♫ رمــــــــــــآن ســـــــرنــوشـــــــت ♫ - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: ♫ رمــــــــــــآن ســـــــرنــوشـــــــت ♫ (/showthread.php?tid=280893) |
♫ رمــــــــــــآن ســـــــرنــوشـــــــت ♫ - لــــــــــⓘلی - 04-04-2020 سلام دوستان این اولین رمانمه . امیدوارم خوشتون بیاد (دوستان عزیز ! روز های سه شنبه اپ میشه حتما دنبال کنید .. امیدوارم خوشتون بیاد❤ ستین سرنوشت با خیلیا بازی میکنه .. اما با من بد بازی کرد ..... در واقع باید مهارش کنی . نباید اجازه بدی باهات بد بازی کنه . راه های برخورد و رفتار با سرنوشت ... پارت اول نور خورشید چشممو زد . به سختی چشمامو از کردم . - اه . باز پرده رو جم کرده . به طرف دیگه چرخیدم . خوابم نبرد . به طرف دیگه چرخیدم . عی بابا مث اینکه خوابم نمیبره. -سهیل کو پس؟؟؟؟ بلند شدم و به سمت دستشویی راه افتادم . دست و صورتمو شستم و موهامو مرتب کردم و بالا بستم . از تو کمد ی پیراهن لیمویی استین کوتاه و تا بالای زانو برداشتم و پوشیدم . به اشپزخونه رفتم . سهیل پشت ب من رو میز ناهارخوری نشسته و در حال خوندن کتاب و چایی خوردنه . انگار متوجم نشده .فکرهای شیطانی ب سرم میزنه . اروم اروم جلو میرم -پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــخخ چایی رو روش برمیگردونه و من از شدت خنده قش میکنم .... -ستیــــــــــــــــــــــــــــــن با خنده جوابشو میدم - هــــــان -دیونه .. ببین چیکار کردی؟ -چاییش داغ نبود ک بسوزه چپ چپ نگام کرد - خدا بهت رحم کرد -اه .... داغ نبود واقعنی؟؟ -نخیـــــــر -حیف شد ... دفعه بدی جبران میکنم -باشه . بچرخ تا بچرخیممم -بسه حالا . لیوانتو بده دوباره بریزم برات -بفرمااا لیوان خودمم اوردم و دوتا چایی برا خودمون ریختم ی دفعه گفتم : عــــــــــه!!!! دوباره ترسید - چت شد ؟؟؟ امروز زدی رو فازااا -سلاممم عزیززممم . صبحت بخیررر -تازه روشن شدی عشقم؟؟ سلام . صبح شماعم بخیر - وااا ! مگه تلوزیونممم؟؟ - ن .. ن ... دور از جون .. - خب ... چه خبر از شرکت؟ افتتاحیه کیه؟؟ - هی .. هیچی فعلا .. باید بشینیم با پیمان دنبال کارمند -اهان . افتتاحیه کیه؟ -شاید ی هفته دیگه -اهان صبحونه با همین حرفای روزمره تموم میشه . سهیل میره تو اتاق و من میمونمو ظرفا . ظرفا رو میشورم و ب اتاق میرم -چی بپووشم حالا؟؟؟؟ بی اهمیت ب من مشغول نوشتن چیزیه -سهــــــــــــــــیل ی دفعه میپره -ای خدا نکشت ... این سومین باره منو میترسونی .. ببین شب چجوری تلافی کنم - اونارو ولش . بگو چی بپوووشم؟؟ - کجــــــا کجــآ؟ - همون قرار مهمه دیگه -اهان همونی ک از ی هفته پیش منو کشتس واسش؟ -آرهــــــ -خب مانتو لیموییتو بپوش با شلوار سفید - اها خوبه ... احسنت - دیگه میزاری ب کارم برسم؟ - نه! - پــــــــــوف ... دیگه چیکارم داری؟ -برو بیرون .... دوستان چشام دراومد .. بقیه فردا نظر + سپاس RE: رمان | *سرنوشت*| - لــــــــــⓘلی - 04-04-2020 پارت دوم -برا چی برم بیرون؟ -چون میخام لباسامو عوض کنم -بابا اذیتم نکن ستین .. منکه سرم پایینه نگات نمیکنم -من چمیدونم ... شاید ی دفعه نگا کردی -اصلا چرا خودت نمیری بیرون؟؟؟ -ببخشیدا ... من همه وسایلم اینجاس - خب منم وسایلم اینجاست ب سمتش رفتم و هرچی وسیله داشت روی میز گذاشتم و دوباره برگشتم تو اتاق : - دیگه نیست خندید و بلند شد . لپمو کشید و گفت : -شیطون شدی وروجک؟ - بیشترم میشه وبعد دررو روش بستم . لباسامو پوشیدم و نشستم پشت میز ارایش . بلاخره خودم باید بافتنو یاد بگیرم حاضرم شرط ببندم 10 دفعه باز و بسته ش کردم ولی نشد . -سهیــــــــــــــــــل -ای خـــــــــدا .... جــــــانمم؟؟ -موهامو میبافی؟ -پـــــــــوف ... باشه بیا بدو بدو رفتم پیشش نشستم و شروع کرد ب بافتن موهام. تموم ک شد ی دونه اروم زد تو سرم چشامو ریز کردم و ب سمتش چرخیدم . از نگاهم خندش گرفت . منم یدونه محکم تر زدم تو سرش و دوییدم تو اتاق و افتادم رو تخت سهیل هم خیلی اروم وارد اتاق شد و اروم اروم اومد سمت در و زد تو سرم دوباره اومدم بزنمش ک گفت : - اوه اوه دیرت شد ساعتو نگاه کردم . دیرم شده بود -شب میام تلافی میکنم وایسااا حالااا -باشه تو برو دیرت نشه بدو بدو شالمو سرم کردم و وسایلامو برمیداشتم -کی برمیگردی عشقم ؟؟؟؟ -شام ک پیش همیم .... 6 و7 برمیگردم -زیاد شیطونی نکنی؟؟ -چشم -بی بلا عزیزم -کاری نداری برم؟؟؟ -نه برو ... مواظب خودت باش -خداحافظ پس -خدافظ از در بیرون رفتم و دکمه اسانسور رو فشردم . سریع ب پارکینگ رفتم وسوار ماشین شدم . با سبقت میروندم ضبط رو روشن کردم : دلبر جااانم بی اجازه قلب مابردی ... کجا بردی ای عشق جاانم ... هر نفس را بی هوا بردی ... کجا بردی با اهنگ لبخونی میکردم و با ریتمش ب فرمون ضرب میزدم . اینجوری از استرسم کم میشد . بلاخره رسیدم . بهش زنگ زدم: -سلام خانم خوشگله کجاایی؟؟؟ -سلام عزیزم من رسیدم تو رسیدی؟ -اره ..من دم در ایستادم .. بیای تو منو میبینی - باشه پس اومدم -بدو دختر جووون -چشم چشم سریع از ماشین پیاده شدم و به سمت در ورودی پارک راه افتادم تا هم دیگه رو دیدیم ، به سمت هم پرواز کردیم .... نظر و سپاس فراموش نشه RE: رمان | *سرنوشت*| - لــــــــــⓘلی - 05-04-2020 پارت سوم ** سهیل ** یک ساعت از رفتن نفسم میگذره . پرونده ها و کاغذا همه رو جم کردم و به اتاق بردمو سرجاشون گذاشتم بی هدف ب سمت تلوزیون راه افتادم و کنترل رو برداشتم و روشنش کردم کانال هارو همینجور رد میکردم . خونه بدون شیطنتاش جهنمه. تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم: -سلام عشقم -سلام خوشگل خانم خوش میگذره؟ -اره جات خالیه . چیکار میکنی؟ - من هیچی نشستم -اخی .. خب به سام زنگ بزن بیاد پیشت - باشه .. شاید من رفتم پیشش -باشه .. راستی ناهار چیکاررر میکنی؟ -بیرون میخورم -خب چرا نمیری خونه مامان پانته ا ؟؟ - ولش کن الان دارا و سهیلا اینا اونجان - وا خب توعم برو دیگه -باشه ببینم چی میشه -کاری نداری سهیلــــــــی؟ -ن عشقم برو .. سلام برسون -چشمم خدافظ -خدافظ با صداش جون گرفتم . تصمیم گرفتم برم اونجا . با شوخی های بابا حتما حالم سرجاش میاد. در حال حاضر شدن بودم ک گوشیم زنگ خورد . پدرجون بود: -سلام پدرجون -سلام پسرم خوبی؟ -ممنون شما خوبین ؟ جاانم -ب لطفت پسرم . امشب با ستین ی سر بیاین اینجا عمه وحیدت و وندا اومدن. با شنیدن اسماشون حالم بد شد. -پدرجون ... میشه نیایم؟ - ن حتما باید بیاین -پس خودم میام ... ستین امشب نیست -همین ک گفتم و بعدش گوشی رو قطع کرد واای حالا چیکار کنم . امشب همه چی لو میره . اگه نرم ی بساطه اگه برم ی بساط . خدایاااا کمکم کـــــــــــــــــن ....... RE: رمان | *سرنوشت*| - لــــــــــⓘلی - 05-04-2020 پارت چهار حاضر شدم تا برم خونه مامان . احتمالا راهی چاهی چیزی جلو پام میزارن. تصمیم گرفتم پیاده روی کنم . هوای بهار خیلی خوبه . نسیمش موهامو نوازش میکرد . توی راه به گذشته ها فکر کردم. اینکه چطور ستینم رو ب دست اوردم و چطور تونستم پدرجونو راضی کنم . هی خدا..... توی هیمن افکار بودم ک به خودم اومدم . رسیده بودم دم خونه . با کلید در رو باز کردم و تو رفتم . توی حیاط ، دیبا و دارا روی تاب نشسته بودن و صحبت میکردن . دارا تا منو دید دوید سمتم -ســـــلام داداش تو بغلم سفت فشردمش . -خوبی ؟ -ممنون تو خوبی؟ ... اممم... ستین کو؟ -میگم حالا... بقیه بالان -اره برادر .. برو تو ب سمت دیبا رفتم : -سلام دیبا خوبی؟ -سلام سهیل جان .. ممننون ... باز ستین اذیتت کرد نیوردیش؟ -ن بابا .... دوست قدیمیشو پیدا کرده ، رفته پیش اون - اهان ... فهمیدم فادیا رو میگی با اجازه ای گفتم و به سمت در ورودی رفتم در رو باز کردمو وارد شدم . مامان با دیدنم شگفت زده شد . -عه .. سلام پسرم خوبی؟ -سلام عشق من .. ممنون رفتم تو اغوشش . ناخوداگاه اشکم جاری شد . خاستم پنهانش کنم ک فهمید. -سهیل ؟؟؟ ستین کو ؟؟ اتفاقی براش افتاده ؟ چرا گریه میکنی؟ ببینمت مامان بابام سر رسید و با دیدن من گفت : -به به پسر گلم ! مگه نگفتم دفعه بعد بدون نوم نیا ؟؟؟ مامان : رضا فعلا هیچی نگو ببینم چش شده بابا : من میدونم چش شده . مامان : خب بگین دیگه .... جون ب لبم کردین دوتایی من : مــــامــآن .... عمه .. عمه وحیده و وندا اومدن مامان : یا ابلفضل -پدرجون زنگ زد گفت شب باستین بیاین اونجا بابا: من نمیدونم دیگه باید چیکارکنم ؟ مامان : بیاین اینجا بشینیم حرف بزنیم بابا : سهیل ستین کو الان ؟؟؟؟ - رفته پیش دوستش .. بابا تو بگو من شب چجوری برم اونجا - نمیخواد بری .. زنگ میزنم ب وحیده و وندا بیان اینجا . خودم بهشون میگم - فکر خوبیه رضا جان ... منم زنگ میزنم به همه بیان - نه دیگه مامان ..همه ن - منظورم همین خودمون با سهیلا و پیمان هست - اره خوبه .... خدایا امشبو ب خیر بگذروووون نظر + سپاس RE: رمان سرنوشت - لــــــــــⓘلی - 06-04-2020 پارت پنج **ستین ** از بغل فادیا بیرون اومدم -چقدر عوض شدی .. خانومی شدی برا خودت -قربانت ... تو ک خوشگل تری دستشو گرفتم و به سمت صندلی بردم و نشستیم - خب .. چی خوندی راستی فادیا؟ -گففته بودم انسانی -اوه ... پس الان ی استاد هستی ؟ هوم؟ -بله ... اممم تو وکیل شدی؟ -نه .. چون علاقم ب بچه ها زیاد بود رفتم ماما . -اخی عزیزم در همین موقعیت گوشیم زنگ میخوره . سهیل بود . بچم دلش طاقت دوری نداشت. (این جا قبلا گفته شده و از حوصله خواننده ب دوره ) -کی بود شیطون؟ -همسرم بود -عه ... -بله ... میگم پاشو بریم دور بزنیم . - ببین الان ساعت دوازده و نیمه . من ی جای خوب میشناسم تا برسیم اونجا میشه یک و نیم . بریم اونجا -باشه کجاهست؟ -رستورانه دیگه ... ناهار -اهان بریم ........... روز خوبی یود . وقتی برگشتم ساعت ی ربع ب هفت بود. سهیل هم خونه نبود . تصمیم گرفتم برم حموم . اب سرد رو باز کردم و رفتم زیر دوش . ارامشی بهم وارد شد وصف نشدنی... از حموم بیرون اومدم . ب سمت گوشیم رفتم و فهمیدم سهیل تماس گرفته . بهش ززنگ زدم : -سلامممم -سلام عشقم خوبی؟ کجا بودی؟ -ممنون . ببخشید حموم بودم . - اها .. میگم امشب عمه وحیده و وندا میان خونمون . -عه مگه برگشتن ؟؟؟ ب سلامتی -اره دیشب برگشتن . تا ی نیم ساعت دیگه حاضر باش میام دنبالت -باشه ... خدافظ -خدافظ جلوی اینه موهامو شونه کردم و به ی طرف صورتم دادم . ارایش کردم و انگشتر حلقه و ساعتمم انداختم . دست بند خانوادگی سهیل اینا رو هم دستم انداختم . این دستبند عروس ب عروس میچرخید .ینی مامان سهیل بهم داده بود . مانتو توسیمو با ی شلوار سفید پوشیدم . تکمیل بودم . ساعت تازه هفتو ده دقیقه بود . بیست دیقه وقت داشتم . تصمیم گرفتم ب سامان زنگ بزنم : -سلام خواهر عزیزممم -سلام عشق من خوبی؟ -ممنون تو خوبی؟ سهیل خوبه؟ - ممنون ماهم خوبیم ؟ چه خبرارغوان خوبه ؟ - اونم خوبه ممنون ... خوب شد زنگ زدی کارت داشتم . -جاانم؟؟ -فردا میای بریم بهشت زهرا؟ -اخ گفتی دلم برا مامان و بابا تنگ شده . باشه حتما صدای بوق ماشین سهیل رو که شنیدم سریع خداحافظی کردم و رفتم پایین .. RE: رمان سرنوشت - لــــــــــⓘلی - 06-04-2020 پارت ششم **سهیل **[size=large] امیدوارم با بوقی ک زدم متوجه بشه و بیاد پایین . باید خودمو جلوش خوب جلوه کنم . مثلا چیزی نشده . هـــــی خب مث اینکه فهمیده . سریع در ورودی و میبنده و ب سمت ماشین میاد . ی ماسک خنده میزنم رو صورتم . چقدر منو ستین هماهنگیم . جفتمون طوسی سفید پوشیدیم . سوار ماشین میشه: -سلامم عزیزم -سلام عشقم خوبی؟ -تو خوب باشی خوبم .. خب .. بریم میخندم - چه ستی هم کردیمااا ریز میخنده ک حسابی دلبری میکنه . دستش سمت ضبط میره و روشنش میکنه صداشم زیاد میکنه : - در پی چشمت شهر ب شهر خانه به خانه .. شدم روانه ... با اهنگ هم خونه میکنه و یکمم مسخره بازی درمیاره . اصلا حواسم پیشش نبود . فکرم پیش این بود ک قراره امشب چه بلایی ب سرم میاد . من و عشقمو از هم جدا نکنن .... ** ستین ** سهیل اروم رانندگی میکنه و بی توجه به من جلوشو نگاه میکنه . فکرمیکردم مثل همیشه باهام را میاد و پای تموم مسخره بازیام هست یکم نگران شدم . شاید اتفافی افتاده ک انقدر تو همه . -سهیل خوبی؟ جواب نمیده . فکرش ی جا دیگس . اروم روی شونه هاش میزنم : -سهیـــــــل ؟؟؟!! -جـــــآنم ؟؟ -خوبی ؟ - نه ... ن ینی ... اره خوبم -مشخصه حالت خوب نیست ! - نه خوبم سرم درد میکنه -چیزی نشده ؟؟؟ مطمئنی؟ -اره . ولی من مطمئنم چیزی شده . خدا میدونه چی شده . موبایلم زنگ میخورد: -سلام سهیلا جاان خوبی؟؟ -سلام ستی خوبی؟ میگم کجایین؟ حتی سهیلا هم مثلا قبل نبود -تو راهیم عزیزم - اها ... ی لحظه گوشیو میدی ب سهیل؟ - اره عزیزم .. ی دیقه وایسا - سهیل برن کنار سهیلا کارت داره سهیل کنار خیابون نگه داشت گوشی و گرفت و پیاده شد . خدایا چیشده ؟؟ ب خیر بگزرون . ** سهیل ** سریع میزنم کنار گوشیو از ستین میگیرمو میرم بیرون . نگران میشم .. -سلام جاانم -سهیل میگم .. اومدن -باشه .. سهیلا؟ -جانمم -امشب خیلی میترسم . برامون دعا کن - منم همینطور . مامان .. مامان نمیدونی چقدر نگرانه . - من نمیایم .. - چی میگی سهیل؟ -هرچی فکر میکنم میبینم بهتره نیایم اونطوری ستین هم متوجه میشه . - سهیل تو ب ستین چیزی نگفتی؟/ -ن بابا مگه خرم ؟ -گوشیو دااشته باش ی لحظه - باشه برو ... -سلام کجایی؟ -سلام بابا ... میشه امشب ما نباشیم؟ - نه .. برا چی؟ - اخه امشب همه چی برا ستین معلوم میشه . میترسمم ب خاطر دروغی ک بهش گفتم بره - نگران نباش .. من بهش میگم من نذاشتم بهش بگی - بابا ... میترسمم برمیگردم ببینم ستین در چه حالیه .. تو ماشین نشسته و روشم اینور نیست .. خیالم راحت میشه .. -نترس بابا .. ایشالا ک ختم ب خیر میشه - ب نظرت اون وندا کوتاه میاد ؟؟؟ نمیگذره بابا نمیگذره -نمیدونم سهیل ... عمت داره صدات میزنه خدافظ -بـــــــابــــــــا قطع کرد . خــــــدایــــآ چـــــرا انقــــــدر من بدبخـــــــتم .... [/size]نظر + سپاس دوستان ممنون از لطفتون ب من .. دوستون دارم RE: رمان سرنوشت - لــــــــــⓘلی - 07-04-2020 پارت هفت ** سهیل ** برمیگردم سمت ماشین . کاش میشد نریم . ینی میتونم نرم ؟ دلم ی چیزی میگه عقلم ی چیزی . بین دوراهی گیر کردم سوار ماشین میشم . الان جواب ستین رو چی بدم؟؟؟؟ -سهیل .. داری کم کم نگرانم میکنی -نگران نباش -نمیتونم ... میدونی ... خیلی مشکوک میزنی الان بهش بگم ؟ نگم ؟ -ستین ... امشب .. - چی ؟ کشتی منو . امشب چی؟ بغض تو گلوم جم میشه. اشکی ک تو چشم جم شده نمیزاره جلومو ببینم . با دستم پسش میزنم: - امشب .. ممکنه خیلی چیزا برات معلوم شه .. -مثلا ؟ -فقط باید قول بدی تنهام نذاری .. هرچی شد پام وایسا .. ** ستین ** دستام شروع میکنن ب لرزیدن . یعنی چه اتفاقی افتاده ک مردم داره گریه میکنه ؟ -میشه بهم همین الان بگی؟ -من توانشو ندارم .. خودت متوجه میشی - ولی .. ولی... -ستین .. ازت خواهش میکنم ... هــــــوف خدایا ... صبرم داره تموم میشه . این پسر چش شده. تاحالا چشای اشکیشو ندیده بودم . توی اون دو گوی طوسی میشد ستاره چید . هر موضوعی هست سر ونداست . وندا دخترعمه سهیل میشه . از وقتی ک یادمه همیشه خودشو برای سهیل ناز میکرد ولی اصلا در مقابل دارا اینطوری نبود . فکرای بد داره ب سرم میزنه . نکنه .... به خودم میام .این فکرا از سهیل من بدوره . وارد حیاط خونه سهیل اینا میشیم . سانتافه مشکی خبر رسیدن اونارو میداد . همه تو حیاط نشستن . مامان پانته ا و بابا رضا ب سمتمون میان . هردوشون منو جوری بغل میکنن ک انگار یک ساله ندیدنم . چه خبره اینجا ؟؟؟ -سلام دخترم خوش اومدی -سلام مامان جون ممنون مامان پانته ا منو ب سمت مهموناشون هدایت میکنه. به رسم ادب سمت عمع وحیده میرم و دست میدم : -سلام وحیده خانم . خوش اومدین -ممنون حالا نوبت ونداست . جور خاصی نگام میکرد . دستمو ب سمتش دراز کردم : -سلام وندا جون .. رسیدن بخیر نگاهی با حسادت و حسرت ب دستبندم کرد ودر اخر دستشو ب سمتم اورد : -سلام مرسی رفتم پیش بچه ها . دیبا و سهیلا پریدن بغلم . دیبا دور از اینکه جاری و سهیلا دور از خواهر شوهر ، دوستای خیلی صمیمیم بودن . دارا و پیمان هم اونجا بودن . سلامی کردم و با اجازه ای ترکشون کردم . دم پله های ورودی ایستادم منتظر سهیل .... ** سهیل ** مامان ستین رو برد و بابا هم پیش من بود . - پسرم ناراحت نباش -نمیشه بابا .. همیشه از ایم شب میترسیدم -ایشالا چیزی نمیشه ... ماهم دوست نداریم ستین رو از دست بدیم . و منو ب سمت عمه کشوند . -وااای سلام سهیل خوشگل خوودم . چطوری عمه؟ - سلام ممنون ب لطف شما وندا سریع خودشو ب من رسوند و دستشو ب سمتم دراز کرد : -سلامم هاانی دلم برات تنگ شده بود . سرمو پایین انداخته بودم -سلام خوش اومدین برگشت و ستین رو نگاه کرد : -نگران نباش دوست دخترت مارو نمیبینه ... از کنارش رد شدم و دم پله ها ب ستین پیوستم ... سپاس ندین بعدی رو نمیزارم نو خماری بمونین! RE: رمان | *سرنوشت*| - لــــــــــⓘلی - 12-04-2020 پارت هشتم ** سهیل ** -خب .. ستین برو تو در رو باز کردم و وارد خونه شدیم. -سهیل؟ -جونم؟ -خبری ک تو ماشین بهم گفتی ب وندا مربوط میشه؟ سرمو انداختم پایین . با صدای خیلی ریز گفتم : -اره وبعد ب سمت اتاقم رفتم و روی تختم نشستم . ستین نیومد داخل . نکنه بره !!! سریع بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم . دیدم روی مبل نشسته و خیلی اروم و بی صدا گریه میکنه . دلیل گریش چیه ؟؟؟ من ک هنوز چیزی بهش نگفتم !! ** ستین ** فکرای بدم دارن ب واقعیت تبدیل میشن . ینی سهیل و وندا قبل یا بعد من باهم رابطه داشتن ؟ باورم نمیشه .... سهیل بعد از سامان تنها کسی بود ک بهش اعتماد داشتم ... بازم میتونم بهش اعتماد کنم؟؟ سرمو بالا میگیرم . سهیل جلوم وایساده و داره نگام میکنه . جلوی پاهام زانو میزنه : - چرا گریه میکنی تو ؟ پسش میزنم و بلند میشم . به اتاقش میرم کیفمو میزارم و ب سمت حیاط میرم . با چشمام دنبال سهیلا میگردم ک بازم متوجه نگاه های بد وندا میشم . سهیلا رو پیدا میکنم و میبرمش گوشه حیاط : -جانم کارم داری؟ -سهیلا ... ماجرای سهیل و وندا چیه ؟ جا خورد : -کدوم ماجرا رو میگی؟ -قبل اینکه من وارد زندگی سهیل بشم باهم رابطه داشتن ؟؟ -ن بابا ستین .... چی داری میگی!! -راستشو بگو -بخدا راست میگم ... رابطه ای بین سهیل و وندا نبوده -الان چی؟ الان هست؟ -ستین ؟؟ دیونه ای؟ سهیل احمقه مگه ؟ -نمیدونم سهیلا ... دارم گیج میشم -چرا مگه چیزی شده ؟ -سهیل تو ماشین بهم گفت امشب قراره ی چیزایی برات معلوم شه ک هرچیزی هم شد باید قول بدی تنهام نذاری . - خب؟؟ -گفت ... گفت راجع ب و..ونداست - ن عزیزم چیزی نیست نگران نشو . الانم بیا بریم اینور پیش دیبا .. نمیدونی چقدر دلتنگ بوده -باشه .. باهم پیش بچه ها میریم و بحثی بینمون باز میشه و شروع میکنیم ب صحبت سهیلا : بچه ها من میرم سهیل رو بیارم ... ..... RE: رمان سرنوشت - لــــــــــⓘلی - 12-04-2020 ممنون بابت دلگرمیاتون دوستان اینطوری ذوق و شوقم برا نوشتنش بیشتر میشه پارت نهم ** سهیلا ** باید با سهیل حرف بزنم . ستین خیلی ناراحت بود باید ببینم سهیل چی بهش گفته . وارد خونه شدم و به سمت اتاقش رفتم: -سهیل؟ روی تختش خواب بود -بله -میگم ... ب ستین چی گفتی؟ -پـــــوف .. گفتم ممکنه امشب ی چیزایی برات مشخص شه ولی قول بده هرچی شد تنهام نذاری. -بگم مامان بیاد؟ -برا چی؟ -کمک بگیریم ازش .. وایسا الان میرم میارمش از اتاقش بیرون میام . مامان تو اشپزخونس -مامان؟ -جان مامان -بیا بریم با سهیل حرف بزن . - ای بابا مادر .. چی بگم؟ چیکارش کنم؟ -الان ستین هم حالش بده . سهیل بهش گفته امشب ی چیزایی برات معلوم میشه -وای .. برای چی گفته؟؟؟ -نمیدونم .. بیا بریم دست مامانو میکشم و از اشپزخونه ب سمت اتاق سهیل هدایتش میکنم . -سهیل مامان؟ -جان سهیل -نباید ب ستین میگفتی -شک کرده بود سهیلا : من میگم همه بچه ها رو اینجا جم میکنم شما و بابا و عمه و وندا باهم حرف بزنین و بهش بگین ماهم تو اتاقیم دیگ -وندا ناراحت نشه ؟ - غلط کرده ناراحت شه . مامان : باشه .. خدا ب خیر بکنه امشبو ** ستین ** - هوووی .. ستین به صورت خندون دارا نگاه کردم -جاانم ؟ -امشب نیستیا ؟؟؟ -چرا ... ذهنم درگیره -میتونم کمکت کنم؟ دیبا : وا چیشده؟ - نه ... هیچی وندا رو از اون دور دیدم ک داشت ب سمت ما میومد اومد روب روم نشست . -ستین ... ( ی خنده هیستیریکی) یکم از خودت بگو -چی بگم خب؟ -باشه خودم ازت سوال میپرسم. نسبتت با سهیل چیه؟ دارا میپره وسط حرفش و میگه : -خوبه حالا خودت میدونیااا .. سوالایی ک نمیدونیو بپرس - باشه .. چند سالته تو ؟ - من ؟ .. 27 -شغلت چیه؟ دارا : پـــــــــــــوف من : مامایی میخونم دیبا : راستی چند سال دیگ مونده؟ -ی دو سه سال دیگ مامان پانته ا همه رو به میز شام دعوت میکنه و دیبا رو زودتر صدا میزنه. همه سر میز جمع میشیم . سهیل زودتر نشسته و کنارشم دارا و پیمان نشستن . عه ... بی ادباااا سهیلا : حالا اخم نکن بیا پیش من و دیبا بشین ...... شام تموم شد. سهیلا همونو جز وندا برد تو اتاق . گفت میخایم بازی کنیم . همه تو اتاق جمع شدیم . سهیلا ی بطری اورد و گفت : جرعت و حقیقت همه نشستیم و سهیلا بطری رو چرخوند . ب منو دارا افتاد . من باید جواب میدادم . - خب ستین بانو ... جرعت یا حقیقت؟ -خب ... جرعت - میری ب وندا زبون درازی میکنی میای -وای نکن تروخدا دارا - ن خیر بروو رو ب سهیل میکنم تو چهرش خنده نمایان شده : - خب برو دیگ .. نترس -باشه رفتم تو پزیرایی و بدون اینکه کاری کنم برگشتم . - هـــــــووف .... خیلی سخت بوداا همه شون زدن زیر خنده . نشستم و بطری دادن من بچرخونم . تا اومدم بچرخونم با هوار وندا دستم خسک شد : -دایـــــــــــی شمـــــــــــــــا حق نداشتیــــــــــن اینکـــــــــآرو بــآ من کنیـــــــد ... سهیــــــــــل مال من بود .... اینــــــــو خودتونم میدونستین من همینطور گیج مبهوت نشستم ... سهیل هم سرش پایینه .. بقیه هم بدو بدو رفتن بیرون ..... سپاس + نظر دوستان حتما این رملن مشکلاتی هم داره ، اگه میشه بهم بگین .ممنون RE: رمان سرنوشت - لــــــــــⓘلی - 13-04-2020 پارت دهم ** ستین ** مات و مبهوت موندم . وندا چی گفت ؟ گفت شما ک میدونستین .... ن گفت سهیل مال من بود. گیج شدم . سرم داره سبک میشه .... ** سهیلا ** با تعجب به صحنه رو ب رو نگاه میکردم . دارا هم گیج شده بود . عمه: داداش خجالت بکش .. ن خودت رسمو رعایت کردی ک نتیجش شد این ( ب مامان اشاره کرد) ن این پسره ... معلوم نیست بعدشم چی سرش میاد . مطمئنم زورش کردین از سرم دود بلند میشد دارا: عمه لطفا احترام خودتونو نگه دارین . سهیل رو هیچ کسی زور نکرده . سهیل عهاشق ستینه و الان یک ساله با هم ازدواج کردن وندا : جوجه ... شما صحبت نکن برو تو اتاقت با ماشینات بازی کن من: ماشین بازیاشو کرده ... خیالتت تخت وندا اومد چیزی بگه ک سهیل هراسون از اتاقش اومد بیرون . وندا جلو اومد . تو گوشش زد و گفت : پست فدرت دارا هم نامردی نکرد محکمتر زد : دیگه نبینم از این غلطا کنی . بابا: بســـــــــــــــــــــه ... وحیده .. الان دست دخترتو منیگیری از خونه من گم میشین .. من پای پسرم و عشقش میمونم . عمه : معلومه میرم ... فکر کردی میمونم ؟ وبعد دست وندا رو کشید و برد . وندا : سهیل خان ... روزی میرسه ک جلوی قبر ستینت زار بزنی ... بازی بدی رو با من شروع کردی تا قبل از اینکه سهیل بخاد چیزی بگه بابا جواب میده : - وندا مگه نگفتم گمشو برو ... هرکاری بکنی سهیلمو ب تو نمیدم ... بعدشم غلط میکنی همچین بلایی سر ستینم بیاری ( جلو وندا میره و با ی شوت بیرونش میکنه) -هری در رو محکم بست . همه تو شک بودیم . دیبا : بچه ها ستین نیست . همه عین دیونه ها بلند شدیم و دنبال ستین میگشتیم .. ** سهیل ** -بچه ها ستین نیست . ی دفعه همه چی روسرم خراب شد . بلند شدم و همه جا رو دنبالش گشتم مامان رفت تو حیاط ک داد زد : سهیل مامان ماشینت نیست کجا رفته ؟ وای خدایا بلایی سرش نیاد . بدو بدو سمت موبایلم میرم و بهش زنگ میزنم : اولین بوق دومین بوق ...... برنمیداره . شاید داره میره بهشت زهرا . ن الان اونجا بستست . سریع ب سامان زنگ زدم : -به سلام سهیل خان خوبی؟ -ممنون . سامان ستین اونجاست؟ - نه ... مگه فرار کرده ؟ - نه هیچی .... خداحافظ بلند شدم و ماشین دارا رو قرض گرفتم و راه افتادم تو خیابونا . سهیلا ودیبا هم باهام اومدن . چشمم افتاد ب گوشه خیابون ک همه مردم تجمع کرده بودن .. پلیس و امبولانسم بود . سریع ایستادم و بدو بدو رفتم سمت صحنه . مردمو کنار میزدم تا بلاخره رسیدم جلو .... وااای خدا ... این ستین منه ؟؟؟ سرش خونیه خونیه بود . -خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدااااااااااااااا دوستان لطفا نظر و سپاس فراموش نشه |