امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان خوش آشام3

#1
باید بگم منبع تمام داستانا هم کلاسیم هست که باهم داستانو نوشتیم(بیشترش اون)




داستان خوش اشام 3

تعجب گفتم: یعنی برم و خودم رو وارد ماجرا کنم...؟پدربزرگ خندید و گفت: به نظرت بهتر از نشستن و زل زدن به این ماشین نیست؟پدر بزرگ کاملأ درست می گفت.شاید به خاطر افسردگی و فرو رفتن در خودم بود که نمی تونستم بنویسم!پدر بزرگ گفت که من میرم به مزرعه با لبخندی بدرقش کردم.

وقتی که رفت تنها شدم خونه پدر بزرگ خیلی بزرگ بود تصمیم گرفتم که مثل بچگی ها برم و خونه رو بازرسی کنم!رفتم جلوی آینه داشتم موهام رو برس می کشیدم که یه لحظه پری رو دیدم با یه قیافه عجیب و کمی ترسناک و چشمای قرمز حرف های اون روزش داخل ذهنم مرور شد حال عجیبی پیدا کردم به خودم اومدم و دوباره به آینه نگاه کردم چیزی نبود با اینکه ترسیده بودم خودم رو به بی خیالی زدم و جدی نگرفتم از پنجره اتاق پدربزرگ رو دیدم که با چه شور و حالی در حال رسیدن به مزرعه و باغش بود.

حالم بهتر شد و سعی کردم خودم رو سرگرم کنم. اولین چیزی که ذهنم رو به خودش مشغول کرد جعبه گیاهان دارویی پدربزرگ بود که گوشه اتاق من بود آخه اون تقریبا دکتر روستا هم بود!یکم با گیاه ها ور رفتم بوشون کردم و ...تصمیم گرفتم به طبقه پایین برم.

از پله ها پایین اومدم کمی هیزم داخل شومینه ی چوبی پذیرایی ریختم.پدربزرگ تقریبا همه مایحتاج زندگیش رو خودش بوسیله مزرعش تامین می کرد.برای همین این خونه برای من تبدیل به یه خونه رویایی شده بود.به آشپزخونه رفتم و یه فنجون چای ریختم و اومدم روی صندلی متحرک چوبی جلوی شومینه نشستم.این صندلی برای من یک نوستالژی بزرگ بود خیلی دوستش داشتم و با گرون ترین مبل های دنیا عوضش نمی کردم.نگاهم به شعله های زیبای آتش دوخته شد.چایی که تموم شد رفتم به آشپزخونه سینی چایی رو اونجا گذاشتم.

وقتی از آشپزخونه برگشتم خواستم به بیرون برم تا شاید ایده هایی نو پیدا کنم.ولی چشمم به یه جای جالب خورد زیرزمین!یه جای ناشناخته برای من به دوران بچگی رفتم پدربزرگ هیچ وقت به من اجازه نمی داد به زیر زمین برم.بله،زیرزمین بهترین مکان برای شروع یه ماجرای تازه بود.با هیجان به سمت زیرزمین رفتم.چند قطره خون روی دستگیره در باعث تعجبم شد.خون ها تازه بود خواستم برگردم و رفتن به اونجا رو به زمان دیگری موکول کنم اما با غرور به خودم گفتم که تو بزرگ شدی پسر!در رو باز کردم و وارد اون مکان مرموز دوران کودکی شدم.
پاسخ
 سپاس شده توسط شکوفه2 ، rana m
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان