19-01-2020، 15:46
(آخرین ویرایش در این ارسال: 19-01-2020، 15:49، توسط کــــــــــⓐرمَن.)
داستان کتاب در زمانی میگذرد که هری پاتر و سایر دوستانش وادر دوران بزرگسالی شدهاند و حالا خود صاحب فرزند شدهاند. آلبوس پسر کوچکتر هری با وجود شباهت ظاهری زیادی که با پدرش دارد برخلاف او با پسر دراکو مالفوی- پسری که در دوران نوجوانی هری همیشه با او دشمن بود- دوست میشود و این دو تصمیم میگیرند تا با سفر دز زمان جان یکی از دوستان هری را که سالها پیش د جریان یک مسابقه جادوگری کشته شده است، نجات دهند اما سفر آنها در زمان همراه با اتفاقاتی است که پای ولدمورت، فرد شرور همه قصههای هری پاتر را دوباره به داستان میکشاند و این بار دختر ولدمورت در صدد این برمیآید تا با تغییر مسیر اتفاقات تاریخی کاری کند که هری پاتر بمیرد و پدرش دوباره زنده شود و به قدرت بازگردد.
هرچند که این کتاب تحت نظارت رولینگ نویسنده اصلی مجموعه کتاب های هری پاتر نگاشته شده است ولی لحن کتاب و تاحدودی حواشی نقل شده در بخشهای مختلف داستان نشان میدهد که این قلم، قلم رولینگ نیست و در آن به برخی از ظرافتهای موجود در قصههای هری پاتر دقت نشده است. ولی با این همه «هری پاتر و فرزند نفرین شده» نیز همانند هفت کتاب قبلی خود دارای جذابیتهایی است که نمیتوان به راحتی از خیر خواندن آن گذشت.
این کتاب تنها مدتی پس از انتشار بینالمللی، توسط دو نفر از مترجمان کشورمان نیز ترجمه شد که طبق معمول ترجمه ویدا اسلامیه- اولین مترجم مجموعه کتابهای هری پاتر در ایران- بیشتر مورد توجه قرار گرفت و در زمانی کوتاه تعداد زیادی از این کتاب توسط دوستداران مجموعه کتابهای هری پاتر در ایران خریداری شد.
این کتاب را انتشارات کتابسرای تندیس منتشر کرده است و با قیمت 19هزار تومان روانه بازار نشر کرده است.
پرده اول: پسری که شبیه پدرش نیست...
[در این بخش نویسنده به شرح چگونگی ورود آلبوس پاتر پسر کوچکتر هری پاتر به مدرسه جادوگری هاگوارتز میپردازد. همه انتظار دارند که او نیز رفتارهایی همانند پدرش داشته باشد درحالی که آلبوس کاملا با پدرش تفاوت دارد.]
اکنون وارد ناکجاآبادی از گذرزمان میشویم. همه این صحنه جادویی است. طی تغییراتی سریع، از دنیایی به دنیای دیگر میرویم. صحنهها جدا جدا نبوده، تکهتکهاند، تکههایی که گذر مداوم زمان را به نمایش میگذارند.
ابتدا در سراسری بزرگ هاگوارتزیم و همه دور آلبوس پایکوبی میکنند.
پالی چپمن: آلبوس پاتر.
کارل جنکینز: امسال یه پاتر همکلاسمونه.
یان فردریک: موهاش به باباش رفته. موهاش درست مثل اونه.
رز: در ضمن، پسرعمه منه. (وقتی برمیگردند که او را ببینند) منم رز گرنجر- ویزلیام. از آشناییتون خوشوقتم.
کلاه گروهبندی از بین دانشآموزان رد میشود و هرکس در گروه خودش جا میگیرد.
به وضوح معلوم است که به سمت رز میرود و او در انتظار تقدیر، دلشوره دارد.
کلاه گروهبندی آواز همیشگیاش را میخواند و بعد از آن رز گرنجر-ویزلی، کلاه را بر سر میگذارد.
گریفندور!
رز با صدای هلهلهی تشویق گریفندوریها به آنها میپیوندد.
رز: ممنون دامبلدور.
اسکورپیوس با چشمغره کلاه گروهبندی جلو میدود و جای رز را در زیر کلاه میگیرد.
کلاه گروهبندی: اسکورپیوس مالفوی.
کلاهش را بر سر اسکورپیوس میگذارد.
اسلیترین!
اسکورپیوس که چنین انتظاری دارد، با لبخند ملایمی سرتکان میدهد. وقتی به اسلیترینیها میپیوندد، صدای تشویقشان اوج میگیرد.
پالی چپمن: باید هم اینطور میشد.
آلبوس با چابکی به جلوی صحنه میرود.
کلاه گروهبندی: آلبوس پاتر.
کلاهش را روی سرآلبوس میگذارد این بار کارش بیشتر طول میکشد. گویی او نیز به نوعی گیج شده است.
اسلیترین!
سکوت میشود.
سکوتی عمیق و سنگین.
پالی چپمن: اسلیترین؟
کریگ بوکر جونیور: وای! یه پاتر؟ تو اسلیترین؟
آلبوس با تردید نگاهی به آنسو میاندازد. اسکورپیوس به او لبخند میزند و میگوید: میتونی بیای پیش من وایسی!
آلبوس (به کلی گیج و سردرگم است): آره، درسته.
یان فدریکز: انگار موهاش آنچنان هم به باباش نرفته.
رز: آلبوس؟ ولی اشتباه شده، آلبوس. نباید اینطوری میشد.
ناگهان کلاس پرواز خانم هوچ را داریم.
خانم هوچ: خب پس منظر چی هستین؟ همه کنار جارو بایستین. یالا دیگه، عجله کنین.
بچهها شتابان سرجاشان در کنار جاروها قرار میگیرند.
دستهاتونو صاف جلو نگه دارین و بگین: «بالا!»
همه با هم: بالا!
جاروی رز و یان بالا میآید و در دستشان قرار میگیرد.
رز و یان: هورا!
آلبوس: بالا، بالا، بالا.
جارویش حتی ذرهای تکان نمیخورد. با ناامیدی ناباورانه به آن نگاه میکند. بقیهی کلاس کرکر میخندند.
پالی چپمن: یا ریش مرلین! [این عبارت نشان دهنده اوج تعجب در دنیای جادوگری است] چه آبروریزی بدی شد! هیچ شباهتی به پدرش نداره، نه؟
کارل جنکینز: آلبوس پاتر، فشفشه اسلیترینی.
ناگهان هری در کنار آلبوس پدیدار میشود و بخار سرتاسر صحنه را پر میکند. دوباره به سکوی نه و سه چهارم برگشتهایم و زمان با سرعتی بیرحمانه گذشته است. اکنون آلبوس یک سال بزرگتر شده است (و همچنین هری، گرچه چندان قابل ملاحظه نیست).
آلبوس: بابا فقط اگه میشه، یکمی از من فاصله بگیر!
هری (خندهاش میگیرد): چیه؟ سال دومیها دوست ندارن کسی اونا رو با پدرشون ببینه؟ مردم فقط نگاه میکنن، چیزی نیست.
آلبوس: به هری پاتر و پسر بیعرضهاش نگاه میکنن.
هری: این حرفها یعنی چه؟ چطوره چند تا دوست دیگه پیدا کنی... بدون رون و هرمیون من تو هاگوارتز دوام نمیآوردم، به هیچ وجه دوام نمیآوردم.
آلبوس: ولی من به دوستهایی مثل رون و هرمیون نیازی ندرام. خودم یه دسوت دارم اسکورپیوسه، میدونم که ازش خوشتون نمیاد، ولی همون کسیه که من میخوام.
هری: اگه تو خوشحال و راضی باشی، کافیه. همین برای من مهمه.
آلبوس: لازم نبود تو منو بیاری ایستگاه بابا.
آلبوس چمدانش را برمیدارد با غیظ میرود.
پرده دوم: قطار سریع السیر هاگوارتز
[رز گرنجر-ویزلی که دختر عمه آلبوس است، خبر وجود یک زمان برگردون را به او میدهد و او تصمیم میگیرد همراه با دوستش دست به کاری عجیب بزند...]
آلبوس به تندی در امتداد قطار جلو میرود.
رز: آلبوس، دنبالت میگشتم...
آلبوس: دنبال من؟ برای چی؟
رز نمیداند چطور منظورش را بیان کند.
رز: آلبوس، سال چهارم داره شروع میشه و سال جدیدی برای ماست. میخوام دوباره با هم دوست باشیم.
آلبوس: ما هیچ وقت با هم دوست نبودیم.
رز: چه خشن! وقتی شش سالم بود تو بهترین دوستم بودی!
آلبوس: اون مال خیلی وقت پیشه.
آلبوس راه میافتد که برود. رز او را به داخل یک کوپه خالی میکشد.
رز: شایعاتو شنیدی؟ چند روز پیش، وزارتخونه عملیات مهمی داشته. انگار بابات شجاعتی باور نکردنی به خرج داده.
آلبوس: چه جوریه که تو همیشه این جور چیزها رو میدونی و من نمیدونم؟
رز: انگار یارو کسی که به خونهش حمله کردن فکر کنم تئودور نات بوده، انواع و اقسام محصولاتی رو داشته که ناقض قوانین زیادی بودن، مثل یه زمان برگردون غیرقانونی که همه رو کلی احساساتی کرده. انگار از اون درست و حسابیها هم بوده.
آلبوس به رز نگاه میکند، همه چیز برایش روشن میشود.
آلبوس: زمان برگردون؟ بابا زمان برگردون پیدا کرده؟
رز: هیس! بله. مطمئنم. عالی نیست؟
آلبوس: خب دیگه، من باید اسکورپیوس رو پیدا کنم.
رز: آلبوس!
آلبوس با قیافهای جدی به سمت او برمیگردد.
آلبوس: کی بهت گفته که باید با من حرف بزنی؟
رز (از زبانش میپرد): باشه، شاید مامانت برای بابام جغد فرستاده باشه ولی فقط چون نگرانت بوده. به نظر منم...
آلبوس: تنهام بگذار.
[بعد از آن آلبوس سریع به سمت دوستش اسکورپیوس میرود.]
دو پسر همدیگر را میبینند و با هم مشغول صحبت میشوند. از دور صدای سوتهایی به گوش میرسد؛ قطار راه میافتد.
آلبوس: باید از قطار پیاده بشیم.
اسکورپیوس: دیر به فکر افتادی. قطار راه افتاد. پیش به سوی هاگوارتز!
آلبوس: پس مجبوریم از قطار در حال حرکت پیاده بشیم.
ساحره فروشنده: چیزی از من نمیخرین، عزیزان؟
آلبوس پنجرهای را باز میکند و میخواهد بیرون بپرد.
اسکورپیوس: اما این قطارِ در حال حرکت، جادوییه.
ساحره فروشنده: کلوچه کدو حلوایی بدم؟ کیک پاتیلی چی؟
اسکورپیوس: آلبوس سوروس پاتر، نمیخواد اینقدر با تعجب نگاه کنی.
آلبوس: سوال اول، درباره مسابقات قهرمانی سه جادوگر چی میدونی؟
اسکورپیوس: آخ جون، داری ازم امتحان میگیری! سه قهرمان از سه مدرسه انتخاب میکنن که برای گرفتن جام، باهم در سه مرحله مسابقه بدن. حالا این چه ربطی به موضوع داشت؟
آلبوس: راست راستی که تو خیلی خورهای!
اسکورپیوس: او-هوم.
آلبوس: سوال دوم، چرا بیشتر از بیست ساله که مسابقات قهرمانی سه جادوگر برگزار نشده؟
اسکورپیوس: توی آخرین مسابقه، پدرت و پسری به اسم سدریک دیگوری شرکت داشتن تصمیم گرفتن هر دو با هم برنده باشن ولی جام رمزتاز بوده و اونا رو برده پیش ولدمورت. سدریک کشته شد. بلافاصله بعد از اون برگزاری مسابقات لغوکردن.
آلبوس: خوبه. سوال سوم: آیا لازم بود سدریک کشته بشه؟ سوال آسونی که جوابش هم آسونه. نه. جملههایی که ولدمورت گفته، این بوده: «اون یکی رو بکشین.» یعنی اون زیادی بوده. فقط برای این مرد چون همراه پدرم بود و پدرم نتونست نجاتش بده ولی ما میتونیم. اشتباهی شده و ما اون اشتباه رو تصحیح میکنیم. از زمان برگردون استفاده میکنیم. اونو برمیگردونیم.
اسکورپیوس: آلبوس، به دلایل خیلی واضحی، من از زمان برگردون هیچ خوشم نمیآد...
آلبوس: وقتی آموس دیگوری سراغ زمان برگردون گرفت، بابام به کلی منکر وجود هر زمان برگردونی شد. به پیرمردی که فقط میخواست پسرشو برگردونه، دروغ گفت. به پیرمردی که فقط عاشق پسرش بوده. بابام این کارو فقط به این دلیل کرد که براش اهمیتی نداشته چون هنوزم براش اهمیتی نداره. همه از کارهای شجاعانهی بابام حرف میزنن. ولی اون اشتباههایی هم کرده. من میخوام یکی از اون اشتباهها رو تصحیح کنم. من این کارو میکنم، اسکورپیوس. خودتم مثل من، خوب میدونی که اگه همراهم نیای، گند میزنم به همه چی، بیا دیگه.
آلبوس به پهنای صورتش میخندد. سپس به سمت بالا ناپدید میشود. اسکورپیوس لحظهای مردد میماند. شکلکی در میآورد. سپس از جایش بلند میشود و پشت سرآلبوس ناپدید میشود.
رده سوم: سفر در زمان برای نجات جان سدریک
[در این بخش از کتاب دو شخصیت آلبوس و اسکورپیوس به طور جدی تصمیم به سفر در زمان گرفتهاند تا بتوانند سدریک دیگوری، پسری که شرح ماجرای کشته شدنش در مسابقه سه جادوگر قبلا در کتاب چهارم این مجموعه توضیح داده شده است را نجات دهند. دلفی دختری است که خود را دخترعموی سدریک معرفی کرده و او برای اولین بار این دونفر را برای نجات جان سدریک تشویق کرد.]
آلبوس و دلفی، روبروی هم، چوبدستی به دست، ایستادهاند.
آلبوس: اکسپلیارموس!
چوبدستی دلفی در هوا به پرواز درمیآید.
دلفی: حالا درست شد. اینو خوب یاد گرفتی.
چوبدستیاش را از او پس میگیرد.
(با صدای جیرجیر مانند) آفرین به این جوون که این قدر خوب خلع سلاح میکنه.
اسکورپیوس در عقب صحنه پدیدار میشود. دوستش را میبیند که با دختری حرف میزند هم خوشش میآید، هم بدش میآید.
اسکورپیوس (هیجان زده میشود و میکوشد با آنها هماهنگ بشود): منم راه رفتن تو مدرسه رو پیدا کردم. بچهها، مطمئن هستید که موفق میشیم...
دلفی: هورا!
آلبوس: نقشهمون حرف نداره. راز نگهداشتن سدریک اینه که نگذاریم تو مسابقات قهرمانی سه جادوگر برنده بشه. اگه برنده نشه، کشت هم نمیشد.
آلبوس: پس فقط باید کاری کنیم که در مرحله اول مسابقه، نتونه برنده بشه. در مرحله اول، باید تخم طلایی رو از اژدها بگیرن. سدریک چطوری حواس اژدها رو پرت میکنه...
دلفی دستش را بالا میبرد. آلبوس به پهنای صورتش میخندد و به او اشاره میکند. این دو به راستی خوب با هم کنار آمدهاند.
دیگوری بگه.
دلفی: با تغییر شکل یه سنگ به اژدها.
آلبوس: خب پس با یه خرده اکسپلیارموس دیگه نمیتونه این کارو بکنه.
اسکورپیوس از نمایش دو نفره دلفی و آلبوس خوشش نمیآید.
اسکورپیوس: خب، حالا دو تا مشکل داریم، مشکل اول: مطمئنیم که اژدها اونو نمیکشه؟
دلفی: اینم که همیشه دو تا مشکل داره. معلومه که نمیکشه. مثل این که اینجا هاگوارتزهها. مگه میگذارن یه مو از سر یه شرکتکنندهها کم بشه؟
اسکورپیوس: باشه. مشکل دوم که خیلی هم مهمتره، ما داریم به گذشته برمیگردیم، ولی مطمئن نیستیم بتونیم به زمان حال برگردیم. بهتر نیست اولش این دستگاه رو امتحان کنیم؟
آلبوس: راست میگه.
دلفی: بیاین، شما دو تا باید اینا رو بپوشین.
ولی اینا که ردای دورمشترانگه.
دلفی: فکر عمو بود. اگر شما ردای هاگوارتز بپوشین، اونوقت همه فکر میکنن چرا شما رو نمیشناسن. ولی اینجوری میتونید قاطی بقیه بشین.
آلبوس: فکر خوبیه! صبر کن، پس ردای تو کو؟
دلفی: آلبوس، ممنون از لطفت، ولی فکر نکنم بتونم خودمو دانشآموز جا بزنم. من دور از معرکه میمونم و وانمود میکنم مربی اژدها هستم.
اسکورپیوس: تو نباید بیای.
دلفی: چی؟!
اسکورپیوس: ببخشید دلفی، ولی چون تو نمیتونی ردای مدرسه رو بپوشی، حضورت دردساز میشه و نباید بیای.
آلبوس: به نظرم راست میگه. تو باید به ما اعتماد کنی دلفی. ما کارمون رو خوب انجام میدیم.
دلفی به راستی ناراحت میشود ولی نفس عمیقی میکشد و به آن دو نگاه میکند و لبخند میزند.
دلفی: باشه. پس راه بیفتین. ولی فقط اینو بدونین... امروز فرصتی رو به دست آوردین که هر کسی نمیتونه به دست بیاره. امروز شما تاریخمونو عوض میکنین، دوره و زمونه رو عوض میکنین. ولی از همه مهمتر، امروز شما این فرصتو دارین که پسری رو به پدر پیرش برگردونین.
پرده چهارم: دختر ولدمورت از راه میرسد!
[آلبوس و اسکورپیوس پسران هری و دراکو، پس از سفر در زمان متوجه میشوند دلفی که خود را دخترعموی سدریک معرفی کرده، در اصل دختر لرد ولدمورت است و این تلاشها برای نجات سدریک درواقع برای تغییر اتفاقات تاریخی در جهت زنده شدن ولدرمورت است. به همین خاطر تصمیم میگیرند از طریق یکی از یادیگاریهای هری که به پسرش داده برای هری پیغام بفرستند. هری و دوستانش پس از دریافت این نامه با سفر در زمان به سراغ این دو پسر میروند.]
آلبوس سرش را بلند میکند و با تعجب، جینی و سپس هری را میبیند و بعد نگاهش به بقیه ارفاد خوشحال گروه میافتد (رون، دراکو و هرمیون).
آلبوس: مامان؟
هری: آلبوس سوروس پاتر. اگه بدونی چقدر از دیدنت خوشحالیم.
آلبوس: یادداشتمون به دستتون رسید...؟
جینی: بله که رسید.
اسکورپیوس با قدمهای کوتاه به سمت پدرش میرود.
دراکو: اگه بخوای، ما هم میتونیم همدیگه رو بغل کنیم...
اسکورپیوس لحظهای مردد میماند، سپس به طرز نصفه عجیبی همدیگر را بغل میکنند. دراکو لبخند میزند.
رون: پس دلفی کو؟
اسکورپیوس: شما قضیه دلفی رو میدونین؟
آلبوس: اونم اینجاست، فکر میکنیم میخواد شما رو بکشه. میخواد قبل از اینکه ولدمورت خودشو طلسم کنه، شما رو بکشه و پیشگویی را باطل کنه و...
هرمیون: آره، ما هم فکر کردیم که شاید بخواد این کارو بکنه، شما میدونین که اون الان دقیقا کجاست؟ ما باید از چشم همه مخفی بمونیم، چون نمیشه کسی ما رو ببینه، خطر داره. من میگم کلیسا برای این کار جای مناسبیه، موافقین؟
وقتی وارد کلیسا میشوند، آلبوس روی یکی از نیمکتها میخوابد.
هری و جینی با هم مشغول صحبت میشوند.
جینی: میدونی بعد از این که در تالار اسرار رو باز کردم، بعد از اینکه ولدمورت منو با اون دفتر خاطرات وحشتناکش جادو کرد و من تقریبا همهچی رو داشتم نابود میکردم-
هری: یادمه.
جینی: وقتی از درمونگاه برگشتم همه منو نادیده میگرفتن، به من کم محلی میکردن یعنی همه غیر از پسری که همه چیز داشت. اون از اون سر سالن عمومی گریفندور اومد و بهم پیشنهاد کرد با هم یه دست کارت بازی انفجاری کنیم. مردم فکر میکنن تو رو خوب میشناسن، اما بهترین خوبی تو اینه که دور از چشم دیگران هم قهرمانی و همیشه همینطور خواهی بود.
راستش به نظرم اون مهر و محبتی که اون روز به من کردی، چیزیه که گمان نکنم آلبوس تجربه کرده باشه.
هری: من براش هرکاری میکنم.
جینی: هری، تو برای همه هرکاری بتونی میکنی. تو در کمال خوشحالی داشتی خودتو برای همه دنیا قربانی میکردی، لازم که اون طعم محبت خاص تو رو بچشه. اینطوری هم اون قویتر میشه و هم تو.
هری: وقتمون همینطور داره میگذره.
فکری به ذهن جینی میرسد.
جینی: ولی هری، هیچکس به فکرش نرسیده که چرا دلفی این زمانو انتخاب کرده؟ یعنی امروزو؟
هری: برای این که امروز روزیه که همهچی تغییر میکنه.
جینی: در این زمان تو بیشتر از یک سالته، درسته؟ پس در این یک سال هم میتونسته تو رو بکشه. پس منتظر چیه؟
هری: هنوز درست متوجه منظورت نشدم-
جینی: دلفی امشبو انتخاب کرده چون اون اینجاست. چون پدرش میاد. میخواد اونو ببینه. در کنارش باشه، در کنار پدری که دوستش داره. مشکلات ولدمورت از وقتی شروع شد که به تو حمله کرد. اگر این کارو نکرده بود...
هری: فقط روز به روز قویتر میشد؛ تاریکی هم روز به روز تاریکتر و سیاهتر میشد.
جینی: بهترین راه برای باطل کردن پیشگویی، کشتن هری پاتر نیست؛ اینه که از هرگونه اقدام ولدمورت جلوگیری کنه.
هرچند که این کتاب تحت نظارت رولینگ نویسنده اصلی مجموعه کتاب های هری پاتر نگاشته شده است ولی لحن کتاب و تاحدودی حواشی نقل شده در بخشهای مختلف داستان نشان میدهد که این قلم، قلم رولینگ نیست و در آن به برخی از ظرافتهای موجود در قصههای هری پاتر دقت نشده است. ولی با این همه «هری پاتر و فرزند نفرین شده» نیز همانند هفت کتاب قبلی خود دارای جذابیتهایی است که نمیتوان به راحتی از خیر خواندن آن گذشت.
این کتاب تنها مدتی پس از انتشار بینالمللی، توسط دو نفر از مترجمان کشورمان نیز ترجمه شد که طبق معمول ترجمه ویدا اسلامیه- اولین مترجم مجموعه کتابهای هری پاتر در ایران- بیشتر مورد توجه قرار گرفت و در زمانی کوتاه تعداد زیادی از این کتاب توسط دوستداران مجموعه کتابهای هری پاتر در ایران خریداری شد.
این کتاب را انتشارات کتابسرای تندیس منتشر کرده است و با قیمت 19هزار تومان روانه بازار نشر کرده است.
پرده اول: پسری که شبیه پدرش نیست...
[در این بخش نویسنده به شرح چگونگی ورود آلبوس پاتر پسر کوچکتر هری پاتر به مدرسه جادوگری هاگوارتز میپردازد. همه انتظار دارند که او نیز رفتارهایی همانند پدرش داشته باشد درحالی که آلبوس کاملا با پدرش تفاوت دارد.]
اکنون وارد ناکجاآبادی از گذرزمان میشویم. همه این صحنه جادویی است. طی تغییراتی سریع، از دنیایی به دنیای دیگر میرویم. صحنهها جدا جدا نبوده، تکهتکهاند، تکههایی که گذر مداوم زمان را به نمایش میگذارند.
ابتدا در سراسری بزرگ هاگوارتزیم و همه دور آلبوس پایکوبی میکنند.
پالی چپمن: آلبوس پاتر.
کارل جنکینز: امسال یه پاتر همکلاسمونه.
یان فردریک: موهاش به باباش رفته. موهاش درست مثل اونه.
رز: در ضمن، پسرعمه منه. (وقتی برمیگردند که او را ببینند) منم رز گرنجر- ویزلیام. از آشناییتون خوشوقتم.
کلاه گروهبندی از بین دانشآموزان رد میشود و هرکس در گروه خودش جا میگیرد.
به وضوح معلوم است که به سمت رز میرود و او در انتظار تقدیر، دلشوره دارد.
کلاه گروهبندی آواز همیشگیاش را میخواند و بعد از آن رز گرنجر-ویزلی، کلاه را بر سر میگذارد.
گریفندور!
رز با صدای هلهلهی تشویق گریفندوریها به آنها میپیوندد.
رز: ممنون دامبلدور.
اسکورپیوس با چشمغره کلاه گروهبندی جلو میدود و جای رز را در زیر کلاه میگیرد.
کلاه گروهبندی: اسکورپیوس مالفوی.
کلاهش را بر سر اسکورپیوس میگذارد.
اسلیترین!
اسکورپیوس که چنین انتظاری دارد، با لبخند ملایمی سرتکان میدهد. وقتی به اسلیترینیها میپیوندد، صدای تشویقشان اوج میگیرد.
پالی چپمن: باید هم اینطور میشد.
آلبوس با چابکی به جلوی صحنه میرود.
کلاه گروهبندی: آلبوس پاتر.
کلاهش را روی سرآلبوس میگذارد این بار کارش بیشتر طول میکشد. گویی او نیز به نوعی گیج شده است.
اسلیترین!
سکوت میشود.
سکوتی عمیق و سنگین.
پالی چپمن: اسلیترین؟
کریگ بوکر جونیور: وای! یه پاتر؟ تو اسلیترین؟
آلبوس با تردید نگاهی به آنسو میاندازد. اسکورپیوس به او لبخند میزند و میگوید: میتونی بیای پیش من وایسی!
آلبوس (به کلی گیج و سردرگم است): آره، درسته.
یان فدریکز: انگار موهاش آنچنان هم به باباش نرفته.
رز: آلبوس؟ ولی اشتباه شده، آلبوس. نباید اینطوری میشد.
ناگهان کلاس پرواز خانم هوچ را داریم.
خانم هوچ: خب پس منظر چی هستین؟ همه کنار جارو بایستین. یالا دیگه، عجله کنین.
بچهها شتابان سرجاشان در کنار جاروها قرار میگیرند.
دستهاتونو صاف جلو نگه دارین و بگین: «بالا!»
همه با هم: بالا!
جاروی رز و یان بالا میآید و در دستشان قرار میگیرد.
رز و یان: هورا!
آلبوس: بالا، بالا، بالا.
جارویش حتی ذرهای تکان نمیخورد. با ناامیدی ناباورانه به آن نگاه میکند. بقیهی کلاس کرکر میخندند.
پالی چپمن: یا ریش مرلین! [این عبارت نشان دهنده اوج تعجب در دنیای جادوگری است] چه آبروریزی بدی شد! هیچ شباهتی به پدرش نداره، نه؟
کارل جنکینز: آلبوس پاتر، فشفشه اسلیترینی.
ناگهان هری در کنار آلبوس پدیدار میشود و بخار سرتاسر صحنه را پر میکند. دوباره به سکوی نه و سه چهارم برگشتهایم و زمان با سرعتی بیرحمانه گذشته است. اکنون آلبوس یک سال بزرگتر شده است (و همچنین هری، گرچه چندان قابل ملاحظه نیست).
آلبوس: بابا فقط اگه میشه، یکمی از من فاصله بگیر!
هری (خندهاش میگیرد): چیه؟ سال دومیها دوست ندارن کسی اونا رو با پدرشون ببینه؟ مردم فقط نگاه میکنن، چیزی نیست.
آلبوس: به هری پاتر و پسر بیعرضهاش نگاه میکنن.
هری: این حرفها یعنی چه؟ چطوره چند تا دوست دیگه پیدا کنی... بدون رون و هرمیون من تو هاگوارتز دوام نمیآوردم، به هیچ وجه دوام نمیآوردم.
آلبوس: ولی من به دوستهایی مثل رون و هرمیون نیازی ندرام. خودم یه دسوت دارم اسکورپیوسه، میدونم که ازش خوشتون نمیاد، ولی همون کسیه که من میخوام.
هری: اگه تو خوشحال و راضی باشی، کافیه. همین برای من مهمه.
آلبوس: لازم نبود تو منو بیاری ایستگاه بابا.
آلبوس چمدانش را برمیدارد با غیظ میرود.
پرده دوم: قطار سریع السیر هاگوارتز
[رز گرنجر-ویزلی که دختر عمه آلبوس است، خبر وجود یک زمان برگردون را به او میدهد و او تصمیم میگیرد همراه با دوستش دست به کاری عجیب بزند...]
آلبوس به تندی در امتداد قطار جلو میرود.
رز: آلبوس، دنبالت میگشتم...
آلبوس: دنبال من؟ برای چی؟
رز نمیداند چطور منظورش را بیان کند.
رز: آلبوس، سال چهارم داره شروع میشه و سال جدیدی برای ماست. میخوام دوباره با هم دوست باشیم.
آلبوس: ما هیچ وقت با هم دوست نبودیم.
رز: چه خشن! وقتی شش سالم بود تو بهترین دوستم بودی!
آلبوس: اون مال خیلی وقت پیشه.
آلبوس راه میافتد که برود. رز او را به داخل یک کوپه خالی میکشد.
رز: شایعاتو شنیدی؟ چند روز پیش، وزارتخونه عملیات مهمی داشته. انگار بابات شجاعتی باور نکردنی به خرج داده.
آلبوس: چه جوریه که تو همیشه این جور چیزها رو میدونی و من نمیدونم؟
رز: انگار یارو کسی که به خونهش حمله کردن فکر کنم تئودور نات بوده، انواع و اقسام محصولاتی رو داشته که ناقض قوانین زیادی بودن، مثل یه زمان برگردون غیرقانونی که همه رو کلی احساساتی کرده. انگار از اون درست و حسابیها هم بوده.
آلبوس به رز نگاه میکند، همه چیز برایش روشن میشود.
آلبوس: زمان برگردون؟ بابا زمان برگردون پیدا کرده؟
رز: هیس! بله. مطمئنم. عالی نیست؟
آلبوس: خب دیگه، من باید اسکورپیوس رو پیدا کنم.
رز: آلبوس!
آلبوس با قیافهای جدی به سمت او برمیگردد.
آلبوس: کی بهت گفته که باید با من حرف بزنی؟
رز (از زبانش میپرد): باشه، شاید مامانت برای بابام جغد فرستاده باشه ولی فقط چون نگرانت بوده. به نظر منم...
آلبوس: تنهام بگذار.
[بعد از آن آلبوس سریع به سمت دوستش اسکورپیوس میرود.]
دو پسر همدیگر را میبینند و با هم مشغول صحبت میشوند. از دور صدای سوتهایی به گوش میرسد؛ قطار راه میافتد.
آلبوس: باید از قطار پیاده بشیم.
اسکورپیوس: دیر به فکر افتادی. قطار راه افتاد. پیش به سوی هاگوارتز!
آلبوس: پس مجبوریم از قطار در حال حرکت پیاده بشیم.
ساحره فروشنده: چیزی از من نمیخرین، عزیزان؟
آلبوس پنجرهای را باز میکند و میخواهد بیرون بپرد.
اسکورپیوس: اما این قطارِ در حال حرکت، جادوییه.
ساحره فروشنده: کلوچه کدو حلوایی بدم؟ کیک پاتیلی چی؟
اسکورپیوس: آلبوس سوروس پاتر، نمیخواد اینقدر با تعجب نگاه کنی.
آلبوس: سوال اول، درباره مسابقات قهرمانی سه جادوگر چی میدونی؟
اسکورپیوس: آخ جون، داری ازم امتحان میگیری! سه قهرمان از سه مدرسه انتخاب میکنن که برای گرفتن جام، باهم در سه مرحله مسابقه بدن. حالا این چه ربطی به موضوع داشت؟
آلبوس: راست راستی که تو خیلی خورهای!
اسکورپیوس: او-هوم.
آلبوس: سوال دوم، چرا بیشتر از بیست ساله که مسابقات قهرمانی سه جادوگر برگزار نشده؟
اسکورپیوس: توی آخرین مسابقه، پدرت و پسری به اسم سدریک دیگوری شرکت داشتن تصمیم گرفتن هر دو با هم برنده باشن ولی جام رمزتاز بوده و اونا رو برده پیش ولدمورت. سدریک کشته شد. بلافاصله بعد از اون برگزاری مسابقات لغوکردن.
آلبوس: خوبه. سوال سوم: آیا لازم بود سدریک کشته بشه؟ سوال آسونی که جوابش هم آسونه. نه. جملههایی که ولدمورت گفته، این بوده: «اون یکی رو بکشین.» یعنی اون زیادی بوده. فقط برای این مرد چون همراه پدرم بود و پدرم نتونست نجاتش بده ولی ما میتونیم. اشتباهی شده و ما اون اشتباه رو تصحیح میکنیم. از زمان برگردون استفاده میکنیم. اونو برمیگردونیم.
اسکورپیوس: آلبوس، به دلایل خیلی واضحی، من از زمان برگردون هیچ خوشم نمیآد...
آلبوس: وقتی آموس دیگوری سراغ زمان برگردون گرفت، بابام به کلی منکر وجود هر زمان برگردونی شد. به پیرمردی که فقط میخواست پسرشو برگردونه، دروغ گفت. به پیرمردی که فقط عاشق پسرش بوده. بابام این کارو فقط به این دلیل کرد که براش اهمیتی نداشته چون هنوزم براش اهمیتی نداره. همه از کارهای شجاعانهی بابام حرف میزنن. ولی اون اشتباههایی هم کرده. من میخوام یکی از اون اشتباهها رو تصحیح کنم. من این کارو میکنم، اسکورپیوس. خودتم مثل من، خوب میدونی که اگه همراهم نیای، گند میزنم به همه چی، بیا دیگه.
آلبوس به پهنای صورتش میخندد. سپس به سمت بالا ناپدید میشود. اسکورپیوس لحظهای مردد میماند. شکلکی در میآورد. سپس از جایش بلند میشود و پشت سرآلبوس ناپدید میشود.
رده سوم: سفر در زمان برای نجات جان سدریک
[در این بخش از کتاب دو شخصیت آلبوس و اسکورپیوس به طور جدی تصمیم به سفر در زمان گرفتهاند تا بتوانند سدریک دیگوری، پسری که شرح ماجرای کشته شدنش در مسابقه سه جادوگر قبلا در کتاب چهارم این مجموعه توضیح داده شده است را نجات دهند. دلفی دختری است که خود را دخترعموی سدریک معرفی کرده و او برای اولین بار این دونفر را برای نجات جان سدریک تشویق کرد.]
آلبوس و دلفی، روبروی هم، چوبدستی به دست، ایستادهاند.
آلبوس: اکسپلیارموس!
چوبدستی دلفی در هوا به پرواز درمیآید.
دلفی: حالا درست شد. اینو خوب یاد گرفتی.
چوبدستیاش را از او پس میگیرد.
(با صدای جیرجیر مانند) آفرین به این جوون که این قدر خوب خلع سلاح میکنه.
اسکورپیوس در عقب صحنه پدیدار میشود. دوستش را میبیند که با دختری حرف میزند هم خوشش میآید، هم بدش میآید.
اسکورپیوس (هیجان زده میشود و میکوشد با آنها هماهنگ بشود): منم راه رفتن تو مدرسه رو پیدا کردم. بچهها، مطمئن هستید که موفق میشیم...
دلفی: هورا!
آلبوس: نقشهمون حرف نداره. راز نگهداشتن سدریک اینه که نگذاریم تو مسابقات قهرمانی سه جادوگر برنده بشه. اگه برنده نشه، کشت هم نمیشد.
آلبوس: پس فقط باید کاری کنیم که در مرحله اول مسابقه، نتونه برنده بشه. در مرحله اول، باید تخم طلایی رو از اژدها بگیرن. سدریک چطوری حواس اژدها رو پرت میکنه...
دلفی دستش را بالا میبرد. آلبوس به پهنای صورتش میخندد و به او اشاره میکند. این دو به راستی خوب با هم کنار آمدهاند.
دیگوری بگه.
دلفی: با تغییر شکل یه سنگ به اژدها.
آلبوس: خب پس با یه خرده اکسپلیارموس دیگه نمیتونه این کارو بکنه.
اسکورپیوس از نمایش دو نفره دلفی و آلبوس خوشش نمیآید.
اسکورپیوس: خب، حالا دو تا مشکل داریم، مشکل اول: مطمئنیم که اژدها اونو نمیکشه؟
دلفی: اینم که همیشه دو تا مشکل داره. معلومه که نمیکشه. مثل این که اینجا هاگوارتزهها. مگه میگذارن یه مو از سر یه شرکتکنندهها کم بشه؟
اسکورپیوس: باشه. مشکل دوم که خیلی هم مهمتره، ما داریم به گذشته برمیگردیم، ولی مطمئن نیستیم بتونیم به زمان حال برگردیم. بهتر نیست اولش این دستگاه رو امتحان کنیم؟
آلبوس: راست میگه.
دلفی: بیاین، شما دو تا باید اینا رو بپوشین.
ولی اینا که ردای دورمشترانگه.
دلفی: فکر عمو بود. اگر شما ردای هاگوارتز بپوشین، اونوقت همه فکر میکنن چرا شما رو نمیشناسن. ولی اینجوری میتونید قاطی بقیه بشین.
آلبوس: فکر خوبیه! صبر کن، پس ردای تو کو؟
دلفی: آلبوس، ممنون از لطفت، ولی فکر نکنم بتونم خودمو دانشآموز جا بزنم. من دور از معرکه میمونم و وانمود میکنم مربی اژدها هستم.
اسکورپیوس: تو نباید بیای.
دلفی: چی؟!
اسکورپیوس: ببخشید دلفی، ولی چون تو نمیتونی ردای مدرسه رو بپوشی، حضورت دردساز میشه و نباید بیای.
آلبوس: به نظرم راست میگه. تو باید به ما اعتماد کنی دلفی. ما کارمون رو خوب انجام میدیم.
دلفی به راستی ناراحت میشود ولی نفس عمیقی میکشد و به آن دو نگاه میکند و لبخند میزند.
دلفی: باشه. پس راه بیفتین. ولی فقط اینو بدونین... امروز فرصتی رو به دست آوردین که هر کسی نمیتونه به دست بیاره. امروز شما تاریخمونو عوض میکنین، دوره و زمونه رو عوض میکنین. ولی از همه مهمتر، امروز شما این فرصتو دارین که پسری رو به پدر پیرش برگردونین.
پرده چهارم: دختر ولدمورت از راه میرسد!
[آلبوس و اسکورپیوس پسران هری و دراکو، پس از سفر در زمان متوجه میشوند دلفی که خود را دخترعموی سدریک معرفی کرده، در اصل دختر لرد ولدمورت است و این تلاشها برای نجات سدریک درواقع برای تغییر اتفاقات تاریخی در جهت زنده شدن ولدرمورت است. به همین خاطر تصمیم میگیرند از طریق یکی از یادیگاریهای هری که به پسرش داده برای هری پیغام بفرستند. هری و دوستانش پس از دریافت این نامه با سفر در زمان به سراغ این دو پسر میروند.]
آلبوس سرش را بلند میکند و با تعجب، جینی و سپس هری را میبیند و بعد نگاهش به بقیه ارفاد خوشحال گروه میافتد (رون، دراکو و هرمیون).
آلبوس: مامان؟
هری: آلبوس سوروس پاتر. اگه بدونی چقدر از دیدنت خوشحالیم.
آلبوس: یادداشتمون به دستتون رسید...؟
جینی: بله که رسید.
اسکورپیوس با قدمهای کوتاه به سمت پدرش میرود.
دراکو: اگه بخوای، ما هم میتونیم همدیگه رو بغل کنیم...
اسکورپیوس لحظهای مردد میماند، سپس به طرز نصفه عجیبی همدیگر را بغل میکنند. دراکو لبخند میزند.
رون: پس دلفی کو؟
اسکورپیوس: شما قضیه دلفی رو میدونین؟
آلبوس: اونم اینجاست، فکر میکنیم میخواد شما رو بکشه. میخواد قبل از اینکه ولدمورت خودشو طلسم کنه، شما رو بکشه و پیشگویی را باطل کنه و...
هرمیون: آره، ما هم فکر کردیم که شاید بخواد این کارو بکنه، شما میدونین که اون الان دقیقا کجاست؟ ما باید از چشم همه مخفی بمونیم، چون نمیشه کسی ما رو ببینه، خطر داره. من میگم کلیسا برای این کار جای مناسبیه، موافقین؟
وقتی وارد کلیسا میشوند، آلبوس روی یکی از نیمکتها میخوابد.
هری و جینی با هم مشغول صحبت میشوند.
جینی: میدونی بعد از این که در تالار اسرار رو باز کردم، بعد از اینکه ولدمورت منو با اون دفتر خاطرات وحشتناکش جادو کرد و من تقریبا همهچی رو داشتم نابود میکردم-
هری: یادمه.
جینی: وقتی از درمونگاه برگشتم همه منو نادیده میگرفتن، به من کم محلی میکردن یعنی همه غیر از پسری که همه چیز داشت. اون از اون سر سالن عمومی گریفندور اومد و بهم پیشنهاد کرد با هم یه دست کارت بازی انفجاری کنیم. مردم فکر میکنن تو رو خوب میشناسن، اما بهترین خوبی تو اینه که دور از چشم دیگران هم قهرمانی و همیشه همینطور خواهی بود.
راستش به نظرم اون مهر و محبتی که اون روز به من کردی، چیزیه که گمان نکنم آلبوس تجربه کرده باشه.
هری: من براش هرکاری میکنم.
جینی: هری، تو برای همه هرکاری بتونی میکنی. تو در کمال خوشحالی داشتی خودتو برای همه دنیا قربانی میکردی، لازم که اون طعم محبت خاص تو رو بچشه. اینطوری هم اون قویتر میشه و هم تو.
هری: وقتمون همینطور داره میگذره.
فکری به ذهن جینی میرسد.
جینی: ولی هری، هیچکس به فکرش نرسیده که چرا دلفی این زمانو انتخاب کرده؟ یعنی امروزو؟
هری: برای این که امروز روزیه که همهچی تغییر میکنه.
جینی: در این زمان تو بیشتر از یک سالته، درسته؟ پس در این یک سال هم میتونسته تو رو بکشه. پس منتظر چیه؟
هری: هنوز درست متوجه منظورت نشدم-
جینی: دلفی امشبو انتخاب کرده چون اون اینجاست. چون پدرش میاد. میخواد اونو ببینه. در کنارش باشه، در کنار پدری که دوستش داره. مشکلات ولدمورت از وقتی شروع شد که به تو حمله کرد. اگر این کارو نکرده بود...
هری: فقط روز به روز قویتر میشد؛ تاریکی هم روز به روز تاریکتر و سیاهتر میشد.
جینی: بهترین راه برای باطل کردن پیشگویی، کشتن هری پاتر نیست؛ اینه که از هرگونه اقدام ولدمورت جلوگیری کنه.