23-02-2013، 0:03
وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم . هنوز جعبه ی قدیمی و
گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود را به خاطر دارم . هر وقت که مادرم تلفنی حرف می
زد می ایستادم و گوش می کردم . بعد از مدتی کشف کردم که موجود عجیبی در این جعبه ی جادویی
زندگی می کند که همه چیز را می داند . اسم این موجود "اطلاعات لطفا" بود و به همه سوالها پاسخ می
داد . ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا می کرد .
بار اولی که با این موجود عجیب رابطه برقرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود .
در زیر زمین با وسایل نجاری پدرم بازی می کردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم . دستم خیلی درد
گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده ای نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم دهد .
انگشتم را کرده بودم در دهانم و همانطور که می مکیدمش دور خانه راه می رفتم تا اینکه به راه پله
رسیدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم . گوشی تلفن را
برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالا سرم بود گفتم : "اطلاعات لطفا"
صدای وصل شدن آمد بعد صدای واضح و آرام در گوشی گفت : "اطلاعات"
-انگشتم درد گرفته ............ حالا که یکی بود حرفهایم را بشنود اشکهایم سرازیر شد .
-مامانت خانه نیست ؟
-هیچکس خانه نیست .
-خونریزی داری ؟
- نه با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم .
-دستت به جایخی می رسد ؟
-می توانم درش را باز کنم .
-برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار .
یک روز دیگر به "اطلاعات لطفا" زنگ زدم .
صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات
پرسیدم : "تعمیر" را چطور می نویسند ؟ و او جوابم را داد .
بعد از آن روز برای همه سوالهایم با "اطلاعات لطفا" تماس می گرفتم .
سوالهای جغرافیم را از او می پرسیدم و او بود که به من می گفت آمازون کجاست .سوالهای ریاضی و
علومم را بلد بود جواب بدهد . او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته ام دانه بدهم .
روزی که قناریم مرد با اطلاعات تماس گرفتم و داستان غم انگیز را برایش تعریف کردم . او در سکوت به
من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که عموما بزرکترها برای دلداری از بچه ها می گویند . ولی من راضی نشدم .
پرسیدم : چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی می کنند
عاقبتشان این است که به یک مشت پر در گوشه ی قفس تبدیل شوند ؟
فکر میکنم که عمق درد و احساس مرا فهمید چون که گفت : عزیزم همیشه به خاطر داشته باش که دنیای
دیگری هم هست که میشود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد .
وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم . دلم خیلی برای دوستم تنگ شد "اطلاعات لطفا" متعلق
به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم نمی رسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم .
وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم ، خاطرات بچگی ام را همیشه دوره می کردم . در لحظاتی از عمرم که با
شک و دودلی و هراس درگیر می شدم ، یادم ما آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم . احساس
می کردم که "اطلاعات لطفا" چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه می کرد .
سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک می کردم هواپیمایمان در وسط راه ، جایی نزدیک به
شهر کوچک سابق من توقف کرد . نا خود آگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم :
"اطلاعات لطفا"
صدای واضح و آرامی که به خوبی می شناختمش پاسخ داد : اطلاعات
نا خود آگاه گفتم : می شود بگویید "تعمیر" را چگونه می نویسند؟
سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که گفت : "فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده
. خندیدم و گفتم : پس خودت هستی ، می دانی چقدر آن روزها برایم مهم بودی ؟
گفت : تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم .
به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم و پرسیدم آیا می توانم هر بار به اینجا می آیم با او تماس بگیرم .
گفت : لطفا این کار را بکن ، بگو می خواهی با ماری صحبت کنی .
سه ماه بعد من دوباره آنجا بودم یک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات
گفتم : می خواهم با ماری صحبت کنم
-دوستش هستید ؟
-بله بک دوست بسیار قدیمی
- متاسفم ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود . متاسفانه یک ماه پیش در گذشت .
قبل از اینکه حرفی بزنم . گفت : صبر کنید ماری برای شما پیغامی گذاشته . یادداشتش کرد که اگر شما
زنگ زدید برایتان بخوانم . بگذارید بخوانمش
صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند :
به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند ........ خودش منظورم را می فهمد .
تشکر کردم و قطع کردم . منظورش را می دانستم .
گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود را به خاطر دارم . هر وقت که مادرم تلفنی حرف می
زد می ایستادم و گوش می کردم . بعد از مدتی کشف کردم که موجود عجیبی در این جعبه ی جادویی
زندگی می کند که همه چیز را می داند . اسم این موجود "اطلاعات لطفا" بود و به همه سوالها پاسخ می
داد . ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا می کرد .
بار اولی که با این موجود عجیب رابطه برقرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود .
در زیر زمین با وسایل نجاری پدرم بازی می کردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم . دستم خیلی درد
گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده ای نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم دهد .
انگشتم را کرده بودم در دهانم و همانطور که می مکیدمش دور خانه راه می رفتم تا اینکه به راه پله
رسیدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم . گوشی تلفن را
برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالا سرم بود گفتم : "اطلاعات لطفا"
صدای وصل شدن آمد بعد صدای واضح و آرام در گوشی گفت : "اطلاعات"
-انگشتم درد گرفته ............ حالا که یکی بود حرفهایم را بشنود اشکهایم سرازیر شد .
-مامانت خانه نیست ؟
-هیچکس خانه نیست .
-خونریزی داری ؟
- نه با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم .
-دستت به جایخی می رسد ؟
-می توانم درش را باز کنم .
-برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار .
یک روز دیگر به "اطلاعات لطفا" زنگ زدم .
صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات
پرسیدم : "تعمیر" را چطور می نویسند ؟ و او جوابم را داد .
بعد از آن روز برای همه سوالهایم با "اطلاعات لطفا" تماس می گرفتم .
سوالهای جغرافیم را از او می پرسیدم و او بود که به من می گفت آمازون کجاست .سوالهای ریاضی و
علومم را بلد بود جواب بدهد . او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته ام دانه بدهم .
روزی که قناریم مرد با اطلاعات تماس گرفتم و داستان غم انگیز را برایش تعریف کردم . او در سکوت به
من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که عموما بزرکترها برای دلداری از بچه ها می گویند . ولی من راضی نشدم .
پرسیدم : چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی می کنند
عاقبتشان این است که به یک مشت پر در گوشه ی قفس تبدیل شوند ؟
فکر میکنم که عمق درد و احساس مرا فهمید چون که گفت : عزیزم همیشه به خاطر داشته باش که دنیای
دیگری هم هست که میشود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد .
وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم . دلم خیلی برای دوستم تنگ شد "اطلاعات لطفا" متعلق
به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم نمی رسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم .
وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم ، خاطرات بچگی ام را همیشه دوره می کردم . در لحظاتی از عمرم که با
شک و دودلی و هراس درگیر می شدم ، یادم ما آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم . احساس
می کردم که "اطلاعات لطفا" چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه می کرد .
سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک می کردم هواپیمایمان در وسط راه ، جایی نزدیک به
شهر کوچک سابق من توقف کرد . نا خود آگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم :
"اطلاعات لطفا"
صدای واضح و آرامی که به خوبی می شناختمش پاسخ داد : اطلاعات
نا خود آگاه گفتم : می شود بگویید "تعمیر" را چگونه می نویسند؟
سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که گفت : "فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده
. خندیدم و گفتم : پس خودت هستی ، می دانی چقدر آن روزها برایم مهم بودی ؟
گفت : تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم .
به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم و پرسیدم آیا می توانم هر بار به اینجا می آیم با او تماس بگیرم .
گفت : لطفا این کار را بکن ، بگو می خواهی با ماری صحبت کنی .
سه ماه بعد من دوباره آنجا بودم یک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات
گفتم : می خواهم با ماری صحبت کنم
-دوستش هستید ؟
-بله بک دوست بسیار قدیمی
- متاسفم ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود . متاسفانه یک ماه پیش در گذشت .
قبل از اینکه حرفی بزنم . گفت : صبر کنید ماری برای شما پیغامی گذاشته . یادداشتش کرد که اگر شما
زنگ زدید برایتان بخوانم . بگذارید بخوانمش
صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند :
به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند ........ خودش منظورم را می فهمد .
تشکر کردم و قطع کردم . منظورش را می دانستم .