امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان خون آشام10

#1
قدم بلند شد و پشتم خمیده کاملا ترسناک دلم به حال خودم می سوخت و بغض کرده بودم کاش انقدر فضول نبودم.احساس گرسنگی عجیبی کردم.در یخچال رو باز کردم و به گوشت های چیده شده در اون نگاه کردم دیگه اونا هم منو راضی نمی کرد.من خون می خواستم، خون تازه و گرم...
اون قدرتی که به سراغم اومده بود امشب به اوجش رسید از پنجره خونه به پایین پریدم.با اینکه همیشه از ارتفاع می ترسیدم ولی این بار برام خیلی راحت بود.به طبقه چهارم که خودم رو ازش بیرون انداخته بودم، نگاه کردم و ازین قدرتی که داشتم لذت بردم.صدای زمزمه نامفهومی رو از نزدیک شنیدم.به پشت دیواری رفتم و کمین کردم.

دختر جوان و زیبایی در حال نزدیک شدن بود.بوی بدنش رو حس کردم از خوشمزه ترین غذاها برام جذاب تر بود! و آب از دهنم راه افتاد.با یک جهش سریع اون دختر رو میان چنگالهایم گرفتم و به پشت دیوار بردم شروع به چنگ زدن بدنش کردم و با صدای جیغ هاش قهقه میزدم دندان های نیشم رو فرو کردم و از خون گردنش آشامیدم.بعد برای اینکه ردی از خودم به جا نذاشته باشم دختر رو روی دوشم انداختم و خواستم به سمت رودخانه برم که یاد چیزی افتادم پریدن از طبقه چهارم! شروع به دویدن کردم و به بالا پریدم که تونستم پرواز کنم بدون بال.بدون دردسر و با پرواز در ارتفاع بالا اونو به داخل رودخونه که پشت ساختمان محل زندگیم بود انداختم.

نفهمیدم که چطور به آپارتمان برگشتم.ولی صبح که از خواب بیدار شدم، در تخت خودم بودم.چنان سردردی داشتم که گویی کسی با پتک بر سرم کوبیده.به دستشویی رفتم تا دست و صورتم را بشورم.در آیینه تصویر سانان نویسنده رو دیدم.خوشحال از این که ماجرای دیشب یک کابوس بوده به سمت آشپزخانه رفتم اما تکه های شکسته شیشه معجون و ظرف هایی که از شدت ناراحتی شکسته بودم منو هوشیار کرد. به یاد ماجرای دیشب افتادم و اندوهگین شدم.من آدم کشته بودم اون هم مثل یک حیوان درنده.به یاد روزهای خوب قبل سفر افتادم و اینکه چقدر تغییر کردم و دارم به یه موجود شیطانی تبدیل میشم.پس از خوردن کمی گوشت به کنار رودخانه دیشبی رفتم.به احتمال زیاد جریان تند رودخانه،جسد اون دختر بیچاره رو با خودش به مکان دوری برده بود.اونجا نشستم و سعی کردم برای آرامش خودم دعا بخونم که زبانم قفل شد.من که جزو معدود جوون هایی بودم که به مسجد می رفتم دیگه از دعا کردن بدم میومد.به مسجد که از دور مشخص بود نگاه کردم، دیگه اون حس احترام همیشگی رو نسبت به اون مکان نداشتم و با دیدنش ترس تمام وجودم رو فرا می گرفت.
به اتاقم برگشتم و پنجره ای که رو به مسجد بود،رو با چند تخته مسدود کردم.بعد هم بقیه پنجره ها و در تاریکی مطلق قرار گرفتم.عاشق تاریکی شده بودم و از نور می ترسیدم.کامپیوتر رو روشن کردم و مشغول تایپ رمانی شدم که می دونستم پرفروش ترین رمان سال میشه.رمان من مایه هایی از حوادث جنایی و ترسناک داشت و برای مردم که تشنه اینگونه ماجراها بودند این جذاب ترین موضوع بود.پس از چند شبانه روز که سرگرم تایپ بودم عاقبت خسته شدم و تصمیم گرفتم چند ساعتی را در شهر گردش کنم.
اول از همه به سینما رفتم و فیلم ترسناکی دیدم.من از کودکی به فیلم های ترسناک علاقه داشتم و اون زمان اصلأ فکرش رو هم نمی کردم که به خاطر یک کنجکاوی احمقانه ستاره این فیلما در زندگی واقعی بشم و به یه خون آشام تبدیل شم.اصلا.به هیچ وجه...
پاسخ
 سپاس شده توسط شکوفه2 ، rana m
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان