ارسالها: 225
موضوعها: 52
تاریخ عضویت: Nov 2011
سپاس ها 1962
سپاس شده 2408 بار در 428 ارسال
حالت من: هیچ کدام
25-12-2011، 22:11
در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند، آنها از بی کاری خسته و کسل شده بودند.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیایید یک بازی بکنیم مثل قایم باشک.
همگی از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد، من چشم می گذارم و از آنجایی که کسی نمی خواست دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن .. یک .. دو .. سه .. همه رفتند تا جایی پنهان شوند.
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد، خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد، اصالت در میان ابرها مخفی شد، هوس به مرکز زمین رفت، دروغ گفت زیر سنگ پنهان می شوم اما به ته دریا رفت، طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و دیوانگی مشغول شمردن بود هفتاد و نه … هشتاد … و همه پنهان شدند به جز عشق که همواره مردد بود نمی توانست تصمیم بگیرید و جای تعجب نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است، در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید نود و پنج … نود و شش. هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و بین یک بوته گل رز پنهان شد.
دیوانگی فریاد زد دارم میام. و اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و بعد لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود، دروغ ته دریاچه، هوس در مرکز زمین، یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق و از یافتن عشق نا امید شده بود. حسادت در گوش هایش زمزمه کرد تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او در پشت بوته گل رز پنهان شده است.
دیوانگی شاخه چنگک مانندی از درخت چید و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله ای دست کشید عشق از پشت بوته بیرون آمد درحالی که با دستهایش صورتش را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد شاخه به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند او کور شده بود! دیوانگی گفت من چه کردم؟ من چه کردم؟ چگونه می توانم تو را درمان کنم؟ عشق پاسخ داد تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کمکم کنی می توانی راهنمای من شوی.
و اینگونه است که از آنروز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره همراه اوست! و از همانروز تا همیشه عشق و دیوانگی به همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند …
دم از بازی حکم میزنی !
دم از حکم دل میزنی !
پس به زبان “قمار” برایت میگویم !
قمار زندگی را به کسی باختم که “تک” “دل” را با “خشت” برید !
باخت زیبایی بود!
یاد گرفتم به دل ، “دل” نبندم
یاد گرفتم از روی “دل” حکم نکنم
دل را باید بر زد جایش سنگ ریخت که با خشت تک بری نکنند !
ارسالها: 15
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Nov 2011
سپاس ها 9
سپاس شده 56 بار در 22 ارسال
حالت من: هیچ کدام
بچه ها من اينو واسه تنهاييم نوشتم
.....................................
دلم گرفته در تنهایی
وای از دست این تنهایی، وای از دست این دل بهانه گیر
وای از دست این لحظه های نفسگیر ،ای خدا بیا و دستهای سردم را بگیر
خسته ام ، باز هم دلم گرفته و دل شکسته ام
در حسرت لحظه ای آرامشم ،
همچنان اشک از چشمانم میریزد و در انتظار طلوعی دوباره ام
همه چیز برایم مثل هم است ، طلوع برایم همرنگ غروب است ،
گونه هایم پر از اشک شده و عین خیالم نیست ، عادت کرده ام دیگر....
عادت کرده ام از همنیشینی با غمها ، کسی دلسوز من نیست
قلبم رنگ تنهایی به خودش گرفته ،
دیگر کسی به سراغ من نمی آید،
تمام فضای قلبم را تنهایی پر کرده ،
دیگر در قلبم جای کسی نیست
هر چه اشک میریزم خالی نمیشوم ،
هر چه خودم را به این در و آن در میزنم آرام نمیشوم ،
کسی نیست تا شادم کند ، کسی نیست تا مرا از این زندان غم رها کند
دلم گرفته ....
خیلی دلم گرفته....
انگار عمریست آسمان ابریست و باران نمیبارد...
انگار این بغض لعنتی نمیخواهد بشکند...
وای از دست چشمهایم ، وای از دست اشکهایم...
آرزو به دل مانده ام ، کسی در پی من نیست و خیلی وقت است تنها مانده ام
نمیگویم از تنهایی خویش تا کسی دلش به حالم بسوزد ،
نمیگویم از غمهای خویش تا کسی دلش به درد آید
من که میدانم کسی نمینشیند به پای درد دلهایم ،
اینک دارم با خودم درد دل میکنم...
دلم گرفته ، رنگ و رویی ندارد برایم این لحظه ها ،
حس خوبی ندارم به این ثانیه ها
میدانم کسی نمیخواند غمهایم را ، میدانم کسی نمیشنود حرفهایم را ،
حتی اگر فریاد هم بزنم کسی نگاه نمیکند دیوانه ای مثل من را....
میدانم کسی در فکر من نیست ، تنها هستم و کسی یار و همدمم نیست ،
میمانم با همین تنهایی و تنها میمیرم، تا ابد همین دستهای غم را میگیرم
خوابیده بودم کابوس میدیدم
از خواب بلند شدم تا به اغوشت پناه ببرم.....
افسوس....
یادم رفته بود که از نبودنت به خواب پناه برده بودم....
ارسالها: 1,182
موضوعها: 174
تاریخ عضویت: Oct 2011
سپاس ها 3647
سپاس شده 8156 بار در 1391 ارسال
حالت من: هیچ کدام
16-01-2012، 1:59
(آخرین ویرایش در این ارسال: 27-05-2012، 22:08، توسط ~SoLTaN~.)
در این تایپک میتوانید داستان های عاشقانه ی خود را قرار دهید ...
هميشه ازش خوشم ميومد، چراشو نميدونم، آخه خوش اومدن كه چرا نداره . . . خودتون قضاوت كنين يك مترسكِ نسبتاً كوچولويِ چاق، با بازوهاي گنده و دماغِ بامزه . . . خيلي دوست داشتنيه نه؟ . . . اولا اخلاقش خيلي بهتر بود، وقتي ميرفتم پيشش، سرشو ميچرخوند و زيرچشمي نگاهم ميكرد، بعدشم كلي چيزاي بامزه برام تعريف ميكرد و هي با هم ميخنديديم و ميخنديديم . . . اما هرچي كه بيشتر گذشت و پرندههاي مزرعه، بيشتر ازش ترسيدن، اونم بداخلاقتر و بداخلاقتر شد، هر دفعه كه ميرفتم پيشش خندههامون كمتر و كمتر ميشد تا اينكه يك روز احساس كردم ديگر از بودنِ با مترسك خوشحال نميشم. واسه همين روبروش وايسادم و رك و پوست كنده، همهي حرفهاي دلم رو بهش زدم، بهش گفتم كه اخلاقش خيلي بد شده، بهش گفتم كه ترسوندن چند تا پرندهي كوچولو نبايد مغرورت كنه، بهش گفتم كه نبايد به كلاه حصيري و دماغ چوبيت بنازي ولي مترسك به چيزهاي ديگهاي فكر ميكرد . . .
بهم گفت: تا حالا به بازوهام نگاه كردي، ببين چقدر بزرگ و قوياند . . .
گفتم: بازوهات پر از پوشالن، فشارشون كه بدي، همشون خرد ميشن . . .
گفت: همه از من ميترسن و فرار ميكنن، من عاشقِ ترسوندنم.
گفتم: اونا هم يه روزي ميفهمن كه تو پوشالي هستي و ديگه ازت نميترسن، لذت ترسوندن نه عميقِ نه پايدار، به دنبال لذتهاي عميقتري باش.
گفت: مثلِ؟
گفتم: مهربوني . . .
گفت: پس خبر نداري، همين چند روز پيش، يك پرنده، عاشقِ من شده بود و از عشق من مرد!
گفتم: ميشناختمش، نميدونست تو پر از كاهي، اون لَـنگِ دونههاي نداشتهي گندمِ تو بود، اون از باور غلطِ خودش، از گرسنگي، مرد، نه از عشقِ تو . . .
اما مترسك زير بار نميرفت كه نميرفت، منهم، خداحافظي كردم و رفتم . . .
امروز بعد از سالها دوباره به ديدن مترسك اومدم . . . از دور كه ديدمش دلم ريش شد، گردنش شكسته بود و سرش يهوري افتاده بود روي شونش . . . گمونم كلاغها حسابش رو رسيده بودن، نزديكتر كه شدم ديدم ديگه خبري از اون هيكل پر از كاهِ پر ابهت و چهرهي مغرور نيست ولي مترسك مثل روزهاي اول شادِ شاد بود و ميخنديد . . .
نزديك مترسك شدم، گفت: آرومتر بيا، حواست باشه اينا بيدار نشن . . .
به گردن شكستهي مترسك نگاه كردم، در حد فاصلِ گردن و شانه، يك لونهي كوچولو درست شده بود و چند تا جوجه، به آرامي در كنار هم، درون لونه خوابيده بودند . . . به مترسك نگاه كردم، به گردن شكستهاش، به لونه و جوجهها و به لبخند پررنگ مترسك . . . و با خودم گفتم:
چه ميكنه اين مهربوني . . .
دوسال وهشت ماهه که کنارهمیم
ارسالها: 1,182
موضوعها: 174
تاریخ عضویت: Oct 2011
سپاس ها 3647
سپاس شده 8156 بار در 1391 ارسال
حالت من: هیچ کدام
16-01-2012، 2:38
(آخرین ویرایش در این ارسال: 27-02-2012، 13:15، توسط ~SoLTaN~.)
در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود. هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد. او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود.
شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند و مردم از او کناره گیری می کردند. قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر اخلاق او نیز شده بود.او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می گریختند او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد.
سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند.یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه ، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.
لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست.آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند.همین لبخند دخترک در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسزایی داشت . او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید.دخترک هر بار که پیرمرد را می دید ، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت.
چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد. وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که همه ی ثروتش را به دختر او بخشیده بود.
دوسال وهشت ماهه که کنارهمیم
ارسالها: 6,369
موضوعها: 362
تاریخ عضویت: Aug 2011
سپاس ها 47972
سپاس شده 49577 بار در 15655 ارسال
حالت من: هیچ کدام
جالب بود! چیز متفاوتی بود! لبخندی برای یک پیر مرد زشت.
اگر اینجا قدیمی هستی و دوست داری یک گفتگو عجیب
درباره گذشته و حال داشته باشی، راههای ارتباطی رو گذاشتم پروفایل!
ارسالها: 1,182
موضوعها: 174
تاریخ عضویت: Oct 2011
سپاس ها 3647
سپاس شده 8156 بار در 1391 ارسال
حالت من: هیچ کدام
18-01-2012، 21:46
(آخرین ویرایش در این ارسال: 20-01-2012، 14:52، توسط خانوم گل.)
شب عروسیه ، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.
دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.
یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند
دوسال وهشت ماهه که کنارهمیم
ارسالها: 143
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Jan 2012
سپاس ها 842
سپاس شده 471 بار در 281 ارسال
حالت من: هیچ کدام
داستان قشنگی بودودرکش میکنم چون دردعشقوکشیدم شدیدبمدت پنج سال فکرمیکنی آخرش چی شد؟شایدهیچکس باورش نشه ولی به هم رسیدیم الان هم دو ساله داریم درنهایت خوشبختی زندگی میکنیم همه رو زدم کناروزدم به سیم آخرتااینکه به عشقم رسیدم برای همه عاشقای دنیا ارزوی خوشبختی میکنم البته اگه انتخابشون درست باشه یعنی به چشم دل عاشق شده باشن نه به دیده وازروی غروروبلوغ جوانی به جمله اخرم خیلی فکرکنیدخواهش میکنم.......
ممنوننننننننننننننننننننننننننننننننننننم ازاینکه تحملم کردید