23-12-2015، 12:47
در آستانهی سالروز درگذشت
نگاهی به «غربزدگی» بحثبرانگیز آل احمد
هجدهم شهریورماه همزمان است با سی و هشتمین سالروز درگذشت جلال آل احمد.
آل احمد در كنار آثار داستانیاش، در كتاب «غربزدگی» به طرح مباحثی پرداخته، كه بخشهایی از آن در پی میآید، تا نگاهی دوباره باشد به این كتاب بحثبرانگیز كه طرفداران و منتقدان زیادی را در پی داشت.
آل احمد در فصلی از «غربزدگی» با عنوان «طرح یك بیماری» چنین مینویسد: غربزدگی میگویم، همچون وبازدگی و اگر به مذاق خوشایند نیست، بگوییم همچون گرمازدگی یا سرمازدگی؛ اما نه! دست كم چیزی است در حدود سنزدگی. دیدهاید كه گندم را چطور میپوساند؟ از درون. پوسته، سالم برجاست؛ اما فقط پوست است، عین همان پوستی كه از پروانهای بر درختی مانده. به هر صورت سخن از یك بیماری است. عارضهای از بیرون آمده و در محیطی آماده برای بیماری، رشد كرده است. مشخصات این درد را بجوییم و علت یا علتهایش را و اگر دست داد، راه علاجش را.
این غربزدگی دو سر دارد: یكی غرب و دیگر ما كه غربزدهایم. ما، یعنی گوشهای از شرق، بهجای این دو سر، بگذاریم دو قطب یا دو نهایت. چون سخن – دست كم – از دو انتهای یك مدرج است، اگر نه از دو سر عالم. به جای غرب بگذاریم در حدودی تمام اروپا و روسیهی شوروی و تمام آمریكای شمالی یا بگذاریم ممالك مترقی با ممالك رشدكرده یا ممالك صنعتی و یا همهی ممالكی كه قادرند به كمك ماشین، مواد خام را به صورت پیچیدهتری درآورند و همچون كالایی به بازار عرضه كنند. این مواد خام فقط سنگ آهن نیست یا نفت یا روده یا پنبه و كتیرا؛ اساطیر هم هست، اصول عقاید هم هست، موسیقی هم هست، عوالم علوی هم هست.
به جای ما كه جزوی از قطب دیگریم، بگذاریم آسیا و آفریقا، یا بگذاریم ممالك عقبمانده، یا ممالك در حال رشد، یا ممالك غیرصنعتی و یا مجموعهی ممالكی كه مصرفكنندهی مصنوعات غربساختهاند؛ مصنوعاتی كه مواد خامشان از همین سوی عالم رفته، یعنی از ممالك در حال رشد! نفت از سواحل خلیج، كنف و ادویه از هند، جاز از آفریقا، ابریشم و تریاك از چین، مردمشناسی از جزایر اقیانوسیه و جامعهشناسی از آفریقا و این دو تای آخری از آمریكای جنوبی هم، از قبایل «آزتك» و «انكا» كه یكسره قربانی ورود مسیحیت شدند. به هر صورت هر چیزی از جایی و ما در این میانهایم. با این دستهی اخیر بیشتر نقاط اشتراك داریم؛ تا حدود امتیاز و تفریق.
در حد این اوراق نیست كه برای آن دو قطب یا این دو نهایت، تعریفی از نظر اقتصاد یا سیاست یا جامعهشناسی یا روانشناسی یا تمدن بدهد؛ كاری است دقیق و در حد اهل نظر؛ اما خواهید دید كه از زور پسی، گاه به گاه از كلیاتی در همهی این زمینهها مدد خواهیم گرفت. تنها نكتهای كه میتوان همین جا آورد، اینكه به این طریق، شرق و غرب در نظر من دیگر دو مفهوم جغرافیایی نیست. برای یك اروپایی یا آمریكایی، غرب یعنی اروپا و آمریكا و شرق یعنی روسیهی شوروی و چین و ممالك شرق اروپا. اما برای من، غرب و شرق نه معنای سیاسی دارد و نه معنای جغرافیایی؛ بلكه دو مفهوم اقتصادی است. غرب، یعنی ممالك سیر، و شرق، یعنی ممالك گرسنه. برای من، دولت آفریقای جنوبی هم تكهای از غرب است؛ گر چه در منتهاالیه جنوبی آفریقاست و اغلب ممالك آمریكای لاتین جزو شرقاند؛ گر چه آن طرف كرهی ارضاند. به هر صورت، درست است كه مشخصات دقیق یك زلزله را باید از زلزلهسنج دانشگاه پرسید، اما پیش از اینكه زلزلهسنج چیزی ضبط كند، اسب دهقان اگر چه نانجیب هم باشد، گریخته و سر به بیابان امنی گذاشته است. صاحب این قلم میخواهد دست كم با شامهای تیزتر از سگ چوپان و دیدی دوربینتر از یك كلاغ چیزی را ببیند كه دیگران به غمض عین، از آن درگذشتهاند، یا در عرضه كردنش سودی برای معاش و معاد خود ندیدهاند.
پس ممالك دستهی اول را با این مشخصات كلی و درهم تعریف كنم: مزد گران، مرگ و میر اندك، زند و زای كم، خدمات اجتماعی مرتب، كفاف مواد غذایی (دست كم سههزار كالری در روز)، درآمد سرانهی بیش از سههزار تومن در سال، آب و رنگی از دموكراسی، با میراثی از صدر اول استعمار.
واضح است كه ما از این دستهی دومیم. از دستهی ممالك گرسنه و دستهی اول همه ممالك سیرند؛ به تعبیر «خوزه دوكاسترو» و «جغرافیای گرسنگی»اش. میبینید كه میان این دو نهایت، نه تنها فاصلهای است عظیم، بلكه به قول «تیبور منده»، گودالی پرنشدنی كه روز به روز هم عمیقتر و گشادتر میشود؛ به طریقی كه ثروت و فقر، قدرت و ناتوانی، علم و جهل، آبادانی و ویرانی، تمدن و توحش در دنیا قطبی شده است؛ یك قطب در اختیار سیران و ثروتمندان و مقتدران و سازندگان و صادركنندگان مصنوعات و قطب دیگر از آن گرسنگان، فقرا و ناتوانان و مصرفكنندگان و واردكنندگان. ضربان تكامل در آن سوی عالم تصاعدی و نبض ركود در این سر عالم رو به فرومردن. اختلافی نیست؛ تنها ناشی از بعد زمان و مكان یا از نظر كمیتسنجیدنی، یك اختلاف كیفی است. دو قطب متباعد و دوریگزین از هم. در آنسو، عالمی كه دیگر از تحرك خود به وحشت افتاده است و در اینسوی عالم، ما كه هنوز مجرایی برای رهبری تحركهای پراكندهی خود نیافته، كه به هرزآب میروند و هر یك از این دو عالم، در جهتی پوینده.
به این طریق، دیگر آن زمان گذشته است كه دنیا را به دو «بلوك» تقسیم میكردیم؛ به دو بلوك شرق و غرب، یا كمونیست و غیركمونیست. گرچه هنوز مادهی اول قانون اساسی اغلب حكومتهای جهان، همین خررنگكن بزرگ قرن بیستم است؛ اما [...] [رابطهای] كه آمریكا و روسیهی شوروی (دو سردمدار بیمعارض انگاشتهشدهی آن دو بلوك) در قضیهی كانال سوئز و كوبا با هم [...] [برقرار كردند]، نشان داد كه اربابان دو ده مجاور، به راحتی با هم سر یك میز مینشینند و به دنبالش، قرارداد منع آزمایشهای اتمی و دیگر قضایا. به این صورت، دیگر زمان ما علاوه بر آنكه زمانهی مقابلهی طبقات فقیر و غنی در داخل مرزها نیست یا زمانهی انقلابهای ملی، زمانهی مقابلهی «ایسمها» و ایدئولوژیها هم نیست. زیر جل هر بلوایی یا كودتایی یا شورشی در زنگبار یا سوریه یا اوروگوئه، باید دید توطئهی كدام كمپانی استعمارطلب و دولت پشتیبان او نهفته است. دیگر جنگهای محلی زمانهی ما را هم نمیشود بهجای جنگ عقاید مختلف جا زد؛ حتا به ظاهر. این روزها هر بچه مكتبی، نه تنها زیر جل جنگ دوم بینالمللی، توسعهطلبی صنایع مكانیزهی طرفین دعوا را میبیند، بلكه حتا در ماجرای كوبا و كنگو و كانال سوئز یا الجزایر نیز به ترتیب دعوای شكر و الماس و نفت را مینگرد؛ یا در خونریزیهای قبرس و زنگبار و عدن و ویتنام، به دست آوردن سر پلی را برای حفاظت راههای تجارت كه تعیینكنندهی دست اول سیاست دولتهاست.
زمانهی ما دیگر آن زمانه نیست كه در «غرب» مردم را از «كمونیسم» میترساندند و در «شرق» از بورژوازی و لیبرالیسم. حالا دیگر حتا شاهان ممالك، در ظاهر میتوانند انقلابی باشند و حرفهای بودار بزنند و «خروشچف» میتواند از آمریكا گندم بخرد. اكنون همهی آنها ایسمها و ایدئولوژیها، راههایی برای رسیدن به عرش اعلای «مكانیزم» و ماشینی شدند.
جالبترین واقعه در این زمینه، انحرافی است كه قطبنمای سیاسی چپروها و چپنماهای سراسر عالم به سوی شرق دور پیدا كرده و درست نود درجه از سمت «مسكو» به سمت «پكن» پیچیدند؛ چرا كه دیگر روسیهی شوروی «رهبر انقلاب جهانی» نیست، بلكه بر سر میز صاحبان موشك اتمی، از حریفان دست اولش و میان كاخ «كرملین» مسكو و كاخ «سفید» واشنگتن، رابطهی تلگرافی مستقیم دایر است. به علامت اینكه دیگر حتا به وساطت انگلیس در این میان احتیاجی نیست.
این را كه خطر روسیهی شوروی كم شده است، حتا زمامداران مملكت ما نیز نفهمیدهاند. مرتعی كه روسیهی شوروی در آن میچرید، الباقی سفرهی نكبتی جنگ اول بینالملل بود، حالا دورهی استالینزدایی است و رادیو مسكو تعیینكنندهی رفراندوم ششم بهمن از آب درآمده است! به هر صورت، اكنون چین كمونیست جای روسیهی شوروی را گرفته است؛ چرا؟ چون درست همچون روسیهی سال 1930 همهی گرسنگان جهان را به امید دسترسی به بهشت فردا به اتحاد میخواند و اگر روسیه در آن سالها، صد و اندی میلیون جمعیت داشت، چین اكنون 750 میلیون جمعیت دارد.
درست است كه ما اكنون نیز به قول ماركس، دو دنیای در حال جدال داریم؛ اما این دو دنیا، حدودی بس وسیعتر از زمان او یافته و آن جدال، مشخصات بس پیچیدهتری از جدال كارگر و كارفرما شده است. دنیای ما، دنیای مقابلهی فقرا و ثروتمندان در عرصهی پهناور جهان است.
روزگار ما روزگار دو دنیاست: یكی در جهت ساختن و پرداختن و صادر كردن ماشین و دیگری در جهت مصرف كردن و فرسوده كردن و وارد كردن آن، یكی سازنده و دیگری مصرفكننده. صحنهی این جدال؟ بازار سراسر دنیا. سلاحش؟ علاوه بر تانك و توپ و بمبافكن و موشكانداز كه خود ساختههای آن دنیای غرب است، «یونسكو»، «اف – آ – او»، «سازمان ملل»، «اكافه» و دیگر مؤسسات بینالمللی كه ظاهرا همگانی و دنیایی است؛ اما درواقع امر، گولزنكهای غربی است كه در لباسی تازه به استعمار آن دنیای دوم برود، به آمریكای جنوبی، به آسیا، به آفریقا و اساس غربزدگی همهی ملل غیرغربی در اینجاست. بحث از نفی ماشین یا طرد آن نیست؛ چنانكه طرفداران «اوتوپی» دراوایل قرن نوزدهم میلادی، گمان میكردند هرگز؛ دنیاگیر شدن ماشین، جبر تاریخ است. بحث در طرز برخوردهاست با ماشین و تكنولوژی.
بحث در این است كه ما ملل در حال رشد – مردم ممالك دستهی دوم كه دیدیم – سازندهی ماشین نیستیم؛ اما به جبر اقتصاد و سیاست و آن مقابلهی دنیایی فقر و ثروت، بایست مصرفكنندگان نجیب و سربهراهی باشیم برای ساختههای صنعت غرب یا دسته بالا، تعمیركنندگان قانع و تسلیم و ارزانمزد برای آنچه از غرب میآید و تنها همین یكی مستلزم آن است كه خود را به انگارهی ماشین درآوریم و حكومتهامان را، و فرهنگهامان را، و زندگیهای روزانهمان را؛ همهی چیزمان به قد و قامت ماشین. اگر آنكه ماشین را میسازد، به دنبال تحول تدریجی دویست، سیصدسالهای، كمكم با این خدای جدید و بهشت و دوزخش خو كرده، «كویتیای» كه دیروز به ماشین دست یافته یا «كنگویی» یا من ایرانی، چه میگوییم؟ به چه صورتی میخواهیم از این گودال تاریخی سیصدساله بپریم؟ دیگران را رها كنیم؛ به خودمان بپردازم.
حرف اصلی این دفتر در این است كه ما نتوانستهایم شخصیت «فرهنگی – تاریخی» خودمان را در قبال ماشین و هجوم جبریاش حفظ كنیم؛ بلكه مضمحل شدهایم. حرف در این است كه ما نتوانستهایم موقعیت سنجیده و حسابشدهای در قبال این هیولای قرون جدید بگیریم. حرف در این است كه ما تا وقتی ماهیت و اساس و فلسفهی تمدن غرب را درنیافتهایم و تنها به صورت و ظاهر، ادای غرب را درمیآوریم – با مصرف كردن ماشینهایش – درست همچون آن خریم كه در پوست شیر رفت و دید كه چه به روزگارش آمد. اگر آنكه ماشین را میسازد، اكنون خود فریادش بلند است و خفقان را حس میكند، ما حتا از اینكه در زی خادم ماشین درآمدهایم، ناله كه نمیكنیم هیچ، پز هم میدهیم. به هر جهت، ما دویست سال است كه همچون كلاغی، ادای كبك را درمیآوریم (اگر مسلم باشد كه كلاغ كیست و كبك كدام است؟) و از اینهمه كه برشمردم، یك امر بدیهی به دست میآید و آن اینكه ما تا وقتی تنها مصرفكنندهایم، تا وقتی ماشین را نساختهایم، غربزدهایم و خوشمزه اینجاست كه تازه وقتی هم ماشین را ساختیم، ماشینزده خواهیم شد! درست همچون غرب كه فریادش از خودسری تكنولوژی و ماشین به هواست.
بگذریم كه ما حتا عرضهی این را نداشتیم كه همچون ژاپن باشیم كه از صد سال پیش به شناختن ماشین همت گذاشت و چون در ماشینزدگی، با غرب دعوی رقابت كرد و تزارها را كوبید (1905) و آمریكا را در (1941) – و پیش از آن نیز بازارشان را از دستشان گرفت – عاقبت با بمب اتم كوبیدندش كه بداند از پس خربزه خوردن، چه لرزی است! و اكنون نیز كه «ملل آزاد» غربی، گوشهای از خان یغمای بازارهای دنیا را به روی متاعهایش گستردهاند، به این دلیل است كه در تمام صنایع ژاپن سرمایهگذاری كردند و نیز به این قصد است كه جبران كرده باشند مخارج نظامی حفاظت آن جزیرهها را كه رجالش بعد از جنگ جهانی دوم سر عقل آمدهاند و در مورد تسلیحات و قشون و دستهبندیهای نظامی از بیخ عرب شدهاند و شاید نیز به این علت كه فرد سادهی آمریكایی میخواهد جبران كرده باشد آن ناراحتی وجدان را كه موجب جنون خلبان آن هواپیمای جهنمی شد كه داستان عاد و ثمود را در «هیروشیما» و «ناكازاكی» تجدید كرد.
بدیهی دیگری هم داریم و آن اینكه «غرب» از وقتی ما را (از سواحل شرقی مدیترانه تا هند) «شرق» خواند كه از خواب زمستانهی قرون وسطایی خود برخاست و به جستوجوی آفتاب و ادویه و ابریشم و دیگر متاعها، نخست در زی زایران اعتاب قدس مسیحی به شرق آمد. (بیتاللحم و ناصره والخ ..) و بعد در سلیح نبرد صلیبیان و بعد در كسوت بازرگانان و بعد در پناه توپ كشتیهای پر از متاع خود و بعد به نام مبلغ مسیحیت و دست آخر به نام مبلغ مدنیت، تمدن و این آخری، درست نامی بود از آسمان افتاده. آخر «استعمار» هم از ریشهی «عمران» است و كاری كه «عمران» میكند، ناچار با «مدینه» سر و كاری دارد.
جالب این است كه از میان همهی سرزمینهایی كه زیر چكمهی این حضرات تخت قاپو شدند، آفریقا پذیراتر بود و امیدبخشتر. میدانید چرا؟ چون علاوه بر مواد خامی كه داشت (به شكل فراوانی طلا، الماس، مس، عاج و خیلی مواد خام دیگر)، بومیانش بر زمینهی هیچ سنت شهرنشینی یا دینی گسترده، قدم نمیزدند. هر قبیلهای برای خودش خدایی داشت و رییسی و آدابی و زبانی و چه پراكنده! و ناچار چه سلطهپذیر! و مهمتر از اینكه تمام بومیان آفریقا، لخت میگشتند. در آن گرما كه لباس نمیتوان پوشید. «اسینلی» جهانگرد به نسبت انساندوست انگلیسی، وقتی با این بشارت اخیر از كنگو به وطن بازگشت، در منچستر جشنها گرفتند و دعاها كردند. آخر، سالی سه متر پارچه برای نفری یك پیراهن كه زنان و مردان كنگو بپوشند و «متمدن» بشوند و در مراسم كلیسایی شركت كنند، مساوی میشد با سالی سیصد و بیست میلیون یارد پارچهی كارخانههای منچستر و میدانیم كه پیشقراول استعمار، مبلغ مسیحیت نیز بود و كنار هر نمایندگی تجارتی در سراسر عالم، یك كلیسا هم میساخت و مردم بومی را هم به لطایفالحیل به حضور در آن میخواند. حالا با برچیده شدن بساط استعمار از آنجاها، هر نمایندگی تجارتی كه تخته میشود، در یك كلیسا هم بسته میشود.
پذیراتر بودن و امیدبخشتر بودن آفریقا برای آن حضرات، بدین علت هم بود كه بومیان آفریقا خود مواد خامی بودند برای هر نوع آزمایشگاه غربی تا مردمشناسی و جامعهشناسی و نژادشناسی و زبانشناسی و هزاران فلانشناسی دیگر، بر زمینهی تجربههای آفریقایی و استرالیایی مدون شود و استادان «كمبریج»، «سوربن» و «لیدن» با همین فلانشناسیها بر كرسیهای خود مستقر بشوند و در آنور سكهی شهرنشینیهای خودشان را، در بدویت آفریقایی ببینند؛ اما ما شرقیهای خاورمیانه، نه چنان پذیرا بودیم و نه چنان امیدبخش. چرا؟ اگر بخواهیم خودمانیتر باشم – یعنی از خودمانیتر حرف بزنم - باید بپرسم چرا ما شرقیهای مسلمان پذیرا نبودیم؟ میبینید كه جواب در خود سؤال مندرج است؛ چون درون كلیت اسلامی خود، ظاهرا شیئی قابل مطالعه نبودیم؛ به همین علت بود كه غرب در برخورد با ما، نه تنها با این كلیت اسلامی درافتاد؛ بلكه كوشید تا آن وحدت تجزیهشده از درون را كه فقط در ظاهر كلیتی داشت، هر چه زودتر از هم بدرد و ما را نیز چون بومیان آفریقا، نخست بدل به مادهی خام كند و پس از آن، ما را به آزمایشگاه ببرد. این جوری بود كه در فهرست همهی دایرهالمعارفهایی كه غربیها نوشتند، مهمترینش دایرهالمعارف اسلامی است. ما خودمان هنوز در خوابیم؛ ولی غربی ما را در این دایرهالمعارف پای آزمایشگاه برد. آخر هند نیز جایی در حدود آفریقا بود و آن «تبلبل اَلسُن» و پراكندگی نژادها و مذهبها. آمریكای جنوبی هم كه یكسره از دم شمشیر اسپانیاییها مسیحی شد و اقیانوسیه هم كه خود مجمعالجزایری بود؛ یعنی بهترین حوزهی ایجاد اختلافها این بود كه فقط ما بودیم كه در صورت و در حقیقت كلیت اسلامی تنها سد در مقابل گسترش تمدن اروپایی یعنی در مقابل بازاریابی صنایع غرب بودیم. توپ عثمانی كه در قرن نوزده میلادی پشت دروازهی وین متوقف شد، پایان واقعهی بود كه در 723 میلادی در اسپانیا شروع شده بود... .
پس از این مقدمات اجازه بدهید كه اكنون به عنوان یك شرقی پای در سنت و شایق به پرشی دویست، سیصدساله و مجبور به جبران اینهمه درماندگی و واماندگی و نشسته بر زمینهی آن كلیت تجزیهشدهی اسلامی، غربزدگی را چنین تعبیه كنم؛ مجموعهی عوارضی كه در زندگی و فرهنگ و تمدن و روش اندیشهی مردم نقطهای از عالم حادث شده است؛ بی هیچ سنتی به عنوان تكیهگاهی و بی هیچ تداومی در تاریخ و بی هیچ مدرج تحولیابندهای؛ بلكه فقط به عنوان سوغات ماشین و روشن است اگر پس از این تعبیر گفته شود، ما یكی از این مردمیم. اگر بگوییم كه ما وقتی ماشین را داشتیم، یعنی ساختیم، دیگر نیازی به سوغات آن نیست تا به مقدمات و مقارناتش باشد؛ پس غربزدگی مشخصهی دورانی از تاریخ ماست كه هنوز به ماشین دست نیافتهایم و رمز سازمان آن و ساختمان آن را نمیدانیم. غربزدگی مشخصهی دورانی از تاریخ ماست كه به مقدمات ماشین یعنی به علوم جدید و تكنولوژی آشنا نشدهایم. غربزدگی مشخصهی دورانی از تاریخ ماست كه به جبر بازار و اقتصاد و رفت و آمد نفت ناچار از خریدن و مصرف كردن ماشینیم. این دوران چگونه پیش آمد؟ چه شد كه در انصراف كامل ما از تحول و تكامل ماشین، دیگران ساختند و پرداختند و آمدند و رسیدند و وقتی ما بیدار شدیم كه هر دكل نفت میخی بود در این حوالی فرورفته، چه شد كه ما غربزده شدیم؟ برگردیم به تاریخ... .»
به گزارش ایسنا، جلال آل احمد كه روایتهای متفاوتی از تاریخ تولدش ذكر شده، بنا به گفتهی همسرش - سیمین دانشور - دوم آذرماه سال 1302 متولد شده است، كه 18 شهریورماه سال 1348 در اسالم گیلان از دنیا رفت.
از جمله آثار او به: اورازان، مدیر مدرسه، غربزدگی، سنگی بر گوری، نفرین زمین، نون والقلم، در خدمت و خیانت روشنفکران، از رنجی كه میبریم، تاتنشینهای بلوك زهرا، چهل طوطی، خسی در میقات، دید و بازدید، زن زیادی، سرگذشت كندوها، سفر آمریكا، سفر به ولایت عزراییل، سفر روس، سهتار، مكالمات، یك چاه و دو چاله و نیما چشم جلال بود میتوان اشاره كرد.
نگاهی به «غربزدگی» بحثبرانگیز آل احمد
هجدهم شهریورماه همزمان است با سی و هشتمین سالروز درگذشت جلال آل احمد.
آل احمد در كنار آثار داستانیاش، در كتاب «غربزدگی» به طرح مباحثی پرداخته، كه بخشهایی از آن در پی میآید، تا نگاهی دوباره باشد به این كتاب بحثبرانگیز كه طرفداران و منتقدان زیادی را در پی داشت.
آل احمد در فصلی از «غربزدگی» با عنوان «طرح یك بیماری» چنین مینویسد: غربزدگی میگویم، همچون وبازدگی و اگر به مذاق خوشایند نیست، بگوییم همچون گرمازدگی یا سرمازدگی؛ اما نه! دست كم چیزی است در حدود سنزدگی. دیدهاید كه گندم را چطور میپوساند؟ از درون. پوسته، سالم برجاست؛ اما فقط پوست است، عین همان پوستی كه از پروانهای بر درختی مانده. به هر صورت سخن از یك بیماری است. عارضهای از بیرون آمده و در محیطی آماده برای بیماری، رشد كرده است. مشخصات این درد را بجوییم و علت یا علتهایش را و اگر دست داد، راه علاجش را.
این غربزدگی دو سر دارد: یكی غرب و دیگر ما كه غربزدهایم. ما، یعنی گوشهای از شرق، بهجای این دو سر، بگذاریم دو قطب یا دو نهایت. چون سخن – دست كم – از دو انتهای یك مدرج است، اگر نه از دو سر عالم. به جای غرب بگذاریم در حدودی تمام اروپا و روسیهی شوروی و تمام آمریكای شمالی یا بگذاریم ممالك مترقی با ممالك رشدكرده یا ممالك صنعتی و یا همهی ممالكی كه قادرند به كمك ماشین، مواد خام را به صورت پیچیدهتری درآورند و همچون كالایی به بازار عرضه كنند. این مواد خام فقط سنگ آهن نیست یا نفت یا روده یا پنبه و كتیرا؛ اساطیر هم هست، اصول عقاید هم هست، موسیقی هم هست، عوالم علوی هم هست.
به جای ما كه جزوی از قطب دیگریم، بگذاریم آسیا و آفریقا، یا بگذاریم ممالك عقبمانده، یا ممالك در حال رشد، یا ممالك غیرصنعتی و یا مجموعهی ممالكی كه مصرفكنندهی مصنوعات غربساختهاند؛ مصنوعاتی كه مواد خامشان از همین سوی عالم رفته، یعنی از ممالك در حال رشد! نفت از سواحل خلیج، كنف و ادویه از هند، جاز از آفریقا، ابریشم و تریاك از چین، مردمشناسی از جزایر اقیانوسیه و جامعهشناسی از آفریقا و این دو تای آخری از آمریكای جنوبی هم، از قبایل «آزتك» و «انكا» كه یكسره قربانی ورود مسیحیت شدند. به هر صورت هر چیزی از جایی و ما در این میانهایم. با این دستهی اخیر بیشتر نقاط اشتراك داریم؛ تا حدود امتیاز و تفریق.
در حد این اوراق نیست كه برای آن دو قطب یا این دو نهایت، تعریفی از نظر اقتصاد یا سیاست یا جامعهشناسی یا روانشناسی یا تمدن بدهد؛ كاری است دقیق و در حد اهل نظر؛ اما خواهید دید كه از زور پسی، گاه به گاه از كلیاتی در همهی این زمینهها مدد خواهیم گرفت. تنها نكتهای كه میتوان همین جا آورد، اینكه به این طریق، شرق و غرب در نظر من دیگر دو مفهوم جغرافیایی نیست. برای یك اروپایی یا آمریكایی، غرب یعنی اروپا و آمریكا و شرق یعنی روسیهی شوروی و چین و ممالك شرق اروپا. اما برای من، غرب و شرق نه معنای سیاسی دارد و نه معنای جغرافیایی؛ بلكه دو مفهوم اقتصادی است. غرب، یعنی ممالك سیر، و شرق، یعنی ممالك گرسنه. برای من، دولت آفریقای جنوبی هم تكهای از غرب است؛ گر چه در منتهاالیه جنوبی آفریقاست و اغلب ممالك آمریكای لاتین جزو شرقاند؛ گر چه آن طرف كرهی ارضاند. به هر صورت، درست است كه مشخصات دقیق یك زلزله را باید از زلزلهسنج دانشگاه پرسید، اما پیش از اینكه زلزلهسنج چیزی ضبط كند، اسب دهقان اگر چه نانجیب هم باشد، گریخته و سر به بیابان امنی گذاشته است. صاحب این قلم میخواهد دست كم با شامهای تیزتر از سگ چوپان و دیدی دوربینتر از یك كلاغ چیزی را ببیند كه دیگران به غمض عین، از آن درگذشتهاند، یا در عرضه كردنش سودی برای معاش و معاد خود ندیدهاند.
پس ممالك دستهی اول را با این مشخصات كلی و درهم تعریف كنم: مزد گران، مرگ و میر اندك، زند و زای كم، خدمات اجتماعی مرتب، كفاف مواد غذایی (دست كم سههزار كالری در روز)، درآمد سرانهی بیش از سههزار تومن در سال، آب و رنگی از دموكراسی، با میراثی از صدر اول استعمار.
واضح است كه ما از این دستهی دومیم. از دستهی ممالك گرسنه و دستهی اول همه ممالك سیرند؛ به تعبیر «خوزه دوكاسترو» و «جغرافیای گرسنگی»اش. میبینید كه میان این دو نهایت، نه تنها فاصلهای است عظیم، بلكه به قول «تیبور منده»، گودالی پرنشدنی كه روز به روز هم عمیقتر و گشادتر میشود؛ به طریقی كه ثروت و فقر، قدرت و ناتوانی، علم و جهل، آبادانی و ویرانی، تمدن و توحش در دنیا قطبی شده است؛ یك قطب در اختیار سیران و ثروتمندان و مقتدران و سازندگان و صادركنندگان مصنوعات و قطب دیگر از آن گرسنگان، فقرا و ناتوانان و مصرفكنندگان و واردكنندگان. ضربان تكامل در آن سوی عالم تصاعدی و نبض ركود در این سر عالم رو به فرومردن. اختلافی نیست؛ تنها ناشی از بعد زمان و مكان یا از نظر كمیتسنجیدنی، یك اختلاف كیفی است. دو قطب متباعد و دوریگزین از هم. در آنسو، عالمی كه دیگر از تحرك خود به وحشت افتاده است و در اینسوی عالم، ما كه هنوز مجرایی برای رهبری تحركهای پراكندهی خود نیافته، كه به هرزآب میروند و هر یك از این دو عالم، در جهتی پوینده.
به این طریق، دیگر آن زمان گذشته است كه دنیا را به دو «بلوك» تقسیم میكردیم؛ به دو بلوك شرق و غرب، یا كمونیست و غیركمونیست. گرچه هنوز مادهی اول قانون اساسی اغلب حكومتهای جهان، همین خررنگكن بزرگ قرن بیستم است؛ اما [...] [رابطهای] كه آمریكا و روسیهی شوروی (دو سردمدار بیمعارض انگاشتهشدهی آن دو بلوك) در قضیهی كانال سوئز و كوبا با هم [...] [برقرار كردند]، نشان داد كه اربابان دو ده مجاور، به راحتی با هم سر یك میز مینشینند و به دنبالش، قرارداد منع آزمایشهای اتمی و دیگر قضایا. به این صورت، دیگر زمان ما علاوه بر آنكه زمانهی مقابلهی طبقات فقیر و غنی در داخل مرزها نیست یا زمانهی انقلابهای ملی، زمانهی مقابلهی «ایسمها» و ایدئولوژیها هم نیست. زیر جل هر بلوایی یا كودتایی یا شورشی در زنگبار یا سوریه یا اوروگوئه، باید دید توطئهی كدام كمپانی استعمارطلب و دولت پشتیبان او نهفته است. دیگر جنگهای محلی زمانهی ما را هم نمیشود بهجای جنگ عقاید مختلف جا زد؛ حتا به ظاهر. این روزها هر بچه مكتبی، نه تنها زیر جل جنگ دوم بینالمللی، توسعهطلبی صنایع مكانیزهی طرفین دعوا را میبیند، بلكه حتا در ماجرای كوبا و كنگو و كانال سوئز یا الجزایر نیز به ترتیب دعوای شكر و الماس و نفت را مینگرد؛ یا در خونریزیهای قبرس و زنگبار و عدن و ویتنام، به دست آوردن سر پلی را برای حفاظت راههای تجارت كه تعیینكنندهی دست اول سیاست دولتهاست.
زمانهی ما دیگر آن زمانه نیست كه در «غرب» مردم را از «كمونیسم» میترساندند و در «شرق» از بورژوازی و لیبرالیسم. حالا دیگر حتا شاهان ممالك، در ظاهر میتوانند انقلابی باشند و حرفهای بودار بزنند و «خروشچف» میتواند از آمریكا گندم بخرد. اكنون همهی آنها ایسمها و ایدئولوژیها، راههایی برای رسیدن به عرش اعلای «مكانیزم» و ماشینی شدند.
جالبترین واقعه در این زمینه، انحرافی است كه قطبنمای سیاسی چپروها و چپنماهای سراسر عالم به سوی شرق دور پیدا كرده و درست نود درجه از سمت «مسكو» به سمت «پكن» پیچیدند؛ چرا كه دیگر روسیهی شوروی «رهبر انقلاب جهانی» نیست، بلكه بر سر میز صاحبان موشك اتمی، از حریفان دست اولش و میان كاخ «كرملین» مسكو و كاخ «سفید» واشنگتن، رابطهی تلگرافی مستقیم دایر است. به علامت اینكه دیگر حتا به وساطت انگلیس در این میان احتیاجی نیست.
این را كه خطر روسیهی شوروی كم شده است، حتا زمامداران مملكت ما نیز نفهمیدهاند. مرتعی كه روسیهی شوروی در آن میچرید، الباقی سفرهی نكبتی جنگ اول بینالملل بود، حالا دورهی استالینزدایی است و رادیو مسكو تعیینكنندهی رفراندوم ششم بهمن از آب درآمده است! به هر صورت، اكنون چین كمونیست جای روسیهی شوروی را گرفته است؛ چرا؟ چون درست همچون روسیهی سال 1930 همهی گرسنگان جهان را به امید دسترسی به بهشت فردا به اتحاد میخواند و اگر روسیه در آن سالها، صد و اندی میلیون جمعیت داشت، چین اكنون 750 میلیون جمعیت دارد.
درست است كه ما اكنون نیز به قول ماركس، دو دنیای در حال جدال داریم؛ اما این دو دنیا، حدودی بس وسیعتر از زمان او یافته و آن جدال، مشخصات بس پیچیدهتری از جدال كارگر و كارفرما شده است. دنیای ما، دنیای مقابلهی فقرا و ثروتمندان در عرصهی پهناور جهان است.
روزگار ما روزگار دو دنیاست: یكی در جهت ساختن و پرداختن و صادر كردن ماشین و دیگری در جهت مصرف كردن و فرسوده كردن و وارد كردن آن، یكی سازنده و دیگری مصرفكننده. صحنهی این جدال؟ بازار سراسر دنیا. سلاحش؟ علاوه بر تانك و توپ و بمبافكن و موشكانداز كه خود ساختههای آن دنیای غرب است، «یونسكو»، «اف – آ – او»، «سازمان ملل»، «اكافه» و دیگر مؤسسات بینالمللی كه ظاهرا همگانی و دنیایی است؛ اما درواقع امر، گولزنكهای غربی است كه در لباسی تازه به استعمار آن دنیای دوم برود، به آمریكای جنوبی، به آسیا، به آفریقا و اساس غربزدگی همهی ملل غیرغربی در اینجاست. بحث از نفی ماشین یا طرد آن نیست؛ چنانكه طرفداران «اوتوپی» دراوایل قرن نوزدهم میلادی، گمان میكردند هرگز؛ دنیاگیر شدن ماشین، جبر تاریخ است. بحث در طرز برخوردهاست با ماشین و تكنولوژی.
بحث در این است كه ما ملل در حال رشد – مردم ممالك دستهی دوم كه دیدیم – سازندهی ماشین نیستیم؛ اما به جبر اقتصاد و سیاست و آن مقابلهی دنیایی فقر و ثروت، بایست مصرفكنندگان نجیب و سربهراهی باشیم برای ساختههای صنعت غرب یا دسته بالا، تعمیركنندگان قانع و تسلیم و ارزانمزد برای آنچه از غرب میآید و تنها همین یكی مستلزم آن است كه خود را به انگارهی ماشین درآوریم و حكومتهامان را، و فرهنگهامان را، و زندگیهای روزانهمان را؛ همهی چیزمان به قد و قامت ماشین. اگر آنكه ماشین را میسازد، به دنبال تحول تدریجی دویست، سیصدسالهای، كمكم با این خدای جدید و بهشت و دوزخش خو كرده، «كویتیای» كه دیروز به ماشین دست یافته یا «كنگویی» یا من ایرانی، چه میگوییم؟ به چه صورتی میخواهیم از این گودال تاریخی سیصدساله بپریم؟ دیگران را رها كنیم؛ به خودمان بپردازم.
حرف اصلی این دفتر در این است كه ما نتوانستهایم شخصیت «فرهنگی – تاریخی» خودمان را در قبال ماشین و هجوم جبریاش حفظ كنیم؛ بلكه مضمحل شدهایم. حرف در این است كه ما نتوانستهایم موقعیت سنجیده و حسابشدهای در قبال این هیولای قرون جدید بگیریم. حرف در این است كه ما تا وقتی ماهیت و اساس و فلسفهی تمدن غرب را درنیافتهایم و تنها به صورت و ظاهر، ادای غرب را درمیآوریم – با مصرف كردن ماشینهایش – درست همچون آن خریم كه در پوست شیر رفت و دید كه چه به روزگارش آمد. اگر آنكه ماشین را میسازد، اكنون خود فریادش بلند است و خفقان را حس میكند، ما حتا از اینكه در زی خادم ماشین درآمدهایم، ناله كه نمیكنیم هیچ، پز هم میدهیم. به هر جهت، ما دویست سال است كه همچون كلاغی، ادای كبك را درمیآوریم (اگر مسلم باشد كه كلاغ كیست و كبك كدام است؟) و از اینهمه كه برشمردم، یك امر بدیهی به دست میآید و آن اینكه ما تا وقتی تنها مصرفكنندهایم، تا وقتی ماشین را نساختهایم، غربزدهایم و خوشمزه اینجاست كه تازه وقتی هم ماشین را ساختیم، ماشینزده خواهیم شد! درست همچون غرب كه فریادش از خودسری تكنولوژی و ماشین به هواست.
بگذریم كه ما حتا عرضهی این را نداشتیم كه همچون ژاپن باشیم كه از صد سال پیش به شناختن ماشین همت گذاشت و چون در ماشینزدگی، با غرب دعوی رقابت كرد و تزارها را كوبید (1905) و آمریكا را در (1941) – و پیش از آن نیز بازارشان را از دستشان گرفت – عاقبت با بمب اتم كوبیدندش كه بداند از پس خربزه خوردن، چه لرزی است! و اكنون نیز كه «ملل آزاد» غربی، گوشهای از خان یغمای بازارهای دنیا را به روی متاعهایش گستردهاند، به این دلیل است كه در تمام صنایع ژاپن سرمایهگذاری كردند و نیز به این قصد است كه جبران كرده باشند مخارج نظامی حفاظت آن جزیرهها را كه رجالش بعد از جنگ جهانی دوم سر عقل آمدهاند و در مورد تسلیحات و قشون و دستهبندیهای نظامی از بیخ عرب شدهاند و شاید نیز به این علت كه فرد سادهی آمریكایی میخواهد جبران كرده باشد آن ناراحتی وجدان را كه موجب جنون خلبان آن هواپیمای جهنمی شد كه داستان عاد و ثمود را در «هیروشیما» و «ناكازاكی» تجدید كرد.
بدیهی دیگری هم داریم و آن اینكه «غرب» از وقتی ما را (از سواحل شرقی مدیترانه تا هند) «شرق» خواند كه از خواب زمستانهی قرون وسطایی خود برخاست و به جستوجوی آفتاب و ادویه و ابریشم و دیگر متاعها، نخست در زی زایران اعتاب قدس مسیحی به شرق آمد. (بیتاللحم و ناصره والخ ..) و بعد در سلیح نبرد صلیبیان و بعد در كسوت بازرگانان و بعد در پناه توپ كشتیهای پر از متاع خود و بعد به نام مبلغ مسیحیت و دست آخر به نام مبلغ مدنیت، تمدن و این آخری، درست نامی بود از آسمان افتاده. آخر «استعمار» هم از ریشهی «عمران» است و كاری كه «عمران» میكند، ناچار با «مدینه» سر و كاری دارد.
جالب این است كه از میان همهی سرزمینهایی كه زیر چكمهی این حضرات تخت قاپو شدند، آفریقا پذیراتر بود و امیدبخشتر. میدانید چرا؟ چون علاوه بر مواد خامی كه داشت (به شكل فراوانی طلا، الماس، مس، عاج و خیلی مواد خام دیگر)، بومیانش بر زمینهی هیچ سنت شهرنشینی یا دینی گسترده، قدم نمیزدند. هر قبیلهای برای خودش خدایی داشت و رییسی و آدابی و زبانی و چه پراكنده! و ناچار چه سلطهپذیر! و مهمتر از اینكه تمام بومیان آفریقا، لخت میگشتند. در آن گرما كه لباس نمیتوان پوشید. «اسینلی» جهانگرد به نسبت انساندوست انگلیسی، وقتی با این بشارت اخیر از كنگو به وطن بازگشت، در منچستر جشنها گرفتند و دعاها كردند. آخر، سالی سه متر پارچه برای نفری یك پیراهن كه زنان و مردان كنگو بپوشند و «متمدن» بشوند و در مراسم كلیسایی شركت كنند، مساوی میشد با سالی سیصد و بیست میلیون یارد پارچهی كارخانههای منچستر و میدانیم كه پیشقراول استعمار، مبلغ مسیحیت نیز بود و كنار هر نمایندگی تجارتی در سراسر عالم، یك كلیسا هم میساخت و مردم بومی را هم به لطایفالحیل به حضور در آن میخواند. حالا با برچیده شدن بساط استعمار از آنجاها، هر نمایندگی تجارتی كه تخته میشود، در یك كلیسا هم بسته میشود.
پذیراتر بودن و امیدبخشتر بودن آفریقا برای آن حضرات، بدین علت هم بود كه بومیان آفریقا خود مواد خامی بودند برای هر نوع آزمایشگاه غربی تا مردمشناسی و جامعهشناسی و نژادشناسی و زبانشناسی و هزاران فلانشناسی دیگر، بر زمینهی تجربههای آفریقایی و استرالیایی مدون شود و استادان «كمبریج»، «سوربن» و «لیدن» با همین فلانشناسیها بر كرسیهای خود مستقر بشوند و در آنور سكهی شهرنشینیهای خودشان را، در بدویت آفریقایی ببینند؛ اما ما شرقیهای خاورمیانه، نه چنان پذیرا بودیم و نه چنان امیدبخش. چرا؟ اگر بخواهیم خودمانیتر باشم – یعنی از خودمانیتر حرف بزنم - باید بپرسم چرا ما شرقیهای مسلمان پذیرا نبودیم؟ میبینید كه جواب در خود سؤال مندرج است؛ چون درون كلیت اسلامی خود، ظاهرا شیئی قابل مطالعه نبودیم؛ به همین علت بود كه غرب در برخورد با ما، نه تنها با این كلیت اسلامی درافتاد؛ بلكه كوشید تا آن وحدت تجزیهشده از درون را كه فقط در ظاهر كلیتی داشت، هر چه زودتر از هم بدرد و ما را نیز چون بومیان آفریقا، نخست بدل به مادهی خام كند و پس از آن، ما را به آزمایشگاه ببرد. این جوری بود كه در فهرست همهی دایرهالمعارفهایی كه غربیها نوشتند، مهمترینش دایرهالمعارف اسلامی است. ما خودمان هنوز در خوابیم؛ ولی غربی ما را در این دایرهالمعارف پای آزمایشگاه برد. آخر هند نیز جایی در حدود آفریقا بود و آن «تبلبل اَلسُن» و پراكندگی نژادها و مذهبها. آمریكای جنوبی هم كه یكسره از دم شمشیر اسپانیاییها مسیحی شد و اقیانوسیه هم كه خود مجمعالجزایری بود؛ یعنی بهترین حوزهی ایجاد اختلافها این بود كه فقط ما بودیم كه در صورت و در حقیقت كلیت اسلامی تنها سد در مقابل گسترش تمدن اروپایی یعنی در مقابل بازاریابی صنایع غرب بودیم. توپ عثمانی كه در قرن نوزده میلادی پشت دروازهی وین متوقف شد، پایان واقعهی بود كه در 723 میلادی در اسپانیا شروع شده بود... .
پس از این مقدمات اجازه بدهید كه اكنون به عنوان یك شرقی پای در سنت و شایق به پرشی دویست، سیصدساله و مجبور به جبران اینهمه درماندگی و واماندگی و نشسته بر زمینهی آن كلیت تجزیهشدهی اسلامی، غربزدگی را چنین تعبیه كنم؛ مجموعهی عوارضی كه در زندگی و فرهنگ و تمدن و روش اندیشهی مردم نقطهای از عالم حادث شده است؛ بی هیچ سنتی به عنوان تكیهگاهی و بی هیچ تداومی در تاریخ و بی هیچ مدرج تحولیابندهای؛ بلكه فقط به عنوان سوغات ماشین و روشن است اگر پس از این تعبیر گفته شود، ما یكی از این مردمیم. اگر بگوییم كه ما وقتی ماشین را داشتیم، یعنی ساختیم، دیگر نیازی به سوغات آن نیست تا به مقدمات و مقارناتش باشد؛ پس غربزدگی مشخصهی دورانی از تاریخ ماست كه هنوز به ماشین دست نیافتهایم و رمز سازمان آن و ساختمان آن را نمیدانیم. غربزدگی مشخصهی دورانی از تاریخ ماست كه به مقدمات ماشین یعنی به علوم جدید و تكنولوژی آشنا نشدهایم. غربزدگی مشخصهی دورانی از تاریخ ماست كه به جبر بازار و اقتصاد و رفت و آمد نفت ناچار از خریدن و مصرف كردن ماشینیم. این دوران چگونه پیش آمد؟ چه شد كه در انصراف كامل ما از تحول و تكامل ماشین، دیگران ساختند و پرداختند و آمدند و رسیدند و وقتی ما بیدار شدیم كه هر دكل نفت میخی بود در این حوالی فرورفته، چه شد كه ما غربزده شدیم؟ برگردیم به تاریخ... .»
به گزارش ایسنا، جلال آل احمد كه روایتهای متفاوتی از تاریخ تولدش ذكر شده، بنا به گفتهی همسرش - سیمین دانشور - دوم آذرماه سال 1302 متولد شده است، كه 18 شهریورماه سال 1348 در اسالم گیلان از دنیا رفت.
از جمله آثار او به: اورازان، مدیر مدرسه، غربزدگی، سنگی بر گوری، نفرین زمین، نون والقلم، در خدمت و خیانت روشنفکران، از رنجی كه میبریم، تاتنشینهای بلوك زهرا، چهل طوطی، خسی در میقات، دید و بازدید، زن زیادی، سرگذشت كندوها، سفر آمریكا، سفر به ولایت عزراییل، سفر روس، سهتار، مكالمات، یك چاه و دو چاله و نیما چشم جلال بود میتوان اشاره كرد.