امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان خون آشام9

#1
از اون روز دیگه پری رو زیاد ندیدم تنها شدن عذابم می داد ولی اون آدم سابق نبودم و میلی به معذرت خواهی نداشتم.من انقدر در نویسندگی پیشرفت کرده بودم که دیگه به حمایت پری احتیاجی نداشتم و اون رو مانند همه دوستانی که تابحال داشتم، فراموش کردم.رابطه دوستانه ما یا بهتر بگم عاشقانه ما در محل کار دیگه به یک سلام و احوالپرسی ختم شده بود که از فحش دادن بد تر بود و مانند دو رقیب سرسخت سعی می کردیم نوشته هایمان از هر لحاظ از دیگری بهتر باشد.چیزی نگذشت که من در بخش کاری خودم در سطح شهر بهترین شناخته شدم و صفحه هایی که پری مسئول نوشتن آنها بود،جذابیت خودش رو از دست داد. همین باعث شد پری اعتماد به نفسش رو از دست بده و بازی رو به من واگذار کنه.من که دیگه اون محسن احساساتی سابق نبودم با دیدن برگه استعفای پری روی میز سردبیر،نه تنها ناراحت نشدم بلکه از خوشحالی دست و پام رو گم کردم.

آخرین روزی که پری رو در دفتر روزنامه دیدم، خیلی ناراحت به نظر می رسید.منم به جای معذرت خواهی بابت رفتارهام با غرور بهش لبخند زدم.پری بغضش ترکید و گفت:برو بمیر تو یه عوضی به تمام معنا هستی .دلم لرزید تا به حال این حرف رو ازش نشنیده بودم اگه این سفر نبود شاید الان نامزد بودیم و شایدم ازدواج کرده بودیم!ولی دیگه همه چیز نابود شده بود.

تقریبأ نزدیک یک ماه بود که صفحه مربوط به من طرفداران خاص خودش رو پیدا کرده بود و این باعث شده بود مثل گذشته ساعت های زیادی را صرف نگارش خبر نکنم.در واقع این من بودم که به همکارانم می گفتم چه چیزی رو بنویسند و چه چیزی را حذف کنند.یک روز که سردبیر به من بابت نوشته هام اعتراض کرد ضربه شدیدی به سینش زدم و به عقب پرت شد.او خیلی از من عصبانی بود و با اینکه می دونست اخراج من از روزنامه با کاهش شدید محبوبیت همراهه ولی این کار رو انجام داد.وقتی دست مزد این چند هفته رو از سردبیر گرفتم،او گفت:سانان،تو بهترین نویسنده من بودی، ولی باید اینو بدونی اینجا من میگم چی باید نوشته بشه...

بدون کوچکترین حرفی از اتاق سردبیر بیرون رفتم.همکارانم که در اوایل حضورم تو روزنامه خیلی خوشحال بودن و دوستم داشتن با اخلاق گندی که از خودم نشون دادم از رفتنم خوشحال بودن!سعی کردم در مقابلشون خوشحال به نظر برسم و این اتفاق رو فرصت خوبی برای انجام کارهای عقب افتاده ام، نشون بدم.

عصر اون روز در حالیکه در پیاده رو قدم می زدم، متوجه فروشگاه بزرگ محصولات گوشتی شدم.با خوشحالی به اونجا رفتم و کالباس و همبرگر و گوشت خریدم از روزی که اون حشره لعنتی نیشم زد چیزی بجز گوشت نمی تونستم بخورم.شب شام مفصلی درست کردم و پس از اونکه ظرف ها رو شستم، پشت کامپیوتر نشستم و شروع به نوشتن یک رمان کردم.

هنوز چند کلمه ای بیشتر ننوشته بودم که احساس کردم به سختی می تونم نفس بکشم.بلند شدم و پنجره رو باز کردم.باد خنکی به صورتم خورد.صحنه ای رو که نباید دیدم.ناگهان متوجه ماه کاملی که در آسمان می درخشید شدم.تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد و سرگیژه عجیبی گرفتم.رگ های بدنم در ناحیه دست و پا متورم شد و از پوست بیرون زد و طول ناخن هام ده سانت شد داشتم به هیولایی که تو قصه هاست و ازش وحشت داشتم تبدیل می شدم.حالت تهوع دوباره به سراغم آمد.با عجله به سمت دستشویی دویدم و سعی کردم محتویات معدم رو خالی کنم.به آینه که نگاه کردم فهمیدم درد دندونم بیخود نبوده و دندون های نیشم به طرز وحشناکی بلند شدن و از دهنم خون میاد.چنان رشد کرده بودند که لثه بالایی ام پاره شده بود و خونریزی می کرد.حفره چشمانم تاریک تاریک تر شد و چشم های درشت من کوچک شده بودن و در اون سیاهی دور چشم مثل یه نقطه سفید وحشتناک شده بودن.دیگه توی آینه خبری از سانان نبود یه خون آشام وحشتناک اونجا بود که انگار هیچوقت آدم نبوده.

تمام بدنم دوباره شروع به لرزیدن کرد.باید قبل از اینکه دیر می شد،باید قطره ای از معجون پدربزرگ می خوردم . شیشه رو در کابینت بالایی گذاشته بودم.با عجله به آشپزخانه رفتم و شیشه رو برداشتم.اما وقتی که خواستم بخورم به دندون های نیش بزرگم خورد و شکست.تمام معجون روی زمین ریخت اما من دیگه به نا امید شدن عادت کرده بودم.
پاسخ
 سپاس شده توسط شکوفه2 ، rana m
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان