05-04-2013، 8:44
(آخرین ویرایش در این ارسال: 05-04-2013، 13:25، توسط [ :: Sмιℓєу Gιяℓ# :: ].)
سلام
راستش امروز اومدم تا داستان خودمو عزیز دلم آرزو رو براون اینجا بنویسم تا شاید عبرتی باشه برا شما جوونا ( نه این که خیلی بزرگم من ) !!!
دقیقا من 13 سالم بود که یعنی حدودا سال 1382 یا 83 که اینا یعنی خالم اینا اومدن خونه ی ما . قبل از اون خیلی کم می اومدن ولی امسال که اومدن من اصلا اسم بچه ها رو نمی دونستم یعنی قبل از اون 1 یا 2 بار تو بچگی دیده بودمشون !!! خلاصه اینا اومدن آرزو اون موقع مثل من سوم راهنمایی بود از اولم خیلی بلا و شیطون بود!!! وقتی من دیدمش خوشم اومد راستش تا به اون وقت از هیشکی خوشم نیومده بود ولی وقتی دیدم اصلا بهش خیلی جذب شدم ولی پیش خودم فکر می کردم که این لا اقل ازم 3 یا 4 سال بزرگه !!! چون که قد من اون موقع ها کوتاه بود آرزو قدش از من بلند بود . آخه نمی دونم میدونید یا نه که دختر جماعت زود رشد می کنه کلا !!! خلاصه من پیش خودم گفتم باید خجالت بکشم به چند دلیل : 1- فامیله 2- ازم بزرگه ( که اشتباه بود ) 3- هنوز من خیلی کوچیکم واسه این کارا . خلاصه یه چند روز اینا خونه ما بودن که یه روز آرزو بهم گفت که برو کتاب زبان انگلیسی تو بیار معلممون بعد عید لغات رو می پرسه . منم در عین حال که تعجب کرده بودم ازش پرسیدم مگه متولد چندی تو . اونم گفت 68 بعدش من کپ کردم یه جا !!! اصلا حرف نزدم . خلاصه کتاب رو آوردم و یکمم ازش لغت پرسیدم که همشو بلد بود نا قلا !!! بعد من که اینو فهمیدم اصلا دیگه از خود بی خود شده بودم !!! آره تو 13 سالگی !!! اون سال بعد چند روز اونا گذاشتن رفتن . بعدش اونا هر سال یکی دو بار میومدن ولی من فقط نگاش می کردم ..... هیچی نمی تونستم بگم .... نه دل و جراتی داشتم .... بعدشم که می ترسیدم یه چیزی بگه حالم گرفته بشه ... خلاصه یه سال زد یعنی سال 85 بود دیگه ... خالم اینا اومدن ... من طبق معمول فقط نیگاه می کردم تا اینکه یه روز بهش گفتم دوست دارم ( حالا واسه مقدمه هاش وقت نیست و گفتنش هم خوب نیست ) ولی اون در عین نا باوری گفت : غلط می کنی !!! دیگه نا امید شدم !!! وقتی اونا تابستون رفتن من موقع مدرسه تقریبا یه ماه رفتم ( سالی که دیپلم می گرفتم ) و بقیش رو بی خیال شدم و اومدم تو کافی نت داییم کار کنم . بعد تابستون دیگه دنیا واسم تاریک شده بود !!! عشقه دیگه چیکار می شه کرد . خلاصه نزدیکای عید همین سال بود که تصمیم گرفتم برم تهران ببینمش !!! به خونوادمم گفتم که می خوام برم واسه گردش ... داییم قبول نمی کرد فکر کنم یه چیزایی فهمیده بود که خلاصه نمی ذاشت من برم و منم بد جور ناراحت و هر شب نمی تونم بخوابم و از این حرفا تا که دردمو یکم فهمیده بودن و منم کاملا به پدر و مادرم گفتم !!! اونا هیچی نگفتن و خلاصه داییمم بی خیال شد و ما خانواده ای عید رو رفتیم تهران !!! خلاصه دیگه مامانم به اونا هم گفته بود و اونا هم می دونستن که خیالم از این بابت لا اقل راحت بود ... خلاصه آرزو خانم عید هم واسه ما جواب درست و حسابی نداد و بازم حالمون رو گرفت !!! بعد من که اومدم اردبیل خواهر ایشون هی بهم اس ام اس و این حرفا ..... منم که دختر خاله هامو مثل آبجی خودم دوسشون دارم و اصلا فرقی نمی زارم . خلاصه یه اتفاقایی افتاد که ارتباط تلفنی من با آرزو برقرار شد و بعد چند وقت یعنی خرداد ماه بود که ازش جواب خواستم و اونم گفت یه هفته وقت بده و ( ناز و این حرفا ) میدونم خودشم داره می خونه الان . خلاصه جواب مثبت رو داد به ما و ما هم از اون وقت تا این وقت خوشحالییادتون نره..م !!! در این میان من از خواهرش ( آبجی من ) خیلی خیلی تشکر می کنم . خوب دیگه مزاحم وقتتون نشیم فقط یه شعر هست اونم بنویسم :
میگه :
گر تو گرفتارم کنی .... من با گرفتاری خوشم ..... گر تو خار ، چون خارم کنی ... ای گل ، بدان خاری خوشم .
I LOVE YOU AREZO
امید وارم خوشتون اومده باشه اه سپاسا از 10تا بیش تر شد بازم میزارم درضمننظر یادتون نره!!!
خب حالا ادامشو میزارم...یکم غم انگیزه
علي ساعت 8 از خواب بيدار شد. نميخواست از تخت بيرون بياد اما با بيحوصلگي از تخت خواب پائين آمد.باز اين بغض يك ساله داشت گلشو ميفشرد.
نگاهي به آرزو انداخت هنوز خوابيده بود. آرام از اتاق بيرون رفت تا بساط صبحانه روآماده كنه بعد از آماده كردن صبحانه به اتاق خواب رفت تا آرزو رو بيدار كنه با صداي بلند گفت خانومي پاشو صبح شده.بعد از بيدار كردن آرزو به آشپزخونه برگشت مدتي بعد آرزو در چهارچوپ در آشپزخونه پيدا شد. علي نگاهي به سر تا پاي آرزو انداخت واي كه چقدر زيبا بود.علي خوشحال بود كه زني مثل آرزو داره.
بعد از صبحانه به ارزو گفت امروز جمعه است نمي ذارم دست به سياه و سفيد بزني امروز تمام كارها رو خودم انجام ميدم آرزو لبخندي زد علي عاشق لبخند آرزو بود ولي باز اين بغض نذاشت بيشتراز اين از لبخند آرزو لذت ببره.
علي از آرزو پرسيد نهار چي دوست داري برات بپذم .بعد درحالي كه مي خنديد گفت اين كه پرسيدن نداره تو عاشق قرمه سبزي هستي. علي مقدمات نهار رو آماده كرد بعد اونهارو روي اجاق گاز گذاشت وبرگشت پیش آرزو.
علی رفت و كنار آرزو نشست ودست در گردن همسرش انداخت.وبه آرزو گفت امروز مي خوام برات سنگ تموم بذارم.بعد با آرزو نشست به تماشاي سريال محبوبشان.بعد از تمام شدن فيلم تازه يادش افتاد كه نهار بار گذاشته ولي هنگامي به آشپزخونه رسيد كه همه چي سوخته بود.
علي درحالي كه لبخند ميزد گفت مثل اينكه امروز بايد غذاي فرنگي بخوريم .بعد رفت وسفارش دو پيتزا داد. بعد از خورن پيتزاها به آرزو گفت امروز ميخوام بريم بيرون .مي ريم پارك جنگلي همون جايي كه اولين بار همديگه رو ديديم باز يه لبخند از آرزو وباز بغضي كه گلوي علي رو مي فشرد.
نزديكيهاي بعد از ظهر علي به آرزو گفت آماده شو بريم .خودشم هم رفت تا آماده بشه. توهمين موقع رعد و برق زد علي زود رفت كنار پنچره بله داشت بارون مي اومد. علي لبخند زنان به آرزو گفت مثل اينكه امروز روز ما نيست ولي من نمي ذارم روزمون خراب بشه. ميدونست كه آرزو از بارون خوشش مياد به همين خاطر هر دو به حياط رفتند و مدتي زير بارون باهم قدم زدند وقتي به خونه اومدند سر تا پا خيس بودند.رفتند تا لباساشنو عوض كنند.
علي و آرزو وارد حال شدند وروي مبل نشستند. علي با خودش گفت واي كه چقدر من خوشبختم بعد از آرزو پرسيد چقدر منو دوست داري وباز يه لبخند از آرزو وباز بغضي كه داشت علي رو مي كشت.علي به آرزو گفت من خوشبخت ترين مرد دنيام كه زني مثل تو دارم باز لبخند آرزو و بغض علي.
آره علي و آرزو ديوانه وار همديگر رو دوست داشتند. اونها از نوجواني با هم دوست بودند ورفته رفته اين دوستي تبديل شد به يه عشق پاك.
علي همچنان داشت با همسرش صحبت مي كرد كه زنگ در زده شد مادرش بود. علي از آمدن مادرش ناراحت شد هر روز مادرش مي امد وعلي رو ناراحتر از روز قبل مي كرد مي رفت.
مادرش باز بعد ازگفتن حرفهاي تكراري كه من پيرم مريضم، گفت: امروز رفته بودم خونه اعظم خانوم ميشناسيش كه همسايمونو ميگم ميخواستم ببينم حرف آخرشون چيه علي جواب اونها مثبته مهتاب ميتونه توروخوشبخت.....
علي فرياد زنان حرف مادرش رو قطع كرد وگفت: ولم كن مادر بذار با درد خودم بسوزم هر روز مي ري خونه این و اون تو رو خدا دست از سرم وردار.
مادرش با گريه گفت: چرا نمي خواي باور كني آرزو مرده و ديگه هم زنده نمي شه. اون رفته وبا اين كارهاي تو بر نمي گرده تو بايد سر سامون بگيري.
آره آرزو يكسال بود كه مرده بود در يك تصادف.اون يكسال پيش رفته بود. ولي اون در مغز و قلب و خيالات و رروياهاي علي زنده بود و علي نمي خواست از اين رويا بيرون بياد علي هر روز و هر ساعت در خيالاتش با آرزو زندگي مي كرد.
باز اين بغض لعنتي داشت علي رو خفه مي كرد.
راستش امروز اومدم تا داستان خودمو عزیز دلم آرزو رو براون اینجا بنویسم تا شاید عبرتی باشه برا شما جوونا ( نه این که خیلی بزرگم من ) !!!
دقیقا من 13 سالم بود که یعنی حدودا سال 1382 یا 83 که اینا یعنی خالم اینا اومدن خونه ی ما . قبل از اون خیلی کم می اومدن ولی امسال که اومدن من اصلا اسم بچه ها رو نمی دونستم یعنی قبل از اون 1 یا 2 بار تو بچگی دیده بودمشون !!! خلاصه اینا اومدن آرزو اون موقع مثل من سوم راهنمایی بود از اولم خیلی بلا و شیطون بود!!! وقتی من دیدمش خوشم اومد راستش تا به اون وقت از هیشکی خوشم نیومده بود ولی وقتی دیدم اصلا بهش خیلی جذب شدم ولی پیش خودم فکر می کردم که این لا اقل ازم 3 یا 4 سال بزرگه !!! چون که قد من اون موقع ها کوتاه بود آرزو قدش از من بلند بود . آخه نمی دونم میدونید یا نه که دختر جماعت زود رشد می کنه کلا !!! خلاصه من پیش خودم گفتم باید خجالت بکشم به چند دلیل : 1- فامیله 2- ازم بزرگه ( که اشتباه بود ) 3- هنوز من خیلی کوچیکم واسه این کارا . خلاصه یه چند روز اینا خونه ما بودن که یه روز آرزو بهم گفت که برو کتاب زبان انگلیسی تو بیار معلممون بعد عید لغات رو می پرسه . منم در عین حال که تعجب کرده بودم ازش پرسیدم مگه متولد چندی تو . اونم گفت 68 بعدش من کپ کردم یه جا !!! اصلا حرف نزدم . خلاصه کتاب رو آوردم و یکمم ازش لغت پرسیدم که همشو بلد بود نا قلا !!! بعد من که اینو فهمیدم اصلا دیگه از خود بی خود شده بودم !!! آره تو 13 سالگی !!! اون سال بعد چند روز اونا گذاشتن رفتن . بعدش اونا هر سال یکی دو بار میومدن ولی من فقط نگاش می کردم ..... هیچی نمی تونستم بگم .... نه دل و جراتی داشتم .... بعدشم که می ترسیدم یه چیزی بگه حالم گرفته بشه ... خلاصه یه سال زد یعنی سال 85 بود دیگه ... خالم اینا اومدن ... من طبق معمول فقط نیگاه می کردم تا اینکه یه روز بهش گفتم دوست دارم ( حالا واسه مقدمه هاش وقت نیست و گفتنش هم خوب نیست ) ولی اون در عین نا باوری گفت : غلط می کنی !!! دیگه نا امید شدم !!! وقتی اونا تابستون رفتن من موقع مدرسه تقریبا یه ماه رفتم ( سالی که دیپلم می گرفتم ) و بقیش رو بی خیال شدم و اومدم تو کافی نت داییم کار کنم . بعد تابستون دیگه دنیا واسم تاریک شده بود !!! عشقه دیگه چیکار می شه کرد . خلاصه نزدیکای عید همین سال بود که تصمیم گرفتم برم تهران ببینمش !!! به خونوادمم گفتم که می خوام برم واسه گردش ... داییم قبول نمی کرد فکر کنم یه چیزایی فهمیده بود که خلاصه نمی ذاشت من برم و منم بد جور ناراحت و هر شب نمی تونم بخوابم و از این حرفا تا که دردمو یکم فهمیده بودن و منم کاملا به پدر و مادرم گفتم !!! اونا هیچی نگفتن و خلاصه داییمم بی خیال شد و ما خانواده ای عید رو رفتیم تهران !!! خلاصه دیگه مامانم به اونا هم گفته بود و اونا هم می دونستن که خیالم از این بابت لا اقل راحت بود ... خلاصه آرزو خانم عید هم واسه ما جواب درست و حسابی نداد و بازم حالمون رو گرفت !!! بعد من که اومدم اردبیل خواهر ایشون هی بهم اس ام اس و این حرفا ..... منم که دختر خاله هامو مثل آبجی خودم دوسشون دارم و اصلا فرقی نمی زارم . خلاصه یه اتفاقایی افتاد که ارتباط تلفنی من با آرزو برقرار شد و بعد چند وقت یعنی خرداد ماه بود که ازش جواب خواستم و اونم گفت یه هفته وقت بده و ( ناز و این حرفا ) میدونم خودشم داره می خونه الان . خلاصه جواب مثبت رو داد به ما و ما هم از اون وقت تا این وقت خوشحالییادتون نره..م !!! در این میان من از خواهرش ( آبجی من ) خیلی خیلی تشکر می کنم . خوب دیگه مزاحم وقتتون نشیم فقط یه شعر هست اونم بنویسم :
میگه :
گر تو گرفتارم کنی .... من با گرفتاری خوشم ..... گر تو خار ، چون خارم کنی ... ای گل ، بدان خاری خوشم .
I LOVE YOU AREZO
امید وارم خوشتون اومده باشه اه سپاسا از 10تا بیش تر شد بازم میزارم درضمننظر یادتون نره!!!
خب حالا ادامشو میزارم...یکم غم انگیزه
علي ساعت 8 از خواب بيدار شد. نميخواست از تخت بيرون بياد اما با بيحوصلگي از تخت خواب پائين آمد.باز اين بغض يك ساله داشت گلشو ميفشرد.
نگاهي به آرزو انداخت هنوز خوابيده بود. آرام از اتاق بيرون رفت تا بساط صبحانه روآماده كنه بعد از آماده كردن صبحانه به اتاق خواب رفت تا آرزو رو بيدار كنه با صداي بلند گفت خانومي پاشو صبح شده.بعد از بيدار كردن آرزو به آشپزخونه برگشت مدتي بعد آرزو در چهارچوپ در آشپزخونه پيدا شد. علي نگاهي به سر تا پاي آرزو انداخت واي كه چقدر زيبا بود.علي خوشحال بود كه زني مثل آرزو داره.
بعد از صبحانه به ارزو گفت امروز جمعه است نمي ذارم دست به سياه و سفيد بزني امروز تمام كارها رو خودم انجام ميدم آرزو لبخندي زد علي عاشق لبخند آرزو بود ولي باز اين بغض نذاشت بيشتراز اين از لبخند آرزو لذت ببره.
علي از آرزو پرسيد نهار چي دوست داري برات بپذم .بعد درحالي كه مي خنديد گفت اين كه پرسيدن نداره تو عاشق قرمه سبزي هستي. علي مقدمات نهار رو آماده كرد بعد اونهارو روي اجاق گاز گذاشت وبرگشت پیش آرزو.
علی رفت و كنار آرزو نشست ودست در گردن همسرش انداخت.وبه آرزو گفت امروز مي خوام برات سنگ تموم بذارم.بعد با آرزو نشست به تماشاي سريال محبوبشان.بعد از تمام شدن فيلم تازه يادش افتاد كه نهار بار گذاشته ولي هنگامي به آشپزخونه رسيد كه همه چي سوخته بود.
علي درحالي كه لبخند ميزد گفت مثل اينكه امروز بايد غذاي فرنگي بخوريم .بعد رفت وسفارش دو پيتزا داد. بعد از خورن پيتزاها به آرزو گفت امروز ميخوام بريم بيرون .مي ريم پارك جنگلي همون جايي كه اولين بار همديگه رو ديديم باز يه لبخند از آرزو وباز بغضي كه گلوي علي رو مي فشرد.
نزديكيهاي بعد از ظهر علي به آرزو گفت آماده شو بريم .خودشم هم رفت تا آماده بشه. توهمين موقع رعد و برق زد علي زود رفت كنار پنچره بله داشت بارون مي اومد. علي لبخند زنان به آرزو گفت مثل اينكه امروز روز ما نيست ولي من نمي ذارم روزمون خراب بشه. ميدونست كه آرزو از بارون خوشش مياد به همين خاطر هر دو به حياط رفتند و مدتي زير بارون باهم قدم زدند وقتي به خونه اومدند سر تا پا خيس بودند.رفتند تا لباساشنو عوض كنند.
علي و آرزو وارد حال شدند وروي مبل نشستند. علي با خودش گفت واي كه چقدر من خوشبختم بعد از آرزو پرسيد چقدر منو دوست داري وباز يه لبخند از آرزو وباز بغضي كه داشت علي رو مي كشت.علي به آرزو گفت من خوشبخت ترين مرد دنيام كه زني مثل تو دارم باز لبخند آرزو و بغض علي.
آره علي و آرزو ديوانه وار همديگر رو دوست داشتند. اونها از نوجواني با هم دوست بودند ورفته رفته اين دوستي تبديل شد به يه عشق پاك.
علي همچنان داشت با همسرش صحبت مي كرد كه زنگ در زده شد مادرش بود. علي از آمدن مادرش ناراحت شد هر روز مادرش مي امد وعلي رو ناراحتر از روز قبل مي كرد مي رفت.
مادرش باز بعد ازگفتن حرفهاي تكراري كه من پيرم مريضم، گفت: امروز رفته بودم خونه اعظم خانوم ميشناسيش كه همسايمونو ميگم ميخواستم ببينم حرف آخرشون چيه علي جواب اونها مثبته مهتاب ميتونه توروخوشبخت.....
علي فرياد زنان حرف مادرش رو قطع كرد وگفت: ولم كن مادر بذار با درد خودم بسوزم هر روز مي ري خونه این و اون تو رو خدا دست از سرم وردار.
مادرش با گريه گفت: چرا نمي خواي باور كني آرزو مرده و ديگه هم زنده نمي شه. اون رفته وبا اين كارهاي تو بر نمي گرده تو بايد سر سامون بگيري.
آره آرزو يكسال بود كه مرده بود در يك تصادف.اون يكسال پيش رفته بود. ولي اون در مغز و قلب و خيالات و رروياهاي علي زنده بود و علي نمي خواست از اين رويا بيرون بياد علي هر روز و هر ساعت در خيالاتش با آرزو زندگي مي كرد.
باز اين بغض لعنتي داشت علي رو خفه مي كرد.