امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

کادوپیچ(رمانی طنر و عاشقانه)

#11
فصل #هشتم:



من:-اهوم من شکوندم.

ولی من مقصر نبودم.البته اینو تو دلم گفتم.

برگشت و گفت:-باشه عیب نداره،پول ظرف و عسلو سر ماه از ماهیانت کم میکنم.

من:-ماماااااااان.

مامان:-زهر مار،دویست و پنجاه هزار تومن عسل طبیعی بود،ظرفشم صد تومن میارزید.

من:-خوبه حالا.باشه میدم.

بعد جفتمون ساکت شدیم و به تلویزیون و برنامه های مزخرفش خیره شدیم.

بازم ناخودآگاه یاد احسان افتادم.

کاش میشد؛کاش میشد بگم دوست دارم؛کاش میشد بهش گفت که به بودنت نیاز دارم،و همینطور کاش های دیگه.

ناخواسته آه بلندی از ته دل کشیدم که مامان گفت:-باشه حالا نمیگیرم پولشو ازت.

خندیدم و گونشو بوسیدم و رفتم بالاکاش میدونستی که دخترت داره از عاشقی میمیره.

ولی خب شاید احسان دوستم نداشته باشه،من که نمیتونم خودمو پیشش خراب کنم،اونوقت آبرو و شرفم میره.

ساعت تقریبا پنج و نیم بود،یه آرایش خیلی ریزی مثل همیشه کردم و در کمدمو وا کردم.مانتوی سبز زمردیمو که هدیه ترانه بود رو در آوردم(همه چیمو ترانه داده هااا خخخ)یه شلوار مشکیم پوشیدم.شال مشکیم گذاشتم سرم.به به پتانسل سر ختم رفتنم داشتم الان.یه کالج مشکی هم پوشیدم و رفتم از اتاق عسل سوییچ ماشینشو گرفتم،اومدم از اتاقش برم بیرون که ویبره گوشیم منو به خودش اورد.

در اوردم دیدم احسانه.با دلشوره جواب دادم:-جانم؟

احسان:-سلام،خواب بودی؟

من:-نهههه،خواب چیه این موقع روز.لباس پوشیدم دارم واسه جشن خواهرتون میرم خرید.

احسان:-عه چه جالب منم دقیقا دارم میرم خرید.بیام دنبالت با هم بریم؟

من که همچین بدم نمیومد گفتم:-خب باشه اگه مشکلی نداری.

احسان:-اهوم باشه،راستی شامم مهمون منیا.به خونه قول نده.

خندیدمو گفتم:-باشه پولدااار.

ادامه دادم:-خب کی میای؟

احسان:-اوووم،خب تو راهم الان سر خرو کج میکنم میام پیشت،یه ربع دیگه اونجام.

باشه ای گفتمو قطع کردم.وای چه حس خوبیه باهاش حرف زدن.

سوییچ عسلو گذاشتم سر جاش و رفتم تو اتاقم.

در کمدو وا کردم و یه عطر خوشبو زدم(اینو دیگه خودم خریدم کادوی هیچکس نبود خخخ)

نشستم لبه تختم.یه ده دقیقه ای گذشته بود که گوشیم زنگ خورد.

اصلا وقتی اسم احسان میومد از این رو به اون رو میشد.

دکمه سبزو زدم و جواب دادم.

بدون اینکه معطل حرف زدنم باشه گفت:-بیا پایین پنج دقیقه دیگه اونجام.

من:-باشه.

رفتم پایین که مامان گفت:-کدوم یکی از رفیقات مردن؟

من:-ماماااان،خدا نکنه عهه.

مامان:-خب کجا میری؟

من:-فردا جشن نامزدیه احسانه؛عه چیز یعنی مهتابه.دارم میرم خرید کنم.

مامان:-وا ما دعوت نیستیم؟

من:-فردا واسه جووناس،چرا مراسم اصلیش شما هم دعوتین.

مامان:-باشه زود بیایا.

من:-فکر کنممم شامم بیرون بخورم.

مامان:-باشه بعد از اینکه کوفت کردی بیا.فقط زود تر.

من:-باشه فدات شم.

مامان:-خر اون عمه های زشتتن.

خنده ای کردم و با دست براش بوس فرستادم و از در رفتم بیرون.

تا رسیدم جلوی در چراغ ماشین احسانو از سر خیابون دیدم.رفتم جلو تر و اونم نزدیک شد.سوار ماشینش شدم و بلند سلام کردم.

احسان:-چته شنگولی امشب.

من:-وااا به تو چه اصن دوست دارم شاد باشم.

ولی کاش میشد گفت وقتی با تو ام اینطوری میشم.باز دلم هوایی شد.

گفت:-خب کجا بریم؟

من:-اومممممم،نمیدونم که،کجا بریم؟

احسان:-بنده در اختیار شمام.

من:-آفرین پسر خوب.خب بریم پاساژ کوروش

حرکت کرد و بعد تقریبا یه ربع زد کنار.

گفتم:-اینجا پاساژه؟

احسان:-نه خب.چی میل دارین؟

یه نگاه کردم دیدم بستنی فروشیه.

با ذوق گفتم:- کاکئویی

رفت و بعد پنج دقیه با دو تا بستنی برگشت

اومد نشستو به شوخی سلام کرد.

منم با ذوق گفتم:-علیک سلام آقااا.

بعد هر دو تا بستنیو داد بهم.

احسان:-خب الان هم خودت باید بخوری،هم به من باید بدی.

من:-وااا مگه فلجی خودت؟

احسان:دارم رانندگی میکنم خو.

من:-باشه حالا.

یکی خودم میخوردم و یکیم میدادم آقا میخورد.قاشقاشم کوچیک بود،هی لبش میخورد به دستم،اصن یه وضعی.

حدودا بیست دقیقه بعد رسیدیم.

وارد پاساژ که شدیم احسان با دیدن اولین مغازه که لباس مردونه داشت پرید توش.منم همراهش رفتم.

یه تک کت آبی انتخاب کرد،با یه بلیز سفید و شلوار سورمه ای.همونم خرید،وااا خو میرفتی دو تا مغازه اونور تر شاید قشنگ تر از اینم باشه.ولی واقعا بهش میومد.

از صاحب مغازه تشکری کرد و اومد بیرون.

من:-واااا احسان خو دو تا مغازه دیگه هم میرفتی دیگه.

احسان:-من حوصله این قرطی بازیارو ندارم.

من:-ایششش ولی مجبوری واسه من کل پاساژو زیر و رو کنی.

دیدم دوباره رفت تو یه مغازه دیگه.دوباره مثل جوجه اردک پشتش راه افتادم.یه کت شلوار مشکی انتخاب کرده بود با بلیز دودی.یه پاپیون قرمز هم خرید.ولی واقعا بهش میومد.

جل الخالق،آخه این چیه آفریدی همه چی بهش میاد.

از مغازه اومدیم بیرون.

من:-اصلا از من نظر نگیریا.من بوقم اینجا.

احسان:-از برق چشمات معلوم بود که بهم میاد یا نه.

خندیدم و گفتم:-ولی واقعا بهت میاد.

داشتیم همینطور میرفتیم که چشم خورد به ویترین یه مغازه.بدون حرف زدن سریع رفتم تو.

یه بلیز با آستین سه ربع گلبهی تماما گیپوز بود با دامن ساتن هم رنگ لباس بلند که از زانوش چاک میخورد.چشام برق زد،رفتم تو اتاق پرو پوشیدم.ولی خب روم نمیشد از احسان نظر بگیرم.دیدم یکی آروم در میرنه.

من:-اهم،بله؟

احسان:-پوشیدی؟

من:-آره.

درو وا کردم که دیدم یه جوری داره نگام میکنه.شاید خوشش نیومده.یه چرخی زدم و دیدم بهم لبخند زد و رفت.

درو بستم.اوم مثل اینکه خوشش نیومد.داشتم درش میاوردم که دوباره در زد.

من:بله؟

احسان خیلی آروم به طوری که من بشنوم گفت:-خیلی قشنگ شدی.

مثل اینکه یه سطل آب یخ ریخته باشن سرک.خشکم زد.نمیدونم حرفش به دلم نشست یا چی.

بهت زده شدم. که دوباره گفت:-همینو بگیر.

باشه ای گفتم و مشغول شدم به در اوردنش.

لباسایه خودمو پوشیدم و رفتم جلو و لباسو دادم به فروشنده.

من:-همینو بر میدارم.

فروشنده:-مبارکتون باشه.

احسانم با لبخند ادامه داد:-مبارکت باشه.

من:-خیلی ممنون،ببخشید چقدر میشه؟

فروشنده:-حساب شده

من گیج احسانو نگاه کردم.وسایلو از روی میز گرفت و تشکر کرد و رفت سمت در.

منم همونطور متعجب تشکر کردم و اومدم بیرون.

من:-احساااان چرا تو حساب کردی؟

پاساژ برعکس همیشه خیلی خلوت بود.خیلییی دلیلشم نمیدونم،واسه همین صدام تو کل پاساژ میپیچید.

احسان:-وظیفم بود.

به شوخی یه مشت زدم تو بازوش.

یهو دیدم احسان همونطور که به جلوش خیره بود گفت:-غزل یه کاری میکنم ناراحت نشو.

ترسیدم.من:-ها چی؟

احسان:-ببین عسل داره با یه پسره ی دیگه میاد باید حالشو بگیریم.

و بدون اینکه ازم نظری بخواد سرشو اورد پایینو و گونمو بوسید.

دنیا جلو چشمام سیاه شد.این؛این چیکار کرد.

بعدم دستامو گرفت دو دستاش.

جای خالی انگشتاشو با انگشتام پر کرد.

دلم میخواست گریه کنم.

دستامو محکم فشار میداد.

چه حس خوبی داشت دستاش.

ولی...ولی اون حق نداشت که اینطوری کنه.

عسل از دیدمون رفت.خودش اومد جلوم زانو زد و گفت:-ببین غزل نباید این کارو میکردم ولی میخواستم حالشو بگیرم.منو ببخش.خب؟

بعدم آروم لبشو گذاشت رو دستمو پشت دستمو بوسید.

یه قطره اشک از چشمم اومد پایین و بلافاصله اشک بعدی اومد پایین.

بلند شد و بغلم کرد و سرمو چسبوند به سینش.منم دستامو گذاشتم پشتش و هق هق میکردم.تا میتونستم گریه کردم.

خیلی حس خوبی بود.آروم تر شدم.دوست نداشتم سرمو از سینش بیارم بالا.

لحظات دیوونه کننده ای بود.

تو همون حالت موهامو نوازش میکرد.

شانس اوردیم کسی نبود تو پاساژاااا.

خودش سرمو از سینش جدا کرد.

یه لبخندی بهم زد که منم به همین خاطر یه لبخند زدم بهش.

همون لحظه که سرمو از سینش جدا کرد،انگار،انگار از یه دنیای دیگه اومدم.

واقعا زور راه رفتن نداشتم.تموم انرژیمو گذاشتم واسه گریه کردن.

دستاش تو جیبش بود و یه فاصله ای بین دستاش و بدنش وجود داشت.

با دستم آرنجشو گرفتم و گفتم:-من نمیتونم راه برم احسان،تا دم در ماشین اینطوری بریم.

حرفی نزد.رسیدیم جلوی در ماشین و من سوار شدم.

ولی من میخواستم یه لباس دیگه هم بخرم.کلافه پوفی کشیدم و نشستم.

هیچ حرفی نمیزد و هیچ حرفی نمیزدم.ساعت تازه هشت بود.

با صدایی توام از بغض گفتم:-میشه بریم یه پاساژ من یه لباس دیگه هم بگیرم؟

احسان:-چشم خانوم هر چی شما بگی.

به زور خندیدم و سرمو چسبوندم به صندلی.

بعد از حدود پنج دقیقه صدای ترمز دستی باعث شد چشمامو باز کنم.

کمربندمو باز کردم و پیاده شدم.حالم یکم بهتر شده بود.

رفتیم تو پاساژ و بعد از یکم اینور اونور کردن یه لباس ماسکی بادمجونی که یقه ای حلقه ای و کاملا بسته داشت گرفتم.احسانو صدا زدم و در اتاق رو یه ذره باز کرد.

من با ذوق:-بهم میااد؟

یه چرخیم زدم.

با لبخندی که دندوناش معلوم شد گفت:-فوق العاده ای دختر،عالیه.

من:-پس همینو میخوام.

احسان:-باشه.

درو بست که دوباره داد زدم:-احسااان.

دوباره یه ذره لای درو وا کرد و گفت:-جانم؟

آخ چه مهربون شده بود.دوست نداشتم امشب تموم بشه.

من:-تو حساب نکنیاااا.میکشمت.

خندید و درو بست.

منم برای آخرین بار خودمو تو آیینه دیدم ولباسو عوض کردم.

رفتم لباسو گذاشتم رو میز و فروشنده گفت:-مبارک باشه.

تشکر کردم و زیب کیفمو باز کردم،داشتم کارتمو در میاوردم که یه دستی دستمو هل داد تویه کیف.

احسان آروم در گوشم گفت:-حساب شده خانوم.

نفساش به گردنم میخورد.

داشتم دیوونه میشدم ولی با حرص و خیلی آروم در گوشش گفتم:-میکشمت احسان،خفت میکنم،ریز ریزت میکنم.

احسانم خندید و به نشانه تسلیم دو تا دستشو برد بالا و منم یه مشت آروم زدم تو سینش.

فروشنده لباسو تحویل داد و گفت:-مبارک باشه و خوشبخت بشین.

احسان تشکر کرد.

وااا خوشبخت بشین چیه.یعنی فکر کرده ما زن و شوهریم.

از مغازه زدیم بیرون و با دیدن قیافه همدیگه زدیم زیر خنده.همونط.ر تو خنده با دستش منو کشوند طرف خودشو منو کوبوند به بدن خودش.وای که دوست داشتم تا آخر عمرم همونجا بمونم.

نشستیم تو ماشین.

