امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

کادوپیچ(رمانی طنر و عاشقانه)

#21
[size=x-large]فصل #هجدهم:[/size]


با ترس دیر شدن از خواب پریدم.
شیرجه زدم سمت گوشیم تا ببینم ساعت چنده.
شیش.
نفس راحتی کشیدم و نشستم رو تخت.
چند دقیقه ای زل زدم به یه نقطه تا لود شم.
بعدم بلند شدم و رفتم دوش گرفتم.
بعد یه ربع از حموم اومدم.
موهامو سریع بافتم.
همه ی وسایلمم آماده کردم و گذاشتم دم در اتاقم.
برای آخرین بار خودمو توی آیینه چک کردم.
یه شال سفید،مانتوی بژ و شلوار سفید.
از تو کمد کفش هم رنگ مانتوم رو هم برداشتم و با وسایلم بردم پایین.
بابا و مامان سر میز نشسته بودن و داشتن صبحانه میخوردن.
با دیدنشون سلامی بلند کردم.
بابا هم با گرمای خاص وجودش جواب سلاممو داد.
رفتم پیششون و پیشونی جفتشونو بوسیدم و نشستم سر میز.
بابا:-دخترم خیلی مواظب باش باشه بابا؟
من:-چشم پدر جان.
مامان:-دختر نری خبری ازت نشه؟؟
من:-واااا مامان یعنی چی.
بعدم جفتشون خندیدن.
با هم صبحانه رو خوردیم.
من:-عسل کو؟خوابه؟
مامان به نشونه ی آره سری تکون داد.
کاش بیدار بود ازش خداحافظی میکردم.
ساعت هفت و نیم بود.
بابا و مامان از سر میز بلند شدن و بابا کیفشو برداشت و اومد جلو،آروم گونمو بوسید و گفت:-چیزی خواستی زنگ بزن.
بعدم رفت.
مامانم بعدش اومد بغلم کرد و بدون گفتن حرفی و فقط با لبخند باهام حرف زد.
رفتن.
تنها نشستم تو حال گوش به زنگ احسان.
پیش خودم گفتم الان که دیگه باید بیدار باشن.
پس زنگ زدم به احسان.
بعد چهار تا بوق برداشت.
احسان:-جانم غزل؟
من:-سلام صبح بخیر
احسان:-سلام،صبح شما هم بخیر.
من:-کجایی؟
احسان:-داریم وسایلو میزاریم تو ماشین.الان بیایم دنبالت؟
من:-من که آمادم هر وقت خواستین بیاین.
احسان:-باشه پس تا بیست دقیقه دیگه اونجام.
باشه ای گفتم و قطع کردم.
رفتم بالا که ببینم عسل بیداره یا نه.
آروم در اتاقشو باز کردم دیدم رو تختش نیست.
چشمم افتاد به سایه ای که تو بالکنه.
آروم و یواش رفتم پشتش.
نشسته بود رو صندلی و داشت به خیابون نگاه میکرد.
زیر لب هم آهنگ میخوند.
تیز رفتم جلو و گوشه ی لبشو بوسیدم.
عسل:-وااای کثافت ترسیدم.
منم زدم زیر خنده.
عسل:-کوفت رو آب بخندی.
من:-دلت میاد با خواهرت اینطوری حرف بزنی؟اونم دم رفتن؟Sad(
عسل:-خُبه حالا انگار میخواد سفر آخرت بره.
همین دریا کنار خودمونه دیگه چهار ساعت راه.
بعدم جفتمون زدیم زیر خنده.
از بالکن عسل جاده معلوم بود و متوجه اومدن احسان شدم.
از ماشین پیاده شد که زنگ بزنه،منم از بالا یه قند پرت کردم براش.
احسان هم آروم گفت:-عه سلام.
عسل سلام کرد.
احسان:-بیا پایین دیگه.
با چشمام باشه ای گفتم و با عسل روبوسی کردم و رفتم پایین.
احسان اومد دم در و وسایلو ازم گرفت.
احسان:-هووو چخبره؟
من:-بگیر ببر دیگه چرا انقد غر میزنی.
احسان:-چشم.
رفتم جلو به پوریا و مهتاب سلام کردم و بعد از حال و احوال پرسی و تبریک گفتن نشستم پشت پیش مهتاب.
چند دقیقه اول خوب بود و با هم حرف میزدیم،ولی بعد از یه ساعت همه خوابیدن.فقط من و احسان بیدار بودیم.
سکوت مسخره ای بود.
منم داشت خوابم میگرفت.
از توی آیینه راننده احسانو دیدم که لباشو غنچه کرده بود.
با دیدنش جفتمون ریز خندیدیم.
چشمام سنگین شده بود و با آهنگ داشتم به خواب میرفتم.



دست منه توی دستاتو سهم منه همه دنیاتو

جون منی می مونم با تو

هرشب تو خوابمی رویاتو

بگو به خود من حرفاتو

می دونی نمی گیرن جاتو

فقط باتو عشقم ، می تونم آروم شم

بازم مثل هرشب ، بیا تو آغوشم

رو هرکی به جز تو ، چشامو می بندم

تورو میبینم تو آینده م

وقتی که پیشمی خوشحالم ، عشق اومده با تو دنبالم

چه سال خوبیه امسالم

عشق تو رو تا دلم فهمید زندگی واسه ی من خندید

خوشبختی بارون شد و بارید

فقط باتو عشقم ، می تونم آروم شم

بازم مثل هرشب ، بیا تو آغوشم

رو هرکی به جز تو ، چشامو می بندم

تورو میبینم تو آینده م

فقط باتو عشقم ، می تونم آروم شم

بازم مثل هرشب ، بیا تو آغوشم

رو هرکی به جز تو ، چشامو می بندم

تورو میبینم تو آیندم

(فقط با تو عشقم-شادمهر عقیلی)

***
حس کردم رو هوا معلقم و دارم تلو تلو میخورم.
آروم چشمامو باز کردم.
آبی آسمون چشامو زد.
ترسیدم و سریع دوباره چشمامو باز کردم.
دیدم که احسانه.
ولی متوجه بیدار شدن من نبود.
خودمو به خواب زدم.
بزار ببره دیگه،کی میخواد این همه راه رو پیاده بره.
عطر تنش تو دماغم میپیچید.
متوجه بالا رفتن از پله ها و وارد شدن به خونه شدم.
میخواستم ببینم چی کار میخواد بکنه.
پوریا و مهتاب تو سالن وایستاده بودن.
مهتاب:-خب بیدارش میکردی.
احسان:-هیسسس،بزارین بخوابه خب چیکارش دارین.
پوریا:-میخوایم بریم لب ساحل بیدارش کن خب.
احسان:-نمیخواد شما برین.من میمونم بیدار شد نترسه.
پوریا:-چرا بترسه حالا،بیا بریم.
احسان:-عه زشته دختر غریبه رو بزاریم هممون بریم؟شما برین غزل هر وقت بیدار شد من و غزل میایم.
پوریا و مهتاب هم قبول کردن و رفتن.
احسان پوفی کشید.
آخ من دورش بگردم که انقدر مهربونه.
داشتم از ذوق میمردما.
ولی میخواستم ببینم آخرش چیکار میکنه.
از حرکت پاهاش و صدا ها متوجه شدم که از پله ها داره میره بالا.
در اتاقو یواش باز کرد.
چه با احتیاط هم همه کارارو انجام میداد،انگار یه جعبه وسایل شکستنی رو داره حمل میکنه خخخ.
منو آروم گذاشت رو تخت.
صدای قدماشو که داشت به سمت در میرفت میشنیدم.
ولی دوباره صدای پاهاش نزدیک تر شد.
آروم گونمو بوسید و در گوشم گفت:-بخواب خانوم.
بعدم دوباره رفت سمت در.
تق!صدای بسته شدن در اومد.
سریع چشمامو باز کردم.
ولی با صحنه ای که دیدم ترسیدم و باعث شد جیغ بکشم.
احسان دقیقا جلوی در دست به سینه وایستاده بود.
احسان:-حالا منو گول میزنی ها؟
من:-اوهوم خب خر سواری باحاله.
احسان:-عه؟پس گیر بد خری افتادی.
داشت میومد سمتم،از تخت پریدم پایین.
راهی واسه فرار نداشتم.
و بعد از یکم تلاش منو گرفت.
ولی این سری مثل دفعه قبل نبود.
سرمو انداخت پشت کمرش.
با مشت میزدم تو کمرش و داد میزدم:-منو بزاااار پایییین.داری منو کجا میبری؟
احسان:-خرو باید شلاق زد مشت اثر نداره خانوم.
من:-خب کجا داری میبری منو ای خر نافرمان؟
احسان:-دریا.
من:-وااا خب بزارم پایین لباسمو عوض کنم،اصن بزارم پایین خودم میام چرا زحمت میکشی؟
احسان:نه تا خر هست چرا شما زحمت بکشی؟
هر چقدر تقلا میکردم نمیتونستم خودمو آزاد کنم.
دیگه از تلاش خسته شدم.
صدای نفس هاش و صدای موج های دریا رو میشنیدم.
آرام بخش ترین صدا ها.
توی یه دنیا دیگه بودم.
سکوت مطلق و فقط صدای آب.
توی فاز خودم بودم که یهو شپلق.
نامرد پرتم کرد تو آب.
رفتم تا کف آب و اومدم بالا.
من:-هییی احسااااان لباساااام.
بعدم چند تا مشت زدم تو سینش.
بعدم دستمو حلقه کردم دور گردنشو فشارش دادم سمت پایین.
رفت تا زیر آب.
آخیشششش دلم خنک شد.اگه این کارو نمیکردم اصلا نمیتونستم شب سر راحت رو بالشت بزارم.
ولی از حق نگذریم بالشتاشون خیلی نرم بود،خوابتم نیاد سرتو بزاری رو این بالشتا میخوابی.
تو فکر انتقام خودم بودم و داشتم ذوق میکردم که به چیزی خورد تو صورتم.
آی بلندی گفتم و دست گذاشتم رو صورتم تا ببینم چیه.
شن(ماسه)کف آب بود.
یه ذره طول کشید تا لود بشم و بفهمم ماجرا از چه قراره.
بعد از چند ثانیه فهمیدم کار این خر نا فرمانه.
من:-هوووی خره چرا جفتک میندازی؟
جملم تموم نشده بود که با هر دو تا دستش این شنارو پرت کرد سمتم.
یکی‌خورد به تنم یکی دیگه هم داشت میخورد به صورتم که خودمو بردم زیر آب.
خیلی خیلی خلوت بود.
هیچکس تو ساحل نبود.
هر جا‌ چشم میچرخوندم فقط آب بود و خشکی‌
ردی از آدمیزاد نبود.فقط خودمو خودم.
این احسانم که دیگه آدم حساب نمیشد خخخ.
یکم گذشت و تب بازی احسان خوابید.
از آب اومدیم بیرون و نشستیم رو سنگ بزرگی که رو ساحل بود.
خودمو ول دادم تو بغلش.
خیلی خوبه که یه آغوش باز مردونه داشته باشی.
مردی که بدونی همیشه پشتته،تا آخرش باهاته.
بهترین حس دنیا بود.
آفتاب داشت غروب میکرد،یه صحنه خیلی رمانتیک.
سکوت بود،ولی سرشار از حرف،سرشار از ناگفته ها؛نا گفته هایی که میدونی ولی دوست داری بشنوی.
منتظر حرکتی از احسان بودم.
دستشو گذاشتم رو گونم و آروم نوازش میکرد.
احسان:-قشنگه نه؟
بالاخره قفل سکوت رو شکست.
من:-اوهوم.
و باز هم سکوت.
دیگه ردی از آفتاب نبود و هوا داشت تاریک میشد.
احسان:-غزل جان پاشو بریم.
من:-میشه منو ببری؟Sad(
یکمم خودمو لوس کردم.
احسان:-عادت کردیا،پاشو ببینم تنبل.
من:-ببر دیگهSad(
احسان:چشم.
بعدم یه دستشو گذاشت رو گردنم و یه دستشو گذاشت زیر پاهام.
بلندم کرد و حرکت کردیم سمت خونه.
کل مدت فقط بهش نگاه میکردم.
چند باری هم متوجه نگاهم شد و نگاهم کرد.
بعد چند دقیقه رسیدیم خونه.
دم در خونه منو گذاشت پایین.
احسان:-از این به بعد رو دیگه پیاده رویه.
رفتیم تو.پوریا تو حال نشسته بود.سلام کردم و ضمن عذر خواهی به خاطر خواب بودن رفتم پیش مهتاب که تو آشپزخونه بود.
بهش سلام کردم و کنارش وایستادم.
مهتاب:-خوش گذشت؟
من:-آره عزیزم خوب بود
مهتاب:-حموم اگه میخوای بری طبقه ی بالا همون اول راه رو.
من:-باشه عزیزم.کمک نمیخوای؟
مهتاب:-نه عزیز برو.
از کنار احسان رد شدم که برم بالا.
احسان:-کجا؟
من:-دوش بگیرم.
احسان:-آها باشه،زود تر بیا دو ساعت زیر آب نمون منم میخوام برم.
مشتی زدم تو سینش و گفتم:-به تو مربوط نیست خره.
ادامه دادم:-پوریا کو؟
احسان:-نمیدونم رفته بیرون.
سری تکون دادم و رفتم سمت اتاقم تا وسایلمو بگیرم.
ولی ساکم کو.
رفتم پایین.
من:-احسااان وسایل منو نیاوردی بالا که.
احسان زد تو سرشو و گفت:-الان میرم میارم.
لب پله ها نشستم تا احسان بیاد.


دوستانی که رمان رو میخونین لایک و نظر فراموش نشه
I Don't Know Myself
پاسخ
 سپاس شده توسط sajedehh ، Doory ، mnhh ، Ѐł§Ã ، reza_m72
آگهی
#22
فصل #نوزدهم:


پوریا اومد تو.
پوریا:-عه غزل خانوم چرا رو پله ها نشستین؟
من:-منتظرم احسان کیفمو بیاره لباسامو بگیرم.
خواست جواب بده که مهتاب از توی آشپزخونه صداش کرد.
پوریا:-بیخشید من برم ببینم چیکارم داره.
با لبخند جوابشو دادم.
احسان بالاخره اومد.
من:-رفتی خونمون بیاریش؟
احسان:-خب حالا مگه چقدر طول کشید.
من:-حالا هم به عنوان تنبیه کیف رو بیار تا بالا.
احسان:-از خود خرم انقدر کار نمیکشن که تو داری از من میکشیا.
با خنده گفتم-ببر ببینم انقدر غر نزن.
وسایل رو گذاشت تو اتاق و رفت.
منم حوله و یه دست لباس و شال‌گرفتم و رفتم تو حموم.
بعد بیست دقیقه رفتم بیرون.
حوله رو دور سرم بستم و رفتم رو راه پله احسان رو صدا زدم.
احسان اومد سر راه پله و جواب داد:-جانم؟
من:-بیا میخوای بری دوش بگیری برو.
احسان اومد بالا و رفت تو اتاق مهتاب اینا.
منم رفتم تو اتاق خودم.
جلوی آیینه نشستم و مشغول شونه زدن موهام شدم.
کارم که تموم شد،شالمو سرم کردم و رفتم پایین.
مهتاب و پوریا و مبل جلوی تلویزیون نشسته بودن.
با دیدن من خودشون رو جمع جور کردن.
من:-راحت باشین.
پوریا:-عافیت باشه غزل خانوم.
من:-ممنون.
مهتاب ساکت بود
یه جوری بود،انگار عصبی بود.
اخم و عصبانیت رو میشد از تو قیافش دید.
پوریا هم همینطور بود تقریبا.
بی تفاوت مشغول دیدن تلویزیون شدم.
که متوجه صدای قدم های احسان شدم.
آخیش داشتم میمردم از تنهایی که،جو خیلی بدی بود.
احسان اومد و از کنارم رد شد.
آروم طوری که خودش بشنونه گفتم:-عافیت باشه.
بعدم با دو تا چشمم بهش چشمک زدم.
مبل کناریم نشست.
اونم مثل اینکه متوجه خوب نبودن حال مهتاب و پوریا شده بود.
روشو کرد طرف من و به نشونه اینا چشونه دستاشو تکون داد.
منم شونه ای بالا انداختم.
نفس عمیقی کشید.
پوریا هم از حالت عصبانی در اومد و شروع کرد به حرف زدن با احسان.
راجب فوتبال حرف میزدن.چه بحث مزخرفی.
کلافه سرمو گذاشته بودم رو دستم که رو دسته ی مبل بود.
تو فکر خودم بودم که صدای پوریا منو به خودم آورد.
پوریا:-مثل اینکه غزل خانوم همچین مشتاق شنیدن حرفای ما نیستن.
بعدم خودش خندید.
منم به زور لبخند زدم.
هر هر هر رو آب بخندی،با این بحث مسخرتون.
مهتاب یه چشم غره ریزی به پوریا رفت و بلند شد که میز شامو بچینه
منم پشت سرش رفتم تا بهش کمک کنم.
والا حالا فردا هزار تا عیب رومون میزارن.
چند باری هم سر شوخی رو با مهتاب باز کردم ولی بی محلی میکرد.
تازه وقتی بلند شدم که بیام تو آشپزخونه هم یه پشت چشم برام نازک کرد.
وا این چشه امروز.
با دیدن این رفتاراش منم خودمو جمع کردم و بدون حرف زدن و شوخی و خنده مشغول چیدن میز شدم.
بعد از چند دقیقه آقایون رو صدا زدم که بیان.
هنوز داشتن بحث مسخره ی فوتبال رو ادامه و یهو از فوتبال پریدن رو بحثای سیاسی.
اصلا یه وضعی.
منم همینطور مثل یتیما داشتم غذامو میخوردم.
بعد از خوردن شام از مهتاب تشکر کردم و ظرف خودمو شستم و رفتم تو حال.
یکم با گوشیم ور رفتم.
ساعت نه و نیم بود.
احسانم بعد خوردن شام اومد پیشم نشست.
من:-خیلی بدی.
احسان:-عه چرا؟
من:-حوصلم سر رفته خب.
احسان:-خب میریم بیرون الان.
من:-من و تو؟
احسان:-آره باهم میریم،وایسا یه چند دقیقه این غذا برسه به معده.
سری تکون دادم.
مهتاب و پوریا هم اومدن تو حال.
احسان بهم اشاره کرد که برم لباسمو عوض کنم.
خودش با فاصله پشت سرم اومد تا اونم لباسشو عوض کنه.
شال مشکی،مانتوی آبی نفتی با نقطه های سیاه،شلوار مشکی و یه کفش اسپرت آبی پوشیدم.
عطر شیرین خودم رو هم زدم.
یه ذره هم رژ لب.
برای آخرین بار خودمو جلوی آیینه چک کردم.
همه چی خوب بود.
یه چرخی هم زدم جلوی آیینه.
خواستم برم بیرون که یاد ساعتی که احسان خریده بود افتادم.
گذاشتم رو دستم.
رفتم بیرون و منتظر آقا شدم تا بیان.
زیاد طول نکشید که اومد.
یه شلوار اسپرت مشکی و یه تیشرت سفید طرح دار.
بهش میومد.
چشممو‌ چرخوندم سمت دستش که دیدم اونم ساعتو گذاشته دستش.
خوشحال بودم که یادشه و هنوز دستش میزاره.
ساکشم دستش بود.
من:-وا وسایلتو چرا همراه خودت اوردی؟
احسان:-ممکنه شب دیر وقت بیایم اینا خواب باشن،زشته برم اتاقشون.
سری تکون دادم و رفتیم پایین.
پوریا داشت چایی میخورد و مهتاب هم عین آیینه دق همونجور نشسته بود.
اصلا این یه مدت یه جوری شده،انگار شوهر کرده دیگه مثل قدیم نیست.
ازشون خداحافظی کردم.
پوریا:-به سلامت مراقب خودت باش غزل جان.
مهتاب:-به سلامت.
رفتیم بیرون.
داشتیم میرفتیم سمت ماشین که متوجه شدم گوشیم نیست.
من:-آخ احسان گوشیمو جا گذاشتم تا تو ماشینو روشن کنی من میام.
احسان:-باشه زود باش.
رفتم پشت در خواستم در رو باز کنم که متوجه داد و بیداد مهتاب شدم.
مهتاب:-تو غلط میکنی با اون دختره ی هرزه اینطوری حرف میزنی.اصلا چرا باهاش بگو و بخند میکنی؟
پوریا:-هیسسسس بسه مهتاب میشنون زشته،این حرفا چیه،یعنی چی؟
مهتاب:-یعنی چی؟هی چپ و راست با دختره حرف میزنی،باهاش میخندی،از هر موقعیتی هم استفاده می
کنین که تنها باشین بعد میگی یعنی چی؟
دنیا دور چشمام چرخید.اینارو داشت درباره ی من میگفت.
پاهام شل شد.
در زدم و رفتم تو.
با صدای لرزون گفتم:-ببخشید من گوشیمو جا گذاشتم.
پوریا:-اینجاس غزل خانوم رو مبل.
رفتم سمت مبل و گوشیم رو گرفتم.
مهتاب یه جور خاصی نگاهم میکرد.
درو بستم،دلم داشت از جاش کنده میشد.
بغض راه گلوم رو بسته بود.
ولی نباید گریه میکردم،اگه احسان میفهمید خیلی بد میشد.
خودمو نگه داشتم تا رسیدم به ماشین.
با باز کردن در ماشین باد خنک کولر بهم خورد.
حرفی نزدم و نشستم و کمربندم رو بستم.
احسانم حرف خاصی نمیزد،فقط حرکت کرد و دستشو برد سمت ضبط و یه آهنگ پلی کرد.


عزیزم چرا با دلم سردی تو با خودت چیکار کردی که الان اینقده خونسردی
عزیزم چی شده که باز قهری دیگه چی میخوای از این دیوونه هی میاری بهونه وقتشه برگردی

تو همونی که واگیر داره حسه قشنگه چشات میگم ساده حرف دلمو باهات خوابم میبره با صدات
تو همونی که تا دیدمت اون نگاهت نفسمو برد
کی مثه منه دیوونه هی غصه تو خورد هر روز یه جور واسه تو مرد

زندگی بی عشقت رو دور تکراره تو باشی زندگیم ادامه داره
کی میاد بعد من همه ی جونشو پیشه تو جا بذاره

زندگی بی عشقت رو دور تکراره تو باشی زندگیم ادامه داره
کی میاد بعد من همه ی جونشو پیش تو جا بذاره

تو همونی که واگیر داره حسه قشنگه چشات میگم ساده حرف دلمو باهات خوابم میبره با صدات
تو همونی که تا دیدمت اون نگاهت نفسمو برد
کی مثه منه دیوونه هی غصه تو خورد هر روز یه جور واسه تو مرد

(تو همونی که-بابک جهانبخش)


بعد از تموم شدن آهنگ احسان دستشو برد سمت ضبط و صدارو کم کرد.
احسان:-چیه چرا ناراحتی؟
دوست داشتم بگم که چه چیزایی پشت سرم گفتن و شنیدم ولی نمیشد،نباید میگفتم.
من:-هیچی خوبم من.
بعد چند ثانیه ادامه دادم:-کجا داری میریم؟
احسان:-کجا دوست داری بریم؟
من:-اوممم بریم دریا،لب دریا قدم بزنیم.
به نشونه تایید سری تکون داد و به راهش ادامه داد.
احسان:-چیزی برای خوردن نیاز نداری؟
من:-نه نمیخوام.
باشه ای گفت و دیگه ادامه نداد.
من دیگه جام توی اون خونه نبود.
هر لحظه اون تو بودن واسه همه عذابه.
واسه من،واسه پوریا،واسه مهتاب.
کاش هیچ وقت نمیومدم.
ولی مهتاب هم حق نداشت درباره من اینطوری حرف بزنه.
بازم بغض راه گلومو گرفت.
ولی نباید گریه میکردم.
رسیدیم.
احسان کمربندشو باز کرد.
احسان:-پیاده شو خانوم.
کمربندمو باز کردم و پیاده شدم.
هوا خنک بود.
دستمو گرفت تو دستاش.
همون لحظه تموم غم هام از یادم رفت.
و این بود معجزه عشق،معجزه ی وجود احسان.
حس وصف نکردنی بود.
کنار آب قدم میزدیم.
صدای موج به صخره ی مغزم برخورد میکرد و انعکاسش صورتم رو تو تاریکی خیس میکرد.
گریه میکردم؛ولی نه به خاطر غم و غصه هام،نه بخاطر حرف هایی که شنیدم،نه به خاطر اتفاقات؛به خاطر حضور و داشتن مردی که تو وجودم رخنه کرده.
احسان هیچ حرفی نمیزد و فقط به پایین نگاه میکرد.
یهو وایستاد.
اومد جلوم.
تو چشام زل زد.
منو پرت کرد تو بغلش.
بعد چند ثانیه منو از بغلش کشید بیرون.
جلوم زانو زد و دستمو بوسید.
بعدم بلند شد و دوباره دستامو تو دستش قفل کردم و شروع کردیم به قدم زدن.
هووو حالا یه جوری زانو زد گفتم الان حلقه رو از تو جیبش در میاره خواستگاری میکنه.
همون مسیری رو که اومده بودیم دور زدیم.
تقریبا دو ساعتی میشد که قدم میزدیم.
با پیشنهاد خودم رفتیم و سوار ماشین شدیم.
نشستیم و حرکت کردیم سمت یه مغازه ای،بستنی فروشی چیزی.
احسان با دیدن اولین بستنی فروشی زد کنار.
رفت و بعد از چند دقیقه با دو تا بستنی تو دستش برگشت.
سوار ماشین شد و داد بهم.
من:-حتما این سری هم من باید بزارم دهنت؟
احسان:-آره فکر خوبیه.
با مشت زدم تو بازوش.
چشمم خورد به صندلی و میز هایی که بیرون از مغازه بود.
من:-خب بریم بیرون بشینیم بخوریم دیگه،هوا به این خوبی.
احسان به نشونه تایید سری تکون داد و نشستیم.
مشغول خوردن شدیم و احسان هم از تو گوشیش هی جکای خنده دار میگفت و جفتمون غش میکردیم از خنده.
بعد از تموم شدن بستنی ازم پرسید چیزی نمیخوای؟
چشمم خورد به سوپر مارکتی که دقیقا کنار بستنی فروشی بود.
من:-یه بطری آب اگه بگیری خیلی خوب میشه.
احسان:-باشه تو ماشین بشین من میام الان.
من:-نه همینجا میشینم تا بیای.
باشه ای گفت و رفت.
چشمامو دوختم به نقش پلاستیکی میز.
که یهو صندلی رو به روییم که جای احسان بود به عقب کشیده بود.
یه پسر تقریبا بیست سه چهار ساله بود.
پسره:-ببخشید خانوم میتونم وقتتون رو بگیرم؟
من:-بفرمایید آقا مزاحم نشین.
بعدم با پرویی تمام نشست رو صندلی.
منم بلند شدم که برم یهو احسان اومد.
پسره هم خط نگاهم رو گرفت و متوجه احسان شد.
احسان اومد جلو تر
.


دوستانی که رمانو میخونین خواهشا نظر و سپاس یادتون نره
I Don't Know Myself
پاسخ
 سپاس شده توسط sajedehh ، Doory ، mnhh ، Ѐł§Ã ، reza_m72
#23
فصل #نوزدهم:

احسان:-آقا کی باشن؟
پسره با پشت چشم به احسان نگاه کرد.
دوست نداشتم درگیر شن.
من:-هی؛هیچی ما بلند شدیم ایشون نشستن.
احسان:-ولی اینطور به نظر نمیاد.
اومد جلو تر و گفت:-کاری داشتی؟
پسره به زبون محلی میگفت:-به تو مربوط نیست
دست و پا شکسته متوجه میشدیم.
احسانم نه گذاشت و نه برداشت بطری آبو کوبوند تو سر پسره و پشتش یه چکم زد که سریع دو تا پسری که مثل اینکه با همین یارو بودن اومدن.
سه تایی ریختن سر احسان ولی احسانم میزد.
خیلی میزد و خیلیم میخورد.
منم تنها کاری که میتونستم بکنم جیغ کشیدن بود.
بعد چند لحظه چند تا از مغازه دارا اومدن و سواشون کردن.
صورت یکی از اونا خونی بود،البته نه به اون صورت فقط از دماغش یه ذره خون میومد.
ما هم سوار ماشین شدیم و رفتیم.
احسان عصبانی بود و تموم مدت ساکت بود.
فقط یه بار پرسید:-با تو که کاری نداشتن؟
منم جواب دادم:-نه.
داشتم از ترس میمردم.
دست و پاهام میلرزید.
رگاش باد کرده بود.
از شدت ترس و استرس داشتم از حال میرفتم.
من با صدایی که توام از ترس و استرس بود گفتم:-احسان جان،قربونت برم تو جاییت درد نمیکنه؟
بدون اینکه حرفی بزنه سرشو تکون داد.
منم تکیه دادم و حرفی نزدم.
بعد یه ربع رسیدیم خونه.
از ماشین پیاده شدم که دیدم احسان نشسته.
زدم به شیشه و گفتم:-بیا پایین دیگه.
با دست اشاره کرد:-تو برو من میام.
از روی ناچار رفتم.
درو باز کردم و کسی رو تو حال ندیدم.
همه ی چراغ ها خاموش‌بود جز‌ یه لامپ که اونم‌باعث میشد که‌بتونم ببینم.
آروم در رو بستم و رفتم تو اتاقم.
لباسمو عوض‌ کردم و لباس های راحت پوشیدم.
البته نه‌اونقدر راحت هااا.
یه شالم سرم کردم.
رفتم‌پشت پنجره که ببینم احسان موند که چیکار کنه.
تاریک بود و چیز زیادی معلوم نبود.
یکم چشمامو گردوندم و متوجه یه نور خیلی ریز قرمز شدم.
چشمام قفل شد روش.
بعد یکم تحلیل و بالا پایین کردن فهمیدم احسانه که داره سیگار میکشه.
کلافه شدم.
من باید این عادتو از سرش بگیرم.
نشستم لبه تخت.
سکوت مطلق بود به خاطر همین صدای باز و بسته شدن در رو شنیدم.
فهمیدم که‌احسان اومده تو.
رفتم پایین.
با دیدنم یه لحظه ترسید.
بدون هیچ مقدمه ای گفتم:-چرا سیگار میکشی؟
خودشو جمع و جور کرد.
با چشمای گرد نگام کرد.
احسان:-نه من این کارو نکردم.
من:-تو چشمام نگاه میکنی و بهم دروغ میگی؟
منتظر شنیدن حرفی نشدم و رفتم تو اتاقم.
اه.
یعنی واقعا نمیتونم آرومش کنم که واسه آروم شدن به نیکوتین پناه میبره.
اعصبام خورد شده بود و گریم گرفته بود.
اه لعنتی.
بازم گریه.
دستمو گذاشتم رو سرم و شروع کردم به بی صدا گریه کردن.
گوشیمو در آوردم و به عسل پیام دادم.
طولی نکشید تا پیام داد.
یکم باهم حال و احوال کردیم.
ساعت طرفای یک بود.
میخواستم برم مسواک بزنم و برم بخوابم.
خواستم برم تو دستشویی که صدای یه چیزی از پایین توجهمو به خودش جلب کرد.
احسان بود که لباس تنش نبود و رو میز باند و بتادین.
از جاش بلند شد.
نمیتونست خوب راه بره و لنگ میزد.
شوکه شده بودم.
بالای راه پله منتظر بودم تا ببینم چیکار میکنه.
بعد یکم دقت متوجه شدم که دارم دست چپشو باند پیچی میکنه.
دیگه امونم بریده شد.
رفتم پایین.
احسان با دیدنم اول ترسید و بعدم از وضع خودش خجالت کشید.
من:-چی شده احسان؟تو که میگفتی چیزی نشده؟اینا چیه پس؟دستت چی شده؟
احسان:-هیسسس غزل آروم باش.یواش بیدار میشن.چیزی نشده یه خراش سطحیه.
من:-پس چرا میلنگی؟
احسان کلافه دستی تو موهاش کشید.
اشک تو چشمام جمع شده بود با دیدن این صحنه ها.
ولی نباید گریه میکردم.
خودمو کنترل کردم و نشستم کنارش.
با آرامش مشغول بستن باند شدم.
نه زیاد عمیق بود نه سطحی.
ولی باید به دکتر نشون میداد.
ولی‌ خیلی بدن خوبی داشت.
گاهی اوقات موقع کار چند ثانیه ای محو بدنش میشدم.
ولی وقت همچین فکر و همچین کاری نبود.
بعد از تموم شدن کار لباسشو پوشید.
به پاش اشاره کردم و گفتم:-درش بیار.
با چشمای گرد و متعجب گفت:چیو؟
من:-شلوارو بزن بالا شازده،ببینم کجاتو زدن مثل افلیجا راه میری.
با شنیدن حرفم لبخند نشست رو لبش.
پاچه شلوارشو تا زانو داد بالا.
اوه اوه،بدجور کبود شده بود.
به وضوح دیده میشد.
با دیدنش حسابی عصبی شدم و گفتم:-فردا صبح اول وقت میریم دکتر فهمیدی؟
دستاشو به نشونه تسلیم برد بالا و گفت:-چشم.
چند ثانیه ای بدون حرف زدن نشستم کنارش.
آرامشی که با بودنش بود تو هیچ جا‌ و هیچ کاری نبود.
بلند شدم و از تو آشپزخونه دو تا چایی ریختم.
کادوپیچ:
اومدم و کنارش نشستم.
یهو دیدم دستمو گرفت وبرد سمت در.
من:-کجا میبری منووو.
احسان:-هیس بیا تو تراس.
ایده ی خوبی بود.
هوا هم خنک،صدای موج های دریا میومد و احسان.
این مثلث طلایی،این مثلث برمودا که قلب و روح منو میکشید تو خودش.
سکوت وصف نشدنی که صدای موج های دریا تنها مزاحم این سکوت بود.
احسان به حرف اومد.
احسان:-غزل؟
من:-جانم؟
احسان چشماشو دوخت بهم.
چشماش اونقدر قدرت‌ داشت که چشمامو دزدید.
حرفی نمیزد.فقط بهم زل میزدیم.
صدای ضربان قلبشو تو اون سکوت میتونستم بشنوم.
ناخواسته دستم رفت رو قلبش.
چشمامو از رو دستام برداشتم و هل دادم تو چشمای احسان.
به محض دیدن چشمام گفت:-به خاطر تو میتپه.
همه چی اون لحظه متوقف شد.
روحم داشت از جسمم جدا میشد.
دیگع چیزی نشنیدم.
دست و پاهام بی حس شده بود.
قلبم به تپش افتاد.
داشتم بال در میاوردم.
این حس فوق العاده بود.
حرفش تو ذهنم اکو میشد.
تو اوج‌بودم.
با حس کردن چیزی رو صورتم به خودم اومدم.
احسان بود.
دستشو گذاشته بود رو صورتم.
خودمو جمع کردم و به صندلیم پشت دادم.
آروم گفت:-پاشو بریم بخوابیم غزل دیر وقته.
دستمو گرفتم و بلندم کرد.
جلوش بودم.
اهههه مرتیکه تیر برق.
تا سینش بودمااااا.
میخواستم نگاش کنم گردنم میکشست.
اه همش گند میزنه تو صحنه های عاشقانه با این قدش.
بازم بهم زل زدیم.
ای کوفت برو تو دیگه گردنم درد گرفت.
بعدم درو باز کرد و با دست اشاره کرد که برم تو.
رفتم داخل و بعد از گفتن شب بخیر رفتم بالا که مسواک بزنم و بخوابم.
جلوی آیینه دوباره یاد حرفش افتادم.
"این قلب برای تو میتپه..."
رفتم تو اتاق و گوشیم رو زدم به شارژ.
با زل زدن به سقف اتاق و فکر کردن به احسان خوابم برد
***
چشمام باز شد.
چند ثانیه همون جور چشمامو‌ بستم.
ولی تیغ آفتاب توجهمو جلب کرد.
مگه ساعت چنده که آفتاب انقدر میتابه؟
شیرجه زدم سمت گوشیم.
واااای،یک و نیمه.
ای خدااا آبروم رفت.
اینا چرا بیدارم نکردن.
ای باباااا.
یکی با دست زدم تو سرم.
شالمو سرم کردم و رفتم دستشویی.
یه آبی به سر و صورتم زدم و رفتم بیرون.
داشتم میرسیدم به راه پله و تو فکر بودم که یهو یه صدایی که از پشت اومد باعث شد به خودم بیاد.
پوریا:-به به وقت خواب غزل خانوم.
با شنیدن صداش ترسیدم و ناخواسته جیغ کشیدم و‌ به سمت عقب حرکت کردم.
همینطور داشتم به عقب میرفتم که یهو حس کردم زیر پام خالی شد.
چشمامو بستم و منتظر زمین خوردنم شدم.
چند ثانیه گذشت ولی نه،خبری از افتادن نبود.
چشمامو آروم باز کردم که دیدم پوریا پیراهنمو گرفته.
بعدم دستمو گرفت و منو کشوند سمت خودش.
هنوز دستمو ول نکرده بود که احسان و مهتاب بدو بدو اومدن بالا.
مهتاب با دیدن این صحنه خشکش زد.
یه نگاهی به من کرد،یه نگاه به پوریا و یه نگاهم به احسان.
چشماشو انداخت روی دستامون.
احسانم بدون حرف زدن داشت نگاهم میکرد.
زیر فشار نگاهشون داشتم له میشدم.
پوریا تا اومد حرفی بزنه مهتاب دویید سمت پایین.
پوریا با گفتن جمله ی:-مهتاب به خدا اونطوری که فکر‌میکنی نیست.
بعدم دویید سمتش.
من موندم‌ و احسان
احسان هیچ حرفی نمیزد،از چشماش‌که دوخته شده بود به لبام معلوم بود که میخواد از خودم بشنوه.
من هنوزم تو شوک بودم و حسابی ترسیده بودم همونطور بریده بریدن گفتم:-احـ...احسان باور کن کاری نکردیم،من؛من داشتم میافتادم اون منو گرفت،باور کن همین.
از این وضع گریم گرفته بود و به سرعت اشکم در اومد.
احسان اومد جلو تر.
با دستش اشکامو پاک کرد.
میدونم که کاری نکردی،مهتاب ذهنش مریضه نمیتونه با دید مثبت به موضوعات نگاه کنه،زیاد اهمیت نده.
بعدم رفت.
لحنش سرد بود،خیلی سرد،طوری که گرمای وجودمو گرفت و با خودش برد.
طوری سرد بود که باعث شد دست و پاهام بی حس بشه،سنگینی و سردی حرفاش مثل یه سیلی خورد تو صورتم و رو گونم نشست.
صدای پایین رفتن از پله هاش مثل تیک تاک ساعت تو مغزم کوبیده میشد.
تَک،تَک،تَک...
بغض راه گلومو گرفته بود.
گریه کل وجودمو گرفته بود.
حتی احسانم قبولم نکرد،چه برسه به مهتاب.
نمیدونم چه حسی بود ولی هر چی بود وادارم کرد که برم پایین.
صدای داد و بیدادشون کل خونه رو گرفته بود.
پوریا:-مهتاب باور کن اونی که داری فکر میکنی نیست من فقط داشتم کمکش میکردم.
مهتاب:-خفه شو دهنتو ببند تو و اون دختره ی سلیطه معلوم نیست چه غلطی دارین میـ...
حرفاش تموم نشده بود که صدای چک سکوت رو تو خونه حکم فرما کرد.
هنوز نرسیده بودم پایین به خاطر همین ندیدم که چی شده.
چند تا پله رفتم پایین تر که با دیدن این صحنه خشکم زد،باورم نمیشد.
احسان:-هر وقت خواستی درباره غزل حرف بزنی اول حرفتو تو دهنت مزه کن بعد هر چرت و پرتی که خواستی بگو،فهمیدی؟
دست مهتاب رو صورتش خشک شده بود.
اونم مثل من باورش نمیشد که احسان روش دست بلند کنه.
احسان برگشت که بیاد بالا و متوجه من شد.
با همون تُن صدا گفت:-سریع برو وسایلتو جمع کن ما از اینجا میریم.
من هنوز تو شوک اون صحنه بودم و طول کشید تا حرف احسان تو کادوپیچ:
مغزم هجی شه.
احسان:-نشنیدی چی گفتم؟گفتم برو.
بعدم خودش همراهم اومد و دستم رو گرفت و برد بالا.
من:-احسان جان،جان من آروم باش.
داشتم حرف میزدم که منو پرت کرد تو اتاق و خودشم رفت تو اتاق مهتاب اینا تا وسایلشو جمع کنه.
چیزی نگذشته بود که اومد تو اتاقم
داشتم وسایلمو میذاشتم تو چمدون.
احسان:-تو هنوز وسایلتو جمع نکردی؟
بعدم اومد جلو همه ی وسایلمو یه جا ریخت تو چمدون،به زور هم زیپشو بست و گرفت و برد پایین.
پوریا پایین راه پله وایستاده بود.
از کنارش رد شدیم و رفتیم بیرون.



دوستانی که از رمان بازدید میکنین سپاس و نظر یادتون نره
I Don't Know Myself
پاسخ
 سپاس شده توسط sajedehh ، Doory ، mnhh ، Ѐł§Ã ، reza_m72 ، tara sara ، AmIr GoD BaNgI
#24
فصل#بیستم:

[b]احسان در رو محکم بست.
همه ی کیف ها و چمدون هارو گذاشت تو صندوق.
منم نشستم تو ماشین.
روشن کرد و از ویلا زدیم بیرون.
وای خدا چرا اینطوری شد.
همینطور داشت میرفت که به اصرار من بالاخره یه جا نگه داشت.
من با صدایی که پر بود از بغض و استرس گفتم:-احسان جان،قربونت بشم،یکم آروم باش خب بالاخره هر کی میدید اون صحنه رو یه فکری میکرد،دیگه مهتاب که جای خودش داره،منم اصلا از این ماجرا ناراحت نشدم تو چرا انقدر عصبی هستی آخه.
احسان:-ولی من حسابی ناراحت شدم.
بعدم سرشو گذاشت رو فرمون.
دیگه واقعا نمیتونستم حرف بزنم.عصبی و کلافه بودم،بغض راه گلومو بسته بود،اصلا یه وضع داغونی.
احسان بعد چند دقیقه سرشو آورد بالا.
دستشو برد سمت داشبورد،درشو باز کرد و پاکت سیگارشو برداشت.
انگار اصلا حواسش نبود که منم هستم.
داشت پاکت سیگار رو میبرد سمت خودش که مچ دستشو گرفتم.
زل زد تو چشمام.
نیازی به حرف زدن نبود.
همه چی از چشمام معلوم بود.
دستشو ول کرد و پاکت از دستش افتاد.
پاکت مچاله کردم و از شیشه ماشین انداختم بیرون.
من:-به من بگو چته،نه به اون لعنتی.منم میتونم آرومت کنم چرا فقط به اون پناه میبری؟
حرفی نمیزد.
چند ثانیه توی چشمام زل زد.
ولی این چشمای همیشگی احسان نبود.
یه جوری شده بود،یه حرفای دیگه ای توش بود.
چیزی‌نگذشت که اشک از چشماش میبارید.
با دیدن این صحنه دلم بدجور گرفت،شوکه شدم.
دستمو بردم سمت صورتش.
من:-عه احسان جان،گریه چرا آخه؟
احسان دستی به چشمام کشید و گفت:-من؛من نباید اون کارو با مهتاب میکردم.
و بازم زد زیر گریه.
دیگه داشتم میمردم از این درد،از دردی که مرد من جلو چشمام گریه کنه.
خیلی صحنه ی بدی بود،ولی من باید خودمو کنترل میکردم.
سرشو کشیدم طرف خودم.
آروم نوازشش کردم.
احسان:-غزل من به جز مهتاب هیچکسو نداشتم،مهتابم همین،نباید این کار رو باهاش میکردم.
آروم در گوشش گفتم:-هر کسی که نباشه من هستم،مهتاب هم ناراحت نمیشه،بهت قول میدم.
بعدم پیشونیشو بوسیدم.
هیچ حرفی نمیزد.
ساکت شده بود.
فقط صدای نفس کشیدناش بود که میومد.
یکم که گذشت،بدون اینکه حرفی بزنه ماشینو روشن کرد.
من:-کجا؟
احسان:-تهران.
من:-وا احسان بیا برگردیم پیششون.
احسان:-درسته منم کار اشتباهی کردم،ولی اونم کار اشتباهی کرد،به هیچ وجه بر نمیگردم.
من:-احسان...
احسان:-هیسس،حرف نزن.اصلا تهران هم نمیریم.همینجا یه ویلا اجاره میکنیم.بعد دو روز بر میگردیم.
دیگه فهمیدم که اصرارم فایده نداره،بیخیال شدم.
گوشیش رو در آورد و به یه نفر زنگ زد.
احسان:-الو سلام علی جان خوبی؟
علی:-...
احسان:-قربونت همه خوبن،سلام دارن خدمتون،مامان بابات خوبن؟
علی:-...
احسان:-خب خدارو شکر.علی جان شرمنده مزاحمت شدم.یه ویلا میخواستم اگه بتونی برام جور کنی.
علی:-...
احسان:-آره آره اومدیم اینجا‌.
علی:-...
احسان:-نه علی جان،زنگ زدم اگه داری اجاره کنیم،خجالتم نده.
علی:-...
احسان:-شرمنده کردی منو علی جان،ایشالله جبران کنیم.
علی:-...
احسان:-باشه باشه من تا یه ربع دیگه میام پیشت.
علی:-...
احسان:-خداحافظ.
بعدم قطع کرد.
متعجب نگاهش میکردم.
یه نگاهی بهم کرد و خودش فهمید.
احسان:-ویلا هم جور شد.
من:-عه چه خوب؟حالا کی بودن این علی جان؟
خندید.
احسان:-رفیق قدیمیمه.
ابرویی بالا دادم و منتظر شدم ببینم که چی میشه.
بعد بیست دقیقه رسیدیم پیش علی جان.
بعد از کلی احوال پرسی و پاچه خواری احسان کلید رو گرفت و اومد.
احسان:-بفرما اینم کلید.
دستمو باز کردم و کلیدو انداخت تو دستم.
لبخندی زدم و احسانم حرکت کرد سمت ویلای جدید.
زیاد طول نکشید که رسیدیم.
از ماشین پیاده شدیم.
فضاش که خیلی بهتر از اونجا بود.
خیلیم نزدیک به دریا.
از بالکنش راحت میشد دریا رو دید.
آخ جووون.
کلی ذوق کرده بودم و بدو بدو رفتم داخل.
احسانم کل وسایل رو گرفت تو دستش و اومد.
با خنده گفت:-انقدر ذوق داره؟
من:-خیلی بدی احسان خب بده ذوق کنم؟
سری تکون داد و وسایل رو برد بالا.
مثل جوجه اردک پشت سرش راه افتادم.
دو تا اتاق خواب داشت.
احسان:-خب پرنسس کدوم اتاق مورد قبولتونه؟
من:-اوممممم همون اتاقی که بالکنش رو به دریاست.
خندید و وسایلمو گذاشت تو اون اتاق.
احسان:-من میرم لباسمو عوض کنم.
سری تکون دادم و مشغول برانداز کردن اتاق شدم.
ولی؛ولی این اتاق که میز توالت نداره.
سریع لباسمو عوض کردم و یه لباس راحتی پوشیدم.
بدو بدو رفتم دم در اتاق احسان.
بدون اینکه در بزنم رفتم تو.
آخخخ.
بازم گند زدم و بدموقع رفتم تو اتاق.
لباس تنش نبود و داشت باندشو عوض میکرد.
بدبختی اینجا بود که شلوارم پاش نبود.
یکی زدم تو سرمو و با دستم چشمامو گرفتم و همونطور که داشتم از در میرفتم بیرون گفتم:-ببخشیییید.
وای خدا مرگم بده.
هر سری باید گند بزنم؟
سرخ شده بودم چه جور.
اه،این چه فضاحتی بود آخه.
رفتم تو اتاقم.
ای خداااا،آخه این چی بود،من مردم که از خجالت.
وجدانم:-خوبه حالا هزار تا کار دیگه میکنین حالا واسه این یکی خجالت میکشی؟
من:-خفه شو بابا خجالت کشیدم خب.
مشغول بحث با وجدانم بودم که صدای در اتاق اومد.
احسان اومد تو،لباس تنش نبود و باند تو دستش.
تو چارچوب در وایستاده بود و گفت:-میشه واسم ببندیش؟
خواستم بگم باشه که یادم اومد قرار بود بریم درمانگاه.
یهو ناخواسته با جیغ و داد گفتم:-مگه من نگفتممم امروز بریم درمونگااااه؟پاشو برو لباستو عوض کن بریم ببینم.
احسان خشکش زد.
احسان:-حالا غروب میریم.
من:-گفتم الاااان.
احسان:-باشه باشه.
بعدم رفت.
منم سریع لباسمو عوض‌ کردم.
رفتم در اتاقشو زدم و‌ گفتم:-جناب تشریف بیارین بیرون اگه هنوز لخت نیستین.
همون لحظه درو باز کرد و گفت بریم.
وای خدا این لباس چقدر رو تنش نشسته بود.
چشمام قفل شد رو بدنش.
احسان:-بریم دیگه.
تازه به خودم اومدم.
من:-آها،آره بریم.
بعدم باهم رفتیم پایین.
سوار ماشین شدیم،دستشو برد سمت ضبط و روشنش کرد

شو بابا خجالت کشیدم خب.
مشغول بحث با وجدانم بودم که صدای در اتاق اومد.
احسان اومد تو،لباس تنش نبود و باند تو دستش.
تو چارچوب در وایستاده بود و گفت:-میشه واسم ببندیش؟
خواستم بگم باشه که یادم اومد قرار بود بریم درمانگاه.
یهو ناخواسته با جیغ و داد گفتم:-مگه من نگفتممم امروز بریم درمونگااااه؟پاشو برو لباستو عوض کن بریم ببینم.
احسان خشکش زد.
احسان:-حالا غروب میریم.
من:-گفتم الاااان.
احسان:-باشه باشه.
بعدم رفت.
منم سریع لباسمو عوض‌ کردم.
رفتم در اتاقشو زدم و‌ گفتم:-جناب تشریف بیارین بیرون اگه هنوز لخت نیستین.
همون لحظه درو باز کرد و گفت بریم.
وای خدا این لباس چقدر رو تنش نشسته بود.
چشمام قفل شد رو بدنش.
احسان:-بریم دیگه.
تازه به خودم اومدم.
من:-آها،آره بریم.
بعدم باهم رفتیم پایین.
سوار ماشین شدیم،دستشو برد سمت ضبط و روشنش کرد
(تا اومدی-اموبند)[/b]
I Don't Know Myself
پاسخ
 سپاس شده توسط Doory ، sajedehh ، mnhh ، Ѐł§Ã ، reza_m72
#25
رضایتتون از رمان رو با سپاس نشون بدید 
و اگه انتقادی دارید هم نظر بدید !
ارسال هایی مثل : عالی بود ، بازم بزار ، قشنگه ، آفرین 
اسپم محسوب میشن 
و ازین به بعد اگه ببینم کسی ازین ارسالا بده اخطار میگیره 
پاسخ
 سپاس شده توسط Ѐł§Ã
#26
فصل #بیست و یکم:



**

تا اومدی تو زندگیم همه چی عوض شد انگار
واسم عشق معنی نداشتو عاشق شدم اینبار تا تو رو دیدمت انگار به تو شدم گرفتار

تا اومدی تو زندگیم وقتی چشاتو دیدم
جز تو از دنیا و همه آدما دست کشیدم تو رو از روزی که دیدم دیگه یه آدم دیگم

دارم هواتو نمیگیره هیشکی جاتو چی بگم از علاقم بیا دلو جونم برا تو
شاید اینو ندونی که تو دلیله زندگیمی بذار اینو بگم بهت یا هیچکسه دیگه یا تو

دارم هواتو نمیگیره هیشکی جاتو چی بگم از علاقم بیا دلو جونم برا تو
شاید اینو ندونی که تو دلیله زندگیمی بذار اینو بگم بهت یا هیچکسه دیگه یا تو

به تو حس دارمو حسم به تو ته نداره عشقه تو دار و نداره منه بیقراره
تو که جام نیستی بفهمی من چه حالی دارم فکر تو نمیشه یه لحظه از سرم درآرم

غیر تو از همه دنیا دیگه سیره قلبم واسه تو داره میره هر ثانیه دیگه قلبم
دست من نیست اگه میزنه به سرم هی هواتو نمیدونی که چه خوابایی دیدم براتو

دارم هواتو نمیگیره هیشکی جاتو چی بگم از علاقم بیا دلو جونم برا تو
شاید اینو ندونی که تو دلیله زندگیمی بذار اینو بگم بهت یا هیچکسه دیگه یا تو

دارم هواتو نمیگیره هیشکی جاتو چی بگم از علاقم بیا دلو جونم برا تو
شاید اینو ندونی که تو دلیله زندگیمی بذار اینو بگم بهت یا هیچکسه دیگه یا تو



(تا اومدی-امو بند)

**

بعد حدود بیست دقیقه رسیدیم.

از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل درمانگاه.

خیلیم شلوغ نبود،یه ربع نشستیم تا نوبتمون شد.

پرستار بعد از باز کردن پانسمان یه ذره نگاه کرد و بعدم گفت چیز خاصی نیست.

احسانم با ابرو نشون داد که:-دیدی چیزی نیست؟

بعدم پرستار دوباره دست احسان رو با باند جدید بست.

بلند شدیم و رفتیم.

احسان:-دیدی گفتم چیزی نیست؟

من:-خب حالا کار که از محکم کاری عیب نمیکنه.

من:-احسان من خیلی گرسنمه.

احسان:-منم،میریم رستوران یه چیزی میخوریم.

من:-نه بیا باهم غذا درست کنیم.

احسان:-من که هیچی بلد نیستم.

من:-منم چیزی بلد نیستم.

احسان:-پس میخوای امروز مارو مسموم کنی؟

من:-بیا دیگه.

احسان:-الان که دیره واسه درست کردن ناهار.ناهار رو بیرون میخوریم،شامو درست میکنیم.

راستم میگفت.

من:-باشه،پس داریم میریم باید وسایل مورد نیاز رو تهیه کنیماااا.

خندید و گفت:-چشم.

سوار ماشین شدیم و کولر رو روشن کرد.

من:-آخیشششش یعنی مثل آتیش میمونه بیرون.

حرکت کردیم سمت یه رستوران.

احسان همینطور مثل طوطی هی سرشو از اینور خیابون مینداخت اونور خیابون دنبال یه رستوران.

من:-خب پرفسور تو اونورو ببین منم اینورو میبینم.چیه هی سرتو اینور اونور میکنی.

احسان:-آها،آره خوبه.تو خیابونای سمت چپو ببین،منم خیابونای سمت راستو.

اول اومدم با اشتیاق انجام بدم که دیدم سمت چپ که میشه اونور؛دوباره تحلیلش کردم که دیدم احسان قرمز شده.

با دیدن قیافم دیگه زد زیر خنده.

من:-کوووفت کثافت منو چرا اذیت میکنی.

بعدم با مشت زدم تو بازوش.

من:-اصلا خودت دنبال رستوران بگرد تا بترکی.به من چه،اصلا خوبیم بهش نیومده.پسره ی بوق،انگار من مسخرشم،خجالتم نمیکشه با این سنش،زود باش برو یه رستوران من گشنمه،صبح تا حالا بیدارم کردی هیچی به جز حرص ندادی من بخورم،الانم که هار هار میخندی اینجا،کوفت رو آب بخندی دیلاق،مگه خنده داره حرفام؟

با کلمه به کلمه از حرفام شدت خنده ی احسان بیشتر میشد.

بعدم لپمو کشید و گفت:-نگاش کن چی جوری یه تِک غر میزنه.

بعد بازم زد زیر خنده.خودمم خندم گرفت.

به یه رستوران رسیدیم.

داخل یه باغ بزرگ بود.

خیلی هم خلوت،یا شایدم ما رفتیم جای دنجش نشستیم.

هر جا چشم میچرخوندم فقط میز و صندلی خالی و دار و درخت بود.

بازم شروع کردم به غر زدن:-ببین معلوم نیست چه دِه کوره ای اورده مارو،اینجا کجاست بابا،یه جای درست و درمون میبردی مارو،اینجا اصلا گارسونش کو؟بابا من گشنـ...

لبشو گذاشت رو لبم،داغِ داغ بود،لبایی که پر از حرف بود رو قفل لب های زیباش کرد.چشمامو باز کردم،چشماشو دیدم؛و اونجا آخر دنیا بود...

چند ثانیه بیشتر طول نکشید ولی؛ولی واسه من خیلی گذشت.

احسان رفت و عقب تر نشست.

اینم سومین بار.

حس خوبی بود ولی،احساس گناه بعدش یه پارادوکس بزرگ بود،یه تضاد بزرگ بین اعتقادات و عشق.

ولی عشق به همه چی غلبه میکنه...

احسان:-مگه اینکه اینجوری بشه ساکتت کرد.

با دیدن لبش خندم گرفت،ولی میخواستم همینجوری بمونه تا ضایع بشه.

وااای خدا قیافشو خخخخ.

بالا و پایین لبش قرمز بود،دور و ورشم بی رنگ.

وااای.

ولی نه واسه خودمم زشت بود خب.

اصلا زشت باشه،آقامه دیگه Sad(

رژ لب و آیینمو از تو کیفم درآوردم.رژمو ترمیم کردم و گذاشتم تو کیفم.

احسان:-رژ لبت خیلی خوشمزه بودااا،بازم از اینا بگیر،کیفیتش خیلی بالاست،هنوز مزش زیر زبونمه.

باز چشمم افتاد رو لبش،بازم خندم گرفت ولی خودمو جمع کردم.

زیر زبونت نیست آقا رو لبته خخخخخ.

از اون دور دیدم گارسون داره میاد.

من:-هووو بیچاره این همه راه رو پیاده بیاد؟یه اسبی،موتوری یه الاغی چیزی.

بعد چشمم افتاد رو احسان.

من:-احسانی برو یه کمک بهش بکن دیگه.

احسان:-چه کمکی؟

من:-سوارش کن بیارش.

احسان یکم نگاهم کرد،معلوم بود نفهمیده،بعد چند ثانیه تازه فهمیدم قضیه رو.

احسان:-عه که من برم سوارش کنم هاااا؟

بعدم اومد نزدیک تر.

انگشتاشو باز و بسته میکرد.

من همنطور میرفتم عقب تر.

وای خدا قلقلک نه.

من:-احسان تو رو خدا نه،نکن جان من.

چشمامو بستم ولی نه قلقک نداد.

نشستم و گفتم:-خر زبون نفهم.

بعدم جفتمون خندیدیم.

بعد از یه ریع تازه گارسونه رسید خخخخخ.

نه بعد پنج دقیقه رسید.

گارسون:-خب چی میل دارین؟

بعدم منو رو داد دست احسان.

احسان هم منو رو گرفت سمتم:-هر چی خانوم میل داشته باشه.

یکم شالمو مرتب کردم.بعدم یکی یکی اسم غذا هارو میخوندم.

چلو کباب سلطانی...نچ.

شیشلیک بره...نچ.

چلو خورشت قورمه سبزی...نچ.

باقالی پلو با ران مرغ...اومممم اینم نچ.

سبزی پلو با ماهیچه...یسسس خودشه.

من:-من اینو میخوام،بعدم با دست اشاره کردم بهش.

گارسون هم یکم زوم کرد و اسمشو نوشت.

احسانم گفت منم همین میخورم.

گارسون:-نوشیدنی؟

من:-دوغ.

احسان:-منم دوغ.

گارسون:-سالاد،ماست،زیتون؟

من:-زیتون.

گارسون هم دیگه سوال نکرد و واسه احسانم نوشت زیتون.

گارسون:-تا نیم ساعت دیگه غذاتون آمادست.

بعدم رفت.

آروم آروم تو افق محو میشد.

احسان:-خل بودا.

من:-چرا؟

احسان:-هی نگاهم میکرد و میخندید.

دوباره یادم اومد.خخخ.
خب مارک دار شدی دیگه.

من:-چمیدونم.

بعدم احسان اومد نزدیک تر و کنارم نشست.

بعدم گوشیش رو در اورد و رفت تو اینستاگرام.

کلی فیلم و جک های خنده دار دیدیم و خندیدیم.

وای خدا،چه خوبه که احسانو دارم.

چند ثانیه همینجور زل زدم بهش.

اونم همونجور داشت با ذوق جک میخوند.

سرمو گذاشتم رو شونش و چشمامو بستم.

دست از خوندن جک برداشت.

دستشو باز کرد،به طوری که افتادم تو بغلش.

نفس هامو با نفس هاش هماهنگ کردم.

صدای جیک جیک گنجشک ها،بوی عطر احسان و خودش داشت منو به مرز جنون میرسوند.

ولی؛ولی چرا ابراز علاقه نمیکنه.یعنی میکنه،با رفتار هاش نشون میده،ولی به زبون نمیاره؛کاش بهم بگه...

احسان:-غزل جان.

من:-جانم؟

احسان:-پاشو غذارو دارن میارن زشته.

چشمامو باز کردم و نشستم.

تا چند دقیقه همه چی برام گنگ بود.

واقعا توی یه دنیای دیگه بودم،تو دنیای قشنگ احسان.

گارسون غذارو توی یه سینی بزرگ اورد و گذاشت روی میز.

گارسون:-چیز دیگه ای نیاز ندارین؟

احسان:-نه خیلی ممنون.

بعدم رفت.

منم که داشتم از گرسنگی میمردم مثل قحطی زده ها شروع کردم به خوردن.

بعد بیست دقیقه تموم شد.

داشتم میترکیدم.

همونجا روی میز لم دادم.

باز شانس آوردیم ماشینو دور پارک نکردیم.

وگرنه کی میخواست این همه راه رو بره.

ده دقیقه ای هم نشسته بودیم.

بعد نشستیم تو ماشین.

حرکت کردیم و رسیدیم به صندوق.

وا انگار بیمارستانه.

یه برگه بود که دست احسان بود.

داد به مسئول اونجا و یه برگه بهمون داد.

با خنده گفتم:-برگه ی ترخیصه؟

احسانم خندید و گفت:-آره ولی من هنوز دل درد دارم.

بعدم جفتمون خندیدیم.

رسیدیم به در خروجی.

برگه ی ترخیص رو به نگهبان نشون دادیم.

یه نگاهی کرد و در رو باز کرد.

نگهبان:-خوش اومدین.

ما هم حرکت کردیم به سمت خونه.

من:-کجاااا،باید بریم بازار.

احسان:-یخچالش پره پره.از شیر تمساح تا دوغ شتر توش پیدا میشه.

با این مثال زدناش.

من:-باشه،ولی اگه نبود خودت باید بری بخری.

احسان:-خب حالا چی میخوای درست کنی؟

من:-املت.

احسان:-همین؟

من:-نه بابا.ماکارونی.

احسان زبونشو دور لبش چرخوند.

من:-ای شکمو.

بعدم سکوت کردیم.

ضبط رو روشن کرد.



**

اینجوری که من آخه دلمو دادم برا تو اینجوری دلم داره هی میکنه هواتو
عاشقت شدم کسی ام نمیاد به جا تو تویه دله من آخه حک شد اون چشاتو

کوکه کوکه حالم آخه عشقه تو دستو بالم دل تو رو میخواد میگن شده خوش به حالم
شوخی که ندارم عشق شوخی سرش نمیشه جوری تو رو میخوام هیشکی باورش نمیشه

کوکه کوکه حالم آخه عشقه تو دستو بالم دل تو رو میخواد میگن شده خوش به حالم
شوخی که ندارم عشق شوخی سرش نمیشه جوری تو رو میخوام هیشکی باورش نمیشه

بگه هر کی هر چی تو فقط دلبر منی
دستی دستی دیدی اومدی دلو ببری خاصی واسم آخه میدونم از همه سری

کوکه کوکه حالم آخه عشقه تو دستو بالم دل تو رو میخواد میگن شده خوش به حالم
شوخی که ندارم عشق شوخی سرش نمیشه جوری تو رو میخوام هیشکی باورش نمیشه

کوکه کوکه حالم آخه عشقه تو دستو بالم دل تو رو میخواد میگن شده خوش به حالم
شوخی که ندارم عشق شوخی سرش نمیشه جوری تو رو میخوام هیشکی باورش نمیشه

**

من:-احسان؟

احسان:-جان دلم؟

من:-منو امروز دریا میبری؟

احسان:-میریم خونه،لباسارو عوض میکنیم،میریم دریا تا خود شب،خوبه؟

من:-عالللیییییهههه.

من:-ولی شام چی؟

احسان:-خب دیر تر میخوریم.

من:-باوشششه.

احسان:-پس بریم خونه؟

من:-بزن بریم.

بعد ده دقیقه رسیدیم.



دوستان سپاس یادتون نره.

یه عذر خواهی هم بابت دیر گذاشتن این پارت به شما بدهکارم دیگه.
I Don't Know Myself
پاسخ
 سپاس شده توسط sajedehh ، mnhh ، Doory ، Ѐł§Ã ، reza_m72
#27
فصل #بیست و دوم:



رفتم تو اتاقم و سریع کیفمو باز کردم.
لباسمو از توش گرفتم.
به سرعت لباسامو عوض کردم.
رفتم جلو آیینه که بخوام خودمو ببینم که یادم اومد زرشک،ایینه تو اتاق احسانه.
رفتم بیرون و تو آیینه که تو راهرو بود خودمو مرتب کردم.
شروع کردم به غر زدن:-
اه آخه چرا یه اتاق حتی یه آیینه هم نداشته باشه،یه اتاق هم آیینه هم حموم هم میز توالت داشته باشه؟چرا خداااا؟اصلا چرا من این اتاقو انتخاب کردم.اه.اصلا میرم به احسان میگم اتاقمو عوض کن من اتاق خودمو میخوام؛ولی اگه قبول نکنه چی؟هوففف.
احسان:-آره بیا بگو بهم قبول میکنم مطمئن باش.
با شنیدن صداش جیغ کوچیکی کشیدم و رومو برگردوندم سمتش.
دستم ناخواسته رفت رو قلبم.
من:-کوفت ترسیدم.
واییی خداااا الان پیش خودش میگه این دختره خله،چرا اینطوریه،وای من آخرشم میترشم.
وجدان:-من دارم شوهر میکنم،منو از خودت ندون.
من:-واااای یعنی یه وجدان دیگه هم اضافه میشه؟
وجدان:-آره تازه باهاش کودک درونتو به دنیا میاریم،یه کودک درون کوشولو موشولیه خوشگل.
من:-وااای نه من نمیخوام.
احسان:-با توعما میگم وسایلتو بزارم تو این اتاق یا نه؟
من:-ها؟آ؛آره بزار.منم میرم پایین.
لباسش چقدر قشنگ بود.
یه لباس ورزشی فسفری با خط های آبی که رو بدنش نشسته بود،با یه شلوارک تنگ.
منم بالاجبار مانتوی قشنگمو پوشیدم با یه شال که رو سرم بسته بودمش.با یه شلوار بلند مشکی.
احسان اومد پایین.
احسان:-با این لباس میخوای بیای؟
من:-اوهوم خب ندارم هیچی.
احسان:-این خیلی قشنگه.
یکم مکث کرد و بعدش ادامه داد:-میخوای من یه لباس بهت بدم.
من:-اگه لباس مناسب داری بده.
رفت و به سرعت اومد.
یه پیراهن چهارخونه ی سورمه ای.
من:-این؟
احسان:-آره این.
من:-اینکه چهار تا سایز واسم بزرگه بابا،تا زیر پامم میاد قدش.
احسان:-بپوش حالا تو.
به زور رفتم تو اتاق جدیدم و لباسمو عوض کردم.
لباس بوی عطرشو میداد.
اول آوردم جلو دماغم از ته اعماق وجودم بوش کردم.
چیه خب،خوشبوئهSad(
بعدم پوشیدمش.
یکی یکی دکمه هاشو از بالا به پایین میبستم.
همچین هم بزرگ نیست واسما.
خیلی خوبه واقعا.
ولی پس چرا از دور انقدر بزرگ نشون میداد؟
هی جلو ایینه با چشمای گرد خودمو اینور اونور میکردم و برانداز میکردم.
قدشم تا بالای زانو هام بود.
عالیه عالی.
برای آخرین بارم خودمو توی آیینه دیدم و رفتم بیرون.
احسان:-دیدی خوب بود؟
من:-واسه توئه؟
احسان:-آره.
من:-واسه کِیه که اندازه منه؟
احسان:-آره واسه منم تنگه،خیلی هم تنگه.نمیدونم اصلا تو کیفم چیکار میکنه.
من:-فعلا که صاحب پیدا کرد.
احسان:-قابلتونو نداره.
بعدم در رو برام باز کرد و با دست اشاره کرد که برم بیرون.
لبخندی زدم و رفتم بیرون.
آروم قدم میزدیم به سمت دریا.
به محض رسیدن به ساحل کفشمو در اوردم.
گرفتم دستم.
من:-احسان.
احسان:-جانم.
من:-تا خود آب مسابقه.میای؟
احسان:-باشه بریم.یک،دو...
منم سریع دوییدم و رفتم.
احسان از عقب داد میزد:-کجا فسقلی.
من با تموم وجودم میدوییدم و میخندیدم.
هنوزم پشت سرم بود.
ولی مشخص بود که نمیدوئه.
دیگه آخرای مسیر بود.
احسان پشت سرم بود.
داشتم با ذوق میدوییدم.کفشامو همونجا انداختم و داشتم میرفتم تو آب که احسان از پشت منو گرفت و همونجور میدویید.
من:-جیغغغ احسان یواااش.
دیلاق انقدرم بزرگ بود که وسطای آب بودیم این هنوز آب تا زیر زانوش بود.
سرعتش کمتر شد.
دیگه یواش یواش میرفت.
و من هنوز بدنم به آب نخورده بود.
مثل هندونه منو تو هوا نگه داشته بود.
من:-جیغغغغ احسان نندازی منو تو آباااا.
هنوز حرفم تموم نشده بود که تالاپ.
رفتم تا پایین و انگار وارد یه خلسه شدم.
نگاهم جلب شد به حباب ها و آبی آسمون که از زیر آب هم معلوم بود.
و بعد چند ثانیه اومدم بالا.
صورتمو پاک کردم و با جیغ جیغ گفتم:-احسان خیلی بدیییییی.
بعدم پریدم بغلش و آویزون شدم به گردنش،و همینجور میکشیدمش پایین.و آخرین فن بروسلی هم زدم و این تیر برق قصه ی ما مثل کدو افتاد تو آب.
هر چند که خودمم با این تیر برق رفتم تو آب ولی انتقام گرفتم به هر حال.
جفتمون از آب اومدیم بالا.
چند نفری اطرافمون بودن.
دو تا خانوم و یه پسر و یه دختر و یه بچه با بابا و مامانش.
احسان:-بیا مسابقه نفس ببینیم کی بیشتر میتونه زیر آب بمونه.
من:-باشه.
نفس گرفتیم و رفتیم زیر آب.
تو اون آرامش آب،یه فکر خبیثانه به سرم زد.
مشتامو با شن هایی که زیر آب بود پر کردم.
رفتم بالا و منتظر شدم بیاد بالا.
به محض اینکه اومد بالا و چشمش خورد به چشمم؛تاپ،تاپ.
دو تا گلوله خورد تو سرش،یکی دقیقا خورد وسط سرش.
با دیدن قیافش زدم زیر خنده و همینطور میخندیدم.
همینطور داشتم میخندیدم که یهو دیدم یه چیزی خورد به گردنم.
و به شدت سوزوند.
ناخواسته و از روی درد آهی کشیدم واحسان اومد سمتم.
دستمو از رو گردنم کنار زد.
من:-چیکار میکنی خر وحشی.
احسان:-آخ ببخشید غزل،وایسا ببینم چی شده.
با آب شن های روی گردنمو پاک کرد.
احسان:-آخ خراش انداخت.خیلی میسوزه؟
من:-نه چیزی نیست.
احسان:-ببخشید واقعا نمیخواستم اینطوری شه.
من:-عیب نداره فدای سرت.
من:-خب حالا منو بذار رو کولت و تو آب اینور اونور ببر،آفرین الاغ جان،تو اولین خر آبی مسافر کشی‌ پسرم،بدو دیگه.
احسان همونجور فقط نگاهم میکرد.
من:-نگاه نکن سوارم کن.
بازم با یه لبخند فقط زل زده بود بهم.
من:-خری دیگه نمیفهمی.
با گفتن این حرفم اومد سمتم.
من:-جیغغغ غلط خوردم.
رسید بهم و دو طرف بازومو گرفت.
بعدم خم شد و کلش اومد تا شکمم،روشو اونور کرد و گفت:-سوار شو.
به زور پاهامو اوردم بالا و سوار شدم،عه چیز یعنی نشستم؛دیگه خودمم باورم شده که الاغه.
بعدم بلند شد.
وقتی که بلند شد تازه فهمیدم هوووو مورد خودش برج دیدبانیه.
من:-احسان من ترس از ارتفاع دارماااا زیاد بالا نرو.
احسان:-آب و هوا چطوره اون بالا؟
من:-اتم های اکسیژن کم شده نفس بهم نمیرسه بیا پایین تر.
بعدم زد زیر خنده.
همینطور که میخندید به دلیل تکون خوردنش هی من و اینور اونور میکرد.
من:-جیغغغغغ احسان نندازی منو اینجا،غرق میشم بی غزل میشی،باید هر سال اینموقع بیای لب ساحل بشینی فاتحه بخونی.
احسان:-آره خرما هم پخش میکنم.
و بعد شونه هاشو برد بالا و انداخت منو تو آب.
رفتم کف آب و سعی کردم بیام بالا.
ولی واقعا هر چی زور میزدم به بالا نمیرسیدم.
یکم اینور اونور کردم تا احسان دستمو گرفت و کشید بالا.
من بعد رسیدن نفس گرفتمو دستی به سر و صورتم کشیدم.
همونطور که تو بغل احسان بودم یکی زدم تو سینش و گفتم:-قصد جون منو کردی نه؟اصلا کی بهت گفته منو بغل کنی،همین الان منو بزار زمین.
یه بار دیگه هم زدم تو سینش و گفتم:-منو بزار پایین.
و بعد ولم کرد.
و دوباره رفتم کف آب.
و همونجا بود و من بازم قدم نمیرسید.
یکم دست و پا زدم و رسیدم بالا.
ولی نمیتونستم رو آب بمونم.
بازم احسان منو گرفت و اورد بالا.
متوجه دختر پسری که کنارمون بودن شدم که داشتن میخندیدن.
من:-خره چرا اینجا گذاشتی زمین خب ببر اونورتر.
احسان:-تو یه متری هم غرق میشی نه؟
بعد زد زیر خنده.
کوفت،رو آب بخندی.
وجدان:-وا خب داره رو آب میخنده.
من:-عه وا راست میگیا،داره رو آب میخنده،تا الان به وقوع پیوستن این حرفو ندیده بودم که دیدم الان.
بعدم رفتیم بیرون از آب.
یکم رو ساحل نشستیم.
آفتاب بود ولی من داشتم یخ میزدم.
یکم شن ریختم رو خودم تا گرم شم.
احسانم پاشو دراز کرد و دستشو مثل یه پایه گذاشت پشتش تا راحت باشه.
منم از این موقعیت استفاده کردم و سرمو گذاشتم رو پاهاش.
چشمامو بستم و به صدای آب گوش میدادم.
صدای زمزمه احسان توجه منو به خودش جلب کرد،انگار داشت یه آهنگ رو میخوند،رو ریتم و قشنگ.
احسان:-طوفانیه ساحلِ فکرم،باد میزنه موج میخوره پشت پلکم...
و دیگه متوجه بقیش نشدم،ولی ریتم قشنگی داشت.
بعد چند دقیقه بلند شدم.
کنار احسان نشستم و زانو هامو بغل کردم و سرمو گذاشتم بینشون،و به اون دو تا دختر پسر نگاه میکردم.
چقدر خوبه که میدونن عاشق همن،اگه احسان عاشقم نباشه چی،اگه همه ی اینا مثل یه بازی یا یه خواب قشنگ باشه چی،اگه...
اگه و اگه و اگه...
هزار تا چیز تو ذهنم میومد،کاش میشد بهم بگه دوستم داره،کاش میشد بهش بگم.ای کاش.
احسان:-به چی فکر میکنی.
به خودم اومدم.
من:-ها؟
احسان:-به چی فکر میکنی؟
یه لحظه تعلل کردم و خواستم بگم که دارم به چه چیز هایی فکر میکنم،میخواستم بگم که دلم واسه شنیدن یه جمله ازت داره بال بال میزنه.
من:-هیچی.
احسان:-ولی چهرت اینو نمیگه.
خودشم چشمشو از رو من گرفت و زل زد به دریا،بعدم سرشو گذاشت روی پاش.
ادامه داد:-پر از حرف هایی که میخوای بگی ولی نمیگی.
چه خوب فهمید منو،ولی نمیشد بهش بگم،من نمیتونستم بگم.
من:-نه نیست.
احسان سری تکون داد و سکوت کرد.




دوستان لایک و نظر فراموش نشه،به خاطر دیر شدن این پارت هم ببخشید

I Don't Know Myself
پاسخ
 سپاس شده توسط Doory ، Ѐł§Ã ، mnhh ، seedni ، reza_m72
#28
چرا قسمت جدید نمیزاری
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
کادوپیچ(رمانی طنر و عاشقانه) 3
پاسخ
#29
رمان بسیارزیبایی است ولی خیلی دوست دارم بدانم اخرش چه می شود؟
z huh
پاسخ
#30


[color=#cc3333]فصل بیست و سه[/color]

بلند شدم و بدون حرف زدن رفتم تو آب.
نمیدونم چرا ولی بغض راه گلومو بسته بود.
سرمو کردم تو آب.
گرما و آرامش آب وصف ناپذیر بود.
هیچ صدایی از بیرون به گوشم نمیرسید.
فقط صدای سنگینی آب بود که رو گوشم حس میشد.
سرمو از آب اوردم بالا.
احسان هنوزم سر جاش نشسته بود.
سرش پایین بود و با دستاش روی شن یه چیزایی میکشید.
صداش زدم:-احساااان.
سرشو آورد بالا.
با دست اشاره کردم که بیا.
بلند شد و اومد تو آب.
سوزش گردنم بیشتر و بیشتر میشد.
حالش اصلا مثل قبل نبود.
نزدیکش شدم.
من:-چی شده احسان؟
احسان:-هیچی.
من:-نه هیچی نیست،یه چیزیت هست.
احسان سری تکون داد.
بازوشو گرفتم و گفتم:-بریم بیرون.
احسان:-چرا؟
من:-بریم حالا.
بعدم بازوشو کشیدم و خودمم حرکت کردم.
کفشامو گرفتم و رفتیم یه جا که شلوغ نباشه.
هنوز لباسامون خیس بود.
به یه جاده خاکیِ باریک رسیدیم.
با یه بطری آب پاهامون شستیم و کفشامونو پوشیدیم.
لباس هامون هم کم کم داشت خشک میشد.
ساعت هم تقریبا هفت و نیم بود و آفتاب هم در حال غروب کردن.
تو سکوت قدم میزدیم.
سکوتی که سرشار از نگفته های گفتنی بود.
سکوتی مملو از خواهش،پر از التماس...
با فکر کردن به این حرف ها ناخواسته آهی کشیدم.
آهی که سکوتمون رو شکست.
یه نگاهی بهم کرد.
احسان:-غزل چقدر بهم اعتماد داری؟
تعجب کردم.
من:-هوم؟!
احسان:-چقدر بهم اعتماد داری؟
من:-خب،خیلی.
احسان:-چقدر یعنی؟
لحنش خشن شده بود.
من:-اونقدری بهت اعتماد دارم که الان پیشتم.
حرفی نزد.
و باز هم سکوت.
آورده بودمش که حرف بزنیم مثلا
ولی کاری به جز سکوت نمیتونستم بکنم.
احسان:-داره دیر میشه،ما هم خیلی دور شدیم بیا برگردیم.
سری تکون دادم و برگشتم.
تنها چیزی که سکوت مارو میکشست،صدای پرنده ها و صدای فین فین دماغ احسان بود!
من:-حالت خوبه احسان؟
احسان:-آره چطور؟
من:-فکر کنم داری سرما میخوری.
احسان:-نه من خوبم.
من:-باشه خب.بریم که باید شامم درست کنیم.
دستی به شکمش کشید و با صدایی محکم گفتم:-بله سر آشپز.
خندیدم و مشتی زدم تو بازوش.
بعد یه ربع پیاده روی رسیدیم خونه.
احسان:-اول شما دوش بگیر سر آشپز.
من:-این چه خونه ایه آخه فقط یه حموم داره اونم تو اتاق خواااب؟کی ساخته اینو آخه؟
احسان:-غر نزن برو دوش بگیر میخوام دوش بگیرم من.
من:-خب تو اول برو بعد من میرم،چون من بعد حموم باید موهامم شونه کنم هزار تا کار دارم.برو تو.
باشه ای گفت و رفت لباساشو گرفت و رفت تو حموم.
بعد یه ربع با موهای خیس و لباس پوشیده اومد بیرون.
اومد پایین.
احسان:-حالا شما برو سر آشپز.
من:-عافیت باشه.
بعدم رفتم تو اتاقم.
درو از پشت قفل کردم.
لباسامو انتخاب کردم و حولمو گرفتم و رفتم تو حموم.
پنج دقیقه ای آب رو تنظیم میکردم.
بعد بیست دقیقه اومدم بیرون.
اصلا هم خوب نبود،با این حموم هاشون.
اه.
هیچی حموم خود آدم نمیشه.
بعد از پوشیدن لباسام رفتم سراغ موهام.
سشوار رو روشن کردم و خشکشون کردم.
بعدم نشستم رو صندلی و شروع کردم به شونه کردن و بافتن موهام.
آخرای کار بود که صدای در زدن اومد.
احسان از پشت در گفت:-سرآشپز ما مردیم از گرسنگی بیا دیگهههه.
من:-وایسا الان میام شکمو.
خودمو برای آخرین بار چک کردم.
شال نیلیم رو سرم کردم و رفتم بیرون.
پایین رو مبل نشسته بود.
من:-ما اومدیم.
احسان:-من که مردم از گشنگی.
من:-هوووو شکمو تازه میخوایم کار های اولیش رو بکنیم،تا ساعت دوازده باید گشنه بمونی آقا.
احسان:-میخوای بکشی منو؟
من:-حالا یه چیزی میدم ته بندی کنی.
رفتیم داخل آشپزخونه.
پیشبندمو بستم و یکی هم دادم به احسان.
احسان:-میشه بندشو برام ببندی؟
من:-چشم.
بعدم بستم.
احسان:-خب باید از کجا شروع کنیم؟
یه ماهیتابه من،یه ماهیتابه احسان.
موادش رو تفت دادیم.
احسان:-اینطوریه؟
من:-آره هم بزن فقط نسوزه.
بعدم رفتم بالاسرش.
من:-عههه هم بزن دیگه خنگول.
بعدم قاشقش رو از دستش گرفتم و ماهیتابه رو هم زدم.
رشته هارو گذاشتم تو قابلمه تا بپزه.
مواد همه رو باهم قاطی کردم و درشم گذاشتم تا گرماش حفظ بشه.
دو تا خیار پوست کندم و یکی دادم به احسان یکیم خودم خوردم.
من:-بیا گشنه.
با دو تا گاز همشو خورد.
همینطورم زل زد به خیار دست من.
من:-میخوری.
احسان:-آره آره.
من:-تعارف هم نمیشه زد بهتا.
بعدم از وسط نصفش کردم.
احسان:-خب گرسنمه شیش لیتر آب دریا خوردم.
بعد هم خیارو درسته انداخت تو دهنش.
بعد از پخته شدن رشته ها موادشو باهاش قاطی کردم و کارمون تموم شد.
قابلمه رو گذاشتیم رو گاز تا کاملا درست شه.
بعدم پیشبندمو در آوردم و ولو شدم رو مبل.
احسان هم که قبل از من رو کاناپه خوابیده بود.
بمیرم الهی با شکم گشنه خوابید بچم.
رفتم از تو اتاق یه پتو آوردم و انداختم رو تن احسان.
چقدرم ناز خوابیده بود خخخ.
نشستم رو مبل و مشغول دیدن تلویزیون شدم.
چشمام سنگین شد و تصمیم گرفتم یه چُرت کوچیک بزنم.
چشمامو باز کردم و ساعت دوازده و ربع بود.
آخخخخ غذام سوخت.
بدو بدو و بدون توجه به هیچی رفتم تو آشپزخونه تا زیر گاز رو خاموش کنم،ولی خاموش بود.
در قابلمه رو برداشتم و یه نگاهی بهش کردم و دیدم نه؛هیچ اثری از سوختگی نیست.
هنوز تو کف نسوختنش بودم که صدایی که از پشت اومد باعث شد جیغ بکشم و در قابلمه از دستم افتاد زمین.
احسان بود که گفت:-چه سرآشپز حواس جمعی.
احسان:-بیست دقیقه ی پیش خاموشش کردم تا الان اگه روشن بود باید خاکسترشو میخوردیم.
نفس راحتی کشیدم و گفتم خب میزو بچین.
حرفم تموم نشده بود که چشمم به میز چیده شده خورد.
من:-به به،واسه خودت خانومی شدیااا.
احسان خندید.
نشستیم سر میز تا شروع کنیم به خوردن.
ظرف ماکارونی رو گرفتم جلوش تا برای خودش بکشه که یهو برق رفت.
من:-ای واااای،چراغ گوشیتو بزن من میترسمممم.
احسان:-باشه وایسا.
بعد چند ثانیه هم روشن کرد.
من:-الان چه موقع برق رفتن بود آخه.
احسان بلند شد و رفت که کشو هارو بگرده تا یه شمع پیدا کنه که برق اومد.
من:-آخیشش بیا بشین حالا.
اومد نشست رو میز و بشقابش رو پر کرد.
اولین لقمه رو که گذاشت تو دهنش گفت:-اوممم،براوو،باریکلا به سر آشپز خودمون،بسیار خوشمزه.
من:-بخور حالا انقدر زبون نریز.
خندید و همین خندیدن باعث پریدن غذا تو گلوش و به سرفه افتادنش شد.
چند تا مشت زدم پشتش و لیوانش رو پر آب کردم.
من:-بیا بخور.
همونطور که داشت سرفه میکرد لیوان آب رو سر کشید.
سرفه هاش قطع شد.
سرشو آورد بالا و یه نگاه بهم کرد،بازم خندش گرفت.
با دستش اشک چشماشو پاک کرد.
من:-یواش تر خب میرسه بهت.
حرفی نزد و شروع کرد به خوردن غذا.
من بعد ده دقیقه خوردن سیر شدم.
آقا هم تا بیست دقیقه بعدش نشسته بود.
بعد از خوردن شام میز رو جمع کردم.
احسان هم اومد کمک کنه که گفتم:-نمیخواد تو خسته ای برو استراحت کن.
رفت و تو حال نشست.
منم مشغول شستن ظرفا شدم.
دستم پر از کف بود و داشتم ظرفارو میشستم که...

[color=#cc3333]فصل بیست و چهار[/color]

حس کردم یه چیزی داره روی پاهام راه میره.
چشمام که خورد به پام یه جیغ نیلی(بنفش ندوست)کشیدم و یه متر پریدم عقب،بشقابم از دستم افتاد پایین و هزار تا تیکه شد.
من:-جیغغغغغغغغغ سوسسسسسسک.
احسان بدو بدو اومد تو آشپزخونه.
احسان:-چیه غزل چی شده؟
با همون دستای کفی پریدم بغل احسان.
من:-احسان سوسکککک.
محکم بغلم کرد،شونه هاش تکون میخورد.
سرمو اوردم بالا دیدم داره میخنده.
از ترس با دستام محکم گردنشو فشار میدادم.
من:-احسان بکشششش خببببب.
من برد دم در آشپزخونه و خودش رفت تو.
احسان:-کو؟
من:-چه میدونم،مواظب بااااش،پات میره تو شیشه ها.
سوسک بیچاره با جیغ و داد هام فرار رو به قرار ترجیح داده بود.
قیافه احسانو که میدیدم میخواستم بزنم زیر خنده ولی ترسی که داشتم نمیزاشت.
دست به سینه دم در آشپزخونه وایستاده بودم.
احسان هم داشت تیکه های شکسته رو جمع میکرد.
دیگه پاهام از خستگی درد گرفته بود و همونجا نشستم و زانو هامو بغل کردم.
با بغض گفتم:-احسان چرا نگفتی اینجا سوسک داره؟
احسان:-من چمیدونستم خب،بعدشم ده هزار برابر اینی،واسه چی میترسی ازش؟
من:-ولم کن بابا،الان من امشب چطوری بخوابم؟هی بترسم یه سوسک بیاد روم؟
احسان:-هووو باشه حالا،نمیخورتت که.
من:-میخوره خوبم میخوره.
داشتیم همینطور حرف میزدیم که احسان یهو از جاش پرید و با دمپایی سه بار کوبید رو زمین.
ترسیدم ولی با ذوق پریدم بالا.
من:-کشتیشششش؟
احسان سه چهار بار دیگه هم زد رو سوسک.
احسان:-آره الان مطمئنم که مرد.
بازم شروع کرد به زدن.
من:-هووو کشتی میتِ مردمو.
یه نگاه عاقل اندر صحیفانه(خودمم نمیدونم چجور نگاهیه اسمش باحال بود گفتم بگم)بهم انداخت و نیششو وا کرد.
بعدم با دستمال سوسک رو جمع کرد.
اومد سمتم.
من:-جیغغغغ احسان برو اونور.تو رو خدا برو اونور.
همینطور نزدیک تر میشد.
من:-نیا اینورررر،جان من نیا.
خندید و پنجره آشپزخونه رو باز کرد و دستمال رو پرت کرد بیرون.
با پررویی تمام رفتم سمت شیشه ها که باقیشون رو بگیرم.انگار نه انگار که چیزی شده.
احسان نشست رو صندلی و نگاهم میکرد.
کل لباس و صورتش خیس و کفی بود.
من:-آخییی عزیزم،باید یه دوش بگیری فکر کنم.
باز هم نگاه عاقل اندر صحیفانه کرد.
کشت مارو با این نگاهش،یه چیزی یاد گرفته حالا.ایشششش.
داشتم آخرین تیکه رو بر میداشتم که دستمو برید.
اههه لعنتی.
یه بارم نشد من بخوام شیشه جمع کنم دستم بریده نشه.
کار جمع کردن تموم شد.
دستمو یه آب زدم و با یه دستمال و یه چسب رفتم پیش احسان.
احسان:-چی شده؟؟؟
من:-دستمو برید.
احسان:-واااای از دست تو دختر،اصلا به هیچ وجه مواظب خودت نیستی.
رگه های عصبانیت رو میشد از تو حرفاش فهمید.
خودمو مظلوم کرد و دستمال و چسب رو گرفتم سمتش.
احسان:-این چیههه؟
من:-داد نکش سرم خب عه،نبود چسب زخم.
با اخم نگاهم میکرد.
خیلی آروم و با سلیقه دستمو بست.
بعدم گفت:-بازم برو یه دست گل به آب بده.
اخم هنوز از رو صورتش پاک نشده بود،با دیدن این رفتار هاش نمیدونم چرا ولی دلم لرزید،دست و پاهام سِر شد و بغض راه گلومو بست،اشک تو چشمام حلقه میزد.
تحمل این رفتارشو نداشتم،هنوز انگشتام تو دستاش بود،متوجه اشک تو چشمام شد.
لحنش شل شد و اخمش پاک شد.
احسان:-مواظب خودت باش خب،یه چیزیت بشه من چیکار کنم؟
دستمو از توی دستاش کشیدم بیرون و رفتم تو اتاق.
چند باری صدام زد و پشت سرم تا سر راهرو اومد.
رفتم تو اتاق و در رو پشت سرم قفل کردم.
با صدای قفل شدن در صدای باز شدن قفل گریم اومد.
بغضی که تو گلوم مونده بود امونمو بریده بود.
نمیدونم چرا،با اینکه حتی چیزی نگفته بود.
با اینکه هر چی گفت به خاطر خودم بود،ولی؛ولی دوست نداشتم مَردم اینطور باهام حرف بزنه.
خفه شو غزل اون مرد تو نیست،میفهمی؟تو فقط یه اسباب بازی براش،اینو تو ذهن پوچت فرو کن احمق،اون تو رو دوست نداره،تویی که دوسش داری؛ولی چه فایده؟!عشق یک طرفه.
با این افکار گریه هام قطع شد،کینه و حرص به غم غلبه میکرد،با حقایقی که باید رو به رو میشدم شدم.
صدای در زدن میومد.
احسان:-غزل جان،فدات شم در رو باز کن خب چی شده؟غزل داری نگرانم میکنی حالت خوبه؟
حرفی نزدم.
بعد پنج دقیقه دوباره در زد:-غزل حالت خوبه؟غزل جان به خدا دارم میترسم،حداقل یه کلمه حرف بزن،وگرنه درو میشکونما.
با صدایی که پر از خشم و نفرت بود گفتم:-برو گمشو میخوام تنها باشم.
دیگه حرفی نزد.
رفتم تو حموم.
شیر آب رو باز کردم.
آرامبخشی بالاتر از آب گرم نبود.
سرم داشت گیج میرفت.
شیر آب رو بستم و از حموم اومدم بیرون.
تنمو به زور خشک کردم و لباس پوشیدم.
سر گیجم بیشتر شده بود،چشمام سیاهی میرفت.
آخرین بار پشت پنجره بودم،دیگه از اون به بعد چیزی یادم نمیاد.
*
نور آفتاب چشممو میزد.
بلند شدم و لبه ی تخت نشستم.
تموم بدنم درد میکرد.
از گردن گرفته تا کمر و پاهام.
سرمم درد میکرد.
به ساعتی که تو اتاق بود نگاه کردم.
شیش و نیم.
یه نگاه به بیرون انداختم.
این تیغ آفتاب بیشتر از صبحه.
یعنی این همه ساعت بیهوش بودم؟
رو تخت دراز کشیدم،دیگه جون انجام هیچ کاری رو نداشتم.
حتی نمیتونستم خودمو تکون بدم.
چشمامو بستم.
*
احسان:-ببین غزل،ما به درد هم نمیخوریم.من یکی دیگه رو دوست دارم،میشه درکش کنی؟
من:-چی میگی احسان؟من از ته وجودم عاشقتم،چطور میتونی اینارو بهم بگی کثافت؟
احسان:-منو ببخش غزل،من در حد تو نیستم.
من:-هستی احسان به جان خودم هستی.
احسان:-غزل.
من:-جانم احسان جان.
احسان:-من دوستت ندارم غزل،بفهم اینو.
من:-چطور آخه؟مگه میشه دوستم نداشته باشی؟بگو که شوخیه هوم؟
احسان:-نه غزل این حقیقته محضه.تلخِ تلخ؛تلخ تر از قهوه ی بدون شکر!
من:-چرا این کارو باهام کردی؟چرا منو عاشق خودت کردی لعنتی؟
احسان حرفی نزد،سرشو انداخت پایین و گفت:-ببخشید،تو فرشته بودی،ولی من؛من شیطان بودم و لایق تو نبودم.منو ببخش و فراموشم کن.
منتظر حرفم نشد،رفت.
از در خونه رفت بیرون.
چطور آخه؟چرا؟منو عاشق خودش کنه و بره؟
این عدالته؟من چطور ادامه بدم؟با اون خاطره ها؟با اون کار ها.
کاش که میفهمیدی چقدر عاشقتم.
شدت گریه هام از قبل هم بیشتر شده بود.
رفتم سمت آشپزخونه،کشو هارو باز کردم و رسیدم به سبد قرص ها.
قرص هارو دونه دونه ریختم تو مشتم.
لیوان رو پر آب کردم.
کاش،ای کاش میفهمید که چقدر دوسش دارم،کاش همونقدر که دوستش داشتم دوستم داشت.
کاش هیچ وقت نمیومد تو زندگیم.
قرص هارو گذاشتم تو دهنم.
لیوان آب رو گذاشتم رو لبم.
دو به شک،بین مرز زندگی و مرگ...
دهنمو باز کردم و آب رو خوردم.
لیوان از دستم افتاد و شکست.
صدای شکستنش تو مغزم پیچید.

فصل بیست و پنج


با افتادن لیوان با جیغ از خواب پریدم.
بعد از باز شدن چشمام صدای مهیبی از در میومد و بعد چند ضربه باز شد.
احسان در رو شکسته بود و اومد تو.
بر و رومو که دید با بغض گفت:-چیکار کردی با خودت دختر.
حرفی نمیزدم،هنوز؛هنوز گُنگِ خوابم بودم.لبه تختم نشست.
احسان:-غزل جان چیکار داری میکنی با خودت.
پوفی کشید و بلند شد و رفت مانتوم رو آورد.
هیچ جونی واسه تکون خوردن نداشتم.
مانتوم رو تنم کرد،یه شالم سرم،بغلم کرد و برد پایین.
چشمام بسته بود ولی از صدای پا هاش میتونستم بفهمم الان کجاییم.
از در خونه رفتیم بیرون که قطرات پاک آب به صورتم میخورد.
بعد چند ثانیه در ماشین رو باز کرد و منو گذاشت تو.
زل زده بودم به پنجره.
حرف های احسان تو مغزم اکو میشد.
دونه به دونه ی حرف هاش.
آخه خدا،معنی این خواب چی بود.
دیگه به هیچی علاقه نداشتم.
پوچِ پوچِ پوچ.
هیچ تر از هیچ...
با کشیدن ترمز دستی و تکون خوردن ماشین فهمیدم که رسیدیم.
احسان بغلم کرد و منو برد داخل.
صدای پرستار ها تو گوشم میپیچید.
پرستار:-چه قرصی خوردی دختر؟
احسان:-غزل قرص خوردی؟
به زور سرمو به نشونه نه تکون دادم.
پرستار:-دیر یا زود ما میفهمیم اگه خوردی بگو بهمون.
پرستار خطاب به احسان:-قصد خودکشی داشته؟
احسان:-نمی...نمیدونم،دو روز پیش یهو رفت تو اتاقش درم پشت سرش قفل کرد.
پرستار:-دو روز توی یه اتاق بود و تو امروز اوردیش تازه؟
ادامه داد:-غذا خورده؟
احسان:-نه،نمیدونم تو اتاق که چیزی واسه خوردن نبود.
کمتر حرفشانو متوجه میشدم.
چشمام سنگینی میکرد.
بازم خوابیدم.
*
با فشرده شدن دستام چشمام باز شد.
گوشه چشمم و خیلی ریز.
روی تخت توی اورژانس بودم.
چشمامو بستم.
آروم زمزمه های پر از بغض و غم احسان رو میشنیدم.
احسان:-کاش میدونستی چقدر برام مهمی،کاش میدونستی که الان حاضر بودن من جای تو بودم و تو رو اینطوری نمیدیدم،کاش؛کاش میدونستی چقدر دوست دارم.
این حرفو زد و پشت دستمو بوسید و بلند شد و رفت.
چشمام رو باز کردم و سعی کردم بشینم.
همون لحظه ی پرستار اومد تو.
پرستار:-عه به هوش اومدی؟
دوباره پرده رو داد کنار و گفت:-همراه تهرانی.
صدای بله گفتن احسان رو شنیدم.
پرستار:-بیا نامزدت به هوش اومد.
بعدم روشو سمت من کرد،لبخندی بهش زدم.
دستگاه اکسیژن واسه چی بهم وصله.
از دماغم کشیدمش بیرون.
احسان با سرعت اومد تو.
احسان:-وای غزل خوبی؟
من:-اوهوم خوبم.
بعدم یه لبخند مهربون زدم بهش.
پرستار هم آمپولش رو تو سرم خالی کرد و رفت.
احسان پایین تخت نشست و زانو زد.
چشماش پر از اشک شده بود.
احسان:-چیکار کردی با خودت آخه دختر؟هوم؟فکر من نبودی؟
با لبخند گفتم:-بیخیال عزیزم.
بعدم دسش که روی تخت بود رو نوازش کردم.
با دستاش چشماشو پاک کرد.
احسان:-واسه چی این کارو کردی؟
من:-گفتم که بیخیال الان میبینی که عالیم.
احسان:-گشنته؟
من:-اوهوم.
احسان:-کمپوت بخرم برات؟
سری به نشونه تایید نشون دادم.
احسان بلند شد:-باشه پس من الان میام.
داشت میرفت بیرون که صداش زدم.
من:-احسان.
برگشت.
احسان:-جانم؟
چشماش تو چشمام گره خورد.
من:-هیچی برو.
لبخندی زد و رفت.
وای خدا من چی شنیدم،هر لحظه که بهش فکر میکردم بیشتر میفهمیدم یعنی چی.
یعنی واقعا اونم دوستم داره؟از خوشحالی دیگه داشتم میمردم.
وای خدا یعنی همه ی اون خواب های کثیف و تاریک تموم شد؟

سرمو گذاشتم رو بالشتم،چشمامو بستم و حرف های احسان رو تو مغزم هجی میکردم.
با شنیدن این حرف ها لبخندی رو لبم نشست.
احسان با یه نایلون کمپوت اومد تو.
احسان:-چیه میخندی؟
چشمامو باز کردم.
من:-خوشحال شدم که مطاع اوردی برام.
احسان:-آری مطاع طلب کرده تا میل بفرمایید بانو.
خندیدم.
من:-زبون نریز،کمپوت باز کن بخورم گشنمه.
لیوان آب کمپوت رو داد دستم،گلومو یکم تر کردم و احسان قاشق رو میذاشت دهنم.
بعد از خوردن دو تا کمپوت تقریبا سیر شدم.
احسان بلند شد که بره آزمایشگاه.
من:-احسان مت کی مرخص میشم خسته شدم.
احسان:-فدات شم،الان میرم جواب آزمایشت رو میگیرم بعدش مرخصی.
من:-خدا نکنه،باشه برو.
وای خداااااا،میخواستم از شدت خوشحالی جیغغغغ بکشم.
تمام اون افکار پوچ و منفی رفته بود و جاش رویا و روشنایی گرفته بود.
بعد ده دقیقه احسان برگشت،پرستار ها هم اومدن آفم کردن(نمیدونم خودشون که اینطوری میگن)بعدم احسان دستمو گرفت و بلند شدیم.
رو به پرستار گفت:-غذای بیرون میتونه بخوره؟
پرستار:-آره مشکلی نیست.
رفتیم بیرون.
ساعت دوازده و ربع شب بود.
وای خدا دو سه روزه هیچ زنگی به مامانم اینا نزدم.
گوشیمم خونه جا مونده.هیی معلوم نیست چقدر زنگ زدن.
نشستیم تو ماشین.
من:-احسان گوشیتو بده یه زنگ بزنم.
احسان:-خونه جا گذاشتم.
بعدم دستشو برد صندلی عقب و یه نایلون آورد بالا و از توش دو تا ساندویو در آورد.
من:-هیی اینارو کی خریدی؟
احسان:-داشتم بر میگشتم گرفتم.
با ولع مشغول خوردن شدم.
بعد از تموم شدن از احسان تشکر کردم.
احسان:-امشب تا صبح قراره کلی خوش بگذرونیم.
من:-جدی؟
احسان:-بله مادمازل.
خندیدم.
احسان:-خب کجا بریم؟
من:-احسان میشه با هم قدم بزنیم؟
احسان:-میتونی راه بری؟
من:-آره خوبم،الان که کنارتم خوبم.
لبخندی بهم زد.
ای جانم چه بهش میاد لبخند.
از وقتی که به زبون آورد که دوستم داره حسم بهش ده هزاز برابر شده.
ماشینش رو یه جایی پارک کرد.
نگاهم میکرد،سنگینیش رو حس میکردم ولی چشممو نمیبردم سمتش.
بعد چند ثانیه مغلوب قدرت نگاهش شدم.
چشممو انداختم تو چشماش.
لبخندی زد و گفت:-نگاهم کن دیگه خب.
در رو باز کرد و پیاده شد.
منم پیاده شدم.
در ماشین رو قفل کرد و اومد سمتم.
دستشو دراز کرد سمتم.
دستامو گرفت تو دستاش.
یه نگاهی تو چشمام کرد و لبخندی زد.
حرکت کردیم.
تو راه احسان کلی حرفای خنده دار میگفت و از ته وجودم میخندیدم.
وای خدایا شکرت به خاطر احسان.
یه لحظه هایی بود که قفل چشماش میشدم و دیگه هیچی نمیفهمیدم‌.
روی یه نیمکت نشسته بودیم.
خودمو تو بغلش جا دادم.
آغوشش،امن ترین جای دنیا بود.
سرمو گذاشتم رو قلبش و مشغول گوش دادن به ضربان قلبش شدم.
دستمم رو سینش بود.
تو بهترین حال و بهترین جا بودم.
احسان صورتم رو نوازش میکرد.
بعد چند دقیقه بلند شدیم که بریم.
احسان جلوم وایستاد.
دو تا دستمو گذاشتم رو سینش.
ناخواسته مغلوب جاذبه صورت احسان شدم و رو پنجه وایستادم.
آروم گونشو بوسیدم و برگشتم به حالت عادی.
دستام هنوز رو سینه هاش بود.
چشمامو بستم.
احسان:-غزل
من:-جانم
احسان نفس عمیقی کشید‌،از چشم هاش معلوم بود که حرفی واسه گفتن داره.
نگاهم میکرد.
این نبرد تن به تن با چشمام رو باخت.
سرشو انداخت پایین.
لبشو گاز میگرفت.
نفسشو حبس کرد.
چشماشو بست و شروع کرد به حرف زدن.
حرفی که واسه به آتیش کشیدنم وجودم کافی بود...!

فصل بیست و ششم

احسان:-غزل،من؛من عاشقتم.
یه بمب تویه مغزم ترکید.
درسته که اینو شنیده بودم،ولی تو روم نگفته بودم،با این شهامت جلوم واینستاده بود و نگفته بود.
منم نفسم تو سینم حبس شد.
آتیش شعله عشق رو که توم شعله ور شده بود حس میکردم.
قفل شده بودم،نه چیزی به ذهنم میرسید نه میتونستم واکنشی نشون بدم.
دستام از روی سینش سر خورد و اومد پایین.
گریم گرفته بود.
بالاخره بهم گفت،این لعنتی بالاخره جلوم زبون باز کرد،آخر حرف دلشو گفت.
چیکار کردی با این زلیخا،یوسف؟
چشمامو بستم و آروم اشک ریختم.
جلوم زانو زد.
احسان:-تو چی؟تو هم دوستم داری؟
چشمام هنوز بسته بود و اشک میریختم.
دستامو یه تکون آرومی داد.
احسان:-بگو دیگه.
سعی کردم تموم اون محدودیت ها و قفل هایی که به مغزم خورده بود رو بشکنم.
من:-میشه یکم بهم وقت بدی؟
احسان شل شد و رفت پایین تر.
احسان:-این یعنی نه؟
من:-نه من؛من تصمیممو گرفتم،فقط یکم وقت میخوام.
احسان:-چقدر؟
من:-خیلی نیست.
احسان:-چرا وقت میخوای؟تو که تصمیمت رو گرفتی.
من:-زمان،زمان خیلی چیز هارو عوض میکنه!
نفس عمیقی کشید.
دوباره محکم شد،دوباره شد مرد زندگیم،دوباره شد اونی که باید باشه و دوباره شد احسان دوست داشتنیِ من.
احسان:-صبر میکنم،تا هر وقت که بخوای صبر میکنم.
لبخندی بهش زدم.
از فرط خوشحالی رو به غش بودم.
در عرض بیست و چهار ساعت همه ی افکارم زیر و رو شده بود و همه چیز هم عوض شده بود.
بلند شد و ایستاد.
احسان:-بریم؟
من:-بریم
دستمو گرفت و راه افتادیم،گرمای وجودش،گرمای بدنمو بیشتر میکرد.
هیچ حرفی نمیزد و از چشماشم دیگه هیچی معلوم نبود،هیچ حرفی تو چشماش نبود،مطمئن شدم که هر چی میخواسته بگه گفته.
سوار ماشین شدیم.
ساعت سه و نیم بود.
امروز بهترین روزم بود،هر چی که میخواستم بهش رسیدم.
احسان:-چیزی نمیخوای؟
نگاهی بهش کردم.
من:-اگه مغازه دیدی بزن کنار یه سری خرت و پرت بخریم.
احسان:-باشه.چیزی نمیخوری الان؟
من:-نه ممنون.
رسیدیم به یه مغازه،پیاده شدیم و رفتیم تو.
احسان:-غزل جان هرچی میخوای بگیر خودت.
رفتم سمت پاستیل ها و یه سه چهار تایی پاستیل خرسی گرفتم و همینطور چیپس و ماست و پفک و لواشک.
نگاهی بهم کرد و وسایل رو ازم گرفت و گذاشت رو میز.
رفتم و دو تا بستنی بزرگ گرفتم.
همرو گذاشتم رو میز.
خواستم واسه صبحانه هم خرید کنم که دیدم احسان گفت:-نخر یخچالشون پره.
من پاهام زیاد قوت نداشت به همین خاطر نشستم تو ماشین.
احسانم سریع حساب کرد و وسایل رو گذاشت تو ماشین.
احسان:-چی شد غزل خوبی؟
سری تکون دادم.
رسیدیم خونه و ولو شدم رو کاناپه.
حوصله عوض کردن لباسمم نداشتم.
احسان رفت فلششو آورد و وصل کرد به تلویزیون.
یه فیلم عاشقانه خارحی با زیرنویس.
وای وای وای.
احسان خوراکی هارو آورد و گذاشت رو میز عسلی.
با دیدن این همه خوراکی خوشمزه بازم گشنم شد.
سریع لواشک رو گرفتم و مشغول خوردن شدم.
بعد از لذت بردن از لواشک مشغول خوردن چیپس شدم.
هیچیم از فیلم نفهمیدم کلا داشتم میخوردم.
اواسط فیلم بود.
مشغول دیدن فیلم و خوردن پفک بودم.
همینطور که داشتم میخوردم یهو با دیدن صحنه ی توی تلویزیون خشک شدم.
دست راستمو گذاشتم رو چشم خودم.
دست چپمم گذاشتم رو چشم احسان.
من:-نبیییییین،بی ادب اینا چیه.
احسان:-آخ دختر کورم کردی.
و همونطور نیشش وا موند.
بعد از چند ثانیه جیغ جیغ من،اون صحنه فیلم رد شد.
دستمو از رو صورت احسان گرفتم که دیدم یه تیکه پفک از صورتش افتاد پایین.
نگو که دستم پفک بوده گذاشتم رو چشمش.
قیافش کلی خنده دار شده بود.
اون یه تیکه ای هم که مونده بود کاشتم رو پیشونیش و تاف،زدم تو سرش.
احسان:-آخ چرا میزنی؟
با عصبانیت کاذب گفتم:-خجالت نمیکشی این فیلم هارو میزاری؟
دو طرف دستامو گرفت.
منم همینطور به زور مشتش میزدم.
تسلیم قدرت مردونش شدم.
لبمو به نشونه ناراحتی دادم بیرون.
با دیدن قیافم خندید و شل کرد دستاشو.
نشستم سر جام و مشغول دیدن فیلم شدم.
داستانش خیلی قشنگ بود.
بعد از کلی غذا خوردن و فیلم دیدن و چرت زدن ساعت شد پنج و ربع.
فیلم تموم شده بود و احسان زده بود تلویزیون.منم که کنارش نشسته بودم هم خسته بودم هم شیطون شده بودم.
سرمو گذاشتم رو شونه ی احسان.بعد چند ثانیه هم خودمو کشیدم سمتش،طوری که تو بغلش جا شم.
سرم رو سینش بود و پاهام رو کاناپه.
آغوش گرم چشمامو هم گرم کرد.
با کلی آرزو و خوشحالی خوابیدم.
*
چشمام که باز شد چند ثانیه محو تصویر رو به روم بودم.
بافت سیاهِ کاناپه.
یاد دیشب افتادم،سرم رو سینه احسان بودم ولی این که خیلی نرم تره.
سرمو آوردم بالا که دیدم سرم رو بالشت بوده و هر چی گشتم اطرافم احسان رو ندیدم.
صداش زدم و دیدم که از تو آشپز خونه جوابمو داد.بلند شدم و همونطور با چشم های خوابالو رفتم سمتش.
چشمامو میمالوندم و رسیدم بهش.
با یه لبخند گفت:-صبح بخیر.برو دست صورتتو بشور بیا صبحونه بخوریم.
هاج و واج نگاهی به میزی که چیده بود کردم.
بعدم رفتم سمت دستشویی.
به صورتم یه آبی زدم.تازه لود شدم.
تصمیم گرفتم که زیاد احسان رو اذیت نکنم و همین امروز بهش جوابمو بگم.
بعد از شستن دست و صورتم خودمو تو آیینه چک کردم.
رفتم بیرون و با دیدن احسان لبخندی زدم.
پشت میز نشستم و اول چاییمو خوردم.
بعدشم مشغول به خوردن غذا.
من:-صبح بلند شدی رفتی نون گرفتی؟
احسان:-نه بابا اینا واسه تو رمان هاست.
وجدان:-عه غزل مگه ما تو رمان نیستیم؟اینجا کجاست پس؟دروغ گفتی به من؟
من:-هیسسس خفه شو.
احسان:-با من بودی؟
واییی بلند گفتم؟
من:-نه بابا با خودم بودم.
چند ثانیه مات نگام کرد و با دیدن نیش بازم خندید.
بعد از خوردن صبحانه از احسان شارژرش رو گرفتم و رفتم تو اتاقم که شارژش کنم.
کلا یادم رفت دیشب.
رفتم و کلی گشتم اونجارو.نبود که نبود.
احسانو صدا زدم و اومد بالا.
احسان:-جانم
من:-گوشیمو ندیدی؟
احسان:-نه
بعدم اومد تو اتاقم.
مشغول گشتن چند جا شد.
من:-گشتم اونجارو من.
رسید به پرده بالکن.
یه نگاهی به بالکن کرد و دید که اون تو افتاده.
من:-اونجا چیکار میکرد؟
احسان:-از شما باید بپرسم.
بعدم داد دستم.
شانس آوردم که بارون نزد.
گوشیمو زدم تن شارژ و روشنش کردم.
احسان داشت از اتاق میرفت بیرون که صداش زدم.
تو چارچوب در وایستاد.برگشت و نگاهم کرد.
گفتم:-میخوام یه چیزی رو بهت بگم.
احسان:-راجب؟
سرمو انداختم پایین و با فکرش لبخند اومد رو لبم.
سرم همونطور پایین بود و گفتم:-راجب حرف دیشب.
بعدم زیر چشی دیدمش.
چهرش ذوق زده بود.
احسان:-خب؟بگو.
داشتم حرف هامو تو مغزم هجی میکردم و رو حرفام تمرکز میکردم که گوشیم زنگ خورد.
سکوت فضا شکست و رفتم سمت گوشیم.
علامت های میس کال رو میدیدم.
عسل بود.
سریع جواب دادم
من:-جانم خواهری؟
عسل:-کوفت،درد و خواهری زهر مار.
گریه میکرد و جیغ میکشید.
من:-چی شده غزل؟
عسل:-کجایی؟
همونطور گریه میکرد.
من:-ویلا.
عسل:-این همه مدت کدوم گوری بودی؟
من:-واااا اینطوری چرا صحبت میکنی،خب بهت توضیح میدم بعدا.
احسان چهرش متمرکز شد روم،مشخص بود که اونم کجنکاوه.
عسل:-چرا اینطوری صحبت میکنم؟
هق هق گریه هاش خیلی بد بود.
من:-آره،آره چته هار شدی؟

فصل بیست و هفت

من:-باز بهت نرسیده خماری؟
صدای عسل قطع شد.
احسان خشکش زد.
خودمم از حرفی که زده بودم مثل چی پشیمون بودم.
چشمام به چشمای بهت زده ی احسان خورد.
من:-الو
حرفی نمیزد.
من:-عسل بگو چی شده جون به لبم کردی.
عسل:-سعی که به هفتم مامان خودتو برسونی.
بعدم قطع کرد.
گوشی تو دستم خشک شد.
تموم بدنم شل شد.
چی گفت؟
منظورش چی بود؟
یه شوخی مسخره بود دیگه.
دیوونه هنوز نمیدونه نباید اینطوری شوخی کنه.
هیچی حالیم نبود.
گُنگِ گُنگ.
بغض راه گلومو بست و ضربان قلبم رفت بالا.اشک تو چشمام جمع شد.
قفل گوشی رو باز کردم،۱۰۶تا میس کال‌!
با سرعت شماره مامان رو گرفتم.
وای مامان تو رو جان غزل بردار.
بوق اول،بوق دوم،بوق سوم،چهار و پنج و شیش و هفت.
و تلفنی که جواب داده نشد.
شماره بابارو گرفتم.
با بوق سوم برداشت.
صدای پر بغض و در هم ریختش گویای همه چی بود.
بابا:-معلوم هست کجایی؟ها؟
من:-وای بابا قربونت برم خوبین؟
بابا:-خوبیم؟نه افتضاحیم،خیلی افتضاح.
من:-چرا فدات شم؟
بغض صوت صدای بابارو از بم به زیر تغییر داده بود.
بابا:-مامانت رفت غزل،رفت و تو نبودی،رفته و تو نیستی.
گوشی از دستم افتاد و پخش زمین شد.
احسان با دیدن حالم سریع اومد پیشم.
هیچ حرفی نمیتونستم بزنم.
احسان:-چی شده غزل؟میشنوی صدامو؟حرف بزن غزل.
چند تا ضربه هم به صورتم زد.
چشمام رو از گوشه ای که بهش قفل شده بودم برداشتم و انداختم تو نگاهش.
بعد چند ثانیه بالا و‌ پایین کردن رو صورت احسان،یه جونی افتاد تو زبونم‌.
با تن صدای ضعیف گفتم:-مامانم رفت احسان.
بدون هیچ خواسته ای صورتم خیس از اشک شده بود.
سرمو چسبوندم به سینه احسان و شروع کردم با صدای بلند گریه کردن.
من:-وای خدا مامان قشنگم رفته احسان،میفهمی؟مامانم چند روزه رفته و دخترش تازه فهمیده.
احسان حرفی نمیزد.
سرمو از سینش جدا کردم.
من:-پاشو بریم تهران.
احسان:-چشم پاشو وسایلتو جمع کن.
من:-همه چیم تو ساکمه،بگیرش من زور هیچ کاری رو ندارم.
سری تکون داد.
نشستم لبه تخت و به گریه هام ادامه دادم.
غیر قابل باور بود.
خیلی غیر قابل باور.
از شدت حرص و غم شروع کردم به خود زنی.
چنگ میکشیدم صورتمو،به دیوار مشت میزدم.
این هم بزرگترین درد بعد بزرگترین خوشبختی.
احسان اومد تو اتاقم.
دستمو گرفت و با صدای آرام بخش خودش گفت:-پاشو بریم غزل جان.
صداش آرامش بخش بود،ولی الان دیگه نه،الان هیچ چیزی التیام بخش نیست؛هیچِ مطلق!
از گریه ی شدید به نفس نفس افتاده بودم.
وسایلم رو گرفت و رفتیم تو ماشین.
تموم انرژی و زورم از بدنم رفته بود.
مثل یه جنازه ی زنده تو ماشین افتاده بودم.نه توان تکون خوردن،نه توان حرف زدن.
فقط توان گریه کردن و فکر کردن داشتم.
یک ساعتی بدون هیچ حرفی زل زده بودم به بیرون.
آسمونِ ابری.
دلگیر ترین هوا.
کی فکرشو میکرد اون روز آخرین باری بود که مامانم بوسم کرد؟باهام شوخی کرد؟
شدت اشک هام بیشتر شد.
احسان:-خوبی غزل.
نای هیچ کاری رو نداشتم.
دستشو گذاشت رو دستم.
نمیدونم چرا ولی از این حرکتش عصبی شدم.
دستشو زدم کنار و برگشتم سمتش.
با خشم فروکش کرده سرش داد زدم.
من:-به من دست نزن آشغال،منو لمسم نکن کثافت.اگه توی عوضی نبودی من الان نمیفهمیدم که مادرم رفته؛اگه تو نبودی اون روز آخرین باری نبود که میدیدمش.
شدت گریه هام بیشتر شد.
من:-میفهمیییی؟آره؟
احسان نگاهشو از رو من برداشت.
لب هاشو میجویید.محکم فرمون رو گرفته بود،رگ گردن و دستاش باد کرد بود.
میشد قطرات اشک رو تو چشم هاش دید.
من:-ها چیه لال شدی؟نمیبخمشت احسان،نمیبخشمت،هیچ وقت.
با جیغ ادامه دادم:-هیچ وقت.
چونه هاش میلرزید.
بغض تو گلوش فوران کرده بود.
تلنگری واسه آزاد شدن میخواست.
ساکت شدم و تکیه دادم به صندلی،سرمو چسبوندم به پنجره و حاشیه آسفالت جاده رو میدیدم.شکسته و ترک خورده،مثل قلبم،مثل روحم.
بعد حدود پنج ساعت رسیدیم تهران.
تهرانی که دیگه مادرمو نداشت.
تهرانی که دیگه واسم مثل قبل نبود.
یک ساعتی طول کشید تا برسم دم در خونه.چشمم که به پارچه ها و اعلامیه ترحیم مامان خورد،چشمام سیاهی رفت همونجا از حال رفتم.
*
وَنگِ یه سری آدما تو گوشم میپیچید.
میشنیدمشون ولی نمیدیدمشون.
به زور چشمامو باز کردم.
سقف دلگیر اتاقم.
سقفی که دیگه قرار نبود یه بار دیگه هم مادرمو توش ببینه.
مرگ بی رحم ترین تراژدی دنیاست!
تصور اینکه از این جا به بعد بدون مامانم قرار بود ادامه بدم غیر قابل باور بود.
به اطرافم نگاه کردم.
احسان و مهتاب و پوریا بودن.
بعد چند ثانیه کاملا به هوش اومدم و همه چیز هم یادم اومد.
بلند شدم و نشستم.
تازه متوجه بیدار بودنم شدن.
احسان اومد سمتم.
دستمو گرفت تو دستاش.
دستاش دیگه واسم گرم نبود.
چشمام رو که به زمین دوخته بودم برداشتم و انداختم تو باتلاق چشم هاش.
من:-مگه نگفتم که منو لمسم نکن؟
چشمشو از تو چشمام گرفت.نفسشو حبس کرد و شروع کرد به جوییدن لب هاش.
بلند شد و رفت.
پوریا هم تسلیتی گفت و پشت سرش رفت.
مهتاب اومد نزدیک تر.
دستمو فشار داد و پیشونیم رو بوسید.
مهتاب:-تسلیت میگم غزل جان،درکت میکنم چه غمی رو داری تحمل میکنی.
نگاهی که گویای همه چیز بود بهش کردم.
رفت بیرون و در اتاق هم بست.
از همتون متنفرم لعنتیا.
شما ها مامانمو ازم گرفتین،شما ها باعث همه چی بودین.
شما هااا.
عصبی شده بودم.
گردنمو چنگ میکشیدم.سوزشش آرومم میکرد.
تنها چیزی که الان میتونست آرومم کنه رنگ و بوی خون بود.
گلدون کنار تختم رو برداشتم و پرت کردم سمت دیوار.
هزار تیکه شد،درست مثل قلبم.
خیلی چیز ها مثل قلبمه.
نشستم رو تخت و دستامو گذاشتم رو پیشونیم.
با شنیدن صدای شکستن احسان با سرعت اومد تو اتاق.
نگاهی به من کرد،نگاهی به شیشه ها.
اومد تو و در رو پشتش بست.
بلند شدم و رفتم سمتش.
جلوش وایستادم.
شروع کردم به مشت زدن بهش.
همینطور میزدم تو سینش و گریه میکردم.
دستامو قفل کرد و منو کشید تو بغلش،سفت بغلم میکرد.
هنوز هم بغلش آرامش بود،دستامو دور کمرش حلقه کردم.
دستاش رو به نشونه التیام رو کمرم بالا و پایین میکرد.
با گریه گفتم:-احسان تنها شدم.
احسان:-من هستم غزل جان.
نمیدونم چرا،ولی باز هم عصبی شدم.
خودمو از بغلش کشیدم بیرون.
با حرص گفتم:-مامانمو ازم گرفتی که باشی؟
نمیفهمیدم که چی میگم،هر ثانیم با ثانیه قبلم فرق میکرد،ولی احسان مرد تر از این حرف ها بود،ذره ای هم با حرفام عقب ننشست.
حرفی نزد.
کنارش زدم و رفتم بیرون.
نقش لباسِ سیاهِ تنم،بزرگترین پارادوکسِ ذهنم بود.
یه لحظه هایی میگفتم اینا واسه چیه؟هنوزم باورم نشده بود.
رسیدم‌ پایین.
خونه خیلی شلوغ نبود،فقط اقوام نزدیک بودن.
خاله و دایی هام و بابابزرگم.
بهشون سلام کردم.
اومدن سمتم و پیشونیم رو بوسیدن.
عسل و بابا نشسته بودن.
نگاهم نمیکردن بهم.
رفتم پیش عسل نشستم.
سلام کردم ولی جوابی نگرفتم.
زل زدم بهشون.
دریغ از حتی یک نگاه‌.
طوری که فقط خودمون بشنویم گفتم:-بابایی تو هم جوابمو نمیدی؟
نگاهی پر از نفرت و خشم بهم کرد.
من:-منو ببرین سر خاک مامان.
هیچ عکس العملی نشون نمیدادن.
عسل بلند شد و رفت.
بازم عصبی شدم.
گریم در اومد و با عصبانیت جیغ میکشیدم:-منو ببرین سر خاک مامانم لعنتیا،چرا به من گوش نمیدین ها؟
خونه ساکت شده بود و همه به من نگاه میکردن جز بابام.
رفتم پیش دایی علیم.
من با گریه:-دایی جون تو منو ببر سر خاک مامان.اینا حتی به من نگاهم نمیکنن دایی.ببر منو پیش مامان.میبری؟
با نگاه مهربون و پر بغضش بلند شد.
دستمو گرفت و رفتیم سمت ماشین.
احسان رو دم در دیدم که با دیدنم چند قدمی نزدیک شد.
نشستم تو ماشین و از پنجره زل زدم بهش.
نگاهم میکرد.
محتاج داشتنش بودم ولی نمیتونستم.
مغزم یه چیز میگفت؛قلبم یه چیز دیگه.
قلبم یه کار دیگه میکرد؛مغزم یه کار دیگه.
چشمامو دوخته‌ بودم به احسان،با حرکت کردن ماشین جای احسان رو دیوار های لعنتی این کوچه گرفته بود.
دیوار های لعنتی که...
آه،هر کجا جای مامانم خالیه و نبودش حس میشه.
بعد چهل دقیقه رسیدیم سر خاک مامانم.
زانو زدم.
داییم عقب تر وایستاد.
من:-مامانی میشنوی صدامو؟منم غزل.دختر بدت بالاخره اومد،پاشو دیگه،پاشو بیا خونه جات خالیه مامان.مامان راست میگن خاک سرده؟مامان تو اون خونه بدون تو نمیشه،پاشو مامانی قول میدم دختر خوبی باشم،به حرفات گوش میکنم،همشونو،خب؟مامانی میدونستی وقتی خونه نیستی چقدر سرده؟سرماشو حس کردم.پاشو دیگه بسه خوابیدن.
باز هم حمله عصبی بهم دست داد.
خاک رو میگرفتم به سر و صورتم میزدم.
داییم اومد دستم رو گرفت و بلندم کرد.
من:-میخوام پیش مامانم بمونم.
دایی:-میریم خونه.
تسلیم داییم شدم.
من:-بزار خداحافظی کنم حداقل.
بازوم رو ول کرد.
من:-مامانی خداخافط،این آدمای نامرد نمیزارن من بمونم پیشت،ازم گرفتنت و نمیزارن حتی پیشت بمونم.مامانی اون زیر مواظب خودت باش،من هر روز میام پیشت.از تاریکی نترسیا مامانی،خب؟خیلی دوست دارم،منو ببخش مامانی،ببخش اگه نبودم.بوسه ای به پارچه ش زدم و بلند شدم.
لبخندی زدم و رفتم.
لبخندی که با گریه هام نمیخوند.
داشتم میرفتم‌که یه نفر رو کنار درخت دیدم،یه کسی که دیدنش آخرت نفرت بود،کسی که...

فصل بیست و هشت

کسی که خیلی چیز هارو ازم گرفت،اوج جوونیم رو ازم گرفت،معنای عشق رو واسم به نفرت تبدیل کرد،نفرتی که با اومدن احسان از صفحه ی زندگیم پاک شد.
یاد بد ترین روز های زندگیم افتادم،یاد روزایی که حتی جرئت یادآوریش رو توی ذهنم هم ندارم.
چند سالی میشد ندیدمش.یعنی تقریبا کسی ندیدتش،بعد اون ماجرا فرار کرد یه جورایی و واسه کار رفت یه استان دیگه.
کامیار،پسر خالم.
شیش هفت سالی میشد ندیده بودمش.
از چشماش متنفرم بودم،حالم از نوع نگاهش بهم میخورد.
با دیدنش ترسیدم و بازوی داییم رو محکم تر گرفتم.
دیگه به حداکثر میزان درد و غم رسیده بودم،واقعا ته خط بودم و منتظر یه نقطه واسه رفتن به سر خط و شروع از اول...!
یاد حرفاش افتادم،گول زدن هاش،آغوش سردش و عشقی که فقط هوس بود!
انقدر تو فکر بودم و داشتم مدام گریه میکردم که اصلا نفهمیدم کی رسیدیم خونه.
رفتم تو اتاقم.
انزوا،بن بستی بی انتها!
بن بستی پر از راه!
و راه هایی که راه نیستند و بی راهه اند!
تصویر کامیار،اون لبخند های کثیفش اون چشمای گُر گرفته از آتیشش همش جلوی چشمام بود.
وای خدا،من که همه چیو فراموش کرده بودم،آخه چرا این کابوس رو دوباره آوردی تو زندگیم؟
کابوسی که فقط تو خواب نیست،بلکه همش تو بیداریه!
همه جا باهام هست!
این کابوس لعنتی همه جا دنبالمه،چون تو خودمه!
تو خواب؛بیداری؛تو خلسه!
به خودم اومدم.
همه جا تاریک بود.
چیزی رو دقیق نمیدیدم.
بلند شدم و چراغ اتاقمو روشن کردم.
ترکشِ نور لامپ،چشمم رو هدف گرفته بود.
همونجور وایستاده بودم و به دیوار تکیه دادم.
صدای در اومد و بعدشم آروم باز شد.
من پشت در بودم.
اومد تو و یکم اطراف رو گشت.
چشمم رو از جایی که بهش خیره بودم تکون ندادم ولی،این بو،بوی احسانم بود.
این گرمایی که اومده تو اتاقم گرمای احسانه.
رفت جلو و بالکن و حموم رو چک کرد.
با خودش حرف میزد.
احسان:-وای کجاست این دختر؟غزل؟غزل جان کجایی؟غز...
با دیدنم زبونش بند اومد.
ترسید.
احسان:-اینجایی فدات شم؟
چشمم هنوز به اون نقطه خیره بود.
اومد جلو.
دستی به صورتم کشید و صورتمو خشک کرد.
به زورم چشمامو از رو اون نقطه کندم،ولی نمیتونستم رو چشمای احسان نگهش داشته باشم.
چشمام ثبات نداشت.
دائما میچرخید،چشمام از کمینِ حقیقتِ چشمای احسان فرار میکرد.
احسان:-صورتت چرا عین گچ شده؟
صداش میلرزید و دست هاشم مثل صداش بود.
احسان:-غزل جان منو ببین،ببین منو.
به زور چند ثانیه ای چشمامو انداختم تو چشماش.ولی...
ولی شرمم میشد،از خودم،از اون چیزی که الان هستم و احسان نمیدونه.
چشمام از روی چشم هاش برداشته شد.
احسان:-خوبی؟
من:-من خوبم احسان.
صدامو که شنید جلوی پام زانو زد.
دستامو گرفت و گذاشت رو صورتش.
خودشم دستامو لمس میکرد،چشماش پر از اشک بود.
نمیتونستم بازم نگاهش کنم.
ولی،ولی دستام با احسان مهربون بود!
دستام میلرزید،خیلی هم میلرزید.
دستای لرزونم رو بردم تو موهاش.
آخی گفت و چشماش رو بست.
از فین فین کردن دماغش معلوم بود که داره گریه میکنم.
دستامو کشیدم بیرون و گذاشتم پشت کمرم.
بلند شد و چشم هاشو پاک کرد‌.
احسان:-شام میخوری؟
خیلی آروم سرمو به نشونه نه تکون دادم.
رفت بیرون.
همونجا نشستم رو زمین.
زانو هام رو بغل کردم.
سردم بود،خیلی سرد.
دستام میلرزید.
خیلی نگذشته بود که داییم اومد تو.
دایی:-غزل جان،بیا دایی،بیا یه ذره غذا بخور.
نگاهش هم نکردم.
دایی:-با این کارا که مامانت برنمیگرده دایی،عوضش خودت میری پیشش.بخور دیگه.
قاشق رو آورد سمت لبم.
هیچ عکس العملی نشون نمیدادم.
بعد یکم اصرار و انکار بلند شد و رفت.
ولم کنین لعنتیا،بدم میاد از همتون،منو با خودم تنهام بزارین.
بعد نمیدونم چند دقیقه باز هم در باز شد.
احسان اومد تو،با یه سینی توی دستش.
جلوم رو زمین نشست.
سینی رو گذاشت کنار‌.
با یه لبخند خیلی ملیح بهم نگاه میکرد.
بالاخره تونستم بهش نگاه کنم.
آرامش خاصی تو قیافش بود.
سینی رو گذاشت وسط.
قاشق رو پر کرد و آورد بالا.
آورد سمت لبم.
تردید داشتم.
چند باری آروم لبمو باز کردم و بستم.
انقدر حرف نزده بودم لب هام بهم چسبیده بود.
با دیدن چشمک احسان دلم نرم شد.
برای لحظاتی همه چی یادم رفت.
دهنمو باز کردم و احسان قاشق رو گذاشت دهنم.
احسان:-آفرین دختر خوب.
لبخندی بهش زدم.
قاشق دوم رو آورد سمت لبم.
با صدای آروم گفتم:-آب میخوام.
احسان:-آب میخوای؟چشم.
لیوان رو آورد سمت لبم.
خوردم.
حدود ده تا قاشق خوردم.
از خوردن امتنا کردم و احسان هم بیخیال شد.
سینی رو گذاشت کنار،یه ذره اومد جلو تر.
احسان با صدایی آروم:-دوست دارم.
بعدم با یه لبخند بهم نگاه کرد.
لبخند ملیحی رو لبم خشک شد.
زل زده بودم به چشماش،ولی هنوزم ثبات نداشتم و نمیتونستم یه جا نگهشون دارم.
سینی رو گرفت و بلند شد و رفت.
من موندم و انزوا و تاریکی؛و گرمای نفس های احسان که تو اتاق حاکمیت میکرد.
ذهنم آکنده از همه چیز شده بود.
مثل اینکه رو مغزم اسید پاشیدن.
پاک شده بود.
به چیزی فکر نمیکردم.
چشمام بسته شد.
**
با جیغ از خواب پریدم و نشستم.
روی تخت بودم.
عرق صورتمو پاک کردم.
دوباره دراز کشیدم.
سردرد عجیبی داشتم.
انگار یه عده آدم تو مغزم پچ پچ میکردن.
حرف میزدن،دستور میدادن.
نامفهوم بودن،ولی یه سری چیز هارو بهم میگفتن.
نمیترسیدم ازشون.
چون خودم بودم.
انعکاس صدای خودم بود که تو مغزم میپیچید.
چراغ خوابمو روشن کردم.
حس تنها بودن بهم دست داد.دیگه تو خونه طرد شده بودم.بابا و عسل حتی یه کلمه هم باهام حرف نزده بودن.
چشمم خورد به عکس مامان که روی میزم بود.
با دیدن عکس مامان قشنگم،عکس منفور کامیار هم اومد تو ذهنم.
تا خود صبح بیدار بودم.
روشنایی روز رو که دیدم خستگیم بیشتر شد.
یاد مامانم و خاطراتش،خوبی هاش از ذهنم میگذشت.
مثل یه فیلم.
مثل یه فیلم بی کلام.
صدای خنده هاش تو مغزم میپیچید.
ترکیب صدای خنده ی مامان،خنده های کامیار،پچ پچ تو سرم عصبیم میکرد.
به نفس نفس افتادم.
دستام رو گذاشتم رو گوشم.
صداها بیشتر شده بود.
من:-خفه شین،خفه شین،خفه شین.
پله پله تن صدام میرفت بالا تر.
دیگه نمیتونستم تحملم کنم.
شروع کردم به جیغ کشیدن.
طولی نکشید که در اتاق باز شد.
احسان و پوریا بدو بدو اومدن تو.
پشت سرشم خالم.
از جام بلند شدم و دوییدم سمت احسان.
خودمو پرت کردم بغلش.
نفس نفس زنان پرسید:-چی شده غزل؟ها؟
من با گریه:-احسان دارم دیوونه میشم،یه صدا هایی تو مغزمه از دیشب تا حالا نمیذارن بخوابم.بیدارم میکنن و همش شروع میکنن به سر و صدا کردن.
احسان نگاهی به بقیه انداخت.
از چشم هاشون باور نداشتن میبارید.
پوریا و خالم رفتن بیرون.
احسان:-چی بهت میگن غزل؟
من:-نمی؛نمیدونم،میخندن،گریه میکنن،پچ پچ میکنن،حرف های پوچ و بی معنی میزنن.احسان کمکم کن.
شدت گریه هام بیشتر شد.
با مهتاب سه نفری رفتیم تو ماشین نشستیم.
آروم شده بودم.
صدا ها هم خفه شده بودن.
داشتیم میرفتیم که یهو چشمم خورد به زنی که اونور خیابون بود.
من:-عه مامانم،احسان وایسا،وایسا مامانمه،احسان وایسا.
سریع زد رو ترمز و رفت گوشه خیابون پارک کرد.
احسان:-غزل جان مامانت فوت شده،به رحمت خدا رفته.الان اینجا چیکار میکنه؟
من:-ولی به خدا بود،یعنی میخوای بگی مامانمم نمیشناسم؟
حرفام مسخره بود.
ترس رو میشد از تو قیافه مهتاب دید.
عذر خواهی کردم و دوباره حرکت کردیم.

پارت بیست و نه

بعد چند دقیقه رسیدیم.
رفتیم بالا.
منشی:-سلام بفرمایید.
احسان:-ببخشید میشه ما بریم پیش آقای دکتر؟
منشی:-وقت قبلی داشتین؟
احسان:-نه.
منشی یه نگاهی بهمون کرد.
بعدم یه نگاه به بیمار هایی که رو صندلی نشسته بودن.
منشی کلافه و با دست به بیمار ها اشاره کرد.
احسان:-میشه حالا خارج از نوبت مارو بفرستین؟
منشی:-بشینین اگه شد خبرتون میکنم.
نشستیم.
همه ساکت بودن و فقط صدای زنگ تلفن منشی بود که سکوت رو میشکست.
به تابلو روی به روم خیره بودم.
یه تصویر مات از یه جنگل.
با یه افکت دارک و تاریک.
درخت های مرده و بی روح.
تابلوی بعدی،یه گل پژمرده و باز هم با افکت دارک!
ولی تابلو های کناریشون این شکلی نبودن.
مزرعه ای پر از گل،با رنگ هایی شاداب.
جنگل هایی پر از درخت های قشنگ و سبز.
نگاهی به احسان کردم.
متوجه نگاهم شد.
احسان خیلی آروم گفت:-جانم غزل چیزی نیاز داری؟
من:-میشه بریم پیش دکتر خودم؟
احسان:-مگه دکتر داری؟
من:-اوهوم.
احسان:-خب چرا از اول نگفتی.
بدون حرف زدن نگاهش میکردم.
احسان:-شمارشو داری؟
من:-اوهوم.
احسان:-بده زنگ بزنم.
گوشیمو دادم دستش.
لرزش دست هامو که دید با انگشتش پشت دستمو لمس کرد.
احسان:-اسمش چیه؟
من:-قنبری.
رفت بیرون.
دست هامو یکم آوردم بالا.
چقدر میلرزید.
چقدر شبیه چند سال پیشم شده بودم،ولی خیلی بد تر.
خیلی.
احسان اومد تو.
سرم پایین بود ولی چشم هام بالا.
اومد سمتم و گفت پاشو.
بعد از عذر خواهی از منشی رفتیم.
نشستیم تو ماشین و حرکت کردیم.
سکوت،باعث میشد که صداها بیدار شن.
پچ پچ ها تو گوشم میپیچد.
صدایی که سال ها همراهم بود و الان باز هم برگشته!
آروم با خودشون حرف میزدن و میخندیدن.
من هم بیشتر تو خودم میرفت تا بفهممشون.
ولی چیز زیادی نمیفهمیدم.
صدای پچ پچ ها زیاد شده بود،از دو نفر به چند نفر تبدیل شده بودن.
دستم رو گذاشتم رو سرم.
خفه شین،خفه شین،خفه شین.
احسان متوجه شد.
احسان:-چیزی شده غزل؟
من:-خفه نمیشن؟
احسان:-کیا؟
من:-نمیدونم.
سرمو گرفتم.
احسان:-پیاده شو رسیدیم.
رفتیم داخل و نشستیم تو سالن انتظار.
من نباید تو فکر فرو میرفتم،اگه میرفتم اونا شروع به حرف زدن میکردن،ولی نمیشه،مگه دست منه؟
منشی اسممو صدا زد و رفتم تو.
دکتر با دیدنم از جاش بلند شد.
دکتر:-سلام غزل جان.
سری تکون دادم.
دکتر:-چی شده باز برگشتی؟
من:-برگشتم چون صدا ها برگشتن،بد تر از قبل صد هزار برابر بیشتر از قبل.
دکتر:-صدا ها؟
سری تکون دادم.
دکتر:-چی میگن؟چی میشنوی؟
من:-میخندن،گریه میکنن،پچ پچ میکنن،صدای خنده های مامانم.
و بعد چند ثانیه مکث ادامه دادم:-و خنده های کامیار.
دکتر:-چرا خنده های مامانت؟
سرم پایین بود،چشم هام رو از لبه ی میزش برداشتم و بدون بالا آوردن سرم بهش نگاه کردم.
من:-مُرده.
دکتر:-اوه تسلیت میگم غزل جان.
من:-صدا ها نمیزارن بخوابم،حتی وقتی خوابم هم حرف میزنن،بیدارم میکنن،گاهی یه چیز هایی رو میگن که متوجه میشم،چیز هایی که باعث به فکر رفتنم میشه.دکتر دیگه دارم دیوونه میشم.
نگاهی بهم کرد.
دکتر:-دست هاتو بزار رو میز.
دکتر:-دستور که بهت نمیدن؟
من:-نمیدونم،شایدم میدن.
دکتر:-وادار به خود زنی هم میکننت؟
من:-نمیدونم وادار میکنن یا نه،ولی بعضی وقتا که عصبی میشم،میزنم خودمو.
با ناخون هام بازی میکردم.
نفس عمیقی کشید.
دکتر:-غزل جان،این صدا ها زاده ی ذهنته،ذهنتو تصرف کردن،مثل یه انرژی منفی،ولی قوی تر.خودت میدونی اینارو،و قبلا هم تونستی بیرونشون کنی از ذهنت.
با عصبانیت گفتم:-ولی قبلا این همه نبود،هفته ای یه بار،نه روزی هزار بار.
دکتر:-روزی هزار بار یا هر هزار روز یک بار،تو باید بیرونشون کنی.
بعدم شروع کردن به نوشتن یه سری قرص.
زنگ زد به منشی و گفت همراه منو بفرستن تو.
احسان اومد تو.
یه نگاه به من کرد و یه نگاه به احسان.
رو بهش گفت:-شوهرشی؟
احسان:-قراره نامزد کنیم.
حرفی‌ نمیزدم.
حتی بهشون فکر نمیکردم.
خیره به لبه ی میز و با ناخونم ور میرفتم.
دکتر:-این قرص هارو براش تهیه میکنی،حتی یه دونه هم نباید بیشتر از چیزی که نوشته شده بخوره.
دارو ها نباید در دسترس خودش باشه،باید یکی نگه داره چون خودش مسئول انجام کار هاش نیست و دستور میگیره!میفهمی؟
احسان تایید کرد و نسخه رو گرفت.
دکتر:-غزل جان جلسه بعدی دو روز دیگه.
رو به احسان کرد:-به منشی میگم براتون یه وقت بگیره و زنگ بزنه بهتون.
تشکر کرد و رفتیم بیرون.
نشستیم تو ماشین.
احسان رفت داروخونه و دارو هارو گرفت.
مهتاب هم یه سری چرت و پرت بهم میگفت که اصلا نمیفهمیدم.
اصلا حواسم نبود.
احسان اومد و حرکت کردیم به سمت خونه.
سر راه مهتاب پیاده شد.
احسان میخواست حرکت کنه.
دستمو گذاشتم رو شونش.
من:-احسان منو نبر تو اون خونه.
احسان:-چرا عزیزم؟
من:-احسان من تو اون خونه جایی ندارم،من اونجا طرد شدم احسان.عسل و بابا حتی بهم نگاه هم نمیکنن.من تو اون خونه تنهام احسان.
احسان دستشو گذاشت رو صورتم.
احسان:-کجا ببرمت غزل؟
من:-هر جا به جز اون خونه.
نگاهی بهم کرد
من:-میتونی؟
احسان:-تو نباید تنها بمونی آخه.
من:-پس نمیتونی.
احسان یه دستی تو موهاش کشید.
احسان:-خونه ترانه میری؟
من:-کجا برم؟برم پیش شوهرش؟
احسان:-خونه ما میای؟
یه نگاهی بهش کردم.
من:-اونجا بیام؟حتما به باباتم میگی نامزدتم.

فصل سی

احسان سرشو انداخت پایین.
احسان:-میریم خونه مهتاب اینا.
مشتامو گره کردم.
من:-حتما هم بیام اونجا که بگن خرابم.ولم کن اصلا نمیخوام.
از خشم دندونام به هم جفت شده بود.
احسان:-غزل خب...
خوابوندم زیر گوشش.
من:-گفتم خفه شو.
ساکت شد.
سرشو انداخت پایین.
از ماشین پیاده شدم.
احسانم سریع پیاده شد.
من:-احسان دنبال من نیا وگرنه به خدا خودمو از این پل میندازم.
احسان سر جاش وایستاد.
دستاشو برد بالا و آروم آروم رفت عقب.
احسان:-حداقل از اونجا ماشین بگیر.
با دستش به ایستگاه اونور تر اشاره کرد.
من:-به تو ربطی نداره.
سرمو انداختم پایین و حرکت کردم.
حرکت کرد و رفت.
کثافتِ عوضی.
لبمو میجوییدم و همینجور راه میرفتم.
فکر و خیال.
مات و مبهوت به زندگیم داشتم قدم میزدم.
سرمو آوردم بالا.
هوا تاریک شده بود.
گوشیمو در آوردم که ببین ساعت چنده.
هاا؟یازده و چهل دقیقه شب؟
مگه میشه؟
تاز؛تازه صبح بود.
وای خدا.
نشستم رویه جدول.
دستمو گذاشتم رو سرم.
صدای بوق ماشینی منو به خودم آورد.
ترسیدم.
یه ذره رفتم عقب.
نمیدونستم ماشین کیه.
خودش کیه.
گیجِ گیج بودم.
حتی نمیدونستم خودم الان اینجا چی کار میکنم.
بلند شدم و بدون توجه شروع کرد به حرکت کردن.
ماشینم حرکت کرد باهام.
از ماشین پیاده شد و صدام کرد.
صدا:-غزل‌.
وایستادم سر جام.
چه صدایه آشنایی.
رومو برگردوندم سمت صدا.
نور ماشین چشممو میزد.
نمیتونستم خوب ببینمش.
ناخواسته چند قدمی رفتم سمتش.
اونم چند قدمی اومد سمتم.
نمیبینمش.
کی هستی لعنتی.
کور شده بودم.
کامیار:-غزل جان،شناختیم؟
دست و پاهام شل شد.
دلم ریخت.
نه نه نه غزل اینا هم توهم ها؟
ولی چشماش،خودشه.
چشمامو بستم و باز کردم.
چند باری مالوندمشون.
کامیار:-ها چیه تعجب کردی از دیدنم؟
زبونم قفل شده بود.
دهنم باز نمیشد.
کامیار:-حرف بزن باهام غزل.
از ترس دستامو بردم جلو صورتم و انگشتامو میجوییدم.
خیلی میلرزیدم.
کامیار:-غزل من عاشقتم،هنوزم عاشقتم.
ضربه ی شلاقی به قلبم خورد.
حسش کردم.
دستام افتاد پایین.
بغلشو باز کرد.
کامیار:-هنوزم میای بغلم؟
پاهام حرکت کرد سمتش.
آروم آروم.
لبخندش بیشتر میشد.
نه من نمیخوام برم،ولی خودم نمیرفتم،پاهام منو میبردن...

"احسان"

کل شهرو دور زدم همراهش.از کجای شهر اومدیم کجای شهر؟
چی‌کار داره میکنه این دختر؟
تو یه کوچه یهو وایستاد.
یکم به اطرافش نگاه کرد.
بعدم گوشیشو در آورد.
نشست و میزد رو سرش.
بعد چند ثانیه یه ماشین اومد.
اولش فکر کردم مزاحمه.
خواستم پیاده شم که از دیدنش جا خوردم.
این که کامیاره.پسر خاله غزل.تو خونشون دیده بودمش.
ولی این اینجا چیکار میکنه؟
تو همین فکر ها بودم که دیدم دستاشو باز کرد.
غزل‌هم آروم آروم داشت میرفت سمتش.
نه،خدای من.چی دارم میبینم؟غزل من که هیچ وقت از این کارا نمیکنه،مگه میشه.
رسید جلوش،وایستاد.
نگاهی تو سر و صورتش کرد.
دستشو آورد بالا و با مشت زد تو صورتش.
اوه.
میگم که غزل من اینطوری نیست.
کامیار صورتشو گرفت.
دویید سمت غزل.
سریع پیاده شدم.
دستش که رسید به غزل داد زدم.
من:-هوی چته؟
نشناخت منو.
کامیار:-زنمه آقا برو رد کارت.
من:-این زنته؟
دیگه رسیده بودم بهش.
ول کرد غزلو.
اومد سمتم.
کامیار:-به تو چه که زنمه یا نه؟
احسان:-ببین خوشگل پسر خوش ندارم دور و ور غزل بپلکی،این سری بپلکی دور و ورش من میدونم و تو.
کامیار:-هاا؟چی؟تو؟خر کی باشی مرتیکه؟
هنوز نیشخندشو نزده بود که با کف دست زدم تو صورتش.
سرشو برد پایین،یه لگدم زدم به شکمش.

افتاده بود زمین،رفتم گردنشو گرفتم.
من:-با یه چک و لگد زمین گیرت کردم،بار دیگه ببینمت دور و ور غزل دیگه کار به چک و لگد هم نمیکشه.
کامیار:-ازت شکایت میکنم وحشی.
هلش دادم سمت پایین و خودم پاشدم.
من:-با کدوم مدرک؟
چشممو اینور و اونور چرخوندم.
پس غزل کو؟
عه؟
غزل کجا رفت.
چشمم خورد به گوشه خیابون.
یکی آخرین قدمشو برداشت و رفت تو کوچه.
به گمونم باید غزل باشه.
با سرعت دوییدم سمتش.
رسیدم داخل کوچه.
کسی نبود.
تا ته کوچه هم دوییدم.
نبود که نبود.
نا امید برگشتم سمت ماشینم.
قفلم نبود معلوم نیست چه بلایی سرش اومده.
گور بابای ماشین اصلا بلایی سر غزل نیاد فقط.
خواستم در ماشین رو باز کنم که دیدم قفله.
چند باری کشیدم ولی قفل بود.
چی جوری قفله سوییچ که رو ماشینه.
یکم زوم کردم داخل ماشین که دیدم یکی توش نشسته.
ترسیدم و رفتم عقب.
زوم کردم دیدم غزله.
خوابیده.
خب درو چی جوری باز کنم من.
سوییچ زاپاس رو از تو جیبم در آوردم.
خوب بود که همراهمه.
درشو باز کردم و آروم نشستم توش.
با متوجه شدن نشستنم،بیدار شد.
از جاش پرید.
من:-آروممم،منم غزل.
نفس آرومی کشید.
با دیدنم بازومو گرفت.
غزل:-احسان من دارم میمیرم از سردرد.
یه چیزی مثل پتک هی تو سرم کوبیده میشه.بوم،بوم،بوم،بوم،بوم.
سرشو گرفت.
قرصاش.
همراهم بود.
نایلونش رو در آوردم.
یه قرص‌ آلپرازولام به دستور دکتر دادم بهش.
اول یکم ممانعت کرد.
ولی خورد.
خورد و پشت داد به صندلیش.
گوشیش زنگ خورد.
با دیدن اسم تعجب‌کرد.
گوشیو برداشت.
غزل:-جانم بابا؟

"غزل"

کُپ کرده بودم.
بابا؟داشتم از خوشحالی بال در میاوردم.
جواب دادم.
من:-جانم بابا؟
بابا:-جان؟جان و زهر مار دختره ی چشم سفید.کدوم گوری هستی؟
لال شدم،این؛این بابایی منه؟داره بام اینطوری صحبت میکنه؟
داد کشید:-کجایی؟
ترسیدم.
من:-چی،چی شده بابا؟
بابا:-چی شده؟آمارتو باید بهم بدن که با یه پسر میگردی؟
من:-بابا احسانه پسر کیه؟احسان،پسر رفیقت.
بابا:-خفه شین نمک نشناس ها.حتما کامیار هم دروغ میگه؟
همه چیو گفت.
من:-بابا.
بابا:-هیس،بابا مرد،عاقت کردم غزل.دیگه نبینمت
گوشی تو دستم خشک شد،صدای بوق تو مغزم میپیچید.
باورم نمیشد.بدبیاری پشت بدبیاری.
احسان:-چی شد؟
تو هنگ بودم.
سرمو‌ تکون دادم.
چشمام سنگین شده بود.
پشت دادم به صندلی.
چشمامو بستم.
**
چشمام باز شد.
یه سقف غریب جای سقف غم زده ی اتاقم بود.
با گیجی و یکم سر درد پاشدم.
اینجا کجاست؟
یکم چشمامو چرخوندم که متوجه شدم اتاق احسانه.
نشستم رو تخت.
بدنمو کش دادم.
زل زدم به یه نقطه.
صدا ها هم از خواب پا شدن.
صدای خمیازه کشیدنشون رو میشنیدم.
یه صدایی اومد،خیلی آروم و کشیده:-دخترم غصه نخور.
بعدم یه خنده شیطانی ریز.
ترسیدم.
صدای مامانم بود.
در اتاق باز شد و احسان اومد تو.
احسان:-عه بیدار شدی؟میخواستم بیدارت کنم قرصاتو بخوری.
نگاهش کردم.
احسان:-رنگت چرا انقدر پریده؟
اومد جلوم.
لیوان آب میوه رو داد دستم.
خیلی تشنم بود.
گرفتمو گلوم رو تازه کردم.
یه قرص داد دستم.
احسان:-بزار ته گلوت بعد آب بخور.چه سخت بود خوردنش.
من:-چرا منو آوردی خونه خودتون؟بابات چیزی نگفت.
احسان:-نه بابا،کسی نیست خونه.
من:-دیشبم نبود؟
احسان:-چرا بود ولی الان کسی نیست.
پاشو دست و صورتت رو بشور صبحانه بخوریم.
من:-تو نخوردی؟
احسان:-نه دیگه منتظر خانوم خانوما بودم از خواب ناز بیدار بشن.
خندم گرفت،زدم رو سینش و گفتم:-دیوونه.دستشوییتون کجاست.
احسان:-از در اتاقم بری بیرون برو سمت چپ.
رفتم تو.
صورتمو آب زدم.
از همه چی انگار بیخیال شده بودم.
همه چیو فراموش کرده بودم.
قلبم جون گرفته و شاد بود.
چی بود این قرص لعنتی که اینطوری کرد باهام؟

فصل سی و یک

حوله رو گذاشتم رو صورتم.
چشمام بسته بود.
تاریک.
توی اون تاریکی،تموم تاریکی های قلبمو پاک کردم و رفتم بیرون.
گشتم و دنبال آشپزخونه گشتم.
رفتم تو.
احسان:-سلام خانوم خانوما.
لبخندی زدم.
من:-صبحت بخیر.
بلند شد،صندلی رو کشید کنار.
احسان:-بفرمایید.
با لبخندی که رو لبم داشتم نشستم.
من:-اوم آفرین چه میزی هم چیدی.
دستاش رو چونش بود و نگاهم میکرد.
من:-وای احسان چی گفتی دیشب به بابات آخه؟
احسان:-میشناختت خب.
من:-خو میدونم ولی بازم...
نذاشت ادامه بدم.
انگشت اشاره اش رو گذاشت رو لبم.
احسان:-هیش،به این چیزا فکر نکن.
مشغول خوردن شدم.
همونجور دستاش رو چونش بود و نگاهم میکرد.
با دهن پر گفتم:-بخور تو هم خب.
احسان:-میخورم.
بیخیال سرمو گرم غذام کردم.
آروم مشغول خوردن شد.
یاد دیشب افتادم.
یاد کامیار.
وای خدا.
چرا بازم یادم افتاد.
چاقویی که دستم بود افتاد پایین.
احسان سریع نگاهشو انداخت روم.
احسان:-خوبی غزل؟
سری تکون دادم.
نگاهش رو تیز کرد روم.
بازم صداها شروع کردن.
"من دوستت دارم غزل"
صدایی بود که تو سرم میپیچید،زیر و بم،آروم و بلند،سریع و یواش.
نون تو دستمو انداختم پایین.
دستامو گذاشتم رو سرم.
من:-احسان میشه یه قرص بهم بدی؟
احسان:-نه،مگه نشنیدی دکتر چی گفت؟بعدم اعتیاد آوره.
عصبی شدم و داد زدم:-خفه شو احسان،گفتم یه قرص بهم بده کپه مرگمو بزارم.
احسان:-آخه تو که تازه پاشدی.
من:-چرا خفه نمیشی احسان،این باز هزارم،برو گمشو یه قرص واسم بیار من دارم میمیرم.چرا نمیفهمی؟
سرمو گذاشتم روی میز.
از روی صندلیش بلند شد.
نفس عمیقی کشید.
پنج دقیقه ای نشستم.
یه دنیا پر از صدا،پر از حرف،پر از تهدید،پر از تشویق به چیز های بد تو سرم بود.
بلند شدم.
مثل دیوونه ها رفتم پیش احسان.
وایستادم جلوش.
نفسمو حبس کردم.
زدم زیر گوشش.
سکوت مطلق.
دستش رو صورتش خشک شد.
من:-گفتم بهم قرص بده کثافت.
احسان:-لعنتی بکن تو مغزت اون مورفین داره،اگه تو الان داری بال بال میزنی واسه نشئگیشه بدبخت،بفهم،تو نه سرت درد میکنه نه چیزی امونتو بریده،خماری،خمار نشئگی دیشب،خمار حال خوبی که دیشب داشتی.
من:-حتی تو هم منو نمیفهمی،تویی که برام با همه فرق داشتی.
منتظر شنیدن چیزی نشدم،از همه زده بودم،بُریده؛ته خط،ایستگاه آخر.
لباسامو پوشیدم.خواستم از در برم بیرون که احسان نذاشت.
احسان:-مگه از رو جنازم رد شی.
من:-گمشو کنار احسان حالم خوب نیست.
احسان:-حال بدتو میخرم،نرو.
من:-میخری؟هه؛فکاهیِ حرفات.تو حتی درک هم نمیکنی منو.
احسان:-درکت میکنم غزل،ولی این بال بال زدنات به خدا واسه مورفینه.
جیغم در اومده بود:-نیست کثافت نیست،تموم چیز هایی که توی این دنیای لعنتی هست از مغزم میگذره،میخوام از شرشون خلاص شم.
سرشو انداخت پایین.
آروم شدم.
خیلی آروم یقشو گرفتم.
لحنم شل شد.
من:-یه قرص فقط احسان.
احسان:-من نمیدم،نمیدم غزل.
کلافه شدم،همونجور که دستم رو یقش بود مشت زدم تو سینش:-چرا نمیدی؟تو اصن چه میدونی این چیه؟چرا درکم نمیکنی؟
احسان:-من درکت میکنم،ولی میدونم این لعنتی چیه،این چیه که داره ازت میخواد که قرص بخوری.
من:-خفه شو،تو چه میدونی؟از کجا میدونی اصلا؟
احسان عصبانی شد:-چون خودم کل این راه کثافت رو رفتم،تا ته تهش،از لحن حرف زدنت میتونم حالتو بفهمم.
درک حرفش برام یکم سخت بود.
یعنی چی من این راه رو تا تهش رفتم.
سریع از روش گذشتم.
من:-خواهش میکنم احسان،فقط یه دونه.
چشماش از اشک پر بود،قطرات رقصان اشک تو چشم هاش دیده میشد.
دستمو رو گونش کشیدم:-میدی؟
همون لحظه اشکش ریخت پایین.
با یه صدای بغض آلود گفت:-نمیخواستم اینطوری ببینمت،هیچ وقت.
من:-من که معتاد نیستم احسان،حالم بده،بفهم اینو.
نشست رو زمین،زانو زد.
دستاش رو گذاشت رو سرش.
صدای هق هق گریه هاشو شنیدم.
شنیدم و سوختم،بیشتر.
منم جلو پاهاش زانو زدم.
سرش رو آوردم بالا.
زل زد تو چشمام.
صورتم رو بردم جلو تر.
نفس هامون بهم میخورد.
دستامو گذاشتم رو صورتش.
نقش زبر ریشش رو دستم کشیده میشد.
چشمامو بستم،رفتم جلو تر.
با دستاش صورتمو گرفت.
هل داد به سمت عقب.
احسان:-غزل هر برنامه ای بچینی هر کاری کنی من حتی یه تیکه ی اضافی هم بهت نمیدم،فکرشو از سرت بیرون کن.
دستام رفت پایین تر.
افتاد رو شونش.
محکم و مردونه.
با کمک شونه هاش بلند شدم.
من:-یعنی تا شب باید همینجوری بمونم؟
احسان:-تا شب نه چند ساعت دیگه یه قرص باید بخوری،آرومت میکنه.
من:-خب بده الان.
احسان:-ساعت مشخص داره.
نشستم رو مبل.
کلافه دستمو گذاشتم رو سرم.
جرقه ای تو سرم زد.
هروئین!اونم مورفین داره،عین قرص.
-نه نه نه غزل تو نباید این کار رو بکنی
-"غزل منطقی باش،بهش نیاز داری"
-من از تو دستور نمیگیرم.
-"وادارت میکنم"
بعدم صدای قهقهه اش اومد.
دستمو از جلو سرم برداشتم.
احسان نبود.
سریع بلند شدم و از در خونه زدم بیرون.
-"دیدی که وادارت کردم؟"
-خفه شو لعنتی،حالا از کجا باید پیداش کنم؟
گوشیم رو در آوردم.
مارال،بهترین گزینه واسه این کار بود.
رفیق قدیمی.
مارال:-الو؟
من:-سلام مارال غزلم.
مارال:-غزل؟کدوم غزل؟
من:-غزل تهرانی،دبیرستان نرجس،۱۰۳ریاضی.یادت اومد؟
مارال:-آهاا چطوری غزل؟خوبی؟چخبر؟
من:-نه خوب نیستم.
مارال:-چرا چی شده؟
من:-مارال یه کاری بگم برام میکنی؟
مارال:-تا چی باشه؟
من:-ببین،من؛من هروئین میخوام.
مارال:-چی؟دوا؟تو؟مسخره نکن.
من:-مارال تو وضعیت خوبی نیستم میتونی کمک کنی یا نه؟
مارال:-خماری؟
جوابی ندادم.
مارال:-باشه یه آدرس میفرستم بیا،فقط...
من:-فقط چی؟
مارال:-پول که داری؟
من:-آره.
مارال:-باشه برات پیام میکنم آدرسو.
ماشین گرفتم و نشستم تو ماشین،گوش به زنگ پیام مارال.
بعد چند دقیقه پیامش اومد.
آدرس رو به راننده گفتم و حرکت کردیم.
صدا ها از این تصمیمم خوشحال بودن،اونقدر خوشحال که تصمیم گرفتن برای لحظاتی هم که شده بیخیالم بشن!
دو دل بودم،دو به شک بین مرز مرگ و زندگی.
نمیدونم،من نیاز به آرامش دارم،همین یه باره.
داشتم با خودم عهد و پیمان میبستم که رسیدیم.
یه خونه سه طبقه و لوکس.
مارال از یه خانواده خیلی پولدار بود.
خونشم یا باباش داده یا با پول باباش خریده.
زنگ طبقه سه رو زدم و در رو باز کرد.
رفتم بالا.
هیچ حافظه ای از قیافش نداشتم،نمیدونم حتی شمارش تو گوشیم چرا سیو بوده.
ولی خوبه،الان میتونم به خواستم برسم.
تو راه پله بودم که گوشیم زنگ خورد.
احسان بود.
قطع کردم.
گذاشتم تو جیبم.
رسیدم به طبقه آخر.
باز هم گوشیم زنگ خورد.
گوشی رو خاموش کردم و انداختم تو کیفم.
رفتم داخل.
یه خونه خیلی تمیز.
اصلا بهش نمیومد انقدر تمیز باشه.
بعد از کلی پاچه خواری کردن و غیبت رفتیم سر اصل مطلب.
مارال:-خب غزل جان اوم ببخشیدا چیزه...
نمیتونست حرفشو بگه.
من:-پول؟
سرشو انداخت پایین و خندید.
از کیفم دو تا پنجاهی در آوردم و بهش دادم.
رخسارش باز شد.
من:-قرص هم داری؟
مارال:-چه قرصی؟
من:-قرصی‌که بشه باهاش خوابید.
مارال نیشخندی زد.
مارال:-همینو بزن قول میدم دو روز تخت بخوابی.
لبخندی زدم.
منو برد تو اتاق خوابش.
وسایلش رو آماده کرد.
کشیدنش رو بهم یاد داد.
*
بعد یه ربع،بیست دقیقه کارمون تموم شد.
حسی نداشتم،انگار معلقم،بین حال خوب و حال بد.
بعد چند دقیقه یه سیگار روشن کرد.
خودش یه ذره کشید،بعد داد دستم.
من:-نه ممنون سیگار نمیکشم.
خندید.
مارال:-سیگار نیست دختر،بگیرش،چند تا کام بگیر و حبس کن.
دستام میلرزید ولی گرفتم.
*
بعد از تموم شدنش تازه حسم داشت رو میشد.
چشمام‌سنگین بود و خوابم میومد.
چرت میزدم،زمان واسم آروم میگذشت،تعادل نداشتم،یه وضع خیلی داغون داشتم.
مارال خندید و گفت:-منگ شدی نه؟
چشمام رو هم میرفت،ناخواسته.
حس خوبی بود.
مارال:-پاشو برو رو تخت من بخواب.
من:-کسی که نمیاد اینجا؟
مارال:-تو اولین کسی هستی که پیش من چیزی کشید،اونم چون حق داشتی به گردنم.
حرفاشو نمیفهمیدم،حالم خیلی بد بود.
داشتم از خواب میمردم.
دراز کشیدم رو تخت.
چشمام رفت رو هم و دیگه چیزی نفهمیدم...

فصل سی و دو

دو ماهی از اولین باری که کشیدم میگذره.
دیگه جون رو از صدا های تو سرم گرفتم،یا شایدم؛شایدم دارم جون خودمو میگیرم!
تو اتاقم بودم.
عسل و بابا خونه نبودن.
تو فکر بودم،گوشیم زنگ خورد.
احسان بود.
دیگه بهش نیازی نداشتم.
هیچ حسی هم بینمون نبود.
یعنی من یکی دیگه دوسش نداشتم.
یه قلب مُرده!
جواب ندادم.
کلافه شدم.
زر ورق رو دستم گرفتم.
هر چی گشتم فندکم رو پیدا نکردم.
کل خونه رو زیر و رو کردم و آخرشم مجبور شدم فندک آشپزخونه رو بگیرم.
نشستم تو اتاقم.
داشتم آماده کشیدن میشدم که در اتاقم با شدت شدیدی باز شد.
ترسیدم.
جیغ کشیدم و وسایل از دستم افتاد پایین.
با دیدن این صحنه خشکش زد.
منم از ترس میلرزیدم.
اومد جلو تر.
من:-گمشو بیرون کثافت آشغال،تو کی هستی که بدونه اجازه میای تو خونه ی من؟برو بیرون وگرنه زنگ میزنم به پلیس.
نزدیک تر میشد.
رسید جلوی پاهام.
نشست و وسایل رو گرفت تو دستش.
با صدای لرزون گفت:-اینا چیه؟
کلافه شدم.
سرمو‌ گرفتم.
احسان:-مگه نمیگم اینا چیه؟
وسایل رو از دستش گرفتم و تو دستم مچاله کردم.
من:-حالا دیگه چیزی نیست.دیدی؟
شونه هامو گرفت و تکونم میداد.
احسان:-لعنتی تو این همه مدت مواد میکشی که حتی دیگه جواب سلامم نمیدی؟آرومت میکنه نه؟
بازم تکونم داد.
من:-آره کثافت،آرومم میکنه بیشتر از شما آدما منو میفهمه.
میلرزید.
احسان:-کاش همون قرص هارو میخوردی.
من:-کاش بهم میدادی.
با شنیدن این حرفم یه قطره اشکش ریخت.
دلم ریخت،با اینکه دیگه دوستش نداشتم ولی دلم ریخت.
نمیدونم شایدم دوستش داشتم،فقط داشتم خودمو گول میزدم.
احسان:-غزل همه رو کنار زدی واسه چی؟واسه این؟اینم یه روز ولت میکنه و دیگه جوابتو نمیده.بفهم اینارو غزل،بفهم.
بازم اشک میریخت.
مچ دستمو نگه داشته بود.
سرشو گذاشت رو پاهام.
سرشو آورد بالا،صورتشو پاک کرد.
احسان:-دیگه چی میکشی؟
سرمو به نشونه هیچی تکون دادم.
احسان:-غزل ببین خودتو،سرتو از تو برف در بیار دختر،بیین خودتو،یه نگاه تو آیینه بکن.شدی یه دختر مُرده،دختری که دیگه قلب نداره.تو همونی هستی که بیشتر از یه شب نمیتونستی بیرون از خونتون بمونی،کجایی الان شب ها؟هوم؟چی شد تو این مدت؟چند وقته داری میکشی؟
نصحیت ها و حرف زدن هاش با همه فرق داشت،شاید جملاتشون یکی بود،ولی اون لحن و هدفش فرق میکرد.
من:-نمیدونم،دو ماه.
بلند شد و وایستاد.
یه ذره کمد هامو گشت.
یه ساک در آورد و انداخت جلوی پاهام.
احسان:-وسایلتو جمع کنی میریم خونه ی ما.
من:-خودم خونه دارم.
داد کشید:-گفتم جمع کن.
نگاهش کردم،دیگه با داد زدناش دلم نمیلرزید،پوزخندی زدم.
احسان:-غزل جان من لباساتو بگیر.
من:-من نمیخوام ترک کنم،تو همین لجنی که هستم میخوام دست و پا بزنم.
احسان:-احمق این مردابه،هر چی بیشتر توش دست و پا بزنی بیشتر توش فرو میری.
سرشو انداخت پایین.
من:-کاری به کار من نداشته باش،فکر‌ کن نبودم،سخت نیست که.
احسان:-بسوزه پدرِ مواد،تو که این شکلی نبودی،چی ساخت ازت؟میدونی با دونه دونه حرفات تو این مدت چی کشیدم غزل؟
من:-این همه رو تحمل کردی این آخریشم تحمل کن.
احسان:-آره تحمل کردم،اینم تحمل میکنم،انقدر میجنگم تا بدن لامصبت از مورفین پاک شه.
من:-احسان به جان خودت اگه فردین بازی بخوای در بیاری و فاز ترک دادن بخوای در بیاری خودمو میکشم،شوخی هم ندارم.
زل زد تو چشمام،پر از حرف بود.
احسان:-پس هنوزم دوسم داری که به جونم قسم میخوری،ها؟
سرمو انداختم پایین.
احسان:-فکر میکنی اگه مامانت بود،تو این وضع میدیدت چی کار میکرد؟
من:-اسم مامانمو به دهن کثیفت نیار آشغال.
بلند شدم و با لگد زدم تو سینش.
جلوش وایستادم.
مامانم تو ذهنم میومد،ولی دیگه صداها نه.
اونا به خواسته شون رسیدن،بدبختم کردن،رفتن سراغ یکی دیگه...
با عصبانیت تو چشماش زل میزدم که تکون خوردن در باعث شد چشمم ازش جدا بشه.
بابام بود.
خشک شدم سر‌جام.
هممون خشک شدیم.
چشماش رو من و احسان قفل میشد.
حرفی نمیزد.
اومد جلو تر.
رو به احسان کرد:-تو اتاق دختر من که غلطی‌میکنی؟
دخترم؟هه.بعد دو ماه یه جمله محبت آمیز هم شنیدیم ازشون.
خیلی ترسیده بودم.
نمیتونستم حرفی بزنم.
چشمش خورد به زر ورق و فندک.
گرفت تو دستش.
بابا:-میشه بگین اینجا چخبره؟هااان؟
تو چمشای من زل زده بود،ترس رو میتونست از تو چشم هام بخونه.
دستشو داشت میاورد سمت گردنم.
چشمامو بستم.
ولی چیزی منو لمسم نکرد.
چشمامو باز کردم.
دستش جلو صورتم ثابت مونده بود.
احسان هم مچ دستش رو گرفته بود.
احسان:-اینا واسه ی منِ آقای تهرانی.
ضرب نفس های بابا رو میشد به صراحت شنید.
از شنیدن حرف احسان خشکم زد.
گوشیش رو در آورد.
داشت ۱۱۰ رو میگرفت.
گوشیو از دستش گرفتم.
اشکم در اومده بود.
من:-بابا جان غزلت زنگ نزن.
بابا:-دختره ی چشم سفید گوشیو بده بهم،غزل خیلی وقته که برام مرده.
من:-مگه من چیکار کردم؟ها؟چیکار کردم که محکوم شدم؟من کشتم مامانو؟
بابا:-خفه شو،گوشیو بده.
من:-بابا تو رو به خاک مامان زنگ نزن.
حرفم تموم نشده بود که دستای گرم بابا صورت سردمو سرخ کرد.
گوشی از دستم افتاد.
بابا در اتاق رو قفل کرد.
گوشیو گرفت و زنگ زد به ۱۱۰.
لوله و زر ورق مچاله شده رو باز و صاف کرد.
فندک رو هم گرفت تو دستش.
شانس آوردم که مواد رو از جایی که قایم کرده بودم در نیاوردم.
بعد ده دقیقه مامور ها رسیدن.
اومدن بالا تو اتاق.
بابا:-سلام سرکار.
مامور:-سلام چه مشکلی پیش اومده؟
بابا:-من بیرون بودم،اومدم خونه دیدم این آقا بدون اجازه وارد خونه شده و ضمناً...
یکم مکث کرد.
نگاهی بهمون کرد.
صدای ضربان قلبمو نمیشنیدم.
احسان سفت و محکم وایستاده بود.

فصل سی و سه

مامور نگاهی به احسان کرد.
بعدم رو به بابام گفت:-ولی با این اعتماد به نفسی که این آقا داره اینطور به نظر نمیاد،شما نمیشناسین ایشون رو؟
بابا یه نگاه به احسان کرد.
بابا:-نه.
مامور به احسان گفت:-چیجوری اومدی تو خونه؟
نفس محکمی کشید.
احسان:-از دیوار پریدم.
مامور:-پر رو هم که هستی.چند سالته؟
احسان:-بیست.
مامور:-خوب نیست تو بیست سالگی سو سابقه دار بشی.
مامور:-اصغری،دستبند.
بعدم به احسان دستبند زدن.
انقدر ترسیده بودم،که حتی از جام نمیتونستم تکون بخورم.
مامور اومد سمتم.
مامور:-به شما که کاری نداشت.
سری به نشونه نه تکون دادم.
بابام کشو رو باز کرد و اون وسایل رو در آورد.
مامور با دیدن وسایل ابروش رفت بالا.
بابا:-واسه این آقاست.
مامور وسایل رو گرفت.
مامور:-واسه توئه؟
احسان تند تند نفس میکشید.
احسان:-آره.
مامور:-مصرف کننده ای؟
احسان به چشم هام نگاه کرد.
احسان:-بله.
بعد هم چشم هاشو بست.
مامور از بابام تشکر کرد و رفت.
خشک شد بودم.
نمیتونستم بشینم حتی.

"احسان"

بردنم تو ماشین.
ترس و باکی نداشتم.
نمیدونم چرا ولی نمیترسیدم.
چشمای غزل جلوی چشمام بود.
گریم میگرفت،وقتی یاد اون لحظه میافتادم.
سربازی که کنارم نشسته بود بهم گفت:-بهت نمیخوره دوا(هروئین)بکشی!دروغ گفتی؟
نگاهی بهش کردم.
سرباز:-ساقی هستی؟
نگاهی بهش کردم و حرفی نزدم.
سرباز:-به هر حال ازت تست اعتیاد میگیرن،اگه جون اون دختررو خریده باشی،دیر یا زود لو میره.
سرمو انداختم پایین.
رسیدیم به آگاهی.
سرکار پرونده منو داد دست سرباز،بعدم فرستادمون پیش دکتری که توی اداره بود.
نشستیم رو صندلی.
دکتر پرونده رو میخوند.
با پاهام ضرب گرفته بودم.
از زیر عینکش نگاهی بهم میکرد و پرونده رو میخوند.
بعد از خوندن پرونده عینکش رو در آورد و گذاشت رو میز.
دکتر:-دیگه چی میکشی؟
من:-هیچی.
دکتر:-احسان امیری،پسری که به خاطر کشیدن شیشه و هروئین و اعتیاد سختش به مورفین و الکل از زندگی خسته شده بود و پاییز نود و پنج تو کمپ ترک اعتیاد آزادی ترک کرد،الان دوباره معتاد شده هوم؟
از دادن این همه اطلاعات کُپ کردم،همه چیرو میدونست.
بلند شد،سرنگ رو گرفت تو دستش.
به میزانی که میابیست ازم خون گرفت.
زد رو‌ شونم.
دکتر:-امیدوارم که معتاد نشده باشی.
ای کاش که معتاد بودم.
کاش جواب آزمایشم مثبت در میومد.
آرزوی بدی بود.
سرباز دستمو گرفت و برد سمت بازداشتگاه.
تک و تنها تو سلول نشسته بودم.
چند ساعتی اون تو بودم.
چه شهر خوبی شده بود!هیچکس دیگه خلاف نمیکرد و دستگیر نمیشد تا بیاد هم سلولی من شه.
تو افکار خودم بودم و با انگشت هام بازی میکردم.
در باز شد.
سرباز:-امیری،بیا بیرون.
از جام پا شدم.
دستبند زد و برد تو یه اتاقی.
ساعتو نگاه کردم.
یک و نیم شب بود.
بابای غزل تو اتاق بود.
با دیدنش محکم تر وایستادم.
زل زدم تو چمشاش.
سرگردی که پشت میز نشسته بود گفت:-بشین.
سرباز دستبندم رو باز کرد و نشستم.
سرگرد:-به چه دلیل رفتی توی خونه ی این آقا؟
حرفی نزدم.
سرمو انداختم پایین.
سرگرد:-با توئم پسر.
سرمو آوردم بالا،چشم تو چشم شدیم.
من:-چون من اون دختر رو دوست دارم و چون آینده اش برام مهمه.
سرگرد:-این دلیل نمیشه که بدون اجازه بری تو خونه ای که یه دختر جوون داخلشه.
سرمو انداختم پایین.
سرگرد:-چرا دروغ گفتی که اون وسایل مال توئه؟
با تعجب سرمو آوردم بالا،یه نگاه به مامور کردم،یه نگاه به بابای غزل.
سرگرد:-تعجب داره؟اینکه به مامور نیروی انتظامی دروغ گفتی خودش مجازات داره.
من:-شما از کجا میدونین که اونا برای من نیست؟
سرگرد:-چون هم جواب آزمایشت اومده و...
چشممو دوختم به لب سرگرد.
من:-و...؟
بابای غزل:-و اینکه غزل خودش اعتراف کرد.
دنیا رو سرم خراب شد.
دستمو گذاشتم رو سرم.
سرگرد:-دروغ گفتن به مامور نیروی انتظامی رو چون در اختیار ما هست میتونیم ببخشیم،ولی بالا رفتن از خونه ی مردم دیگه در اختیار ما نیست،شاکی اینجاست،میتونین ازش رضایت بگیرین.
به هم‌نگاه میکردیم.
به هیچی فکر نمیکردم.
تنها فکر و دغدغم این بود که غزل الان کجاست؟
بابای غزل:-من شکایت ندارم جناب سرگرد.
سرگرد:-خب جناب امیری تشریف بیارین اینجا رو امضا بزنین.
بلند شدم و جایی رو که نشون داده بود امضا زدم.
سرگرد:-و ضمناً،بار آخرت باشه که از دیوار مردم بالا میری.
سری تکون دادم.
بابای غزل هم امضا زدم و رفتیم بیرون.
یه حس بدی به باباش داشتم،نه به خاطر اینکه زنگ زده بود به پلیس نه،به خاطر؛به خاطر ترک کردن و طرد کردن غزل،تو اون شرایط بد.
من:-غزل کجاست؟
بابای غزل:-کمپ.
من:-کجا؟
بابای غزل:-سوار شو میبرمت خونتون.
من:-میشه بگین کجا؟
بابای غزل:-هر جا باشه الان نمیشه رفت.
من:-خب بگین من فردا میرم.
بابای غزل:-تا یه مدت ممنوع الملاقاته،تو که بودی در جریانی.
نفسم تو سینه حبس شد.
متوجه نگاهش رو خودم میشدم.
بابای غزل:-یکم واسه سنت زود نبود؟
من:-مهم اینه که الان پاکم.
سری تکون داد.
چند دقیقه ای سکوت تو ماشین حاکم بود.
بابای غزل:-دوستش داری؟
ماشینو زد کنار.
خودشو جا به جا کرد و روشو طرف من کرد.
بابای غزل:-پرسیدم دوستش داری؟
منم یکم‌چرخیدم طوری که صورت هامون جلوی هم قرار بگیره.
شدت نفس هام رفته بود بالا.
من:-عاشقشم.
چشم هاش رو روی صورتم میگردوند.
بابای غزل:-اوم از شهامتت خوشم اومد.خب میدونی که واسه به دست آوردن هر چیزی باید بجنگی.
نذاشتم حرفش تموم بشه.
من:-تا الان جنگیدم،از این به بعدش هم میجنگم،باکی از جنگ ندارم آقای تهرانی؛تا آخرین نفسم برای به دست آوردن غزل میجنگم.
نگاهش به اخم حاکم بر روی صورتم بود.
بابای غزل:-خب اولین قدم؛از شر نیکوتین خلاص شو.
من:-از این به بعد دیگه نیکوتینی در کار نیست.دومین قدم؟
بابای غزل:-عشقت رو به غزل اثبات کن.
من:-خب،یعنی چی؟
بابای غزل:-یعنی اینکه من مطمئن شم تو عاشق غزلی.
من:-مطمئنم که مطمئنتون میکنم.سومین قدم؟
بابای غزل:-آخرین قدم؛اینکه غزل هم دوستت داشته باشه و تو رو بخواد.
یعنی اونم منو میخواد؟نه دیگه دوستم نداره.
نا امید شدم و پشت دادم به صندلی.
بابای غزل:-نا امید شدی جنگجوی جوان؟دوستت نداره؟
با اینکه مردد بودم ولی نمیخواستم کم بیارم:-دوستم نداره؟دوستم داره،خیلی هم دوستم داره.
ابرویی بالا داد:-آنچه شرط بلاغ بود گفتیم!
ماشین رو روشن کرد و حرکت کردیم.
بعد از‌ چند دقیقه رسیدیم.
خداحافظی کردیم و بعد از تشکر و عذر خواهی به خاطر اتفاقات امروز پیاده شدم.
داشتم میرفتم که صدام زد،پنجره رو کشید پایین.
دستشو دراز کرد سمتم.
دستمو دراز کردم.
محکم فشار داد،لبخندی هم زد که،ناخواسته دلم گرم شد.
خداحافظی کرد و حرکت کرد.
ماشینش از کوچمون رفت بیرون.
پاکت سیگار رو در آوردم.یه نخ در آوردم و‌گذاشتم‌رو لبم.
یاد قولی که داده بودم افتادم.
له کردم و انداختم تو سطل آشغال.
گم شین کثافتا،شما نمیتونین مانع رسیدن من به غزل شین،هیچی نمیتونه.
در خونه رو باز کردم و رفتم تو.
تعجب‌کرده بودم که چرا به بابام زنگ نزده بودن.
فکرم پیش غزل بود.
چه زجری داره میکشه،ای خدا چرا غزل آخه.
اولین روز های پاییز بود،بارون گرفت و رعد و برق میزد.
دراز کشیدم‌رو‌ تخت.
قفل گوشیم رو باز کردم،رفتم تو گالری.
عکس های دو نفره ای که گرفته بودیم رو یکی یکی ورق میزدم.
عکس های خل بازی هامون،تو دریا،تو‌جنگل و...
هم لبخند میومد رو لبم،هم دلم میگرفت و کاسه ی چشماش خیس میشد.
گوشیم رو قفل کردم و‌ چشم هام رو بستم.

فصل سی و چهار

امروز هفته ی اول تموم شد.
جلوی آیینه یقه لباسم رو مرتب میکرپم.
یه پیراهن بژ و شلوار کتان مشکی.
عطرم رو هم زدم.
ضرب نفس هام بالا رفته بود.
برای آخرین بار خودم رو چک کردم.
رفتم پایین و سوار ماشین شدم.
تو راه اصلا حواسم به جاده نبود.
چهره ی قشنگ غزل با اون چشم های دیوونه کنندش جلو چشمام بود.
آخ که دلم لک زده بود برای اون چشماش.
لبخندی اومد رو لبم.
رسیدم جلوی در کمپ.
ترمز دستی رو کشیدم.
کشیدن ترمز دستی انگار که منو قفل کرده بود.
چند ثانیه تو ماشین نشستم.
بالاخره بلند شدم و از ماشین پیاده شدم.
رسیدم داخل.
اسم بیمار رو ازم پرسیدن.
چه قدر از بهتر شدن حالش بهم میگفتن.
خوشحال بودم و تو پوست خودم نمیگنجیدم.
توی اتاق،رو صندلی انتظار نشستم.
منتظر غزل.
دیگه ضربان قلبم بالا رفته بود.
پاهام خود به خود به زمین کوبیده میشد.
تو افکارم داشتم جملاتم رو طبقه بندی میکردم.
"غزل اینو یادت باشه من همیشه دوست دارم"
نه نه نه.
"غزل تو رو با همه چیت میخوام،پای همه..."
نه اینم خوب نیست.
اه چرا گیجم.
تو افکار خودم بودم که صدای باز شدن در اومد.
خشک شدم سر جام.
سرمو تکون ندادم.
صدای قدم هاش میومد.
تَک،تَک،تَک...
متوقف شد.
شاید منتظر منه.
بلند شدم از جام.
چشمامو باز کردم و برگشتم.
با دیدنم پرید تو بغلم.
سرشو‌گذاشت رو سینم.
حرفی نمیزد.
من:-بسه غزل مربیت داره نگاهت میکنه.
به حرف اومد:-عشق کجاش زشته؟
لبخندی مهر شد رو لبم و نتونستم جوابش رو بدم.
بعد چند دقیقه نشستیم رو صندلی.
من:-بهتری؟
غزل:-وای احسان درد دارم.الان کمتر شده ولی؛ولی بازم درد دارم.
حرفی نمیزدیم.
تمام افکار و حرف هایی که آماده کرده بودم تو ذهنم بود نابود شده بود انگار.
دستش رو میز بود.دستش رو گرفتم که آخی گفت و دستش رو کشید عقب.
یه لحظه جا خوردم.
بعدش از کبودی که رو سطح دستش بود فهمیدم به خاطر سرم هاییه که زدن بهش.
بمیرم الهی چیجوری کبود شده.
من:-دردت هم خوب میشه،همه چی خوب میشه،قول میدم بهت.همه چی همین یه هفتس.تحمل کن از اون به بعد همه چی درست میشه.
سرشو انداخت پایین.
غزل:-دارم بهتر میشم،حس سبک شدن دارم.
لبخندی بهش زدم.
سرش هنوزم پایین بود.
من:-خب،اوممم خانوم جان یه خبر خوش میتونم بهتون بدم؟
سرش‌رو آورد بالا.
خیره شد به لب هام.
منتظر بود تا بشنوه.
اون چشم های خمارش زندگی رو واسم جذاب کرده بود.ظغزل:-بگو دیگه خب.
دست راستشو گرفتم.
پشت دستش رو نوازش میکردم.
من:-با بابات صحبت کردم!
به نشانه تعجب اخم هاش رفت تو هم:-درباره چی؟
چه بد که نفهمید...
من:-خب...
تُن صدام رو آوردم پایین تر تا فقط خودمون بشنویم.
من:-خب برای اینکه همسرم بشی.
نحوه اخم کردنش فرق‌کرد،زل زد به چشم هام.
ترسیدم،خیلی.
غزل:-چی گفتی؟
خشکم زده بود.
من:-هی؛هیچی شوخی کردم.
سرمو انداختم پایین.زل زدم به کفش هام.
چشم هام پر از اشک شده بود.
ولی نه؛من باید محکم باشم،اینجا ته خط نیست احسان،تو باید تا تهش براش بجنگی.
چشمام رو بستم.
دستش رو‌گذاشت زیر چونم و فشار داد سمت بالا.
غزل:-چی گفتی احسان؟یه بار دیگه بگو.
من:-خب درباره ی خواستگاری با بابات حرف زد ولی اگه نمیخوای خب نمیام دیگه،فکر نمیکردم ناراحت بشی.
لحن حرف زدنم کاملا گویای حالم بود.
دستش رو برد عقب.
گذاشت زیر میز.
اونم مثل من سرشو انداخت پایین.
زمان ملاقات تموم شده بود.
مربی اومد و دستش رو گرفت.
تا ثانیه های آخر هم غزل نگاهم‌نمیکرد.
دست و پاهام شل شد.دنیا دور سرم میچرخید.
سرمو گذاشتم رو میز.
اصلا منتظر همچین عکس العملی نبودم.
همه ی‌آرزو ها و اهداف مثل بمب ساعتی ترکید.
بدون صدا اشک میریختم.
در باز شد.
سرم رو بالا نیاوردم.
ولی با آستینم صورتم رو پاک کردم.
صندلی جلوم عقب کشیده شد و یکی روش نشست.
کنجکاو شدم که کیه.
بوی غزلمو میداد.
ضربان قلبم رفت بالا.
سرمو‌آوردم بالا که دیدم عسل رو به روم نشسته.
با لباس فرم همین کمپ.
چند ثانیه ای هی‌ به صورتش و لباسش نگاه میکردم.
عسل بدون مقدمه گفت:-چی شد که حال جفتتون اینطوریه؟
با این حرفش به خودم اومدم.
از صندلیم بلند شدم.
من:-چیزی نشده،نمیتونستم تو این وضع ببینم غزلو.
رفتم نزدیک در.
عسل:-غزل هم نمیتونست تو رو تو این حال ببینه که گریه میکرد؟به اون دختر چی گفتی؟
لحن خشنی داشت،حتی از شدت خشم دندوناش به هم چسبیده بود.
من:-هیچی.
در رو باز کردم که برم بیرون،که با شنیدن حرفی که عسل زد خشکم زد.
عسل:-تو هروئین دادی بهش؟
سرمو برگردوندم به سمتش.
در رو بستم و رفتم جلوش نشستم.
سرمو آوردم پایین و بهش نگاه میکردم.
دستام مشت شده رو میز بود.
بد ترین حرفی بود که میتونست بهم بزنه.
از خشم صدای نفس هام به خرناس تبدیل شده بود.
عسل:-قیافت رو اینجوری واسم ترسناک نکن،من از کسی نمیترسم.
کف دستش رو گذاشت رو پیشونیم و هلم داد سمت عقب.
عسل:-خودش که میگه تو دادی!
من:-این یه دستی ها قدیمی شده.
نیشخندی زد.
عسل:-به هر نحوی نمیشه آدم هارو پیش خودت نگه داری،به چه قیمتی این کارو کردی؟به قیمت معتاد کردن غزل؟
خون جلوی چشم هام رو گرفته بود.
من:-حالت خوبه عسل؟حالیت هست چی داری میگی؟من حتی یه دونه قرص بیشتر بهش نمیدادم تا معتادش نشه،اونوقت دستش مواد میدادم؟
با مشت کوبیدم رو میز.
صدات رو بیار پایین اینجا از تو قوی ترم هست.
بلند شدم و شروع کردم به داد و بیداد.
من:-مقصر من نبودم که معتاد شد،مقصر شما ها بودین که تو اون وضع روحیش طردش کرده بودین،حتی جواب سلامش رو هم نمیدادین،سال تا سال هم اگه نمیدیدنش دیگه کتتون هم نمیگزید،چی شد حالا یه دفعه عزیز شد؟اونموقع که داشت از فشار روانی میمرد کجا بودین؟
بلند شد و دستاش رو گذاشت رو میز.
چند ثانیه ای با پوزخند بهم نگاه کرد.
در باز شد و دو تا مرد هیکلی اومدن تو.
عسل:-یا خودت گورتو‌ گم میکنی از اینجا یا...
با گوشه ی چشمش و ابرو هاش به اون دو تا اشاره کرد.
من:-یا چی؟
عسل:-ببین آقای محترم یا با پای خودتون تشریف میبرین و دیگه هم اینورا پیداتون نمیشه،یا به جرم اغتشاش میفرستیمتون کلانتری،قوانینی که دم در بود رو نخوندین؟حالا کدوم باب میلتونه؟
عسل رو به اون دو تا گفت:-لطفا آقا رو به بیرون راهنمایی کنین.
بعد خودش رفت بیرون.
اومدن سمتم.
دستشونو دراز کردن سمتم.
من داد کشیدم:-بهم دست نزنین.
یکی از اون دو تا گفت:-صداتو بیار پایین ما مثل اون خانوم نیستیم که بر و بر نگاهت کنیم همچین میزنیم صدات دیگه در نیاد،گمشو بیرون ببینم.
بعدم پشتم رو گرفتم و پرتم کرد سمت در.
خوردم به میزی که روش نشسته بودیم.
شدت عصبانیتم هزار برابر شده بود.
پارچ آبی که رو میز بود رو برداشتم و پرت کردم سمت اونی که هلم دادم بود.
دقیقا خورد وسط صورتش و یارو افتاد.
یکی دیگشون اومد سمتم و زد تو صورتم.
شدتش انقدر زیاد بود که پرت شدم بیرون.
اون یکی هنوز افتاده بود رو زمین و داشت با دماغش که خون میومد ور میرفت.
شروع کردم به داد و بیداد کردن.
من:-اون دختر مال منه،هیچ احدی هم نمیتونه منکر این بشه،از در منو بندازین بیرون از پنجره میام تو،من هیچ جوره پا پس نمیکشم،کور خوندین.
نگهبان همینجور میز به کمرم و هلم میداد.
همه از اتاق هاشون اومده بودن بیرون.
چشمم خورد به عسل که ته سالن وایستاده بود.
دستاش رو صورتش بود.
داشتم نگاهش میکردم که نگهبانه دستش رو گذاشت زیر گلوم.
سرم رو هل میداد سمت بالا.
دیگه رسیده بودیم دم در.
دستم رو مشت کردم و زدم تو صورتش.
دو سه بار پشت هم زدم تا ولم کرد.
اومد سمتم و این بار یه لگد محکم تر بهم زد.
به عقب پرت شدم که یهو دیدم چیزی زیر پاهام نیست.
از پله ها‌ پرت شدم پایین.
سرم به هر شیش تا پله خورد و افتادم کف زمین.
سرم به شدت سوت میکشید،نفس کشیدن برام سخت شده بود،چیزی رو نمیشنیدم،فقط و فقط صدای سوت کشیدن مغزم بود که تو‌ سرم میپیچید.
تلاش کردم که بلند شم ولی نمیشد.
خون اونجایی‌رو‌که افتاده بودم‌پر کرده بود.
حس خیلی بدی داشتم.
تسلیم نشدم و باز هم بلند شدم.
قیافه همه با ترس آمیخته شده بود.
سعی میکردم خودم رو کنترل کنم.
چیز زیادی نمیدیدم،سرم میچرخید و‌ سیاهی میرفت.
غزل رو دیدم که داره میاد سمتم.
پاهام رو سفت کردم که نیافتم.
دیگه جونی توپاهام نبود.
زانو زدم رو زمین.
آخرین چیزی که یادمه دست های پر مهر غزل بود که دور سرم حلقه شده بود.
***
چشم هام که باز شد نور سفیدی چشم هام رو میزد.
به سرعت پلک میزدم تا چشم هام عادت کنه.
بعد از چند ثانیه تصویر ماتی که میدیدم واضح شد.
به اطرافم نگاه کردم‌.
تازه یادم افتاد که چی شده بود.
بلند شدم.
سرم سنگینی میکرد.
نشستم رو تخت.
کسی تو اتاق نبود.
شبیه بیمارستان هم نبود.
تو آیینه ای که تو اتاق بود خودمو دیدم.
سرم باند پیچی شده بود و پشت کلم شکسته بود.
یه لباس آبی مسخره هم تنم کرده بودن.
در رو باز کردم.
تازه فهمیدم اینجا کجاست.
همون کمپ.
کسی تو راهرو نبود.
رفتم تا آخر راهرو.
جایی که آخرین بار غزلو دیدم.
پام خیلی درد میکرد،طوری که لنگ میزدم و راه میرفتم.
رسیدم دم در اون اتاق.
در زدم کسی جواب نداد.
آروم لای در رو باز کردم ولی کسی توش نبود.
برگشتم که یکی رو دیدم که رفت تو اتاقم.
رفتم سمت اتاق.
رسیدم دم در اتاق که غزل اومد بیرون.
لبخندی بهم زد.
غزل:-وای چه خوب که به هوش اومدی،نباید راه بری،برو رو تخت.
بعد هم دستمو گرفت و کشوند سمت تخت.
نشستم رو تخت.
جلوم وایستاد.
چقدر مظلوم و قشنگ شده بود.
موهاش رو فرق وسط زده بود و با مقنعه صورتی و لباس صورتی کم رنگی که تنش بود یه جور خاصی شده بود.
من:-چقدر قشنگ شدی.
خنده ی شیطونی کردو سرش رو انداخت پایین.
با انگشت هام بازی میکرد.
تو چشم هام نگاه کرد و گفت:-اگه چیزیت میشد چی؟
بعدم آروم اومد سمتم و گونم رو بوسید.
بعدم خودش رو پرت کرد تو بغلم.
مثلا با اون دستای کوچیکش فشارم میداد.
خودش رو از بغلم کشید بیرون.
بهم نگاه کرد.
من:-غزل به خاطر حرف هایی که امروز زدم متاسـ...
دستش رو گذاشت جلوی دهنم.
چشم هاش رو بست و گفت:-...

فصل سی و پنج

غزل:-منم عاشقتم احسان.دوستت دارم هزار برابر تو.
چشم هاش رو باز کرد.
به محض دیدن چشم هام خجالت کشید دویید رفت بیرون.
وای خدایا باورم نمیشد.
من اینارو از زبون غزل میشنیدم؟
این غزل من بود که این حرف هارو بهم زد؟
وااای خداااا.
این ته ته ته ته خوشبختیه.
از شدت خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم.
بلند شدم و رفتم وسط اتاق بالا پایین میپریدم.
عین بچه کوچولو ها که قراره بزرگترشون ببرتش پارک.
چشمم که افتاد به در خشکم زد.
پرستار دم در دست به کمر وایستاده بود.
پرستار:-چیه سر شکسته،کبکت خروس میخونه؟
بلند بلند میخندیدم.
پرستار:-همراه من بیا.
رفتم بیرون که غزلو دیدم که دستش جلوی دهنش بود و ریز ریز میخندید.
آخ من فدای اون خنده هات بشم.
با دست براش بوس فرستادم.
خندید و با دستش علامت قلب رو نشون داد.
منم همین کار رو تکرار کردم که دیدم داره میخنده.
برگشتم پشتم رونگاه کردم که دیدم پرستاره زل زده بهم.
پرستار:-آهان پس جواب مثبت شنیدی اینطور شنگولی.
رومو کردم طرفش.
من:-وای خانوم نمیدونی چه حالی دارم.چیزی که ماه ها منتظر شنیدنش بودم شنیدم.
لبخند مهربونی زد.
پرستار:-خوشبخت بشین.
من:-ممنون.خب کاری داشتین باهام؟
پرستار:-آره خواستم بگم که اینطور که تو داری بالا پایین میکنی مشخصه که از منم سر حال تری،مرخصی و میتونی بری.
من:-نمیشه این یه مدت رو هم پیش غزل بمونم تا کاملا حالش خوب بشه؟
پرستار:-پسرم میدونم که چقدر دوستش داری ولی نه،اینجا کمپه،قوانین خودش رو داره،همینکه الان اینجایی و ما سرت رو بخیه زدیم خلاف مقرراته،اگه بازرسی چیزی بیاد برامون دردسر میشه.غزل هم یازده روز دیگه،بیست و یک روزش تموم میشه و پاک برمیگرده پیشت.
من:-خب بگین که منم معتادم،جای مادر نداشتم این لطفو در حقم بکنین دیگه.
پرستار:-عه پسر مگه خونه ی خالست اینجا؟نمیشه گل پسر.
غزل یواش یواش نزدیک میشد.
رسید بهمون.
وایستاد کنارم.
خودشم مظلوم کرده بود.
من:-خب حالا فکر کنین من پسرتونم بزارین این یازده روز بمونم اینجا.
پرستار:-عه پسر شاید یه بیمار دیگه بیاد،تخت پر باشه چی؟
من:-خب من تو اتاق غزل میخوابم اصن،یا هر اتاقی که خودتون بگین.خواهش میکنم.
غزل:-خانوم شهسوار خب بزارین دیگه.
پرستار:-از دست شما جوون ها.شبا باید تو اتاق من بخوابی،مشکلی که نداری؟
من:-نه نه به هیچ وجه خیلیم عالیه دستتون درد نکنه.
خندید.
پرستار:-شیفت من تموم شد،این کلید رو بگیر،وقتی خواستی بخوابی در رو قفل کن.صبح هم تا قبل نه باید بلند شی چون من میام.
دستمو باز کردم و کلید رو انداخت کف دستم.
من:-مفهوم شد قربان.
خندید و دست غزل رو گرفت و رفت.
من:-شب بخیر.
غزل همونطور که داشت میرفت برگشت و دستش رو برام تکون داد.
وای خدا چه حال خوبیه.
بعد از رفتنشون،منم رفتم تو اتاق و در رو بستم.
***

"غزل"

خانوم شهسوار همراهم اومد تو اتاقم.
منو برد تو تختم.
پتو رو کشید روم.
دستی رو سرم کشید و گفت:-قدر این پسر رو بدون،از ته دل دوست داره،مواظبش باش.
لبخندی زد و دست مادرانش رو روی سرم کشید.
شب بخیری گفت و رفت بیرون.
وای که چقدر سبک شده بودم،واقعا خوشحال بودم،بعد اون همه پله های سخت زندگیم به چیزی که میخواستم رسیدم.
چیزی نگذشته بود که در اتاقم به صدا در اومد.
تلاش هم کرد برای باز کردن ولی چون شب ها در رو از بیرون قفل میکنن نتونست باز کنه.
ترسیدم،رفتم جلوی در.
من:-بله؟
احسان:-عه بیداری؟در رو باز کن دلم برات تنگ شده میخوام ببینمت.
من:-عهه دیوونه در قفله کلیدشم دست من نیست،برو بخواب خب اینجا چیکار میکنی.
احسان:-باشه دوستت دارما،شب بخیر.
با شنیدن حرفش لبخندی رو لبم نشست.
من:-منم دوستت دارم دیوونه ترین،خوب بخوابی.
منتظر شنیدن همین بود،به محض شنیدن رفت تواتاقش.
وای خدا یه مرد چقدر میتونه خوب باشه مگه؟
چشم هام رو بستم و با رویا بافی خوابیدم.
***
صبح ساعت هشت و نیم طبق معمول بر پا زدن برای صبحانه.
بلند شدم و رفتم دست و صورتم رو شستم.
یکم تو سالن دنبال احسان گشتم.
رفتم دم در اتاقش.
درش قفل بود.
خوابیده حتما.
رفتم تو اتاق غذا خوری.
چشممو یکم چرخوندم تا احسان رو دیدم.
رفتم سمتش،صندلی رو به روش نشستم.
احسان:-عه اومدی؟منتظرت بودم.
لبخندی بهش زدم.
من:-صبحت بخیر آقا.
احسان:-صبح شما هم بخیر خانوم.
من:-واا احسان یواش تر خب همه دارن نگاهمون میکنن.
احسان:-نگاه کنن خب،بزار همه بدونن که تو مال منی.
من:-هیسس دیوونه.
وای خدا عاشق این عاشقیشم.
اومد نزدیک تر.
احسان:-بزار همه بدونن که غزل مال منه.
من:-باشه دیوونه انقدر دلبری نکن.چیزی خوردی؟
احسان:-نه منتظر شما بودم.
من:-عاو،بعله.
خندید.
احسان:-لقمه بگیرم برات؟
من:-نه خودم میگیرم تو بخور.
احسان:-خب تو دستات اینطوریه نمیتونی خوب لقمه بگیری،من واست میگیرم.
چند تا لقمه‌گرفت و پشت هم میداد بهم.
من:-بابا بسه خب چاق میشم.
احسان:-نه خیر شما خیلی هم لاغر شدی،باید یکم چاق بشی.
بدنم سرد بود،لرز خماری هنوز هم تو تنم بود.ولی من قوی تر بودم،من و احسان از همه چیز قوی تریم.
درد داشتم ولی حتی به روی خودم هم نمیاوردم.
احسان لقمه بعدی رو هم داد دستم.
من:-وااای احسان ترکیدم خب کافیه،خودت هم یه ذره بخور.
احسان:-هیس حرف نباش ضعیفه.
با شنیدن این حرف زدم زیر خنده.
همه ی مربی ها و بچه ها متعجب و خوشحال بهم نگاه میکردن.
سنگینی نگاهشون باعث شد که خفه شم.
بعد از خوردن صبحانه بلند شدیم و رفتیم تو حیاط.
یه حیاط بزرگ بود که شبیه باغ بود.
یه سری درخت داشت توش که به خاطر فصل برگ هاش زرد شده بود و ریخته بود.
با احسان روی یه نیمکت نشستم.
سرم رو گذاشتم رو شونش.
حرف میزدیم و میخندیدیم.
تمام رویا هایی که داشتم دوباره برگشته بود.
من:-احسان موهات رو باید کوتاه کنی؟
احسان:-چرا؟
من:-سرت مگه نشکسته؟
احسان:-خب چه ربطی داره؟
من:-فکر کنم باید یه تیکه از موت رو تراشیده باشن تا بخیه بزنن.
احسان:-نه اون جایی که اون شکسته لازم نیست کل مو رو بتراشم،فوقش دور مو رو میگیرم.
من:-اوهوم ترسیدم کچل بشی.
بعد چند ثانیه جفتمون زدیم زیر خنده.
وای قیافه کچل احسان باعث میشد که قهقهه بزنم.
وسط خنده هامون شهسوار اومد.
شسهوار:-به به لیلی و مجنون،من دارم درست میبینم؟این همون غزل قُد و تُخس و گوشه گیر خودمونه که اینطوری شده الان؟
احسان:-سلام خانوم پرستار.
من نیشمو باز کردم و گفتم:-سلااام.
لبخندی بهمون زد و گفت:-خوب هم خلوت میکنین.مزاحمتون نمیشم.
خندید و رفت.
دوباره سرمو گذاشتم رو شونه ی احسان.
چقدر خوشحال بودم از این حس.
فارغ از هر حس و حال بدی بودم.
یک ربعی میشد که حرف نمیزدیم.
نفس کشیدن هامو باهاش هماهنگ کرده بودم.
احساس دیوونه کننده ای بود.
صدای کلاغ تو فضا میپیچید.
احسان:-غزل جان پاشو بریم تو سرده هوا.
بلند شدیم و رفتیم تو اتاق من.
دفتر طراحیم رو در آوردم و طرح هایی که تو این چند روز میکشیدم رو به احسان نشون میدادم.
نگاه میکرد و لبخند میزد.
احسان:-به به از هر‌ انگشت هم که یه هنر میریزه.
خندیدم.
من نقاشی هام رو بهش نشون میدادم،اما اون محو من میشد.
بهم خیره میشد و نگاهم میکرد.
من:-وااا تموم میشم انقدر نگاهم میکنیا.
خندید و سرشو انداخت پایین.
احسان:-انقدر که دلم برات تنگ شده بود،هرچی هم ببینمت سیر نمیشم.
لپ هام سرخ شد و گل افتاد.
میدونستم اینو،چون هر وقت خجالت میکشم همین میشه.
نگاه شیرینی بهم کرد.
احسان:-باشه حالا آب نشو نرو تو تخت.
جفتمون خندیدیم.
مشغول حرف زدن بودیم که یکی از پرستار ها اومد تو.
پرستار:-به به زوج خوشبخت.
جوون بود شاید از من دو سه سالی بزرگ تر بود.
لبخند زد و گفت.
وقت قرص ها و سرمه.
احسان:-بابا سوراخش کردین غزلمو انقدر سوزن کردین تو بدنش.آب که میخوره نشتی میکنه از تن و بدنش.
خندیدم و با مشت زد تو پاهاش.
پرستار هم خندید.
لیوان آب و قرص رو داد بهم.
خوردم و گذاشتم رو میزی که کنارم بود.
پرستار:-خب غزل خانوم راحت دراز بکش تا سرم رو بهت بزنم.
احسان بلند شد و منم دراز کشیدم.
سرم رو آماده کرد،رگ دستم رو گرفت و سوزن رو فرو کرد تو دستم.
موقع زدن سرم احسان سرش رو‌ کرد اونطرف.
الهی بمیرم دل دیدنشو نداشت.
دورش بگردم که انقدر مهربونه.
لبخند دائما رو لبم حکومت میکرد.
مثل یک‌حاکم با یک امپراتوری قوی و شکست ناپذیر.
پرستار رفت بیرون.
احسان هنوز هم روشو طرف من نکرده بود.
احسان:-خیلی طول میکشه تا تموم بشه؟
من:-آره بابا نیم ساعت،چهل دقیقه ای طول میکشه.
احسان:-ای بابا.
اومد سمتم.
دستمو گرفت و بوسید.
بوسه ای که انقدر گرم بود که تموم سردی بدنم و لرزش رو از بین ببره.
بلند شد.
احسان:-غزل بخدا نمیتونم اینطوری ببینمت دلم طاقت نداره،تموم شد میام.
خنده ای کردم:-بابا ترس نداره که.
احسان:-من نمیتونم ببینم.
من:-باشه ترسو.
رفت بیرون.
خیره شدم به‌ پنجره و آسمون.
بعد نمیدونم‌چند دقیقه پرستار اومد تو.
پرستار:-توبهش گفتی بره بیرون؟
من:-به کی؟احسان؟
پرستار:-اسمشو نمیدونم شوهرتو میگم.
من:-شوهرم نیست که،ولی نه من نگفتم خودش رفت.چطور‌مگه؟
پرستار:-چهل دقیقه اس دم در اتاقت نشسته هر بارم که منو میبینه میگه چند دقیقه ی دیگه تموم میشه،کچلم‌کرد.
با شنیدن این حرف زدم زیر خنده.
پرستار سرم رو جمع کرد و رفت بیرون.
پرستار رو به احسان گفت:-حالا برو تو.
چشمم‌به در‌خیره بود.
احسان اومد تو،در رو بست و پشت داد بهش.
و‌به خنده های دیوانه وار من نگاه میکرد.
خودش متوجه موضوع شده بود.
در اتاقم به صدا در اومد.
شهسوار اومد تو.
شهسوار:-غزل بابات اومده که ببینتت.
تعجب کردم.
من:-واقعا؟
و همونجور متعجب نگاه هامو بین احسان شهسوار تغییر میدادم.
شسهوار:-آره.
من:-خب،خب بریم.
شسهوار:-جایی نمیری،بابات میاد تو اتاقت.
I Don't Know Myself
پاسخ
 سپاس شده توسط Doory ، mnhh ، reza_m72 ، فاطمه 86


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان الناز (عاشقانه)
  یه رمان عاشقانه ..... به قلم خودم ...
  رمان بادیگارد(طنز.پلیسی.عاشقانه.)عکسشم گذاشتم!!!!!
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام
  اسم رمانی که دوست دارید بگید تا براتون بذارم
  رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم
  رمان خیلی غمگین و عاشقانه اکسو ( زخم عاشقی) .حتما بخون :(

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان