امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان خون آشام6

#1
ه آرامی وارد زیرزمین شدم.پدربزرگ عینک درشتی به چشمانش زده بود و به گیاه خاصی که در دستش بود، می نگریست.سپس تکه ای از آن را بوسیله چاقو برش داد و زیر میکروسکوپ گذاشت.سرفه ای کردم و سرم رو پایین انداختم.پدربزرگ متوجه من شد و با صدای بلند گفت: سانان ! چرا به اینجا اومدی...؟

- پدربزرگ باید چیزی رو به شما می گفتم...

عینکش رو از چشماش برداشت و با نگرانی به من نگریست.به سوی قفسه کتاب ها رفتم و آن کتاب ناشناس را برداشتم.بعد در مقابل دیدگان متعجب پدربزرگ، دریچه رو باز کردم.

پدر بزرگ فریاد کوتاهی زد و گفت:اون شیشه کجاست...؟

با ناراحتی گفتم:من باعث شدم بشکنه...

- و اون حشره...

- کشتمش...!

پدربزرگ با ناراحتی پشت میزش نشست و در فکر فرو رفت.به سمتش رفتم و بابت این کار از او معذرت خواستم.پدربزرگ که گویی به حرف های من گوش نمی کرد، با نگرانی گفت:حالا خوبه کشتیش!

- جاش نیشش خیلی می سوزه.

-مگه نیشت زد ؟
-آره ! مگه مشکلی وجود داره ؟
پدربزرگ بر سرش کوبید و گفت:حالا چه خاکی به سرم کنم؟
بعد منو به سوی خودش کشید و با سرنگ بزرگی از من خون گرفت. احساس ضعف شدیدی کردم. پدر بزرگ گفت : اون حشره یه خون آشام بود!
اول از حرف پدربزرگ خنده ام گرفت و این را به حساب شوخ طبعی او گذاشتم ولی بعد که چهره جدی او را دیدم، با نگرانی گفتم: چی می گید... پدربزرگ؟!

پدربزرگ خونی که از من گرفته بود رو زیر میکروسکوپ گذاشت و گفت:

- متأسفانه تو دیر یا زود تبدیل به یه خون آشام میشی سانان...

به خون سرخی که درون میکروسکوپ بود و متعلق به من بود، نگاه کردم. همه چیز شبیه یک کابوس بود. نمی تونستم حرف های پدربزرگ رو باور کنم.گفتم : خون آشام یه افسانه خارجیه که خیلی هم مسخرست.

پدربزرگ مقداری دیگر از خون من را زیر میکروسکوپ گذاشت و با دقت به آن نگریست. پس از مدتی به سوی من آمد و کنارم نشست. به آن کتاب قطور اشاره کرد و گفت:تو به وسیله این کتاب خودت رو بدبخت کردی نویسنده این کتاب یه خون آشامه...

با تعجب به کتاب نگریستم و گفتم: ولی هیچ خون آشام وجود نداره.

پدربزرگ گفت: پس تو که جلوی من نشستی چی هستی؟

با ناراحتی گفتم: یه انسان.

پدربزرگ بلند شد و دوباره به نمونه خون من که زیر میکروسکوپ بود نگریست و با بغض گفت: نه سانان ، تو یه خون آشامی!

با شنیدن حرف پدربزرگ ترس تمام وجودم رو فرا گرفت. هراسان از زیرزمین بیرون اومدم.

می خواستم از این کابوس رها شم و راهی به جز خارج شدن از آن زیرزمین نحس نداشتم. پدربزرگ دست منو گرفت و سعی کرد آرومم کنه. ولی برای من که یک جوان بودم، خون آشام شدن به معنای اتمام زندگی و رویاهایم بود.پدربزرگ منو به اتاقم برد و به چهره هراسانم نگریست و گفت: ترسیدی؟

بدون کمترین خجالتی گفتم: خیلی، من نمی خوام یه هیولا باشم.

پدربزرگ گفت: وقتی ماه کامل بشه تو یه خون آشام میشی.

اشک تو چشمام جمع شد.من برای این چند روز به تعطیلات اومده بودم که خوش بگذرونم ولی حس کنجکاوی لعنتی من، همه چیز رو خراب کرده بود.پدربزرگ که ناراحتی من را دید، گفت که در این چند سال در حال درست کردن معجونی بوده که به احتمال زیاد می تونه حال منو خوب کنه.با این حرف پدربزرگ دوباره به زندگی امیدوار شدم و سعی کردم بی تفاوت به همه چیز کار نوشتن رو دوباره آغاز کنم.میخواستم از حقیقت فرار کنم.پدربزرگ شیشه کوچکی که حاوی اون معجون بود رو به من داد و از من خواست اولین شبی که تبدیل به خون آشام شدم، قطره ای از اون رو در دهانم بریزم.

فرداشب ماه کامل می شد.اضطراب داشتم آرزو کردم که همه اینا یه خواب باشه!مثل بچگی خودم رو چنگوله گرفتم اما بیدار بودم.کسی چه میدونست شایدم اتفاقی نیفته...شاید همه ی این ها یه کابوس وحشتناک بود ...
پاسخ
 سپاس شده توسط شکوفه2 ، rana m
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان