نظرسنجی: مطلب به نظر شما چگونه بود؟؟؟؟
عالی بود
خیلی خوب بود
زیاد جالب نبود
حرف نداشت
خیلی قشنگ بود
اصلا خوب نبود
دوست میداشتم
جالب بود
[نمایش نتایج]
 
 
امتیاز موضوع:
  • 108 رأی - میانگین امتیازات: 4.44
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

" داستــآن هــآی عــآشقــآنه "

اَز آدمها بُت نسازید!!!

این خیانت است.

هم به خودتان

هم به خودشان!

خدایی می شوند که خدایی کردن نمی دانند!

و شما در آخر می شوید سر تا پا کافرِ خدایِ خود ساخته.
" داستــآن هــآی عــآشقــآنه " 34
پاسخ
 سپاس شده توسط aCrimoniouSs ، Snow-Girl ، Apathetic
آگهی
گاهــی حجـم ِ دلــــتنـگی هایـم

آن قــدر زیـاد می شود

که دنیــــا با تمام ِ وسعتش

برایـم تنگ می شود ...

... دلتنــگـم...

دلتنـــــگ کسی کـــــه

گردش روزگارش به من که رسیــــد از حرکـت ایستـاد...

دلتنگ کسی که دلتنگی هایم را ندید...

دلتنگ ِ خودم...

خودی که مدتهـــاست گم کـر د ه ام ...

گذشت دیگر آن زمان که فقط یک بار از دنیا می رفتیم

حالا یک بار از شهر می رویم

یک بار از دیار …

یک بار از یاد …

یک بار از دل …
" داستــآن هــآی عــآشقــآنه " 34
پاسخ
گاهی باید رفت . . . .

سرنوشت مینویسد و من عاجزانه تسلیم میشوم . . .

اگر روزی از کنار هم گذشتیم به یاد آشنایی لبخند خواهم
" داستــآن هــآی عــآشقــآنه " 34
پاسخ
 سپاس شده توسط Snow-Girl ، Apathetic
اگه دیگه نداری روم هیچ میلـی
اگه منو نمیخوای نداره عیبـــــی
ولی اینو بـــدون عــــــــــــــزیـزم
مــــــــــــن هنــــــــــــــــــــنـوزم
دوسِــــــــــــــ ت دارم خــــیلـی!
خــط زدنِ مَـــن ، پـایــآنِ من نبـــود !!!
آغـــاز بی لیاقتـــیِ تـو بــود!
پاسخ
 سپاس شده توسط ღdorsaღ ، Snow-Girl ، Apathetic
Video 
[/size]مردی مقابل گل فروشی ایستاد.او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود .

وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی ؟

دختر گفت : می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است . مرد لبخندی زد و گفت :با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.

وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نیست!

مرد دیگرنمی توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد.

شکسپیر می گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن

[size=medium]نظریادتون نره
خدایامن درکلبه فقیرانه خود چیزی دارم که که تودرعرش کبریای خودنداری من چون تودارم وتوچون خودنداری[/color][/font][/size]
پاسخ
 سپاس شده توسط "K!nd~G!Яl" ، امیر2 ، sasa. ، gimboojon ، naghmeh.dorani ، ♥h@di$♥ ، هاشم1 ، Mason ، ✘Nina✘ ، دختر شاعر ، lady snow white ، zayn ، شکوه خوشگله ، Ƒαкє ѕмιƖє ، maede_y2 ، عسل** ، ^BaR○○n^ ، شایان/h ، samin joon ، _mozhdeh_ ، parisa16 ، سامان14 ، راشین 1378 ، zahra2310
گر رود ... دیده و عقل و خرد و جان ... تو مرو

که مرا ... دیدن تو ... بهتر از ایشان ... تو مرو

آفتاب و فلک ... اندر کنف ... سایه توست

گر رود ... این فلک و اختر تابان ... تو ... مرو

ای که ... درد سخنت ...صافتر از ... طبع لطیف

گر رود ... صفوت این طبع سخندان ... تو مرو

اهل ایمان ... همه در ... خوف دم خاتمتند

خوفم از ... رفتن توست ... ای شه ایمان ... تو مرو

تو مرو ... گر بروی ... جان مرا ... با خود ... بر

ور مرا ... می نبری با خود از این خوان ... تو مرو

با تو هر ... جزو جهان ... باغچه و بستان است

در خزان ... گر برود ... رونق بستان ... تو مرو

هجر خویشم ... منما ... هجر تو ... بس ... سنگ دل است

ای شده لعل ... ز تو ... سنگ بدخشان ... تو مرو

کی بود ... ذره ... که گوید ... تو مرو ... ای خورشید

کی بود بنده ...که گوید ... به تو سلطان ... تو مرو

لیک ... تو ... آب حیاتی ... همه خلقان ... ماهی

از کمال کرم و رحمت و احسان ... تو ... مرو

هست ... طومار دل من ... به درازی ابد ...

بر نوشته ... ز سرش ... تا ... سوی پایان ... تو ... مرو

گر ... نترسم ... ز ملال تو ... بخوانم ... صد بیت

که ز صد بهتر و از ... هجده هزاران ... تو ... مرو
پاسخ
دهان تنهائیم آب می افتد
برای یک قطره بودنت !!!
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
" داستــآن هــآی عــآشقــآنه " 34
پاسخ
یکی را دوست می دارم...
یکی را دوست می دارم

ولی افسوس او هرگز نمی داند

نگاهش می کنم شاید بخواند از نگاه من که

او را دوست می دارم.

ولی افسوس

او هرگز نگاهم را نمی خواند.

به برگ گل نوشتم من که

او را دوست می دارم.

ولی افسوس

او برگ گل را به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند.

به مهتاب گفتم ای مهتاب

سر راهت به کوی او سلام من رسان و گو که

او را دوست می دارم.

ولی افسوس

یکی ابر سیه آمد ز ره روی ماه تابان را بپوشانید.

صبا را دیدم و گفتم،صبا دستم به دامانت

بگو از من به دلدارم که

او را دوست می دارم.

ولی افسوس

ز ابر تیره برقی جست و قاصد را میان ره بسوزانید.

کنون وامانده از هرجا دگر باخود کنم نجوا

یکی را دوست می دارم

ولی افسوس

او هرگز نمی داند...
" داستــآن هــآی عــآشقــآنه " 34
پاسخ
 سپاس شده توسط ÐeaÐ GiЯl
قانعم!


”تو” قسمت “من”..
مال مردم بودی..


قربان (دلم) که مال مردم خور نیست!!
!
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
" داستــآن هــآی عــآشقــآنه " 34
پاسخ
 سپاس شده توسط яê¥нαñê ، ..WonDerfull..
گاهی؛
بی حسی هم
حسِ خوبی است...!
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
" داستــآن هــآی عــآشقــآنه " 34
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 27 مهمان