امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 4.67
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان زیبا و خواندنی/ تنها یک روز زندگی کن!

#1
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
داستان زیبا و خواندنی/ تنها یک روز زندگی کن!      1

دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.

پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت. خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد. به پر و پای فرشته و انسان پیچید، خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت:
«عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت، تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها یک روز دیگر باقی است، بیا و لا اقل این یک روز را زندگی کن».
لا به لای هق هقش گفت: «اما با یک روز.... با یک روز چه کار می توان کرد؟...»
خدا گفت: «آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد هزار سال هم به کارش نمی آید.»
آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: «حالا برو و یک روز زندگی کن.»

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید، اما می ترسید حرکت کند، می ترسید راه برود، می ترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد، قدری ایستاد، اما بعد با خودش گفت:« وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد؟ بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم.»
آن وقت شروع به دویدن کرد، زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید، چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود، بال بزند، پا روی خورشید بگذارد، می تواند...

او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمین را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد اما در همان یک روز، دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزدکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمی شناختند، سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد. او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد، عبور کرد و تمام شد.

او همان یک روز زندگی کرد. فردای آن روز، فرشته ها در تقویم خدا نوشتند:
«امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیست.»
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط rval ، ...Sara SHZ... ، عارفه ، Armina ، 1939 ، (nasim) ، m تنها ، love 2012 ، RedSparrow ، Ali MuSiC ، palang ، deymon1 ، Magical Girl ، FARID.SHOMPET ، emo love ، aCrimoniouSs ، Shadow of Death ، Meteorite ، ✖ ̶̶ℬ̶̶Å̶̶Ð̶̶ ̶̶Ш̶̶ϴ̶̶Ḻ̶̶ℱ̶̶ ✖ ، First Star ، F A R ! N
آگهی
#2

پند آموز بود ممنون
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥ Sky Princess♥
#3
بسیار عالی بود وتشکرم
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥ Sky Princess♥
#4
خیلی خوب بود مرسیHeartBlush
در دنیــــــــــــایی كـــــــــه پسران هـو*س خودرا




ودختـــــــــران احـــــــــســـــــاس* احمقــــــانه ی خود را




عــــــــشــــــق می خوانند




مــــن همان ساكــت باشـم ـ بهتــــــر است
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥ Sky Princess♥
#5
پند آموزي از عرفان نظر آهاري در كتاب بال هايت رو كجا جا گذاشتي:
پرنده بر شانه های انسان نشست .انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت :
- اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی .پرنده گفت :
- من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم . اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم .
انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود .پرنده گفت :

- راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟انسان منظور پرنده را نفهمید ، اما باز هم خندید .پرنده گفت :
- نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است .
انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطرات اش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست . شاید یک آبی دور ، یک اوج دوست داشتنی .پرنده گفت :
- غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است . درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرین نکند فراموش اش می شود .
پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشم اش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش ، آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد .

آن گاه خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت :
- یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی . راستی عزیزم، بال هایت را کجا گذاشتی ؟
انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست .
veni vidi vici
I came, I saw, I conquered

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.up.vatandownload.com/images/ix77kz5oa0t98kk2ik4.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥ Sky Princess♥ ، FARID.SHOMPET
#6
ممنون بسیار عالی و اموزنده
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥ Sky Princess♥
#7
اندیشه میکنم این رامن گذاشته بودمExclamationاما ممنون ابجی گلیHeart
داستان زیبا و خواندنی/ تنها یک روز زندگی کن!      1
پاسخ
#8
آرمینا تو اینو تو اون یکی انجمن گذاشته بودی عزیزم
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
#9
نازنین خانم بااینکه شما بچه هارو به تشییع جنازه من دعوت میکنین من برات سپاس زدم یادبگیرcryingcryingcryingولی ازشوخی گذشته خیلی عالی بودمرسی دوستمHeart
داستان زیبا و خواندنی/ تنها یک روز زندگی کن!      1
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥ Sky Princess♥
#10
(20-05-2012، 19:40)روشا2012 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
نازنین خانم بااینکه شما بچه هارو به تشییع جنازه من دعوت میکنین من برات سپاس زدم یادبگیرcryingcryingcryingولی ازشوخی گذشته خیلی عالی بودمرسی دوستمHeart

الهی قربونت برم ناراحت نشو من که داخل مدرسه از این بدترا بهت میگم فهیمه فردا بریم مبینا با مائده رو اذیت کنیم پس قهر نکن دماغشون بسوزه آفلین دوسی جونمHeart
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  داستان کوتاه مرد زشتی که دل دختر زیبا را با یک حرف ربود
Exclamation تاثیر فضای مجازی بر زندگی
  یه داستان کوتاه و عجیب. پیشنهاد میکنم حتما بیا تو
  بزرگراه زندگی
  داستان شهر من ...!
  درمان دردهای فرهنگی تنها یک راه دارد
  +فرهنگـــ ســآزی(ترفندهـآی سآده برآی زندگی بهتر)
  کوروش بزرگ تنها یک زن بیشتر نداشت!!!
  آداب و فرهنگ شهر نشینی را در زندگی روز مره خود مراعات کنیم
  +آداب زندگی مثبت+

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان