امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

غریبه ی دوست داشتنی !

#1
Smile 
سلام دوست های گل و دوست داشتنی امیدوارم همگی خوب باشید . من داشتم یه داستان مینوشتم که دوست دارم شما هم اونو بخونید و نظراتتون رو برای بهتر شدنش بهم بگید . مرسی
فصل اول :
خانمی با کت و دامن طوسی با عجله به سمتمان امد او موهای جوگندمی اش را محکم پشت سرش بسته بود سعی میکرد با وجود درد در پای چپش با قدم های بلندی به سمت ما بیاید .
_ سلام بچه های عزیز واقعا برای اتفاقی که برای پدر و مادرتان افتاد متاسفم ولی امیدوارم اینجا پیش بچه های دیگر بهتان خوش بگذرد من وارتز هستم .
برادر کوچکم چیزی از حرف های او نفهمید حق هم داشت او فقط 2 سالش بود . ولی من 6 سال از او بزرگتر بودم و فرقی هم که بین رفتار ما وجود داشت طبیعی بود . نه ؟
_ ممنونم خانم وارتز شما لطف دارید .
_ آه عزیزم ... میشه این بچه ها رو به یه اتاق بری ؟
دختر جوانی بسیار زیبا که مشغول حرف زدن با چند بچه بود جواب داد :
_ البته الان می ایم .
او مارا به اتاقی فرستاد که زیاد تمیز نبو دیوار های ان غبار گرفته بود اما فرش ان تمیز بود و روتختی های تمیز با عکس های شخصیت های کارتونی اونجا بود . خداراشکر کردم که برای روتختی از روتختی ها سفید رنگ بیمارستان ها استفاده نکردن . جیل برادر کوچکم رو تخت رفت و شروع به بالا و پایین پریدن کرد .
_ جیل عزیزم میشه از روی تخت بیای پایین .
_ نه دوس دالم بازی کنم .
_ وای !
روی تخت دراز کشیدم آه .... خیلی گرسنه بودم به ساعت نگاه کردم یک ساعت دیگر وقت ناهار بود . با خودم گفتم : (( خوبه وقت دارم تا یه دوش بگیرم . ))
حوله ای ار چمدون بزرگم برداشتم و به حموم رفتم وقتی برگشتم جیل روی تخت دراز کشیده بود و شستش را میمکید . اروم سمتش رفتم و پیشونیش را بوسیدم . چرا این بلا ها باید سر ما می امد مگر من و جیل هر کدام چند سال داشتیم ؟؟؟
با فکر کردن به از دست دادن مامان و بابا پشت پلک هایم داغ شد ولی نباید جلوی جیل گریه میکردم . اروم گفتم :
_ جیل باید لباساتو عوض کنی نمیتونی با این ها سر میز ناهار باشی .
جیل واکنشی به حرفهایم نداشتم فقط شستش را از دهانش بیرون اورد و اروم گفت : ((اونا خانومای مهلبونین ؟ ))
_ اره اونا خیلی مهربونن .
با این حرف من انگار که خیالش راحت شده باشد بلند شد و به سمت چمدون لباس ها رفت او شلوار ابی رنگی با بلوز سفیدی ساده ای پوشید . من با شونه ی کوچکش موهای قهوه ای رنگش را مرتب کردم و با هم به پایین رفتیم . با دیدن بچه ها انگار جیل کمی سرحال تر شد من افتخار میکردم که چنین لباس هایی پوشیدم در مقابل لباس های محقر بچه های توی پرورشگاه لباس من خیلی خوب بود . من پیراهن کوتاه صورتی رنگ پوشیده بودم که تا سر زانو هایم میرسید و روی دامنش دوتا جیب داشت جیب های من پاپیون های بزرگی داشتند و سر یقه ی لباسم هم یک پاپیون کوچک بود . کفش هایم مشکی رنگ و تمیز بودن .
موهای قهوهایم را بافته بودم و چتری هایم مثل همیشه روی پیشونی ام بود .
من وقتی بچه تر بودم زمین خوردم و یک زخم روی پیشونیم به وجود امد که هنوز هم جای ان روی پیشونیه منه .
خانم جوان که یکبار دیگر توی حیاط اینجا با هم ملاقات داشتیم امد و از بچه ها خواست تا سر میز بنشینند . بچه ها یکی یکی به سمت میز رفتند و سر جاهای خود نشستند نزدیک اخر های سالن دوتا صندلی خالی گیر ما امد .
تا یکی یکی برای بچه ها غذا بکشند من وقت داشتم تا سالن رو کمی نگاه کنم سالن از هر نظر تمیز بود کاشی های سفید کف سالن برق میزدند و دیوار هاهم کاملا تمیز بودن .
اینجا جای خوبی بود ولی هیچ وقت مثل خونه نمیشد . حالا میفهمم که معنی جمله ی " هیچ جا خونه ی خود ادم نمیشه " چیست ؟

منتظر انتقادات شما عزیزان هستم . لطفا منتظر فصل های بعد هم بمونید Smile

این نامردیه چرا من هیچی نظر ندارم ؟؟!!! cryingcryingcryingcrying
همه چی ویران شد
تو کجایی سهراب ؟
اب را گل کردند .. چشمهارا بستند
وچه با دل کردند ... وای سهراب کجایی اخر ؟
زخم ها بر دل عاشق کردند
خون به چشمان شقایق کردند
کجایی اخر ؟ که همین نزدیکی عشق را دار زدند
همه جا سایه ی دیوار زدند
صبر کن ... قایقت جا دارد ؟
من هم میخواهم دور شوم از این خاک غریب
تو کجایی اخر؟
پاسخ
 سپاس شده توسط saaabaaa ، *larmes de Feu* ، aCrimoniouSs ، Kamila❤ ، sp_go ، Armina ، FARID.SHOMPET ، RedSparrow ، Lordlas ، خانوم گل ، emo love ، elnaz 63 ، melodi+ ، love 2012 ، vahid 77 ، sanaz_jojo ، zeinab ، Bahador1 ، sarina ss ، Apathetic ، *Armila* ، Ƥαяℓσนʂ ϱiяℓ ، www.sara.love ، Magician GiЯL ، Berserk
آگهی
#2
سلام عزیزم من خودم داستان مینویسم و دوره دیدم چندتا اشکال کوچولو توی داستانت بود که برات میگم:
زمان فعلاتو یکی کن و اگر داستان از طرف اول شخصه همه رو با شناسه اول شخص بکار ببر
از کلمات و جملات عامیانه فقط و فقط تو نقل قولات استفاده کن و اگرم میخوای عامیانه باشه همه رو عامیانه کن
اگر داستانت از زبون یه بچه ست بهتره مثل یه بچه 8 ساله دربارش فکر کنی
مدت همه چیزو مشخص کن(توی داستانت بچهه میگه مگه ما چند ساله مونه که باید پدر مادرمونو ازدست بدیم."اگه بگی چند وقته مرده راحت تر میشه باور کرد که باهاش کنار اومده )
رنگ و مدل لباسا،حالات چهره و حرکات بدنو اگر مشخص کنی تخیل داستانت بیشتر میشه

در کل داستانت خوب بود و جای پیشرفت داشت !!!!!
Big GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig Grin
when you like someone.....
you give your heart to him....
then you love him....
but you have nothing to give to him....
and he leave you.....
......forever.......
پاسخ
 سپاس شده توسط *larmes de Feu* ، sina01 ، Armina ، raha70 ، னιSs~டεனσή ، sp_go ، paniz ، vahid 77 ، FARID.SHOMPET ، zeinab ، Bahador1 ، Apathetic ، Berserk
#3
خیلی خیلی خیلی نامردین ! Angry
چرا اصلا برام نظر نمیزارید ؟؟ cryingcryingcrying
اشکمو در اوردید !
صبا جونم :
سلام عزیز دلم اول با تمام وجود ممنونم که خوندیش ! دوم اون تیکه که بهش اشاره کردیو راس میگی اما اونجا دختره داشت باخودش فکر میکرد ... این دختر به خاطر اینکه مجبوره از برادر کوچیکترش مواظبت کنه رفتار خیلی بچه گونه ای نداره ( ای جان بمیرم براش Undecided )
درکل دوست دارم مکالمه ها عامیانه باشه باید درسش کنم .
امید وارم توی فصلای بعدی بهتر از این بشه . چون توی فصل های بعدی همه چی مشخص تر میشه ! Blush
عزیزم خیلی خوشحال شدم که برام نظر گذاشتی بازم اگه قابل بدونی این داستان بد مارو بخون !
همه چی ویران شد
تو کجایی سهراب ؟
اب را گل کردند .. چشمهارا بستند
وچه با دل کردند ... وای سهراب کجایی اخر ؟
زخم ها بر دل عاشق کردند
خون به چشمان شقایق کردند
کجایی اخر ؟ که همین نزدیکی عشق را دار زدند
همه جا سایه ی دیوار زدند
صبر کن ... قایقت جا دارد ؟
من هم میخواهم دور شوم از این خاک غریب
تو کجایی اخر؟
پاسخ
 سپاس شده توسط saaabaaa ، Armina ، sp_go ، melodi+ ، vahid 77 ، ♥گل یخ ♥ ، zeinab ، Bahador1 ، Apathetic ، Berserk
#4
سلام با توجه به فاصله های کمی که برای فصل های داستانم در نظر گرفتم امروز فصل بعدی رو میزارم لطفا برام نظر بزارید !
ممنونم دوستان Blush

فصل دوم :
صبح با صدای خش خش بلندگو بیدار شدم . خانم واترز بعد از کمی مکث گفت :
بچه ها برای خوردن صبحونه امده شید چون امروز خیلی کار خواهیم داشت .
جیل با سختی زیاد چشمهاشو باز میکرد گفت :
چی شده ؟
_ هیچی صورتتو بشور باید بریم برای صبحونه .
_ من میخوام موقع صبحونه پیش دوستم بشینم .
_ اوه چه خوب که دوست پیدا کردی !
_ اره خیلی خوبه !
_ فکر میکنم بهتره اول صورتتو بشوری !
_ باشه .
به سمت کمد لباسهام رفتم پیراهن زرد رنگی رو انتخاب کردم اون خیلی ساده بود تا زید زانوهام میرسید و گلهای زرد و نارنجیه ریزی داشت . به ایینه ی گوشه ی اتاق که انگار صد سال است کسی تمیزش نکرده نگاهی انداختم . موهای قهوه ایم اشفته بودند و چتری هایم سیخ شده بودند . لبخندی زدم . چشمهایه قهوه ایم درخشید چشمهای من از موهایم تیره تر بود . همون موقع جیل از دستشویی بیرون امد تمام لباس خوابش خیس ششده بود :
آه دوباره چه بلای سر لباسات اوردی !
با عوض کردن لباس ها و شونه کردن موهامون ماده ی رفتن به سالن غذا خوری بودیم همان سالن برزگ سفید رنگ .
جیل گفت :
من دیدیه بلم ؟
_ کجا ؟
_ پیش دوستم .
_ باشه .
2 تا دختر و 1 پسر گوشه ای از میز نشسته بودن و با هم حرف میزدند و میخندیدند . فکر اینکه چقدر تنهام بهم فشار اورد و بی اختیار نزدیک رفتم :
سلام .
یکی از دخترا با خشرویی تمام جواب داد : سلام دوست داری اینجا بشینی فکر کنم تازه اومدین تو رو با اون برادر کوچولوی بامزه ات توی حیاط دیدیم .اون به صندلیه خالی پیش خودش اشاره میکرد .
_ ممنونم .
_ تو دختره خوبی هستی به نظرم دوست های خوبی میشیم !
_ تو هم همینطور . من جنیفرم البته جنی صدام میکنن .
_ من کامیلیام و سارا و این تیماسه . تیماس میگفت که اتاقش از اتاق شما زیاد دور نیست !
به پسری که تیماس نام داشت نگاه کردم اون واقها جذاب بود پوستی رنگ پریده با موهای مشکی و چشمهای مشکی . همینطور که مهو تماشایش بودم
_ که اینطور ...
سارا گفت : اما میدونی که تیماس زیاد خالی میبنده .
تیماس چهره اش در هم رفت و به حالت اعتراض گفت : هی چرا دروغ میگی !
سارا دستش را روی دهانش گذاشت و نخودی خندیدید .
من هم لبخندی زدم .
کامیلیا پرسید : عزیزم ما بعد از ظهر ها دوست داریم که توی باغ بازی کنیم تو هم میای ؟
_ من از خدامه پس میشه قبل از رفتن بیاید دنبالم ؟
سارا : باشه نگران نباش .
تیماس گفت : اتاقه من از همه به تو نزدیک تره من میام دنبالت .
_ باشه پس خوبه .
بعد از غذا به اتاق رفتم و جلوی اینه زانو زدم . من واقعا از داشتن دوستای جدید خوشحال بودم . در اینه به خودم چشمکی زدم و بعد روی تختم دراز کشیدم و به سقف خیره شدم . نه انگار اوضاع اونقدر ها هم بد نبود . اره همچی داشت خوب پیش میرفت ! Heart

منتظر انتقادات ساندتون هستم . لطفا داستانمو نقد کنید و نگید که خوب بود یا مثلا بد نبود !

سلام با توجه به فاصله های کمی که برای فصل های داستانم در نظر گرفتم امروز فصل بعدی رو میزارم لطفا برام نظر بزارید !
ممنونم دوستان Blush

فصل اول
صبح با صدای خش خش بلندگو بیدار شدم . خانم واترز بعد از کمی مکث گفت :
بچه ها برای خوردن صبحونه امده شید چون امروز خیلی کار خواهیم داشت .
جیل با سختی زیاد چشمهاشو باز میکرد گفت :
چی شده ؟
_ هیچی صورتتو بشور باید بریم برای صبحونه .
_ من میخوام موقع صبحونه پیش دوستم بشینم .
_ اوه چه خوب که دوست پیدا کردی !
_ اره خیلی خوبه !
_ فکر میکنم بهتره اول صورتتو بشوری !
_ باشه .
به سمت کمد لباسهام رفتم پیراهن زرد رنگی رو انتخاب کردم اون خیلی ساده بود تا زید زانوهام میرسید و گلهای زرد و نارنجیه ریزی داشت . به ایینه ی گوشه ی اتاق که انگار صد سال است کسی تمیزش نکرده نگاهی انداختم . موهای قهوه ایم اشفته بودند و چتری هایم سیخ شده بودند . لبخندی زدم . چشمهایه قهوه ایم درخشید چشمهای من از موهایم تیره تر بود . همون موقع جیل از دستشویی بیرون امد تمام لباس خوابش خیس ششده بود :
آه دوباره چه بلای سر لباسات اوردی !
با عوض کردن لباس ها و شونه کردن موهامون ماده ی رفتن به سالن غذا خوری بودیم همان سالن برزگ سفید رنگ .
جیل گفت :
من دیدیه بلم ؟
_ کجا ؟
_ پیش دوستم .
_ باشه .
2 تا دختر و 1 پسر گوشه ای از میز نشسته بودن و با هم حرف میزدند و میخندیدند . فکر اینکه چقدر تنهام بهم فشار اورد و بی اختیار نزدیک رفتم :
سلام .
یکی از دخترا با خشرویی تمام جواب داد : سلام دوست داری اینجا بشینی فکر کنم تازه اومدین تو رو با اون برادر کوچولوی بامزه ات توی حیاط دیدیم .اون به صندلیه خالی پیش خودش اشاره میکرد .
_ ممنونم .
_ تو دختره خوبی هستی به نظرم دوست های خوبی میشیم !
_ تو هم همینطور . من جنیفرم البته جنی صدام میکنن .
_ من کامیلیام و سارا و این تیماسه . تیماس میگفت که اتاقش از اتاق شما زیاد دور نیست !
به پسری که تیماس نام داشت نگاه کردم اون واقها جذاب بود پوستی رنگ پریده با موهای مشکی و چشمهای مشکی . همینطور که مهو تماشایش بودم
_ که اینطور ...
سارا گفت : اما میدونی که تیماس زیاد خالی میبنده .
تیماس چهره اش در هم رفت و به حالت اعتراض گفت : هی چرا دروغ میگی !
سارا دستش را روی دهانش گذاشت و نخودی خندیدید .
من هم لبخندی زدم .
کامیلیا پرسید : عزیزم ما بعد از ظهر ها دوست داریم که توی باغ بازی کنیم تو هم میای ؟
_ من از خدامه پس میشه قبل از رفتن بیاید دنبالم ؟
سارا : باشه نگران نباش .
تیماس گفت : اتاقه من از همه به تو نزدیک تره من میام دنبالت .
_ باشه پس خوبه .
بعد از غذا به اتاق رفتم و جلوی اینه زانو زدم . من واقعا از داشتن دوستای جدید خوشحال بودم . در اینه به خودم چشمکی زدم و بعد روی تختم دراز کشیدم و به سقف خیره شدم . نه انگار اوضاع اونقدر ها هم بد نبود . اره همچی داشت خوب پیش میرفت ! Heart

منتظر انتقادات ساندتون هستم . لطفا داستانمو نقد کنید و نگید که خوب بود یا مثلا بد نبود !
همه چی ویران شد
تو کجایی سهراب ؟
اب را گل کردند .. چشمهارا بستند
وچه با دل کردند ... وای سهراب کجایی اخر ؟
زخم ها بر دل عاشق کردند
خون به چشمان شقایق کردند
کجایی اخر ؟ که همین نزدیکی عشق را دار زدند
همه جا سایه ی دیوار زدند
صبر کن ... قایقت جا دارد ؟
من هم میخواهم دور شوم از این خاک غریب
تو کجایی اخر؟
پاسخ
 سپاس شده توسط Kamila❤ ، Armina ، FARID.SHOMPET ، sp_go ، Lordlas ، னιSs~டεனσή ، mina13 ، melodi+ ، vahid 77 ، zeinab ، Bahador1 ، sarina ss ، Apathetic ، Berserk
#5
سلام بچه ها عمو پانیذ اومده ! چی چی اورده ؟ یه داستان ! Big Grin
خب بریم سر اصل مطلب اول جواب نظر ها :
روشا جون : سلام مرسی که خوشت اومده به هر حال مرسی که نظر دادی امیدوارم پیگیرانه بخونیش ...
کامیلا جون : مرسی دفعه ی بعد با دقت بیشتری بخون و ایراد هامو م بگیر !
صبا جون : عزیزم مرسی که پیگیرانه داستانمو میخونی و برام نظر میزاری باعث دل گرمی گلم .
خیلی خیلی ممنونم

فصل سوم :
موهای من چنان بد قلق نبودن ولی هیچ وقت فر نمیشدند و لخت لخت بودند .
سعی کردم دنبال یه مدل جدید برای بستن موهام بگردم ولی اخر سر با پشیمونیه زیاد موهامو مثل همیشه پشتم بستم و چتری هامو روی جای زخم کوچیک روی پیشونیم ریختم . با صدای بلند آه کشیدم نگاهی به چمدون لباس ها انداختم . دفترچه ی ابی رنگم از گوشه ی اون بیرون افتاده بود . به سمت چمدون رفتم زانو زدم و شروع کردم به خوندن ...
امروز جمعه است ولی بابا قبول نمیکند که مارا بیرون ببرد مادرم هم کار دارد امروز از صبح جیل گریه میکند . مامان بزرگ میگوید نی نی های تازه به دنیا امده همینطوری هستند همیشه گریه میکنند . اما نمیدانم چرا وقتی به جیل گفتم گریه رو مامان حسابی اعصبانی شد . این روز ها اصلا حوصله ی من را ندارند . ان ها با جیل بازی میکنند و او را در اغوش میگیرند ولی جیل فقط گریه میکند شیر میخورد و جایش را خیس میکند ...
همین برای در اوردن اشک من کافی بود . صدای گریه ام بلند شد و به اوج خودش رسید روی زمین دراز کشیدم و گریه کردم . نمیدانم چقدر گذشت اما وقتی چند ضربه به در اتاق خورد ساعت 3 بود . بلند شدم صورتم را پاک کردم و به سمت در رفتم :
_ کیه ؟
صدایم میلرزید . این موضوع تمام اعتماد نفس مرا از بین برد . صدای مهربان پسرکی جذاب از پشت در گفت :منم میشه لطفا در را باز کنی ؟
وای خدای من اون تیماس بود .
_ البته . میشه یه ذره صبر کنی .
در اینه به خودم نگاه کردم گرچه از چشمهای سرخ و پف کرده ی من میفهمید ولی با این حال حداقل صورتم خیس نبود .
در را باز کردم و با دیدن صورت رنگ پریده موهای مشکی مجعدش مرا به خود جلب کرد او با نگرانی نگاهی به من انداخت و گفت : حالت خوبه ؟
_ من فقط کمی ناراحت بودم . برای پدر و مادرم تو که میدونی ...
چیزی نگفت بعد ارام به سمت من امد و مرا در اغوش کشید . خدایا چقدر اغوش او گرم و ارامش بخش بود . متوجه قلبم شدم چنان به سینه میکوبید که انگار میخواهد بیرون بپرد .
ارام از او فاصله گرفتم نمیخواستم متوجه ی سرخی گوشهایم و ضربان شدید قلبم بشود .
_ کاری داشتی ؟
_ گفته بودم میام دنبالت .
_ اهان اره فقط باید لباسم رو عوض کنم .
_ من بیرون منتظر میمونم .
_ باشه .
بدون مکث از اتاف خارج شد بعد از عوض کردن لباسم به سمت حیاط پشتیه پرورشگاه شدیم . توی حیاط کامیلیا و سارا منتظره ما بودند با دیدن ما سارا جلو امد و به من گفت : پیراهن قشنگی داری !
_ جدا ؟ اما من زیاد ازش خوشم نمیاد ...
توصیف ساعت های بازیمان انقدر ها هم مهم نیست . اما انقدر بازی کردیم تا هوا تاریک شد و من کاملا جیل را فراموش کرده بودم . بعد از خدافظی از بچه های انجا دنبال جیل رفتم و به اتاق برگشتیم .
_______________________________________________________________________
1 سال بعد
کریسمس از راه رسیده بود بله از امدن ما به انجا 1 سال میگذشت بچه ها در انتظار خانواده هایی که برای پزیرش انها میایند میمانند .همه ی انها دوست دارند زودتر صاحب خنواده شوند . 3 ماه پیش داشتند جیل را از من میگرفتند ولی با وجود سرسختی من موفق نشدند اگر خانم وارتز کمک نمیکرد دیدن جیل میتوانست تبدیل به یک رویا شود .
کم پیش میاید کسی تنها بیاید ما عادت داشتیم زوج هایی را ببینیم که با خوشحالی به بچه های در حال بازی نگاه میکنند من احساس درون ویترین بودن را دارم . انگار خانواده ها دارن به بچه خرگوش های تنها نگاه میکنند که برای فروش گذاشته شده اند .
تازگی انفولانزا دوستانمان را یکی یکی میگیرد و ما در انتظار چاره ای برای این مشکل بزرگ هستیم . خانم وارتز به انواع دکتر های این دهکده سر زده ولی هنوز هیچ راهی برای درمان نیست ! با دیدن بچه ای که این مریضی را دارد با ناراحتی سر تکان میدهند و رو به خانم وارتز میگویند که کارش تمام است . ما هم این روز ها زیاد بازی نمیکنیم . کامیلیا مریض است و ما نگران . سارا گریه میکند من هم همینطور . اما تیماس با وجود 12 ساله بودنش مثل مردی رفتار میکند اشک هایش را پنهان میکنددر تنهایی اشک میریزد . این را میگویم چون ان روز توی بالکن دیدمش که از روی سر در گمی و نگرانی اشک میریخت . من هنوز حرف دکتر هارا باور نکردم الان 2 هفته است که کامیلیا دارد با بیماری عجیبش میجنگد . او قوی است و مطمئنن پیروز میشود . من مطمئنم !
همه چی ویران شد
تو کجایی سهراب ؟
اب را گل کردند .. چشمهارا بستند
وچه با دل کردند ... وای سهراب کجایی اخر ؟
زخم ها بر دل عاشق کردند
خون به چشمان شقایق کردند
کجایی اخر ؟ که همین نزدیکی عشق را دار زدند
همه جا سایه ی دیوار زدند
صبر کن ... قایقت جا دارد ؟
من هم میخواهم دور شوم از این خاک غریب
تو کجایی اخر؟
پاسخ
 سپاس شده توسط sp_go ، Lordlas ، னιSs~டεனσή ، melodi+ ، FARID.SHOMPET ، vahid 77 ، zeinab ، Bahador1 ، Apathetic ، Berserk
#6
پستهای اضافی حذف شدن.
هرکی خوشش اومد سپاس رو بزنه.

اشکالی که نداره اما اگه اشکالی داشت اونو بگین تاپانیذ جون اصلاحش کنه انشاءا...بره زیر چاپ.
دوسال وهشت ماهه که کنارهمیم Heart
پاسخ
 سپاس شده توسط paniz ، zeinab ، Bahador1 ، Apathetic ، Berserk
آگهی
#7
اطمینان من برای خوب شدن کامیلیا کمکی به او نکرد . روز ها میگذشتند و من هر روز میدیدم که حال کامیلیا بدتر میشود . امروز یکشنبه است و ما برای عبادت به کلیسای نزدیک دهکده میرویم . کیلیسای دهکده زیاد بزرگ نبود . خیلی زیاده خواهی است اگر بگویم سالن کلیسا باید بزرگتر میبود . خوب ادم نباید از کلیسای دهکده انتظار چیز دیگری را هم داشته باشد . در راه برف سنگینی امده بود و هوا
سوز بسیاری داشت . من دست هایم را با بخاری از دهانم گرم میکردم . متاسفانه پالتوی کوتاه من جیب نداشت . نمیدانم چرا ادم های پولدار باید لباس هایی بپوشند که جیب ندارد . برای کریسمس یک سری لباس دست دوم و پاره پوره اوردند تا بچه های بی سر پناه بپوشند . باید دست کشی پیدا میکردم تا لاقل دستانم از سرما بی حس نشوند . به جیل نگاه کردم او کلاه و دستکش داشت این ها کمی برایش کوچک بودند ولی لباسی برایش گیر نیامده بود اگر هم گیر می امد من نمیگذاشتم جیل ان لباس هارا بپوشد . شاید من بهخاطر کارهایم و اینکه مدام سر همه چی عذرخواهی میکردم غروری برایم نمانده بود ولی جیل کوچولوی من هنوز هم غرورش را داشت . جیل با ناراحتی کلاهش را روی سرش جابه جا میکرد و به زانوی شلوار پاره اش نگاه میکرد . اشک در چشمانم جمع شد . او نمیتوانست سرمای هوا را که از سورات بزرگ سر زانوی شلوارش به پاهایش برخورد میکرد نادیده بگیرد . وقتی متوجه نگاه من شد ارام به من نگاه کرد و معصومانه لبخند زد . لبخند تلخی تحویلش دادم و او باز سرش را پایین انداخت و. توی کلیسا برای کامیلیا دعا کردم و به خدا گفتم که چه قدر تنهایم !
همه چی ویران شد
تو کجایی سهراب ؟
اب را گل کردند .. چشمهارا بستند
وچه با دل کردند ... وای سهراب کجایی اخر ؟
زخم ها بر دل عاشق کردند
خون به چشمان شقایق کردند
کجایی اخر ؟ که همین نزدیکی عشق را دار زدند
همه جا سایه ی دیوار زدند
صبر کن ... قایقت جا دارد ؟
من هم میخواهم دور شوم از این خاک غریب
تو کجایی اخر؟
پاسخ
 سپاس شده توسط FARID.SHOMPET ، sp_go ، vahid 77 ، Bahador1 ، Apathetic ، Berserk
#8
پانیذ جونم واقعا خوش حالم که انقدر خلاقی!امیدوارم چاپ بشه!مرسی دوسی!Heart
غریبه ی دوست داشتنی ! 1
پاسخ
 سپاس شده توسط paniz ، Bahador1 ، Apathetic
#9

سلام دوستان ممنون كه داستانه منو ميخونيد !
و ممنونم كه به من دلگرمي ميديد ... راستش چند هفته ي پيش يكي از دوستان داستان منو خوند و گفت كه داستانت مشكل داره و
از نظر من كپي بر داريه !!!!!!!!
بنابراين من تمام داستان رو از اول نوشتم تا اينجا هر چي خونديد همونه ولي چيزايي كه قرار بود ميخونديد تغيير كرده .
واسه ي همين مدت زيادي نوشتن فصل بعدش به تاخير افتاد .
مرسي كه داستان به قول دوست عزيزمون كپي برداريه منو ميخونيد ...


بعد از كليسا جيل به اتاق بازي رفت من دست هايم را كمي جلوي شومينه گرم كردم . بيرون برف ريزي مي باريد .
من شالگردنمو دور گردنم تنگ تر كردم و از سالن بيرون رفتم توي حياط پشتي چند درخت بسيار بلند بود كه من يكي از اون ها رو خيلي دوست داشتم و در مواقع بيكاري كه اين روز ها زياد بودند انجا ميرفتم و روي شاخه ي كلفتي مينشستم . گاهي كتاب ميخواندم و گاهي هم انقدر ان بالا ميماندم كه خانم وارتز با صداي بلندي داد ميزد :
_ جني ! چند بار بگم كه اون بالا خطرناكه بيا پايين .
خانم وارتز وقت ندارد كه به همه ي بچه ها رسيدگي كند و نميتواند مواظب انها باشد چند روز پيش سارا به اتاق من امد و گفت كه تيماس نقشه ي فرار دارد و اگر موفق شويم ان را عملي ميكنيم اما در نهايت تيماس فقط تنبيه شد . سارا و من هم حرفي درباره ي ان روز نميزنيم چون تيماس خيلي اعصباني ميشود . چند روز پيش وقتي درست روي همان شاخه انشسته بودم سيبم از دستم افتاد و به كله ي يك پيرمرد كه به نظر ادم خوشرويي ميامد اصابت كرد .
وقتي با شرمساري از درخت پايين امدم برگشت و به من نگاه كرد . من با سري پايين و صدايي كهاز ته چاه مي امد گفتم :
_‌ اقا لطفا منو ببخشيد سيبم از دستم افتاد ... و
پيرمرد كه با تعجب به من نگاه ميكرد گفت :
_ انتظار داشتم پسرك كوچكي را ببينم ولي تو يه دختري !
بعد خنديد و ادامه داد :
_‌ تو توي پرورشگاه زندگي ميكني ؟‌
_ بله اقا شما براي سرپرستي بچه اي امديد ؟‌
_ بله و فكر ميكنم ان را پيدا كرده ام !
با لبخندي تصنعي گفتم :
_ البته اينجا بچه هاي خوبي هستن كه ارزش اين محبت شمارا داشته باشند .
من در ان موقع نميدانستم كه ان پيرمرد در مورد چه كسي حرف ميزد و دلش ميخواست چه كسي را با خود به خانه ببرد اما شب وقتي سارا كله اش را از لاي در داخل اورد و گفت خانم وارتز با تو كار دارد تقريبا چيز هايي برايم روشن شد .
دفتر خانم وارتز كمي تاريك بود . او اينطوري بحث را اغاز كرد :
_ امروز خيلي شلوغ بود مگه نه ؟‌
اروم لبخند زدم و گفتم :
_ بله خانم وارتز .
_ خوب تو هم اون اقا با كت مشكي رو ديدي ؟ اون ميگفت دختري را بالاي درخت ديده و از او خوشش امده او مرد خوبي است و با خرج خودش خيلي از به هاي همين پرورشگاه را به دانشگاه فرستاده ... و او خواست تا تو و برادرت هم پيش خودش و همسرش بزرگ بشويد او مرد بسيار پولدارياست و خيلي خيلي دوست داشتني ! من فكر ميكنم اين دفعه خيلي شانس اوردي جين !
همه چی ویران شد
تو کجایی سهراب ؟
اب را گل کردند .. چشمهارا بستند
وچه با دل کردند ... وای سهراب کجایی اخر ؟
زخم ها بر دل عاشق کردند
خون به چشمان شقایق کردند
کجایی اخر ؟ که همین نزدیکی عشق را دار زدند
همه جا سایه ی دیوار زدند
صبر کن ... قایقت جا دارد ؟
من هم میخواهم دور شوم از این خاک غریب
تو کجایی اخر؟
پاسخ
 سپاس شده توسط Bahador1 ، Apathetic ، Berserk
#10
من فقط میگم داستان هاتو با دقت بیشتری بنویس من هنوز به سنی نرسیدم که بتونم مثل شماها خلاق باشم و جواب سوال هاتون رو بدم یا انتقاد کنم

ولی دقت نمیکردی تو نوشتنش دقت کن اشتباه تایپی انتقاد مسخره ای کردم نه؟

فقط به خاطر پانیذ خوندم
پاسخ
 سپاس شده توسط paniz ، Apathetic ، Berserk


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  اسم رمانی که دوست دارید بگید تا براتون بذارم
  داستان|عشق و دوست داشتن|
  داستان ترسناک کی دوست داره؟ :: اسرار دختر جن زده::
  چجور رمانایی دوست دارین
  دوست ودشمن////
  دوست
  داستان یه دوست بامرام
  عروسکی که دوست داشته میشد
  داستان واقعی دوست دختر ودوست پسر ایرانی(عاشقانه)
Rainbow رمان پریسا خیلی قشنگه هرکی دوست داره بیاد

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان