22-07-2013، 0:03
پسرک گفت باید روزی حقیقت رابگویم راحت شدم اه روزها گذشت عرفان وعسل هم راندیده بودند وروزی مادر عرفان گفت................
|
بیاتو سرگمی بیایی دیگه بیرون نمیری انقد باحاله |
||
22-07-2013، 0:03
پسرک گفت باید روزی حقیقت رابگویم راحت شدم اه روزها گذشت عرفان وعسل هم راندیده بودند وروزی مادر عرفان گفت................
22-07-2013، 0:10
چرااینقدر اندوهگینی
22-07-2013، 0:37
عرفان موضوع رابرای مادرش گفت و......
22-07-2013، 0:41
(آخرین ویرایش در این ارسال: 22-07-2013، 0:42، توسط ...asall....)
و مادرش تصمیم گرفت نزد عسل برود.....
22-07-2013، 0:45
واز اوخواهش کند اماعسل مادررابااردنگی پرت کرد بیرون
22-07-2013، 0:53
برای عسل بخخشش خیلی سخت بود!
او دیگر توان شکستن نداشت!
22-07-2013، 0:54
وبه عرفان گفت...............................................................
22-07-2013، 1:03
برو با یکی دیگه دوس شو و منو فراموش کن پسره ی دروغگو و در این لحظه عرفان گفت.....
عسل متعجب به سام نگاه كرد.................
ولي عسل من تورو دوس دارم ونميتونم فراموشت كنم.......
22-07-2013، 1:50
وگفت برووووووووووووو...........
| ||
|
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه) | |||||||
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید | ||
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید | ||
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
|
یا |
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.
|