05-03-2021، 5:48
1
شرم در نور است و این، پایان هر سخنی ست،
همسرم!
مرد تو را به نور سپرده ام که تنی سخت شسته داشت،
و بیا، میان ِ بیابان، پی ِانگشتر ِمفقود بگرد
که حال، باد در آن سوت می زند.
انگشتر ازدواج، میان بیابانی دراز، دراز؛ و دیگر هیچ نه،هیچ نه
مگر مثلث ِ کهنه ی کوچکی، مثلثی از زاغان
افتاده
بر کفِ یک سنگر
و به این سپیده که عقرب ـ خواهر بی نیاز من ـ بخت را کف آلود حس کرده است،
هوا، در نی می پیچد و در گردنه های کوه.
2
خانه ها خواهد ریخت.
این گورخران که، با کفی از نور بر دهان، شتابناک گریزانند،
در ساق های لاغر ما، رقص را چه خوب پیش بینی کرده اند!
نخ ِ بادبادکی که فرازِ ویرانه ها، به پرواز خود ادامه می دهد،
در مشت ِ کودکی زیبا خواهد بود، کودکی مرده.
اکنون، پیش از باران، خاکی خشکیده شناخته می شود که در او
گیاهان، همگی نامگذاری شده اند.
و سکوت، این مکث میان ِهر دو چکه، که از سقف غار می چکد،
احترامی ست به تو، توی کودکم، که از مرگت
لحظه یی می گذرد،
احترامی ست، به رقص.
در مکث، در میان دو چکه ی آخرین، یکباره شاخک همه ی حشرات
از ترس برق می زند.
آب می نوشم و جرعه یی به سقف می پاشم.
3
دورتر، سخت دورتر، یک فلس ِ من به زیرِ صلیب افتاده ست.
آیا روز است؟
از گرمای زیاد، نقابهامان را برمی داریم. می رویم
به دور، به آنجا.
زیر ِ صلیب، تخم مرغی نصف می کنیم و بهم می زنیم: به سلامتی!
و مرگ، دره را، نفس زنان، نقره یی می سازد.
دورتر، صفحه ی موسیقی، زیر ِ صد ناخن مه گرفته ی زیبا می چرخد،
و صدا، همان صداست:
آیا روز است؟
4
من چاهی را تعلیم کرده ام که به آبی نمی رسد،
ولی چه تاریکی ی زیبائی! از آنسو، تاریکی ی زیر ِ خاک، چاهی زده ست که به چهره ی من می رسد؛
من آبم، آب! و سیه چردگان ِ معذب، پیش از نماز، مرا می جویند.
نگاهی به آسمان، مجهزم می سازد که سکوت کنم
و از میان ِ حنجره های گسیخته، سلاحی به رنگ ِ آی بجویم.
آن لحظه که آب، به رنگ ِ خود پرخاش می کند، من آنم، آن لحظه ام.
و رنگ ِ آب، هرچه بیشتر در آب غرق می شود،
زنده تر می شود: آبی تر!
5
ناشناس از میان ِ انبوهی می گذرم؛ هر گیاه اما، از کشیده شدن بر من
نام می گیرد.
چشم بسته ام، و نام ِ گیاهان، تاریک است.
دیگر هیچ کجا، هیچ کجا
مرا به نامی، به کلمه یی، صدا نکن؛ که حال، تمام ِ زبان، در نام ِ یک گیاه، آسوده ست.
سخت تر از گیاه، لمسم کن؛ دستان ِ تو را نثار ِ تو می کنم
تنگ تر از گیاه، در آغوشم کش؛ بدنت را به تو ارزانی می دارم.
و زمانی که آسیاب ها، در نور به گشت آید،
تو دست هایت را خواهی بست، مشت خواهی، گره خواهی کرد
و این گره را، مانند هدیه یی
حفظ خواهی کرد.
6
اکنون چه آشکار، سیمای تو را زجر می دهد
گل آفتاب گردان ـ تا امیدی باشد!
پس که لطف می کند؟ کی پوست ِ سیمای تو را، به بوسه، می درد
تا نور، فرو ریزد و
آهسته، شکر شود؟
من! من که بوسه ام، ترسناک تر از یک امضاست.
هوای روشن را تأیید می کنم، و قیام را، از روی صندلی
به خاطر بدرود.
موجی سفید، با نقابها و بنفشه ها، با دل آشوبی ی مطبوع ِ فجرها، نزدیک می شود، نزدیک.
هوا، میان جناغی، شعور می گیرد؛ ولی صدای شکستن ِ استخوان، رضایت بخش است.
بدرود! در این لحظه ی کهکشانیم، باز، باز هم، بدرود!
و در این تمامی ی راستی
که مشتی خاک، تعارف ِ من کرده یی به جای قسم،
دو پای نوک تیزم، فرو می رود که نیروی شنیدن را
از زمین کسب کنم.
دو پای نوک تیزم!
7
به زمین ِ شسته خیره شوید
که فقط یک عروس، در اتاق ِ مجاور، سرفه می کند.
خصال را ـ آهوانه ـ و طاقت را
کنار ِ آب بر سفره نهاده اند و آب، اشارتی عظماست
به خرامیدنی در چشم انداز!
آنجا، به دوردست، آهسته تنوره می کشی اما از آن فراز،
نظرقربانی ی تو به روی شهرها می افتد.
اینجاـ در همین نزدیکی ـ آرام آرام، می نوازم، زخمه می زنم؛ پنجه ی من، از سکوت عادل تر!
و رقص، دعایی ست مستجاب
در لحظه یی که زمین می لرزد
شرم در نور است و این، پایان هر سخنی ست،
همسرم!
مرد تو را به نور سپرده ام که تنی سخت شسته داشت،
و بیا، میان ِ بیابان، پی ِانگشتر ِمفقود بگرد
که حال، باد در آن سوت می زند.
انگشتر ازدواج، میان بیابانی دراز، دراز؛ و دیگر هیچ نه،هیچ نه
مگر مثلث ِ کهنه ی کوچکی، مثلثی از زاغان
افتاده
بر کفِ یک سنگر
و به این سپیده که عقرب ـ خواهر بی نیاز من ـ بخت را کف آلود حس کرده است،
هوا، در نی می پیچد و در گردنه های کوه.
2
خانه ها خواهد ریخت.
این گورخران که، با کفی از نور بر دهان، شتابناک گریزانند،
در ساق های لاغر ما، رقص را چه خوب پیش بینی کرده اند!
نخ ِ بادبادکی که فرازِ ویرانه ها، به پرواز خود ادامه می دهد،
در مشت ِ کودکی زیبا خواهد بود، کودکی مرده.
اکنون، پیش از باران، خاکی خشکیده شناخته می شود که در او
گیاهان، همگی نامگذاری شده اند.
و سکوت، این مکث میان ِهر دو چکه، که از سقف غار می چکد،
احترامی ست به تو، توی کودکم، که از مرگت
لحظه یی می گذرد،
احترامی ست، به رقص.
در مکث، در میان دو چکه ی آخرین، یکباره شاخک همه ی حشرات
از ترس برق می زند.
آب می نوشم و جرعه یی به سقف می پاشم.
3
دورتر، سخت دورتر، یک فلس ِ من به زیرِ صلیب افتاده ست.
آیا روز است؟
از گرمای زیاد، نقابهامان را برمی داریم. می رویم
به دور، به آنجا.
زیر ِ صلیب، تخم مرغی نصف می کنیم و بهم می زنیم: به سلامتی!
و مرگ، دره را، نفس زنان، نقره یی می سازد.
دورتر، صفحه ی موسیقی، زیر ِ صد ناخن مه گرفته ی زیبا می چرخد،
و صدا، همان صداست:
آیا روز است؟
4
من چاهی را تعلیم کرده ام که به آبی نمی رسد،
ولی چه تاریکی ی زیبائی! از آنسو، تاریکی ی زیر ِ خاک، چاهی زده ست که به چهره ی من می رسد؛
من آبم، آب! و سیه چردگان ِ معذب، پیش از نماز، مرا می جویند.
نگاهی به آسمان، مجهزم می سازد که سکوت کنم
و از میان ِ حنجره های گسیخته، سلاحی به رنگ ِ آی بجویم.
آن لحظه که آب، به رنگ ِ خود پرخاش می کند، من آنم، آن لحظه ام.
و رنگ ِ آب، هرچه بیشتر در آب غرق می شود،
زنده تر می شود: آبی تر!
5
ناشناس از میان ِ انبوهی می گذرم؛ هر گیاه اما، از کشیده شدن بر من
نام می گیرد.
چشم بسته ام، و نام ِ گیاهان، تاریک است.
دیگر هیچ کجا، هیچ کجا
مرا به نامی، به کلمه یی، صدا نکن؛ که حال، تمام ِ زبان، در نام ِ یک گیاه، آسوده ست.
سخت تر از گیاه، لمسم کن؛ دستان ِ تو را نثار ِ تو می کنم
تنگ تر از گیاه، در آغوشم کش؛ بدنت را به تو ارزانی می دارم.
و زمانی که آسیاب ها، در نور به گشت آید،
تو دست هایت را خواهی بست، مشت خواهی، گره خواهی کرد
و این گره را، مانند هدیه یی
حفظ خواهی کرد.
6
اکنون چه آشکار، سیمای تو را زجر می دهد
گل آفتاب گردان ـ تا امیدی باشد!
پس که لطف می کند؟ کی پوست ِ سیمای تو را، به بوسه، می درد
تا نور، فرو ریزد و
آهسته، شکر شود؟
من! من که بوسه ام، ترسناک تر از یک امضاست.
هوای روشن را تأیید می کنم، و قیام را، از روی صندلی
به خاطر بدرود.
موجی سفید، با نقابها و بنفشه ها، با دل آشوبی ی مطبوع ِ فجرها، نزدیک می شود، نزدیک.
هوا، میان جناغی، شعور می گیرد؛ ولی صدای شکستن ِ استخوان، رضایت بخش است.
بدرود! در این لحظه ی کهکشانیم، باز، باز هم، بدرود!
و در این تمامی ی راستی
که مشتی خاک، تعارف ِ من کرده یی به جای قسم،
دو پای نوک تیزم، فرو می رود که نیروی شنیدن را
از زمین کسب کنم.
دو پای نوک تیزم!
7
به زمین ِ شسته خیره شوید
که فقط یک عروس، در اتاق ِ مجاور، سرفه می کند.
خصال را ـ آهوانه ـ و طاقت را
کنار ِ آب بر سفره نهاده اند و آب، اشارتی عظماست
به خرامیدنی در چشم انداز!
آنجا، به دوردست، آهسته تنوره می کشی اما از آن فراز،
نظرقربانی ی تو به روی شهرها می افتد.
اینجاـ در همین نزدیکی ـ آرام آرام، می نوازم، زخمه می زنم؛ پنجه ی من، از سکوت عادل تر!
و رقص، دعایی ست مستجاب
در لحظه یی که زمین می لرزد