02-03-2013، 10:59
سلام من رویا هستم وتویه خانواده معمولی بزرگ شدم من وقتی وارد دانشگاه شدم خیلی خوش حال بودم چون نتیجه زحمات یک ساله ام رو گرفتم واین که دوستمم بامن به همون دانشگاه وهمون رشته بود تو کلاس پسری بود که من نمی شناختمش بچه ها می گفتن خیلی پول داره حامد از هیچ لحاظی کم نداشت نه از نظر قیافه و ثروت اون پسر ارومی بود بر عکس پسرای دیگه که خیلی شلوغ بودن و همین باعث می شد که من بیش تر دربارش کنجکاو بشم یه روز تو جاده منتظر تاکسی بودم دیگه نزدیک بود کلاسم شروع بشه که یه ماشین مدل بالا روبه روم ایستاد اول فکر کردم مزاحمه هر چی از دهنم در اومد بهش گفتم شیشه های ماشینش دودی بود وقتی شیشه رو کشید پایین دیدم حامد از خجالت صورتم سرخ شد گفت اکه دارین میرین دانشگاه منم دارم میرم بیاین برسونمتون بعد از کلی تعارف قبول کردم وقتی تو ماشین بودیم دربارهی کلی چیزا حرف زدیم بهم گفت عصر بهد از کلاس بیا پارک وقتی رسیدیم دانشگاه سریع پیاده شدم رفتم پیش دوستم دوستم به من گفت وای دختر خوب موخشو زدی گفتم نه بابا بعد جریانو براش تعریف کردم بعد از دانشگاه اومدم خونه ناهار خوردم و یه کم به خودم رسیدم وقتی رفتم پارک حامد به خودش کلی رسیده بود بهم گفت 2 ساله که بهم علاقه داره گفت قبلا وقتی میومدم دنبال خواهرم تو رو می دیدم همون موقع عاشقت شدم بعد گریه کرد من سریع از پارک رفتم چند ماه گذشت روز اخر دانشگاه بد حامد بهم شمارشو داد وقتی رفتم خونه بهش زنگ زدم گفت سر خیابون منتظرتم وقتی رفتم دستمو گرفت و بوسید بعداز چند روز وقتی ماجرارو به دوستم گفتم دوستم گفت برو پی یه مشاور گفتم منو اون که خیلی هم دیگه رو دوست داریم هیچی بین مارو بهم نمی زنه بعد از اسرار دوستم رفتم پیش مشاور اون گفت هم دیگه رو دوست دارید گفتم اره گفت اما اختلاف طبقاتی دارید همون موقع جریانو به حامد گفتم حامد گفت ما که نمی خوایم با پدر مادرمون زندگی کنیم گفتم باشه باهم عروسی کردیم عوایل خیلی خوب بود ولی به طعنه های مادر شوهرم شروع شد یه بار به حامد گفتم ازمر طرفتاری کرد اما بعدا دیگه طرفتار ینمی کرد واونم داشت مثل مادرش بهم طعنه می زد یه بار بهش گفتم من تلاق می خوام مخالفت کرد همو ن مو قع قش کردم وقتی بهوش اومدم پدرم بالای سرم بود جریانو بهش گفتم وقتی دکتر اومد گفت شما باردارید گفتم شاید اگه بچه دار بشم اخلاق حامد بهتر بشه تو دوران بار داری باها م بهتر رفتار می کردن اما بعد از بارداری دوباره طعنه ها شروع شد حامد به من گفت اگه می دونستم تو این قدر گداگشنه ای باهات ازدواج نمی کردم این حرف مثل تیری بود که به قلبم خورد همون موقع ازش تلاق گرفتم اول می تونستم بچمو ببینم اما بعد دیگه بهم اجازه ندادن و حامد بایکی دیگه ازدواج کرد برام دعا کنید بتونم حتی اگه شده یه بار دیگه بچمو ببینم ........ سپاس یادت نره