ارسالها: 435
موضوعها: 54
تاریخ عضویت: Feb 2012
سپاس ها 5404
سپاس شده 2820 بار در 908 ارسال
حالت من: هیچ کدام
01-03-2012، 22:37
به آنهايي فکر کن که هيچگاه فرصت آخرين نگاه و خداحافظي را نيافتند.
به آنهايي فکر کن که در حال خروج از خانه گفتند: «روز خوبي داشته باشي»، و هرگز روزشان شب نشد.
به بچههايي فکر کن که گفتند: «مامان زود برگرد»، و اکنون نشستهاند و هنوز انتظار ميکشند.
به دوستاني فکر کن که ديگر فرصتي براي در آغوش کشيدن يکديگر ندارند و اي کاش زودتر اين موضوع را ميدانستند.
به افرادي فکر کن که بر سر موضوعات پوچ و احمقانه رو به روي هم ميايستند و بعد «غرور»شان مانع از «عذر خواهي» ميشود، و حالا ديگر حتي روزنهاي هم براي بازگشت وجود ندارد.
من براي تمام رفتگاني که بدون داشتن اثر و نشانهاي از مرگ، ناغافل و ناگهاني چشم از جهان فرو بستند، سوگواري ميکنم.
من براي تمام بازماندگاني که غمگين نشستهاند و هرگز نميدانستند که: آن آخرين لبخند گرمي است که به روي هم ميزنند، و اکنون دلتنگ رفتگان خود نشستهاند، گريه ميکنم.
به افراد دور و بر خود فکر کنيد...
کساني که بيش از همه دوستشان داريد، فرصت را براي طلب «بخشش» مغتنم شماريد،
در مورد هر کسي که در حقش مرتکب اشتباهي شدهايد.
قدر لحظات خود را بدانيد.
حتي يک ثانيه را با فرض بر اين که آنها خودشان از دل شما خبر دارند از دست ندهيد؛ زيرا اگر ديگر آنها نباشند، براي اظهار ندامت خيلي دير خواهد بود!
«ديروز» گذشته است؛ و «آينده» ممکن است هرگز وجود نداشته باشد.
لحظه «حال» را درياب چون تنها فرصتي است که براي رسيدگي و مراقبت از عزيزانت داري.
اندکي فکر کن...
ارسالها: 435
موضوعها: 54
تاریخ عضویت: Feb 2012
سپاس ها 5404
سپاس شده 2820 بار در 908 ارسال
حالت من: هیچ کدام
01-03-2012، 22:46
دو قطره آب كه به هم نزدیك شوند، تشكیل یك قطره بزرگتر میدهند، اما دو تكه سنگ هیچگاه با هم یكی نمیشوند! پس هر چه سخت تر و قالبیتر باشیم، فهم دیگران برایمان مشكلتر، و در نتیجه امکان بزرگتر شدنمان نیز كاهش مییابد.
آب در عین نرمی و لطافت در مقایسه با سنگ، به مراتب سر سخت تر، و در رسیدن به هدف خود لجوجتر و مصممتر است. سنگ، پشت اولین مانع جدی میایستد. اما آب راه خود را به سمت دریا مییابد. در زندگی، معنای واقعی سرسختی، استواری و مصمم بودن را، در دل نرمی و گذشت باید جستجو كرد.
گاهی لازم است كوتاه بیایی، گاهی نمیتوان بخشید و گذشت، اما میتوان چشمان را بست و عبور کرد. گاهی مجبور میشوی نادیده بگیری، گاهی نگاهت را به سمت دیگر بدوزی که نبینی، ولی با آگاهی و شناخت و آنگاه بخشیدن را خواهی آموخت.
ارسالها: 11
موضوعها: 3
تاریخ عضویت: Mar 2012
سپاس ها 282
سپاس شده 206 بار در 53 ارسال
حالت من: هیچ کدام
بچه که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم
اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم
کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود
کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش
را از نگاهش می توان خواند
کاش برای حرف زدن
نیازی به صحبت کردن نداشتیم
کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود
کاش قلبها در چهره بود
اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد
و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم
دنیا را ببین...
بچه بودیم از آسمان باران می آمد
بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید!
بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن
بزرگ شدیم هیچکی نمیبینه
بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم
بزرگ شدیم تو خلوت
بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست
بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه
بچه بودیم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم
بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچی
بعضی هارو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست داریم
بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن
بزرگ که شدیم قضاوتهای درست و غلط باعث شد که
اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه
کاش هنوزم همه رو
به اندازه همون بچگی ۱۰ تا دوست داشتیم
بچه که بودیم اگه با کسی
دعوا میکردیم ۱ ساعت بعد از یادمون میرفت
بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سالها تو یادمون مونده و آشتی نمی کنیم
بچه که بودیم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می شدیم
بزرگ که شدیم حتی ۱۰۰ تا کلاف نخم سرگرممون نمیکنه
بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود
بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه
بچه که بودیم آرزومون بزرگ شدن بود
بزرگ که شدیم حسرت برگشتن به بچگی رو داریم
بچه که بودیم تو بازیهامون همش ادای بزرگ ترها رو در می آوردیم
بزرگ که شدیم همش تو خیالمون بر میگردیم به بچگی
بچه بودیم درد دل ها را به هزار ناله می گفتیم همه می فهمیدند
بزرگ شده ایم درد دل را به صد زبان به کسی می گوییم... هیچ کس نمی فهمد
بچه که بودیم بچه بودیم
اما حالا بزرگ که نشدیم هیچ؛ دیگه همون بچه هم نیستیم!
من به هر تحقیری که شنیدم با صدای بلند خندیدم ... نام مرا گذاشتند باجنبه
بی آنکه بدانند خندیدم تا کسی صدای شکسته شدن قلبم را نشنود ...
ارسالها: 55
موضوعها: 11
تاریخ عضویت: Jan 2012
سپاس ها 66
سپاس شده 324 بار در 88 ارسال
حالت من: هیچ کدام
واقعا نمیدونم چی بگم و
اشکمو دراوردی ماهرخ.کاش منم میتونستم این کارو بکنم. خیلی قشنگ بود.