احسان:-خببب بانو چی میل دارن؟




دوستانی که رمانو میخونین لطفا نظر و لایک یادتون نره
I Don't Know Myself
پاسخ
 سپاس شده توسط Doory ، mnhh ، reza_m72
آگهی
#12
فصل #نهم:





من:-اومممم،خب همبرگر.
احسان:-پس بریم رستوران؟
من:-بریم.
احسان:-چشم
بعد حرکت کرد سمت رستوران.خیلی حس خوبیه که کنارش باشم.دوست دارم کل طول روز رو کنارش باشم.
ساعت نه و چهل دقیقه بود و ما تو راه رستوران بودیم.
داشت با سرعت میرفت که یهو زد کنار و به اونطرف خیباون اشاره کرد:-غزل جان من میرم داروخونه یه قرص واسه بابام میگیرم،سریع میام.
یه لبخند بهش زدم و رفت.
با نگاهم منتظر اومدنش بودم.چشمو دوختم به در داروخونه که دیدم اومد بیرون.
با دیدنش یه لبخند اومد رو لبم.
از اون سمت خیابون رد شد و منم سرمو انداختم پایین که فکر نکنه منتظر اومدنش بودم.
سرم رو بردم تو گوشی که صدای جیغ لاستیک و صدای مهیب یه چیزیو شنیدم.
سرمو اوردم بالا.دنیا جلویه چشام تیره و تار شد.با سرعت از ماشین اومدم بیرون.
باورم نمیشد.نه...نه این احسان من نیست.بلند جیغ میکشیدم و تو سرم میزدم.
مردم سعی میکردن آرومم کن ولی من از یه جایی به بعد دیگه چیزیو ندیدم.
***
چشامو که وا کردم سفیدی نوری چشمامو زد.
بعد چند ثانیه لود شدم که چه بلایی سرمون اومد.دوباره اشک بود که از چشمام میومد.سریع بلند شدم که برم که دیدم یه چیزی دستمو برید.
سرم بود که با شدت از دستم کنده شد.
خون اومد ولی من بدون توجه بهش رفتم سمت پذیرش.
من:-خانوم،بیمار احسان امیری کجاست؟
پرستار:-گریه نکن خانوم خوشگله.دستت چی شده؟
سکوت کردم.
ادامه داد:-نگران نباش،تصادف سختی داشته،خب؟الانم حالش خیلی بدی نیست فقط واسه اطمینان تو بخش مراقبت های ویژه بستریه.میتونی بری از پشت شیشه شوهرتو ببینی.طبقه دوم انتهای راهرو.
دیگه چیزی نشنیدم.
همینجور از دستم خون میومد و چیکه چیکه میریخت رو زمین و نقش سفید سرامیک زیر پامو با خط قرمز نقاشی میکرد.
رسیدم طبقه بالا.
احسانم چشماشو بسته بود و کلی دستگاه بهش وصل بود.سرش شکسته بود.با دیدنش شدت گریه هام بیشتر شد و تبدیل به زار زدن شد.
ساعت یک و نیم شب بود.رفتم تو دستشویی،صدامو صاف کردم و زنگ زدم بابام.
بابا:-جانم دخترم کجایی؟
خودمو نگه داشتم:-بابا جون من خونه سمانه اینام شبم همینجا میمونم،فردا صبح میام خونه.
بابا:-خب چرا انقدر دیر زنگ زدی؟
من:-ببخشید باباجونم دیگه سرگرم شده بودیم حواسمون به چیزی نبود.
بابا:-باشه دختر قشنگم شب بخیر.
من:-شب بخیر بابا جونم.
گوشی رویه گوشم ثابت موندو من باز قفل اشکام باز شد و دوه دونه اشکام از چشمام سرازیر میشد.
برگشتم سی سی یو،دیدم که مهتاب هم اونجاست.
با دیدنم سریع اومد و بغلم کرد و شروع کرد به گریه کردن.
مهتاب:-به هوش اومدی؟
من:اهوم
و بازم زدیم زیر گریه.
من:-حالش چطوره مهتاب؟
مهتاب:-دکترا گفتن که حالش اونقدرا هم بد نیست فقط محض احتیاط گفتن امشب سی سی یو بمونه.
من:-جاییش نشکسته؟
مهتاب:-چرا،سرش شکسته.
داشتم میمردم از غم و غصه.کاش واسه اون شام کوفتی نمیرفتیم.
من:-مراسم تو چی میشه؟
مهتاب آهی کشید و گفت:-میندازیمش عقب تر.
ادامه دا:-واااای غزل دستت چی شده؟پره خونه.
من:-نه چیزی نیست.
مهتاب:-پاشو،پاشو بریم بگم یه کاری برات بکنن.
بعدم دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشید.منم تا آخرین ثانیه همینطور به احسانم که الان رو تخت ولو شده بود نگاه میکردم.
دلم میخواست برم و سرمو بزارم رو سینش و بگم چقدر دوستش دارم.
بگم که چقدر عاشقشم.
کاش که به هوش بیاد.
قول میدم بگم.قول میدم.
رسیدیم به یه پرستارو مهتاب بدون حرف زدن دستمو نشونش داد.
پرستارم منو برد به همون اتاقی که بودم.دستمو شست و جای زخم رو پانسمان کرد.
پرستار:-چی کار کردی دختر میدونی ممکن بود چه اتفاق بد تر از اینی برات بیافته؟
حرفی نزدم.یعنی اصلا متوجه حرفاش نمیشدم.گیج و منگ بودم.
یکم نگاهش کردم.
گفت:-خوبی؟
من:-ن...نه خوب نیستم یه جوریم.انگار گیجم.
خندید و گفت بهت یه آرامبخش زده بودیم.عادیه دراز بکش و سعی کن بخوابی.صبح که بشه همه چی درست میشه.شوهرتم از جاش بلند میشه.بهت قول میدم.
با شنیدن حرفاش امیدوار شدم.
سرمو گذاشتم رو بالشت و به چیزای خوب فکر کردم.
***
کشیده شدن یه چیزیو روی صورتم حس میکردم.
به زور چشمامو باز کردم.
با دیدن صحنه ای که جلوم بود مثل فنر از جام پریدم و نشستم رو تخت.
وای باورم نمیشد،این این احسان بود.
احسان خودم.سر و مر و گنده جلوم نشسته.وای خدا باورم نمیشه.
چهره بهت زدمو که دید گفت:-چیه؟باورت نمیشه که زندم؟
هیچی نگفتم و دستمو دور کمرش حلقه کردم.بازم اشکام سرازیر شد.
اه لعنتی،لباس بیمارستان هم با اون بوی مسخره ای که داره باز هم بوی عطرشو میده.
همون عطری که دیوونم میکنه.
شاید؛شاید این عطر نباشه.
شاید این بوی بدنشه که مستم میکنه.
دوست نداشتم به چیزی فکر کنم.
چشمامو بستم و سرمو مکم تو سینش فشار دادم.
احسان:-غزل؟
من:-جانم؟
ساکت شد.
سرمو اوردم بالا که ببینم چرا ساکت شده،که گرمی چیزیو رو لبام حس کردم.
حدود ده ثانیه همین حالت ادامه داشت.من سِر شده بودم چیزی دست خودم نبود.

خودش لبشو از لبم جدا کرد.یه دستی تو موهام کشید و رفت.
رفت و منو با غرور شکسته شدم تنها گذاشت.
دوسش داشتم ولی،ولی خب اینطوری.
نمیدونم از یه طرفیم داشتم از خوشحالیم بال در میاوردم.
این بوسه هوس نبود،بوسه عشق بود میشد اینو فهمید.
به هر حال خوشحالی به ناراحتی غلبه میکرد.
از تختم بلند شدم و رفتم بیرون.احسان هنوز داشتم میرفت و لحظه آخر دیدم که رفت تو کدوم اتاق.
رفتم دست و صورتمو شستم و رفتم تو اون اتاقی که احسان رفته بود،مهتابم اونجا بود با دیدنش سلام محکمی کردم و صبح به خیر گفتم.
مهتاب هم با لبخند جواب سلاممو داد.
احسانم بهم سلام کرد.اصلا انگار نه انگار که تازه باهام چی کار کرده بود.
بچه پررو.جواب سلامشو دادم.
نشستم رو صندلی که کنار تخت احسان بود.احسان داشت صبحونه میخورد.
همون لحظه تلفن مهتاب زنگ خورد.
مهتاب:-الو
طرف:-...
مهتاب:-ای بابا من الان کار دارم نمیشه.
طرف:-...
مهتاب:-باشه باشه میام.
و عصبانی قطع کرد.
احسان:-کی بود؟
مهتاب:-خانوم ترابی.
احسان:-آهان الان بری؟
مهتاب:آره دیگه چی کار کنم.غزل جون کاری نداری؟
با نداش به خودم اومدم.
من:-نه فدات شم برو مراقب باش.
خداحافظی کرد و رفت.
احسانم همینوطر داشت میلومبوند.
یهو دستشو سمتم دراز کرد.لقمه گرفته بود واسم.
هر چند شما امروز کله پاچه خوردی سیری،ولی بیا اینم بخور.
من:-وااا کله پاچه کجا بود؟
احسان با خنده گفت:-خب یه ربع پیش که لب خوردی الانم مطمئنم اومدی اینجا سر ماروم میخوری از بس حرف میزنی.
بعد زد زیر قهقهه.
لقمه ای که ازش گرفته بودم رو کوبوندم تو صورتش و از اتاق زدم بیرون.
پسره ی بی شخصیت.
نمیدونه چه گ*ه*ی رو کجا بخوره،چه گ*ه* رو هم کجا نخوره.
از حرفاش گریم گرفته بود،نباید اینطوری حرف میزد،عین هرزه ها باهام صحبت میکرد.
خیلی عصبانی بودم.رفتم تو اتاقی که بودم و گوشیو و وسایلم رو جمع کردم.
اومدم از در برم بیرون که یهو احسان اومد جلو.هلم داد تو و در رو پشت سرش بست.
من:-چی کار میکنی؟برو کنار میخوام برم.
احسان:-ناراحت شدی؟
من:برو کنار دیلاق.
احسان:-من دیلاق نیستم تو کوچولویی.
زد زیر خنده.ای درد،ای کوفت،ای زهر مار.رو آب بخندی نفله.
بعدم گفت:-نریا من مریض تنهام گناه دارم.
آره چقدر هم که تو مریضی.
من:-برو کنار دیگه باید برم خونه نگرانم میشن.
بعد یه مشت زدم تو سینش و از بغلش رد شدم.
درو باز کردم و رفتم.
هوووف چه روزی شد.
آژانس گرفتم و رفتم خونه.
کسی خونه نبود.خوشحال شدم.رفتم حموم و دوش گرفتم،آب مهربون ترین چیز بود تو دنیا.
زیر دوش به کل اتفاقات امروز و دیشب فکر کردم.بازم اشکم سرازیر شد.
قطرات اشکام با قطرات آب قاطی شد.
حس خوبی بهم میداد.
بعد چهل دقیقه اومدم بیرون.
موهامو خشک کردم و لباسامو عوض کردم.
بعدم نشستم و خودم موهامو بافتم.
خسته بودم.دلم هیچکسو نمیخواست.
فقط و فقط تنهایی مطلق.
چشامو بستم.دلم؛دلم خواب میخواد.
به هیچ چیزی فکر نکردم و خوابیدم.




دوستانی که رمانو میخونین لطفا لایک و نظر یادتون نره
I Don't Know Myself
پاسخ
 سپاس شده توسط mnhh ، reza_m72
#13
فصل #دهم:





چشمامو باز کردم،چند ثانیه طول کشید تا مغزم جریان رو درک کنه.این صدای چیه؟!
یکم با چشمای بسته فکر کردم؛آهااا صدای زنگ گوشیمه و یکدفعه چشمامو تا جایی که میشد باز کردم.
سریع از جام بلند شدم و دنبال گوشیم گشتم.
مهتاب بود سریع جواب دادم:-جانم
مهتاب:-سلام بی معرفت،این بود رسم امانت داری؟
من:-چی شده؟؟
مهتاب:-چی شده؟داداش دست گلمو سپردم بهت اونوقت تو گذاشتی رفتی؟
من:-وااااا خب میگفتی بهم خونه هم نگران بودن آخه.
مهتاب:-آره ولی سر ظهری احسان حالش بدش دپرستارا هم بعد چهل دقیقه فهمیدن.
من:-چیییی؟چیشده مهتاب؟الان حالش خوبه؟
مهتاب:-اره بابا نترس.
من:-خب چی شده بود؟
مهتاب:-نمیدونم دکترا میگن فشار عصبی بوده.
آرررره ارواح عمش چقدرم که فشار عصبی روش بود با این کاراش.
من:-الان خوبه؟
مهتاب:-آره جلوم نشسته و داره نگاهم میکنه.
خیالم تخت شد.
من:-خب باشه من میام الان.
مهتاب:-نه نمیخواد.من هستم دیگه باز واسه چی میخوای بیای؟
من:-اوم خب باشه.
و بعد یکم پاچه خواری و چاپلوسی قطع کردیم.

گوشیو پرت کردم یه طرف.دوباره خودمو ول کردم رو تخت،چشمامو بستم؛یعنی دوستم داره؟
یعنی واقعا مثل منه؟یا فقط داره منو بازیچه میکنه؟
نمیدونم صفحه مغزم با این افکار خط خطی میشد؛دقیقا مثل اینکه یه ماژیک مشکی بدی دست یه بچه ای که جلوی یه دیوار سفید وایستاده.
دوباره چشمامو باز کردم و گوشیمو گرفتم که ببینم ساعت چنده اصلا.
نه و نیم بود.
دوباره چشمامو بستم،شاید خوابیدن بهتر بود.
***
اهههه این چه صدای مزخرفیه این وقت صبح.با یکم تجزیه و تحلیل فهمیدم زرشک امروز کلاس دارم و اینم آلارم گوشیمه.بدنم درد میکرد،سرمم همینطور.
آلارم گوشیمو قطع کردمو چشمامو بستم،سعی کردم بازم بخوابم.
***
چشمامو باز کردم،اوم بعد از مدت ها بعد از سیر شدن از خواب پاشدم.نشستم رو تخت و به بدنم یه کش و قوصی دادمو یه خمیازه هم کشیدم.(درست مثل این فیلما)
خیلی این لباسمو دوست داشتم.یه سیوشرت نیم تنه بود که آستیناش میومد تا کف دستم با یه شلوارک.
رفتم تو دستشویی و یه آبی به سر و روم کشیدم.
رفتم پایین.
من:-سلااااااااام.
یه صدایی آروم جواب داد:-سلام.
رفتم پایین تا ببینم کیه؛مامان بود.
من:-سلام مامان خوشگلم.
رفتم جلو تر و گونشو بوسیدم.
مامان:-به به میشه شمارو دید تو این خونه؟معلوم هست کدوم گوری بودی دیشب؟
من:-واااااا مامان این چه وضع صحبت کردنهههه.اصن ایشالله شوهر کنم راحت شم از این خونه.
مامان:-اونی که میخواد تو رو بگیره سبک مغزی بیش نیست دلتو خوش نکن.آدم حسابی گیرت نمیادو
من:-ماماااااان،اصلا من قهرم.
بعدشم لبمو به نشونه غمگین بودن دادم جلو.
مامان:-خُبه خُبه خودتو لوس نکن.
بعدم رفت سمت در یخچالو گفت:-بیا یه چیزی کوفت کن عروس خانوم.
بعدم ظرف مربا،پنیر،کره و عسلو اورد گذاشترو میز.
مامان:-راستی پول عسلو ندادی ها.
منم خندیدم و جوابشو ندادم.مشغول خوردن شدم.
ساعت تقریبا ده و نیم بود.
بعد خوردن صبحانه رفتم و دوباره تو تختم دراز کشیدم.گوشیمو تو دستم گرفتم.
هیچ خبری نبود،نا امید اومدم قفلش کنم که تو دستم لرزید.
پیام اومده،احسان بود:-یه وقت ملاقاتم نیایا.
سریع نوشتم:-اوم امروز میام.
کمتر از بیست ثانیه جوابش اومد:-خب ببین آبمیوه نگیریا.کمپوت گلابی بگیر دوست دارم.
من:-کارد بخوره به اون شکمت.چشم میخرم.
جوابی نداد.دلم مشتاق بازم دیدنش بود.دوست داشتم زمان زود تر سپری شه و ساعت 3بشه.
ولی تازه11بود.
گوشیمو برداشتم و زنگ زدم به ترانه،بعد دو تا بوق برداشت.
ترانه:-سلااااااااااام.
من:-کوفت آماده باش بودیااا.
خندید و گفت:-تو آدم بشو نیستی،سلامت کو؟
من:-ول کن بابا کی حوصله سلام کردن داره.نفس خاله چطوره؟
ترانه:-عالیه بچم.
من:-فداش بشم که.
ترانه:-خو یکم فدای خود خاله هم بشو دیگه گناه داره.
من:-آقا حسینتون هم نازتونو میخره هم عشوتونو ولی این گوگولی الان تنهاس.
یه ذره خندیدیم و چند ثانیه سکوت بوجود اومد.
ترانه:-خب جانم کاری داشتی زنگ زدی؟
من:-نه دلم برا نفس خاله جون تنگ شده بود گفتم زنگ بزنم با ننه عجوزش حرف بزنیم.
ترانه:-خیلیییی بیشعوری.
بعدم خندیدیم.
یه ذره هم با هم حرف زدیم و بعد قطع کردیم(وااا به شما چه که چی گفتیم خصوصیه خب،زنونس دخالت نکن برادر من)
هوفففف این همه فک زدیم تازه ساعت یازده و بیست دقیقه شده.

یکم با گوشیم بازی کردم،البته یکم بیشتر از یکم ساعت یک و ده دقیقه شده بود.
پاشدم که آماده شم،اول لاک نیلی زدم و منتظر شدم خشک بشه.ساعت تقریبا دو و ربع شده بود در کمدمو وا کردم و یه مانتوی آبی و طوسی با شال قرمزم که خیلیم دوستش داشتم پوشیدم.شلوار مشکی هم در اوردم و پام کردم.یه نیم بوت قرمزم پام کردم.
یه عطر هم به خودم زدم.خوشگل خوشگل شده بودم.به به.بزنم به تخته.
نمیدونم چرا ولی خیلی شنگول بودم و همینجوری با صدای نسبتا بلند میخوندم و از پله ها میرفتم پایین:-بزنم به تخته،بزنم به تخته رنگ و روت وا...
با دیدنش صدام قطع شد.
عسل:-به به بزنم به تخته هم رنگ و روت وا شده هم...
یکم مکث کرد و ادامه داد:-پیش آقا احسان تشریف میبرین؟
منم کم نیاوردم و گفتم:-بله من حداقل با یکیم،نه مثل تو...
ادامه ندادم و کنارش زدم و رفتم پایین.چشماش چرا همچین بود؟قرمز و کوچیک.
دهنش بوی تند الکل میداد.معلوم نیست دیشب چه غلطی کرده.
پوفی کشیدم و به راهم ادامه دادم.متوجه نگاه سنگینش رو خودم شدم.کسی خونه نبود.در رو باز کردم و رفتم بیرون وایستادم.اسنپ گرفتم و بعد چند دقیقه رسید.سوار شدم و حرکت کردیم سمت بیمارستان.
چهل دقیقه ای تو راه بودیم.آدم از این شهر و شلوغیش کلافه میشه.نم نم بارون میزد.خیلی آروم قطرات کوچیک و پاک بارون به صفحه کثیف شیشه ها کوبیده میشد و تمیزشون میکرد.
کاش بارون با آدم ها هم همین کارو میکرد و دلشونو تمیز میکرد.
البته بعضی از دخترا رو هم تمیز میکنه ها.همچین مثل تخت پاک کن صورتشونو میشوره میبره خخخخ آخه چرا اینهمه آرایش میکنن که همچین شه.
موهام یکم ریخته بود بیرون دادم تو و خودمو مرتب کردم.
راننده هم زد کنار و پیاده شدم.
دم در 5تا کمپوت گلابی گرفتم و حساب کردم.23تومن شد.ای کوفت بخوری احسان.خندیدم و بعدم زیر لب گفتم نوش جان.
سرعتمو زیاد کردم تا بیشتر از این خیس نشم.
رسیدم داخل ساختمون و بدون سوال از پذیرش رفتم به اتاقی که میدونستم احسان اونجاست.
در اتاق نیمه باز بود،از لای در نگاه کردم احسانو که داشت به پنجره نگاه میکرد.رو به پنجره وایستاده بود و پشتش به من بود.ظاهرا کسی تو اتاق نبود.یواش یواش رفتم تو تا بترسونمش.
به چند قدم آخر که رسیدم خیلی ریلکس گفت:-کمپوت هارو بزار رو میز،دستت درد نکنه.
خودم جا خوردم و جیغ کشیدم.آخه یهویی حرف زد.
روشو برگردوند و اومد جلو تر.ای بمیری دیلاق،با شیب شصت درجه از بالا به پایین نگام میکرد.
احسان:-سلام خانوم کوچولو.
من:-خانوم کوچولو عمته.
بعدم کمپوت هارو گذاشتم رو میز.
احسانم یه کوچولو زیر لب خندید و یه چیزیم خیلی ریز و زیر لبی گفت که نفهمیدم.
نشست رو تختش و نشستم روی صندلی.
یکم به در و دیوار نگاه کردم و بعد گفتم:-مهتاب کجاست؟
احسان:-یک ساعت پیش یه کار خیلی مهم داشت،رفت.
من:-اوهوم؛خب کی مرخص میشی؟
احسان همونطور که داشت کمپوت های نازنینم رو کوفت میکرد گفت:-فرداصبح.
سری تکون دادم که دیدم چنگالو اورد سمتم.
احسان:-بخور
یکم سرمو دور کردم.
احسان:-بخور دهنی نیست.
بعد به چنگال خودش اشاره کرد که تو دست خودش بود.
دهنمو وا کردم و خوردم.
ترتیب چهار تا کمپوتو تویه ربع دادیم،خل بازیاش رو دوست داشتم.
بعد از مدتی حالشو هم پرسیدم.
من:-نفله سرت چطوره؟
احسان:-نمیدونم بعضی وقتا سوت میکشه،اونا هم هی میان دو تا آرام بخش میدن مثل خرس میخوابم.این پرستاره هم که اومد آرامبخش داد.الاناس که مثل خرس بخوابم.
خندیدم و گفتم:-باشه بخواب تا مهتاب بیاد من هستم.
من:-ولی یه شم بدهکاری ها.
خندید و گفت:-چشم بعد از مرخص شدنم اولین کاری که میکنم شام میبرمت بیرون.
لبخندی اومد رو لبم.
پیشونیش شکسته بود همون جلو رو فقط چسب زدن.البته تا صبح با این باندایه تور توری بسته بودااا،الان برش داشتن و موهای قشنگش دوباره معلوم بود.خداروشکر که جاییش نشکست یا طور دیگه ای نشد.
بعد ده دقیقه احسان خوابش برد و من با گوشیم سرگرم شدم.
چقدرم میخوابید ناز میشد.یه حسی توم بوجود اومد،حسی که باعث شد بلندشم و برم سمتش.
دستمو بردم طرف موهاش و یکم نوازش کردم.حس خوبی به خودم دست میداد.بعدم خیلی ناخواسته گونشو آروم بوسیدم.زیر گوششم گفتم:-خوب بخوابی آقا.
سبک شده بودم.ولی یهو یه چیزی تو مغزم تکون خورد.نکنه بیدار بوده باشه.نکنه...
واااای این چه کاری بود کردی دختر.
ساعت شیش و نیم بود که آقا خرسه چشماشو وا کرد.رفتم پیشش و گوشه تختش نشستم.
زل زدم تو چشماش و اونم همین کارو با لبخند انجام داد.چند ثانیه ای محو هم بودیم که این سکوت رو شکستم و گفتم:-خوب خوابیدی؟
احسان:-اهوم مخصوصا با نوازشت خیلی خوب بخواب رفتم دستت درد نکنه.
انگار با پتک زده باشن تو سرم.آب شدم از خجالت و خنده از رو صورتم رفت و از شرم سرمو انداختم پایین که دستشو گذاشت رو چونم و سرمو داد بالا.
احسان:-عهه خجالت نکش حالا.
من:-لبخندی زدم و رفتم پایین رو صندلی نشستم.
پنج دقیقه سکوت تو اتاق حاکم بود که مهتاب اومد.

یکم ور ور کرد و حرف زد.ولی من اصلا حواسم به حرفاش نبود.غرق گندکاریم بودم.واقعا داشتم از خجالت آب میشدم.
چند باریم دیدم که مهتاب میخنده منم مثل این خنگا نیشمو وا میکردم.ساعت هفت و ربع بود و بلند شدم که برم.
مهتاب و احسان ازم تشکر کردن و رفتم.
بارون بند اومده بود ولی باد سختی میزد.
خودمو رسوندم به بیروناز بیمارستان و همونجا دربست گرفتم به سمت خونه.
ساعت هشت و ربع بود که رسیدم.
رفتم تو خونه و با دیدن بابام دوییدم سمتش.سلامی کردم و نشستم پیش بابام.بغلش کردم و گونشم بوسیدم.
یکم حرف زدیم و جویای مامان شدم که فهمیدم رفته خونه مادرجون اینا و شبم اونجا موندگاره.
عسلم که طبق معمول معلوم نیست...
خوشحال بودم که امشب من و بابام تنهاییم.رفتم بالا و لباسامو عو کردم و همون سیوشرت نیم تنه ای که دوستش داشتم رو پوشیدم با یه شلوار.موهامم باز کردم.
اومدم پایین پیش بابام نشستم.خودمو ول دادم تو بغلش و سرم رو گذاشتم رو سینش.
اونم موهامو نوازش میکرد.به تلویزیون نگاه میکردیم و بعد از پنج دقیقه سرمو از رویه سینش برداشتم و گفتم:-شامو چیکار کنیم حالا؟
بابا یه نگاهی بهم کرد و گفت:-خب زنگ بزن از بیرون بیارن.
سری به نشونه تایید تکون دادم و رفتم تو آشپزخونه و یکی از این برشور(دیگه نمیدونم چی جوری نوشته میشه)رستوران هارو برداشتم و زنگ زدم؛دو تا پیتزا سفارش دادم و قطع کردم.
از تو آشپزخونه بابامو صدا زدم که با جانمی گرم جوابمو داد.
من:-چایی میخوری بیارم؟
بابا:-بله دختر گلم بریزه چرا که نخورم.
لبخندی اومد رو لبم.دو تا چایی ریختم و با قند رفتم پیش بابام.
چایی رو گذاشتم روی میز عسلی که جلوی مبل بود.
مشغول خوردن چای شدیم.
ساعت تقریبا نه و نیم بود،خیلیم گشنم بود چیز زیادی نخورده بودم دیشب تا الان.
چند باری کلافه زیر لب غر زدم که چرا نمیارن و اینا.
یه ربع به ده بود که اوردن.
بابا رفت دم در و تحویل گرفت،پولشم حساب کرد و اومد تو.
بابا:-جی جی جیجینگ،دخترم بیا.
خنده ای کردم و رفتم سمتش.گونشو بوسیدم و غذا رو ازش گرفتم.
غذارو گذاشتیم رو میز عسلی و شروع کردیم به خوردن.
آخرای غذا بود که گوشیم زنگ خورد...




دوستانی که از رمان بازدید میکنین،نظر و سپاس یادتون نره
I Don't Know Myself
پاسخ
 سپاس شده توسط ⓩⓐⓗⓡⓐ ، mnhh ، Doory ، reza_m72 ، yald2015
#14
فصل #یازدهم:



با دیدن اسمش غذا پرید تو گلوم و بابام چند تا زد پشتم.
بابا:-کیه؟
من:-عسل.
از پله ها رفتم بالا و جواب دادم.
عسل:-بابا اومده خونه؟
من:-علیک سلام،آره
عسل کلافه پوفی کشید و ادامه داد:-میتونی یه کاری واسم بکنی؟
من:-میشنوم.
عسل:-قد سی هزار تومن پول میخوام ازت.
من:-واسه چی؟
خیلی پریشون بود.
عسل:-میشه بدی؟
من:-خب بگو واسه چی میخوای؟
از پشت تلفن صدای سرفه و خنده چند نفر میومد.
من:-کجایی عسل؟
عسل:-ببین،من یک ساعت دیگه میام دم در خونه،خب؟؟همه چیو بهت میگم،فقط هر چی نقد دم دست داری بده،بهت بر میگردونم.
ناچار قبول کردم.فکرم درگیرش شده بود،این پولو واسه چی میخواد؟این که هیچ وقت پیش من دستشو دراز نمیکرد،لحن حرف زدنش چرا اینطوری بود؟اون صدا ها چی بود.
کلافه پوفی کشیدم و رفتم پایین.
بابا:-فکتون گرم شدا،چی میگفت؟
من:-هیچی احوال پرسی میکرد.
بابا به نشونه تعجب سری تکون داد.
چند دقیقه ای نشستم و بابا شب بخیری گفت و رفت که بخوابه.
منم جعبه ها رو از روی میز برداشتم و میز رو به روم رو تمیز کردم،شلوغی و بی نظمی کلافم میکرد.
نشستم جلو تی وی و شروع کردم به دیدن یه فیلم مسخره،چیزیم ازش نفهمیدم،سر و ته نداشت.
صدای گوشیم در اومد،سریع جواب دادم.
من:-بیا تو بابا خوابه.
حرفی نزد و قطع کرد.
پول رو از روی اوپن برداشتم و گذاشتم کنار خودم.
بعد چهاردقیقه عسل اومد تو.سلام کرد.جوابشو دادم.
تلو تلو میخورد و هی به در و دیوار میخورد.
چشماش خیلی قرمز بود و از بس که کوچیک شده بود فکر نکنم اصن جایی رو میدید.
اومد و به زور نشست کنارم.
من:-چی کار کردی با خودت دختر؟
با دیدن این صحنه ها اشکم داشت در میومد.
بوی کثیف مواد رو میشد حس کرد.
یکم من و من کرد و شروع کرد به وراجی کردن.
اشک تو چشمام حلقه میزد.
من:-چی میکشی؟
خندید و گفت:-چیز بدی نیست.
بعدم با یه عصبانیتی که خنده هم توش بود گفت:-بده اون پول لعنتیو دیگه.
دستام شل شده بود،با دستایی لرزون پول رو دادم بهش.
عسل:-دست خواهر گلم درد نکنه،عروسیت جبران میکنم.
بعدم خندید و با همون وضع مسخره رفت.
با بسته شدن در،بغض منم ترکید.با اینکه حسی بهش نداشتم ولی نمیدونم چرا اینطوری شدم نسبت بهش.
رفتم بالا و تو تختم دراز کشیدم.
گریم امونمو بریده بود.دلم میخواست این دردامو به یکی بگم.ولی کسیو نمیشناختم.
یه چراغی تو ذهنم روشن شد!
سریع گوشیمو گرفتم و زنگ زدم به احسان.میترسیدم خوابیده باشه.
بعد چهار تا بوق برداشت.
احسان:-سلام.
با شنیدن صداش هق هقم بلند شد.
احسان:-غزل؟خوبی؟چی شده؟
با فشار گفتم:-من خوبم برات تعریف میکنم.
احسان:کجایی؟
من:-خونه.
و باز هم به هق هق افتادم.
بعد چند دقیقه آروم شدم.
من:-عسل معتاد شده.
احسان:-چییی؟معتاد به چی؟
من:-نمیدونم چند دقیقه پیش اومد و پول گرفت ازم.
احسان:-خب،خب تو از کجا میدونی معتاده.
من:-نمیدونم حس میکردم.تو نمیدونی به چی معتاده؟
احسان:-من از کجا بدونم تو پیشش بودی.
من:-خب منم نمیدونم آخه.
بعد یکم مکث:-چشاش،چشاش خیلی ریز و قرمز شده بود.
احسان:-اوم فهمیدم.
من:-چیه؟
احسان:-نترس اگه فقط همین باشه راحت میتونه ترکش کنه.
من:-خب بگو دیگه.
احسان:-میگم بهت فردا.الانم نترس،گفتم که چیز خیلی شاقی نیست.میتونیم جلوشو بگیریم.
با حرفاش آروم شدم،چند دقیقه ای با هم حرف زدیم و آرومم کرد،قرارمون شد فردا ساعت سه.
چشمامو بستم و با فکر احسان خوابیدم.
***
از خواب پریدم،چشمامو یکم مالوندم و به اطرافم نگاه کردم.سریع قفل گوشیمو باز کردم که ببینم ساعت چنده.دوازده و چهل دقیقه.
یکم رو تخت نشستم و به دیشب فکر کردم بعدم بلند شدم و رفتم دست و صورتمو شستم.
از اتاقم اومدم بیرون که برم پایین،از جلوی اتاق عسل رد شدم.یه چیزی تو مغزم ترکید،درو وا کردم و شروع کردم به گشتن اتاقش.
حدود ده دقیقه از گشتنم گذشته بود که تو اتاقش یه چیزی پیدا کردم.یه چیز شیشه ای که سرش گرد بود.تو شوک و این جور برنامه ها دیده بودمش.سریع با گوشیم یه عکس گرفتم و همه چی رو مرتب کردم.
با کلی فکر صبحانمو خوردم،اصلا هم متوجه نشدم که چی خوردم چی نخوردم.
ساعت یک بود،طاقتم تموم شد و زنگ زدم به احسان.
احسان:-جانم؟
من:-میتونی الان حرکت کنی؟
احسان:-انقدر مهمه؟
من:-اوهوم.
احسان:-باشه من الان دارم ناهار میخورم،تموم که شد حرکت میکنم تو آماده باش.
باشه ای گفتم و قطع کردم.من صبحانه میخورم این ناهار،عجبا.
رفتم و از تو کمدم یه چی برداشتم و پوشیدم،انقدر فکرم درگیر بود که حتی نگاه نکردم چی دارم میپوشم.فقط از این مطمئن شدم که پوشش مناسبه.
ساعت دو و ربع بود که احسان اومد.
نشستم تو ماشینو سلام کردم.
جوابمو داد و حرکت کرد.
من:-خب میشه بگی اسم اون مواد چیه؟
گفت باشه میریم کافه کاملا بهت میگم.
بعد حدود بیست دقیقه رسیدیم.
پیاده شدم و نشستیم روی میز همیشگی.
من:-حالا که دیگه میشه بگی؟

احسان گوشیش رو در اورد و چند تا عکس بهم نشون داد.
احسان:-ماریجوانا،همین.یه مواد مخدر که اعتیاد آوره ولی خب نه مثل باقی مخدر ها.زیادم رو بدن تاثیر نمیذاره،یعنی خیلی رو لاغری و چاقی تاثیر گذار نیست.
سری تکون دادم.
یاد اون عکسی که خودم گرفتم افتادم.
در اوردم و بهش نشون دادم.
من:-ولی فکر نکنم با این مصرفش کنن.
یه چند ثانیه قفل کرد روی عکس.
احسان:-این چیه؟
من:-نمیدونم
احسان با چشمای گرد شده گفت:-این،این پایپه از کجا پیداش کردی؟
من:-از اتاق عسل.
احسان با دو تا دستش سرشو گرفت.
زیر لب یه سری حرفایی میزد که متوجه نمیشدم.
بیچاره تازه چند ساعت از بیمارستان مرخص شده بود.
من:-خب الان خطرناکه؟
احسان:-خطرناکه؟
صداشو اورد پایین تر و خودشو نزدیک من کرد:-شیشه میکشه اونوقت میگی خطرناکه؟الان باید آرزو کنیم فقط همون چیزی که ما فکر میکردیم باشه.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:-لاغر شده؟
منم با چند ثانیه مکث و فکر جوابشو دادم:-آره اتفاقا چهار پنج ماهه هی روز به روز لاغر تر میشه.
احسان پوفی کشید.زیر لب گفت:-این لعنتی همه جا هست.
احسان:-باید ببریمش کمپ،اینطوری نمیتونه ترک کنه.
من:-خب حالا چطوری ببریمش؟
احسان:-نمیدونم باید به بابات بگی.
من:-دهن لقی؟
احسان:-نه،دهن لقی نیست،باید نجاتش بدی.
راست میگفت،سری تکون دادم و قبول کردم.
حالا نمیدونستم این موضوع رو چطوری به بابا انتقال بدم.
احسان:-امشب خونه میاد؟
من:-نمیدونم اینکه صاحب نداره هر شب بیرونه.
احسان:-اوهومم
بعد یکم مکث:-خب امشب واسه شام میای بیرون؟
یکم فکر کردم و چشمامو از نقش چوبیه میز برداشتم و رو نقش خاکستری مبهوت کننده ی چشماش انداختم.
حرفی نزدم،زبونم نمیچرخید،سری به نشانه تایید تکون دادم.
هر لحظه باهاش بودن آرزوم بود.خیلی بهش وابسته شده بودم.
این دو روز واقعا روزای سختی بود،اون اتفاق واسه احسان،اینم از عسل.
مغزم توان کشش اینهمه مشکلات رو نداشت و فقط به بودن احسان نیاز داشتم،به بودن کسی که میدونم پشتمه،میدونم که...
با صدای احسان به خودم اومد:-غزل کجایی تو؟
اوه اوه گند زدم،فکر کنم چند دقیقه ای میشد که تو چشماش زل زده بودم.
دستمو از روی چونم برداشتم و به میز پشت دادم.
من:-جانم؟
احسان:-چی میخوری؟
من که هنوز گیج و منگ بودم و اونم متوجه این موضوع شد و با دست به طرف گارسون اشاره کرد.
اوه اوه آقا گارسونه هم که بالاسرمون بود،گندددد زدم.
من:-یه لیوان آب.
گارسون رفت.
احسان:-آب آخه؟
من:-خب تشنمه.
سرشو انداخت پایین.
بعد چند دقیقه گارسون با یه بشقاب کیک،یه فنجون قهوه و یه لیوان آب اومد.
با دیدن کیک دلم ضعف رفت.گارسون کیک رو از تویه سینی گرفت و گذاشت روی میز.
احسانم کشید طرف خودش.
شروع کرد به خوردن و منم مثل این یتیما همینجور بهش نگاه میکردم.چند باریم متوجه نگاهم شد.
چه تیکه بزرگی هم بود.بلند شد و رفت.وا کجا میری.
بعد چند ثانیه با یه چنگال برگشت.گرفت سمتم و کیکو هم گذاشت وسط.
آخی فدای مهربونیت بشم که.
همونجورم پررو پررو گفتم:-تو که تا اونجا رفتی خو یه لیوان چایی چیزی میاوردی واسم خب.
بعدم ریز خندیدم.
اونم بلند شد و رفت.
من:-عه،احسان شوخی کردم بشین.
روشو برگردوند طرفم و با دستش نشون داد که یه لحظه وایستا.
بعد چند دقیقه با یه لیوان چایی برگشت.
عه وا گارسونم شدی که.
لبخندی زد و چایی رو گذاشت جلوم.همونجور بالا سرم وایستاد و گفت:-دیگه چی میل دارین خانوم؟
از حرکتش خندم گرفت و یکی زدم تو شکمش.
من:-بشین احسان همه دارن نگاهمون میکنن.
اونم با خنده ای ریز نشست.
بودن باهاش واقعا حس خوب زندگی رو به آدم القا میکرد.واسه همین از بودن باهاش سیر نمیشدم.
بعد خوردن کیک پاشدیم و رفتیم بیرون.
سوار ماشین شدیم.
احسان:-خب کجا تشریف میبرین خانوم؟
من:-نمیدونم،هر جا بخوام برم اونجا خونه نیست.
احسان:-اوم خوبه پس.
ساعت تقریبا4بود.
خب نظرت چیه تو شهر قدم بزنیم؟
من:-الان؟
احسان:-اهوم.
سریع اصلاحش کرد:-یا نه،هروقت هوا تاریک شد.
با ذوق سری تکون دادم.
برگشتم سمتش و گفتم:-احسان تو مگه نباید بری بوتیک امروز؟
احسان:-دکتر،کی دقیقا روزی که مرخص شده از بیمارستان میره سر کار؟
من:-همونی که دقیقا روزی که از بیمارستان مرخص شده میاد بیرون.
خندید.
همینجور تو کوچه ها پرسه میزد.
کابل AUX رو گرفتم و وصل کردم با گوشی خودم.
متوجه نگاهش شدم،همونجور که سرم پایین بود با گوشه چشمم نگاهش کردم و گفتم:-با اجازه.
لبخندی زد و منم شروع کردم به گشتن دنبال یه آهنگ خوب.



میشینم تنها تو خونه یهو قلبمو میسوزونه عشق تو
یه احساسی به دلم میگه که شدم وابسته دیگه به عشق تو
میدونم توام قلبت مثل من گیره آروم نمیگیره
میدونی که نباشی دلم میشکنه میمیره
تو خیالم حتی به تو دل میبازم با تو رویا میسازم
به هوای دیدن تو منتظرم بازم
حال دل من به احساس تو حشمات بستگی داره
آروم میشم توی پنجره وقتی که بارون میباره
زیر بارون میرم آخه میدونم بارونو دوست داری
تو خیالاتم میبینم تو رو بازم اینجا کنارم
تو نمیدونی منه دیوونه این روزا چه حالی دارم
آره عاشقتم بگو تا به ابد تنهام نمیذاری
همیشه و همه جا با منه به سکوتم سر میزنه یاد تو
شبایی که بارون میباره دیگه چشمام خواب نداره به یاد تو
میدونم توام قلبت مثل من گیره آروم نمیگیره
می دونی که نباشی دلم میشکنه میمیره
تو خیالم حتی به تو دل میبازم با تو رویا میسازم
به هوای دیدن تو منتظرم بازم
حال دل من به احساس تو حشمات بستگی داره
آروم میشم توی پنجره وقتی که بارون میباره
زیر بارون میرم آخه میدونم بارونو دوست داری
تو خیالاتم میبینم تو رو بازم اینجا کنارم
تو نمیدونی من دیوونه این روزا چه حالی دارم
آره عاشقتم بگو تا به ابد تنهام نمیذاری
(حال دل من-امو بند)

آهنگ خیلی خوبی بود،کاملا حسی که داشتم رو نشون میداد.
متوجه احسان هم بودم که با انگشتاش ضرب گرفته بود.
فکر کنم خوشش اومده بود.
چند تا آهنگ دیگه هم همینطور پلی شد.
هوا دیگه کاملا تاریک شده بود.
تویه پارکینگ عمومی پارک کرد و پیاده شدیم.
هوا خوب بود خیلی سردم نبود.
با هم جرکت کردیم،سکوت کرده بود و حرفی نمیزد.
همینطور راه میرفتیم.دستاش تو جیبش بود.منم دستمو کردم تو جیب سیوشرتم.
به جایی رسیدیم که دیگه خیلی شلوغ شده بود،احسان دستشو از تو جیبش در اورد بهم اشاره کرد که دستامو بدم.
هول شدم.لرزون لرزون دستمو از تو جیبم در اوردم.
انگشتامون تو هم گره خورد.
گرمای بدنش گرمم میکرد.
چند باری دستمو محکم فشار داد.
کنار یه ساعت فروشی وایستاد.از تو ویترین به چند تا نگاه کردیم و منو کشوند تو.
سلام کردیم.
فروشنده:-میتونم کمکتون کنم؟
احسان:-بله دو تا ساعت میخوایم که ست باشه.یکی برای من یکی هم برای...
با چند ثانیه مکث:-برای خانومم.
یه لحظه چشمام گرد شد ولی خودمو جمع کردم.



دوستانی که از رمان بازدید میکنن سپاس و نظر یادتون نرهTongue
I Don't Know Myself
پاسخ
 سپاس شده توسط mnhh ، sajedehh ، Doory ، yald2015
#15
فصل #دوازدهم:



فروشنده هم سر تاییدی تکون داد و چند تا ساعت آورد.
احسان اشاره کرد که بیام و انتخاب کنم،از بین ساعت هایی که آورد یه ساعتی که بند چرم قهوه ای داشت با حاشیه ای طلایی و زمینه مشکی،سه موتوره بود و عقربه هاش همرنگ بندش بود،انتخاب کردم.
احسان هم سر تاییدی تکون داد و با یه لبخند نگاهشو از رو من برداشت و به فروشنده گفت:-ما همینو انتخاب کردیم.
فروشنده هم بعد تبریک گفتن و یکم چابلوسی کردن بالاخره کارتو کشید و ما هم رفتیم بیرون.
داخل خیلی گرم بود و وقتی رفتیم بیرون داشتیم یخ میزدیم.
احسان دستش تو جیبش بود،منم نه گذاشتم نه برداشتم و دستمو گذاشتم تو جیبش،جوری که دستامون تو هم حلقه میشد،سرشو آورد پایین و نگام کرد،با نیش باز نگاهش کردم،خنده ای کرد و به رو به روش خیره شد.
اون روز هم خیلی میخندید هم منو خیلی میخندوند.
تو مسیر بودیم که چشمش خورد به دکه ذرت فروشی،رفت و دو تا ذرت گرفت،ای بابا چه دست و دلبازی میکنه ها.
خیلی خوش گذشت و واقعا یه شب عالی بود،حس میکردم کلی بهش نزدیک شده بودم،ساعت تقریبا ده و ربع بود.
رفتیم داخل یه رستوران و غذا سفارش دادیم.احسان رفت دستشو بشوره.
تنها شدم و دوباره یاد عسل افتادم و چشممو به زمین دوختم،رفتم تو فکر،حالا باید چیکار کنیم؟چطوری ترکش بدیم؟چی جوری به بابا منتقل کنم.
داشتم دیوونه میشدم که احسان برگشت.انقدر محو فکر کردن بودم که متوجه برگشتش نشدم.
دستشو دراز کرد سمتمو تکونم داد.به خودم اومدم.ذهنمو خونده بود.
احسان:-من یه راه حل دارم.
من:-واسه چی؟
احسان:-واسه اینکه موضوع رو به بابات برسونی.
من:-واقعا؟چطوری؟
احسان:-خب تو که نمیتونی مستقیما بهش بگی،پس باید خودش بفهمه.
من:-چطوری مثلا؟
احسان یکم با انگشتش صورتشو خاروند و ادامه داد:-خب...خب مثلا مجبورش کنی که اتاق رو بگرده و پایپ رو پیدا کنه.
من:-خب بگم واسه چی بگرده اتاقشو.حرفایی میزنیا.
احسان:-حالا به یه دلیلی.باشه فکر بهتری داری همونو انجام بده.
یکم فکر کردم دیدم راست میگه،من که نمیتونم این موضوع رو به بابا منتقل کنم،مجبورم که اینطوری بهش انتقال بدم.
ناخواسته به حرف اومدم:-راست میگی.
سر تاییدی تکون داد.
ولی چی جوری آخه.
همینجور داشتم فکر میکردم که دستای گرمشو روی دستام که روی میز بود گذاشت.
با یه آرامش خاصی گفت:-نگران نباش.درستش میکنیم.
بعدم یه لبخند مسخره زد.
با حرفش آروم شدم.نمیدونم چرا،شاید؛شاید بهش انقدر اطمینان داشتم که حرفشو باور میکردم.
تو خودم بودم که شام رو اوردن،چیزی نفهمیدم از شام.فقط میدونم خوردم تا سیر شم.حتی نمیدونم چی خوردم.
بعد از شام حرکت کردیم سمت ماشین.تقریبا چهل دقیقه ای پیاده روی داشت.همینطور قدم میزدیم.
احسان:-غزل.
من:-جانم.
احسان:-راستش،یه چیزیو میخواستم بهت بگم ولی خب وقتش نبود،حس میکنم الان وقتشه.
ضربان قلبم رفت بالا.
به نیمکتی که بود اشاره کرد:-بشین.
نشستیم و شروع کرد حرف زدن.
احسان:-ببین من...من باید برم به یه سفر.
من:-کجا؟
احسان:-آلمان.
خشکم زد،یعنی چی؟واسه چی میخواد بره آلمان؟
چیزی که بهش فکر میکردم خود به خود به زبونم اومد:-پس من چی؟
یه نگاهی بهم کرد:-متوجه نمیشم.
اشک تو چشمام داشت حلقه میزد ولی خودمو کنترل میکردم.
من:-واسه چی میخوای بری؟
احسان:-ببین غزل،مجبورم که برم.
صدام بغض آلود شده بود:-خب واسه چی میخوای بری؟
احسان:-واسه بابام.راستش هیچ کس نمیدونه،حتی بابا،حتی مهتاب.
گیج شده بود و با همون صورت که مبهم بودن حرف های احسان ازش میبارید بهش نگاه کردم.
خودش متوجه شد و ادامه داد:-دکترای این ور جوابش کردن.یه تومور مغزیه.باید ببرمش غزل.
بعد یه قطره اشک از چشماش اومد پایین.
اولین باری بود که میدیدم احسان اشک میریزه،اصلا اولین باری بود که میدیدم یه مرد پیشم اشک میریزه.
دست و پاهام بی حس شد.
من:-کی میرین؟
احسان:-نمیدونم آخر همین هفته.
من:-امروز چند شنبه هستش؟
احسان:-چهارشنبه.
مات و مبهوت فقط بهش نگاه میکردم.
من بریده بریده شروع کردم به حرف زدن:-ک...کی بر میگردین؟
احسان:-هیچی معلوم نیست غزل.
یعنی احسانم رو از دست میدم؟
همینطور بهش نگاه میکردم،روشو برگردوند طرفم.صورتشو اورد جلو.گوشه لبمو بوسید و دوباره برگشت به حالت اولش.
من دیگه هیچی حالیم نبود.
داشتم دیوونه میشدم.
دستمو گرفت و بلندم کرد و حرکت کردیم سمت ماشین.
نشستیم تو ماشین،تاریک بود و بهترین جا برای شکستن غرور،برای ول دادن،برای یه اشک بی صدا.
بغضم ترکید و بی صدا فقط اشک میریختم.
اگه از دستش بدم چی؟
اگه...
از کلمه اگه بدم میاد،متنفرم.داشتم دیوونه میشدم.
احسان رفت قبض رو داد و از پارکینگ رفتیم بیرون.

