اگر روزی یکی از شما نزد من آید و دروغی گوید که به ضرر سرزمینم باشد من چگونه از آن باخبر

گردم واقدام نمایم؟!

پس بیاییم از کسانی شویم که به راست گویی روی آورند ودروغ را از سرزمینمان دور سازیم که هر عمل زشتی صورت گیرد ، اولین دلیل آن دروغ است…




دزدی وارد کلبه فقیرانه عارفی شد این کلبه درخارج شهر واقع شده بود عارف بیدار بود او جز یک پتو چیزی نداشت .

او شب ها نیمی از پتو را زیر خود می انداخت و نیمی دیگر را روی خود می کشید. روزها نیز بدن برهنه خویش را با آن می پوشاند.

عارف پیر دزد را دید و چشمان خود را بست ، مبادا دزد را شرمنده کرده باشد آن دزد راهی دراز را آمده بود، به امید آنکه چیزی نصیبش شود. او باید در فقری شدید بوده باشد، زیرا به خانه محقرانه این پیر عارف زده بود.

عارف پتو را بر سرکشید و برای حال زار آن دزد و نداری خویش گریست .

خدایا چیزی در خانه من نیست و این دزد بینوا با دست خالی و ناامید از این جا خواهد رفت. اگر او دو سه روز پیش مرا از تصمیم خویش باخبر ساخته بود، می رفتم ، پولی قرض می گرفتم، و برای این مردک بینوا روی تاقچه می گذاشتم.

آن عارف فرزانه نگران نبود که دزد اموال او را خواهد برد او نگران بود که چیزی در خور ندارد تا نصیب دزد شود و او را خوشحال کند.

داخل خانه عارف تاریک بود . پیرمرد شمعی روشن کرد تا دزد بتواند در پرتو آن زمین نخورد و خانه را بهتر وارسی کند.

استاد شمع را برد تا روی تاقچه بگذارد که ناگهان با دزد چهره به چهره برخورد کرد دزد بسیار ترسیده بود.

او می دانست که این مرد مورد اعتماد اهالی شهر است بنابر این اگر به مردم موضوع دزدی او را بگوید همه باور خواهند کرد .

اما آن پیر عارف گفت: نترس آمده ام تا کمکت کنم داخل خانه تاریک است . وانگهی من سی سال است که در این خانه زندگی می کنم و هنوز هیچ چیز در آن پیدا نکرده ام بیا با هم بگردیم اگر چیزی پیدا کردیم پنجاه پنجاه تقسیمش می کنیم .

البته اگر تو راضی باشی. اگر هم خواستی می تونی همه اش را برداری زیرا من سالها گشته ام و چیزی پیدا نکرده ام .پس همه آن مال تو. بالاخره یابنده تو بودی .

دل دزد نرم شد.استاد نه او را تحقیر کرد نه سرزنش.

دزد گفت: مرا ببخشید استاد.نمی دانستم که این خانه شماست وگرنه جسارت نمی کردم.

عارف گفت: اما درست نیست که دست خالی از اینجا بروی. من یک پتو دارم هوا دارد سرد می شود لطف کن و این پتو را از من قبول کن.

استاد پتو را به دزد داد. دزد از اینکه می دید در آن خانه چیزی جز پتو وجود ندارد شگفت زده شد. سعی کرد استاد را متقاعد کند تا پتو را نزد خود نگه دارد .

استاد گفت: احساسات مرا بیش از این جریحه دار نکن. دفعه دیگر پیش از این که به من سری بزنی مرا خبر کن .

اگر به چیزی خاص هم نیاز داشتی بگو تا همان را برایت آماده کنم تو مرا غافلگیر و شرمنده کردی. می دانم که این پتوی کهنه ارزشی ندارد اما دلم نمی آید تو را با دست خالی روانه کنم لطف کن و آن را از من بپذیر .تا ابد ممنون تو خواهم بود .

دزد گیج شده بود او نمی دانست چه کار کند . تا کنون به چنین آدمی برخورد نکرده بود. خم شد و پاهای استاد را بوسید پتو را تا کرد و بیرون رفت.

او وزیر و وکیل و فرماندار دیده بود ولی انسان ندیده بود .

پیش از انکه دزد از خانه بیرون رود استاد صدایش کرد و گفت:

فراموش نکن که امشب مرا خوشحال کردی من همه عمرم را مثل یک گدا زندگی کرده ام .

من چون چیزی نداشتم از لذت بخشیدن نیز محروم بوده ام اما امشب تو به من لذت بخشیدن را چشاندی ممنونم.

هوا سرد شده بود . استاد می لرزید .

استاد نشست و شعری سرود:


(( دلی دارم خواهان بخشیدن به همه چیز

اما دستانی دارم به غایت تهی

کسی به قصد تاراج سرمایه ام آمده بود

خانه خالی بود و او با دلی شکسته باز گشت

ای ماه کاش امشب از آن من بودی

تو را به دزد خانه ام می بخشیدم ))
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
داستان هایی باموضوع خدا 1
پاسخ
 سپاس شده توسط امیرمحمد..
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  داستان کوتاه عاشقانه
  خفن ترین فیلم ترسناک هایی که دیدید و پیشنهاد میدید ؟؟؟؟؟
  5 تا از خفن ترین فیلم هایی که تا الان تو عمرتون دیدین
  بار کج هیچ گاه به مقصد نمی رسد: داستان الاغ سخت کوش و بز حسود
  داستان اموزنده به خدایت نگو چرا
  داستان عشق مرا بغل کن
Book داستان ترسناک
  داستان وحشتناک(یکمی)
  داستان خنده دار و طنزی
  داستان به دنیا اومدن سید پوتین

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان