افسانه چین باستان - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: تاریخ (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=34) +---- انجمن: وسطی و باستان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=46) +---- موضوع: افسانه چین باستان (/showthread.php?tid=10772) |
افسانه چین باستان - ...Sara SHZ... - 30-06-2012 افسانه های چین باستان افسانه آفرینش جهان توسط پان گو در افسانه ها امده است که در آغاز آفرینش جهان ، آسمان و زمین از هم جدا نشده بودند و سراسر کیهان ماند یک تخم مرغ بود.داخل این تخم سیاه و تاریک بود و راست وچپ و بالا و پایین آن مشخص نبود . داخل تخم مرغ قهرمان بزرگ پان گو زندگی میکرد . پان گو 18000 سال داخل تخم ماند و سرانجام از خواب بیدار شد . او وقتی چشمانش را باز کرد متوجه شد که اطرافش را تاریکی و سیاهی پوشانده است . او احساس گرما میکرد اما نمی توانست نفس بکشد . و جائی هم نداشت تا دست ها و پاهای خود را باز کند . پانگو عصبانی شود وتبری برداشت و با تمام نیرو ان را به پوسته ی تخم مرغ زد . با یک صدای گوشخراش تخم مرغ شکست . چیزی در میان آن که سبک و پاکیزه بود به بالا رفت و به آسمان تبدیل شد ، اما آنچه سنگین و گل لبود بود به پائین افتاد و به زمین تبدیل شد . پان گ. آسمان و زمین را ایجاد کرد و بسیار خوشحال شد اما نگران بود آسمان و زمین بار دیگر وصل شود به همین دلیل آسمان را باسر نگه داشت و پاهای خود را به روی زمین گذاشت . او هر روز 3 متر قد می کشید به همین دلیل آسمان 3 متر بلندتر و زمین هم 3 متر کلفت تر می شد . هزاران سال گذشت و پان گ. به یک آدم غول پیکر تبدیل شدو طول بدن او به 45000 کیلومتر رسید . زمین آسمان ثبات یافتند و دیگر به هم نچسبیدند . پان گو آسایش یافت اما او دیگر نیروئی نداشت ، به زمین آفتاد و با مرگش جسدش تغیر حالت داد . چشم چپ او به خورشید و چشم راستش به ماه تبدیل شد آخرین نفس او به باد و آخرین صدایش به رعد . مو و ریش وی به ستاره ایی که برق می زد و سر و دست و پاهایش به کوههای بلند ، خونش به رودخانه و دریاچه ، عضلاتش به خیابان و ماهیچه هایش به زمین های حاصلخیز ، پوست و موهای ریزش به گل و درخت ، دندان و استخوانهایش یه طلا ، نهقره و مس و آهن و یشم سبز و عرق بدنش به باران و شبنم تبدیل شد و از آن به بعد جهان به وجود آمد!!!! افسانه کوآفو و تعقیب آفتاب در دوران باستان در صحرای شمالی چین ، جنگلی وجود داشت که افراد غول پیکری تحت رهبری کوآفو زندگی می کردند . روزی هوا بسیار گرم بود و آفتاب سوران درخت ها را سوزانده و رودخانه ها را خشک کرده بود . مردم رنج کشده یکی پس از دیگری از تشنگی و گرسنگی می مردند . کوآفو بسار غمگین بود . یک روز او به آفتاب نگاه کرد و گفت : ادامه دارد................. |