امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

افسانه چین باستان

#1
افسانه های چین باستان

افسانه آفرینش جهان توسط پان گو



در افسانه ها امده است که در آغاز آفرینش جهان ، آسمان و زمین از هم جدا نشده بودند و سراسر کیهان ماند یک تخم مرغ بود.داخل این تخم سیاه و تاریک بود و راست وچپ و بالا و پایین آن مشخص نبود . داخل تخم مرغ قهرمان بزرگ پان گو زندگی میکرد . پان گو 18000 سال داخل تخم ماند و سرانجام از خواب بیدار شد . او وقتی چشمانش را باز کرد متوجه شد که اطرافش را تاریکی و سیاهی پوشانده است . او احساس گرما میکرد اما نمی توانست نفس بکشد . و جائی هم نداشت تا دست ها و پاهای خود را باز کند .

پانگو عصبانی شود وتبری برداشت و با تمام نیرو ان را به پوسته ی تخم مرغ زد . با یک صدای گوشخراش تخم مرغ شکست . چیزی در میان آن که سبک و پاکیزه بود به بالا رفت و به آسمان تبدیل شد ، اما آنچه سنگین و گل لبود بود به پائین افتاد و به زمین تبدیل شد . پان گ. آسمان و زمین را ایجاد کرد و بسیار خوشحال شد اما نگران بود آسمان و زمین بار دیگر وصل شود به همین دلیل آسمان را باسر نگه داشت و پاهای خود را به روی زمین گذاشت . او هر روز 3 متر قد می کشید به همین دلیل آسمان 3 متر بلندتر و زمین هم 3 متر کلفت تر می شد .

هزاران سال گذشت و پان گ. به یک آدم غول پیکر تبدیل شدو طول بدن او به 45000 کیلومتر رسید . زمین آسمان ثبات یافتند و دیگر به هم نچسبیدند . پان گو آسایش یافت اما او دیگر نیروئی نداشت ، به زمین آفتاد و با مرگش جسدش تغیر حالت داد . چشم چپ او به خورشید و چشم راستش به ماه تبدیل شد آخرین نفس او به باد و آخرین صدایش به رعد .
مو و ریش وی به ستاره ایی که برق می زد و سر و دست و پاهایش به کوههای بلند ، خونش به رودخانه و دریاچه ، عضلاتش به خیابان و ماهیچه هایش به زمین های حاصلخیز ، پوست و موهای ریزش به گل و درخت ، دندان و استخوانهایش یه طلا ، نهقره و مس و آهن و یشم سبز و عرق بدنش به باران و شبنم تبدیل شد و از آن به بعد جهان به وجود آمد!!!!

افسانه کوآفو و تعقیب آفتاب


در دوران باستان در صحرای شمالی چین ، جنگلی وجود داشت که افراد غول پیکری تحت رهبری کوآفو زندگی می کردند . روزی هوا بسیار گرم بود و آفتاب سوران درخت ها را سوزانده و رودخانه ها را خشک کرده بود . مردم رنج کشده یکی پس از دیگری از تشنگی و گرسنگی می مردند . کوآفو بسار غمگین بود . یک روز او به آفتاب نگاه کرد و گفت : ادامه دارد.................Tongue
آنان که با زندگی میسازند زندگی را میبازند
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥گل یخ ♥ ، FARID.SHOMPET
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان