05-03-2021، 5:49
1
به تصویر درختی
که در حوض
زیر یخ زندانیست،
چه بگویم؟
من تنها سقف مطمئنم را
پنداشته بودم خورشید است
که چتر سرگیجهام را
– همچنان که فرو نشستن فوارهها
از ارتفاع گیج پیشانیام میکاهد –
در حریق باز میکند؛
اما بر خورشید هم
برف نشست.
چه بگویم به آوای دور شدن کشتیها
که کالاشان جز آب نیست
– آبی که میخواست باران باشد –
و بادبانهاشان را
خدای تمام خداحافظیها
با کبوتران از شانهی خود رم داده –
2
خیشها
_ببین!_
شیار آزادی میکنند
در آن غروب که سربازان دل
همه سوراخ گشتهاند.
آزادی: من این عید سروهای ناز را
همه روزه تازهتر مییابم
در چشمانی که انباشته از جملههای بینقطه
و از آسمان خدا آبیتر است.
آزادی: ماهیان نیمه شب آتش گرفتهاند
تا همچنان که هفته
در قلب تو
به پایان میرسد،
دریا را چون شمعدانی هزارشاخه برداری
آزادی
که از حروف جداجدا آفریده شده است.
دو فرهاد، پس از مه،
یکی انتحار کرد و یکی گریست
در بامداد فلج
که حرکت صندلی چرخدار
صدای خروس بود،
و ماهیان حوض
از فرط اندوه
به روی آب آمدند.
دو فرهاد
هر یک با دلی
چون عطر آب، حجیم
لیک تنها با یک تیشه.
3
زیر چراغ
– ببین ! –
آخرین خالِ دل اینچنین سنگ شد
که چشمان بی بی و سرباز
فرار شن را از روی نان توجیه می کند.
روز چندان طولانی بود
که همسایه ام چراغ را دوباره افروخت
تا شاپرکان را بدان فریب دهد.
همچنان که این پاییز فضایی
– این سقوطی را که از یک یکِ ستارگان گرفته اند –
زیر پرچمِ پوستش
که تمامی ی رنگهایش را بهار سپید کرده بود،
حس می کرد.
4
همهی آسمان روز
با فقری زیبا همچون کف یک دست
مرا تاجگزاری کرده ست؛
چراکه بر دردی شاهی کردم
که از آن
جز پاره ای خرد
نمی شناختم.
دردی آمیخته با پروازی بی بال
که می خواست به القابِ ناملفوظ چهارصد ملکهی روستایی
که مرصع به خون بودند
مهتاب را به ماه بیاموزد.
تردید یک ستاره
در شبی که با برف مست میکند.
دردی که شما
از من ذهنیتی خواستید که از فضای گرسنگی تان ملموس تر بود.
تا خوری که مرگ، سکههای نقره را به صدا در می آورد،
یک درد فلسدار که دو رود را بر شرق،
دو مو را بر بدن راست کرده بود؛
دو رود شور بر شانه های لخت تو
که سرت میان ستارگان گیج می رود.
ستارگان به سوی قلبت جار یست
تا قلبت را از بسیاری فلس بکشد.
5
یگنسرگ کبوتران در آخرین بندرت
– ای مرد ! –
آبستن شدند؛
چراکه بی شک وصیت نامه ی تو پر از دانه بود.
چاه های شرقی در چشمان تو
– ای مرد ! –
به آب رسید؛
چراکه برف، قو را که از افق گردن می کشید
تا مرگش را با آواز در بندرها پیاده کند؛
با دو دست بارور
که بی گناهی را مدام به هم تعارف می کردند،
فتح کردی.
و زیباترین خمیازه را کبریت کشید به گاه افروختن
تا سیمای تو حادثه ای باشد در میان تاریکی.
آن گاه که برگریزان، این کف زدن شدید بر می خاست
برای نوحی، به شکل پیر یی من
که حتی مرگ خود را نیز باخته بود .
در جهت هفت برادران که به یک زخم می میرند،
تو می تازی
هم تاخت اسبانی
که فرمان رهایی شان
چون فرمان اسارتشان
نوشته نیامده.
6
آه، چرا باید
من تو را شگفت بدانم
در این جریان
که از شگفت بودن همه چیزی
عادی می نماید؟
و گرنه تو عادی ترین موسمی
که می باید به چار موسم افزود .
و چشمان تو،
راحت ترین روزی که می توان برای زیستن تصمیم گرفت.
7
اینک خزانهای در پی
از هم برگهای جوان می خواهند!
می توانستیم توانستن را به برگها بیاموزیم
تا افتادن نیز توانستن باشد.
8
من کنار کُره یی
که سراسر آن دریاست
به خواب رفته ام
در خطوط سرگردان دست تو
این گله هایی که از چرا باز می گردد.
ماهیان خاکستری،
ماهیان زاغ دیوانه،
ناشتا در سپیده ی سردسیر عزیمت کرده اند.
اگر باز هم بگویند فردا از تمام خاکسترها نان خواهند پخت،
من می پذیرم که مزرعه ها سوخته ست.
در سر من
– آن جا که جواهر، تب را
بر اندیشه ی شن سنجاق می کند –
ماه با فشار رگبار
به آخرین برج می غلتد.
به تصویر درختی
که در حوض
زیر یخ زندانیست،
چه بگویم؟
من تنها سقف مطمئنم را
پنداشته بودم خورشید است
که چتر سرگیجهام را
– همچنان که فرو نشستن فوارهها
از ارتفاع گیج پیشانیام میکاهد –
در حریق باز میکند؛
اما بر خورشید هم
برف نشست.
چه بگویم به آوای دور شدن کشتیها
که کالاشان جز آب نیست
– آبی که میخواست باران باشد –
و بادبانهاشان را
خدای تمام خداحافظیها
با کبوتران از شانهی خود رم داده –
2
خیشها
_ببین!_
شیار آزادی میکنند
در آن غروب که سربازان دل
همه سوراخ گشتهاند.
آزادی: من این عید سروهای ناز را
همه روزه تازهتر مییابم
در چشمانی که انباشته از جملههای بینقطه
و از آسمان خدا آبیتر است.
آزادی: ماهیان نیمه شب آتش گرفتهاند
تا همچنان که هفته
در قلب تو
به پایان میرسد،
دریا را چون شمعدانی هزارشاخه برداری
آزادی
که از حروف جداجدا آفریده شده است.
دو فرهاد، پس از مه،
یکی انتحار کرد و یکی گریست
در بامداد فلج
که حرکت صندلی چرخدار
صدای خروس بود،
و ماهیان حوض
از فرط اندوه
به روی آب آمدند.
دو فرهاد
هر یک با دلی
چون عطر آب، حجیم
لیک تنها با یک تیشه.
3
زیر چراغ
– ببین ! –
آخرین خالِ دل اینچنین سنگ شد
که چشمان بی بی و سرباز
فرار شن را از روی نان توجیه می کند.
روز چندان طولانی بود
که همسایه ام چراغ را دوباره افروخت
تا شاپرکان را بدان فریب دهد.
همچنان که این پاییز فضایی
– این سقوطی را که از یک یکِ ستارگان گرفته اند –
زیر پرچمِ پوستش
که تمامی ی رنگهایش را بهار سپید کرده بود،
حس می کرد.
4
همهی آسمان روز
با فقری زیبا همچون کف یک دست
مرا تاجگزاری کرده ست؛
چراکه بر دردی شاهی کردم
که از آن
جز پاره ای خرد
نمی شناختم.
دردی آمیخته با پروازی بی بال
که می خواست به القابِ ناملفوظ چهارصد ملکهی روستایی
که مرصع به خون بودند
مهتاب را به ماه بیاموزد.
تردید یک ستاره
در شبی که با برف مست میکند.
دردی که شما
از من ذهنیتی خواستید که از فضای گرسنگی تان ملموس تر بود.
تا خوری که مرگ، سکههای نقره را به صدا در می آورد،
یک درد فلسدار که دو رود را بر شرق،
دو مو را بر بدن راست کرده بود؛
دو رود شور بر شانه های لخت تو
که سرت میان ستارگان گیج می رود.
ستارگان به سوی قلبت جار یست
تا قلبت را از بسیاری فلس بکشد.
5
یگنسرگ کبوتران در آخرین بندرت
– ای مرد ! –
آبستن شدند؛
چراکه بی شک وصیت نامه ی تو پر از دانه بود.
چاه های شرقی در چشمان تو
– ای مرد ! –
به آب رسید؛
چراکه برف، قو را که از افق گردن می کشید
تا مرگش را با آواز در بندرها پیاده کند؛
با دو دست بارور
که بی گناهی را مدام به هم تعارف می کردند،
فتح کردی.
و زیباترین خمیازه را کبریت کشید به گاه افروختن
تا سیمای تو حادثه ای باشد در میان تاریکی.
آن گاه که برگریزان، این کف زدن شدید بر می خاست
برای نوحی، به شکل پیر یی من
که حتی مرگ خود را نیز باخته بود .
در جهت هفت برادران که به یک زخم می میرند،
تو می تازی
هم تاخت اسبانی
که فرمان رهایی شان
چون فرمان اسارتشان
نوشته نیامده.
6
آه، چرا باید
من تو را شگفت بدانم
در این جریان
که از شگفت بودن همه چیزی
عادی می نماید؟
و گرنه تو عادی ترین موسمی
که می باید به چار موسم افزود .
و چشمان تو،
راحت ترین روزی که می توان برای زیستن تصمیم گرفت.
7
اینک خزانهای در پی
از هم برگهای جوان می خواهند!
می توانستیم توانستن را به برگها بیاموزیم
تا افتادن نیز توانستن باشد.
8
من کنار کُره یی
که سراسر آن دریاست
به خواب رفته ام
در خطوط سرگردان دست تو
این گله هایی که از چرا باز می گردد.
ماهیان خاکستری،
ماهیان زاغ دیوانه،
ناشتا در سپیده ی سردسیر عزیمت کرده اند.
اگر باز هم بگویند فردا از تمام خاکسترها نان خواهند پخت،
من می پذیرم که مزرعه ها سوخته ست.
در سر من
– آن جا که جواهر، تب را
بر اندیشه ی شن سنجاق می کند –
ماه با فشار رگبار
به آخرین برج می غلتد.