ارسالها: 3,275
موضوعها: 636
تاریخ عضویت: Oct 2015
سپاس ها 8915
سپاس شده 28327 بار در 10505 ارسال
حالت من:
حضورت
بهشتي ست
که گريز از جهنم را توجيه ميکند
دريايي که مرا در خود غرق ميکند
تا از همهي گناهان و دروغ
شسته شوم .
شاملو
ارسالها: 3,275
موضوعها: 636
تاریخ عضویت: Oct 2015
سپاس ها 8915
سپاس شده 28327 بار در 10505 ارسال
حالت من:
حرفی به من بزن ،
آیا کسی که مهربانی
یک جسم زنده رابه تو می بخشد
جز درکِ حسِ زنده بودن
از تو چه می خواهد؟
حرفی به من بزن ،
من در پناه پنجره ام
با آفتاب رابطه دارم
فروغ فرخزاد
ارسالها: 655
موضوعها: 45
تاریخ عضویت: Dec 2020
سپاس ها 17950
سپاس شده 15109 بار در 8913 ارسال
حالت من: هیچ کدام
به لبهایم مزن قفل خموشی
که در دل قصه ایی ناگفته دارم
ز پایم باز کن بند گران را
کزین سودا دلی اشفته دارم
~فروغ فرخزاد
ارسالها: 867
موضوعها: 117
تاریخ عضویت: Jan 2020
سپاس ها 53033
سپاس شده 20458 بار در 9931 ارسال
حالت من: هیچ کدام
اندیشیدن
در سکوت
آن که میاندیشد
بهناچار دَم فرو میبندد
اما آنگاه که زمانه
زخمخورده و معصوم
به شهادتش طلبد
به هزار زبان سخن خواهد گفت
#شاملو
ارسالها: 867
موضوعها: 117
تاریخ عضویت: Jan 2020
سپاس ها 53033
سپاس شده 20458 بار در 9931 ارسال
حالت من: هیچ کدام
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم ….
مرا فریاد کن !
#شاملو
ارسالها: 3,275
موضوعها: 636
تاریخ عضویت: Oct 2015
سپاس ها 8915
سپاس شده 28327 بار در 10505 ارسال
حالت من:
من فکر میکنم که تمام ستارهها
به آسمان گمشدهای کوچ کردهاند
و شهر، شهر چه ساکت بود
من در سراسر طول مسیر خود
جز با گروهی از مجسمههای پریده رنگ
و چند رفتگر
که بوی خاکروبه و توتون میدادند
و گشتیان خستهی خوابآلود
با هیچ چیز روبرو نشدم...
#فروغ_فرخزاد
ارسالها: 655
موضوعها: 45
تاریخ عضویت: Dec 2020
سپاس ها 17950
سپاس شده 15109 بار در 8913 ارسال
حالت من: هیچ کدام
سر به دامان من خسته گذار
گوش کن بانگ قدم هایش را !
کمر نارون پیر شکست،
تاکه بگذاشت برآن پایش را !
~فروغ
ارسالها: 582
موضوعها: 97
تاریخ عضویت: May 2020
سپاس ها 2445
سپاس شده 5667 بار در 3184 ارسال
حالت من: هیچ کدام
دیروز بیاد تو و آن عشق دل انگیز
بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم
در آینه بر صورت خود خیره شدم باز
بند از سر گیسویم آهسته گشودم
عطر آوردم بر سر و بر سینه فشاندم
چشمانم را نازکنان سرمه کشاندم
افشان کردم زلفم را بر سر شانه
در کنج لبم خالی آهسته نشاندم
گفتم بخود آنگاه صد افسوس که او نیست
تا مات شود زینهمه افسونگری و ناز
چون پیرهن سبز ببیند بتن من
با خنده بگوید که چه زیبا شدهای باز
او نیست که در مردمک چشم سیاهم
تا خیره شود عکس رخ خویش ببیند
این گیسوی افشان بچه کار آیدم امشب
کو پنجه او تا که در آن خانه گزیند
او نیست که بوید چو در آغوش من افتد
دیوانه صفت عطر دلاویز تنم را
ای آینه مردم من از این حسرت و افسوس
او نیست که بر سینه فشارد بدنم را
من خیره به آئینه و او گوش بمن داشت
گفتم که چسان حل کنی این مشکل ما را
بشکست و فغان کرد که از شرح غم خویش
ای زن، چه بگویم، که شکستی دل ما را