احسان گوشی خودشو به کابل وصل کرد و یه آهنگ پلی کرد.

معذرت اگه کمم واسه دلت ، نگفتم حرفامو بهت

گذاشتم عاشقم بشی ، شدم تموم عامل سرگیجه های دائمت

نفهمیدی که عشق من توو زندگیت مزاحمه

معذرت اگه داد میزدم سرت ، اگه چشمات همش تره

اگه بعد از این بازیام میگفتم بار آخره

شکستنت جلو چشام منو از رو نمیبره

دروغام میشد باورت ، منو ببخش

معذرت اگه مجبور شدی بری ، حق داری هر چی که بگی

کاری کردم که دائما بگی لعنت به زندگی

ترسیدم خیانت کنم بهت از روی بچگی

معذرت واسه قرصای هر شبت که هر کدومشم کمه

واسه آروم گرفتنت ، میدونم هر چی میکشی همش به خاطر منه

پشیمونم ببین منو ، معذرت تنها حرفمه ، منو ببخش

معذرت واسه اون همه خاطره که کرده بازی با دلت

معذرت اگه همش مرددم گفته بودم که قید احساسمو دیگه زدم

تو لیاقتت این نبود نمیدونستی من بدم

هی بهونه کردم که تا دیگه جوابتو ندم ، منو ببخش

معذرت اگه مجبور شدی بری ، حق داری هر چی که بگی

کاری کردم که دائما بگی لعنت به زندگی

ترسیدم خیانت کنم بهت از روی بچگی

معذرت واسه قرصای هر شبت که هر کدومشم کمه

واسه آروم گرفتنت ، میدونم هر چی میکشی همش به خاطر منه

پشیمونم ببین منو ، معذرت تنها حرفمه ، منو ببخش

(معذرت-شهاب مظفری)


از این آهنگ ها هم داره؟چه عجب.
حس میکردم این آهنگ رو با یه منظور خاصی گذاشت.
تا آخر مسیر هیچ حرفی نزدیم.
رسیدیم و با یه خداحافظی زیر لب از ماشین رفتم بیرون.
ساعت دوازده و نیم بود و رفتم توی خونه.
مامان که خونه خاله اینا بود و همدم تنهایی خواهرش شده بود،باباهم حتما خوابیده بود.
رفتم لباسم رو عوض کردم و یه دوش مختصر گرفتم.
افتادم رو تخت و به نقش بی روح سقف خیره شدم،بد ترین زل زدن دنیاس،که به سقف نگاه کنی و هیچ جوابی نگیری،هیچ جوابی نباشه که دردتو تسکین بده،نگاه کنی و اشک بریزی و بالشت زیر سرت و خیس کنی،نگاه کنی و مشتات رو گره کنی،نگاه کنی و خودخوری کنی...
من به بودن احسان وابسته بودم.نمیتونستم دوریش رو تحمل کنم.چرا آخه؟چرا همه بدی های دنیا برای منه؟
پتو رو،رویه سرم کشیدم.
قلبم داشت از سینه میزد بیرون،نفس کشیدن برام سخت شده بود.
مطمئن بودم بعد احسان یه جسم بی روح میشم.
اون شب خیلی گریه کردم و خوابم نبرد.به گوشیم نگاه کردم،ساعت پنج صبح بود.
یعنی واقعا این همه فکر و خیال کرده بودم؟
***
چشمامو باز کردم و فقط یه لحظه وقت میخواست که به همه اتفاقات دیشب فکر کنم.
بازم حالم بد شد.
ولی سعی کردم با خودم کنار بیام،کنار بیام که خیلی جاها باید تنهایی ادامه داد،نباید به همه دل بست.
رفتم دست و صورتمو شستم.تو آیینه چشمامو میدیدم که به یه توپ سرخ تبدیل شده بود.
کلا سه ساعت خوابیده بودم.
کلافه شدم و رفتم پایین که یه چیزی بخورم،که متوجه تلویزیون روشن شدم،یکمی از پله ها رفتم پایین تر که دیدم بابا تو پذیرایی نشسته.
با تعجب سلامی کردم و صبح بخیر گفتم،این موقع روز خونه چی کار میکنه؟
من:-سرکار نرفتی بابا جونم؟
بعدم گونشو بوسیدم.
بابا:-نه دخترم گفتم امروز و فردا رو استراحت کنم.
سری تکون دادم.
من:-صبحانه خوردی؟
بابا:-نه دخترم.
من:-پس خودتو واسه یه صبحانه خوشمزه آماده کن.
دستاشو بهم مالید و با خنده چشمی گفتم.
روز خوبی واسه گفتن قضیه بود.
یادم افتاد که سه روزه عسل خونه نیومده.
از توی آشپزخونه بابامو صدا زدم.
بابا:-جانم؟
من:-عسل نمیخواد بیاد؟
بابا:-نه دیگه با دوستاش رفته قشم،تازه سه روز شده حالا حالا ها میمونن.
عه پس خانوم رفته قشم.تهران هم قشم بود و ما نمیدونستیم؟
حرفی نزدم،وسایل رو روی میز چیدم.
منتظر شدم تا چایی دم بکشه و دو تا چای هم ریختم و گذاشتم روی میز.
بابام رو هم صدا زدم و اومد.
با کلی به به و چه چه صبحانه رو خورد.
ساعت دیگه تقریبا یازده بود.
نشستم تو حال و داشتم خودمو واسه انتقال حرف ها به بابا آماده میکردم.
جملات رو مرتب میکردم به طوری که نه نیاره رو حرفم.
کم کم آماده بودم و منتظر بودم تا حرف بابا با تلفن تموم بشه...



دوستانی که از رمان بازدید میکنین،لایک و نظر یادتون نرهTongue

I Don't Know Myself
پاسخ
 سپاس شده توسط sajedehh ، Doory ، mnhh ، reza_m72
#16
فصل #سیزدهم:

تلفنش تموم شد.
نفسمو تو سینم حبس کردم.
و با چهره ی پرسشی رو به بابام گفتم:-بابا این سیم کارت رایتل من که بابابزرگ بهم داده بود رو پیدا نمیکنم،میتونی کمکم کنی؟
هنوز سرش تو گوشی بود و سر تاییدی تکون داد.
سرشو که بالا اورد باهام هم قدم شد.
رفتیم تو اتاقمم و اول اتاق من رو چرخیدیم.
حالا نوبت اصل مطلب بود،رفتیم اتاق عسل.صدای تپش قلبمو راحت میتونست بشنوه.
شروع به گشتن کردیم و بابا رفت سمت زیر تخت.
دیگه داشتم میمردم از استرس.
منم داشتم کشو هارو چک میکردم و از آیینه همه چیز رو میدیدم.
دیدم که پایپ رو از زیر تخت در اورد.اول چند ثانیه نگاه کرد بعدشم روش رو برگردوند سمت من که سریع چشمم رو از روش برداشتم و شروع کردم به غر زدن.
من:-اههه اینجا هم که نیست.
برگشتم و مثلا با دیدن پایپ توی دست بابا متعجب شدم.
چشمام رو زوم کردم روش و گفتم:-این چیه؟
میتونستم حلقه های اشک رو تو چشمای بابا دید.الهی بمیرم براش.
دلم داشت از قفسه سینم میزد بیرون.
بریده بریده و با صدایی توام از ترس و بغض گفت:-میدونی این چیه؟
سر تاییدی تکون دادم.
من:-یعنی عسل؟
سرشو انداخت پایین.
بمیرم برات که.جیگرم داشت کباب میشد.
بابا:-چیز مشکوکی ازش ندیدی؟
منم طبق حرف هایی که احسان زده بود گفتم:-اهوم خیلی لاغر شده.
پایپ رو گذاشت روی تخت و سرشو گذاشت لای زانو هاش.
دیگه طاقتشو نداشتم.از اتاق رفتم بیرون.اشکم در اومده بود.
چیکار کردی با ما عسل؟
رفتم تو اتاقمو زنگ زدم به احسان.
بعد چند تا بوق برداشت.
احسان:-جانم؟
من:-سلام
احسانم:-سلام
من:-موضوع رو به بابا گفتم.
احسان:-خب واکنشش چی بود؟
من:-گریه.
نفس عمیقی کشید و بعد چند ثانیه مکث ادامه داد:-فهمید که واسه عسله؟
من:-اوهوم.
خب ماموریت ما تموم شد،از این به بعدش با باباته.
سکوت کردم.
احسان:-امشب،شب آخرمه.میای بریم بیرون؟
دلم میخواست تمام لحظه هامو باهاش بگذرونم ولی میدونستم اگه بازم پیشش بمونم آخر شب چه اتفاق مضحرفی در انتظارمه.
باید زود تر با این موضوع کنار بیام.
من:-نه.
مشخص بود که جا خورده.یه نفس آروم اما عمیق کشید:-باشه.
بعدم خداحافظی کردم و قطع کرد.
رفتم بیرون پیش بابام که دیدم نیست،نه اتاق عسل،نه پایین،نه حموم،نه دستشویی هیچ جا نبود.
گوشیشو گرفتم.هشت تا بوق خورد داشتم پشیمون میشدم که برداشت:-بله؟
من:-وای بابا قربونت برم من کجایی تو آخه؟
بابا:-اومدم بیرون یکم قدم بزنم،احتمال زیاد تا شب نمیام،زنگم نزن.
بعدم قطع کرد.
چقدر پریشون بود.
آهی کشیدم و گوشی رو پرت کردم رو مبل.
رفتم تو فکر احسان که با شنیدن زنگ آیفون تمام فکرامو گذاشتم کنار،رفتم سمت آیفون که دیدم عسله.
تعجب کردم و در رو باز کردم.
سریع قبل از اینکه بیاد تو بابا رو از برگشتن عسل با یه پیم با خبر کردم.فقط امیدوار بودم بخونه پیام رو.
اومد تو و بهم دست داد.پولی رو که بهم داده بود،برگردوند و رفت دوش بگیره.
ویبره گوشیم باعث شد سریع قفلش رو باز کنم.بابا بود:-پنج دقیقه دیگه خونم.
تو هم برو بیرون.
از حرفش ترسیدم.سریع بهش زنگ زدم.
برداشت.
بابا:-بله
من:-واسه چی برم بیرون؟
بابا:-زنگ زدم به کمپ میان جمعش میکنن.نمیخوام این صحنرو ببینی.
دستم شل شد و گوشی رو اوردم پایین.
سریع لباسمو عوض کردم و از خونه زدم بیرون.
دم در بابا رو دیدم،تنها بود.
بابا:-کجاست؟
من:-حموم.
بعدم رفت تو.
تا حالا انقدر خشن و عصبانی ندیده بودمش.
دوییدم سر خیابون و یه تاکسی گرفتم.نمیدونستم اصلا کجا میخوام برم.
شماره سمانه اومد رو گوشیم.لبخندی زدم و جواب دادم.
من:-جانم خواهری؟
سمانه:-ای بی معرفت یه وقت خبر نگیری ازمون؟
خندیدم و گفتم:-ببخشید توروخدا.
سمانه:-ببخشید مزاحم وقتتون شدم خانوم.خواستم بگم ترانه خونه ی ماست،میتونی بیای اینجا؟خونمونم کسی نیست.
منم که داشتم علاف شهرو متر میکردم سریع آدرس رو به راننده دادم و رفتیم سمت خونه سمانه اینا.
تو کل مسیر دلم خونه بود.
یعنی چی شده الان.دلم واسه عسل واقعا میسوخت.ای خدا.
حدود چهل دقیقه تو راه بودیم.اه تو این شهر لعنتی هم میخوای یه جا بری باید فقط یک ساعت تو راه باشی.
در ماشین رو وا کردم و پیاده شدم.
آیفون رو زدم و یکم جلوش مسخره بازی در اوردم،تصویری بود و میدونستم میبینن واسه همین.
در باز شد و رفتم تو.
سمانه اومده بود پیشوازم.
رفتم جلو بغلش کردم و بوسش کردم.
من:-دلم برات تنگ شده بود که دختر
سمانه:-منم.
بعدم ترانه اومد بیرون.
ترانه:-خُبه خُبه حالا انگار بعد سی سال خواهر گم شدشو پیدا کرد،سمانه ایکبیری خودمونه دیگه.
بعدم خندید.
سمانه هم یه چشم غره بهش رفت.
ترانه رو هم بغل کردم،بعدم زانو زدم و شکمشم بوس کردم.
با شیطنت گفتم:آخ قربون کوچولویه خاله بشم.
بلند شدم و رو به رو یه ترانه وایستادم.
من:-وااا میخواین منو تو همین سرما نگه دارین؟تعارف کنین برم تو دیگه.
بعدم سه تایی رفتیم تو.
یه خونه نسبتا بزرگ دو طبقه بود،طبقه بالا اتاق خواب هاش بود.
رفتم و روی مبلی که رو به روی میز عسلی بود نشستم.
سمانه به دستور من رفت و چای آورد و ترانه پیشم نشسته بود.
همینطور ور ور میکردن و چای میخوردیم.
بعد یک ساعت پیشنهاد مسخره ی سمانه واسه بازی کردن رو قبول کردیم.
اسم فامیل.
کلی بازی کردیم و خندیدیم.
ساعت پنج و نیم شده بود.
و دیگه کم کم داشتم از خندیدن خسته میشدم.
خیلی جاها بی لیاقتم،مثل همین الان که لیاقت خوشی رو ندارم.
بچه ها هم خسته شده بودن.
بلند شدم و لباسمو پوشیدم که برم.
ترانه:-وااا کجا میری؟بشین ببینم،من امشب واست شام درست کردم.
من:-دستت درد نکنه ولی برم دیگه الان آقا حسین هم میاد.
سمانه یه تک خنده ای زد و ترانه گفت:-نه بابا امشب مجردیم حسین نمیاد.
من:-چرا نمیاد؟
ترانه:-ماموریته،رفته ساری.
یکم دچار تردید شدم و با اصرار های ترانه مجبور شدم بمونم.
لباسام رو در اوردم و دوباره اومدم پیششون نشستم.
ترانه یه فیلم عاشقانه گذاشت و دیدیم.برعکس تمام فیلم هایی که اصلا باهاشون حال نمیکردم،این خیلی خوب بود.
دلم گرفت از اینکه دخترم،از اینکه همینقدر مظلومیم،از اینکه خیلی کار هارو به خاطر اینکه دخترم نمیتونم بکنم،از اینکه به یه سری چیز ها محکوم میشیم و از یه جا به بعد دیگه هیچکس پشتمون نیست،حتی خانواده.
فیلم خوبی بود و کلی با فیلم گریه کردیم،فکر کنم یه بسته دستمال تموم شد.
اسم فیلم هم"ملی و راه های نرفته اش"بود اگه دوست داشتین ببینین.
به هر حال با همین کارا وقتمون رو گذروندیم و ساعت تازه هشت و ربع شده بود.
سمانه مسخره بازیش گل کرد و رفت یه آهنگ شاد گذاشت و دست منو گرفت رفتیم وسط،قر میدادیم چه جووورم.همینطور میرقصیدیم،ترانه هم با اون وضعش نمیتونست برقصه،همونطور نشسته برامون دست میزد،چند باریم نقل پاشید سرمون خخخ نمیدونم نقل از کجا اورده بود.ولی خب کلی رقصیدیم اون شب،الکی خوش بودیم.
خوشی های ساعتی،خوش های لحظه ای،خوش حالی هایی که فقط تهش درده، پشتش گریه کمین کرده.
به هر حال زمانو با کارامون میگذروندیم.
ساعت ده و ربع شده بود،دیگه تو پاهام جون نبود.
ترانه هم غذارو آماده کرده بود و روی میز چیده بود.
ما هم رفتیم و مثل قحطی زده های سومالی شروع کردیم به خوردن.
دست پخت ترانه عالی بود،از هر انگشتش یه هنر میریخت،واسه همینم رو هوا زدنش.
قورمه سبزی درست کرده بود باهاش انگشتات که هیچ خودتم میخوردی.
بعد از سیر شدن از ترانه تشکر کردم،از سر میز بلند شدم و بشقابمو شستم.
بعدم رفتم تو حال پای تی وی نشستم.
دیگه کم کم موقع خوابیدن شده بود.
هر سه تا توی یه اتاق خوابیدیم،من و ترانه رو تخت،سمانه ی بیچاره هم کف خوابی کرد بچم.
دلم بهونه ی احسانو میگرفت،دلم براش تنگ شده بود.
نوشتم:-شبت بخیر آقا.
و بعدم براش فرستادم.
نمیدونم چرا حتی همینم برام کافی بود و دلم آروم گرفته بود،در حدی که منتظر جواب نبودم.
ولی ویبره گوشی باعث شد سریع برم و چک کنم.
با دیدن جوابش خشکم زد.
احسان:-شبت بخیر عشقم.
بعدم از این اموجی بوسا فرستاده بود.
لبخندی اومد رو لبم ولی تو دلم آشوب شده بود.
نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت.
ولی غم نبودنش به خوشحالی این حرفش غلبه میکرد.
گوشیمو قفل کردم و خوابیدم.


دوستانی که از رمان بازدید میکنید،سپاس و نظر یادتون نره Tongue
I Don't Know Myself
پاسخ
 سپاس شده توسط Doory ، sajedehh ، reza_m72
#17
فصل #چهاردهم:



چشمام باز شد و لعنتی ترین جمعه زندگیم هم شروع شد.یه نگاهی به اطراف کردم دیدم کسی تو اتاق نیست.

چشمامو بستم تا دوباره بخوابم.ولی تیغ آفتاب این حقو ازم گرفته بود؛دوست داشتم انقدر بخوابم تا امروز تموم شه.

حدود نیم ساعت با چشم هایی بسته تو رخت خواب دراز کشیدم،و در نهایت مجبور شدم پاشم.

در رو باز کردم و همینطورزیر لب حرف میزدم.

ترانه منو دید و محکم سلام کرد.

من:-سلام

ترانه:-چته؟چرا قیافت اینطوریه؟

من با یه عصبانیت کاذبی گفتم:-از من میپرسییی؟برو از پرده اتاقتون بپرس،که نذاشت بخوابیم.

چند ثانیه همینطور مات و مبهوت نگاهم میکردم،بعد یهو زد زیر خنده.

من که خودمم خندم گرفته بود لبخندمو پاک کردم از صورتم و با جدیت گفتم:-کوفت.

بعدم حرکت کردم به سمت جلو.

ترانه همونطور با لبخند میگفت:-کجااااا؟

من:-دستشویی.

ترانه شدت خندش بیشترشد و ادامه داد:-دستشویی اینوره خنگول.

اهههه منم که همش گند میزنم.

رفتم تو دستشویی و دست و صورتمو شستم.

دوباره برگشتم تو اتاق خواب و موهامو شونه زدم،خیلی ژولیده شده بود.

اصلا نمیدونستم ساعت چنده،رفتم سمت گوشیم و دیدم دو و نیم.

با دیدنش اصلا برق از کلم پرید.اینهمه خوابیدم؟

5تا اس ام اس داشتم و سه تا میس کال.

سریع قفل گوشی رو بازش کردم.

نمیدونستم کی این اس ام اس هارو داده ولی چشمم دنبال اسم احسان میگشت.

که بله خودشونم بودن،سه تا احسان و دوتا هم ایرانسل عزیز.و میس کال ها هم احسان بود.

پیامای احسان رو باز کردم.

احسان:-غزل میتونی فردا بیای ببینمت؟ساعت دوازده یا یک.

احسان:-زود تر جواب بده.

و بعد از تقریبا نیم ساعت نوشت:-شب بخیر.

ولی الان که ساعت داره سه میشه،یکی زدم تو سرم و شمارشو گرفتم که عذر خواهی کنم و اگه وقت داره الان بیاد.

بعد چند تا بوق با یه صدایی که مثل صدای همیشگیش نبود جواب داد.

احسان:-جانم.

من:-سلام احسان.

احسان:-سلام.

من:-ببخشید تو رو خدا،گوشیم رو سایلنت بود خودمم تازه نیم ساعته بلند شدم.

احسان:-اوهوم،خب؟

من:-خب میگم اگه وقت داری الان بیا.

احسان:-الان؟

من:-اوهوم

بلافاصله بعدش پرسیدم:-پروازتون ساعت چنده؟

احسان:-یک و نیم.

من:خب بیا الان دیگه.من لباس بپوشم منتظرت باشم؟

چند ثانیه مکث کرد و صدای نفس عمیقشو شنیدم.

احسان:-خونه ای؟

من:-نه خونه ترانه اینام نزدیک تره.

احسان:-باشه آدرسو بفرست برام.

آدرسو براش نوشتم و خودم سریع آماده شدم و رفتم پایین.

بچه ها با دیدنم کپ کردن.

من:-چیه؟

سمانه:-علیک سلام،جایی تشریف میبرین؟

من:-سلام،بله یه کار مهمی برام پیش اومده،باید برم.

ترانه:-عههه غزل کجا میری،ناهار درست کردم برات.

بلند شدم و گونشو بوسیدم:-دستت درد نکنه آجی ولی خیلی کارم مهمه جان تو.

ترانه هم باشه ای گفت و رفت سمت آشپزخونه.

ترانه:-یه چیزی بیارم بخوری؟

من:-آره یه چایی اگه بیاری میخورم.

سری تکون داد و چایی و چند تا شیرینی آورد.

مشغول خوردن شد م که دیدم احسان پیام داده.

احسان:-بیا سر کوچه.

سریع چایی رو سر کشیدم و بلند شدم و ازشون خداحافظی کردم.

بدو بدو خودمو رسوندم سر کوچه.

از دور دنبال ماشین احسان بودم ولی پیداش نمیکردم،احسان پیاده شد و با دست اشاره کرد که بیام.

وا ماشین جدید خریده؟

من:-سلاااااام.

احسان یه نگاه زیر چشمی بهم کرد و با سر جواب داد.

وااا این چشه.

خودمو جمع کردم و کمربندمو بستم.

همینطور ساکت داشت حرکت میکرد به سمت یه جایی.نمیدونم کجا ولی نود در صد احتمال میدادم که بریم کافه.

همینطور هم بود.رفتیم کافه.

ولی هیچکس توش نبود،حتی یه نفر،فقط و فقط چند نفر بودن که اونام کارگر کافه بودن.

عجیب بود برام اینجا که همیشه شلوغ بود.

نشستم رو میز همیشگی.

احسان هنوز حرفی نزده بود و فقط نگاهم میکرد.

یک دقیقه گذشت،دو دقیقه گذشت،پنج دقیقه گذشت،دیگه نزدیک بود ده دقیقه بشه که هیچ حرفی زده نمیشد و فقظ به چشمای هم نگاه میکردیم.

سرمو انداختم پایین که با انگشتاش به چونم فشار آورد و صورتمو داد بالا.

دستاشو گذاشت زیر چونشو و نگاهم میکرد.

داشتم دیوونه میشدم.

اشک تو چشمای احسان حلقه میزد.

بلند شد و رفت.نمیتونستم خودمو تکون بدم.بعد چند ثانیه دو تا دست رو شونم نشست و آتیش داغ لب های احسان رو گونه ی خشک و یخ زده ی من نشست.

دست و پاهام سِر شد.

بعد از چند دقیه برگشت.بوی تند سیگار میداد.

سرش پایین بود.

خیلی آروم گفتم:-سیگار کشیدی؟

سریع چشمشو از نقش چوی میز که از بس بهش نگاه کرده بودیم برامون خشک و بی معنی شده بود برداشت و نگاهم کرد.

چند ثانیه زل زد تو چشمام و دوباره چشمش رو برگردوند همون جای اول.

دستمو بردم سمت صورتش و دو طرف چونشو گرفتم تو دستم خودمم سرمو بردم نزدیک تر.

من:-پرسیدم سیگار میکشی؟

صورتشو آورد نزدیک تر.چند سانتی متر فاصله بود و نفس هاش به صورتم میخورد.

دستمو از رو صورتش برداشتم.

خودمو کشیدم عقب که بشینم.دستشو گذاشت پشت سرمو کشید سمت خودش و لب هایی که کلی حرف و دغدغه پشتش بود رو تو لب هاش قفل کرد.

دلم داشت از سینم میومد بیرون؛ولی،ولی حس خوبی بود.

خودش سرشو کشید عقبو نشست و منم نشستم.

انقدر کافه ساکت بود که صدای افتادن قطره اشک احسان روی میز رو شنیدم.

دستام رو میز بود.

دستشو گذاشت زیر دستم و با انگشت پشت دستمو نوازش میکرد.

دستاش گرم بود،گرم ترین چیزی که تو عمرم دیده بودم.

احسان اونقدر برام گرم بود که حتی بودنش،وجود سرد و بی روحمو مملو از گرمای خودش میکرد.

ولی من تو این سرمای سوزناک زندگی دیگه این دست های گرمی که وجودمو پر از آرامش و دلگرمی میکرد رو نداشتم.

تو افکار خودم بودم که احسان گفت بریم تو ماشین.نشستیم و سریع اسممو صدا زد.

احسان:-غزل.

من:-جان دلم.

احسان:-شاید دیگه تا مدت ها خبری ازم نشه.

خشکم زد.

من:-چرا؟

احسان:-گوشیم ماشینم،هر چی داشتیم و نداشتیم به جز خونمون رو برای عمل بابا فروختم.

بعدم آهی کشید و راه افتاد.

یعنی حتی دلمو به شنیدن یه خبرم نمیتونم خوش کنم؟

یعنی...

یه آهنگ با منظور خیلی خاص پلی کردم.



                                      **

نموند و رفت تو روزایه سخت منو تنهام گذاشت با خیاله تخت
چند روز که حاله من بده به قلبه عاشقم خوشی نیومده

شکسته بازم بغضه تو گلوم آخه یه چند تا عکسش افتاده پهلوم
رفت اونی که میگفتم دوسم داره همونکه میگفت تنهام نمیذاره تنهام نمیذاره تنهام نمیذاره

یه گوشه از اتاق میشنیمو همش یه خاطره میاد تو ذهنم ازش
اون روز آخرو میاد به خاطرم که داد زدم نرو بمون به خاطرم بمون به خاطرم

با اینکه رفت با اینکه تنهام گذاشت تو سختیا دلم میخواد دوباره بهش بگم که برگرد بیا برگرد بیا

یادش میفتمو یه بغضی میگیره گلومو خود به خود
از یه جا به بعد میخواستم هی فراموشش کنم نشد

همه بهم میگن اون دیگه رفته دل زده شده ازت
گریه کن ولی به فکر برگشتنش نباش فقط به فکر برگشتنش نباش فقط

یه گوشه از اتاق میشنیمو همش یه خاطره میاد تو ذهنم ازش
اون روز آخرو میاد به خاطرم که داد زدم نرو بمون به خاطرم بمون به خاطرم

با اینکه رفت با اینکه تنهام گذاشت تو سختیا دلم میخواد دوباره بهش بگم که برگرد بیا برگرد بیا

(نموند و رفت-امو بند)

                                                       **

اشکام داشت در میومد،واقعا حس درونیمو به رخ میکشید.

همینطور چند تا آهنگ دیگه هم پلی شدن و منم رسیدم خونه.

دوست نداشتم از ماشین پیاده شم،چون دیگه نمیدونستم کی میبینمش.

زل زده بودم تو چشماش.میخواستم خودمو پرت کنم تو بغلش بگم نرو مرد من،نرو تنها امید به این زندگی لعنتی

نرو و بمون پیشم و مثل همیشه پشتم باش.

اینارو بگم و گریه کنم،به حال خودم،به زندگی خودم.

ولی از تمام خواسته هام فقط گریه عملی شد.

یه گریه از ته دل که به هق هق تبدیل شده بود.

احسان دستشو برد سمت صورتمو اشکام رو پاک کرد،هی صورتم رو پاک میکرد و هی دوباره صورتم دیوانه وار از اشک پر میشد.

من:-احسان جان.

احسان:-جان دلم.

صداش از بغض پر شده بود و چشماش از اشک پر،با فشار لب هاشو میجویید تا مبادا اشک هاش آزاد بشه و بغض گلوش بشکنه.

من:-مواظب خودت باش خب؟

و باز هم دوباره اشک.

خودشو کشوند سمتم.

احسان:-چشم.

این بار خودم پیش قدم شدم و گونشو بوسیدم.

من:-خداحافظ مرد من.

دیگه حلقه های اشک داشت از چشماش میریخت پایین.

چشماش پر از اشک شده بود.

محکم تر و محکم تر لباشو گاز میگرفت.

احسان:-خداحافظ.

پیاده شدم و گریون گریون رفتم خونه و در حیاط رو بستم.

به در تکیه دادم،احسان هنوز نرفته بود.

نشستم و بی صدا اشک میریختم.بعد ده دقیقه احسان رفت.

بلند شدم و رفتم تو.

اصن توجه نکردم که کسی خونه هست یا نه.کیفمو پرت کردم تو اتاقم و لباسامم انداختم رو تخت و رفت تو حموم.

ترکیب قطرات اشک و قطرات آب بد ترین ترکیب بود.

بغض نه تنها گلو،بلکه کل وجودمو گرفته بود.

یک ساعتی تو حموم بودم.

موهامو خشک کردم و کلافه شونه زدم.

یهو یکی اومد تو اتاقم.

مامان:-سلام نباید بکنی؟

اصلا حوصله ی حرف زدن نداشتم.

من:-واا کجا بودی؟

مامان:-تو آشپزخونه.

سری تکون دادم و مشغول بافتن موهام شدم.

صدای اس ام اس گوشیم باعث شد که دست از کارم بکشم...




دوستان عزیزی که رمان رو میخونین،لطفا لایک و نظر یادتون نره،کم شده لایکاتون
I Don't Know Myself
پاسخ
 سپاس شده توسط sajedehh ، Doory ، reza_m72
#18
فصل #پانزدهم:



احسان بود؛با کمی مکث روی اسمش پیام رو باز کردم.

احسان:-منو ببخش.

چند باری این پیامشو خوندم،زنگ زدم ببینم که منظورش چیه که گوشیشو خاموش کرده بود.

دیوونه شده بودم و نمیفهمیدم منظورش چیه،بازم اس ام اسشو خوندم.

صداش تو مغزم اکو میشد؛منو ببخش،منو ببخش،منو ببخش...

دست از بافتن موهام برداشتم،رفتم تو تلگرام بهش پیام بدم که یادم اومد گوشی نداره.

کلافه شدم.

رفتم پایین پیش مامان،که دیدم بابا هم اومده.

نشستم پیشش و گونشو بوسیدم.

اخم صورت قشنگشو پوشونده بود.

آروم در گوشم گفت به مامانت چیزی نگو،عسل رفته مسافرت،یک ماه دیگه میاد.فهمیدی؟

سری تکون دادم.

خیلی عصبانی بود،هیچ وقت بابا رو اینجوری ندیده بودم،میترسیدم خدایی نکرده حالش بد شه.

مامان از آشپزخونه با دو تا چایی اومد.

مامان:-عه تو کی اومدی؟چایی میخوری بریزم برات؟

همچین بی میل هم نبودم به خوردنش.سری تکون دادم و مامانم اومد نشست و با پوزخند گفت:-پاشو بریز واسه خودت.

با حرص نگاهش کردم که خندش گرفت.

خواست پاشه بره چایی بریزه که دستمو گذاشتم رو پاشو خودم بلند شدم.

داشتم چایی میریختم که یهو یاد احسان افتادم،یعنی چی میشه؟کی برمیگرده؟من چقدر باید ازش بی خبر بمونم؟این داره میره تکلیف عروسی مهتاب چی میشه؟

به همه چیز داشتم فکر میکردم.

آییییییییییییی سوختم.

کلی آب جوش ریخته بود رو دستم.

از شدت درد استکان رو ول کردم که افتاد و شکست،خودمم مثل چی اینور اونور میپریدم.

خیلی میسوخت.

مامانم بدو بدو اومد تو آشپزخونه.

مامان:-حوااااست کجاست دختر؟؟

بعدم اومد سریع دستمو دید.

داشتم از درد میمردم.خیلی درد داشت.

کلی آبجوش ریخته بود پشت دستم.متورم شدن دستمو داشتم میدیدم.

سریع به زور و درد یه لباس تنم کردم و نشستم تو ماشین.دادم کل شهرو برداشته ب.د.

بابا داشت به سرعت میرفت سمت اولین درمونگاه.

بعد بیست دقیقه تازه رسیدیم.

خیلی میسوخت.

رسیدیم و پرستار ها کار هایی که باید میکردن رو انجام دادن.

بعدم دستمو بستن.

از دردش کم نشده بود ولی خب بالاخره یه سری دارو و وسیله داده بودن تا دردش کم شه.

پرستار میگفت که شانس آوردی درجه سوختگی بالاتر نبوده.

فشارمم اومده بود پایین و به همین خاطر سرمم وصل کردن بهم.

مامان پیشم بود و بابا رفته بود تا یه چیزی بخره.

بغض راه گلوم رو گرفته بود.

نه تنها واسه درد،بلکه واسه بدبختی هام،واسه سرنوشتم،واسه احسان.

داشتم خفه میشدم ولی نمیتونستم جلو مامان گریه کنم.

خودمو نگه داشتم و بغضمو خوردم.

تلخ بود،مثل سرنوشتم.

چشمامو بستم تا حلقه های اشک تو چشمام معلوم نشه.

ساعت تقریبا نه بود که از بیمارستان اومدیم بیرون.

با یه قیافه خیلی آشفته.موهام ریخته بود بیرون،دکمه های مانتوم دو تا یکی بسته بود.

خودم از قیافم خندم گرفته بود.

نشستیم تو ماشین و مستقیما رفتیم سمت خونه.

بعد نیم ساعت رسیدیم.

دستم خیلی میسوخت،دوست داشتم بخوابم تا دردشو حس نکنم ولی؛ولی منتظر احسان بودم.

یه پیام،یه زنگ،یه تلنگر.

شامم نخوردم وموندم تو اتاق.

گوش به زنگ احسان.

یک ساعت،دو ساعت،سه ساعت.

هیچ خبری نشد،ساعت یک بود و دیگه نا امید شده بودم.

چشمامو بستم و با بغض و دلی شکسته خوابیدم.

***

چشمام باز شد،زندگیم نبود.رفته بود.

دیوانه وار بلند شدم و تو اتاق میچرخیدم.

یکدفعه گریم گرفت و به هق هق افتادم.

دستمو گذاشتم جلو صورتم و نشستم رو تخت.

شدت گریه هام زیاد و زیاد تر شد.

به جنون رسیده بودم.

تموم زندگی و امید و آرزو و خاطره هام رفته بود.

وقتی رفت انگار یه تیکه از قلبم؛نه؛تموم قلبمو برداشت و برد.

یعنی اونم حالش مثل منه؟الان خوبه حالش یا نه؟

بلند شدم و رفتم زیر دوش آب سرد.

مغزم دود کرده بود و باید خاموش میشد.

بیست دقیقه زیر دوش آب نشستم و بدون شستن موهام بلند شدم و رفتم بیرون.

موهامو به زور خشک کردم و خودمو پرت کردم رو تخت.

دیگه واسه کی به خودم برسم؟

دیگه کسی نیست که منو عاشقانه نگاهم کنه.

دیگه کسی نیست که بدونم همیشه باهامه.

و باز هم گریه.

یه آهنگ هم گذاشتم که باعث شد شدت گریه هام بیشتر بشه

**



چقد زود ازم خسته شد رفت
در قلب اون بسته شد رفت
میدونست میمیرم ولی رفت
میدونست نباشه تموم میشه دنیام
میدونست و رفت و نشست درد رو دردام
میدونست میمیرم ولی رفت
ولی رفت ولی رفت ولی رفت
دوسم داشت توی حرف ولی رفت
ولی رفت ولی رفت ولی رفت
دوسم داشت توی حرف ولی رفت

میدونست این دل دیوونه بی نگاش میمیره
میدونست نباشه دیگه قلب زخمیم نمیتونه آروم بگیره
میدونست بره بعد اون دیگه عاشق نمیشم
میدونست که هیچوقت دیگه مثل سابق نمیشم
نه دیگه مثل سابق نمیشم
ولی رفت ولی رفت ولی رفت
دوسم داشت توی حرف ولی رفت
ولی رفت ولی رفت ولی رفت
دوسم داشت توی حرف ولی رفت
**

(ولی رفت-آمین)



انقدر گریه کردم که بازم خوابم برد.

***

چهار ماه بعد

***

تو آشپزخونه با عسل داشتیم شام رو آماده میکردیم،اخلاقش بعد ترک خیلی خوب شده بود.

عسل:-آجی به برنج یه سر میزنی؟

من:-چشم.

نگاهی بهم کرد و لبخند زد.

بعد از سر زدن به برنج از آشپزخونه رفتم بیرون و پیش مهمونا نشستم.

ترانه و حسین و نی نی خوشگلشون.

بابا مامانمم خونه نبودن و راحت بودیم.

کلی بگو و بخند کردیم و چایی خوردیم.

آمین کوچولو هم خوابیده بود.

گونشو آروم بوسیدم.

به ترانه رفته بود،فرم چشما و دماغش عین ترانه بود.

از دیدنش سیر نمیشدم.

شام آماده شد و میز رو چیدم و ترانه و شوهرش اومدن سر میز.

ترانه:-واااو،چه خوشمزه به نظر میرسه.

بعدم زبونشو دور لبش چرخوند.

همگی خندیدیم.

بعد از خوردن شام تا ساعت دوازده موندن و بعد از تموم شدن فیلم بلند شدن و رفتن.

بشقاب ها و لیوان های کثیف رو گذاشتم تو سینک و رفتم تو اتاقم.

یه نگاهی به خودم توی آیینه کردم.

خیلی عوض شده بودم،دیگه به خودم نمیرسیدم.هیچ جوره.

بعد احسان شده بودم یه مرده ی متحرک،ولی هنوزم عشقش تو دلم میتپید و شبا فکرش میخوابیدم و صبحا به خاطرش بیدار میشدم.

طبق عادت همیشگی رفتم تو پیج اینستاش که دیگه متروکه شده بود و عکساشو یکی یکی میدیدم.

ولی عکس پروفایلش چیز دیگه ای بود.هر وقت میدیمش بغض میکردم.

دستامون که توی هم بود.

این عکسو همون شبی گرفت که قضیه سفرش رو گفت.

با به یاد آوردن اون شب و کارهاش و خنده هایی که کردیم لبخند اومد رو لبم.

عکسشو بوسیدم و رو سینم گذاشتم.

هیچ خبری ازش نداشتم تو این چند ماه.

فقط میدونستم که سالمه.

چشمامو بستم و به امید اینکه صبح فردا میبینمش خوابیدم.




دوستان لایک ها و نظراتتون کم شده،لطفا با این کار موجب دلگرمی من بشین
I Don't Know Myself
پاسخ
 سپاس شده توسط _ƇRAƵƳ_ ، Doory ، sajedehh ، reza_m72
#19
فصل #شانزدهم:




آلارم گوشیمو قطع کردم،سریع قفل گوشیمو باز کردم؛ولی خبری از کسی نبود.امروزم احسان نیومد.

اه بازم یه روز مسخره ی بدون احسان.هووووف

بلند شدم و بدون شستن دست و صورتم رفتم پایین سرک کشیدم.

کسی نبود،مامان بابا هنوز برنگشتن،یا شایدم اومدن و رفتن بیرون،به هر حال.

رفتم تو اتاق عسل،خواب بود.

در اتاقشو بستم و رفتم دستشویی.

جلوی آیینه خودمو میدیدم که چقدر پیر شدم،هییی ابرو هامو.

از تاسف و ناراحتی سری تکون دادم.

بعد از شستن دست و صورتم رفتم تو اتاقم.

صورتم و خشک کردم و با حوله ای که تو دستم بود نشستم لبه ی تخت.

قفل گوشی رو وا کردم و خبری نبود.

قفل کردم و انداختم رو تخت.

جلوی آیینه با موچین یکم ابروهامو مرتب کردم.

رفتم پایین که صبحانه رو آماده کنم،صدای یه کسیو تو آشپزخونه شنیدم.

عسل بود.

عه این که خواب بود تازه.

رفتم جلو و بهش دست دادم گونشو بوسیدم.

من:-کی بیدار شدی؟

عسل:-همین الان.

من:-آخه همین چند دقیقه پیش اومدم دیدم خوابی.

عسل شونه ای بالا داد.

از وقتی ترک کرده بود به کل یه چیز دیگه شده بود،عسلی که هیچ وقت ندیده بودمش.

نشستیم سر میز و مشغول خوردن صبحانه شدیم.

تو سکوت کامل.

تو فاز و حال خودم بود که با صدای آیفون که دقیقا زیر گوشم بود ترسیدم.

مامان بود.در رو باز کردم و اومد تو.

باهاش دست دادم ونشست سر میز.

من:-کجا بودی مامان؟

مامان با دهنی پر:-رفته بودم یه ذره میوه بخـ....

غذا پرید تو گلوش و شروع کرد به سرفه کردن.

چند تا زدم پشتش.

من:-هزار بار بهت نگفتم با دهن پر غذا نخور؟

اونم خندش گرفت و باعث شد شدت سرفش بیشتر بشه.

وااا عسل چرا اینطوری میخنده؟

عسل بریده بریده:-واااای دختر چی میگی تو؟

بعدم زد زیر خنده.

منم همینطور میزدم به پشت مامان.

من:-چیه خو؟

عسل:-خنگ باید بگی با دهن پر حرف نزن،با دهن پر غذا نخور چیه.

بازم زد زیر خنده.

ای کوفت رو آب بخندی نفله.

یکم گذشت تا سرفه های مامان قطع شد.

مامان:-اه کوفتمون شد.

و رفت بالا تا لباسشو عوض کنه.

منم رفتم تو اتاقم.

یکم بدنمو کش و قوس دادم.

یه ذره رژ لب زدم و جلوی آیینه خودمو بالا پایین میکردم و کلی ادا در میاوردم.

یهو یه آهنگ پلی شد



                                          **

چندوقته که برات اهمیت نداره گریه های من
خلوت شبات دیگه شده غریبه با صدای من
زندگی تو از آرزو و حال و روز من جداس
حالا که تو شدی یه آدم غریب و سرد و بی حواس
من از این شهر میرم
شهری که ستاره هاش خاموشه
معشوق عاشقش رو میفروشه
به هیچ و پوچ زندگی
من از این شهر میرم...شهری که به ظاهر آشنا زیاده
اما تو نمیدونی درداتو تو تنهایی به کی بگی
خسته از عروسکها. تو لباس آدما
تنها و بی صدا.گم میشم تو جاده ها
میرم بی خداحافظی
بی امید و بی هوا از هوای تو جدا
دنبال ستاره ها به سمت نا کجا
میرم بی خداحافظی
اون که عاشق تو بود از ته دلش منم
اما این روزا بودن و نبودنم 
فرقی نداره واسه تو
رنگ شب شدی یادت رفته نور
هر چراغ روشنی حتی از راهه دور
پرت می کنه حواستو
من از این شهر میرم
شهری که گذشته هامو گوش میده
خاطراته خوبمون جا مونده
تو تموم کوچه هاش
من از این شهر میرم
تو بمون و آدمای بی سایه
عاشقانه های گرم و بی پایه
تو فکره موندنم نباش
من از این شهر میرم
شهری که ستاره هاش خاموشه
معشوق عاشقش رو میفروشه
به هیچ و پوچ زندگی
من از این شهر میرم...شهری که به ظاهر آشنا زیاده
اما تو نمیدونی درداتو تو تنهایی به کی بگی

(بی خداحافظی-امیر علی بهادری)

                              **



بعد از تموم شدنش آهی کشیدم و گوشیمو گرفتم تو دستم و آهنگ رو قطع کردم.

رفتم تو تلگرام و گروه بچه ها چت میکردم.

تابستون شروع شده بود و امتحانات هم تموم شده بود.همه داشتیم یه نفس آروم میکشیدیم.

کلی با بچه ها گفتیم و خندیدیم.

ساعت تازه یک و ربع بود.

هوا ابری و دلگیر و خنک بود.

تصمیم گرفتم برم بیرون.

پا شدم و یه آرایش ساده کردم و لباسامو عوض کردم.

خیلی بی روح.سر تا مشکی،به جز کفش که سفید بود.

موهامم از چپ ریختم بیرون.

از در خونه رفتم بیرون و شروع کردم به قدم زدن.

تو راه کلی دختر و پسر میدیدم که دستاشون تو دست همه،دخترایی رو میدیدم که مردشون کنارشونه.

دخترایی رو میدیدم که با جرئت تو خیابون قدم میزدن،چون کسی که دوستش دارن پشتشه.

و هر بار لبخندی میزدم و آرزوی خوشبختی میکردم.

و باز هم به یاد احسان میافتادم و کاری نمیتونستم بکنم جز آه کشیدن.

ساعت چهار و نیم بود.

خودمو رسوندم به کافه ای که با احسان میرفتیم.

کار همیشگیم بود.

میرفتم رو میز همیشگی مینشستم و ساعت ها منتظر اومدن احسان میشدم.

خیلی وقت ها فکر میکردم شاید واقعا دوستم نداره.

وارد کافه شدم و به مسئولش که دیگه از بس اومده بودم و رفتم آشنا شده بودیم.

نشستم.

یه قهوه تلخ سفارش دادم.

تو فکر خودم بودم که یه دستی چشمامو گرفت.

دستمو گذاشتم رو دستاش که چشامو ول کن.

دهنمو باز کردم که جیغ بکشم که متوجه فرق داشتن گرمای دستاش بود.

پر از آرامش.

آروم گرفتم،شل شدم و نشستم رو صندلی.

بوی عطرش تو دماغم پیچید.

یکم فکر کردم.

این که،این که...

این احسانهههه

سریع بلند شدم و چرخیدم به سمتش تا چهرشو ببینم.

وای خدای من.

باورم نمیشد.

اون چشمای قشنگش باز افتاده تو چشمام.

چند ثانیه مات و مبهوت و هنگ کرده به چشماش نگاه میکردم.

که ناخودآگاه جیغی کشیدم و پریدم بغلش.

پاهامو پشت کمرش قفل کردم و شروع کردم به گریه کردن.

به هق هق تبدیل شده بود.

باورم نمیشد،احسان؛من بازم احسانمو دیدم.

من بازم کنارم دارمش.

بعد از چند دقیقه منو آروم گذاشت رو صندلی.

تو چشمام نگاه میکرد،به چشمای خیسم.

سرشو آورد نزدیک و گوشه لبمو بوسید و برگشت سر جاش.

سرمو گذاشتم رو میز و بازم گریه.

دوباره زنده شدم.

ولی اگه،اگه این خواب باشه چی؟

سرمو اوردم بالا.

احسان:-خوبی غزلم؟

انقدر صداش آروم کننده بود که تموم درد و غم هام همون لحظه پر کشید و رفت.

با دستام صورتمو پاک کردم.

سری تکون دادم.

من:-کی برگشتی احسان؟

احسان:-چند ساعت.

من:-از کجا میدونستی اینجام؟

احسان:-میثم گفت.

سرمو برگردوندم که دیدم میثم با دستش جلوی صورتشو گرفته و بدنش تکون میخوره.

بعد چند ثانیه هم صدای خنده ی میثم و احسان بلند شد.

منم خندم گرفت.

رو به میثم گفتم:-ای مارمولک.

که باعث شد شدت خنده هامون بیشتر شه.

با دلهره بر گشتم سمت احسان.

من:-احسان حال بابات چطوره؟

احسان:-عالی

من:-خداروشکر.

سری تکون داد.

سرشو آورد جلو تر.

احسان:-دلم خیلی برات تنگ شده بود.

دستمو گذاشتم رو دستش.

زیر لب گفتم منم.

بازم میخواستم اشک بریزم.

گریه کنم.

گریه کنم و بگم چی کشیدم.

چه بدبختی هایی تو نبودنش کشیدم.

چه شبایی رو که پشت سر نذاشتم.

چه اشک هایی که نریختم و چه دلتنگی هایی نکشیدم.

ولی نمیشد.

دوست داشتم فقط نگاهش کنم و کل دلتنگی های صد و خورده ای روز رو جبران کنم.

به پیشنهادش بلند شدیم و رفتیم بیرون.

سوار ماشین شدیم.

اسممو صدا زد.

احسان:-غزل.

من:-جان دلم؟

چقدر دلم برای صدا زدناش تنگ شده بود.

یه نگاهی به چشمام کرد.

احسان:-یه چیز مهم میخوام بهت بگم...




دوستانی که رمان رو میخونین،لایک و نظر یادتون نره،باعث خوشحالی نویسنده میشه
I Don't Know Myself
پاسخ
 سپاس شده توسط sajedehh ، Doory ، reza_m72 ، AmIr GoD BaNgI
#20
فصل #هفدهم:



یکم لبشاشو چرخوند.

احسان:-هیچی.

کنجکاو شده بودم که چی میخواد بگه.

ولی مثل اینکه بی میل بود.

پس ادامه ندادم.

دستشو برد سمت ضبطو روشنش کرد.



                        **



اونی که گُم شد فالش
قصه ی مردم شد حالش
رفتی و نیومدی دنبالش
من بودم من بودم
اونی که پیرش کردی
از همه چی سیرش کردی
با غصه درگیرش کردی
من بودم من بودم

عشق یعنی تنها نذاری کسی رو که میخوادت
یعنی اون توی تابوتم نره از یادت
یعنی راز سکوت تو علت فریادت
عشق یعنی هیچی نمونه تو قلب تو الا اون
یعنی تب کنه لیلی و بمیره براش مجنون
یعنی اونی که هواش مستت کنه مثه بارون
مثه بارون
آره عشق یعنی تنها نذاری کسی رو که میخوادت
یعنی اون توی تابوتم نره از یادت
یعنی راز سکوت تو علت فریادت
آره عشق یعنی هیچی نمونه تو قلب تو الا اون
یعنی تب کنه لیلی و بمیره براش مجنون
یعنی اونی که هواش مستت کنه مثه بارون
مثه بارون..

اونی که تمومش کردی
زندگیشو حرومش کردی
کشتیشو آرومش کردی
من بودم من بودم
اونی که دردش بودی
آتیش ِ دل سردش بودی
فاتح یه نبردش بودی
من بودم من بودم

عشق یعنی تنها نذاری کسی رو که میخوادت
یعنی اون توی تابوتم نره از یادت
یعنی راز سکوت تو علت فریادت
عشق یعنی هیچی نمونه تو قلب تو الا اون
یعنی تب کنه لیلی و بمیره براش مجنون
یعنی اونی که هواش مستت کنه مثه بارون
مثه بارون
آره عشق یعنی تنها نذاری کسی رو که میخوادت
یعنی اون توی تابوتم نره از یادت
یعنی راز سکوت تو علت فریادت
آره عشق یعنی هیچی نمونه تو قلب تو الا اون
یعنی تب کنه لیلی و بمیره براش مجنون
یعنی اونی که هواش مستت کنه مثه بارون
مثه بارون..

(عشق یعنی-پویا بیاتی)

                           **

قشنگ بود و میتونست حالمون رو توصیف کنه.

هنوزم باورم نمیشد که باز هم احسانو کنارم دارم.

مثل یه خواب بود،یه خواب خوب.

تموم مدت فقط نگاهش میکردم.

با خنده گفت:-چیه مگه آدم ندیدی؟

من:-دلم برات تنگ شده بود احسان،خیلی.

با یه لبخند عمیقی جوابمو داد:-از این به بعد دیگه نمیزارم دلت برام تنگ شه.

دلگرم شدم،چون امید داشتم به حرفاش.

چشمامو بستم و حرفاشو تو ذهنم هجی کردم.

لبخندی نشست رو لبم.

با صدای احسان چشمامو باز کردم.

احسان:-حدس بزن کجا میخوایم بریم خانوم؟

 یکم لبمو چرخوندم و فکر کردم.

من:-نمیدونم که.

احسان:-یعنی جایی رو مد نظر نداری؟

من:-نه،هر جا که تو باشی اونجا بهترین جای دنیاست.

به جلوش خیره شده بود و یه لبخند نشسته بود رو لبش.

چند ثانیه تو سکوت بودیم.

من:-راستی احسان.

احسان:-جانم.

من:-مگه مهتاب نمیخواست عقد کنه؟

احسان:-چرا کردن.

من:-واااا پس چرا منو خبر نکردن؟

احسان:-هیچکسو خبر نکردن.ایشالله عروسی دعوتت میکنن در جایگاه عرو...؛خواهر عروس.

من:-بله حتما چرا که نه.

چشماش خیلی قرمز بود،مشخص بود که خیلی خستس.

من:-کجا داریم میریم احسان؟

احسان:-نمیدونم یه جا.

من:-بریم خونه.

احسان:-چرا؟

من:-خسته ای خب تازه از راه اومدی.

احسان:-نه مشکلی نیست کنار شمام چرا باید خسته باشم اصلا؟

من:-گفتم بریم خونه دیگه.

دستشو به نشونه تسلیم برد بالا.

احسان:-چشم.

من:-آفرین پسر خوب.

منو رسوند خونه و خودش رفت.

هنوزم باورم نمیشد.

هنوزم فکر میکردم الانه که چشمامو باز کنم و بفهمم همش رویا بوده.

ولی نه،احسان بود،احسان خودم.

رفتم تو،کسی خونه نبود.

یه دوش کوچیک گرفتم و اومدم بیرون.

داشتم از شدت خوشحالی بال در میاوردم.

نشستم جلوی آیینه و زیر لب آهنگ میخوندم و موهامو شونه میکردم.

شونه میکردم و به جسمی که دوباره زنده شده بود نگاه میکردم.

جسمی که دوباره فرصت زندگی داشت،فرصت عشق ورزیدن.

خوشحال بودم.

ساعت هفت و نیم بود.

کار شونه کردنم تموم شده بود که احسان بهم زنگ زد.

من:-جان دلم.

احسان:سلام.

من:-علیک سلام.

احسان:-اومممم یه خبر دارم.

من:-جانم میشنوم.

احسان:-مهتاب و پوریا دارن میرن شمال.

من:-خب این خبر خوبه؟

احسان:-نه خبر خوب اینه که از تو هم دعوت کردن که بیای.

من:-من؟؟؟تنهایی کجا برم؟

احسان:-تنها نیستی که،منم هستم.

من:-اومممممم خوبه.ولی باید به بابام بگم.

احسان:-باشه تا شب میتونی جوابمو بدی؟

من:-آره آره.کی میخواین برین؟

احسان:-فردا صبح.

من:-هییییی احسان چرا انقدر زود؟

احسان:-وا خب چیه مگه؟همه چی آمادس فقط منتظر تایید بانو هستیم.

من:-چشم آقا تا شب جوابتو میدم.تا نود درصد رو من حساب باز کنین.

احسان:-باشه پس بهم خبر بده.

من:-باشه.

احسان:-خداحافظ.

من:-خداحافظ.

شمااال؟من که آماده نیستم بابااااا

رفتم پایین که دیدم بابا رو مبل نشسته.

بدو بدو رفتم پیشش و گونشو بوسیدم.

من:-سلام بابایییی.

بابا:سلام دختر گلم.

من:خسته نباشی.کسی نیست خونه؟

بابا:نه نمیدونستم تو هم خونه ای.

من:-پس من برم چایی بریزم بیام.

بابا:باشه بابا.

رفتم و دو تا چایی ریختم و اوردم.

گذاشتم رو میز و بابا ازم تشکر کرد.

بعد از چند دقیقه تصمیم گرفتم موضوع رو به بابا بگم.

من:-بابا.

بابا:-جانم؟

من:-میگما مهتاب و شوهرش میخوان برن شمال،چند تا از بچه ها هم هستن،به منم گفتن که بیا،برم من؟

بابا:-مهتاب کی شوهر کرد؟

من:-چند ماهی میشه.

بابا:-به ما نباید میگفتن؟

من:-به هیچکس نگفتن.

بابا یکم صورتشو خاروند.

بابا:-چند روز میمونین؟

من:-نمیدونم زیاد نیست.

بابا:-باشه برو،مواظب باش فقط.

من:-چشممممم بابایییی.

گونشو بوسیدم و بدو بدو رفتم بالا تا به احسان خبر بدم.

زنگ زدم به احسان،با یه بوق برداشت.

احسان:-جانم

من:-به بابام گفتم.

احسان:-خب؟

من:-قبول نکرد،برین خوش بگذره بهتون.

احسان:-اههه چرا آخه؟

من:-چمیدونم.

احسان:-میخوای به مهتاب بگم؛نه به بابام بگم زنگ بزنه به بابات؟

من:-نه بابا راضی نمیشه دیگه چرا زنگ بزنین.

احسان:-پس منم نمیرم میمونم.

الهی من فداش شم که انقدر مهربونه.

دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و زدم زیر خنده.

احسان:-چیه چرا میخندی؟

من:-شوخی کردم دیوونه،ساعت چند آماده باشم؟

احسان:-میای یعنی؟

من:-اوهوم نیام؟

احسان:-چرا که نههه.

من:-خب ساعت چند؟

احسان:-ساعت هشت و نیم نه میایم دنبالت.

من:-باشه.

احسان:-زود بخواب سر حال باشی.

من:-چشم.

احسان:-بی بلا خداحافظ.

من:-خداحافظ.

رفتم پایین که دیدم عسل و مامان از در اومدن تو.

رفتم جلو و گونه جفتشونو بوسیدم.

من:-کجا بودین؟

عسل:پیش خاله.

من:-آها خوب بود؟

مامان:-هی خوب بود،سراغتو میگرفت.

من:-اوهوم.

داشتم میرفتم بالا که یهو برگشتم سمتشون.

من:-راستی من فردا با مهتاب اینا میرم شمال.

و منتظر جوابشون نشدم و رفتم تو اتاقم تا وسایلم رو جمع کنم.

مشغول بستن چمدونام بودم که عسل اومد تو اتاقم.

عسل:-احسان برگشته؟

من:-آره.

عسل:-وای چه خوب.

بعدم با حنده و یه چشمک گفت:-به خاطر احسانم داری میری شمال دیگه.

بعدم جفتمون زدیم زیر خنده.

من:-تو نمیای؟

عسل:-نه من اینجا کار دارم.

من:-چیکار داری مثلا؟

عسل:-دیگه دیگه.

بعدم گونمو بوسید و رفت بیرون و درو بست.

دوباره در رو باز کرد.

عسل:-خوش بگذره آجی.

بعدم با دست بوس فرستاد.

از دست این عسل.

کار بستن چمدونام تموم شد.

قد یه مسافرت دور دنیا چمدون بستم خخخ.

امروز روز خیلی خوبی بود و خیلی هم خسته شده بودم.

به خاطر همین بدون خوردن شام خوابیدم و منتظر صبح شدن بودم.




دوستانی که از رمان بازدید میکنین لایک و نظر یادتون نره
I Don't Know Myself
پاسخ
 سپاس شده توسط sajedehh ، باران 8 ، Doory ، reza_m72


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان الناز (عاشقانه)
  یه رمان عاشقانه ..... به قلم خودم ...
  رمان بادیگارد(طنز.پلیسی.عاشقانه.)عکسشم گذاشتم!!!!!
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام
  اسم رمانی که دوست دارید بگید تا براتون بذارم
  رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم
  رمان خیلی غمگین و عاشقانه اکسو ( زخم عاشقی) .حتما بخون :(

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان