دسته ای از موهای خوش رنگش را کنار زدم.چشمانش هنوز بوی دریا میداد؛از همان اولین روزی که دیدمش تا امشبی که برای آخرین بار می بینمش.هردو نشسته بودیم.من در آغوش تخت و او در آغوش من.همچو کودکی فرشته وار و غرق در رویایی کودکانه٬آرام گرفته بود.خواستم صدایش کنم٬انگشت سبابه ظریف و خوش تراش را روی لبهای کبود و زخمی من گذاشت که در هوس چشیدن طعم بوسه هایش می سوختند.نمی دانم اما حس میکردم آن لحظه٬خدا هم در گوشه ای از همین اتاق کوچک و تاریک،ایستاده بود و با لبخندی آغشته به حزن و اندوه،وداع غمبار مارا می نگریست.از مبان پلکهای شرار گونش،قطره ای اشک چکید که قلبم را به آتش کشید. صدایش زدم و اینبار،انگشتش را بجای آویز کردن به لبهایم روی چشمان خیسش کشید."جانم"ی که گفت،جان مرا از کالبد بی رمقم زدود.بی شک این لحظات آخر را هرگز و هرگز از خاطرمان پاک نمی کردیم مگر به دست مرگ.دوست داشتم که همین حالا خرده خرده این آجرهای نحس را بشکافم و اورا با خود راهی سفری به ناکجا کنم.به جایی که دست هیچ کس و هیچ چیزی به ما نرسد.افسوس که ما هردو افسون بازی سرنوشت بودیم.
گفتم"می دانی که آدمها چندبار زندگی می کنند؟"
گفت"چند بارش مهم نیست،چند سالش هم مهم نیست؛مهم این است که چند لحظه واقعا زندگی کنند."
گفتم"اگر میشد بجز این بار،بار دیگری هم زندگی کنیم،در آن زندگی هم عاشقم میشدی؟
دستم را گرفت.گر گرفتم.دستانش بی تعارف،آتشی بودند مجسم.دستانم را بوسید.دستانش را بوسیدم.با همان دستهای سرخ از بودن به سمت چپ سینه اش کوبید و گفت"اگر هزار بار دیگر هم زندگی می کردم،باز هم عاشقت میشدم؛هر چند اگر فقط یک هفته طول می کشید تا این بودن پروانه وارت افسار گسیخته شود.
من هم گفتم "هرچند اگر زمانه بی رحم است و ناجوانمرد"
دوباره یکدیگر را در آغوش گرفتیم.عقربه ها وحشی شده بودند.بی رحمانه از یکدیگر سبقت می گرفتند.آونگ ناطق به صدا در آمد.آری؛نیمه شب شده بود و این چنین جنون آمیز یک هفته باهم بودن به پایان رسید و ایکاش او سیندرلایی بود که از خود نشانی برای یافتنش در دستم میگذاشت ...یک هفته ای که در حکم من از سالها زندگی بدون او با ارزشتر بود.گویی پیش از آمدن به این مسافرخانه و دیدنش،شخص دیگری در جسم من زندگی میکرد که در همان شب بارانی ورودم به درگاه نگاه او،پشت در این ساختمان جامانده بود.
نگاهش کردم...امشب هم باران می آمد؛بی وقفه و شلاقگون...صورتش را قاب دستانم کردم و دستانش را آویخته دستانم کرد...آخ که این دستها برای من شمشیری آخته و آغشته به زهری شیرین بودند.صورتش را جلو کشیدم.لبهایش را پیش کشید.هردو چشمانمان را بستیم و اجازه دادیم که لبهایمان در وجود هم حل کنیم.این بوسه بی شک،تبلور عشق در قلبهایمان بود.
آونگ بد آهنگ باز به صدا در آمد.امشب پایان قصه هفت روزه ما بود اما پایان این وصال هرگز...ما قلبهایمان را در بطن وجود یکدیگر جا گذاشته بودیم و این چیزی نبود که روزگار بتواند تسخیرش کند.
در را به آرامی گشودم.برای آخرین بار نگاهش کردم.برای اخرین بار نگاهم کرد.با چشمانی متلاطم و لبخندی مواج بدرقه ام میکرد.
گفتم"پس تا زندگی بعدی مان،عاشقم بمان...همانگونه که من عاشقت میمانم.
چشمانش را به نشانه تایید باز و بسته کرد.لبخندی حزن انگیز مهمان لبهایم شد؛همان لبهایی که متعلق به آسمانی ترین بوسه زمینی بود.در را پشت سرم بستم اما نه؛آن شخص جامانده پشت در بود که در را بست.من خودم را،تمام خودم را در ساحل آغوشش به امانت گذاشته بودم.دستانم را در جیب پالتوی بلندم فرو کردم و این،باران بود که همچنان می بارید...
نوشته:ز.م
گفتم"می دانی که آدمها چندبار زندگی می کنند؟"
گفت"چند بارش مهم نیست،چند سالش هم مهم نیست؛مهم این است که چند لحظه واقعا زندگی کنند."
گفتم"اگر میشد بجز این بار،بار دیگری هم زندگی کنیم،در آن زندگی هم عاشقم میشدی؟
دستم را گرفت.گر گرفتم.دستانش بی تعارف،آتشی بودند مجسم.دستانم را بوسید.دستانش را بوسیدم.با همان دستهای سرخ از بودن به سمت چپ سینه اش کوبید و گفت"اگر هزار بار دیگر هم زندگی می کردم،باز هم عاشقت میشدم؛هر چند اگر فقط یک هفته طول می کشید تا این بودن پروانه وارت افسار گسیخته شود.
من هم گفتم "هرچند اگر زمانه بی رحم است و ناجوانمرد"
دوباره یکدیگر را در آغوش گرفتیم.عقربه ها وحشی شده بودند.بی رحمانه از یکدیگر سبقت می گرفتند.آونگ ناطق به صدا در آمد.آری؛نیمه شب شده بود و این چنین جنون آمیز یک هفته باهم بودن به پایان رسید و ایکاش او سیندرلایی بود که از خود نشانی برای یافتنش در دستم میگذاشت ...یک هفته ای که در حکم من از سالها زندگی بدون او با ارزشتر بود.گویی پیش از آمدن به این مسافرخانه و دیدنش،شخص دیگری در جسم من زندگی میکرد که در همان شب بارانی ورودم به درگاه نگاه او،پشت در این ساختمان جامانده بود.
نگاهش کردم...امشب هم باران می آمد؛بی وقفه و شلاقگون...صورتش را قاب دستانم کردم و دستانش را آویخته دستانم کرد...آخ که این دستها برای من شمشیری آخته و آغشته به زهری شیرین بودند.صورتش را جلو کشیدم.لبهایش را پیش کشید.هردو چشمانمان را بستیم و اجازه دادیم که لبهایمان در وجود هم حل کنیم.این بوسه بی شک،تبلور عشق در قلبهایمان بود.
آونگ بد آهنگ باز به صدا در آمد.امشب پایان قصه هفت روزه ما بود اما پایان این وصال هرگز...ما قلبهایمان را در بطن وجود یکدیگر جا گذاشته بودیم و این چیزی نبود که روزگار بتواند تسخیرش کند.
در را به آرامی گشودم.برای آخرین بار نگاهش کردم.برای اخرین بار نگاهم کرد.با چشمانی متلاطم و لبخندی مواج بدرقه ام میکرد.
گفتم"پس تا زندگی بعدی مان،عاشقم بمان...همانگونه که من عاشقت میمانم.
چشمانش را به نشانه تایید باز و بسته کرد.لبخندی حزن انگیز مهمان لبهایم شد؛همان لبهایی که متعلق به آسمانی ترین بوسه زمینی بود.در را پشت سرم بستم اما نه؛آن شخص جامانده پشت در بود که در را بست.من خودم را،تمام خودم را در ساحل آغوشش به امانت گذاشته بودم.دستانم را در جیب پالتوی بلندم فرو کردم و این،باران بود که همچنان می بارید...
نوشته:ز.م