15-04-2020، 16:14
(آخرین ویرایش در این ارسال: 15-04-2020، 16:15، توسط لــــــــــⓘلی.)
پارت یازده
سوار ماشین امبولانس شدم . حالم اصلا خوب نبود . اشکام بدون اینکه دست خودم باشه از چشام جاری میشدن . منو تنها نذاریااا !!
رسیدیم بیمارستان بردنش پیش دکتر تا دکتر ببینش . یاد خاطرات خوبمون ک موفتادم گریم شدید تر میشد . گرمی دستی رو شونم احساس میکردم :
-پاشو سهیل ... ایشالا ک خوب میشه
سرمو بالا اوردم . با دیدن پیمان ب اغوشش فرو رفتم :
-اروم باش سهیل .. چرا انقدر سردی تو ؟؟؟
-پیمان من بدون اون دووم نمیارم اگه تنهام بزاره چی؟
-ای چه حرفیه ؟؟ نمیزاره خیالت راحت . حالا عم اروم باش . فکر کنم ی سرمم باید ب تو بزنن .
-همراه خانوم شکیباا ...
پیمان رو از خودم دور کردم و سریع سمت پرستار رفتم .
- منم .. بفرمایید
در همین لحظه ستین رو ب جای دیگ انتقال دادن ..
-اقاقی دکتر تو اتاقشونن .. باهاتون کار دارن
ب سمت اتاق دکترش رفتم ...
-سهیل ... وایسا سهیل
-چیه پیمان؟
- مامان پانته ا ست چی جوابشو بدم ؟
-نمیدونم پیمان بزار برم ببینم دکتر چی میگه .
-من راستشو میگمااا
هر لحظه استرسم بیشتر مید . از ی جایی ب بعد دیگ صدای پیمانو نمیشنیدم . خدایا کمکم کن من بدون اون نمیتونم .
دو در اتاق میخ کوب شدم . بلاخره قلبم رضایت داد .
-بفرمایید؟!
در رو باز کردم و وارد شدم
-سلام .. من همسر خانم شکیبا هستم کارم داشتید .
محکم حرف میزدم ولی درونم شکسته بود .
-خوش اومدید جناب .. بفرمایید
نشستم و سعی کردم اروم باشم .
- خب ... میتونم اسمتو بدونم ؟
ب صورت مهربونش نگاهی کردم . لبخند تلخی زدم :
-رضایی هستم .
-خب .. خوشبختم اقاقی رضایی . منم وکیلی هستم .
سرمو تکون دادم ..
- من برات دو تا خبر خوب و دوتا خبر بد دارم ...
با شنیدن خبر خوب ی ارامشی وارد قلبم شد .
-خبر خوب اول .. اینکه ... همسر شما بارداره ...
برای چند ثانیه نغزم دستور هیچی نداد ... قلبم ایستاد ... زبونم بند اومد ..
- خبر خوب دوم ... دوقلو هم بارداره .. اما ..
وای خدایا ... دوقلو ؟؟؟ لبختدی رو لبم اومد
- اما ....
لبخندم خشک شد ..
-ضربه ای ک ب سرش خورده بسیار شدتش زیاد بوده ، برا همین الان ... ستین تو کماست ...
نه .... چی میگه ... من مطمئنم دروغ میگه ..
- اگرهم تا موقع ب دنیا اومدن بچه ها از کما نیاد بیرون ، هر سه تاشونو از دست میدیم ...
واای این داره چی میگه .. خدایا من دیگ طاقت ندارم .... خدااااا قرار بود اینطوری بشه ؟ لعنت بهت ونداااااا ... لعنت
- خوبی اقای رضایی؟ ابی چیزی بدم خدمتت؟
- با اجازه
-حالت خوب نیست نرو...
از تاقش اومدم بیرون .. اصلا تعادل نداشتم .. از دور مامان و بابا و سامان رو دیدم ... جواب سامانو چی بدم ؟؟
دیگ دارم دیونه میشم .. ب دیوار تکیه میدم و ی دفعه سر میخورم .. با یاد گذشته ها بازم گریم میگیره :
-سهیل؟
-جون دل سهیل؟
-تو بچه دوست داری؟
-اره
-منم خیلی دوست دارم ... دوقلو مخصوصا
-وای نه دوقلو زیاده !
- ن دیگ خوبه ..
-اسماشون چی؟
-اممم دختره میشه ساتین .. پسره رو هنوز فکر نکردم
- خب بزاریم سامین .. خوبه؟
-واای اره ... ساتین وسامین
با تکونی ک میخورم از گذشته ها شوت میشم بیرون ....
سپاس از انگیزه شما
بچه ها ولی نمیدونم چرا حس میکنم داره بد میشه
نظرتون چیه؟حتما حتما بهم بگین
سوار ماشین امبولانس شدم . حالم اصلا خوب نبود . اشکام بدون اینکه دست خودم باشه از چشام جاری میشدن . منو تنها نذاریااا !!
رسیدیم بیمارستان بردنش پیش دکتر تا دکتر ببینش . یاد خاطرات خوبمون ک موفتادم گریم شدید تر میشد . گرمی دستی رو شونم احساس میکردم :
-پاشو سهیل ... ایشالا ک خوب میشه
سرمو بالا اوردم . با دیدن پیمان ب اغوشش فرو رفتم :
-اروم باش سهیل .. چرا انقدر سردی تو ؟؟؟
-پیمان من بدون اون دووم نمیارم اگه تنهام بزاره چی؟
-ای چه حرفیه ؟؟ نمیزاره خیالت راحت . حالا عم اروم باش . فکر کنم ی سرمم باید ب تو بزنن .
-همراه خانوم شکیباا ...
پیمان رو از خودم دور کردم و سریع سمت پرستار رفتم .
- منم .. بفرمایید
در همین لحظه ستین رو ب جای دیگ انتقال دادن ..
-اقاقی دکتر تو اتاقشونن .. باهاتون کار دارن
ب سمت اتاق دکترش رفتم ...
-سهیل ... وایسا سهیل
-چیه پیمان؟
- مامان پانته ا ست چی جوابشو بدم ؟
-نمیدونم پیمان بزار برم ببینم دکتر چی میگه .
-من راستشو میگمااا
هر لحظه استرسم بیشتر مید . از ی جایی ب بعد دیگ صدای پیمانو نمیشنیدم . خدایا کمکم کن من بدون اون نمیتونم .
دو در اتاق میخ کوب شدم . بلاخره قلبم رضایت داد .
-بفرمایید؟!
در رو باز کردم و وارد شدم
-سلام .. من همسر خانم شکیبا هستم کارم داشتید .
محکم حرف میزدم ولی درونم شکسته بود .
-خوش اومدید جناب .. بفرمایید
نشستم و سعی کردم اروم باشم .
- خب ... میتونم اسمتو بدونم ؟
ب صورت مهربونش نگاهی کردم . لبخند تلخی زدم :
-رضایی هستم .
-خب .. خوشبختم اقاقی رضایی . منم وکیلی هستم .
سرمو تکون دادم ..
- من برات دو تا خبر خوب و دوتا خبر بد دارم ...
با شنیدن خبر خوب ی ارامشی وارد قلبم شد .
-خبر خوب اول .. اینکه ... همسر شما بارداره ...
برای چند ثانیه نغزم دستور هیچی نداد ... قلبم ایستاد ... زبونم بند اومد ..
- خبر خوب دوم ... دوقلو هم بارداره .. اما ..
وای خدایا ... دوقلو ؟؟؟ لبختدی رو لبم اومد
- اما ....
لبخندم خشک شد ..
-ضربه ای ک ب سرش خورده بسیار شدتش زیاد بوده ، برا همین الان ... ستین تو کماست ...
نه .... چی میگه ... من مطمئنم دروغ میگه ..
- اگرهم تا موقع ب دنیا اومدن بچه ها از کما نیاد بیرون ، هر سه تاشونو از دست میدیم ...
واای این داره چی میگه .. خدایا من دیگ طاقت ندارم .... خدااااا قرار بود اینطوری بشه ؟ لعنت بهت ونداااااا ... لعنت
- خوبی اقای رضایی؟ ابی چیزی بدم خدمتت؟
- با اجازه
-حالت خوب نیست نرو...
از تاقش اومدم بیرون .. اصلا تعادل نداشتم .. از دور مامان و بابا و سامان رو دیدم ... جواب سامانو چی بدم ؟؟
دیگ دارم دیونه میشم .. ب دیوار تکیه میدم و ی دفعه سر میخورم .. با یاد گذشته ها بازم گریم میگیره :
-سهیل؟
-جون دل سهیل؟
-تو بچه دوست داری؟
-اره
-منم خیلی دوست دارم ... دوقلو مخصوصا
-وای نه دوقلو زیاده !
- ن دیگ خوبه ..
-اسماشون چی؟
-اممم دختره میشه ساتین .. پسره رو هنوز فکر نکردم
- خب بزاریم سامین .. خوبه؟
-واای اره ... ساتین وسامین
با تکونی ک میخورم از گذشته ها شوت میشم بیرون ....
سپاس از انگیزه شما
بچه ها ولی نمیدونم چرا حس میکنم داره بد میشه
نظرتون چیه؟حتما حتما بهم بگین